53 : صله رحم
قال الله الحكيم : (فهل
عسيتم ان توليتم ان تفسدوا فى الارض و تقطعوا ارحامكم
) (سوره محمد: آيه 22)
شما (منافقان ) اگر از فرمان خدا روى بگردانيد يا در زمين فساد كنيد و قطع ارحام
نمائيد باز هم اميد (نجات ) داريد؟
امام باقر عليه السلام : صلة
الاءرحام تطيب النفس و تزيد فى الرزق
(460)
صله رحم نفس را پاكيزه و موجب زيادى روزى مى شود.
شرح كوتاه :
رحم به كسانى كه بواسطه نسبت فاميل و خويش انسان شده اند گفته مى شود كه قطع ارتباط
با رحم از محرمات بشمار مى آيد.
خوبى و نيكى بهر حال از زبان خوش و دادن پول و سركشى و مانند اينها مصداق پيدا مى
كند، و خداوند عمر چنين افرادى را زياد و رزقشان را فراوان و حساب روز قيامت را بر
آنان آسان مى گيرد: و در عوض كسانى كه از اقوام دورى مى جويند و سبب ناراحتى آنان
را فراهم مى كنند (سبب قطع هر چه باشد) اثر وضعى دارد و موجب تباهى دين و آخرت مى
شود و موجب مى گردد عمر كوتاه و ارزاق كم شود و بدتر از همه خدا از او الطاف خود را
قطع مى كند چنانكه در حديث قدسى آمده كه خداوند فرموده (من رحمان هستم هر كه با
خويش خود بريد من هم از او مى برم ).(461)
1- وبا
مردى از اصحاب امام صادق به حضرت عرض كرد: برادران و پسر عموهايم فشار زيادى بر
خانه ام وارد كرده اند تا جائيكه در يك اطاق زندگى مى كنم ، اگر در اين باره (به
آنها يا حاكم ) شكايت و گله كنم ، آنچه اموال دارم را مى گيرند.
امام فرمود: صبر كن ، همانا بعد از سختى فرج و گشايشى برايت مى شود. آن مرد گفت :
از اقدام بر عليه آنها مصرف شدم ، چيزى نگذشت وبا در سنه 131 ه ق آمد و همه آن
اقوامى كه او را اذيت مى كردند مردند.
بعد از مدتى خدمت امام رسيد، فرمودند: حال اقوامت چطور است ؟ گفت : همه مردند!
فرمود: آنها به خاطر اذيت به تو كه خويش آنها بودى ، و بعقوبت عملشان (قطع رحم )
نسبت به تو مردند، آيا تو دوست داشتى آنان زنده بمانند و به فشار و اذيت بر تو وارد
كنند؟ گفت : نه والله .(462)
2- صله رحم امام
حسين بن على پسر عموى امام صادق عليه السلام از افراد شجاع و پر صلابت بود به طورى
كه به او رمح آل ابوطالب (نيزه خاندان ابوطالب ) مى گفتند. از آنجائى كه بينى پهنى
داشت به حسن افطس معروف گرديد.
او در ماجراى قيام عبدالله محض (نواده امام حسن ) بر ضد منصور دوانيقى خليفه عباسى
پرچمدار بود، و بر سر همين موضوع با امام صادق كدورتى داشت ، به حدى كه يكبار با
كارد پهن به امام حمله كرد تا آن حضرت را بكشد.
(سالمه
) يكى از كنيزهاى امام مى گويد: در آن هنگام كه امام در بستر شهادت قرار
گرفت ، در بالينش بودم و پرستارى مى كردم ، بى هوش شد، وقتى كه به هوش آمد، به من
فرمود: هفتاد دينار به حسن افطس بدهيد و فلان مقدار و فلان مقدار به افراد ديگر
بپردازيد.
عرض كردم : آيا به مردى كه با كارد پهن و تيز به شما حمله كرد و مى خواست شما را
بكشد هفتاد دينار بدهيم ؟
فرمود: آيا نمى خواهى مشمول اين آيه باشم كه خداوند مى فرمايد:
(آنها كه پيوندهائى كه خداوند به آنها امر كرده است بر قرار مى دارند و
از پروردگارشان مى ترسند و از بدى حساب بيم دارند... داراى عاقبت نيك در سراى آخرت
خواهند بود)
(463)
سپس فرمود: آرى اى سالمه خداوند بهشت را آفريد و پاكيزه و خوشبو ساخت به طورى كه
بوى خوش آن فاصله مسير دو هزار سال راه به مشام او مى رسد، ولى اين بوى خوش به مشام
قطع كننده پيوند و خويشاوندى و عاق والدين نمى رسد.
(464)
3- عباس عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم :
عباس عموى پيامبر مردى بود كه نسبت به خويشان مهربان و از اين جهت مورد تجليل
پيامبر قرار مى گرفت ، اين چنين او را ستود: (عباس
فرزند عبدالمطلب از همه قريش سخى تر و نسبت به خويشان مهربانتر است
).(465)
در يكى از جنگها پيامبر فرمود: (هر كه
با يكى از بنى هاشم برخورد كرد او را نكشد زيرا آنها را بالاجبار به جنگ آورده اند.)
در جنگ بدر عباس را شخصى بنام (ابويسير)
اسير كرد و عباس مانند چوبى بى حركت ايستاد. چون بناى دفاع را نداشت ، و
(ابو يسير)شانه هاى او را
بست .
پيامبر بعد از اتمام جنگ بدر به خاطر عدالت بين عباس و ديگران فرقى قائل نشد. شب
اسراء را به ريسمان بستند و عباس نزديك خيمه پيامبر قرار داشت .
صداى ناله عباس به گوش پيامبر مى رسيد به همين جهت تا نيمه هاى شب خوابش نمى برد و
پهلو به پهلو مى غلطيد.
يك نفر از مسلمانان نزديك پيامبر بود پرسيد: يا رسول الله چرا بخواب نمى رويد؟
فرمود: ناله عموى من عباس ناراحتم مى كند و خوابم نمى برد. اندكى بعد صداى عباس
خاموش شد.
پيامبر پرسيد چه شده كه ناله عباس عمويم را نمى شنوم ؟ آن شخص گفت : ريسمان او را
شل كردم ، فرمود: ريسمان همه اسرار را شل كن .(466)
4- عدم صله رحم و مرگ
شعيب عقر قوقى گويد: امام موسى بن جعفر فرمود: فردا مردى از اهل مغرب به نام يعقوب
ترا ملاقات مى كند و از احوال من مى پرسد او را به خانه ام راهنمائى كن .
من او را در طواف يافتم و حال احوال كردم ، ديدم مرا مى شناسد.
گفتم : از كجا مرا شناختى ؟ گفت : در خواب كسى مرا گفت : كه شعيب را ملاقات كن و
آنچه خواهى از او بپرس . چون بيدار شدم نام ترا پرسيدم ترا به من نشان دادند.
او را مردى عاقل يافتم و به در خواستش او را به خانه امام بردم و اجازه طلبيدم و
امام اجازه دادند.
چون نگاه امام به او افتاد فرمود: اى يعقوب ديروز اينجا (مكه ) وارد شدى ، ما بين
تو و برادرت فلان جا انزاعى واقع شد و كار به جائى رسيد كه همديگر را دشنام داديد و
اين طريقه ما و دين پدران ما نيست ، ما كسى را به اين كارها امر نمى كنيم ، از خداى
يگانه و بى شريك بپرهيز.
به اين زودى مرگ ما بين تو و برادرت جدائى خواهد افكند و اين بخاطر آن شد كه شما
قطع رحم كرديد. او پرسيد: فدايت شوم ، مرگ من كى خواهد رسيد؟ فرمود: همانا اجل تو
نيز نزديك بوده لكن چون تو در فلان منزل با عمه ات صله كردى و رحم خود را وصل كردى
بيست سال به عمرت افزوده شد.
شعيب گويد: بعد از يكسال يعقوب را در حج ديدم و احوال او را پرسيدم ، گفت : برادرم
در آن سفر به وطن نرسيده وفات يافت و در بين راه به خاك سپرده شد.(467)
5 - على بن اسماعيل
بر اثر سعايت بيشمار از حضرت موسى بن جعفر عليه السلام نزد خليفه عباسى هارون
الرشيد، سبب شد تا هارون سئوال كند: از آل ابى طالب كسى را طلب كنيد تا احوالات او
را بداند. يحيى برمكى وزير و ديگران ، على بن اسماعيل برادر زاده امام را معرفى
كردند.
بامر خليفه نامه اى براى اسماعيل نوشتند و او را به بغداد طلبيدند، چون امام بر اين
سر اطلاع يافت ، او را طلبيد و فرمود: كجا مى خواهى بروى ؟ گفت : بغداد، فرمود:
براى چه مى روى ؟ گفت : قرض بسيار دارم ، فرمود: من قرض تو را ادا مى كنم و خرجت را
مى دهم ! او قبول نكرد و گفت : مرا وصيتى كن !
فرمود: تو را وصيتى مى كنم در خون من شريك نشوى و اولاد مرا يتيم نگردانى تا سه
مرتبه تكرار كردند، و سيصد دينار طلا و چهار هزار درهم به او عطا كردند، بعد حضرت
به حاضران فرمود: او در ريختن خون من سعايت خواهد نمود.(468)
اسماعيل به بغداد آمد و بر يحيى بن خالد برمكى وارد شد. شب در خلوت يحيى سخن ها
تعليم اسماعيل كرد و گفت ، فردا در حضور خليفه كه درباره موسى بن جعفر عليه السلام
مى پرسند بگو: من نديده ام در يك زمان دو خليفه باشد، شما در بغداد و موسى بن جعفر
در مدينه ، نزديك است مردم را عليه تو بشوراند!!
فردا صبح اسماعيل بر هارون وارد شد و هر چه توانست بر عليه موسى بن جعفر مطالب
سعايت انگيز گفت ، از جمله اينكه از اطراف برايش پول مى برند و اسلحه برايش مى
آورند و از مردم بيعت مى گيرد و مى خواهد دولتى تشكيل دهد.
هارون انگار خواب بوده بيدار شد، و او را مرخص كرد و چهار هزار درهم
(دويست هزار درهم ) برايش
در منزلى كه بود فرستاد.
وقتى كه پولها را براى اسماعيل آوردند دردى سخت در گلويش گرفت و همان ساعت بخاطر
قطع رحم با عمويش موسى بن جعفر عليه السلام مرد و كيسه پولها را به خزانه هارون
الرشيد برگرداند و حسرت پولها را به گور برد.(469)
54 : ظلم و ستم
قال الله الحكيم : (و
سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون )
(شعراء: آيه 227)
آنانكه ظلم كردند بزودى خواهند دانست كه به چه كيفرى بازگشت مى كنند.
امام باقر عليه السلام : ما من احد يظلم بمظلمة الا اخذه
الله تعالى بها فى نفسه اءو ماله .
(470)
كسى به ديگرى ظلم نمى كند مگر آنكه خداوند بهمان ظلم از مال و جانش بگيرد.
شرح كوتاه :
ظلم و ستم ، در واقع سركشى از فرمان حق است كه از حدود شرع و عقل خارج شده و به
تجاوز پرداخته است . در طول تاريخ بر بشر مظلوم و مستضعف آنچه آمده از ظلم ظالمان
بوده است . قدرت و سلطه طلبى و زر داشتن مقدمه اى است كه تا نفس سركش شخص به
زيردستان و ناتوانان ستم كند.
كسى كه حريم الهى را مى شكند و از هر نوع ظلم همانند قتل و شتم و زنا و هتك ناموس و
اخذ مال مردم بى پروا است در واقع از اطاعت و انقياد خداوندى بيرون رفته است ، و در
شهوات نفسانى غوطه خورده و به مرض سركشى مبتلا گرديد، دير يا زود به عقوبت گرفتار
مى شود چه آنكه آه ستمديدگان و بينوايان و يتيمان اثر وضعى و اخروى دارد.(471)
1 - ظلم داذانه
در كشور شام پادشاهى بود به نام داذانه كه خدا را قبول نداشت و بت پرستى مى كرد.
خداوند جرجيس پيامبر را مبعوث به رسالت گردانيد و به سوى او فرستاد.
جرجيس او را نصيحت و دعوت به عبادت خدا نمود، اما او در جواب گفت : اهل كدام شهر
هستى ؟ فرمود: از اهل روم و در فلسطين مى باشم .
پس امر كرد جرجيس را حبس و بدن مباركش به شانه هاى آهنى مجروح كردند. تا گوشتهاى
بدن او ريخت . و بعد سركه بر بدنش ريختند و با سيخهاى سرخ شده آهنى به ران و زانو و
كف پاهاى او كوبيدند، آنقدر بر سرش كوبيدند تا بلكه فوت كند.
خداوند ملكى به سوى جرجيس فرستاد و گفت : حق تعالى مى فرمايد: صبر كن و شاد باش و
مترس كه خدا با توست و ترا از اينان نجات خواهد داد. ايشان ترا چهار مرتبه خواهند
كشت ولى من درد و ناراحتى را از تو دفع خواهم كرد.
داذانه براى بار دوم حكم نمود تازيانه بساير بر پشت و شكم او زدند و او را به زندان
برگردانيد و دستور داد هر جادوگر و ساحرى كه در مملكت او باشد را بياورند تا جادو
در حق او كند، اما جادو تاءثير نداشت ، پس زهر به او خورانيدند جرجيس با گفتن نا
خدا هيچ ضرر به او نرسيد.
ساحر گفت : اگر من اين زهر را به جميع اهل زمين مى خورانيدم همه را از بين مى برد و
خلقت آنان را تعبير و ديده هاى آنان را كور مى كرد! پس توبه از كارهاى گذشته خود
كرد و به جرجيس ايمان آورد، و پادشاه اين ساحر تازه ايمان آورده را كشت .
براى چندمين بار جرجيس را به زندان انداخت و دستور داد او را قطعه قطعه كنند و به
چاهى بيفكنند.
خداوند براى تنبه از اين ظلم صاعقه و زلزله را فرستاد، لكن متنبه نشد. خدا ميكائيل
را فرستاد تا جرجيس را از چاه بيرون آورد و گفت : صبر كن و به ثواب الهى بشارت داد.
جرجيس نزد پادشاه رفت و او را دعوت به خدا كرد او نپذيرفت ، ولى فرمانده لشكر او و
چهار هزار از مردم به جرجيس ايمان آوردند، پادشاه دستور داد همه را بكشند. اين دفعه
داذانه لوحى از مس گداخته درست كرد و جرجيس را روى آن خوابانيد و سرب گداخته در
گلوى او ريختند بعد آتشى افروخت او را در آتش انداخت تا بسوخت .
خداوند ميكائيل را باز فرستاد تا صحت و سلامتى را به او عطا كند. پس از سلامتى نزد
پادشاه رفت او را به توحيد و ترك بت پرستى دعوت كرد، اين بار او ديگى از گوگرد و
سرب گداخته آماده كرد و او را درون ديگ اندختند و آتش افروختند تا جسد او با گوگرد
و سرب گداخته آميخته شود، خدا اسرافيل را فرستاد تا نعره اى بزند و ديگ دگرگون و او
را سلامت نصيب شود.
جرجيس به قدرت خدا نزد داذانه آمد و تبليغ از خداپرستى كرد. داذانه دستور داد همه
اجتماع كنند در بيابانى او را جميعا بكشند. كه صداى جرجيس بلند شد و صبر و شكيبائى
را تقاضا كرد. چون آن حضرت را گردن زدند و برگشتند همه به عذاب الهى دچار شدند.(472)
2 - كار براى ظالمان
شخصى به نام مهاجر مى گويد: نزد امام صادق عليه السلام رفته بودم ، عرض كردم فلانى
و فلانى خدمت شما سلام رساندند. فرمود: سلام بر آنها باد.
گفتم : از شما التماس دعا نيز كرده اند، فرمود: چه مشكلى دارند؟ گفتم : منصور
دوانيقى آنها را به زندان انداخته است .
فرمود: آنها با منصور چه كار داشتند؟ گفتم : براى او كار مى كردند و منصور (عصبانى
شده و) آنها را محبوس كرده است .
فرمود: مگر آنها را از كار كردن براى او (حكومت ظالم ) نهى نكرده بودم ؟ اين كار
كردنها آتش را در پى دارد! بعد فرمود: خدايا ضرر را از آنها برگردان و آنها را نجات
بده .
مهاجر گفت : از مكه بازگشتم و از حال دوستانم سئوال كردم ، گفتند، آنها آزاد شده
اند (به حسب تاريخ سه روز بعد از دعاى امام آنها آزاد شده بودند).(473)
3 - قصاص
روزى حضرت موسى از محلى عبور مى كرد، به سر چشمه اى در كنار كوه رسيد. با آب آن وضو
گرفت و بالاى كوه رفت تا نماز بخواند، در اين موقع اسب سوارى به آنجا رسيد.
براى آشاميدن آب از اسب فرود آمد، در موقع رفتن كيسه پول خود را فراموش نمود و رفت
.
بعد از او چوپانى رسيد كيسه را مشاهده كرده و برداشت و رفت . پس از چوپان پيرمردى
به سرچشمه آمد، آثار فقر و تنگدستى از ظاهرش آشكار بود، دسته هيزمى بر روى سر داشت
.
هيزم را يك طرف نهاده و براى استراحت كنار چشمه آب خوابيد. چيزى نگذشت كه اسب سوار
برگشت و اطراف چشمه را براى پيدا كردن كيسه جستجو نمود ولى پيدا نكرد.
به پيرمرد مراجعه نمود او هم اظهار بى اطلاعى نمود. بين آن دو سخنانى رد و بدل شد
كه منجر به زد و خورد گرديد، بالاخره اسب سوار آنقدر هيزم كش را زد كه جان داد.
حضرت موسى عليه السلام عرض كرد: پروردگارا اين چه پيش آمدى بود، عدل در اين قضيه
چگونه است ، پول را چوپان برداشت پيرمرد مورد ستم واقع شد؟!
خطاب رسيد، موسى همين پيرمرد پدر همان اسب سوار را كشته بود، بين اين دو قصاص انجام
گرديد. پدر اسب سوار به پدر چوپان همان اندازه پول مقروض بود از اين رو بحق خود
رسيد، من از روى عدل و دادگرى حكومت مى كنم .(474)
4 - ظلم ضحاك حميرى
چون جمشيد بر مملكت ايران سالها پادشاهى كرد كم كم غرور او را گرفت ، و دعوى خدائى
كرد و و مردم را به بندگى خويش فرا خواند، مردم از ترس شمشير او، او را تصديق
كردند تا اينكه ضحاك (: بيوراسب ) با لشگرى بر او حمله كرد و او را هلاك كرد.
چون ضحاك بر سلطنت استوار شد اساس ظلم نهاد و پدر را كشت و انواع عذاب و عقوبت بر
رعيت نمود، شيطان هم بناى دوستى با او نهاد.
با مريض شدن سر و دو كتف او، شيطان صفتى از طبخان براى مداواى او گفت : علاج تو سر
مغز جوانان است . دستور داد، دو جوان از زندان آوردند و كشتند و مغز سر ايشان را
استفاده كرد كمى آرامش در خود يافت و بخواب رفت . از روز بعد دو جوان را مى كشتند و
براى مداوا از سر مغز او استفاده مى كرد.
چون ظلم بسيار كرد و تظلم كسى را نمى شنيد و انصاف به هيچ مظلوم روا نمى داشت و
عاقبت دو پسر كاوه آهنگر اصفهانى را كشت ، سبب گرديد تا شورش بر عليه او شود.
و بالاخره با وضع فجيعى يعنى با زدن گرز بر سر او يا انداختن در درون چاهى ، بدرك
واصل شد و فريدون بر تخت سلطنت نشست .(475)
5. واقعه حره
يزيد بعد از جريان عاشورا، دست به ظلمى ديگر زد آنهم دو ماه و نيم به مرگش مانده
بود و آن در بيست و هشتم ماه ذى الحجة الحرام سال شصت و سوم هجرى ، غارت و كشتار
مردم مدينه از صغير و كبير و بى حرمتى به قبر شريف پيامبر بوسيله پيرمرد بى باك و
مريض و جسور بنام مسلم بن عقبة مشهور به مسرف اتفاق افتاد.
بعد از اينكه ظلم و فسق يزيد بر اهل مدينه واضح گرديد، عده اى از نزديك در شام
اعمال شنيع او را ديدند آمدند فرماندار يزيد عثمان بن محمد و مروان حكم و ساير
امويين را بيرون كردند، و مردم با عبدالله بن حنظله غسيل الملائكه بيعت كردند. يزيد
كه شنيد لشگرى به فرماندهى مسرف روانه مدينه كرد.
مردم مدينه در بيرون مدينه در ناحيه اى به نام سنگستان براى دفاع آمدند و درگيرى
سنگينى رخ داد، عده اى از اهل مدينه كشته و به طرف قبر مطهر پيامبر گريختند.
لشگر مسرف آمدند و با اسبهاى خود وارد روضة منوره شدند آنقدر كشتند كه مسجد و روضة
منور پر از خون و تعداد كشتگان را قريب به يازده هزار نفر نوشتند.
براى نمونه يكى از جنايات و ظلم آنها را نقل مى كنيم : مردى از اهل شام از لشگر
يزيد بر زنى از انصار كه تازه طفلى زائيده بود و در بغلش بود وارد شد و گفت : مالى
برايم بياور، زن گفت : بخدا سوگند چيزى براى من نگذاشته اند كه براى تو بياورم .
گفت : تو و فرزندت را مى كشم . زن گفت : اين فرزند ابن ابى كبشه انصارى و يار رسول
خداست از خدا بترس . آن شامى بى رحم پاى كودك مظلوم را در حالى كه پستان در دهانش
بود كشيد، و او را بر ديوار زد كه مغز كودك بر زمين پراكنده شد.(476)
چون مردم مدينه كشتار بسيار دادند
(477)بزور بيعت با يزيد را قبول كردند جز دو نفر يكى امام زين العابدين و
ديگرى على بن عبدالله بن عباس ، كه البته امام دعائى خواند و بر مسرف وارد شدند و
مسرف رعب و ترسى در دلش جاى گرفت و امام را به قتل نرساند و على بن عبدالله هم
خويشان مادرى او در لشگر مسرف بودند و آنها مانع از اين شدند كه او را به قتل
برسانند.(478)
55 : عبادت
قال الله الحكيم : (و
ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون )
(الذاريات : آيه 56).
ما جن و انس را نيافريديم مگر براى اينكه پرستش كنند.
امام سجاد عليه السلام : من عمل بما افترض الله فهو من اعبد
الناس
(479)
هر كس به آن چه خدا واجب كرده عمل كند او از همه مردم عابدتر است .
شرح كوتاه :
مؤ من واجبات و مستحبات را با اخلاص و سعى انجام مى دهد، چون اين دو اصل در بندگى
هستند. اگر آنها را بجا بياورد و ادا كند، گويا تمام عبوديت را بجا آورده است .
بهترين عبادت آنست كه : ايمن از عوارض خارجى باشد و از آفات داخلى محفوظ باشد.
عمل هر چند كم اما دائمى و بى عيب باشد، آن شخص در بندگى معبود موفق بوده است .
آنهائى كه در تحصيل علوم و فضائل ظاهرى كوشا هستند و از روح و حقيقت عبادات محروم
هستند، در بندگى و حق عبادت منعم حقيقى چيزى جز قالب عبادت نياورند.(480)
1- نتيجه عبادت خشك
خوارج كسانى بودند كه به علت افراط دچار انحرافات بسيارى شدند، سر دسته خوارج شخصى
به نام (حرقوص بن زهير)
بود. او در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله در نماز و روزه و عبادت چنان غرق و
واله بود كه بعضى از مسلمانان شيفته او شدند.
همين شخصى كه عابد خشك بود، (و بقول مشهور خر مقدس شده بود) در جريان جنگ حنين ،
وقتيكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم غنائم جنگى را تقسيم مى كرد، با كمال
پرروئى به پيامبر گفت : (اى محمد به
عدالت رفتار كن ) و سه بار اين سخن را
تكرار كرد.
پيامبر بار سوم ناراحت شدند و فرمودند: اگر من به عدالت رفتار نكنم پس چه كسى به
عدالت رفتار مى كند؟
بالاخره همين عابد خشك در جنگ نهروان به جنگ امام آمد و به هلاكت رسيد وقتى امام در
ميان كشته شدگان جسد نحس او را ديد سجده شكر كردند و فرمود: شما بدترين افراد را
كشته ايد.(481)
2 - عبادت با عشق
سعدى گويد: در يكى از سفرهاى مكه ، گروهى از جوانان با صفا و پاكدل ، همدم و همراه
من بودند و زمزمه عارفانه مى نمودند و شعرى مناسب اهل تحقيق مى خواندند و با حضور
قلبى خاص به عبادت مى پرداختند.
در مسير راه ، عابدى خشك دل با ما همراه شد و چنين حالتى عرفانى را نمى پسنديد و
چون از سوز دل آن جوان شوريده بى خبر بود، روش آنها را تخطئه مى نمود.
به همين ترتيب حركت مى كرديم تا به منزلگاه منسوب به
(بنى هلال ) رسيديم در آنجا
كودكى سياه چهره از نسل عرب به پيش آمد و آنچنان آوازگيرائى خواند كه كشش آواز او،
پرنده هوا را فرود مى آورد.
شتر عابد به رقص در آمد، به طورى كه عابد بر زمين افكند و ديوانه وار سر به بيابان
نهاد.
به عابد گفتم : اى عابد پير! ديدى كه سروش دلنشين در حيوان اين گرنه اثر كرد، ولى
همچنان تو بى تفاوت هستى (و تحت تاءثير سروشهاى معنوى قرار نمى گيرى و همچون
پارسايان با صفا دل به خدا نمى دهى و صفا نمى يابى ).(482)
3 - اويس قرنى
اويس قرنى از مجذوبان مطلق بود كه بعضى از شبها را به ركوع صبح مى كرد، و بعضى از
شبها مى فرمود: امشب شب سجده است و به سجده شب را به صبح مى آورد.
گفتند: اين چه زحمتى است كه بر خود تحميل مى كنى ؟ مى فرمود: كاش از ازل تا ابد يك
شب بود و به يك سجده آن را پايان مى دادم .
ربيع بن خثيم (معروف به خواجه ربيع مدفون در مشهد) گويد: در كوفه بودم و تمام همت
من آن بود كه اويس قرن را ببينم . تا وقتى در كنار آب فرات ديدم به نماز مشغول است
، گفتم : باشم تا نمازش خاتمه پذيرد. همينكه نماز ظهر را خواند دست به دعا برداشت
تا وقت نماز مغرب و عشاء، آن دو را به همان شيوه انجام داد، سپس مشغول نمازهاى
مستحبى شد. گاهى در ركوع و گاهى در سجده بود تا شب را به پايان رساند.
پس از نماز صبح مشغول دعا گرديد تا آفتاب دميد، و ساعتى به استراحت پرداخت و بعد از
خواب ، تجديد وضو نمود و خواست مشغول عبادت شود پيش رفتم و گفتم : چه بسيار رنج به
خود مى دهى ؟ فرمود: در طلب آسايش اين زحمت را مى كشم ...!
گفتم : نديدم چيزى بخورى ، مخارج خود را از كجا به دست مى آورى ؟ فرمود: خدا روزى
بندگان را ضامن است ديگر از اين گونه صحبت نكن ، اين بگفت و برفت .(483)
4 - عبادت ابليس
اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: از كار خداوند درباره شيطان عبرت بگيريد، زيرا كه
عبادت و بندگى بسيار و منتهاى سعى و كوشش ، او را (بر اثر تكبر) باطل و تباه ساخت ،
در حالى كه خدا را شش هزار سال عبادت كرده بود، كه براى شما معلوم نيست از سالهاى
دنياست يا از سالهاى آخرت (كه هر روز آن معادل پنجاه هزار سال دنياست ) و اين به
جهت سركشى يك ساعت بود (كه خود را برتر از آدم دانسته و به او سجده نكرد) پس چه كس
بعد از شيطان ، با بجا آوردن معصيت او، از عذاب خدا سالم ماند؟(484)
از امام صادق عليه السلام پرسيده شد: به چه علت حق تعالى به ابليس تا وقت معلوم
مهلت داد؟ فرمود: به خاطر حمد و شكرى كه به جاى آورد. پرسيده شد: حمد و شكرش چه
بود، فرمود: عبادت شش هزار ساله او در آسمان (و در جاى ديگر فرمود: شيطان دو ركعت
نماز در هفت آسمان به شش هزار سال بجاى آورد)(485)
5 - امام سجاد عليه السلام
سبب ملقب شدن امام سجاد عليه السلام به زين العابدين عليه السلام آنست كه شبى در
محراب عبادت به نماز ايستاده بود، پس شيطان به صورت مار عظيمى ظاهر شد كه آن حضرت
را از عبادت خود باز دارد.
امام به او التفاتى نكرد، پس آمد و انگشت ابهام پاى حضرت را در دهان گرفت و گزيد
بنحويكه حضرت را متاءلم نمود و باز امام متوجه او نگرديد.
چون از نماز فارغ شد، دانست كه او شيطان است . او را سبّ كرد و فرمود: دور شو اى
ملعون ، و متوجه عبادت خود شد. امام شنيد هاتفى از ملائكه سه مرتبه گفت : توئى زينت
عبادت كنندگان .(486)
56 : عهد و پيمان
قال الله الحكيم : (اوفوا
بعهد الله اذا عاهدتم )
(نحل : آيه 91)
به عهد خدا وفا كنيد هنگاميكه عهد بستيد.
قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم : لا دين لمن لا
عهد له
(487)
دين ندارد هر كس به عهد و پيمان وفا نمى كند.
شرح كوتاه :
خداوند در قرآن بسيار وعده ها داده است و امر به وفاء به عهدها و پيمانها نموده است
.
آنكس كه عهدى ميكند بايد به تعهد خود عمل كند و پيمان شكن نباشد چه عهدش به خدا و
رسول باشد يا به خلق خدا، تخلف از آن موجب طرد مى شود و همانند گردنبندى تا قيامت
در گردنش مى باشد، خداوند هم دشمنانش را بر او مسلط مى كند حتى ، اگر طرف مقابل
كافر و فاجر هم باشد. نبايد پيمان با او را شكست و برنامه زندگى او را تخريب كرد.
1 - پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و ابوهيثم
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به يكى از اصحاب خويش به نام ابوهيثم ابن تيهان
وعده داده بود كه خادمى به او بدهد، اتفاقا سه نفر اسير نزد حضرت آوردند. پيامبر
صلى الله عليه و آله و سلم دو نفر از آنها را به ديگران بخشيد و يك نفر باقى ماند.
در اين هنگام حضرت زهراء عليه السلام نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آمد و
عرض كرد: اى رسول خدا، خادم و كمك كارى به من بدهيد، آيا اثر آسياب دستى را در دستم
مشاهده نمى كنيد؟ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به ياد وعده اى كه به ابوهيثم
داده بود افتاد و فرمودند: چگونه دخترم را مقدم بر ابوهيثم بدارم ، با اينكه قبلا
به او وعده داده بودم ، اگر چه دخترم با دست ضعيفش آسياب را مى چرخاند.(488)
2 - هرمزان
در زمان ساسانيان هفت پادشاه صاحب تاج بود كه كسرى بزرگترين آنها محسوب مى شد و او
را ملك الملوك مى گفتند. از آن هفت پادشاه يكى هرمزان بود كه در اهواز حكومت مى
كرد. وقتى كه مسلمين اهواز را فتح كردند هرمزان را گرفته پيش عمر آوردند.
عمر گفت : اگر واقعا امان خواهى ايمان بياور وگرنه ترا خواهم كشت هرمزان گفت : حالا
كه مرا خواهى كشت دستور بده قدرى آب برايم بياورند كه سخت تشنه ام ؛ عمر امر كرد به
او آب بدهند.
مقدارى آب در كاسه چوبين آوردند. هرمزان گفت : من از اين ظرف آب نمى خورم ، زيرا در
كاسه هاى جواهر نشان آب مى خورم . اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: اين زياد نيست
، براى او كاسه شيشه اى و بلورين بياوريد.
چون درون آن آب كردند پيش او آوردند، هرمزان آنرا گرفت و همچنان در دست خود نگه
داشت و لب به آن نمى گذاشت .
عمر گفت : با خدا عهد و پيمان بستم كه تا اين آب را نخورى ترا نكشم ؛ در اين هنگام
هرمزان جام را بر زمين زد و شكست ، آبها از ميان رفت . عمر از حيله او تعجب نمود و
رو به اميرالمؤ منين عليه السلام كرد و گفت : اكنون چه بايد كرد؟
فرمود: چون قتل او را مشروط بنوشيدن آب كرده اى و پيمان بستى ، ديگر او را نمى
توانى به قتل برسانى ، اما بر او جزيه : ماليات از كفار را مقرر كن . هرمزان گفت :
ماليات قبول نمى كنم ، اينك با خاطرى آسوده بدون ترس مسلمان مى شوم . شهادتين گفت
و مسلمان شد.
عمر شادمان گرديد، او را در پهلوى خود نشاند، برايش خانه اى در مدينه تعيين نمود و
در هر سال ده هزار درهم برايش معين كرد(489).
3 - پيمان حلف الفضول
بيست سال قبل از بعثت پيامبر صلى الله عليه و آله ، درست در دورانى كه پيامبر صلى
الله عليه و آله بيست سال داشتند اتفاقى از اين قرار افتاد: روزى مردى از قبيله
(بنى زبيد) كالايى به عاص بن وائل فروخت .
عاص كالا را تحويل گرفته بود ولى بهاى آن را نمى داد. آن مرد به ناچار بالاى كوه
ابوقبيس رفت و فرياد برآورد: اى مردان به داد ستمديده اى دور از طايفه و كسان خويش
برسيد، همانا احترام شايسته كسى است كه خود در بزرگوارى تمام باشد و فريبكار را
احترامى نيست .
مردانى كه در كنار كعبه بودند از اين سخن تحريك شدند و جمعى از قبايل در خانه
عبدالله بن جدعان جمع شدند و پيمان بستند براى يارى ستمديده همدست باشند و اجازه
ندهند كه در مكه بر كسى ستم شود.
پيامبر صلى الله عليه و آله هم در اين پيمان شركت داشت ؛ بعد حركت كردند و پول آن
مرد را به او بازگردانيدند.
بعدها كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به پيامبرى مبعوث شد مى فرمود: در خانه
عبدالله بن جدعان در پيمانى حضور داشتم كه اگر در اسلام هم به مانند آن دعوت مى شدم
، مى پذيرفتم ، و به اسلام جز استحكام چيزى بر آن نيفزوده است )(490).
4 - انس بن نضر
اءنس بن نضر عموى اءنس بن مالك خادم پيامبر صلى الله عليه و آله بود. او چون در جنگ
بدر حاضر نبود به پيامبر صلى الله عليه و آله عرض كرد: يا رسول الله صلى الله عليه
و آله در جنگى كه براى شما پيش آمد من نبودم ، اگر ديگر بار جنگى پيش آيد عهد مى
كنم در آن شركت كنم .!
چون جنگ احد پيش آمد حاضر شد، و پس از آنكه در ميان مسلمين شايع شد كه پيامبر صلى
الله عليه و آله كشته شد، بعضى گفتند: كاش نماينده اى داشتيم و نزد رئيس منافقان
عبدالله ابن ابى مى فرستاديم تا براى ما از ابوسفيان امان بگيرد.
برخى ديگر دور نشسته و دست روى دست نهادند تا چه پيش آيد. عده اى ديگر گفتند: حال
كه محمد صلى الله عليه و آله كشته شد به دين سابقتان برگرديد. اءنس بن نضر مى گفت :
خدايا از آنچه اين جمعيت پيشنهاد مى كنند بيزارى مى جويم . بعد گفت : اگر محمد صلى
الله عليه و آله كشته شده خداى محمد صلى الله عليه و آله زنده است ، بعد از پيامبر
صلى الله عليه و آله زندگى براى چيست ؟ جنگ كنيد براى همان مقصوديكه رسول خدا مى
جنگيد!
سپس شمشيرش را كشيد و با دشمنان طبق عهدى كه كرده بود جنگيد تا شهيد شد. پس از
شهادت حدود هشتاد زخم و جراحت و جاى تير و نيزه بر بدنش بود. آنقدر جراحاتش زياد
بود كه هنگامى كه خواهرش ربيع بر بالين برادر آمد بوسيله سر انگشتان او را شناخت
(491).
5 - برده مسلمان
فضيل بن زيد رقاشى از افسران اسلام با سربازان خود قلعه اى به نام (سهرياج ) در
فارس را محاصره و تصميم داشتند آنرا فتح كنند كه پس از چند ساعت زد و خورد براى
استراحت به لشكرگاه خود بازگشتند.
در آن زمان بردگانى كه به اسارت مسلمانان در مى آمدند، خريد و فروش مى شدند. چون
مسلمان بودند به تملك كسى در نمى آمدند و با برادران مسلمان خود عليه دشمن مى
جنگيدند.
در آن روز يك سرباز كه برده بود. از سربازان عقب ماند و دشمن از بالاى برج با زبان
محلى با او سخن گفت و از او امان خواست . و او هم امان داد. هنگامى كه سربازان
اسلام به طرف قلعه حركت نمودند دشمن درب قلعه را گشود، مسلمانان تعجب كردند. دشمن
امان نامه سرباز برده اى را روى دست گرفته و نشان داد. پذيرفتن امان از يك نفر
سرباز امرى غير عادى بود.
ناچار موضوع را به مدينه مركز خلافت خليفه دوم گزارش دادند. خليفه نوشت : مسلمان
برده نيز از مسلمين است و تعهدات او مانند تعهدات شما محترم است ، بايد امان نامه
او را محترم شماريد و آنرا نافذ بدانيد)(492).
57 : عدالت
قال الله الحكيم : (
اعدلوا هو اءقرب للتقوى ) (مائده : آيه
8)
:عدالت كنيد كه عدل به تقوى نزديكتر است .
امام على عليه السلام : اءلعدل يضع الامور مواضعها(493)
:به عدل همه چيز در جايش قرار مى گيرد.
شرح كوتاه :
عدالت يعنى عمل به مساوات به حدى كه شخص در توان دارد.
اداى حقوق متقابل و حق هر كس را هر اندازه است دادن ، مساوات بين شركاء و... از
مصاديق عدالت است . شرف انسانى به رعايت عدل است ، اگر سلطانى عادل باشد ملتش از
عنايات الهى و بركات رحمانى برخوردارند.
خداوند انبياء را با دلائل روشن فرستاد تا عدل را بپا دارند و جامعه به انحطاط
كشيده نشوند.
احتياج مردم به يكديگر، ايجاب مى كند كه اعتدال در نظم ، اخلاق و عهود و حتى بين
فرزندان را رعايت كامل كرد.
افراط و تفريط پايه هاى عدالت را لرزان مى كنند، و اختلاف بين مردم را شعله ور مى
نمايند.
1 - حكومت شديد
بعد از مردن عاد، دو پسرش يكى شداد و ديگرى شديد به پادشاهى رسيدند. شديد قبل از
شداد مرد و اشداد پادشاه تمام زمين در زمان حضرت هود عليه السلام شد.
شديد اگر چه مشرك بود، اما بقدرى عدالت مى ورزيد كه مشهور شد كه گرگ به گوسفند و
باز به كبك تجاوز نمى كرد.
شديد در كشور خويش ، براى رسيدگى و اصلاح بين مردم و قاضى نصب كرد و هر ماه حقوق
قاضى را مى پرداخت . آن قاضى تا يك سال در محكمه قضاوت نشست و كسى براى منازعه و
دعوا نزدش نيامد تا حكم صادر كند.!!
به شديد عرض كرد: براى من گرفتن حقوق قضاوت روا نيست ، چون حكمى نكرده ام ! شديد
گفت : حقوق را بايد گرفت ، آنچه وظيفه ات است عمل كن .
بعد از مدتى دو نفر نزد قاضى رفتند و يكى گفت : من از اين مرد زمينى خريده ام و در
آن گنجى يافته ام ، هر چه به فروشنده مى گويم گنج را تصرف كن قبول نمى كند.
فروشنده گفت : من زمين را با آنچه در آن بوده به مشترى فروخته ام . قاضى از حال
ايشان جستجو نمود و معلوم شد كه يكى از آن دو شخص پسر و ديگرى دختر دارند.
حكم كرد: كه دختر خريدار را به زوجيت پسر فروشنده درآورند و گنج را به اين پسر و
دختر تسليم نمايند، و به اين شكل خصومت را حل و رفع نمود(494).
2 - عدالت بين فرزندان
زنى با دو فرزند كوچك خود وارد خانه عايشه همسر رسول خدا صلى الله عليه و آله شد.
عايشه سه دانه خرما به مادر بچه ها داد. او به هر يك از آنها يك دانه خرما داد و
خرماى سوم را نصف و به هر يك نيم از آن داد.
وقتى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به منزل آمد، عايشه جريان را براى پيامبر صلى
الله عليه و آله تعريف كرد.
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آيا از عمل آن زن تعجب كردى ؟ خداوند متعال به
سبب مساوات و عدالتش او را به بهشت مى برد.
و نقل شده كه پدرى با دو فرزند خود شرفياب محضر رسول اكرم صلى الله عليه و آله شد.
يكى از فرزندان خود را بوسيد و به فرزند ديگر اعتنا نكرد. پيامبر صلى الله عليه و
آله اين رفتار نادرست را مشاهده نمود و فرمود: چرا با فرزندان خود به طور مساوى
رفتار نمى كنى ؟(495)
3 - لباس سرخ
يكى از زهاد به نزد منصور دوانيقى خليفه دوم عباسى آمد و او را پند و نصيحت مى داد،
در اثناى نصحيت گفت : وقتى در سفرهاى خود به كشور چين رفتم ، پادشاه عادلى آنجا
بود. روزى به مرضى مبتلا شد و قوه شنوائى او كم شد.
وزيران خود را حاضر كرد و گفت : دچار مرض مشكلى شده ام و قوه شنوائى را از دست داده
ام ، و زار زار بگريست .
گفتند: اگر قوه شنوائى ضعيف شده خداوند به بركت عدل و انصاف پادشاه را عمر دراز
دهد.
پادشاه گفت : شما در اشتباهيد و فكر شما از حقيقت دور افتاده است ، من بر حس شنوائى
نمى گريم ، كه خردمند داند كه عاقبت وجود جمله اعضاء فانى خواهند شد، من بر آن مى
گريم كه اگر مظلومى استغاثه و فرياد كند و داد طلب كند، من آواز او نشنوم و در
انصاف او سعى نتوانم نمود.
پس امر كرد تا در همه شهرها كه هركس مظلوم واقع شد لباسى سرخ بپوشد، تا از دور
ماءموران شاه بدانند مظلوم است و به دادش برسند(496).
4 - مساوات در غنائم
چون جنگ حنين به پايان رسيد و غنائم تقسيم شد، عده اى از اعراب كه در آن جنگ حاضر
بودند و هنوز ايمان نداشتند، پيش روى پيامبر صلى الله عليه و آله مى دويدند و مى
گفتند: يا رسول الله ما را نيز بهره اى ببخش . چنان ازدحام كردند كه پيامبر صلى
الله عليه و آله به درختى پناهنده شد و آنها عباى را از دوش مباركش كشيدند.
فرمود: عبايم را بدهيد، به خدائى كه جانم در دست اوست اگر به اندازه درختها بر روى
زمين شتر و گاو و گوسفند در اختيار من باشد بين شما تقسيم مى كنم .
در اين هنگام مويى از كوهان شتر چيده و فرمود: به خدا سوگند از غنائم شما به مقدار
اين مو اضافه بر خمس تصرف نمى كنم و آن را نيز به شما مى دهم . شما هم از غنيمت
چيزى خيانت نكنيد اگر چه به اندازه سوزن يا نخى باشد، زيرا دزدى در غنيمت باعث ننگ
و آتش جهنم است .
مردى از انصار برخاست و رشته بافته اى آورد، و عرض كرد: من اين نخ را برداشتم كه جل
(پالان ) شتر خود را بدوزم !
فرمود آنچه از اين نخ حق من است به تو بخشيدم . مرد انصارى گفت اگر وضع چنين دقيق و
دشوار است احتياج به اين رشته ندارم و رشته بافته را بر زمين انداخت .(497)
5 - نام على عليه السلام قرين عدالت
در يكى از سالها كه معاويه به حج رفته بود، سراغ يكى از زنان كه سوابقى در طرفدارى
على عليه السلام و دشمنى معاويه به نام دارميه حجونيه داشت را گرفت .(498)
گفتند: زنده است ؛ فرستاد او را حاضر كردند. از او پرسيد: هيچ مى دانى چرا تو را
احضار كردم ؟ تو را احضار كردم تا بپرسم چرا على عليه السلام را دوست و مرا دشمن
دارى ؟
گفت : بهتر است از اين مقوله حرفى نزنى . معاويه گفت حتما بايد جواب بدهى .
او گفت به علت اينكه على عليه السلام عادل و طرفدار مساوات بود و تو بى جهت با او
جنگيدى ، على عليه السلام را دوست مى دارم چون فقرا را دوست مى داشت و تو را دشمن
مى دارم براى اينكه بنا حق خونريزى كردى و اختلاف ميان مسلمان افكندى و در قضاوت
ظلم مى كنى و مطابق هواى نفس رفتار مى كنى .!!
معاويه خشمناك شد و جمله زشتى ميان او و آن زن رد و بدل شد اما خشم خود را فرو خورد
و همانطور كه عادتش بود آخر كار روى ملايمت نشان داد و پرسيد: على عليه السلام را
به چشم خود ديدى ؟ گفت : آرى ، معاويه گفت : چگونه ؟ فرمود: بخدا سوگند او را در
حالى ديدم كه ملك و سلطنت كه ترا غافل نكرده بود.
معاويه گفت : آواز على عليه السلام را شنيده اى ؟ گفت : آرى آوازى كه دل را جلاء مى
داد، كدورت را از دل مى برد، آنطور كه روغن زيت زنگار را مى زدايد.
معاويه گفت : حاجتى دارى ؟ گفت : هر چه بگويم مى دهى ؟ معاويه گفت : مى دهم . گفت :
صد شتر سرخ مو بده ، گفت : اگر بدهم آنوقت در نظر تو مانند على عليه السلام خواهم
بود؟ گفت : هيچ وقت ، معاويه دستور داد صد شتر مو سرخ به او دادند، بعد به او گفت :
اگر على عليه السلام زنده بود يكى از اينها را به تو نمى داد!
او گفت : بخدا قسم يك موى اينها را هم به من نمى داد، زيرا اينها را مال عموم
مسلمين مى دانست
(499).