يكصد موضوع ۵۰۰ داستان

سيد على اكبر صداقت

- ۱۶ -


4- امام مجتبى عليه السلام

هنگام وفات امام حسن عليه السلام آنهائيكه حضور داشتند مشاهده كردند كه آنجناب گريه مى كند.
عرض كردند: يا بن رسول الله چرا گريه مى كنيد؟ با اين نسبتى كه با پيغمبر دارى ؟ و مقاماتى كه پيامبر درباره ات فرموده است ؛ با اينكه بيست مرتبه پياده حج گذارى و مال خويش را سه بار در راه خدا قسمت نموده اى ، بطورى كه از يك جفت كفش و نعلين نيمى براى خود و نيم ديگر را در راه خدا داده اى ؟
فرمود: از هراس و ترس قيامت (646) و دورى از دوستانم مى گرديم (647).

5- توبه بن صمه

شخصى بود به نام توبه بن صمه كه در بيشتر اوقات از شب و روز به مراقبه و محاسبه نفس مشغول بود.
پس روزى ايام گذشته خود را حساب كرد 21500 روز شد، گفت : واى بر من آيا من خداى تعالى را روز قيامت به اين مقدار ملاقات كنم ، اگر هر روزى يك گناه كرده باشم بيست و يك هزار و پانصد گناه باشد، چه بر سرم آيد، اين جمله را گفت و بيهوش شد.
ديدند او به همان بيهوشى از دنيا رفت و اين فقط به خاطر حساب بازپرسى قيامت بود كه او را اين موت ، دست داد(648)

75 : كاركردن

قال الله الحكيم : (ليس الانسان الاما سعى ) (نجم : آيه 39): انسان را نيست جز آنكه بكوشد و سعى كند.
قال رسول الله صلى الله عليه و آله : المومن اذالم يكن حرفة يعيش ‍ بدينه (649)
: مؤ من اگر حرفه (كار و كسى ) نداشته باشد بوسيله دينش نان مى خورد (كه بسيار بد است )

شرح كوتاه

بهترين طعام آنست كه از دست رنج خود آنهم بنحو حلال بدست آورده شود و خود و اهلش آنرا بخورند.
لازمه طعام حلال ، كسب و كار پاك است كه كننده آن بمنزله مجاهد فى سبيل الله است كه براى خود و خانواده اش به سعى مى پردازد.
آنهائى كه به تنبلى عادت كردند و به كسالت در جسم مبتلا هستند در امر معاش دچار مشكلات بسيارند، و حتى نمى توانند حقوق واجب النفقه خود را تهيه كنند، و لذا به مشاغل حرام آلوده مى شوند.
عزم در كار، سبب مى گردد كه به كار آخرت هم بپردازيم چه آنكس كه در كار براى مايحتاج عاجزم است در كسب آخرت هم ناتوان است .

1- وقفنامه

اميرالمؤ منين عليه السلام در زمان دولت خود فرمود: در سراسر عراق رعيت من در نعمت اند، آبشان شيرين و نانشان گندم است . امام يكى از غلامان بنام (ابو نيزر) را آزاد كرده بود با شرط پنج سال خدمت در نخلستان ، و سپس او را براى سرپرستى مزارع و چشمه هاى خود گذارده بود، كه يكى از آن چشمه ها بنام (عين ابى نيزر) مشهور شد.
او گويد: روزى امام بسر كشى مزرعه آمد، پياده شد و فرمود: غذائى هست ؟ گفتم آرى ، اما غذائى كه براى شما باشد نمى پسندم ، كدوئى دارم از مزرعه با روغن پيه بريان ؛ فرمود همان را بياور.
غذا را آوردم ، سپس برخاست دست ها را شست و غذا را تناول كردند، مجددا دستها را شستند و چند مشت آب ميل كردند، آنگاه فرمودند: دور باد كسى كه شكم او را داخل آتش كنند، بعد فرمود:
كلنگ بياور، آنرا آوردم و در چاه داخل شد، آنقدر كلنگ زد تا خسته شد
براى رفع خستگى بيرون آمد در حالى كه از پيشانى مقدسش عرق مى ريخت ، با انگشتان خود عرق را از پيشانى پاك مى كردند.
باز به درون جاه (يا قنات ) داخل شد، همهمه مى كرد و كلنگ مى زد، ناگهان رگ آب بسان گلوى شتر فواره زد، امام فورى بيرون آمدند و در حاليكه هنوز عرق مى ريخت فرمود: صدفه است ، صدقه است ، دوات و كاغذ بياور.
من بشتاب دوات و كاغذ آوردم ، حضرت به خط خودش نوشت : اين وقفى از بنده خدا امير المؤ منين عليه السلام براى تهيدستان مدينه به صدقه ، صدقه اى كه نه فروش مى رود و نه هبه مى شود و نه انتقال مى پذيرد، تا خدا و ارث آسمان و زمين است مگر آنكه حسن عليه السلام حسين عليه السلام به آن محتاج گردند كه ملك آنها خواهد شد(650)

2- عمر بن مسلم

امام صادق عليه السلام جوياى حال يكى از يارانش بنام عمر بن مسلم شد، شخصى عرض كرد: او به عبادت روى آورده و تجارت را ترك نموده است !
امام فرمود: واى بر او، آيا نمى داند دعاى ترك كننده كسب و كار، مستجاب نمى شود؟ گروهى از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله پس از آنكه آيه دوم و سوم سوره طلاق نازل شد (كسى كه پرهيزكار باشد، خداوند راه گشايشى براى او قرار مى دهد، و به او از جائى كه گمان نبرد، روزى مى دهد، و كسى كه به خدا توكل كند، خدا او را كافى است (651)
بعضى از اصحاب درها را بروى خود بستند و به عبادت مشغول شدند و گفتند: ما را خدا كفايت مى كند.
اين خبر به رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد، آنحضرت براى آنها پيام فرستاد: چه عاملى شما را به اين كار واداشته است ؟
گفتند: طبق آيه دوم و سوم سوره طلاق خداوند متكفل روزى ما شده ، از اين جهت مشغول عبادت شده ايم !
پيامبر صلى الله عليه و آله به آنها فرمود: كسى كه كار و كسب را رها كند و مشغول عبادت شود، دعايش مستجاب نمى گردد، بر شماست به كار و كسب (652)

3- كار بهتر از صدقه خوردن

به پيامبر خبر دادند كه يكى از مسلمانان مدينه تهيدست شده است . فرمود: او را نزدم بياوريد! بعضى رفتند و او را آوردند، فرمود: آنچه در خانه دارى به اينجا بياور، و آن را كوچك نشمار. او به خانه خود رفت و يك پلاس و يك كاسه برداشت و به حضور پيامبر آورد و حضرت آنرا براى فروش به مزايده گذاشت .
عاقبت شخصى به دو در هم خريد، پيامبر آنها را به آن شخص فروختند و آن دو در هم را به آن مسلمانان داد، و فرمود تا يك درهم غذاى براى خانواده ات خريدارى كن و با درهم ديگر يك عدد تيشه خريدارى كن .
او به دستور پيامبر تيشه خريد و آورد و بعد حضرت فرمود: به بيابان برو و با اين تيشه هيزمها را جمع كن و هيچ خار تر و خشكى را در بيابان ، كوچك مشمار همه را جمع كن و بفروش .
او رفت و با همان دستور كار كرد و بعد از پانزده روز در حالى كه وضع ماليش خوب شده بود، به نزد پيامبر آمد.
پيامبر فرمود: كار كردن و مزد كار گرفتن براى تو بهتر است از (صدقه گيرى ) اينكه در روز قيامت به محشر وارد شوى و نشانه زشت صدقه در چهره ات باشد(653)

4- به زحمت انداختن نفس

فضل بن ابى قره مى گويد: ما بر امام صادق عليه السلام وارد شديم و ديديم آن حضرت مشغول كار بر روى زمين خودشان هستند، پس گفتيم : فداى شما گرديم ، يا به ما بفرمائيد اين كار را انجام دهيم يا به غلامان خود!
فرمود: نه بگذاريد خودم كار كنم ، من مايل هستم خداوند را در حالى ملاقات كنم كه با دست خود كار كرده و با سختى دادن به خود در طلب رزق باشم
سپس فرمود: حتى على (ع ) نيز نفس خود را براى طلب حلال به زحمت مى انداخت (654)

5- يعقوب بن ليث صفار

سلسله صفارى همگى شيعه بودند و مدت ملك ايشان پنجاه و شش سال بود و اينان هفت نفر بودند كه اول ايشان يعقوب بن ليث صفار (م 265) بود.
يعقوب در اصل شغلش مسگر بوده به همين جهت او را صفار مى گفتند. كم كم در تهيه لشگر بر آمد و خوارج ضد مذهب را مى كشت تا كارش بالا گرفت و بالا گرفت و بالاخره خراسان و سيستان و ساير شهرها را تصرف كرد.
در وصف او نوشته اند كه : بسيار مرد مدير و كاردان بود كه مانند تدبير و تنظيم او كم شنيده شده است ، و سعى و كوشش سياه در اوامرش بى نظير بوده است .
وقتى يعقوب فرمان داد كه لشگر به جنگ روند، چنان لشگر حاضر آماده شدند كه همه حيوانات سوارى را از چراگاه گرفتند و سوار شدند و به طرف هدف رفتند. ديدند، مردى اسب او علفى بر دهان داشت ، علف را از دهان حيوان بيرون كشيد كه مبادا بقدر جويدن علف ، تاءخير كرده باشد و به زبان فارسى به اسب خطاب كرد: امير يعقوب حيوانات را از خوردن منع كرد!
و مردى را ديدند كه در زير سلاح لباس نپوشيده است ، سبب آن را پرسيدند، گفت : من مشغول غسل جنايت بودم كه منادى امير ندا داد كه سلاح بپوشيد، من جهت آنكه تاءخير در امر امير نكرده باشم لباس نپوشيدم و به همان پوشيدن لباس جنگى اكتفا كردم (655)

76 : گدائى

قال الله الحكيم : (و اما السائل فلا تنهر) (ضحى : آيه 10)
: اما مسائل را از درت مران
قال رسول الله صلى الله عليه و آله : لو لا ان السائل يكذب ما قدس من رده (656)
اگر دروغ گدايان نبود هر كه ردشان مى نمود تقديس نمى شد.
شرح كوتاه :
عده اى بعنوان گدا و سائل ، حرفه اى نگرفته اند و با وجود داشتن دارائى با اصرار و خواهش دست نياز به سوى مردم دراز مى كنند، اينان كسانى هستند كه روز قيامت خدا را ملاقات مى كنند، در حالى كه گوشت بر صورتشان نيست .
مؤ من كسى است كه مانند سگ پارس نمى كند و حس طمع در او نيست و عزتش مانع از اين است دست تكدى بسوى آسمان بلند مى شوند چگونه ممكن است خود را در مقابل هر كس ذليل و خوار كند. البته مؤ منين بايد محتاجان را بشناسند و با حفظ آبروى آنان به آنها كمك كنند تا مبادا دست تكدى آنان بلند شود!

1- امام صادق وسائل

مسمع بن عبدالملك گويد: در سر زمين منى (كه حاجيان در هنگام حج در آنجا توقف دارند) خدمت امام صادق عليه السلام بوديم و ظروف انگورى هم جلوى ما بود كه از آن مى خورديم پس سائلى آمد، از امام كمكى خواست .
امام دستور داد خوشه انگورى به او داده شود، چون داده شد آن را نگرفت و گفت : نيازى بدان ندارم ، مگر در همى باشد.
امام فرمود: خداوند گشايش دهد. پس گدا رفت و برگشت و گفت : همان خوشه انگور را بدهيد.
امام فرمود: خداوند وسعت دهد و ديگر خوشه انگور را هم به او نداد. آنگاه سائل ديگرى آمد و چيزى خواست ، پس امام خود سه دانه انگور برداشت و به او داد.
سائل سه دانه انگور را گرفت ، و گفت : حمد پروردگار عاليمان را كه اين انگور را روزى من قرار داد.
امام فرمود: در جاى خود باش ، و دو كف دست خود را پر از انگور نمود و به او داد. سائل آن را گرفت و حمد خداى كرد.
امام به غلام خود فرمود: چه مقدار پول همراه توست ؟ گفت : بيست درهم ، و آنرا به فقير داد. سائل گفت : خدايا حمد براى توست و اين پولها از ناحيه توست و ترا شريكى نباشد.
امام براى سومين بار به او دستور توقف داد، آنگاه پيراهن خود را از تن مبارك در آورد و به سائل داد.
سائل پيراهن را گرفت و پوشيد و گفت : حمد خداى را كه مرا پوشانيد و مستور نمود.
سپس با كلمه يا ابا عبدالله حضرت را مخاطب قرار داد و گفت : خداوند به تو پاداش خير دهد، راه رفتن را پيش گرفت ، اما ديگر چيزى نفرمود.
ما پنداشتيم اگر به شخص امام دعا نمى كرد و فقط خدا را شكر مى نمود حضرت به بخشش خود ادامه مى داد.(657)

2- عباس دوس (658)

روزى عباس دوس در حمام بود و كسى نزدش آمد و چيزى خواست و گفت : مى خواهم به گدائى روى بياورم ، از اين جهت قصد دارم نزد شما بمانم تا كسب اين هنر كنم ...!
عباس گفت : لازم نيست نزد ما باشى فقط اين را بدان كه گدائى سه اصل دارد، اگر اين سه اصل را بكار بستى ، در گدائى كاملى .
اول آن كه سؤ ال كنى هر جا كه باشد. دوم آنكه سؤ ال نى از هر كه باشد، سوم آنكه بگيرى هر چه كه باشد.
شخص دست عباس را بوسيد و از پيش او رفت . اتفاقا روزى عباس به حمام رفت تا شستشو كند و ازاله موى بدن نمايد، كه آن شخص نزد عباس ‍ آمد و گفت : چيزى بمن بده ، عباس گفت : حمام و گدائى ، گفت : هر كجا كه باشد.
عباس گفت : حتى از عباس ؟ گفت : از هر كه باشد، عباس گفت : حتى موى اضافى بدن ، گفت : هر چه باشد.
عباس گفت آفرين بر تو كه اصول گدائى را خوب ياد گرفتى (659)

3- حد تنگدستان

ابو بصير گفت : به امام صادق عليه السلام عرض كردم : يكى از شيعيان شما كه مردى پرهيزكار است بنام عمر پيش عيسى بن اعين آمد و تقاضاى كمك كرد با اينكه تنگدست بود.
عيسى گفت : نزدم زكوة هست ولى به تو نمى دهم ، زيرا ديدم گوشت و خرما خريدى و اين مقدار اسراف است .
عمر گفت : در معامله اى يك درهم بهره من گرديد، يك سوم آن را گوشت و قسمت ديگر را خرما و بقيه اش را به مصرف احتياجات منزل رساندم .
امام مدتى پس از شنيدن اين جريان افسرده شد و دست خود را بر پيشانى گذاشت و پس از آن فرمود: خداوند براى تنگدستان سهميه اى در مال ثروتمندان قرار داده به مقدارى كه بتواند با آن به خوبى زندگى كنند، و اگر آن سهميه كفايت نمى كرد بيشتر قرار مى داد؛ از اين جهت بايد به آنها بدهند به مقدارى كه تاءمين خوراك و پوشاك و ازدواج و تصدق و حج ايشان بنمايد، و نبايد سختگيرى كنند مخصوصا به مثل عمر كه از نيكوكارانست .(660)

4- بى چيزان با آبرو

اميرالمؤ منين براى يك نفر پنج وسق (900 كيلو) خرما از خرماى زمين خودش كه در ينبع (اطراف مدينه ) مالك بود فرستاد؛ آن شخص هم از مردمانى بود كه به عطاى حضرت چشم داشت و هيچ در مقام سؤ ال و تقاضا از آن جناب و غير را راضى نمى كرد!
يك نفر حضور حضرت عرض كرد: به خدا قسم آن شخص از شما تقاضايى نكرده بود كه چنين عطائى فرموديد، اگر يك واسق (يك كيلو) به او مى داديد كافى بود!
حضرت فرمود: خداوند مثل شما را در بين مسلمين زياد نكند، من مى بخشم و تو بخل مى كنى ؟ اگر من آن چه اميد دارد ندهم مگر بعد از تقاضا، پس جز به قيمت آنچه را كه از او خريده ام ، نداده ام . زيرا آن صورتى كه براى پروردگارش به خاك مى مالد و عبادت مى كند را، واداشتم كه براى من بذل نمايد؛ هر كه چنين كند با برادر مسلم خود، و حال آنكه مى داند محل قابل است براى صله و نيكى ، پس راست نگفته است با خدا كه در دعا در خواست بهشت براى او مى كند.
با آنكه بخل مى كند براى او متاع فانى دنيا را، زيرا كه بنده در دعا مى گويد: (اللهم اغفر للمؤ منين و المؤ منات خدا يا بيامرز مردان مؤ من و زنان مؤ منه را) چون مغفرت را خواسته براى برادرش ، پس بهشت را خواسته است ، لذا سزاوار نيست به گفتار بدون عمل بگويد.(661)

5- جوان گدا

روزى مرد جوانى نشسته بود و با همسرش غذا مى خوردند و پيش روى آنان مرغ بريان قرار داشت ، در اين هنگام گدائى به در خانه آمد و سؤ ال كرد. جوان از خانه بيرون آمد و با خشونت تمام ، سائل را از در خانه براند و محروم ساخت ؛ مرد محتاج نيز راه خود را گرفت و رفت .
پس از مدتى چنان اتفاق افتاد كه همان جوان ، فقير و تنگدست شد و تمام ثروت او نابود گرديد و همسرش را نيز طلاق داد. زن هم بعد از آن با مرد ديگرى ازدواج نمود.
از قضاء روزى آن زن با شوهر دوم خود نشسته بود و غذا مى خوردند درون سفره پيش روى آنان مرغى بريان نهاده بود، ناگهان گدائى در خانه را صدا در آورد و تقاضاى كمك نمود.
مرد به همسرش گفت : برخيز و اين مرغ بريان را به اين سائل بده ! زن از جا برخاست و مرغ بريان را بر گرفت و به سوى در خانه رفت كه ناگهان بديد سائل همان شوهر نخستين اوست . مرغ را به او داد و با چشم گريان برگشت .
شوهر از سبب گريه زن پرسيد: زن گفت : اين گدا، شوهر اول من بوده است و سپس داستان خود را با سائل پيشين كه شوهرش او را آزرده و از در خانه رانده بود، به تمامى بيان كرد.
وقتى زن حكايت خويش را به پايان آورد، شوهر دومش گفت : اى زن بخدا سوگند، آن گدا خود من بودم .(662)

77 : كمك به ديگران

قال الله الحكيم : (فوجدا فيها جدارا يريد اءن ينقض فاقامة ) (كهف : آية 77):
(با اينكه مردم شهر خضر عليه السلام و موسى عليه السلام را طعام نداند) ديدند ديوارى (از دو طفل يتيم ) در حال خراب شدن است پس به تعمير و استحكام آن مشغول شدند و درست كردند.
قال رسول الله : صلى الله عليه و آله : من قضى لاء خيه المومن حاجة فكانما عبد الله دهرة (663)
هر كه حاجت برادر مؤ من خود را بر آورده كند مثل آنست كه تمام عمر را عبادت كرده است .
شرح كوتاه :
خداوند انسان ها را به نوعى خلق كرده كه يكديگر پيوند و مربوط باشند تا با ارتباط، در حوائج همديگر بكوشند.
مؤ من گاهى به پول اجازه منزل ، درمان مرض ، يا سفارشى به كمك كسانى احتياج پيدا مى كند و ديگران با داشتن امكانات و قدرت بخاطر مصالح خيالى و ظاهرى دريغ مى ورزند، اينجا خداوند آنها را به دشمنان گرفتار مى سازد، و در قيامت هم به عذاب مبتلا مى شوند.
آنقدر ثواب و سفارش اكيد در بر آوردن حوائج مردم شده است كه شخص ‍ مسلمان تعجب مى كند كه چقدر راه سعادت باز است اما جمع كننده اش ‍ كمند.
امام صادق عليه السلام فرمود: (كسيكه حاجت برادر مؤ من را برآورد از آزاد كردن هزار بنده و باز كردن هزار اسب در راه خدا و جهاد بهتر است ) اين وسوسه و خيالات و دل بستگى به دنياست كه مانع مى شود كه انسان خيرش به ديگران نرسد با اينهمه وصاياى اكيد(664)

1- نه هزار سال

ميمون بن مهران گفت : نزد امام حسن عليه السلام نشسته بودم كه مردى آمد و گفت : اى فرزند پيامبر صلى الله عليه و آله فلان شخص از من طلبى دارد ولى من پولى ندارم ، براى همين او مى خواهد مرا زندانى كند.
امام فرمود: در حال حاضر مالى ندارم كه بدهى تو را بدهم ؛ او عرض كرد: پس شما كارى كنيد كه او مرا زندانى نكند.
امام در حالى كه در مسجد مشغول عبادت (اعتكاف ) بود، كفشهاى خود را به پا كرد. من گفتم اى فرزند رسول خدا مگر فراموش كرديد كه در حال اعتكاف هستيد (و نبايد از مسجد خارج شد)؟ فرمود:
فراموش نكرده ام اما از پدرم شنيده ام كه رسول الله مى فرمود: كسى كه در بر آوردن حاجت برادر مسلمان خود بكوشد، مانند كسى است كه نه هزار سال ، روز را به روز و شب را به عبادت مشغول بوده است (665)

2- قطع طواف

ابان بن تغلب گفت : به همراه امام صادق عليه السلام مشغول طواف كعبه بودم . در اثناء طواف يكى از دوستانم از من خواست كه كنار بروم و به حرف و خواسته اش گوش بدهم . من دلم نمى خواست كه از حضرت جدا بشوم ، لذا توجهى به او نكردم . در دور بعدى طواف آن شخص به من اشاره كرد كه به سوى او بروم اين بار امام صادق عليه السلام اشاره او را ديد و به من فرمود: اى ابان آيا او با تو كارى دارد؟ گفتم : آرى . فرمود: او كيست ؟ عرض ‍ كردم : از دوستان من است ، فرمود: او هم مؤ من و شيعه مى باشد؟ گفتم : آرى ، فرمود: پس به سوى او برو و خواسته اش را برآورده كن .
عرض كردن : آيا طواف را قطع كنم ؟ فرمود: آرى گفتم : آيا اگر طواف واجب هم باشد مى توان آن را به جهت برآوردن حاجت مؤ من قطع كرد و نيمه كاره رها نمود؟ فرمود: آرى .
من طواف را قطع كرده و نزد آن شخص رفتم . سپس نزد امام آمدم و از حضرت خواستم حق مؤ من بر مؤ من را بيان كند... (666)

3- اهتمام در حوائج

واقدى مى گويد: در يكى از زمانها تنگدستى بمن رو آورد، ناگزير شدم از يكى از دوستانم كه علوى بود در خواست قرض كنم مخصوصا كه ماه رمضان نزديك شده بود. نامه اى براى آن دوستم نوشتم ؛ و او كيسه اى كه هزار در هم در آن بود برايم فرستاد.
اندكى نگذشت كه نامه اى از دوست ديگرى بمن رسيد كه تقاضاى قرض ‍ نمود. من آن كيسه هزار درهمى كه قرض گرفته بودم برايش فرستادم تا كمك كارش شود و خداوند گشايشى فرمايد.
روز ديگر آن دوست علوى و اين دوست كه كيسه پول را به او دادم ، نزدم آمدند و آن علوى پرسيد: پولها را چه كردى ؟ گفتم در راه خيرى صرف كردم . او بخنديد و كيسه پول را نزدم گذاشت ؛ بعد گفت نزديك ماه رمضان جز اين پول نداشتم كه برايت فرستادم و از اين دوست درخواست پول كردم ديدم همان پول را كه برايت فرستادم به من داد كه به مهر خودم به كيسه پول زده بودم .
حال آمديم با هم پولها را قسمت كنيم تا خداوند گشايشى فرمايد. پول را سه قسمت كرديم و از يكديگر جدا شديم . چند روز از ماه رمضان گذشت پولها تمام شد روزى يحيى بن خالد مرا طلب كرد، چون نزدش رفتم گفت : در خواب ديدم كه تو تنگدست شدى ، حقيقت حال خود را بيان كن ؛ من هم قضاياى گذشته خود را نقل كردم ، او متعجب از اين قضايا شد و دستور داد سى هزار درهم به من بدهند و دوست علوى و آن ديگر را هر كدام ده هزار درهم بدهند و همگان بخاطر قضاء حوائج برادران گشايشى در كارمان شد(667)

4- خاموش كردن چراغ

حارث گويد: شبى در خدمت امير مؤ منان عليه السلام به صحبت و گفتگو مى پرداختيم ، پس در ميان سخن عرض كردم براى من حاجتى پيش آمده است .
امام فرمود: اى حارث ! آيا مرا براى بيان نمودن حاجت شايسته مى دانى ؟ عرض كردم : البته يا على عليه السلام ! خدا شما را جزاى خير عنايت كند
ناگهان امام از جاى برخواست ، چراغ را خاموش كرد و با ملاطفت و مهربانى هر چه بيشتر مخصوص به خود، پهلو به پهلوى من نشست و فرمود: ميدانى چرا چراغ را خاموش نمودم ؟ براى اينكه بدون ملاحظه و رودربايستى ، هر چه در دل دارى بگوئى ، من ذلت احتياج را در چهره ات نبينم اكنون هر حرفى دارى بزن ، كه شنيدم پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمود:
در صورتيكه حوائج مردم بر دل ديگرى سپرده شود يك امانت الهى است كه بايد آن را از ديگران پنهان داشت ، و كسيكه آن را فاش نكند ثواب عبادت به او مى دهند، و هر گاه افشا گرديد، بر هر كس كه مى شنود شايسته است كه به كمك حاجتمند برخيزد و براى او كار سازى نمايد!(668)

5- كاهو

يكى از علماى نجف گويد: روزى به دكان سبزى فروشى رفته بودم ، ديدم مرحوم آيت الله الحق سيد على آقا قاضى (م 1366) خم شده و مشغول كاهو سوا كردن است (669)، ولى به عكس معمول ، كاهوهاى پلاسيده و آنهائى كه داراى برگهاى خشن و بزرگ هستند برمى دارد.
من كاملا متوجه بودم ، تا مرحوم قاضى كاهوها را به صاحب دكان داد و ترازو كرد و بعد آنها را در زير عبا گرفت و روانه شد. من به دنبال ايشان رفتم و عرض كردم : آقا شما چرا اين كاهوهاى غير مرغوب را سوا كرديد؟!
فرمودند: آقا جان ! اين مرد فروشنده است و شخص بى بضاعت و فقير، من گاهگاهى به او كمك مى كنم ، و نمى خواهم به او چيزى بلاعوض داده باشم تا اولا آن عزت و شرف و آبرو از بين برود، و ثانيا خداى ناخواسته عادت كند به مجانى گرفتن ، و در كسب هم ضعيف شود.
براى ما فرقى ندارد كاهوى لطيف و نازك بخوريم يا از اين كاهوها؛ من مى دانستم كه اينها بالاخره خريدارى ندارد، ظهر تابستان كه دكان خود را مى بندد به بيرون مى ريزد لذا براى جلوگيرى از خسارت و ضرر كردن او اينها را خريدم (670).

78 : كينه

قال الله الحكيم : (و نزعنا ما فى صدورهم من غل ) (اعراف : آيه 43)
:و زنگار كينه و حقد از آئينه دل بهشتيان بزدائيم .
قال رسول الله صلى الله عليه و آله : اءلمؤ من ليس بحقود(671)
:مؤ من كينه جو نيست .
شرح كوتاه :
جاى كينه در نفس است ، و شخص كينه جو، چون زمين زدن طرف مقابل را ندارد، و يا آبرويش را كسى برده ، و تهمت زده و فحش شنيده ، يا از رياست و مال او را محروم كرده و امثال اينها؛ دشمنى را بدل مى گيرد تا در موقع حساس و وقت مناسب او را به زمين بزند و نابودش كند.
هميشه حاقد از ديدن محقود رنج مى برد، و روزبروز اگر جلو كينه رانگيرد آتشش بيشتر مى شود. خلاصه كلام آنكه قوه عاقله مغلوب قوه غضب مى شود و خداى نكرده دست به كارى ميزند كه بعدا پشيمانى سودى براى او ندارد. مؤ من اهل كينه نيست ، و عمل سوء مقابل را به خداى غالب واگذار مى كند، و يا از بدى عمل مى گذرد، و از قوه عاقله كمك مى گيرد تا مبادا به آتش كينه بسوزد.(672)

1 - كينه جوئى وليد

عقبه پدر وليد (فرماندار كوفه ) در مكه معظمه آب دهان به صورت پيامبر صلى الله عليه و آله انداخت و روز بدر هم با كفار به جنگ آمد.
كفار كه شكست خوردند دستگير شد و او را نزد پيامبر آوردند. و به امر پيامبر صلى الله عليه و آله اميرالمؤ منين عليه السلام او را كشت .
لذا فرزندش وليد كه در زمان عثمان به فرماندارى كوفه منصوب شد هميشه كينه (اميرالمؤ منين ) در دلش بود و حضرت را تا آخر عمر سب مى كرد.
وقتى وليد بيمار شد امام حسن به عيادتش رفت ، او چشم گشود و گفت : من از آنچه كرده ام پشيمانم و بخدا توبه مى كنم جز دشنام به پدرت كه پشيمان نيستم .
امام حسن فرمود: پدرم پدرت را كشت و ترا هم (بخاطر شراب خوردن ) حد زد، لذا دشمن او هستى (و اين كينه سبب اين دشنام دادن است ).(673)

2 - ابن سلار

در قرن ششم هجرى شخصى به نام ابن سلار كه از افسران ارتش مصر بود بمقام وزارت رسيد و در كمال قدرت به مردم حكومت مى كرد.
او از يك طرف مردى شجاع ، فعال و باهوش بود، و از طرف ديگر خودخواه و كينه جو؛ لذا در دوران وزارت خود هم خدمت و هم ظلم فراوان كرد. موقعى ابن سلار يك فرد سپاهى بود به پرداخت غرامتى محكوم شد، براى شكايت نزد (ابى الكرم ) دفتردار خزانه رفت تا او به دادخواهى بپردازد.
ابى الكرم بحق به اظهارات او ترتيب اثر نداد و گفت : سخن تو در گوش من فرو نمى رود. ابن سلار از گفته او خشمگين گرديد و كينه اش را بدل گرفت . وقتى وزير شد و فرصت انتقام بدست آورد او را دستگير نمود و دستور داد ميخ بلندى را در گوش وى فرو كردند. تا از گوش ديگرش بيرون آيد.
در آغاز كوبيدن ميخ هر بار كه ابى الكرم فرياد مى زد، ابن سلار مى گفت : اكنون سخن من در گوش تو فرو رفت ! سپس به دستور او پيكر بى جانش را با همان ميخى كه در سر داشت بدار آويختند.(674)

3 - كينه تبديل به دوستى

شيبه نام پدرش عثمان بود كه در جنگ احد به همراه كفار در حال كفر كشته شد چون پيامبر پدرش و هشت نفر از خاندان او را كشته بود كينه پيامبر به دلش شعله مى كشيد. خودش مى گويد:
هيچكس نزد من از محمد صلى الله عليه و آله دشمن تر نبود، زيرا هشت نفر از خاندان مرا كشته بود كه همه لياقت پرچمدارى و رياست داشتند. هميشه كشتن او را در خود پرورش مى دادم ، ولى وقتيكه مكه فتح شد از رسيدن به آرزوى خود ماءيوس شدم ، زيرا فكر مى كردم چگونه ممكن است بمنظور خود دست يابم با اينكه همه عرب به دين او درآمدند.
ولى هنگاميكه مردم هوازن بر مخالفت و دشمنى او اجتماع كردند و با وى اعلان جنگ دادند، دوباره تا اندازه اى اين آرزو در دلم زنده شد، ولى مشكل اين بود كه ده هزارنفر اطرافش را دارند! وقتيكه جمعيت مسلمانان با اولين برخورد با هوازن فرار كردند با خود گفتم الان وقت آن است كه به مقصود خود نائل شوم وانتقام خونهاى خود را بگيرم .
از جانب راست پيامبر حمله كردم عباس عموى پيامبر را ديدم كه از او حمايت مى كند.
از جانب چپ برآمدم ابوسفيان بن حارث پسر عموى حضرت محافظ او بود، گفتم : اين هم مرد شجاعى است كه محمد را پاسدارى مى كند. از پشت سر آنقدر نزديك شدم كه نزديك بود شمشيرم او را فراگيرد، ناگاه شراره اى از آتش ميان من او حايل شد كه از برق آن چشمم خيره گرديد، دستها را به صورت گرفته و به عقب سر برگشتم و فهميدم از جانب خدا حفظ مى شود.
حضرت متوجه من گرديد و فرمود: شيبه نزديك بيا، نزديك رفتم دست به سينه ام نهاد و فرمود: خدايا شيطان را از او دور گردان ، هنگاميكه به صورتم نظر كرد او را از چشم و گوشم دوست تر داشتم و همه آن كينه ها به دوستى تبديل گرديد.
سپس با دشمنان مشغول جنگ شدم و در يارى پيامبر صلى الله عليه و آله چنان بودم كه اگر پدرم جلو مى آمد او را مى كشتم . پس از خاتمه جنگ به من فرمود: آنچه خدا درباره ات اراده فرمود، بهتر از آنچه بود كه مى خواستى .(675)

4 - منافق كينه توز

از نشانه هاى افراد منافق ، حقد و كينه توزى است چنانكه در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله به شكلهاى مختلف اين كينه ها را ابراز مى كردند.
پيامبر صلى الله عليه و آله به همراه جمعى از مهاجر و انصار در مسجد نشسته بودند، ناگاه على عليه السلام وارد مسجد شد، حاضران به احترام او برخواستند و از او به گرمى استقبال نمودند، تا اينكه آن حضرت در جايگاه خود كه در كنار پيامبر بود نشست .
در اين ميان دو نفر از حاضران كه متهم به نفاق بودند، با هم در گوشى صحبت مى كردند.
رسول خدا وقتى كه آنها را ديد، دريافت كه چرا آهسته با هم حرف مى زنند، به طورى خشمگين شد كه آثار خشم از چهره اش ظاهر گرديد، سپس ‍ فرمود: سوگند به آن كسى كه جانم در دست اوست ، داخل بهشت نمى شود، مگر كسى كه مرا دوست بدارد، آگاه باشيد دروغگوست كسى كه گمان كند مرا دوست دارد، ولى اين شخص (على بن ابيطالب ) را دشمن دارد.
در اين هنگام دست على عليه السلام در دست پيامبر بود و اين آيه (676) نازل گرديد: (اى كسانى كه ايمان آورديد، به گناه و دشمنى و مخالفت رسول نگوئيد).(677)

5 - هند جگر خوار

در جنگ احد جناب حمزة سيدالشهداء عموى پيامبر نزديك به سى نفر را كشت بعد خود كشته شد.
هند زان ابوسفيان كه در كينه جوئى سر آمد همه زنان عصر خود بود به وحشى كه بنده جبير بن مطعم بود و عده مال زيادى داد كه اگر حمزه را بكشد به او بدهد. لذا وحشى در كمين نشست ، خنجر و نيزه بر او وارد كرد و او را كشت .
طبق وعده هند، وحشى شكم حمزه را پاره كرد و جگر او را بنزد هند آورد. او جگر را بدندان گرفت اما نتوانست آنرابخورد؛ از اين جهت به هند جگر خوار معروف شد.
پس هند هر زيورى كه داشت به وحشى داد و خودش بالاى جسد حمزه آمد و از كينه جوئى ، گوش و دماغ و لب حمزه را بريد و همانند گردن بند درست كرد تا به مكه ببرد و به زنان قريش نشان بدهد، و زنان ديگر هم به تقليد از او اجساد شهداى ديگر را مثله كردند. ابوسفيان كينه جو هم وقتى بالاى جسد حمزه آمد سر نيزه را در گوشه دهان حمزه فرو كرد و گفت : اى عاق بچش .(678)

79 : گريه

قال الله الحكيم : (فليضحكوا قليلا وليبكوا كثيرا) (توبه : آيه 82)
:پس آنها بايد خنده كم كنند و گريه بسيار نمايند.
امام على عليه السلام : بكاء العيون و خشية القلوب من رحمة الله تعالى (679)
:گريه چشمان و خاشع بودن قلبها از رحمت خداست .
شرح كوتاه :
يكى از مظاهر رحمت الهى گريه است ، كه از سوز دل يا حال تباه و... برمى خيزد. اشك به اسبابى جارى مى شود، مجذوبان به جذبه ، مصيبت ديدگان از غم از دست رفته ، اهل دنيا بخاطر شكست مظاهر دنيوى .
گريه اگر از حال برخيزد مرهون توفيق الهى است ، و اگر از مكر (همانند برادران يوسف ) برخيزد اثر سوءش ظاهر، و پرده مجازش معلوم گردد.
آنكس كه بكاء ندارد تباكى كند تا مورد رحمت الهى قرار گيرد، چنانكه در گريه بر سيدالشهداء عليه السلام سفارش اكيد شده است .

1 - نوح

اسم حضرت نوح پيامبر عبدالغفار يا سكن بوده است . بعد از طوفان و بالا آمدن آب و غرق شدن خلايق ، جبرئيل ملك مقرب نزدش آمد و گفت : چندى پيش شغل تو نجارى بوده است حالا كوزه بساز.!
او كوزه زيادى ساخت ، جبرئيل گفت : خدا مى فرمايد: كوزه ها را بشكن ، او هم چند عدد از كوزه ها را بر زمين زد و شكست . بعضيها را آهسته و بعضى را با اكراه شكست ، جبرئيل ديد او ديگر نمى شكند.
گفت : چرا نمى شكنى ؟ فرمود: دلم راضى نمى شود، من زحمت كشيده ام اينها را ساخته ام .
جبرئيل گفت : اى نوح مگر اين كوزه ها هيچ كدام جان دارند، پدر و مادر دارند و...؟!
آب و گلش از خداست ، همين قدر تو زحمتش را كشيده اى و ساختى ، چطور راضى به شكستن آنها نمى شوى ، چگونه راضى شدى خلقى كه خالق آنها خدا بود، و جان و پدر و مادر و... داشتند را نفرين كردى و همه را به هلاكت رساندى ؛ از اينجا او گريه بسيار كرد و لقبش نوح شد.(680)

2 - يحيى عليه السلام

حضرت يحيى پيامبر به بيت المقدس آمد، ديد جمعى از روحانيون و رهبانان روپوشهائى موئين بر تن كرده و كلاههاى پشمين بر سردارند. از مادر خواست اين نوع لباس درست كند تا با آنان به عبادت بپردازد.
سپس در بيت المقدس شروع به عبادت كرد يك روز نگاه به خود كرد ديد بدنش لاغر شده ، گريه كرد، خداى عزوجل به او وحى كرد براى لاغر شدن جسمت گريه مى كنى ؟ به عزت و جلالم سوگند اگر كمترين اطلاعى از آتش ‍ دوزخ داشتى بالاپوشى از آهن مى پوشيدى تا چه رسد به بافته شده .!
يحيى آنقدر گريست كه اشك چمشش گوشت هر دو گونه او را خورد به طوريكه قيافه دندانهايش براى بينندگان پيدا بود.
روزى پدرش زكريا به يحيى فرمود: پسر جان چرا چنين مى كنى ؟ من از خدا خواسته ام تا تو را به من بدهد تا مايه روشنى چشمم گردى !!
عرض كرد: مگر تو نبودى كه فرمودى ميان بهشت و جهنم گردنه اى است كه به جز كسانى كه از خوف خدا بسيار گريه كنند از آن گردنه نتوانند گذشت ؟!
آنقدر يحيى گريه مى كرد كه مادرش دو قطعه نمد براى او تهيه كرد كه دندانهايش را با آن مى پوشانيد و اشكهايش را به خود مى گرفت تا آنكه از اشك چشمانش خيس مى شد يحيى آستينهايش را بالا مى زد و آن نمدها را فشار مى داد و اشكها از ميان انگشتهايش فرو مى ريخت .
زكريا نگاه به فرزند مى كرد و سر بر آسمان بر مى داشت و عرض مى كرد: بارالها اين فرزند من است و اين هم اشك چشمانش و تو ارحم الراحمينى .
وقتى يحيى اسم سكران (كوهى در دوزخ ) را مى شنيد آشفته حال و پريشان روى به بيابان مى نهاد، ناله واى از غفلت او برمى خيزيد، و پدر و مادر در بيابانها به دنبالش مى رفتند(681).

3 - شدت گريه حضرت زهرا عليهاالسلام

فقدان پيامبر و تجاوز به حريم ولايت و ضربات مصدوم كننده و... سبب شد تا حضرت زهرا گريان شود.
مردم مدينه از گريه اش ناراحت شدند و به زهرا عليهاالسلام گفتند: ما از گريه ات ناراحت مى شويم ! پس مجبور شد به مقابر شهداء احد برود و آنجا گريه كند و سپس به شهر مدينه بازگردد.
در خبر ديگر آمده است كه : بزرگان مدينه نزد حضرت على عليه السلام آمدند و گفتند: اى ابالحسن فاطمه عليهاالسلام شب و روز گريه مى كند، هيچ كس از ما شب به خواب نمى رويم ، روزها به علت طلب معاش قرار نداريم و شبها از گريه زهرا س ، به او بگو يا شب گريه كند يا روز.(682)
امام اين پيغام را به حضرت زهرا عليهاالسلام رساند، در جواب گفت : اى اباالحسن عليه السلام آنقدر در دنيا مكث نخواهم كرد و به زودى از ميان مردم مى روم ، و از گريه هم آرام نمى شوم تا به پدرم ملحق شوم .
بعد از اين جواب ، امام خارج از شهر مدينه در بقيع اطاقى از خشت و شاخه خرما بنام بيت الاحزان ساخت ، و زهرا عليهاالسلام صبحها فرزندانش را بر مى داشت ، متوجه بقيع مى شد و پيوسته بين قبور گريه مى كرد؛ چون شب مى شد امام مى آمد و او را بمنزل باز مى گرداند.(683)

4 - 35 سال گريه

امام صادق عليه السلام فرمود: امام چهارم بر پدر بزرگوارش نزديك به چهل سال (684) گريه كرد كه روزهاى آن روزه بود و شبها به عبادت مشغول بود. چون هنگام افطار مى شد غلام خوراك و آب مى آورد و برابر آن حضرت مى گذاشت و عرض مى كرد: ميل فرمائيد.
مى فرمود: پدرم با شكم گرسنه و لب عطشان كشته شد، آنقدر مى گفت و مى گريست كه خوراكش از اشك ديدگانش تر مى گشت ، و اين چنين بود تا به پروردگارش ملحق شد.
يكى از دوستان امام سجاد گويد: روزى حضرت به صحرا تشريف بردند و من در پى آنحضرت روان گشتم ، پس يافتم او را كه بر سنگ خشن سر بسجده نهاده و مى شنيدم كه گريه مى كرد و صيحه مى زد و مى شمردم كه هزار مرتبه ذكر(685) مى گفت ، پس از آن سر از سجده برمى داشت ، صورت و محاسنش را اشك ديدگانش فرا گرفته بود.
پس عرض كردم اى آقاى من ، اندوه خود را تمام و گريه خود را كم كن ! فرمود: واى بر تو يعقوب فرزند اسحاق پيامبر بود و فرزند پيامبر و دوازده فرزند داشت . پس يكى از آنها مخفى گشت ، مويش سپيد گشت و قامتش ‍ خميد، و از گريه ديدگانش سفيد گشت ، و حال آنكه فرزندش زنده بود، ولكن من خود ديدم ، پدر و برادر و هفده نفر از خاندانم كشته شده و روى خاك افتاده ، پس چگونه اندوه من تمام و اشك ديدگانم كم شود؟!(686)

5 - گريه رحمت

پيامبر از همسر اولش خديجه داراى شش فرزند شد، و از همسران ديگرش ‍ داراى فرزند نشد جز از ماريه قبطيه كه داراى پسرى شد و نام او را ابراهيم گذاشت . ابراهيم يكسال و دو ماه و هشت روز بيشتر عمر نكرد و در ماه ذى الحجه سال هشتم هجرت از دنيا رفت .
هاله اى از غم و اندوه ، پيامبر را فرا گرفت ،و بى اختيار اشك از چشمانش ‍ سرازير مى شد و مى فرمود:
چشم اشك مى ريزد و قلب اندوهگين مى شود ولى سخن نمى گويم كه موجب خشم خدا نگردد اى ابراهيم ما در وفات تو محزون هستيم .
عايشه گويد: وقتى قطرات اشك از ديدگان پيامبر بر گونه هايش جارى شد، شخصى عرض كرد: اى رسول خدا ما را، از گريه كردن نهى مى كردى ولى خودت گريه مى كنى ؟! فرمود: اين گريه نيست بلكه رحمت و دلسوزى است ،(687) كسيكه رحم نكند مشمول رحمت قرار نمى گيرد(688).

80 : گناه

قال الله الحكيم : (فلا اءخذنا بذنبه ) (عنكبوت : آيه 40)
: هر طايفه اى را به كيفر گناهش مواخذه كرديم .
امام صادق عليه السلام : ليس من عرق يضرب و لا نكبة و لا صداع و لا مرض الا بذنب (689)
هيچ رگى در بدن حركت نمى كند و سرى نمى افتد و دردسر نمى گيرد و مريض نمى شود كه همه بواسطه گناه است .

شرح كوتاه

گناه كردن بيمارى است و جهل به عيوب كه موجب گناهان مى شود بالاتر از خود گناه است .
ذنب را كوچك شمردن هم از بزرگترين گناهان است جرم يا نسبت به خداست مانند كسى كه نماز نمى خواند آن را خود خدا مى داند با او چه كند، اما جرم و گناه اگر نسبت به مردم باشد بسيارى كار شخص مشكل است چه آنكه اگر رضايت طرف را جلب نكند در قيامت كار سخت تر خواهد شد.
گناه با دواء يعنى استغفار و توبه شروع مى شود و با شفاء يعنى عدم عود به آن معصيت ، ترميم و درمان مى شود.
اگر هم شيطان او را اغوا كرد، زود توبه كند و عزم بر ترك نمايد تا اثر گناه در دل جاى نگيرد.

1- تبعيد گناهكار

مرد فاسقى در بنى اسرائيل بود كه اهل شهر از معصيت او ناراحت شدند و تضرع به خداى كردند! خداوند به حضرت موسى وحى كرد: كه آن فاسق را از شهر اخراج كن ، تا آنكه به آتش او اهل شهر را صدمه اى نرسد.
حضرت موسى آن جوان گناهكار را از شهر تبعيد نمود؛ او به شهر ديگرى رفت ، امر شد از آنجا هم او را بيرون كنند، پس به غارى پناهنده شد و مريض گشت كسى نبود كه از او پرستارى نمايد.
پس روى در خاك و بدرگاه حق از گناه و غريبى ناله كرد كه اى خدا مرا بيامرز، اگر عيالم بچه ام حاضر بودند بر بيچارگى من گريه مى كردند، اى خدا كه ميان من و پدر و مادر و زوجه ام جدائى انداختى مرا به آتش خود به واسطه گناه مسوزان .
خداوند پس از اين مناجات ملائكه اى را به صورت پدر و مادر و زن و اولادش خلق كرده نزد وى فرستاد.
چون گناهكار اقوام خود را درون غار ديد، شاد شد و از دنيا رفت . خداوند به حضرت موسى وحى كرد، دوست ما در فلان جا فوت كرده او را غسل ده و دفن نما. چون موسى به آن موضوع رسيد خوب نگاه كرد ديد همان جوان است كه او را تبعيد كرد؛ عرض كرد خدايا آيا او همان جوان گناهكار است كه امر كردى او را از شهر اخراج كنم ؟!
فرمود: اى موسى من به او رحم كردم و او به سبب ناله و مرضش و دورى از وطن و اقوام و اعتراف بگناه و طلب عفو او را آمرزيدم . (690)