راهيان كوى دوست
شرح حديث معراج

استاد محمد تقى مصباح يزدى

- ۲ -


درس دوم

منزلت توكل و رضايت به قضاى الهى

«لَيْسَ شَىٌ عِندي اَفْضَلَ مِنَ التَّوكُّلِ عَلَىَّ وَ الرّضى بما قَسَمْتُ»

در درس گذشته درباره توكّل و اهميّت آن به تفصيل، به كندوكاو پرداختيم و اكنون در اين درس فراز ديگر روايت معراج را مورد بحث قرار مى دهيم.

خداى متعال براى بندگان خود، تقديراتى دارد و اين تقديرات گاهى موافق با خواسته آنهاست و به آن خرسند مى گردند و زمانى نيز از آن ناخشنود مى شوند. آنچه خداوند مى خواهد اين است كه به مقدّرات او راضى باشند و به قضاى او گردن نهند و رضايت خدا را همواره بر رضايت خود مقدّم دارند و اين تقدير گاهى در امور تشريعى است و گاهى در امور تكوينى.

در امور تشريعى، همه انسانها موظّفند كه واجبات را انجام داده و محرّمات را ترك كنند، و اين خود رضايت به مقدرات تشريعى الهى است.

البته همت گماردن به انجام واجبات و ترك محرمات، پايين ترين مرتبه تقوا و به معناى مقدم داشتن رضايت الهى است، گرچه برخى در همين حد نيز با كراهت به اين امر تن مى دهند، ولى اولياى خدا، در اثر بندگى، به مقامى رسيده اند كه از بندگى و عبادت و ترك محرمات لذت مى برند.

در امور تكوينى، بايد به آنچه خدا براى آنها پيش آورده راضى باشند، چه واقعه ناگوار باشد و چه خوشايند، چنانكه در روايت به همين معنا اشاره دارد و مى فرمايد: بندگان بايد به چيزى كه خدا براى آنها تقسيم كرده، خشنود باشند.

شكّى نيست كه همه چيز در اختيار ما نيست، حتى سخن گفتن كه مى پنداريم در اختيار ماست؛ چرا كه سخن گفتن مستلزم داشتن زبان، حلق، شش، حنجره، تارهاى صوتى، هوا و... است و اينها هيچ كدام در اختيار ما قرار ندارد، زيرا اگر عارضه و اختلالى در آنها پديد آيد، انسان نمى تواند سخن گويد.

پس حتى ساده ترين امور اختيارى، مثل سخن گفتن كه انسان هر وقت بخواهد سخن مى گويد و اگر نخواهد سكوت مى كند، نياز به اسباب و شرايطى دارد كه از قلمرو اختيار ما خارج است (چه بسا افرادى كه سخنى را آغاز كردند، ولى نتوانستند به پايان برسانند، يا در هنگام سخن گفتن جان سپردند و يا عارضه اى برايشان رخ داد) ؛ چه رسد به امورى كه كاملا غير اختيارى هستند؛ مانند زلزله و ابتلا به بيماريى كه انسان در پيدايش آنها هيچ اختيارى ندارد و همه جزو مقدّرات الهى است.

درست است كه يك سرى عوامل طبيعى يا انسانى، در به وجود آمدن واقعه اى نقش دارند، امااين بدان معنا نيست كه خدا دربرابرمخلوقاتش مغلوب شده وبرخلاف اراده او، عوامل طبيعى باعث به وجود آمدن آن واقعه گرديده است. در ملك خدا چيزى بر خلاف اراده او واقع نمى شود، اوست كه بر اساس حكمتش، به اين عالم نظم بخشيده است ولو اينكه گاهى در نظام عالم، امور ناخوشايندى نيز رخ مى دهد. اين نظام را خدا پديد آورده و آن را بهترين نظام دانسته است، به طوريكه اهل فلسفه از آن به «نظام احسن» تعبير مى كنند.

بنابراين، اراده خداوند در نظام عالم مؤثّر است و چنان نيست كه خدا به حكمت خود دست اسباب و عوامل را باز گذاشته تا اين تأثير و تأثّرات پديد آيند، بلكه در اين تأثير و تأثّرات حكمتهايى است كه مهمترين آن، مسأله امتحان و آزمايش است. انسانها در برابر حوادث ناخوشايند آزموده مى شوند، تا مشخص شود چه واكنشى از خود نشان مى دهند. برخى از آزمايشها، مربوط به مرحله اول ايمان است تا معلوم شود كه آيا انسان در مقابل حوادث سخت، احكام الهى را رعايت مى كند يا عصيان؟ اين اولين مرتبه امتحان است كه مربوط به اغلب بندگان است. ولى امتحان بالاتر، مخصوص بندگان برجسته است كه آيا در برابر حوادث سخت از خدا شِكوه و گلايه مى كنند يا آنها را تحمّل كرده، دم فرو مى بندند. اين همان مقام صبر است، بالاتر از صبر، رضاست، يعنى اهل رضا هم درد و رنج و گرفتارى را تحمّل مى كنند و هم به آن، از آن جهت كه از جانب خداست، رضايت مى دهند. اين بالاترين مرحله ايمان است كه در آن صورت انسان از جان و دل به تقديرات خداوند راضى است و به اينكه تقديرات الهى از روى حكمت است، ايمان دارد. بديهى است هر اندازه ايمان و معرفت انسان بيشتر باشد، رضايت به قضا و قدر الهى نيز افزونتر خواهد بود.

پس، از مهم ترين مراتب ايمان اين است كه انسان به تقديرات الهى، هر چند ناخوشايند باشد، علاوه بر صبر و تحمل، رضايت دهد؛ لذا خداوند مى فرمايد: «محبوب ترين كارها نزد من توكّل است و بعد از آن رضايت به آنچه تقدير كرده ام»

اين بدان معناست كه رضا از توكّل والاتر است: توكل يعنى انسان در كارها از خدا كمك بخواهد و بر او اعتماد كند كه اين همان استعانت باللّه است: «اِيّاكَ نَعْبُدُ وَ اِيّاكَ نَسْتَعينُ»

اما مقام دوّم اين است كه به آنچه خدا انجام داده، راضى و خرسند باشيم، نه اينكه تلاش كنيم چيز ديگرى واقع گردد.

آنچه گفتيم بدان معنا نيست كه انسان دست از تلاش بردارد، بلكه تلاش كردن، خود جزو عوامل تقدير الهى به شمار مى رود. منظور اين است كه به آنچه واقع شده راضى باشيم، چه تلاش ما در پيدايش آن نقش داشته باشد و چه عوامل ديگر، و اين معنا وقتى حاصل مى شود كه انسان بداند هر حادثه اى بر حكمتى استوار است.

خيرخواهى خدا براى انسان

در حديث قدسى خداوند خطاب به حضرت موسى مى فرمايد:

«يا مُوسى ما خَلَقْتُ خَلْقَاً اَحَبَّ اِلَىَّ مِنْ عَبْدِيَ الْمُؤْمِنِ وَ اِنّى اِنَّما اِبْتَلَيْتُهُ لِما هُوَ خَيْرٌ لَهُ وَ اُعافيهِ لِما هُوَ خَيْرٌ لَهُ وَ اَنَا اَعْلَمُ بِما يَصْلَحُ عَبْدي عَلَيْهِ...»

اى موسى بنده مؤمن، محبوب ترين مخلوق من است و اگر گرفتارى و ابتلايى بر او پيش مى آورم، خير او در آن است و او را از چيزى باز مى دارم كه خير او در آن است و من به آنچه به صلاح و مصلحت بنده ام است، آگاه ترم.

مسلّماً اگر ما كسى را دوست بداريم، راضى نمى شويم ناراحتى و گرفتارى بر او پيش آيد، پس اگر خداوند بنده اش را به مصيبتها و گرفتاريها مبتلا مى سازد، به جهت دشمنى با او نيست، بلكه براى اين است كه خير و صلاح او در آن مصائب و گرفتارى هاست. مادرى كه بچه اش مريض است، اگر فرزندش را از خوردن بعضى خوردنى ها باز مى دارد و يا داروهاى تلخ و بدمزه به او مى خوراند، به جهت دشمنى با او نيست، بلكه كار او از روى محبت و علاقه به فرزندش است؛ خدا نيز چنين است.

به قول شاعر:

مادر او را گويد اى نور دو چشم *** گر غضب رانم و گر بينى تو خشم

اين غضبها به زمهر ديگرى است *** خشم و تندى هاى من از مادرى است

«فَلْيَصْبِرْ عَلى بَلائى وَلْيَشْكُرْ نَعْمائى...»

پس بايد بر بلايم صبر كند و بر نعمتهايم شكر گزارد.

(شكر در برابر نعمتها و صبر در برابر ناملايمات، موجب تكامل انسان مى گردد). در ادامه خداوند مى فرمايد:

«وَ لْيَرْضَ بِقَضائى، أَكْتُبْهُ فِى الصِّدّيقينَ عِنْدي...»

و بايد به قضاى من راضى باشد، تا او را در زمره صديقين قرار دهم....

در پايان مى فرمايد:

«اِذا عَمِلَ بِرِضائى وَ أَطاعَ أَمْري.» (30)

[در جمله صديقين قرار مى گيرد]هنگامى كه به رضاى من عمل كند و فرمانم را اطاعت نمايد.

امام، رضوان الله تعالى عليه، بارها مى فرمود: ما بايد به تكليفمان عمل كنيم و اينكه چه واقع مى شود به ما مربوط نيست، چون جهان مدبّرى دارد و به آنچه تدبير و قضاى او تعلّق گرفته، بايد رضايت دهيم.

در روايت ديگرى حضرت موسى از خدا سؤال مى كند:

«اى ربِّ اىُّ خَلْقِكَ اَحَبُّ اِلَيْكَ؟ قالَ مَنْ اِذا اَخَذْتُ حَبيبَهُ سالَمَنى...»

خدايا؛ كدام يك از بندگانت، نزد تو محبوب ترين است؟ خداوند مى فرمايد:

بنده اى كه اگر محبوبش را از او باز گيرم، به من پرخاش نكند و حرمت مرا نگه دارد.

برخى، وقتى عزيزى از دست مى دهند، از خدا گله و شكايت مى كنند و به اين امر رضايت نمى دهند، چون نمى خواهند از محبوبشان جدا شوند، چنين افرادى محبوب خداوند نيستند.

سپس حضرت موسى عرض مى كند:

«فَاَىُّ خَلْقِكَ اَنْتَ عَلَيْهِ ساخِطٌ؟ قال: مَنْ يَسْتَخيرُنى فِى الاَْمْرِ فَاِذا قَضَيْتُ لَهُ سَخَطَ قَضائى» (31)

خدايا؛ از كدامين بندگانت نا خشنودى؟

خداوند فرمود: كسى كه خير و صلاحش را از من بخواهد، سپس آنگاه كه به خير و صلاحش حكم كردم بر قضاى من خشم گيرد.

وقتى به خدا اعتماد و توكّل مى كنيم و از او مى خواهيم آنچه به صلاح ماست پيش آورد، اگر گرفتارى و بيمارى پيش آمد، نبايد گله كرد، چرا كه خير و صلاح ما در آن است. پس انسان موحّد، بر خدا توكّل مى كند و از او كمك خواسته، در شدايد و سختى ها صبر را پيشه خود مى سازد و معتقد است كه تدبير امور به دست خداست.

پيامبر فرمود:

«يَقُولُ اللّهُ عَزَّوَ جَلَّ: مَنْ لَمْ يَرْضِ بِقَضائى وَ لَمْ يَشْكُرْ لِنَعَمائى وَ لَمْ يَصْبِرْ عَلى بَلائى فَلْيَتَّخِذْ رَبّاً سِوائى» (32)

خداوند مى فرمايد: كسى كه به قضاى من راضى نگردد و به پاس نعمتهاى من شكر نكند و در بلا و گرفتارى صبر پيشه خود نسازد، براى خود پروردگارى غير از من برگزيند.

پيامبر فرمود:

«قالَ اللّهُ عَزَّ وَ جَلَّ اِنَّ مِنْ عِبادي الْمُؤْمِنينَ عِباداً لايُصْلَحُ لَهُمْ اَمْرُ دينِهِمْ اِلاّ بِالْغِنى والسِّعَةِ وَ الصِّحَّةِ فىِ الْبَدَنِ فَاَبْلُوهُمْ بِالْغِنى وَ السِّعَةِ و صِحَّةِ الْبَدَنِ فَيُصْلَحُ عَلَيْهِمْ اَمْرُ دينِهِمْ...»

خداوند عزوجل مى فرمايد:

برخى از بندگان مؤمن من، دينشان پايدار نگردد جز با توانگرى و وسعت و تندرستى (اگر زندگى مناسب و در خورى داشته باشند، خداى را بندگى مى كنند و آنگاه كه فقر و بدبختى بديشان روى آورد، از دين خود كناره مى گيرند. خداوند آنها را به شدايد و سختى ها مبتلا نمى سازد؛ چرا كه صلاح آنها در رفاه و سلامتى است و تحمّل مصيبت و گرفتارى را ندارند) ؛ پس آنها را با ثروت و وسعت و تندرستى مى آزمايم، تا امر دينشان اصلاح گردد.

امتحان و آزمايش هميشه به گرفتارى و سختى ها نيست، بلكه گاهى نعمتها نيز وسيله آزمايش قرار مى گيرند و خدا آن نعمتها و امكانات را براى بندگان خود فراهم مى سازد، تا بنگرد آنها به وظيفه خود عمل مى كنند يانه؟

«وَ اِنَّ مِنْ عِبادي الْمُؤْمِنينَ لَعِباداً لايُصْلَحُ لَهُمْ اَمْرُ دينِهِمْ اِلاّ بِالْفاقَةِ وَ الْمَسْكَنَةِ والسُّقْمِ فى اَبْدانِهِمْ...»

و برخى ازبندگانم دينشان پايدارنگردد، جز با فقر و تهيدستى و بيمارى....

«فَاَبْلُوهُمْ بِالْفاقَةِ وَ الْمَسْكَنَةِ وَ السُّقْمِ فَيُصْلَحُ عَلَيْهِمْ اَمْرُ دينِهِمْ وَ اَنَاَ اَعْلَمُ بِما يُصْلَحُ عَلَيْهِ اَمْرُ دينِ عِبادي الْمُؤْمِنينَ...»

آنها را با فقر و تهيدستى و بيمارى مى آزمايم، تا امر دينشان اصلاح گردد. من به آنچه دين بندگان مؤمنم را اصلاح كند داناترم.

همه اينها در صورتى است كه انسان مؤمن باشد و كارش را به خدا واگذارد، كه در آن صورت خدا او را كفالت مى كند و هر چه به خير و صلاح اوست، بدو مى دهد: اگر خير او در ثروت است، او را ثروتمند مى كند و اگر صلاحش در فقر و تنگدستى و گرفتارى است، او را به گرفتارى و تنگدستى مبتلا مى كند. در اين صورت او هر چه تلاش كند، چيزى به دست نمى آورد و روز به روز فقيرتر مى گردد. چون او صلاح و خيرش را از خدا خواسته است و صلاح و خير او در فقر و تنگدستى است، در واقع خداوند دعاى او را مستجاب كرده است.

باز تأكيد مى كنم، انسان نبايد دست روى دست بگذارد و از تلاش باز ايستد و بگويد كه خدايا هر چه خير است براى من پيش آور، بلكه انجام وظيفه سخنى است و واگذارى امور به خدا سخنى ديگر. بحث در اين است كه انسان به آنچه واقع مى شود و خدا پيش مى آورد راضى باشد؛ گرچه هر كس موظف است تلاش كند، تا وسايل گذران معاش خود و خانواده اش را فراهم سازد و نيز در حفظ و سلامتى بدن خويش بكوشد، تا به بيمارى مبتلا نگردد.

عدّه اى دستورات مربوط به حفظ و سلامتى بدن را، رعايت مى كنند و در عين حال به بيمارى هاى گوناگون مبتلا مى گردند و عدّه اى آن دستورات را رعايت نمى كنند، در عين حال سالم مى مانند، چون خداى متعال براى سلامتى آنها اسباب ديگرى قرار داده كه دور از دسترس ديگران است. اينطور نيست كه هر چه خواستيم و به دنبال آن بوديم واقع شود، چه بسا امور بر خلاف ميل و خواسته ما رخ دهد؛ ولى نبايد نگران بود و خداوند را مورد خطاب و عتاب قرار داد.

نتيجه اين حالت آن است كه انسان هيچ گاه در زندگى نگران نمى گردد و همواره شاد و خشنود است و به وظيفه اش عمل مى كند و خداى را پرستش كرده، به آنچه پيش مى آيد رضا مى دهد. اما كسانى كه به «مقام رضا» دست نيافته اند، در برابر ناملايمات و سختى ها افسرده و عصبانى مى گردند و از خداوند سبحان شاكى هستند.

در ادامه روايت آمده است:

«وَ اِنَّ مِنْ عِبادي الْمُؤْمِنينَ لَـمَنْ يَجْتَهِدُ فى عِبادَتي فَيَقُومُ مِنْ رُقادِهِ وَ لَذيذِ وَسادِهِ فَيَتَهَجَّدُ لِىَ اللَّيالِىَ فَيُتْعِبُ نَفْسَهُ في عِبادَتي...»

و برخى از بندگانم در عبادت من مى كوشند و از خواب و بستر راحت، برمى خيزند و در نيمه هاى شب براى من، نماز شب مى خوانند و در پرستش من خود را به زحمت مى افكنند....

«فَاَضْرِبُهُ بِالنُّعاسِ اللَّيْلَةَ وَ اللَّيْلَتَيْنِ نَظَراً مِنّي لَهُ وَ ابِقاءً عَلَيْهِ فَيَنامُ حَتى يُصْبِحَ فَيَقُومُ وَ هُوَ ماقِتٌ لِنَفْسِهِ زارِىٌ عَلَيْها وَلَوْ اُخَلّى بَيْنَهُ وَ بَيْنَ ما يُريدُ مِنْ عِبادَتى لَدَخَلَهُ الْعُجْبُ مِنْ ذلِكَ...»

از روى لطف به او و براى اينكه ايمانش باقى بماند، يكى دو شب خواب را بر او چيره مى سازم. پس او تا صبح مى خوابد و آنگاه كه از خواب بر مى خيزد، بر خود خشمگين است و خود را سرزنش مى كند (كه چرا از عبادت محروم شدم) و اگر او را واگذارم كه هر چه بخواهد عبادت كند، خودبينى او را فرا مى گيرد.

براى اينكه ما به عجب و خودبينى مبتلا نشويم و پى ببريم همه امور در اختيار ما نيست و حتى توفيق انجام عبادت نيز از جانب خداست، او گاهى ما را به چرت زدن مبتلا مى كند تا با خواندن دو ركعت نماز به خود نباليم.

«فَيُصَيِّرُهُ الْعُجْبُ اِلى الْفِتْنَةِ بِاَعْمالِهِ...»

و همان خودبينى او را فريفته اعمالش مى سازد.

«فَيَاْتيهِ مِنْ ذلِكَ ما فيهِ هَلاكُهُ لِعُجْبِهِ بِاَعْمالِهِ وَ رِضاهُ عَنْ نَفْسِهِ...»

و حالتى به او دست مى دهد كه موجب از بين رفتن دينش مى گردد، چون به اعمالش خشنود مى گردد و از خود راضى مى شود...

«حَتّى يَظُنَّ اَنَّهُ قَدْ فاقَ الْعابِدينَ وَ جازَ في عِبادَتِهِ حَدَّالتَّقْصيرِ...»

تا آنجا كه گمان مى كند بر همه عابدان برترى دارد و در عبادت از حد تقصير و كوتاهى فراتر رفته است (در صورتى كه پيامبران نيز اعتراف به كوتاهى و تقصير در عبادت مى كنند).

«فَيَتَباعَدُ مِنّى عِنْدَ ذلِكَ وَ هُوَ يَظُنُّ اَنَّهُ يَتَقَرَّبُ اِلَىَّ...»

آن هنگام از من دور مى شود و خود مى پندارد به من نزديك مى گردد!

«فَلايَتَّكِلُ الْعامِلُونَ عَلى اَعْمالِهِمْ الَّتي يَعْمَلُونَها لِثَوابي...»

پس كسانى كه به جهت پاداش و ثواب، اعمالى انجام مى دهند، نبايد به آنها تكيه كنند.

نبايد به عبادت و سحر خيزى خود ببالند و به اعمال خود اميدوار باشند، زيرا اين عجب و غرور موجب هلاكت آنها مى گردد، بلكه همواره بايد به لطف و رحمت خداوند اميد داشته باشند.

«فَاِنَّهُمْ لَو اجْتَهَدُوا وَ اَتْعَبُوا اَنْفُسَهُمْ وَ أَفْنَوا اَعْمارَهُمْ في عِبادَتي كانُوا مُقَصِّرينَ غَيْرَ بالِغينَ في عِبادَتِهِمْ كُنْهَ عِبادَتي فيما يَطْلُبُونَ عِنْدي مِنْ كَرامَتي وَ النَّعيمِ في جَنّاتي وَ رَفيعِ دَرَجاتي الْعُلى في جِواري...»

زيرا آنها هر چه كوشش كنند و خود را به زحمت افكنند و عمر خود را در راه عبادت من سپرى سازند، باز مقصرند و با عبادت خود به حقيقت و ژرفاى پرستش من نمى رسند و شايستگى و صلاحيت دريافت كرامت و نعمتهاى بهشتى و درجات والايى كه در جوار من طلب مى كنند، نمى يابند.

«وَ لكِنْ فَبِرَحْمَتي فَلْيَثِقُوا وَ بِفَضْلي فَلْيَفْرَحُوا وَ اِلى حُسْنِ الظَّنِّ بي فَلْيَطْمَئِنُّوا...»

و لكن به رحمت من بايد اعتماد كنند و به فضلم شادمان بوده و اطمينانشان به حسن ظنّ به من باشد.

«فَاِنَّ رَحْمَتي عِنْدَ ذلِكَ تُدارِكُهُمْ وَ مَنّي يُبَلِّغُهُمْ رِضْواني وَ مَغْفِرَتي تُلْبِسُهُمْ عَفْوي...»

در آن هنگام رحمتم دستگيرشان مى شود و رضوانم به آنها مى رسد و آمرزشم بر آنها لباس گذشت مى پوشاند.

در پايان خداوند مى فرمايد:

«فَاِنّي اَنَا اللّهُ الرَّحْمنُ الرَّحيمُ وَ بِذلِكَ تَسَمَّيْتُ» (33)

همانا من خداى رحمن و رحيمم و بدين نام، ناميده شده ام.

خلاصه آنكه: انسان بايد در كارها و زندگى اش، به خدا اميد بندد و در مسير تكامل، به لطف و عنايت الهى اعتماد كند، در عين حال وظيفه خود را هرچه بهتر انجام دهد و دست از تلاش و كوشش بر ندارد و نيز به اعمال خود اعتماد نكند. چون اعمال ما با پاداش و نعمتهاى الهى برابرى نمى كند و اگر بنا شود كه اعمال ما دقيقا حسابرسى شود، پى خواهيم برد كه ما با اين اعمال، استحقاق چيزى را نداريم و اين رحمت و لطف خداوندى است كه ما را در بر مى گيرد.

ما اگر خداى را عبادت مى كنيم، به پاس نعمتهاى اوست: اگر با زبان چيزى مى گوييم، زبان و قدرت سخن گفتن را او عنايت كرده است. پس بر خدا منّتى نداريم و اگر در بهترين فرصتها، بهترين اعمال را انجام دهيم، در هنگام محاسبه بدهكار مى شويم و در واقع نبايد انتظار پاداش داشته باشيم و يا انتظار رسيدن به مقامات والاى انبيا و اولياى الهى را، چرا كه آنها با اطمينان و اعتماد و حسن ظن به خدا، به آن مقامات رسيدند، نه با اعمالشان.

درس سوم

محبت الهى و راه رسيدن به آن

«يا مُحَمَّدُ؛ وَجَبَتْ مَحَبَّتي لِلْمُتَحابّينَ فيّ وَ وَجَبَتْ مَحَبَّتي لِلْمُتَقاطِعينَ (34) فيّ وَ وَجَبَتْ مَحَبَّتي لِلْمُتَواصِلينَ فيّ وَ وَجَبَتْ مَحَبَّتي لِلْمُتَوَّكِّلينَ عَلَىَّ وَ لَيْسَ لَِمحَبَّتي عَلَمٌ وَ لا نِهايَةٌ وَ كُلَّما رَفَعْتُ لَهُمْ عَلَماً وَضَعْتُ لَهُمْ عَلَماً...»

خداى متعال رسولش را مورد خطاب قرار داده، مى فرمايد: محبّت من بر چهار دسته از مردم واجب است (اين وجوب از قبيل وجوب تكليفى نيست، بلكه ثبوت قطعى محبّت خدا را مى رساند):

دسته اول: كسانى كه يكديگر را به جهت من دوست داشته باشند.

دسته دوم: كسانى كه براى من از دوستى وارتباط با كسانى كه نمى پسندم، دست بردارند و رابطه خود را با دشمنان من قطع كنند. به ديگر سخن، اگر بر اساس هواى نفس و بر خلاف رضاى پروردگار ارتباطى بين آنها برقرار شد، به انگيزه عشق به خدا چنين پيوند و ارتباطى را قطع كنند.

دسته سوم: افرادى كه به جهت من با يكديگر رابطه برقرار كنند (و اگر چنانچه كدورت و تيرگى بينشان وجود دارد، آن را فراموش كنند و در ايجاد ارتباط و پيوند همه جانبه تلاش و همت نمايند.)

دسته چهارم: گروهى كه بر من توكل داشته باشند.

پيداست كه خداوند در مقام برانگيختن افراد به سوى كارهايى است كه موجب سعادت و تقربشان به اوست. البته كسى برانگيخته مى شود كه به خداوند محبّت داشته باشد، نه آنكه بى تفاوت و غافل باشد. براى كسى كه واقعاً به محبّت خداوند دست يافته است، محبّت خداوند نزد او بيشتر ارزش دارد از كسى كه در بيابان راه را گم كرده و زاد و توشه اش تمام شده و در آستانه مرگ است و انتظار مى كشد تا نان و آبى به او برسانند و او را از سرگشتگى در بيابان و گمراهى نجات دهند. چون كسى كه در آستانه مرگ و از دست دادن زندگى زودگذر دنياست و آرزو دارد چند روز ديگر زنده بماند، مى خواهد راه را پيدا كند تا چند صباحى ديگر در اين دنيا زندگى كند و اين هرگز قابل مقايسه با ارزش و اهميّت محبّت خدا به بنده اش نيست كه از هر جهت مفيد و ثمربخش و سازنده و در عين حال جاودانه است.

پر واضح است كه بشر تلاش مى كند تا در اين دنيا محبّت ديگران را به خود جلب كند، و البته همت ها متفاوتند: افراد بلند همت درصددند كه در دل مردم جاى گيرند، ديگران به آنها محبّت و عنايت داشته باشند؛ ولى اهل آخرت تنها به اين نوع محبّت بسنده نمى كنند و در تكاپوى كسى هستند كه محبّتش بيش از همه جهان، فايده و ارزش دارد و براى تحصيل و دست يابى به آن از همه چيز و همه دنياى خود مى گذرند. ولى افسوس كه جز براى اندكى، ارزش محبّت الهى ناشناخته است.

پى بردن به اهميّت محبّت خدا، به نوبه خود درجه اى از شناخت و معرفت ذات اقدس خداوند است و لااقل با اين حد از معرفت، ما دچار جهل مركّب نشده ايم. حال وقتى تا اين حد اين معنا را درك كرديم، بايد در جهت تحصيل چنين امر عظيم و ارزش مندى همّت گماريم و در اين راه از همه امكانات خود بهره جوييم، تا محبّت الهى به معناى واقعى در ما پديد آيد.

اينكه در اين حديث شريف آمده است: «وَجَبَتْ مَحَبَّتي لِلْمُتحابين فيّ» (كسانى كه يكديگر را به جهت من دوست داشته باشند، محبّت من بر آنان واجب مى گردد)، بدان جهت است كه دوست داشتن يكديگر در واقع محبّت ورزيدن به خداست، چه آن كه دوستى با دوستان خدا، نوعى اظهار مودت و محبّت به خداوند است. طبيعى است اگر محبّت به كسى يا چيزى تعلق گرفت به متعلقات او نيز سرايت خواهد كرد، اگر كسى به خدا علاقه داشت به مقربان و نزديكان او نيز علاقه مند است و اين از آثار تكوينى محبّت است، زيرا نمى توان به كسى محبّت داشت، اما نسبت به آثار و متعلقات او بى تفاوت بود. از اين رو اگر شخصى به خداوند محبّت داشت به هر كه به خدا نزديكتر است، بيشتر محبّت خواهد ورزيد ولذا چنين افرادى در وهله اول به وجود مقدس پيامبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) و ائمه اطهار (عليهم السلام) محبّت مى ورزند و سپس به شيعيانى كه به آنها نزديكترند و راه آنان را بهتر از ديگران پيموده اند و به دستورات و فرامين آنها بيش از ديگران عمل مى كنند.

طريق وصول به محبّت الهى

هر كس بر اساس ايمان به خدا، به ديگران محبت داشته باشد و ديگرى را به جهت عبوديت و بندگى او در برابر خدا و به سبب تقوى و پرهيزگاريش، دوست بدارد، بايد به خود اميدوار باشد، چون محبّت بندگان و دوستان خدا وسيله اى است كه انسان را به راه خدا مى كشاند و از آنچه او را از خدا و دوستان خدا دور مى كند باز مى دارد. افزون بر اين، با عمل خويش، محبّت خداوند را تحصيل خواهد كرد و به آرزوى ديرينه خود دست مى يابد؛ زيرا تنها آرزوى هر محب اين است كه محبوبش نيز به او محبّت داشته باشد. بدين جهت خداوند، در قرآن كريم درباره تحصيل محبّت الهى و يا اينكه چگونه انسان مى تواند محبوب خدا شود، مى فرمايد.

«اِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبِعُونى يُحْبِبْكُمُ اللّهُ» (35)

اگر خدا را دوست داريد پس از دستورات من پيروى كنيد تا خدا نيز شما را دوست بدارد.

حال اگر كسى در تكاپوى وصول به محبّت الهى است طريق آن، تمسك به راه پيامبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) است، بايد راه او را تعقيب كرد تا همانگونه كه او حبيب الله است و خدا او را دوست مى دارد، با پيروى او، شعاعى از محبّتى كه خدا به پيامبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) دارد به ما نيز بتابد. بنابراين يكى از مهمترين راههاى جلب محبّت خدا، ارتباط نزديك با رسول خداست، چون او محبوب مطلق خداست و شايد بتوان گفت، ساير محبّتهاى خدا در سايه محبّتى است كه به اين محبوبش دارد. اين سخن گزافى نيست؛ چرا كه همه موجودات امكانى در موجودى كه از همه كامل تر است جمعند، بالطبع چنين موجودى، اصالتاً و در بادى امر مورد محبّت و توجه خدا قرار مى گيرد.

پس بايد سعى كرد دوستى با ديگران براساس رابطه آنها با خدا باشد و بايد افرادى را كه پيوند و ارتباطشان با خدا و رسولش قويتر است شناسايى كرد و با آنان رابطه برقرار ساخت، تا محبّت الهى محقّق گردد.

از سوى ديگر، حتى المقدور بايد ملاك محبّتهاى دنيوى و جاذبه هايى را كه تنها مربوط به اين جهان است، از دلمان دور سازيم، چون اگر بر سر امور دنيوى و لذّتهاى دنيوى و ملاكهاى ارزشى آن، به يكديگر محبّت كنيم، دل ما مملوّ از محبّتهايى خواهد شد كه از سنخ محبّت دنيوى است و ديگر جايى براى محبّت الهى باقى نمى ماند.

انسان بطور طبيعى به چيزى كه داراى كمال است، علاقه مى ورزد، ولى اگر توجه اش به چيز كامل ترى جلب گرديد، رفته رفته از امور فروتر، چشم مى پوشد و محبّت آنها از دلش خارج مى شود. براى اينكه محبّتهاى الهى به دل انسان راه يابد و محبّتهاى دنيوى رخت بربندد، بايد كمالى را كه فراى دنيا و امور دنيايى است، شناخت و پى برد كه سرچشمه و مبدء همه كمالات؛ كمالات را در حد بى نهايت داراست و هر جمال و كمالى كه موجب محبّت و علاقه مى شود، در حد بى نهايت در او وجود دارد.

از آنجا كه در ابتدا معرفتهاى ما از طريق امور مادى به دست مى آيد، در آغاز آفرينش و شروع زندگى و نيز درگذر آن، به امور دنيوى بيشتر تعلق داريم. گرچه انسان هاى معصوم از آغاز به امور معنوى توجه دارند و معرفتهايشان رنگ دنيايى ندارد؛ ولى آنها استثنا هستند. ما به گونه اى هستيم كه در ابتدا امور مادى و لذايذ دنيوى، توجه ما را جلب مى كند و براى كنار نهادن اين روحيه و توجه به امور معنوى و ارزش هاى الهى، بايد به وسايطى چنگ زنيم كه ارتباط ما را با خدا تقويت مى كنند.

پس دوستى و محبّت ما به ديگران، بايد براساس عشق و محبّت به خدا باشد. منافع دنيوى را نبايد به گونه اى مدّنظر قرار داد كه از انگيزه و هدف اصلى خود غافل بمانيم. از اينرو بايد رابطه خود را با اولياى خدا تقويت كنيم، تا به محبّت الهى دست يابيم، زيرا بين محبّت خدا و محبّت به اولياى خدا نوعى رابطه است كه هر كدام تقويت شود در ديگرى اثر مى گذارد، و ايجاد شكاف و جدايى بين آنها امكان ناپذير است، بلكه همواره بينشان پيوند ناگسستنى برقرار است، لذا در يكديگر تأثير متقابل دارند. يعنى اگر محبّت انسان به خدا فزونى گرفت، محبّت به اولياى خدا نيز فزونى مى گيرد و نيز اگر محبّت انسان به اولياى خدا زياد شد، محبّتش به خدا نيز بيشتر خواهد شد.

براى تقريب به ذهن به مثال زير توجّه كنيد:

محبّت به خدا نظير درخت و ريشه آن است و محبّت به اولياى خدا، نظير شاخ و برگهاى آن درخت. اگر شاخه و برگهاى درخت را قطع كنيد، به جهت عدم تنفس به تدريج درخت خشك مى شود و از سوى ديگر اگر ريشه درخت را بزنيد، شاخه و برگهاى آن نيز خشك مى شود. از طرف ديگر اگر شاخه و برگها، به واسطه استفاده از حرارت و نور و هوا، قوى تر شوند درخت نيز قوى مى شود و نيز اگر ريشه درخت به وسيله استفاده از مواد غذايى زمين قوى شود، شاخ و برگهاى درخت نيز قوّت مى گيرد. نظير اين رابطه متقابل، بين محبّت به خدا و محبّت به اولياى او نيز وجود دارد.

محبّت اولياى خدا شاخ و برگِ محبّت خداست، اگر اين محبّت را تقويت كنيم، محبّت به خدا نيز تقويت مى گردد. (از آنجا كه با اولياى خدا از طريق حواسّمان تماس داريم: آنها را مى بينيم و صدايشان را مى شنويم و آنها همنوع ما هستند و بيشتر مى توانيم درباره آنها بيانديشيم، اگر از راه محبّت به آنها وارد شويم، راه براى دست يابى به محبّت خداوند آسان مى گردد).

تجربه نشان داده است كه وقتى فضايل و كمالات پيامبر اكرم و ائمه اطهار (عليهم السلام) ذكر مى شود و سخن از معجزات و ارزش هاى الهى آنها به ميان مى آيد، عشق و علاقه و محبّت انسان، زودتر برانگيخته مى شود، تا آنگاه كه صفات و كمالات خداوند ذكر مى گردد. تا آنجا كه برخى گفته اند: اصلا محبّت ورزيدن به خدا معنا ندارد و برخى افراد خام باور كرده اند كه محبّت به خدا تعلق نمى گيرد، چون ديده اند، ذكر صفات و كمالات خداوند شوقى در آنها پديد نمى آورد. ولى واقعيّت غير از اين است. سرّ اينكه محبّت به اولياى خدا زودتر در ما برانگيخته مى شود، اين است كه آنها با ما سنخيّت دارند و انسانند و تا حدّى در افق فهم و درك ما هستند، گر چه مراتب والاى اولياى خدا، با مراتب انسان هاى عادى قابل مقايسه نيست. پس بهترين و ساده ترين راه براى محبّت ورزيدن به خدا، دوستى با دوستان خداست و هر قدر رابطه و موّدت ما با آنها افزون گردد، محبّت ما به خدا بيشتر مى شود؛ البته به اين شرط كه آنها را از آن جهت كه دوست خدا هستند، دوست بداريم نه به جهت مقام و ثروت و امور ديگر دنيوى.

در اصول كافى از حضرت سجاد (عليه السلام) روايت شده است كه فرمود:

«اِذا جَمَعَ اللّهُ عَزَّ وَ جَلَّ الاَْوَّلينَ والاْخِرينَ قامَ مُناد فَنادى يُسْمِعُ النّاسَ...»

وقتى، در روز قيامت، خداوند همه مردم را گرد آورد، منادى همه مردم را آواز مى دهد.

«فَيَقُولُ: اَيْنَ الْمُتَحابُّونَ فىِ اللّهِ»

منادى مى گويد: كجايند كسانى كه براى خدا به يكديگر محبّت كردند؟

«قالَ: فَيَقُومُ عُنُقٌ مِنَ النّاسِ فَيُقالُ لَهُمْ: اِذْهَبُوا اِلَى الْجَنَّةِ بِغَيْرِ حِساب...»

جماعتى از مردم برمى خيزند، به آنها گفته مى شود بدون حساب وارد بهشت شويد.

«قالَ: فَتَلَقّاهُمُ الْمَلائِكَةُ فَيَقُولُونَ: اِلى اَيْنَ؟»

فرشتگان با آنها برخورد مى كنند و مى گويند: كجا مى رويد؟

«فَيَقُولُونَ: اِلىَ الْجَنَّةِ بِغَيْرِ حِساب» آنها مى گويند: بدون حساب به سوى بهشت مى رويم.

«قالَ: فَيَقُولُونَ فَاَىُّ ضَرْب اَنْتُمْ مِنَ النّاسِ؟»

فرشتگان مى گويند: شما چه صنفى از مردميد؟

«فَيَقُولُونَ: نَحْنُ الْمُتَحابُّونَ فِى اللّهِ» آنها مى گويند: ما براى خدا دوست گزيديم.

«قالَ: فَيَقُولُونَ وَ اَىُّ شَىء كانَتْ اَعْمالُكُمْ؟»

فرشتگان مى گويند: اعمال شما چگونه بود؟

«قالوا: كُنّا نُحِبُّ فِى اللّهِ وَ نُبْغِضُ فِى اللّهِ»

مى گويند: براى خدا دوستى مى كرديم و براى او دشمنى مى ورزيديم.

«قالَ: «فَيَقُولُونَ: نِعْمَ اَجْرُ الْعامِلينَ» (36)

فرشتگان مى گويند: چه نيكوست پاداش اهل عمل.

در ادامه حديث معراج خداوند مى فرمايد:

«وَ لَيْسَ لِمَحَبَّتى عَلَمٌ و لا نِهايَةٌ»

براى محبّت من حدّ و نهايتى نيست.

و نيز مى فرمايد:

«كُلَمّا وَضَعْتُ لَهُمْ عَلَماً، رَفَعْتُ لَهُمْ عَلَماً...»

هرگاه نشانه اى را فرود آورم، متعاقباً علم و نشانه ديگرى براى آنها قرار مى دهم.

سرّ اين تعبير اين است كه در گذشته راه هاى حادثه آفرين و خطرناكى وجود داشته كه از اعماق بيابانهاى وسيع و لم يزرع مى گذشته است، لذا براى هدايت و راهنمايى رهگذران، علامتهايى را نصب مى كردند، اگر با وزش طوفانها شنهاى بيابان به حركت آمده و جادّه ها را مى پوشانيد، به وسيله آن علايم، راه اصلى را پيدا كرده و به سفر خود ادامه مى دادند. از اين رو از هر عَلَمى كه مى گذشتند، براى ادامه راه خويش، به نشانه ديگرى احتياج داشتند و بى آن نشانه ها، توانايى ادامه حركت و نجات از حوادث احتمالى را نداشتند. لذا خداوند سبحان مى فرمايد: من تا آخر راه با آنان همراه بوده و آنها را از راهنمايى خويش محروم نمى سازم: از هر عَلَمى كه بگذرند عَلَم و نشانه ديگرى فرا روى آنها قرار مى دهم تا از هدايت و راهنمايى من برخوردار باشند و بى راهه نروند.

آرى از عنايات ويژه ذات اقدس حق به اوليا و دوستان واقعى اش، توجّه و هدايت همه جانبه و دايمى اوست، به گونه اى كه آنان را از لغزش و تزلزل رهايى مى بخشد.