راهيان كوى دوست
شرح حديث معراج

استاد محمد تقى مصباح يزدى

- ۱۰ -


درس هفدهم

ويژگى هاى زندگى گوارا و پايدار

«يا اَحْمَدُ؛ هَلْ تَدْرى اَىُّ عَيْش اَهْنَئُ وَ اَىُّ حَياة اَبْقى؟قالَ: اَللّهُمَّ لا. قالَ: اَمَّا الْعَيْشُ الْهَنئُ فَهُوَ الَّذى لايَفْتُرُ صاحِبُهُ عَنْ ذِكْرى وَ لا يَنْسى نِعْمَتى وَ لا يَجْهَلُ حَقّى. يَطْلُبُ رِضاىَ لَيْلَهُ وَ نَهارَهُ. وَ اَمّا الْحَيوةُ الْباقِيَةُ فَهِىَ الَّتى يَعْمَلُ [صاحِبُها] لِنَفْسِهِ حَتّى تَهُونَ عَلَيْهِ الدُّنْيا وَ تَصْغُرَ فى عَيْنَيْهِ وَ تَعْظُمَ الاْخِرَةُ عِنْدَهُ وَ يُوْثِرَ هَواىَ عَلى هَواهُ وَ يَبْتَغىَ مَرْضاتى وَ يُعَظِّمَ حَقَّ عَظَمَتى وَ يَذْكُرَ عِلْمى بِهِ وَ يُراقِبَنى بِاللَّيْلِ وَ النَّهارِ عِنْدَ كُلِّ سَيِّئَة وَ مَعْصيَة وَ يُنْقِّىَ قَلْبَهُ عَنْ كُلِّ ما اَكْرَهُ و يُبْغِضَ الشِّيْطانَ وَ وَساوِسَهُو لا يَجْعَلَ لاِِبْليسَ عَلى قَلْبِهِ سُلْطاناً وَ سَبيلا»

الف ـ ويژگى هاى زندگى گوارا

در ادامه حديث معراج خداوند از پيامبر سؤال مى كند: اى احمد؛ آيا مى دانى كدامين زندگى گواراتر و كدامين حيات پايدارتر است؟ پيامبر عرض مى كند: پروردگارا؛ نمى دانم. جواب منفى پيامبر اكرم (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به لحاظ مقام بندگى است كه بنده از خود چيزى نمى داند و گويا پيامبر به ديگران مى آموزد كه حتى پيامبر و امام هر چه مى دانند، خدا بدانها تعليم داده. لازم به ذكر است كه سؤال خداوند داراى دو بخش است: 1 ـ «اَىُّ عَيْش اَهْنَئُ» كدامين زندگى گواراتراست. 2 ـ «اَىُّ حَياة اَبْقى» كدامين حيات پايدارتر است. فلسفه اش اين است كه انسان دنبال لذّت و سعادتى است كه از يك طرف گوارا و خوشايند و از سوى ديگر پايدار و مستمّر باشد. اگر زندگى براى آدم لذّتى نداشته باشد، بى فايده است و اگر چنانچه لذّت داشته باشد، امّا لحظه اى باشد و از پايدارى و ثبات برخوردار نباشد، درد فراق و از دست دادن آن، بيش از لذتى است كه انسان مى برد. فطرت انسان، زندگى و حياتى را مى جويد كه هم داراى خوشى و لذت بوده سعادت آفرين باشد و هم ثابت و پايدار بماند. (معمولا نحوه زندگى كردن را «عيش» و زندگى را «حيات» مى نامند، البتّه در زبان فارسى چندان فرقى بين آندو قائل نمى شويم، جز اينكه از عيش به «زندگانى» كه جريانى است گذراتعبير مى گردد و از ديگرى به «زندگى»). بعد از آنكه پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) در پاسخ خداوند، برحسب مقام بندگى، اظهار جهل مى كند، خداوند مى فرمايد: «اَمَّا الْعَيْشُ الْهَنئُ فَهُوَ الَّذى لا يَفْتُرُ صاحِبُهُ عَنْ ذِكْرِى وَ لا يَنْسى نِعْمَتى وَ لا يَجْهَلُ حَقّى، يَطْلُبُ رِضاىَ لَيْلَهُ وَ نَهارَهُ» كسى زندگى گوارا دارد كه از ياد من غافل نيست، نعمتهاى مرا فراموش نمى كند و به حق من جاهل نيست و شب و روز رضاى مرا مى طلبد. گرچه ما از روى تعبد اين سخن را مى پذيريم، كه از نظر خدا، كسى زندگى گوارا دارد كه ياد خدا را فراموش نكند همراه با ساير خصوصيات، اما براى توجيه اينكه زندگى گوارا، چه ارتباطى با ذكر خدا و به فراموشى نسپردن نعمتها دارد، مى توان گفت كه انسان بر اساس فطرت، خواهان حقيقت ثابتى است كه استقلال وجودى دارد تا بر او تكيه زند، چون با فطرت، وجدان و علم حضورى مى يابد كه وجودش مستقل نيست و نيازمند است (از خوراك و لباس گرفته تا نفس كشيدن و ساير لوازم حيات). پس اين وجود نيازمند اگر بخواهد در زندگى سعادتمند گردد، بايد به وجود بى نيازى وابسته شود، اين نهر كوچك بايد به دريا وصل گردد تا همواره آب در آن جريان يابد و خشك نشود. اين را ما با درك فطرى مى يابيم، البته اين درك مراحلى دارد: برخى آن را با ابهام درك مى كنند، اما وقتى معرفت انسان بالا رفت واضحتر و روشن تر درك مى كند تا برسد به مقام «أولياءاللّه» كه حقايق را با شهود و علم حضورى بسيار آشكارى درك مى كنند. ساير افراد در نهان خود، به صورت ابهام، اين درك را دارند كه وجودشان، وجودى است وابسته و اگر بخواهد باقى باشد و تكامل يابد، بايد به يك وجود بى نياز متّصل گردد، اما اگر منبع حيات و كمال را شناختند و با او رابطه برقرار كردند، اطمينان و آرامش مى يابند. انسان اگر موجودى را شناخت كه در ارتباط با او، همه نيازهايش را مى تواند تأمين كند، حتى نيازهايى كه عقلش به آنها نمى رسد؛ آرامش خاطر در او پديدار مى گردد و نسبت به آينده نگرانى و اضطرابى نخواهد داشت، چون مى داند كمبودها به وسيله او رفع مى گردد؛ در غير اين صورت همواره درون او آكنده از دلهره و اضطراب است. در دنياى امروز مكتبهايى وجود دارند، چون «هيپيسم»، «نهيليسم» و برخى از شاخه هاى «اگزيستانسياليسم» كه براى زندگى هدفى قائل نيستند و آن را آميخته با دلهره و اضطراب مى شناسند و مى گويند: دلهره از نشانه هاى زنده بودن است. اضطراب و دلهره از نظر افرادى چون «سارتر» لازمه زندگى است، اگر انسان اضطراب نداشته باشد، اصلا زنده نيست! آنها چون از واقعيت و حق دورند و نمى توانند بدون اضطراب زندگى كنند، خيال مى كنند اضطراب لازمه زندگى است، غافل از اينكه دلهره و اضطراب ناشى از نشناختن خدا و كسى است كه فطرت خواهان ارتباط با اوست و اين انحراف از فطرت است. امّا كسانى كه خدا را شناختند و با او ارتباط دارند، اضطرابى ندارند، بخصوص اگر بدانند خداوند خير آنها را مى خواهد و خدا بالاتر از آن است كه بد كسى را بخواهد. بديهى است هر چه شناخت خدا بيشتر باشد، دلهره و نگرانى كمتر است، مگر انسان خدا را فراموش كند كه دوباره اضطراب رُخ مى نماياند.

پس زمانى زندگى انسان گوارا خواهد شد و دلهره و اضطراب از دل كاسته مى شود و يا بكلّى از بين مى رود كه ياد خدا در ميان باشد و اين واقعيّتى است انكار ناپذير، چنانكه در قرآن كريم مى خوانيم: «اَلا بِذِكْرِاللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ» (122) آگاه باشيد كه تنها با ياد خدا دلها آرام مى گيرد. پس اين مطلب را بايد درك كنيم كه دلهره، اضطراب و فقدان آرامش و آسايش به اين دليل است كه ارتباطمان با منبع هستى ضعيف گرديده است و هر قدر ارتباط با او قوى تر شود و توجه به خدا فزونى گيرد، آرامش انسان افزون مى گردد. گاهى انسان انتظار دارد، تنها با گفتن چند ذكر لفظى، مثل «لااله الا اللّه» روانش آرام گيرد و قلبش مطمئن گردد، غافل از اينكه تأثير اين گونه اذكار، زمانى است كه در دل انسان اثر كند و دل و جان را متوجه خدا سازد (اگر ياد خدا قوىّ باشد و دل واقعاً به خدا توجه پيدا كند، اضطرابى نخواهد داشت). حضرت امام، رضوان اللّه عليه مى فرمود: «به خدا قسم در عمرم از هيچ چيز نترسيدم!» اين ادّعاى بزرگى است، ايشان كسى نبود كه اهل گزافه گويى باشد، آن هم درباره خودش و علاوه با ذكر قسم جلاله. چگونه انسان به اين مرحله مى رسد؟ ما روزانه معمولا چندين بار اضطراب پيدا مى كنيم، نگران مى شويم، امّا ايشان در سخت ترين اوضاع و احوال و در مواجه شدن با حوادث بسيار سهمگين، نظير فاجعه هفتم تير كه در آن فاجعه بسيارى از يارانش را از دست داد و دلسوزان انقلاب را نگران آينده كشور ساخت و انعكاس عجيبى در سطح دنيا پيدا كرد، هيچ اضطرابى پيدا نكرد. ما اگر يكى از دوستانمان كه به او احتياج داريم از دست برود، خوابمان نمى برد و مضطرب مى گرديم، ولى امام هفتاد نفر از بهترين يارانش را يكجا از دست مى دهد و اصلا مضطرب نمى گردد! برخى از شخصيتها كه به خدمت امام رفتند، در ابتدا سعى مى كردند ذهن امام را براى شنيدن خبر آن فاجعه آماده سازند، تا اتفاق ناگوارى براى امام نيافتد، ولى وقتى خواستند لب به سخن باز كنند، امام با فراست دريافت و فرمود: برويد جلسه مجلس شوراى اسلامى را تشكيل بدهيد! اين چه روحيه اى است و مگر انسان چقدر مى تواند تحمل داشته باشد؟ رمز و راز اين روحيه چيزى نيست، جز ارتباط قلبى با خدا. اين خاصيت روحهاى بزرگ و دريا صفت است كه موجها و خطرات سهمگين آنها را درهم نمى شكند و هم چنان آرام است، اما روحهاى كم ظرفيت ما با اندك خطر و حادثه اى در هم مى شكند. يكى از نزديكان امام كه همه روزه خدمت ايشان مى رسيد، نقل كرده بود كه بعد از وقوع اين فاجعه، هيچ تغييرى در برنامه هاى روزانه امام، ايجاد نشد و درست در موعد مقررّ، امام به خواندن قرآن و ساير كارهاى جارى خود مى پرداخت، گويى هيچ اتّفاقى نيفتاده است. بنابراين زندگى آرام و بى اضطراب، و ايجاد آسايش روانى جز با ياد و ذكر خدا امكان پذير نيست. ما خيلى ضرر مى كنيم كه توجهمان به خدا كم است. پس اوّلين شرط براى گوارا شدن زندگى، خسته نشدن و غافل نگشتن از ذ كر و ياد خداست. مطلب ديگرى كه لازم به ذكر است اينكه ما وقتى از زندگى لذت مى بريم كه متوجه گرديم خواسته هايمان تأمين مى شود، ولى هم اكنون هزاران نعمت در اختيار ماست و به هيچ يك توجه نداريم: مثل نعمت حيات و زندگى، سلامتى جسم و تن، معرفت و ايمان به خدا، ايمان به قيامت، نعمت امامت و علاقه به اسلام و انقلاب. ما از همه اين نعمتها بهره منديم، ولى چون بدان توجهى نداريم، از آن لذّت نمى بريم. در صورت بروز بيمارى و پس از بازيافتن سلامتى براى مدتى از نعمت سلامتى لذّت مى بريم و ارزش آن را درك كرده، به آن توّجه مى كنيم و پس از آن دوباره آن نعمت را فراموش مى كنيم. بنابراين دومين شرط براى لذت بردن از زندگى، توجه به نعمتهاى خداوندى است. انسان به نعمتهاى خدا توجه ندارد، اما اگر كمبودى داشته باشد، مرتب نق مى زند و آه و ناله سر مى دهد و آن كمبود را به رخ مى كشد. اگر انسان به نعمتهايى كه خدا به او داده توجه كند، لذتى مى برد كه در مقابل، آن كمبودها به حساب نمى آيد، گرچه در پيدايش كمبودها نيز حكمتى نهفته است. چه خوب است بنشينيم و بررسى كنيم كه خداوند چه نعمتهايى به ما داده است و در اين صورت، پى مى بريم كه آن نعمتها بى شماره است: «وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللّهِ لاتُحْصُوها...» (123) اگر بخواهيد نعمتهاى بى حد خدا را شماره كنيد، هرگز نتوانيد. پس براى گوارا شدن زندگى، توجه به نعمتهاى خدا لازم است، امّا صِرف توجه به آنها نيز كافى نيست، زيرا اگر انسان به نعمتها دل ببندد و فراموش كند كه صاحب اين نعمت ها چه حقّى بر او دارد، به آنها دل بستگى پيدا خواهد كرد و اين خود مانع از تكامل او مى گردد. لذا در كنار توجه به نعمتهاى خدا بايد توجه كند كه صاحب اين نعمت چه حقّى بر او دارد؟ و چگونه بايد شكر اين نعمتها را به جا آورد؟ در اين صورت زندگيى گوارا و شيرين خواهد داشت.

ب ـ ويژگى هاى حيات پايدار

در بخش ديگرى از حديث، خداوند ويژگى هايى را براى حيات باقى و پايدار ذكر مى فرمايد. در واقع بايد گفت در اين چند سطر يك دوره سير و سلوك و عرفان عملى گنجانيده شده است و اگر ما در اين جملات دقت كنيم و آنها را درس زندگى خود قرار دهيم، به عالى ترين كمالات معنوى دست مى يابيم؛ خداوند مى فرمايد: «وَ اَمّا الْحَيوةُ الْباقِيَةُ فَهِىَ الَّتى يَعْمَلُ [صا حِبُها] لِنَفْسِهِ حَتّى تَهُونَ عَلَيْهِ الدُّنْيا وَ تَصْغُرَ فى عَيْنَيْهِ وَ تَعْظُمَ الاْخِرَةُ عِنْدَهُ» اما حيات باقى كسى دارد كه به گونه اى براى خود عمل مى كند كه دنيا براى او حقير و در چشمش بى ارزش مى شود و آخرت نزد او عظمت مى يابد. اگر كسى بخواهد از مسير حيوانيّت به مسير انسانيّت قدم بگذارد و وارد مراحل تكامل انسانى شود، در اولين قدم بايد به مقايسه دنيا و آخرت بپردازد. در شرع مقدس تكاليفى براى همه انسانها تعيين شده؛ از قبيل نماز، روزه و اعمال مستحبى كه موجب تكامل انسان مى گردند و به نتايج و ثمرات آنها در آخرت دست مى يابد. امّا انسان در ابتدا، ميل به كارى دارد كه در همين دنيا از آن لذت ببرد و نتيجه فورى آنرا ببيند و اگر كارى براى او فاقد نتيجه فورى و نيز لذت بخش نباشد، انجامش براى او دشوار است. اگر باتجربه دريابد كه كارى برايش لذت فورى و آنى در بردارد، به پى گيرى و انجام مجدد آن علاقه مند مى گردد، اما از انجام كارهايى كه برايش لذت بخش نيست خسته مى شود و كم كم آنها را رها مى كند. به دليل اهميت اين موضوع، در قرآن مجيد نيز به آن زياد توجه شده است، براى مثال تعبيرى كه قرآن در مورد نماز دارد چنين است: «... وَ اِنَّها لَكَبيرَةٌ اِلاّ عَلى الْخاشِعينَ» (124) بدرستى كه نماز دشوار است، مگر بر خاشعان و خداپرستان. نماز بارگرانى است بر دوش انسان و با اينكه زمان زيادى نمى برد، خواندن آن برايش سنگين است و لذا در ابتدا، بدون بهره بردن از روش هاى صحيح، وادار كردن بچه ها به نماز خيلى دشوار است. دليلش اين است كه وقتى او غذا مى خورد، بازى مى كند، تلويزيون تماشا مى كند، لذّتى نقدى و آنى به دست مى آورد، امّا از وضو گرفتن، نماز خواندن و... چنين لذّتى برايش حاصل نمى شود. اگر زمانى انسان به اين باور رسيد كه اين افعال، واقعاً براى او مفيد و لذّت بخش است، با شوق و علاقه آنها را انجام خواهد داد. البته روشن است كه بين اعمال عبادى و نتايج و لذتهاى آنها چندان فاصله اى نيست، همه زندگى دنيا نسبت به آخرت، از يك چشم بر هم زدن نسبت به يك عمر صد ساله كمتر است و در واقع زندگى حقيقى در عالم آخرت است كه ابدى و بى پايان است. اگر انسان بتواند لذتهاى اين دو زندگى را با يكديگر مقايسه كند، پى مى برد لذتهاى دنيا كه آن قدر به آنها دل بسته است و براى رسيدن به آنها تلاش فراوان مى كند، در مقابل لذتهاى آخرت، چقدر بى ارزش و بى مقدار است. بدون شك لحظه اى لذت بردن، در اين دنيا، همراه با رنج و مشقت فراوانى است. شما بنگريد انسان براى به دست آوردن لقمه اى نان، چقدر بايد زحمت بكشد. هر كس در حد وسع خود چقدر تلاش مى كند، تا زندگى اى مرفه و آسوده داشته باشد: وسائل گرمازا تهيه مى كند تا در زمستان از سرما در امان باشد، براى در امان ماندن از گرماى تابستان، به دنبال تهيه وسائل خنك كننده مى رود و اين همه رنج و تلاش و به كار بستن سرمايه ها، براى رسيدن به لذتهاى مادى و نتايج دنيوى است: اختراعات و به كار بستن مغزها، جنگ و جدالها و همه تلاش هاى بشر براى اين است كه، در اين دنيا، چند روزى خوش بگذراند. حال اگر بنا باشد لذت آنى و زودگذر دنيا، اين قدر ارزش داشته باشد كه تمامى مشكلات و دشوارى ها براى رسيدن به آن تحمّل گردند، در مقابل، لذتهاى پايان ناپذير آخرت كه خستگى و ناراحتى نيز به همراه نخواهند داشت، چقدر ارزش دارد؟ آيا نمى ارزد كه انسان دو ركعت نمازش را درست بخواند؟ با مقايسه لذتهاى دنيا و آخرت، انسان سختى هاى عبادات و تكاليف را برخود هموار مى سازد و سعى مى كند به وظايف خود عمل كند، گرچه اين كار در ابتدا گران است، ولى با آن مقايسه و با پى بردن به اهميت و ارزش نعمتهاى آخرت و دوام آنها، آخرت در نظر انسان بزرگ مى گردد و دنيا كوچك به نظر مى آيد، در آن صورت است كه انسان به راحتى تكاليف الهى را انجام مى دهد زيرا در مورد كارهاى دنيايى نيز اگر انسان مطمئن باشد كه كارهايش نتيجه خوبى خواهد داشت، مشكلات را تحمّل خواهد كرد. پس اولين قدم اين است كه سعى كنيم، موقعيّت زندگى دنيا و آخرت را بشناسيم و تلاش كنيم سختى هاى عبادت و بندگى خدا آسان گردد، پى به ماهيت دنيا ببريم و اينكه در مقابل آن آخرت چه ارزشى دارد؟ و نفع هر يك را بشناسيم و هر كدام را كه نفعش بيشتر است انتخاب كرده، براى رسيدن به آن تلاش كنيم؛ در نتيجه دنيا در نظرمان پست و حقير و آخرت بزرگ مى آيد. جمله «اَمّا الْحَيوةُ الْباقِيَةُ فَهِىَ الَّتى يَعْمَلُ [صا حِبُها] لِنَفْسِهِ» ناظر به اين است كه انسان خويشتن را از همه كس و از همه چيز بيشتر دوست مى دارد و محبوب ترين چيز نزد انسان، نفس اوست و ساير دوستى ها با همين ملاك انجام مى گيرد: اگر كسى را دوست مى دارد، براى اين است كه از همنشينى با او لذت مى برد. پس در واقع انسان اصالتاً خودش را دوست مى دارد و بالتبع اين دوستى به ساير افراد و اشياء نيز تعلّق مى گيرد. ما با اينكه خودمان را دوست مى داريم، امّا در اين فكر نيستيم كه مصلحت و خير ما در چيست. شما اگر كسى را دوست داشته باشيد، آنچه به نفع و صلاح اوست برايش تأمين مى كنيد و ضرر را از سر راهش بر مى داريد، حال براى نفس خود كه از هرچيزى براى شما محبوبتر است چه مى كنيد؟ چرا به فكر نفع و ضرر خود نيستى! سعى كن نفع خود را بشناسى تا آن را كسب كنى و از آنچه به ضررت هست اجتناب كن. اگر انسان بر اين انديشه باشد كه نفع و ضرر واقعى خود را تشخيص داده، براى جلب منافع و مصالح خويش تلاش كند، به اينجا خواهد رسيد كه: «تَهُونُ عَلَيْهِ الدُّنْيا» دنيا در نظر او خوار مى شود، زيرا در مى يابد كه ارزش هاى آخرت بهتر و بادوام تر است:«وَالاْخِرَةٌ خَيْرٌ وَابْقى» (125) درنتيجه دنيا درنظراو كوچك مى گردد. اميرالمؤمنين (عليه السلام) در نهج البلاغه مى فرمايد: «كانَ لى فيما مَضى اَخٌ فىِ اللّهِ وَ كانَ يُعَظِّمُهُ فى عَيْنى صِغَرُ الدُّنْيا فى عَيْنِهِ» (126) در روزگار گذشته دوستى داشتم كه بر اساس ارزشهاى الهى با او برادر بودم (احتمالا ابوذر غفارى يا عثمان بن مضعون) و كوچك بودن دنيا در نظرش، او را در چشم من بزرگ مى نمود. از ديد اميرالمؤمنين (عليه السلام) كسى بزرگ است كه دنيا در نظرش كوچك باشد، يعنى اين واقعيّت را درك كند كه دنيا در مقابل آخرت ارزش ندارد و چيزى به شمار نمى آيد. پس اگر درست فكر كنيم و در واقع دنبال نفع و مصلحت خود باشيم، نبايد آخرت را از ياد ببريم، زيرا دنيا زودگذر و زوال پذير است. البته نمى توان به انديشه در امر دنيا و آخرت و مقايسه بين آندو بسنده كرد، بلكه بايد تلاش كرد و زحمت كشيد تا به جايى برسيم كه ديگر انجام تكاليف الهى براى ما سنگين و دشوار نباشد و سرانجام منافع لذتهاى اُخروى را بر دنيا ترجيح دهيم و اگر چنانچه امر داير شود بين دو كارى كه هر دو مطلوبند، ولى يكى از آنها پيش خدا محبوبتر است، همان را ترجيح دهيم، نه كارى كه خود مى پسنديم. «وَ يُؤْثِرَ هَواىَ عَلى هَواهُ وَ يَبْتَغى مَرْضاتى وَ يُعَظِّمَ حَقَّ عَظَمَتى وَ يَذْكُرَ عِلْمى بِهِ وَ يُراقِبَنى بِاللَّيْلِ وَ النَّهارِ عِنْدَ كُلِّ سَيِّئَة وَ مَعْصيَة» خواست مرا برخواست و هواى خود ترجيح مى دهد و رضاى مرا مى گزيند و حق عظمت مرا بزرگ مى شمارد و فراموش نمى كند كه من ناظر براعمال او هستم و در شب و روز مواظب است كه گناهى از او صادر نگردد. مسيرى كه انسان با زحمت، تلاش، تمرين، مداومت بر برنامه هاى عملى صحيح طى مى كند تا به مرحله نهائى تكامل معنوى برسد از ارزيابى زندگى دنيا و مقايسه بين دنيا و آخرت شروع مى شود و در نتيجه، شخص تصميم مى گيرد كه سعادت ابدى را برگزيند از اينروى بايد همواره مواظب باشد كه چه كارى براى زندگى آخرت مفيد است و چه كارى مفيد نيست و در هر كارى حساب كند كه خداوند اين عمل را دوست دارد يا آن را دوست ندارد، اين همان مراقبه اى است كه مربّيان اخلاقى سفارش مى كنند و براى موفّقيت در اين مرحله بايد درباره خدا و عظمت او بيانديشد. اگر انسان توجه داشته باشد كه خدا به هر كارى كه انجام مى دهد، علم دارد و در شبانه روز وقتى معصيتى پيش مى آيد، متوجه باشد كه خدا حاضر و ناظر بر عمل اوست؛ هرگز معصيت نمى كند. وقتى انسان در برابر چشمان يك كودك از برخى گناهان دورى مى جويد، چگونه با توجه به اينكه خدا حاضر و ناظر اعمال اوست گناه مى كند؟ تازه اين مربوط به عمل خارجى و مراقبتهاى عملى است، مثل مراقبت دست، پا و چشم و... مهمتر از اين نوع مراقبتها، مراقبت قلبى است كه آدمى بر نحوه فكر و انديشه درونى خويش نظارت داشته باشد. «وَ يُنْقِّىَ قَلْبَهُ عَنْ كُلِّ ما اَكْرَهُ» قلب خويش را از آنچه من دوست ندارم پاك مى كند. افزون بر اينكه بر اعمال خارجى و بيرونى خويش مواظبت مى كند و تكاليف شرعى را بجا مى آورد و معاصى الهى را ترك مى كند، مراقبت دقيقى نيز بر احوال درونى خويش دارد و مواظب است در دل نيز انديشه و فكرى، برخلاف خواست خدا نداشته باشد. (نقل مى كنند مرحوم سيّد مرتضى به برادرش، سيد رضى، فرمود: خوبست كسى عهده دار امامت نماز شود كه معصيت نكرده باشد. سيّد رضى در جواب گفت: خوبست كسى امام باشد كه حتّى خيال معصيت نيز نكرده باشد!) در ادامه حديث خداوند مى فرمايد: «وَ يُبْغِضَ الشَّيْطانَ وَ وَساوِسَهُ و لا يَجْعَلُ لاِِبْليسَ عَلى قَلْبِهِ سُلْطاناً وَ سَبيلا» شيطان و وسوسه هايش را دشمن مى دارد و براى ابليس هيچ سلطه اى بر قلب و راه نفوذى بر انديشه خود نمى گذارد. هر زمانى كه احساس كند، وساوس شيطانى به دلش هجوم آورده، با آنها مقابله مى كند و هرگز اجاره نمى دهد، ظرف مصّفاى دل به تخيّلات شيطانى آلوده گردد. مؤمن تخيّل شيطانى را همانند دشمنى مى داند كه قصد جانش را كرده است و لذا پيوسته با او به مبارزه بر مى خيزد و اجازه نمى دهد شيطان حتّى در دلش نفوذ يابد، چه رسد به اندامها و رفتار خارجى او.

درس هجدهم

موفقيت در آزمون الهى، و عنايات ويژه خداوند

«فَاِذا فَعَلَ ذلِكَ، اَسْكَنْتُ فى قَلْبِهِ حُبّاً حَتّى اَجْعَلَ قَلْبَهُ لى وَ فَراغَهُ وَ اشْتِغالَهُ وَ هَمَّهُ وَ حَديثَهُ مِنْ النِّعْمَةِ الَّتى اَنْعَمْتُ بِها عَلى اَهْلِ مَحَبَّتى مِنْ خَلْقى وَ اَفْتَحُ عَيْنَ قَلْبِهِ وَ سَمْعِهِ حَتّى يَسْمَعَ بِقَلْبِهِ وَ يَنْظُرَ بِقَلْبِهِ اِلى جَلالى وَ عَظَمَتى وَ اُضَيِّقُ عَلَيْهِ الدُّنْيْا وَ اُبَغِّضُ اِلَيْهِ ما فيها مِنَ اللَّذّاتِ وَ اُحَذِّرُهُ مِنَ الدُّنْيا وَ ما فيها كَما يُحذِّرُ الرّاعى غَنَمَهُ مِنْ مَراتِعِ الْهَلَكَةِ. فَاِذا كانَ هكَذا يَفِرُّ مِنَ النّاسِ فِراراً وَ يُنْقَلُ مِنْ دارِ الْفَناءِ اِلى دارِ الْبَقاءِ وَ مِنْ دارِ الشَّيْطانِ اِلى دارِ الرَّحْمنِ.

يا اَحْمَدُ؛ لاَُزَيِنَنَّهُ بِالْهَيْبَةِ وَ الْعَظَمَةِ فَهذا هُوَ الْعَيْشُ الْهَنئُ وَ الْحَياةُ الْباقِيَةُ وَ هذا مَقامُ الرّاضينَ. فَمَنْ عَمِلَ بِرِضائى اُلْزِمْهُ ثَلاثَ خِصال، اُعَرِّفُهُ شُكْراً لا يُخالِطُهُ الْجَهْلُوَ ذِكْراً لا يُخالِطُهُ النِّسْيانُ وَ مَحَبَّةً لا يُوْثِرُ عَلى مَحَبَّتى مَحَبَّةَ الَْمخْلُوقينَ. فَاِذا اَحَبَّنى اَحْبَبْتُهُوَ اَفْتَحُ عَيْنَ قَلْبِهِ اِلى جَلالى. فَلا اُخْفى عَلَيْهِ خاصَّةَ خَلْقى فَاُناجيه فى ظُلَمِ اللَّيْلِ وَ نُورِ النَّهارِ حَتّى يَنْقَطِعَ حَديثُهُ مِنَ الَْمخْلُوقينَ وَ مُجالَسَتُهُ مَعَهُمْ»

پيش از اين درباره ويژگى هاى زندگى گوارا و حيات پايدار بحث گرديد و اينكه انسان بايد براى سعادت و آبادسازى كاخ آخرت خود تلاش كند و به دنبال رضاى خدا برود، تا دنيا در نظرش حقير گردد. بعد از تلاش و كوشش در جهت خودسازى نفس و پشت سرگذاشتن آزمون و امتحان و موفقيت در آن، نوبت به بهره مند گشتن از عنايات خاص خداوند مى رسد؛ در اين باره خداوند مى فرمايد:

«فَاِذا فَعَلَ ذلِكَ، اَسْكَنْتُ فى قَلْبِهِ حُبّاً حَتّى اَجْعَلَ قَلْبَهُ لى وَ فَراغَهُ وَ اِشْتِغالَهُ وَ هَمَّهُ وَ حَديثَهُ مِنْ النِّعْمَةِ التّى اَنْعَمْتُ بِها عَلى اَهْلِ مَحَبَّتى مِنْ خَلْقى»

پس وقتى چنين كرد، در قلب او محبتى جاى مى دهم تا آنجا كه قلبش را براى خويش قرار مى دهم و فراغت و مشغوليت و كوشش و سخن گفتن او را از نعمتهايى قرار مى دهم كه به دوستان خود ارزانى مى دارم.

بعد از اينكه انسان از هر چه در توان داشت كوتاهى نكرد، مورد عنايتهاى خداوند قرار مى گيرد و با عنايات خداوند به مراحلى دست مى يابد كه خود توان رسيدن بدان را نداشت. تاكنون براى خود واقعيت مستقلّى قائل بود و بعد از گذر از اين مرحله و بكار بستن تمام توان خويش، مورد توجه الطاف خاص خداوندى كه به بندگان برگزيده عنايت مى شود، قرار مى گيرد و از آن پس، تنها با پاى خود به جلو نمى رود؛ بلكه اين خداست كه دست او را مى گيرد و به جلو مى برد و به جايى مى رسد كه دلش مالامال از عشق و محبت به خدا و دلش از آن خدا مى گردد؛ چون انسان خود، آن قدر توان ندارد كه همه تمايلات نفسانى خويش را زير پا بگذارد. (البته با عنايت خداوند توان دارد قدمهاى كوتاه را بردارد، ولى با آن عنايتهاى عام نمى تواند قدمهاى بلند را نيز بردارد) بعد از موفقيت در برداشتن قدمهاى كوتاه، وقت آن مى رسد كه خدا دستش را بگيرد، تا قدمهاى بلند را نيز بردارد.

توجه به خدا و نعمتهاى او، محور افكار و نگرش مؤمنان

تا دل انسان به ديگران مشغول است نمى تواند پرواز كند، چون پايش بسته است، اما وقتى با لطف خداوند دل از محبت غير پاك گشت، پرواز كردن براى او آسان مى گردد. كارهاى ما معمولا بر محور دنياست و وقتى بدانها مشغوليم، سعى مى كنيم بر وفق مراد انجام گيرد و اگر خيلى هنر داشته باشيم، در انجام آنها و رسيدن به خواسته هايمان از راه مشروع سود مى جوييم. وقتى كارمان تمام شد و با دوستان گرم صحبت شديم، باز سخن از دنيا به ميان مى آيد: فلان چيز گران شد، قيمت فلان زمين مناسب است و... اين بدان جهت است كه دل ما به دنيا مشغول است و محرك و انگيزه اى كه ما را به حركت وامى دارد، حب دنياست.

اگر محبت به خداوند جانشين محبت به دنيا گشت، وقتى انسان از عبادت، كار، تلاش و انجام وظايف الهى اش فارغ گشت و فراغتى يافت كه با دوستانش بنشيند، محور سخن خدا خواهد بود. از دنيا و زخارف آن مى گذرد و هنگام اشتغال و فراغت، تمام توجه اش به خداست. معمولا در فراغت و بخصوص هنگام خواب چيزهايى توجه انسان را جلب مى كند كه در عمق دل او جاى دارد و هنگام پرداختن به فعاليتهاى روزانه از آنها غافل مى گردد. بنابراين اگر انسان مى خواهد بداند كه در عمق دلش چه مى گذرد و محبوب واقعى او كيست، بنگرد در هنگام فراغت و خواب دلش به چه چيزى بيشتر توجه دارد.

كسانى كه دل به خدا سپرده اند و بدو محبت دارند، چه در هنگام اشتغال به كار و چه هنگام فراغت و استراحت، محور توجه و افكارشان خدا و نعمتهايى است كه او بدانها ارزانى كرده. دوستداران خدا از نعمتهاى ويژه اى برخوردارند كه ديگران از آنها خبر ندارند، تا آنجا كه نعمتهاى ارزانى شده به دنيا داران برايشان بى ارزش است.

ميان عاشق و معشوق رمزى است *** چه داند آنكه اشتر مى چراند

«وَ اَفْتَحُ عَيْنَ قَلْبِهِ وَ سَمْعِهِ حَتّى يَسْمَعَ بِقَلْبِهِ وَ يَنْظُرَ بِقَلْبِهِ اِلى جَلالى وَ عَظَمَتى»

چشم دل و گوش قلبش را مى گشايم تا با دل بشنود و با قلب خود به جلال و عظمت من بنگرد.

انسان غير از چشم و گوش ظاهرى، چشم و گوش باطنى نيز دارد: «... فَاِنَّها لاتَعْمَى الاَْبْصارُ وَ لكِنْ تَعْمىَ الْقُلُوبُ الَّتى فىِ الصُّدورِ» (127)

گرچه چشم سر كافران كور نيست، ولى چشم دل و باطنشان كور است.

نابيناى واقعى كسى است كه چشم دلش كور است و حقايق را درك نمى كند، ولى كسى كه اهل محبت خداست، خداوند چشم و گوش دلش را باز مى كند و با دل عظمت و جلال خداوندى را مى بيند و در اين صورت امور دنيا برايش پست و حقير مى گردند و براى او دشوار است به امور دنيا توجه كند، چون فرا روى خود عالم بى كرانى را مى نگرد. مثال كور مادرزادى كه چشمش به روى دنيا بازگردد و عالم وسيع دنيا را فرا روى خود ببيند (تا چشم نداشت تنها درون خود را مى ديد، ولى تا چشمش باز شد، عالم وسيع دنيا را نيز مى بيند).

تا چشم دل ما باز نشده، از حقايق آن عالم و حتى از باطن و ملكوت عالم دنيا بى خبريم، چون آنها را نمى بينيم: وقتى دنيا و عظمت كهكشان ها و ستارگان را، با چشم و يا دوربين و تلسكوپ مى بينيم از شگفتى ها و گستره آن تعجب مى كنيم، غافل از اينكه اين تازه مربوط به دنياست و نگرش و درك ما همانند درك نابيناست و هنوز چشم دلمان باز نشده است كه عظمت نامحدود الهى را ببينيم كه در آن صورت دنيا با همه وسعت و گستردگى اش برايمان تنگ مى گردد.

«وَ اُضَيِّقُ عَلَيْهِ الدُّنْيْا وَ اُبَغِّضُ اِلَيْهِ ما فيها مِنَ اللَّذّاتِ»

دنيا را بر او تنگ مى گردانم و لذتهاى آن را بر او مبغوض مى سازم.

كوچكى دنيا در چشم ملكوتى و آخرت بين مؤمن

ما چون جاى ديگرى را نمى بينيم و از عالم آخرت بى خبريم، خيال مى كنيم دنيا وسعت دارد، گرچه اين دنيا در مقايسه با عظمت خداوند در حكم صفر است، ولى آنگاه كه چشم دل انسان به عظمت الهى باز شد، به خُردى و كوچكى دنيا پى مى برد و از درك عالم آخرت و عظمت خداوند چنان غرق در سرور و لذت و بهجت مى شود، كه دنيا براى او تنگ مى گردد، بلكه آنرا فراموش مى كند، چنانكه اگر كسى با رصدخانه به مشاهده ستارگان و نحوه حركت آنها بنشيند، غرق در تماشاى آنها مى گردد و زندگى رو زمره خود را فراموش مى كند؛ چرا كه در فضاى بهت انگيز و بى كران كهكشانها وارد شده است.

اگر چشم انسان به عالم ديگرى گشوده شود ـ كه اين عالم با همه عظمتش در برابر آن نا چيز است ـ ديگر نه تنها پرداختن به امور دنيا براى او لذت بخش نيست، بلكه آن را مانع از پرداختن به آخرت و توجه به عالم برين مى داند. در امور دنيا نيز اگر لذتى براى انسان حاصل گشت، تا مدتى بدان سرگرم مى گردد و بعد از دست يافتن به لذت بهتر، ديگر نه تنها از لذت اولى خوشش نمى آيد، بلكه از آن كراهت دارد و آنرا مانع رسيدن به لذت عاليتر و بزرگتر مى داند. هم چنين آنان كه چشم دلشان به عالم آخرت باز شده، چنان لذتى را درك مى كنند كه ديگر پرداختن به لذايذ دنيايى برايشان لذت آور نيست، بلكه بدان بدبين مى گردند و چون آن را مانع از رسيدن به لذتهاى حقيقى و واقعى مى دانند، از آن فرار مى كنند.

بزرگان و اولياى خدا، از آنچه براى ما لذت بخش است و براى رسيدن به آن مقدماتى را فراهم مى سازيم و با روى گشاده از آن استقبال مى كنيم، لذتى نمى برند، چون كسى كه محبت خدا در دلش جاى گرفت، لذتهاى مادى براى او جاذبه ندارد، بلكه آنها را مانع از ترقى و كمال خود مى شناسد و تنها در حد ضرورت و به عنوان وظيفه شرعى از آنها بهره مى برد.

«وَ اُحَذِّرُهُ مِنَ الدُّنْيا وَ ما فيها كَما يُحَذِّرُ الرّاعى غَنَمَهُ مِنْ مَراتِعِ الْهَلَكَةِ»

همواره او را از دنيا و آنچه در اوست برحذر مى دارم، چنانكه همواره چوپان، گوسفندان خود را از چراگاه هاى مرگ آفرين باز مى دارد.

وقتى انسان آن مراحلى را كه بدان اشاره رفت پشت سر گذاشت، خدا مربى او مى گردد و در خطرات و لغزشگاهها يارى اش مى كند و چنانكه چوپان گوسفندان خويش را از علف زارهاى مسموم دور مى كند، او را از دنيا دور مى سازد.

«فَاِذا كانَ هكَذا يَفِرُّ مِنَ النّاسِ فِراراً وَ يُنْقَلُ مِنْ دارِ الْفَناءِ اِلى دارِ الْبَقاءِ وَ مِنْ دارِ الشَّيْطانِ اِلى دارِ الرَّحْمنِ»

پس وقتى چنين شد، از مردم فرار مى كند و از خانه فانى دنيا به خانه باقى آخرت و از خانه شيطان به خانه خدا منتقل مى گردد.

ما اگر مدتى مردم و صحنه هاى دنيوى را مشاهده نكنيم، گويا در زندان گرفتار شده ايم، دلمان مى خواهد مردم را ببينيم، ولو با آنها دوست و رفيق نباشيم. ديدن انسانها و مشاهده صحنه هاى دنيا برايمان لذت بخش است و اگر از آن محروم گرديم، چونان زندانى در نهايت رنج و عذاب خواهيم بود، ولى كسى كه دلش مملو از محبت خدا گشته است و چشمش به عالم جاودانه آخرت باز شده، از دنيا و اهل آن فرار مى كند و دلش نمى خواهد آنها را ببيند. تنها مايل به ديدن دوستان و عاشقان خداوند و به گفتگو نشستن با آنهاست و علاقه اى به نشست و برخاست با ديگران ندارد، مگر تكليف و وظيفه ايجاب كند كه به سراغ آنها برود.

گاهى درباره كسى كه از دنيا رخت بربسته، گفته مى شود كه دار فانى را وداع گفته و به دار باقى شتافته است! ولى انتقال در مورد بحث ما با آن انتقال متفاوت است، چرا كه مؤمن شيفته لقاى رب در دنياست و با مردم زندگى مى كند و به وظايف خود مشغول است. او گرچه در دنياست، ولى دلش از اين عالم فانى بريده است و به عالم باقى پيوسته است. پيش از اين به جمله ديگرى از همين حديث اشاره رفت كه دنيا و آخرت در نظر اولياى خدا يكسان است: «قَدْ صارَتِ الدُّنْيا وَ الاْخِرَةُ عِنْدَهُمْ واحِدَةً» يعنى آنها بر دنيا و آخرت اشراف دارند و از افقى به آندو مى نگرند كه هر دو يكسان در نظر آنان جلوه مى كند.

در واقع دنيا و آخرت مثال دو خانه اى است كه انسان از يكى به ديگرى منتقل مى گردد.

وقتى انسان به تماشاى جلال خداوندگارى نشست، دنيا از نظرش محو مى گردد و به اعتبار ديگر از اين دنيا به عالم ديگر منتقل مى شود. به تعبير على (عليه السلام) در نهج البلاغه: «وَ صَحِبُوا الدُّنْيا بِاَبْدان اَرْواحُها مُعَلَّقَةٌ بِالْمَحَلِّ الاَْعْلى» (128) بابدن هايى دردنيا زندگى مى كنند كه روح آنها به آستان رفيع رحمت الهى آويخته شده است.

چنين انسانى از خانه شيطان به خانه خدا منتقل مى گردد: تا چشم به روى دنيا و مظاهر آن باز است و دل به لذتهاى آن وابسته است، دنيا خانه شيطان است، چون شيطان وسوسه گر، درصدد به انحراف و لغزش كشاندن انسانهاست. ولى وقتى انسان اوج گرفت و به «خانه رحمان» منتقل گرديد، ديگر دست شيطان به او نمى رسد؛ چرا كه شيطان را به خانه خدا راه نيست.

«يا اَحْمَدُ؛ لاَُزَيِنَنَّهُ بِالْهَيْبَةِ وَ الْعَظَمَةِ فَهذا هُوَ الْعَيْشُ الْهَنىُ وَ الْحَياةُ الْباقِيَةُ وَ هذا مَقامُ الرّاضينَ»

اى محمد؛ من او را به هيبت و شكوه زينت مى بخشم و اين، زندگى گوارا و حيات جاودانه است و مقام كسانى كه راضى به رضاى خدايند.

كسانى كه با خدا رابطه دارند و دلشان متوجه خداست، چنان هيبت و عظمتى بدانها داده شده كه ديگران در برابرشان خضوع مى كنند و خود به دليل اين امر پى نمى برند كه چرا به مجرد روبرو گشتن با چنين افرادى احساس خُردى و كوچكى مى كنند. ممكن است لاغر و رنجور باشد و چيزى كه موجب هيبت و ابهت گردد در ظاهر او وجود نداشته باشد، اما وقتى بازتاب حالات روحى او ظاهر مى گردد، مردم در خود احساس كوچكى مى كنند و او را بزرگ مى دارند.

آيا اين زندگى خوش تر و گواراتر است، يا زندگى سراسر آلوده ما كه دلمان را به آن خوش كرده، در اين فكريم چه بپوشيم و چه بخوريم و چگونه سر همديگر كلاه بگذاريم؟ اگر چيزى از مالمان كم شود، از غصه و ناراحتى خوابمان نمى برد. آيا اين زندگى كه ما داريم ارزش دارد يا زندگى كسى كه اصلا به دنيا اعتنا ندارد و دنيا در نظر او كوچك و بى مقدار است، چون با عالمى عظيم تر و وسيعتر سر و كار دارد. دل از محدوديتها و فقيران و گدايان (انسانها) بر كنده، به غناى مطلق، عزت مطلق، جمال و كمال مطلق دل سپرده است.

وقتى انگيزه مؤمن، در دورى گزيدن از لذتهاى دنيا و محرمات و بالاخره چيزى كه خوشايند خدا نيست، رضاى خدا بود بالطبع به آنچه خدا بر او پيش مى آورد و يا بدو عنايت مى كند رضا مى دهد و شكى نيست كه اين رضا طرفينى است؛ يعنى وقتى انسان به دنبال رضاى خداوند باشد و از كار او رضايت خاطر داشته باشد و خرسند گردد و در كنار ارتباط با خداوند، ديگر كمبودها براى او معنا نداشته باشد خداوند نيز از او راضى مى گردد. چنانكه در قرآن نيز «راضى و مرضى» با هم آمده است:

«اِرْجِعى اِلى رَبِّكِ راضِيَةً مَّرْضِيَّةً» (129)

اى نفس قدسى مطمئن و آرام، به حضور پروردگارت باز گرد كه تو از او خشنودى و او نيز از تو راضى است.

در آيه ديگر مى فرمايد: «... رَضِىَ اللّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ ذلِكَ الْفَوْزُ الْعَظيمُ» (130) (كسانى كه از نعمتها و مواهب بهشتى بهره مند مى گردند) خدا از آنها راضى است، آنها نيز از خدا راضيند، اين است فيروزى و سعادت بزرگ.

خصلت هاى سه گانه ره يافته به رضاى حق

خداوند به كسى كه به مقام رضا راه يافته، سه خصلت عطا مى كند:

«فَمَنْ عَمِلَ بِرِضائى اُلْزِمْهُ ثَلاثَ خِصال: اُعَرِّفُهُ شُكْراً لا يُخالِطُهُ الْجَهْلُ»

هر كس به خواست و رضاى من عمل كند، سه خصلت به او عطا مى كنم، به او سپاسگزارى را مى آموزم كه با جهل همراه نمى گردد.

پس ويژگى و خصلت اول، شكر و سپاسگزارى از خدا، همراه با باور و آگاهى است. انسان بالطبع ناسپاس است، پيوسته غرق در نعمتهاى بى شمار خداست، ولى بدان توجه ندارد، اما وقتى نعمتى ازاو گرفته شود، فريادش بلند مى شود. ميليون ها نعمت دارد و حقش را ادا نمى كند، اما وقتى يكى از آنها كم مى شود، داد و فريادش بلند مى شود و به التماس و گريه و نذر و نياز و دعا روى مى آورد! تازه آنها كه اهل ايمان و توسلند، به توسل و دعا روى مى آورند و الا ديگران تنها قيافه هايشان را درهم مى كشند و نااميد مى شوند:

«وَ لاَِنْ اَذَقْنا الاِْنْسانَ مِنّا رَحْمَةً ثُمَ نَزَعْناها مِنْهُ اِنَّهُ لَيَؤُسٌ كَفُورٌ» (131)

اگر ما انسان را از نعمت و رحمتى برخوردار كرديم (تا شكر كند) سپس (به جهت كفران او) آن نعمت را از او باز گرفتيم، سخت به نااميدى و كفران در مى افتد.

در آيه ديگر مى فرمايد: «... وَ اِنْ مَسَّهُ الشَّرُّ فَيَؤُسٌ قَنُوطٌ» (132)

وقتى شر و آسيبى به او رسد، مأيوس و نااميد مى گردد.

باز در جاى ديگر مى فرمايد: «اِنَّ الاِْنْسانَ لَظَلوُمٌ كَفّارٌ» (133)

انسان سخت ستمگر و كفران پيشه است.

در مقابل اين گروه، خداوند به بندگانى كه طالب رضاى او هستند، مقام حق شناسى و شكرگزارى عطا مى كند، و علاوه اين حق شناسى با جهل آميخته نيست، بلكه نعمتهاى خدا را مى شناسند و در مقام شكرگزارى بر مى آيند. ما چون به همه نعمتهايى كه خدا به ما عطا كرده، واقف نيستيم، اگر هم شكرى به جا آوريم، محدود خواهد بود و در كنار آن ده ها ناسپاسى و ناشكرى از ما سر مى زند. در همان حال كه پى به نعمتى برده ايم و از آن شكرگزارى مى كنيم، از نعمتهاى فراوان ديگر غافليم، پس آن شكرگزارى همراه با غفلت و جهل نسبت به ساير نعمتهاى خداست.

«وَ ذِكْراً لايُخالِطُهُ النِّسْيانُ وَ مَحَبَّةً لا يُوْثِرُ عَلى مَحَبَّتى مَحَبَّةَ الْمَخْلُوقينَ»

به او توجه و ذكرى عطا مى كنم كه با فراموشى همراه نمى گردد و محبتى بدو مى دهم كه باداشتن آن هيچ محبتى را بر محبت من ترجيح ندهد.

براى ما خيلى دشوار است به ياد خدا باشيم، در شبانه روز وقتى براى چند دقيقه به نماز مى ايستيم، گرچه در ظاهر عبادت مى كنيم، ولى دلمان با خدا نيست و از ياد و توجه به او غافليم؛ اما مؤمنى كه مرهون لطف و عنايت خداوند مى باشد و دلش سرشار از عشق و محبت به خداست، نمى تواند او را فراموش كند. خدا ياد و توجه اى به او داده كه همراه با نسيان و فراموشى نيست، لذا هيچ گاه از ياد او غافل نمى گردد، او عاشق خداست و عاشق هيچ گاه معشوقش را فراموش نمى كند ـ اين ياد و توجه ويژگى دومى است كه خدا به او مى دهد.

ويژگى و خصلت سوم كه خدا به رضا دهنده به خواست خود عنايت مى كند، اين است كه نسبت به خود محبتى در دل او ايجاد مى كند كه هيچ گاه محبت ديگرى را بر آن ترجيح نمى دهد. وقتى انسان در دنيا به چيزى محبت پيدا مى كند، بالاخره روزى محبوب بالاترى براى او يافت مى شود كه در نتيجه، محبت به محبوب اول از دلش خارج مى گردد: دائماً علاقه ما به اشيا و اشخاص بر همين منوال است، امروز به كتاب خوب و قشنگى علاقه داريم و فردا علاقه مان به كتاب بهترى جلب مى گردد. امروز به خانه اى دل خوش مى شويم و فردا كه خانه بهترى فراهم ساختيم، بدان دل خوش مى شويم. امروز رفيق خوبى داريم و بدان محبت مى ورزيم، اما وقتى رفيق بهترى يافتيم، رفيق اول را فراموش مى كنيم ـ اين قاعده در محبتهاى دنيايى هر روز مصداق تازه اى پيدا مى كند، ولى كسى كه دلش وابسته به خداست، هيچ محبتى را بر محبت به خدا ترجيح نمى دهد، زيرا محبوبى بالاتر از خدا براى او يافت نمى شود.

«فَاِذا اَحَبَّنى اَحْبَبْتُهُ وَ اَفْتَحُ عَيْنَ قَلْبِهِ اِلى جَلالى، فَلا اُخْفى عَلَيْهِ خاصَّةَ خَلْقى»

وقتى كه او مرا دوست داشت، من نيز او را دوست مى دارم و چشم دلش را براى نظاره به جلالم مى گشايم و بندگان خاص و برگزيده ام را از او پنهان نمى كنم.

توصيف مقام محبت بنده به خداوند و محبت خداوند به بنده، براى ما ممكن نيست و زبان از بيان اين واقعيت عاجز است، اين موهبت و مقام رفيعى است كه تنها براى دوستان و اولياى خدا قابل درك است. اينكه انسان خداوند را دوست داشته باشد، مقام با ارزشى است، چرا كه بنده چنان معرفت و شناختى مى يابد كه تنها به خدا محبت مى ورزد و دوستى ديگران را فراموش مى كند؛ مسلماً اين مقام مهمى است و مهمتر از آن اينكه خدا انسان را دوست بدارد.

خداوند متعال مى فرمايد:

«يا اَيُّها الَّذينَ آمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِى اللّهُ بِقَوْم يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ...» (134)

اى كسانى كه ايمان آورده ايد، هر كه از شما از دين خود مرتد شود، به زودى خدا قومى را مى فرستد كه آنها را دوست مى دارد و آنان نيز خدا را دوست مى دارند.

علاوه بر محبتِ متقابل بين عاشق و معشوق و بنده مؤمن و خدا، خداوند دوست و عاشق خود را محبوب خلق نيز مى گرداند. البته براى او محبوب گشتن در بين مردم فى نفسه ارزش و بهايى ندارد، بلكه از آن جهت كه لطف خدا چنين محبوبيتى را بر او ايجاد كرده، بدان ارزش مى دهد والا دوستدار خدا فقط به خدا توجه دارد و كارى ندارد به اينكه ديگران او را دوست بدارند، يا نه. براى او فرق نمى كند كه همه مردم دوستش باشند يا دشمنش، ولى لطف خدا در حق او ايجاب مى كند كه محبوب همگان گردد. در اين باره خداوند در قرآن مى فرمايد:

«اِنَّ الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدّاً» (135)

آنان كه به خدا ايمان آورند و نيكوكار شوند، خداى رحمان آنان را (در نظر خلق) محبوب مى گرداند.

نمونه بارز مؤمنان صالح و پاك باخته خداوند، امام، رضوان اللّه عليه، بود كه نه تنها دوستان، او را دوست مى داشتند، بلكه دشمنان نيز از ژرفاى دل او را دوست مى داشتند و اگر به دشمنى و مخالفت با او بر مى خاستند، براى اين بود كه منافع خود را در خطر مى ديدند. چنانكه بزرگترين دشمن على (عليه السلام) معاويه بود، اما وقتى يكى از اصحاب على (عليه السلام) نزد او مى رود، مى گويد از فضايل على (عليه السلام) برايم بگو و چون فضايل على (عليه السلام) براى او گفته مى شود مى گريد! چرا كه فطرت او طالب نيكى ها و خوبى ها بود؛ ولى بر اثر دل بستن به دنيا و پيروى شيطان و فراموش كردن خدا، از آن منحرف شده بود و براى رسيدن به هواها و خواسته هاى خود، با على (عليه السلام) و اولاد و اصحابش دشمنى مى ورزيد.

«فَاُناجيهِ فى ظُلَمِ اللَّيْلِ وَ نُورِ النَّهارِ حَتّى يَنْقَطِعَ حَديثُهُ مِنَ الْمَخْلُوقينَ وَ مُجالِسَتُهُ مَعَهُمْ»

در تاريكى شب و روشنى روز با او مناجات مى كنم، تا از سخن گفتن با مردم اجتناب جسته، از هم نشينى با آنها گريزان گردد.

تا حال محب خدا دنبال فرصتى بود كه با خداى خود مناجات كند، اكنون به مقامى رسيده كه خدا با او نجوا مى كند. يك عاشق دلباخته، پيوسته دنبال لحظه اى است كه با محبوب خود اُنس گيرد و با او به نجوا بنشيند، اكنون چنان شده كه محبوب با او نجوا مى كند و مسلماً اين بزرگترين سرور و شادمانى اوست و چه افتخارى از اين بالاتر كه در بيدارى و خواب احساس كند خدا با او سخن مى گويد!!