راهيان كوى دوست
شرح حديث معراج

استاد محمد تقى مصباح يزدى

- ۹ -


درس پانزدهم

نقش ارزشى روزه و سكوت

«يا اَحْمَدُ؛ عَلَيْكَ بِالصَّمْتِ فَاِنَّ اَعْمَرَ مَجْلِس قُلُوبُ الصّالِحينَ وَ الصّامِتينَ وَ اِنَّ اَخْرَبَ مَجْلِس قُلُوبُ الْمُتَكَلِمينَ بِما لا يَعْنيهِمْ.

يا اَحْمَدُ؛ اِنَّ الْعِبادَةَ عَشْرَةُ اَجْزاء، تِسْعَةٌ مِنْها طَلَبُ الْحَلالِ. فَاِنْ طَيَّبْتَ مَطْعَمَكَ وَ مَشْرَبَكَ فَاَنْتَ فى حِفْظى و كَنَفى. قالَ: يا رَبِّ وَ ما اَوَّلُ الْعِبادةِ؟ قالَ: اَوَّلُ الْعِبادَةِ اَلصَّمْتُ وَ الصّومُ.

قالَ يا رَبِّ؛ وَ ما ميراثُ الصَّوْمِ؟ قالَ: اَلصَّوْمُ يُورِثُ الْحِكْمَةَ وَ الْحِكْمَةُ تُورِثُ الْمَعْرِفَةَ وَ الْمَعْرِفَةُ تُورِثُ الْيَقينَ. فَاِذا اسْتَيْقَنَ الْعَبْدُ لايُبالى كَيْفَ اَصْبَحَ بِعُسْر اَمْ بِيُسْر»

رابطه تقرب به خدا با فعاليت هاى ايجابى و سلبى

انسان پس از اينكه پى برد، مسير تكاملى خويش را بايد با اراده برگزيند و با سعى و كوشش خود آنرا بپيمايد و نيز پى برد كه هدف اصلى از آفرينش انسان و بالاترين كمالى كه او بدان دست مى يابد قرب به خداوند متعال است، ناگزير درصدد بر مى آيد كه راه رسيدن به آنرا بشناسد و سعى مى كند با تدوين برنامه اى صحيح و كامل، مسير تقرب به خداوند را طىّ كند. اين برنامه از دو بخش اساسى تشكيل مى شود: يك بخش مربوط به فعاليتهاى اثباتى و ايجابى است، يعنى كارهايى كه در خارج بايد انجام گيرد و بخش ديگر مربوط به جنبه هاى سلبى و كارهايى است كه بايد از آنها خوددارى كرد و هر دو از اهميّت به سزايى برخوردارند. البته كارهاى اثباتى موجب پيشرفت و ترقى انسان مى گردد و در جازدن او را به پيش نمى برد، ولى چه بسا ترك و خوددارى، به يك معنا عمل ايجابى به شمار مى آيد و در عين حال جهت سلبى او نيز اهميت زيادى دارد، چون انسان را بر انجام كارهاى اثباتى و پيشبرد برنامه هاى مثبت، موفق مى سازد (اگر انسان از كارهاى منفى خوددارى نكند، نمى تواند كارهاى ايجابى و مثبت را انجام دهد). بنابر اين انسان در آغاز بايد بينديشد كه چه كارهايى را بايد انجام دهد و از چه كارهايى بايد خود دارى كند.

سراسر فقه و كتابهاى اخلاقى ما مملوّ از كارهايى است كه بايد انجام داد و نيز كارهايى كه بايد از آنها اجتناب جست و بين اين كارهاى ايجابى و سلبى يك نوع تأثير و تأثر و عليّت و معلوليّت وجود دارد، يعنى انجام دادن كارى به انسان كمك مى كند كه بر انجام كار سنگين تر موفق شود. ترك برخى از چيزها موجب مى گردد كه انسان بتواند از كارهاى سلبى مشكلتر اجتناب جويد، يا ترك برخى چيزها به انسان كمك مى كند كه راحت تر وظايف ايجابى اش را انجام دهد.

آنچه در تربيت مهمّ است و از مربّى مى توان استفاده كرد، آموختن اين فرمول است كه با انجام چه كارهايى انسان به راحتى مى تواند به كارهاى سخت تر و پيچيده تر بپردازد. هنر مربى در اين است كه به انسان بياموزد از كار آسان و راحت شروع كند كه با انجام آن، بر انجام كارهاى بزرگتر و سنگين تر موفق گردد. بسيار مهمّ است كه او بداند از كجا شروع كند، تا بر انجام كارهاى بزرگتر موفّق شود: بسا كارهاى بزرگى كه انسان به اهميت و ارزشش پى برده است، ولى توان انجامش را ندارد. براى مثال همه مى دانيم خيلى خوب است كه موفق شويم شبى هزار ركعت نماز بخوانيم، اما اين كار از ما ساخته نيست، نه وقت به ما اجازه مى دهد و نه قدرت بدنى كافى داريم و نه ساير شرايط فراهم است. و نيز مى دانيم خيلى خوب است انسان لحظه اى از خدا غافل نشود، ولى چنين چيزى براى هر كس ميسر نيست.

اگر انسان در زندگى برنامه منظّمى داشته باشد و از نقطه مناسبى شروع كند، با انجام و تكرار كارهاى ابتدايى و ساده و راحت تر، و مداومت بر آنها، توان انجام كارهاى مهمتر را نيز در خود مى يابد. در امور سلبى نيز اگر از گناهانى كه تركش آسانتر است شروع كند، مى تواند از گناهان بزرگ و گناهانى كه ترك آنها دشوار است، اجتناب كند. اجتناب از چيزهايى كه تركش آسان است، موجب مى گردد انسان از گناهان بزرگ دورى گزيند و خود را از فروافتادن در لغزشگاه هايى كه موجب هلاكت و تيره روزى انسان مى گردد، حفظ كند.

سكوت، آبادكننده دل اولياى خدا

«يا اَحْمَدُ؛ عَلَيْكَ بالصَّمْتِ فَاِنَّ اَعْمَرَ مَجْلِس قُلُوبُ الصّالِحينَ و الصّامِتينَ وَ اِنَّ اَخْرَبَ مَجْلِس قُلُوبُ الْمُتَكَلِمّينَ بِما لا يَعْنيهِمْ»

اى محمد؛ بر تو باد كه سكوت پيشه سازى همانا بهترين و آبادترين انجمن ها قلبهاى صالحان و ساكتان است و خرابترين آنها، قلبهاى ياوه گويان است.

براى انسان دشوار نيست كه جلوى زبانش را بگيرد و هر حرفى را نزند، چرا كه زبان كاملا در اختيار اوست و مى توان مواظب بود كه بى جهت به حركت در نيايد. كار دشوارى نيست كه انسان حرفى بزند كه براى آخرتش فايده داشته باشد و در موارد ديگر سكوت اختيار كند. البته در جايى كه وظيفه ايجاب مى كند انسان سخن بگويد، بايد سخن گفت و سكوت در مواردى ستوده است كه فايده و ثمره اى بر سخن گفتن مترتب نمى گردد. آثار مطلوب فراوانى بر اين سكوت بار مى شود كه در اين روايت به برخى از آنها اشاره شده است. از جمله فوايد و بهره هاى سكوت اين است كه انرژى ذهنى انسان براى كارهاى مثبت و ثمر بخش ذخيره مى گردد. كسانى كه زياد حرف مى زنند، فعاليتهاى ذهنى شان پراكنده مى گردد و از قدرت تفكر و تمركزشان كاسته مى شود. وقتى انسان سعى كند كم حرف بزند و از حرفهاى بى فايده اجتناب كند، انرژيى كه صرف حرف زدن مى گشت، صرف فكر كردن و دستيابى به آگاهى بيشتر مى گردد.

ارزش انسان به آگاهى و شعور اوست و اگر درك و آگاهى نداشته باشد، گرچه از بعد حيوانى جسمش رشد مى كند، ولى از بعد انسانى ارزشى ندارد. هر قدر شعور، آگاهى و توجه انسان بيشتر باشد، از بعد انسانى بيشتر رشد كرده است و هر قدر به غفلت مبتلا گردد، از انسانيت دور مى شود. انسانهايى كه زياد حرف مى زنند، درك و آگاهى و شعورشان كم است، لذا وقت خود را به امور بى فايده مى گذرانند، گاهى چند ساعت حرف مى زنند، ولى توجه ندارند چه مى گويند، در مقابل كسانى كه شعور و آگاهى شان بيشتر است، خود را كنترل مى كنند و سنجيده سخن مى گويند.

يكى از آقايان از علاّمه طباطبايى (رضي الله عنه) پرسيد: چه كنم تا در نماز حضور قلب داشته باشم؟ ايشان فرمودند: اگر مى خواهى در نماز حضور قلب داشته باشى، كم حرف بزن. توضيح روان شناختى اين مطلب اين است كه وقتى انسان زياد حرف مى زند، ذهنش به امور گوناگون مشغول مى گردد و در نتيجه پراكنده نگرى، قدرت تمركز از او گرفته مى شود، لذا در نماز نيز نمى تواند حواسش را جمع كند و فكرش پراكنده مى گردد. اما وقتى عادت كرد جلوى زبانش را بگيرد و هر حرفى را نزند، قدرت بر تمركز پيدا مى كند.

پس بر اساس اين روايت آبادترين انجمنها دل مؤمنى است كه كم حرف مى زند و دل خود را به ياد و توجه خدا آباد مى سازد و در مقابل ويران ترين انجمنها دل انسانهاى پر حرف و ياوه گوست. هيچ گاه دل آنان آباد نمى گردد، چون با پراكنده گويى و پراكنده نگرى بنيان دل را بر ويرانى مى نهند، سخنان آنان نه نفعى براى دنيايشان دارد و نه براى آخرتشان و به ديگران نيز نفع نمى رساند.

در ادامه حديث معراج خداوند مى فرمايد:

«يا اَحْمَدُ؛ اِنَّ الْعِبادَةَ عَشْرَةُ اَجْزاء، تِسْعَةٌ مِنْها طَلَبُ الْحَلالِ. فَاِنْ طَيَّبْتَ مَطْعَمَكَ و مَشْرَبَكَ فَاَنْتَ فى حِفْظى وَ كَنَفى»

اى محمد؛ عبادت ده جزء دارد كه نُه جزء آن طلب مال حلال است. پس اگر خوردنى و آشاميدنى خود را پاك و پاكيزه نمايى، همواره تحت حفاظت و در كنف عنايت من خواهى بود.

براى عبادت و بندگى خدا، بايد روزى انسان حلال باشد، اگر روزى كه قوام زندگى به آن است، از راه حرام و معصيت خدا تأمين گردد، چگونه انسان مى تواند به خدا تقرب جويد. سخن كه به اينجا مى رسد، پيامبر سؤال مى كند:

«يا رَبِّ وَ ما اَوَّلُ الْعِبادَةِ؟ قالَ: اَوَّلُ الْعِبادَةِ الصَّمْتُ وَ الصَّوْمُ.»

پروردگارا، شروع و آغاز عبادت به چيست؟ خداوند مى فرمايد آغاز و شروع عبادت به سكوت و روزه است.

اگر مى خواهيد در راه بندگى خدا قدم برداريد و راهى را پيش گيريد كه سرانجام آن، قرب الهى و جوار خدا و مقام عالى انسان است، بايد از سكوت و روزه دارى آغاز كنيد و اين دو، اولين قدم در راه عبادت و بندگى خدا و تكامل انسان است. تا مادامى كه زبان آزاد است و انسان از گفتن هر چيزى باكى ندارد، به جايى نمى رسد و نيز اگر شكمش را آزاد بگذارد، به مانند حيوانى است كه تنها به علف مى انديشد.

حكمت، معرفت و يقين ره آورد روزه

«قالَ: يا رَبِّ؛ وَ ما ميراثُ الصَّوْمِ؟ قالَ: الصَّوْمُ يُورِثُ الْحِكْمَةَ وَ الْحِكْمَةُ تُورِثُ الْمَعْرِفَةَ وَ الْمَعْرِفَةُ تُورِثُ الْيَقينَ»

پيامبر عرض كرد: خداوندا؛ ميراث و ره آورد روزه چيست؟ خدا فرمود: ميراث روزه، حكمت است و ميراث حكمت، معرفت و ميراث معرفت، يقين است.

بيان خداوند در اين حديث بر گرفته از بهترين روش تربيتى است كه وقتى مى خواهند كسى را به تهذيب اخلاق و انجام كارهاى خوب وادارند، ثمرات و منافع آن كار را بر مى شمارند و الا صرف دستور به انجام كار، انگيزه قوى بر انجام آنرا در انسان پديد نمى آورد و آن انگيزه وقتى پديد مى آيد كه فايده و منافع آن كار مشخص گردد.

در واقع روزه گرفتن برنامه اى است، جهت تنظيم تغذيه كه انسان در شبانه روز دو مرتبه غذا بخورد؛ هنگام سحر و اول شب. البته اين از جهت تأمين نياز بدن و تنظيم فعاليت معده است، چراكه بدن به آن مقدار غذايى كه ما مى خوريم احتياج ندارد و به كمتر از آن نيازش بر طرف مى شود. انسان بايد براى تغذيه برنامه اى تنظيم كند كه بدن درست از غذا استفاده كند. متاسفانه ما برنامه اى براى تغذيه نداريم و بدين جهت بدن از غذايى كه به او مى رسد، درست استفاده نمى كند، در نتيجه هميشه با كمبود غذايى مواجه ايم، چون بدن عادت نكرده است از غذايى كه تناول مى شود، درست استفاده كند. اين از جهت فايده روزه براى بدن. گرچه قوام روزه، از جهت معنوى، به نيت و قصد قربت است.

ممكن است در ابتدا اين مطلب را كه روزه منشاء حكمت مى گردد، از باب تعبد بپذيريم، ولى با دقت به يك رابطه على و معلولى بين آن دو پى مى بريم؛ زيرا كم خوردن موجب مى گردد، انسان بر درك حقايق قدرت يابد كه اين همان حكمت است. انسان پرخور همواره به لذتهاى مادى توجه دارد و انگيزه او از خوردن، لذتى است كه از آن مى برد و اين حيوانى ترين حالات انسان است. بديهى است كسى كه پيوسته به فكر لذت بردن از خوردنى هاست، از لذتهاى عقلانى و روحى و لطيف محروم مى گردد؛ چون وقتى توجه او به چيزى معطوف شد، از چيزهاى ديگر قطع مى گردد. وقتى انسان به دنبال لذتى است كه از خوردنى ها مى برد، از لذت تفكر و درك حقايق علمى باز مى ماند و به دنبال آن نمى رود و نيز سراغ لذتى كه از عبادت حاصل مى شود نمى رود، چرا كه مزه عبادت را نچشيده و همواره مزه خوردنى ها در كام اوست.

روزه علاوه بر اينكه موجب تقويت اراده و جلوگيرى از هدر رفتن نيروها و فرو رفتن در ماديات مى شود، موجب مى گردد، انسان پيوسته به ياد خدا باشد؛ چون روزه دار براى خدا از خوردن و آشاميدن دست مى كشد و اين خود باعث مى گردد، در طول روز، توجه قلبى به خدا داشته باشد.

افزون بر آنچه ذكر گرديد، وقتى انسان زياد غذا مى خورد، سنگين مى شود و قدرت تفكر و تمركز فكر، از او سلب مى گردد؛ زيرا انرژى بدن صرف هضم غذا گشته است و تا مدتى انسان از فعاليّتهاى فكرى باز مى ماند. از نظر بهداشتى نيز توصيه شده كه انسان بلافاصله بعد از غذا خوردن به كار فكرى قوى نپردازد، چون براى هضم غذا خون در اطراف معده جمع مى گردد و در هنگام فكر كردن نيز، براى فعال شدن ذهن، خون در اطراف مغز جمع مى شود و اين دو با هم سازگارى ندارند. پس اين ضرر ديگر پرخورى است كه شخص را از فعاليتهاى فكرى و توجهات قلبى باز مى دارد. البته پرخورى ضررها و عواقب ديگرى نيز دارد: به عنوان نمونه وقتى توجه انسان به لذت خوردنى ها جلب گرديد، به ساير امور مادى نيز معطوف مى گردد، چون براى تهيه خوردنى هاى لذيذ، بايد تلاش كرد و مقدماتى را فراهم ساخت و در نتيجه، انسان غرق در ماديات مى شود و از معنويات باز مى ماند.

پس بر اساس اين روايت، روزه و به طور كلى كم خوردن، موجب دستيابى به حكمت مى گردد و آنگاه كه انسان قدرت درك حقايق را در خود يافت، به معرفت و شناختهاى صحيح دست مى يابد (حكيم بودن به داشتن قدرت درك حقايق و درك معارف يقينى است و وقتى اين قدرت اعمال شود، انسان به شناختها و معرفتهاى صحيح و ناب نايل مى شود). البته آنچه مهم و مدنظر ماست، معرفت خدا، صفات الهى و امورى است كه محورش «الله» است. از طرف ديگر وقتى معرفت انسان قوى شد و رشد كرد، بر ايمان و يقين افزوده مى شود؛ چون يقين ره آورد معرفت و شناخت است.

يقين كامل ترين مرتبه ايمان است ـ و البته خود نيز مراتبى دارد، چنانكه در روايات، برخى از آن مراتب، از قبيل: «علم اليقين»، «عين اليقين» و «حق اليقين»، ذكر شده است ـ و ايمان متوقف بر معرفت و شناخت است. انسان بى جهت به چيزى ايمان نمى آورد، او تا به چيزى معرفت و شناخت نداشته باشد، نمى تواند ايمان بياورد و طبيعى است هر قدر شناخت قوى تر باشد، زمينه قوى ترى براى ايمان فراهم مى شود و معرفت كامل زمينه پيدايش يقين است. البته يقين و ايمان كامل، آثارى دارد و به وسيله آنها مى توان تشخيص داد كه چه كسى به مرحله يقين رسيده است. در اين بخش از روايت خداوند به يكى از آن آثار اشاره مى كند:

«فَاِذا اسْتَيْقَنَ الْعَبْدُ لايُبالى كَيْفَ اَصْبَحَ بِعُسْر اَمْ بِيُسْر»

پس هر گاه بنده ام به مقام يقين رسيد، اهميت نمى دهد كه زندگى او به سختى گذشت، يا به آسانى.

براى او فرق نمى كند كه در رفاه و خوشى و راحتى باشد، يا در سختى و گرفتارى و تنگنا، يعنى در برابر مسائل زندگى مادى بى تفاوت است و چون دلش به جاى ديگرى محكم شده، خوشى و سختى هاى دنيا در او اثر نمى گذارد. اينها در برابر عظمت قلب درياگونه مؤمن چيزى نيست كه در او موج ايجاد كند، مسائل زندگى دنيا پست تر و كوچكتر از آن است كه دل او را به خود مشغول كند و ناراحتش سازد و براى او مهم نيست كه پول دار باشد، يا فقير. مؤمنى كه ايمانش كامل گشته است، كار خود را به خدا وامى گذارد و مى داند نفعش در چيزى است كه خدا براى او پيش مى آورد (قبل از اين مطالبى راجع به توكل و اعتماد بر خدا و رضا به قضاى الهى بيان گرديد). وقتى ايمان قوى شد و انسان كار خود را به خدا سپرد، خدا نيز وكالت او را مى پذيرد و كارهايش را به بهترين وجه و بر اساس آنچه صلاح و خير او در آن است، تنظيم مى كند، بنابراين مؤمن خيالش راحت است كه خدا عهده دار زندگى اوست و خير آن در چيزى است كه خدا پيش مى آورد.

پس، از يك طرف مؤمن رهيافته به يقين، به زندگى دنيا بهايى نمى دهد، چون به امور مهمتر و والاترى توجه دارد و دنيا و لذتهاى آن موجب نمى گردد، توجه او از ياد خدا، معارف يقينى، مشاهده آثار الهى، اسماء و صفات و جلوه هاى حق تعالى قطع گردد. آن قدر اين امور براى او ارزش دارد كه به مسائل ديگر اهميت نمى دهد و براى او فرق نمى كند كه چه بر او بگذرد ـ اين از يك طرف كه به امور دنيا اهميت نمى دهد. از طرف ديگر، به واسطه ايمانى كه دارد كارش را به خدا واگذارده، خدا نيز وكالت او را پذيرفته است و مى داند خيرش در چيزى است كه خدا بر او پيش مى آورد. اگر عقلش مى رسيد و حكمت كارها را مى دانست، همان كارى را مى كرد كه خدا انجام داده است، منتها خودش نمى داند كه چه مصلحتى در وضعى كه امروز بدان مبتلا گرديده، وجود دارد و اگر مصالح و منافع را تشخيص مى داد، خود عهده دار تنظيم امور زندگى اش مى گشت و حال كه نمى داند چه بايد كرد، كارش را به خدا وامى گذارد و خيالش راحت است كه آنچه خدا پيش مى آورد خير است و از سختى ها و تنگناها ناراحت نمى گردد.

براى انسانى كه به يقين دست يافته، حقايقى كه بدان شناخت دارد حضور دارد و اين شناخت در عمل او داراى نقش است. ما به حقايقى؛ چون خدا، بهشت و جهنم علم داريم، ولى اين آگاهى در عمل ما اثرى نمى بخشد، گويا در هنگام عمل دانسته ها فراموشمان مى گردد. در سخن ادعا مى كنيم: خدا همه جا حاضر است؛ ولى در مقام عمل فراموش مى كنيم. پس به اين شناخت يقين نمى گويند، بلكه يقين مرحله اى است كه شناختهاى انسان رشديافته و فعال در نزد او حاضر است (اين مرحله يقينى از شناخت كه بسيار نفيس و عالى است، در روايات مورد تجليل قرار گرفته است).

درس شانزدهم

مؤمن رهيافته به يقين و باريابى به رضوان حق

«وَ اِذا كانَ الْعَبْدُ فى حالَةِ الْمَوْتِ يَقُومُ عَلى رَاْسِهِ مَلائِكَةٌ بِيَدِ كُلِّ مَلَك كَأْسٌ مِنْ ماءِ الْكَوْثَرِ وَ كَأْسٌ مِنَ الْخَمْرِ يَسْقُونَ رُوحَهُ حَتّى تَذْهَبَ سَكْرَتُهُ وَ مَرارَتُهُ و يُبَشِّرُونَهَ بِالْبِشارَةِ الْعُظْمى وَ يَقُولُونَ لَهُ طِبْتَ وَ طابَ مَثْواكَ اِنَّكَ تَقْدَمُ عَلى الْعَزيزِ الْكَريمِ الْحَبيبِ الْقَريبِ. فَتَطيرُ الرُّوحُ مِنْ اَيْدىِ الْمَلائِكَةِ فَتَصْعَدُ اِلىَ اللّهِ تَعالى فى اَسْرَعَ مِنْ طَرْفَةِ عَيْن وَ لا يَبْقى حِجابٌ وَ لاسَتْرٌ بَيْنَها وَ بَيْنَ اللّهِ تَعالى وَ اللّهُ عَزَّ وَجَلَّ اِلَيْها مُشْتاقٌ وَ تَجْلِسُ عَلى عَيْن عِنْدَ الْعَرْشِ.

ثُمَ يُقالُ لَها: كَيْفَ تَرَكْتِ الدُّنْيا؟ فَتَقُولُ:اِلهى وَ عِزَّتِكَ وَ جَلالِكَ، لا عِلْمَ لى بِالدُّنْيا. اَنَا مُنْذُ خَلَقْتَنى خائِفٌ مِنْكَ. فَيَقُولُ اللّهُ: صَدَقْتَ عَبْدى كُنْتَ بِجَسَدِكَ فىِ الدُّنْيا وَ رُوحِكَ مَعى فَاَنْتَ بِعَيْنى سِرُّكَ وَ عَلانيَتُكَ. سَلْ اُعْطِكَ وَ تَمَنَّ عَلَىَّ فَاُكْرِمَكَ، هذِهِ جَنَّتى فَتَبَحْبَحْ فيها وَ هذا جِوارى فَاسْكُنْهُ.

فَتَقُولُ الرُّوحُ: اِلهى عَرَّفْتَنى نَفْسَكَ فَاسْتَغْنَيْتُ بِها عَنْ جَميعِ خَلْقِكَ. وَ عِزَّتِكَ وَ جَلالِكَ لَوْ كانَ رِضاكَ فى اَنْ اُقْطَعَ اِرْباً اِرْباً وَ اُقْتَلَ سَبْعينَ قَتْلَةً بِاَشَّدِ ما يُقْتَلُ بِهِ النّاسُ لَكانَ رِضاكَ اَحَبَّ اِلَىَّ. كَيْفَ اُعْجَبُ بِنَفْسى؟ وَ اَناَ ذَليلٌ اِنْ لَمْ تُكْرِمْنى وَ اَنَا مَغْلُوبٌ اِنْ لَمْ تَنْصُرْنى وَ اَنَا ضَعيفٌ اِنْ لَمْ تُقَوِّنى وَ اَنَا مَيِّتٌ اِنْ لم تُحْيِنى بِذِكْرِكَ وَ لَوْ لا سَتْرُكَ لاَفْتَضَحْتُ اَوَّلَ مَرَّة عَصَيْتُكَ.

اِلهى كَيْفَ لا اَطْلُبُ رِضاكَ وَ قَدْ اَكْمَلْتَ عَقْلى حَتّى عَرَفْتُكَ وَ عَرَفْتُ الْحَقَّ مِنَ الْباطِلِ وَ الاَْمْرَ مِنَ النَّهْىِ وَ الْعِلْمَ مِنَ الْجَهْلِ وَ النُّورَ مِنَ الظُّلْمَةِ. فَقال اللّهُ عَزَّوَجَلَّ: وَ عِزَّتى وَ جَلالى لا اَحْجُبُ بَيْنى وَ بَيْنَكَ فى وَقْت مِنَ الاَْوْقاتِ كَذالِكَ اَفْعَلُ بِاَحَبّائى»

در ادامه حديث معراج، خداوند متعال حالات مؤمن در هنگام مرگ و ورودش به بهشت را، بيان مى كند:

«وَ اِذا كانَ الْعَبْدُ فى حالَةِ الْمَوْتِ يَقُومُ عَلى رَاْسِهِ مَلائِكَةٌ بِيَدِ كُلِّ مَلَك كَأْسٌ مِنْ ماءِ الْكَوْثَرِ وَ كَأْسٌ مِنَ الْخَمْرِ يَسْقُونَ رُوحَهُ حَتّى تَذْهَبَ سَكْرَتُهُ وَ مَرارَتُهُ»

هر گاه بنده (راه يافته به يقين) مرگش فرا رسد، فرشتگان با پيمانه اى از آب كوثر و پيمانه اى از شراب در دست، بر بالين او حاضر مى شوند و روح او را سيراب مى سازند تا سكرات و سختى مرگ براو اثر نگذارد.

مؤمنى كه در دنيا دنبال عمل به تكليف و وظيفه بود و دست از سعى و تلاش نمى كشيد و دنيا را محل آزمايش قلمداد مى كرد و بدانچه براو پيش مى آمد رضا مى داد و خوشى و ناخوشى دنيا در نظرش يكسان مى نمود، چرا كه همه چيز را در دست خدا مى ديد و معتقد بود خير و صلاح در چيزى است كه خدا پيش مى آورد؛ (چنين مؤمنى كه به يقين راه يافته) وقتى مى خواهد از جهان فانى رخت بربندد و روانه ديار باقى شود، فرشتگان با جامهايى از آب كوثر و شراب بهشتى بر بالينش حاضر مى شوند و در هنگام قبض روح، جامها را بدو مى دهند تا از آن بنوشد. وقتى از آب كوثر و شراب بهشتى نوشيد، همه سختى ها، مرارتها، نگرانى ها و سكرات مرگ را فراموش مى كند. آن آب و شرابى كه به بهشتيان مى نوشانند، به مانند نوشيدنى هاى دنيا نيست كه فقط تشنگى جسم را برطرف سازد، بلكه با نوشيدن آن تشنگى روح و جان نيز برطرف مى گردد.

«و يُبَشِّرُونَهَ بِالْبِشارَةِ الْعُظْمى وَ يَقُولُونَ لَهُ طِبْتَ وَ طابَ مَثْواكَ اِنَّكَ تَقْدَمُ عَلى الْعَزيزِ الْكَريمِ الْحَبيبِ الْقَريبِ»

او را به بشارت بزرگى مژده مى دهند و به او مى گويند: تو پاك هستى و منزلگاه تو نيز پاك است. تو بر عزيز كريم كه دوست و نزديك به توست، وارد مى شوى.

تو به پيشگاه عزيزى وارد مى شوى كه از ذلت، كوچكى و ناتوانى به دور است و همه چيز نشانه اى است از قدرت بى كرانه او. مسلّماً پذيرايى آن محبوب، كريمانه و برخاسته از كرم بى نهايت اوست. حال كسى كه مى خواهد بر محبوبش وارد شود چه حالى دارد و با چه شوقى بر او وارد مى شوى؟ آيا وقتى به روح بشارت مى دهند بر محبوبت وارد مى شود، ديگر علاقه اى به ماندن در دنيا دارد؟ آيا سختى ها و گرفتارى هاى دنيا براى او معنا خواهد داشت؟

«فَتَطيرُ الرُّوحُ مِنْ اَيْدىِ الْمَلائِكَةِ فَتَصْعَدُ اِلىَ اللّهِ تَعالى فى اَسْرَعَ مِنْ طَرْفَةِ عَيْن»

پس روح او از دست فرشتگان پرواز مى كند و در كمتر از يك چشم بر هم زدن به سوى خدا صعود مى كند.

فرشتگان به هنگام قبض روح كافران و منافقان، با عذاب و شكنجه و سرسختى جان آنها را مى گيرند، ولى در هنگام قبض روح مؤمن، نه تنها با سختى جان او را نمى گيرند، بلكه آنچنان راحت و با ملاطفت جان او گرفته مى شود كه از دست آنها به سوى محبوب پرواز مى كند.

«وَ لا يَبْقى حِجابٌ وَ لاسَتْرٌ بَيْنَها وَ بَيْنَ اللّهِ تَعالى»

بين او و خداوند متعال، همه حجابها و پرده ها برطرف مى گردد.

(به معنى و مفهوم اين حجاب و پرده ها، در كتابهاى عرفانى اشاره شده؛ ولى به اجمال مى توان گفت: بنده در آن حال، فاصله و مانعى بين خود و خدا احساس نمى كند).

«وَ اللّهُ عَزَّ وَجَلَّ اِلَيْها مُشْتاقٌ وَ تَجْلِسُ عَلى عَيْن عِنْدَ الْعَرْشِ»

خداوند مشتاق اوست و آن روح، كنار چشمه اى نزديك عرش مى نشيند.

زهى مايه سعادت براى مؤمن صالح و شايسته كه در آن حال كه خدا مشتاق اوست به پيشگاهش راه مى يابد و با او ملاقات مى كند. وقتى بر سر چشمه اى در كنار عرش مى نشيند، به مانند مسافرى است كه راهى دراز را پشت سر گذاشته است و بعد از تحمل سختى و خستگى راه و گرما و سرما، براى استراحت به كنار چشمه آب مى رود و تمام سختى و خستگى ها را از تن دور مى سازد. آنگاه كه در كنار چشمه مى نشيند، خداوند با او هم سخن مى شود و به او مى گويد:

«ثُمَ يُقالُ لَها: كَيْفَ تَرَكْتِ الدُّنْيا؟» چگونه دنيا را ترك كردى؟

معمولا بعد از احوال پرسى، به مسافرى كه از سفر برگشته مى گويند: در سفر چه خبر بود؟ اينجا نيز خدا مى فرمايد: وضعت در دنيا چگونه بود؟ در آنجا بنده در جواب دادن، بايد دقت كند، چرا كه انسان به پيشگاه خدا راه يافته است و آنجا جاى تعارف نيست و اگر بخواهد سر سوزنى خلاف بگويد، به او اجازه سخن گفتن نمى دهند. آنجا جاى اغراق و مبالغه گويى نيست، چرا كه هيچ چيز از خدا پوشيده نمى ماند. پس آنچه بنده مى گويد حق است:

«يَوْمَ يَقُومُ الرُّوحُ وَ الْمَلائِكَةُ صَفّاً لاّيَتَكَلَّمُونَ اِلاّ مَنْ اَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ وَ قالَ صَواباً» (120)

روزى كه روح القدس با همه فرشتگان در صف ايستاده اند و هيچ كس سخن نگويد جز كسى كه خداوند مهربان به او اجازه دهد و سخن راست بگويد.

بريدگى از دنيا نتيجه توجه به خدا

اينجاست كه روح مؤمن در جواب خدا مى گويد:

«اِلهى وَ عِزَّتِكَ وَ جَلالِكَ لا عِلْمَ لى بِالدُّنْيا، اَنَا مُنْذُ خَلَقْتَنى خائِفٌ مِنْكَ»

خداوندا؛ به عزت و جلالت سوگند كه من به دنيا علم و آگاهى ندارم و از روزى كه تو مرا خلق كردى، از مقام تو ترسان بودم.

آن مؤمن به جواب تنها اكتفا نمى كند، بلكه به عزت و جلال خدا سوگند مى خورد كه از دنيا بى خبر است، يعنى ممكن است انسان زندگى كند و به وظايف و امور زندگى خود بپردازد، ولى دلش با دنيا نباشد و گويا از آن بى خبر است. برخى از افراد بر اثر غم و اندوه و مصيبت و يا شوق و اشتياق به ديدار محبوب، لحظات و ساعاتى بر آنها مى گذرد، و خبر ندارند كجا هستند و چه مى كنند! با اينكه كارهايشان را درست و بجا انجام مى دهند، ولى به آن توجهى ندارند.

در دنيا، توجه مؤمن اهل يقين، به مسائل و كارهاى دنيا سطحى است، آن گونه كه هنگام پرداختن به آنها، آن مسائل مثل موج آرامى است كه بر سطح استخر مى گذرد و به عمق آن راه نمى يابد. مسائل دنيا بسان موج كوتاهى است كه بى شتاب از روى دل انسان مؤمن مى گذرد و به درون جان او سرايت نمى كند، چرا كه دلش در جاى ديگر است و از ته دل خبر نمى شود كه چه گذشت، لذا در پيشگاه خداوند قسم مى خورد كه من از دنيا بى خبرم. بر خلاف دنيا گرايان كه علاقه به دنيا در عمق دلشان نفوذ كرده، بلكه در دل آنها جز شهوت و لذت جويى و آرزوهاى دور و دراز چيز ديگرى وجود ندارد.

«فَيَقُولُ اللّهُ: صَدَقْتَ عَبْدى كُنْتَ بِجَسَدِكَ فىِ الدُّنْيا وَ رُوحِكَ مَعى. فَاَنْتَ بِعَيْنى سِرُّكَ وَ عَلانيَتُكَ»

خداوند مى فرمايد: راست گفتى اى بنده من، تو با جسد خود در دنيا بودى، ولى روحت نزد من بود و آشكار و نهانت را مى دانم.

چطور ممكن است انسان به امور زندگى خود بپردازد، در فكر تهيه خوراك، پوشاك وسايراحتياجات خود باشد، امااز ته دل به جاى ديگرى توجه داشته باشد! اگر رسيدن به چنين مقامى ممكن است،چراماسعى نمى كنيم،حتى براى لحظه اى به زخارف دنيا دل نبنديم وبه امور پست وبى ارزش دنيا پشت پا بزنيم ودل به خدا بسپاريم؟

رضاى الهى بزرگترين خواسته مؤمن

«سَلْ اُعْطِكَ وَ تَمَنَّ عَلَىَّ فَاُكْرِمَكَ، هذِهِ جَنَّتى فَتَبَحْبحْ فيها وَ هذا جِوارى فَاسْكُنْهُ»

هر چه مى خواهى از من طلب كن تا به تو عطا كنم و از من تمنا كن تا به تو كرم كنم. اين بهشت من است پس در اندرون آن جاى گزين، و اين جوار رحمت من است، پس در آن اقامت كن.

گويا آزمايش ديگرى پيش آمده است، محبى بعد از يك عمر تلاش، در راه رسيدن به محبوب و اشتياق ديدار او، اكنون به آرزوى خود رسيده است. خدا به او مى گويد: بنده من، چنين جايگاهى را براى تو فراهم ساختم، اكنون بهشت در اختيار توست، هر جا مى خواهى برو، هر خواسته اى دارى بيان كن، تا به تو بدهم. شايد اگر ما مى بوديم، وقتى چشممان به آن قصرهاى زيبا و نعمتهاى بهشتى و خوراكى ها و نوشيدنى ها مى افتاد، مى گفتيم: از آن ميوه ها و نعمتها در اختيار ما بگذاريد!

(در جمله فوق خداوند از بنده اش مى خواهد كه در خواست و تمناى خود را بيان كند، تا خداوند به خواسته و تمناى او پاسخ دهد: درخواست درباره چيزى است كه انسان يا اطمينان دارد كه مى تواند بدان دست يابد و يا ظن قوى دارد. اما در مورد چيزى كه انسان اطمينان دارد به آن نمى رسد، آرزو به كار مى رود. خدا مى فرمايد: درخواست كن و بالاتر از آن هر آرزويى دارى بيان كن تا به تو عطا كنم).

بنگريد روح آن مؤمن اهل يقين به چه مقامى رسيده است و چه جوابى مى دهد:

«فَتَقُولُ الرُّوحُ: اِلهى عَرَّفْتَنى نَفْسَكَ فَاسْتَغْنَيْتُ بِها عَنْ جَميعِ خَلْقِكَ»

خداوندا؛ تو خود را به من شناساندى و با شناخت تو از همه خَلقت بى نياز شدم.

خدايا وقتى به عظمت تو پى بردم، ديگر بهشت را مى خواهم چه كنم؟ (من با شناختن تو از همه چيز بى نياز شدم و مگر در مقابل تو چيزى قابل عرضه و توجه هست؟)

كرامت، توفيق الهى و تعالى و رشد انسان مؤمن

«وَ عِزَّتِكَ وَ جَلالِكَ لَوْ كانَ رِضاكَ فى اَنْ اُقْطَعَ اِرْباً اِرْباً وَ اُقْتَلَ سَبْعينَ قَتْلَةً بِاَشَّدِ ما يُقْتَلُ بِهِ النّاسُ لَكانَ رِضاكَ اَحَبَّ اِلَىَّ»

قسم به عزت و جلالت، اگر رضاى تو در آن باشد كه قطعه قطعه شوم و هفتاد بار به فجيع ترين وضع كشته شوم، در نزد من رضاى تو از هر چيزى بهتر است.

وقتى اين جملات را بيان مى كند، به مانند كسى كه بلند پروازى كرده است و ادعاى سنگينى دارد كه به نظر مى رسد از بنده عاجزى ساخته نيست و گويا توهّم مى گردد اين ادعا موجب خودپسندى او گشته است، براى اينكه تفهيم كند اين ادعا تنها براى اين است كه رضاى خدا را بر هر چيز ديگر ترجيح مى دهد، نه اينكه به عجب و خودپسندى مبتلا گرديده، عرض مى كند:

«كَيْفَ اُعْجَبُ بِنَفْسى؟ وَ اَناَ ذَليلٌ اِنْ لَمْ تُكْرِمْنى»

چگونه به خود مغرور شوم؟ و حال اينكه اگر رفتار كريمانه تو نبود من ذليل مى بودم.

آنچه گفتم كه جز به تو توجه ندارم و رضاى تو برايم از همه چيز ارزشمندتر است، به واسطه كرامت و توفيق توست و اگر نبود كرامت تو و اگر آن كرامت را تاحال در من باقى نمى داشتى، من از خود چيزى نداشتم تا ارائه دهم و بنده ذليلى بيش نبودم.

«وَ اَنَا مَغْلُوبٌ اِنْ لَمْ تَنْصُرْنى وَ اَنَا ضَعيفٌ اِنْ لَمْ تُقَوِّنى وَ اَنَا مَيِّتٌ اِنْ لم تُحْيِنى بِذِكْرِكَ»

و اگر كمكم نمى كردى من شكست خورده بودم و اگر تقويتم نمى كردى ضعيف مى بودم و اگر به ياد خود مرا زنده نگه نمى داشتى، من مرده بودم.

بدون يارى تو من توانايى مبارزه با نفس و شيطان را نمى داشتم و شكست مى خوردم. عبارت اخير در اين فراز، بسيار پر معناست: «اگر تو مرا به ياد خود زنده نمى داشتى، مرده اى بيش نبودم» علاوه بر اينكه اين جمله اشاره دارد كه تو به من حيات بخشيدى، به مطلب بسيار مهمى نيز اشاره دارد و آن اينكه حيات بنده مؤمنِ داراى يقين كه به مراتب عالى كمال دست يافته، از سنخ حياتهاى مادى كه ما مى شناسيم و تنها با اكسيژن و تنفس و تغذيه حفظ مى گردد، نيست؛ بلكه آن حيات تنهابا ياد خدا پايدار مى ماند. عيش و زندگى قلب و دل، به ياد و ارتباط با خداست و اگر اين ارتباط نباشد، گرچه حيات حيوانى دارد، ولى قلب و روح انسان مرده است و در نتيجه حيات انسانى ندارد. در اين باره خداوند مى فرمايد: «لِيُنْذِرَ مَنْ كانَ حَيّاً...» (121)

(اين كتاب ذكرالهى و قرآن روشن خداست) تا هركه زنده (دل) است پند گيرد.

تا دل حيات نداشته باشد، از معارف الهى و توجهات قلبى به خدا بهره مند نمى شود. بنابراين «اهل يقين» احساس مى كند از ارتباط با خدا حيات يافته، آنهم حياتى كه در عالى ترين مرتبه است؛ يعنى حيات و زندگى در محضر خدا، و او اين حيات را عطيه خدا مى داند.

«وَ لَوْ لا سَتْرُكَ لاَفْتَضَحْتُ اَوَّلَ مَرَّة عَصَيْتُكَ»

خدايا؛ اگر پرده پوشى تو نبود اولين بار كه گناه مى كردم، رسوا مى شدم (تو بر كار زشت من پرده افكندى و اجازه دادى اصلاح شوم و توفيق دادى تا تو را بندگى كنم).

«اِلهى كَيْفَ لا اَطْلُبُ رِضاكَ وَ قَدْ اَكْمَلْتَ عَقْلى حَتّى عَرَفْتُكَ وَ عَرَفْتُ الْحَقَّ مِنَ الْباطِلِ وَ الاَْمْرَ مِنَ النَّهْىِ وَ الْعِلْمَ مِنَ الْجَهْلِ وَ النُّورَ مِنَ الظُّلْمَةِ»

خدايا؛ چگونه رضاى تو را نطلبم در حالى كه تو عقل مرا كامل ساختى تا تو را شناختم و نيز حق را از باطل و امر (معروف) را از نهى (منكر) و نور را از ظلمت و علم را از جهالت باز شناختم.

خدايا؛ مطلوب حقيقى من رضاى توست و الا بهشت و نعمتهاى بهشتى در مقابل تو ارزشى ندارد، و ارزش آنها از اين جهت است كه هديه توست. خدايا، اگر عقلم را كامل نمى ساختى تا تو را بشناسم و ارزش قرب به تو را درك كنم، من نيز مثل ديگر حيوانات به دنبال چشم چرانى و شهوت رانى مى رفتم. به پاس توفيق تو، عقلم كامل گرديد و تو را شناختم و از شهوات و لذتهاى دنيا چشم پوشيدم. پس اگر رضاى تو را نخواهم، دنبال چه چيزى بروم و مگر چيزى بالاتر از رضاى تو يافت مى شود كه من طلب كنم؟

(به يقين اين گفت و شنود شيرين تر و دل نشين تر از آن است كه در لفظ بگنجد و آنچه با الفاظ بيان شده، مرحله تنزل يافته آن گفت و شنود، و اشاره اى است به حالاتى كه روح در آن مقام داراست). وقتى سخن به اينجا مى رسد خداوند مى فرمايد:

«وَ عِزَّتى وَ جَلالى لا اَحْجُبُ بَيْنى وَ بَيْنَكَ فى وَقْت مِنَ الاَْوْقاتِ كَذالِكَ اَفْعَلُ بِاَحَبّائى»

قسم به عزت و جلالم كه هيچگاه بين من و تو حجابى نيست، آرى من با دوستان خود چنين رفتار مى كنم.