باب چهارم در نبوّت
چون ثابت شد ما را آفريننده و
سازندهاى است كه برتر از ما و همه چيزهايى است كه آفريده است، و روا نيست مخلوقاتش
او را مشاهده و لمس كنند ناگزير او را در ميان آفريدگانش سفيران و فرستادگانى است
كه در بين بندگانش از او سخن مىگويند و ميان او و آفريدگانش واسطهاند. از يك سو
گوش و از سوى ديگر زبانند، از خداوند دستور مىگيرند و به مردم ابلاغ مىكنند، از
او مىآموزند و به مردم ياد مىدهند از سوى او مردم را به مصالح و منافعى كه دارند
ارشاد، و به آنچه مايه بقاى آنها و ترك آن سبب فناى آنان است راهنمايى مىكنند.
بنابراين ثابت مىشود آنانى كه از سوى خداوند حكيم و دانا امر به معروف و نهى از
منكر مىكنند، و اينان همان پيامبران و برگزيدگان او از ميان خلق مىباشند حكيمانى
هستند كه از سرچشمه فيض الهى حكمت آموخته، و به آن برانگيخته شدهاند، و اگر چه در
هيچ يك از حالات خود با مردم مشاركت ندارند ليكن در خلقت و تركيب با آنها انبازند
تا بكلّى از مردم جدا نشوند، و پارهاى مناسبتها ميان آنها برقرار باشد، و سبب انس
مردم با آنها گردد چنان كه خداوند متعال فرموده است:
وَ لَوْ جَعَلْناهُ مَلَكاً
لَجَعَلْناهُ رَجُلًا وَ لَلَبَسْنا عَلَيْهِمْ ما يَلْبِسُونَ. اين پيامبران
ناگزير بايد نشانههايى از سوى خداوند سبحان به همراه داشته باشند كه دلالت كند بر
اين كه آيين آنها از جانب پروردگار دانا و توانا و آمرزنده و انتقام گيرنده است، تا
مردم در برابر آنها فروتنى كنند، و كسانى كه در مقابل آنها ايستادگى و مقاومت ورزند
با مشاهده اين نشانهها به پيشوايى و رهبرى آنها تن دردهند، و اين نشانهها همان
معجزات است و بىترديد چنان كه مقتضاى عنايات الهى براى حفظ نظام جهان نازل كردن
باران است، و رحمت پروردگار نيز از اين كه براى برطرف كردن نياز خلق پياپى از آسمان
باران فرو فرستد عاجز نيست. به همين گونه نظام عالم نيازمند كسى است كه موجبات صلاح
دنيا و آخرت مردم را به آنان بشناساند، آرى كسى كه اعضاى حواس را بىسرپرست
نگذاشته، و براى آنها رئيس و فرماندهى قرار داده تا به وسيله آن صحيح تأييد، و
مشكوك يقينى و قطعى گردد، و اين همان روح است چگونه ممكن است همه خلايق را در حيرت
و شكّ و گمراهى رها كند، و براى آنها راهنمايى قرار ندهد، كه آنان را از شكّ و
سرگردانى بيرون آورد.
خداوند فرموده است: لَقَدْ أَرْسَلْنا
رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابَ وَ الْمِيزانَ لِيَقُومَ
النَّاسُ بِالْقِسْطِ، و نيز: هُوَ الَّذِي بَعَثَ في الْأُمِّيِّينَ رَسُولًا
مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ وَ يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ
وَ الْحِكْمَةَ وَ إِنْ كانُوا من قَبْلُ لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ..
فصل: وجوب عصمت پيامبران
واجب است پيامبر از هر چيزى كه موجب
آلودگى و عيب و نقص اوست پاك، و از تندخويى، بدرفتارى،
زشتخويى، حسد، بخل، پستى نسب، عدم طهارت مولد، زن بودن، مخنّث بودن، كورى، فلج و
امثال اينها دور و منزّه بوده، و از گناهان كوچك و بزرگ معصوم باشد. پاكى پيامبران
از اين معايب و نقايص براى اين است كه طبايع از آنها رميده نشود، و مردم با ميل و
رغبت از آنان اطاعت كنند، و چگونه ممكن است پيامبر مرتكب گناه شود، در حالى كه ريشه
گناهان منحصرا در چهار چيز است، كه عبارتند از حرص، حسد، خشم و شهوت، و براى پيامبر
روا نيست بر دنيا حريص باشد، چه دنيا زير نگين اوست، و او خزانهدار مسلمان است، و
با اين حال به چه چيزى حرص ورزد. و نيز روا نيست پيامبر حسود باشد، زيرا انسان به
كسى حسد مىورزد كه برتر از او باشد، و كسى برتر از پيامبر نيست و روا نيست براى
چيزى از امور دنيا خشمگين شود، مگر اين كه خشم او به خاطر رضاى خدا در اجراى حدود
الهى و امثال آن باشد، همچنين نبايد از شهوات پيروى كند، و دنيا را بر آخرت ترجيح
دهد، زيرا خداوند آخرت را محبوب او ساخته همچنان كه دنيا را محبوب ما كرده است. او
به آخرت به همان گونه مىنگرد كه ما به دنيا مىنگريم، آيا هيچ ديدهاى كسى رخسار
زيبا را به خاطر چهره زشت رها، و خوراك پاكيزه را براى استفاده از طعامى تلخ و
ناگوار ترك كند، و از جامه نرم به خاطر جامه زبر و خشن چشم پوشد، و از نعمت هميشگى
و جاويد آخرت به خاطر متاع گذرا و ناپايدار دنيا دست كشد هشام بن حكم از اصحاب ما
در اثبات عصمت ائمّه (عليهم السلام) همين سخنان
را بيان كرده است.
يكى از دانشمندان گفته است: «خداشناس
شجاع است و چرا شجاع نباشد، در حالى كه او از مرگ پرهيز نمىكند؟ و بخشنده است، و
چگونه بخشنده نباشد، در صورتى كه او از محبّت باطل بركنار است، و نيز با گذشت است و
چرا باگذشت نباشد، و حال آن كه او بزرگتر از اين است كه لغزش بشرى او را از راه حقّ بيرون برد، او كينهها را
از ياد مىبرد، و چگونه چنين نباشد، در حالى كه پيوسته به ذكر حقّ مشغول است.»
بارى همان گونه كه در روايات اهل بيت
(عليهم السلام) مكرّر ذكر شده، همه آنچه در قرآن
و حديث آمده كه حاكى از نسبت گناه به پيامبران و اوصياى آنها (عليهم
السلام) است بايد تأويل شود، چه آنها به هنگامى كه مستغرق در طاعت خداوند
بودهاند هر گاه احيانا بيش از حدّ ضرورت به بعضى از امور مباح پرداختهاند اين امر
درباره آنها گناه شمرده شده است. و بايد نسبت به آنها كه درود خداوند بر همه آنها
باد به همين گونه معتقد بود.
در مصباح الشّريعة از امام صادق (عليه السلام) نقل شده كه فرموده است:
«خداوند خزاين لطف و كرم و رحمت خود را در اختيار پيامبرانش قرار داده، و آنان را
از علوم نهفته خود دانش آموخته. و از ميان همه آفريدگان، آنها را براى خود برگزيده
است از اين رو، اخلاق و احوال هيچ كس از آفريدگان شبيه اخلاق و احوال آنها نيست،
زيرا آنان را وسيله و واسطه ميان خود و خلق خويش معيّن كرده، و محبّت و طاعت آنها
را سبب رضا، و مخالفت و انكار آنان را موجب خشم خود قرار داده، و به هر قومى دستور
داده كه از كيش پيامبر خود پيروى كنند، سپس از اين كه طاعت احدى را جز به سبب اطاعت
و توقير و محبّت آنان، و شناخت حرمت و منزلت آنها نزد خود بپذيرد خوددارى كرده است
بنابر اين همه پيامبران را بزرگ بشمار، و آنها را در حدّ كسى غير از خودشان برابر
مساز، و با فكر و انديشه خويش در حالات و مقامات و اخلاق آنها سخن مگوى مگر با
بيانى كه از سوى خداوند و اجماع اهل بينش استحكام يافته و به دلائلى كه فضائل و
درجات آنها را ثابت كند مستند باشد، و كجا مىتوان به حقيقت پايگاه بلند آنها نزد
خداوند رسيد و آن را شناخت. اگر گفتار و احوال آنها را با غير آنها مقايسه كنى
بىترديد با آنها بدرفتارى كرده و عدم معرفت خود را نسبت به آنها اثبات، و خصوصيّت آنان را با
خداوند انكار كردهاى، و از درجه حقيقت ايمان و معرفت ساقط شدهاى، و از اين سخت
بپرهيز.»
فصل
پيامبران از فرشتگان برترند، و به
همين سبب خداوند به فرشتگان فرمان داد كه به آدم (عليه السلام) سجده كنند، فرموده است: إِنَّ الله اصْطَفى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ
إِبْراهِيمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَى الْعالَمِينَ پيامبر ما (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
به على (عليه السلام)
فرمود: «اى على خداوند متعال پيامبران مرسل را بر فرشتگان مقرّب برترى داده، و مرا
بر همه پيامبران و فرستادگان خود فضيلت بخشيده است، و پس از من اى على فضيلت از آن
تو و امامان بعد از تو است. همانا فرشتگان خدمتگزاران ما و خادمان دوستان ما
هستند.»
در حديث آمده است كه شمار پيامبران (عليهم
السلام) يكصد و بيست و چهار هزار، و عدد اوصياى آنها نيز به همين تعداد است
زيرا هر پيامبرى وصييّى داشته، كه به امر خداوند او را جانشين خود ساخته است.
پيامبران همگى از سوى حقّ گسيل شده و حامل حقّ و راستى بودهاند، چرا كه گفتار آنها
گفتار خداوند، و فرمان آنها فرمان خداوند، و طاعت آنها طاعت خداوند، و نافرمانى
آنها نافرمانى خداوند است، و آنان تنها از سوى خداوند و وحى او سخن مىگويند.
برجستهترين پيامبران كه محور اديان
الهى و داراى شرايع و اولو العزم مىباشند پنج تن هستند، كه عبارتند از نوح،
ابراهيم، موسى، عيسى و پيامبر ما محمّد (صلّى الله عليه
وآله وسلّم) كه سرور و برتر و خاتم آنهاست. هيچ پيامبرى پس از او نيست، و
آيين او تبديل و تغيير نخواهد يافت، چنان كه خداوند فرموده است: وَ لكِنْ رَسُولَ
الله وَ خاتَمَ النَّبِيِّينَ و نيز: جاءَ بِالْحَقِّ وَ صَدَّقَ
الْمُرْسَلِينَ و نيز: و انّ الّذين كذّبوا به لَذائِقُوا الْعَذابِ الْأَلِيمِ، و
نيز: فَالَّذِينَ آمَنُوا به وَ عَزَّرُوهُ وَ نَصَرُوهُ وَ اتَّبَعُوا النُّورَ
الَّذِي أُنْزِلَ مَعَهُ أُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ خداوند متعال مخلوقى برتر از
محمّد (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و ائمه اوصياى
او نيافريده است. آنان محبوبترين و گرامىترين خلق نزد اويند.
هنگامى كه خداوند از پيامبران پيمان
گرفت، و آنان را بر خودشان گواه قرار داد، و فرمود: أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ، قالُوا
بَلى، آنان نخستين كسانى بودند كه به ربوبيّت او اقرار كردند. خداوند پيامبر ما را
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) در عالم ذرّ بر
پيامبران مبعوث كرد چنان كه فرموده است: هذا نَذِيرٌ من النُّذُرِ الْأُولى
بنابراين پيامبران ديگر امّت اويند، و خداوند به هر پيامبرى به اندازه معرفتش نسبت
به پيامبر ما (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و
سبقتش در اقرار به نبوّت او تفضّل و بخشش كرده است، و جز اين نيست كه پروردگار
متعال همه آنچه را خلق كرده به خاطر او و دودمان پاك او بوده است، و اگر وجود آنها
نبود، خداوند آدم و حوّا و فرشتگان و هيچ چيز ديگر را نمىآفريد.
فصل
غزّالى در كتاب آداب معيشت و اخلاق
پيامبران از بخش عادات مىگويد:
بدان هر كس حالات پيامبر ما (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
را مشاهده كرده و يا اخبار او را شنيده باشد، اخبارى
كه گوياى اخلاق، اعمال، احوال، آداب، عادات، صفات و سياستهاى او نسبت به اصناف
مردم، و هدايتهاى او در ايجاد نظم و همبستگى اجتماعى و مطيع و رام ساختن آنان است و
همچنين پاسخهاى شگرف آن حضرت را به سئوالات مشكل، و تدابير جالب آن بزرگوار را در
تأمين مصالح خلق، و اشارات نيكو و پسنديدهاش را در توضيح مسائل ملاحظه كند، مسائلى
كه فقيهان و دانشمندان در طول زندگى خود از درك دقايق آنها ناتوانند، بلى هر كس
اينها را ديده و يا شنيده باشد برايش شكّى باقى نمىماند كه اين ويژگيها و برجستگيها در سايه
تلاش نيروى بشرى به دست نيامده و اين شايستگيها جز به كمك تأييدات آسمانى و نيروى
الهى قابل تصوّر نيست، و غير ممكن است همه اينها در شخص دروغگو يا حيلهگرى گرد
آيد، بلكه صفات و حالات آن حضرت شواهد قاطعى بر صداقت و قداست آن بزرگوار است، تا
آن حدّ كه چون عرب اصيل او را مىديد مىگفت: به خدا سوگند اين چهره دروغگويى نيست،
و به محض ديدن شمايل و سيماى ممتاز آن حضرت بر صدق او گواهى مىداد، چه رسد به
كسانى كه شاهد اخلاق و رفتار او بودند، و همه اعمال او را زير نظر داشتند. آرى همه
اين مواهب را خداوند به او داده بود، در حالى كه از كسى دانشى نياموخته و كتابى را
مطالعه نكرده، و هرگز براى تحصيل علم به سفر نرفته بود، و پيوسته ميان اعراب نادان
به عنوان يتيمى ضعيف و مستضعف به سر مىبرد، در اين صورت اگر وحى در ميان نبوده آن
همه محاسن اخلاق و آداب نيكو و فى المثل فقه حكيمانه را قطع نظر از ديگر علوم از
كجا به دست آورده است، چه رسد به شناخت خداوند و فرشتگان و كتب و پيامبران او، و
ديگر ويژگيهاى پيامبرى؟ و چگونه ممكن است بشر در داشتن اين كمالات مستقل و از خارج
بىنياز باشد؟ بىشكّ اگر جز همين امور ظاهرى چيز ديگرى آن حضرت در اختيار نداشت
براى صدق مدّعاى او كافى بود، در حالى كه معجزات و آياتى از او ظاهر شد كه هيچ
انديشمندى نمىتواند در آنها شكّ كند، مانند شكافته شدن ماه، جارى شدن آب از ميان
انگشتانش، اطعام افراد بسيار با خوراك كم، و معجزات بىشمار ديگر، و از جمله اين
معجزات قرآن عزيز است كه تا پايان روزگار پايدار است همان قرآنى كه بليغان خلق و
فصيحان عرب را به تحدّى و هماوردى فرا خواند، و در ميان انبوه آنها فرياد برآورد كه
اگر در حقّانيت آن شكّ دارند مانند آن يا ده سوره مثل آن و يا يك سوره نظير آن
بياورند، و به آنان گفت: لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ عَلى أَنْ
يَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ لا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ كانَ
بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيراً و اين را براى به زانو درآوردن آنها گفت و
آنان عاجز ماندند، و از مقابله با آن منصرف گشتند، تا آن جا كه خود را دستخوش هلاكت
كرده، و زنان و فرزندان خويش را در معرض اسارت قرار دادند، ليكن نتوانستند با آن
معارضه و يا بر فصاحت و شيوايى و زيبايى آن خدشه وارد كنند، جز اين كه گفتند: إِنْ
هذا إِلَّا سِحْرٌ يُؤْثَرُ و: سِحْرٌ مُسْتَمِرٌّ و امثال اينها.»
مىگويم: قرآن غير از بلاغت مشتمل بر
اقسام بسيارى از معجزات است، و ما در كتاب خود به نام علم اليقين درباره اين اعجاز
و ديگر معجزات قرآن به تفصيل سخن گفتهايم.
فصل: قرآن كلام خداوند و وحى و كتاب
اوست
قرآن كلام خداوند و وحى و گفتار و
كتاب اوست، لا يَأْتِيهِ الْباطِلُ من بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا من خَلْفِهِ تَنْزِيلٌ
من حَكِيمٍ حَمِيدٍ، و آن مشتمل بر قصّههاى حقّ و گفتار قاطع و فصل است، و هزل و
شوخى نيست خداوند متعال پديد آورنده و فرو فرستنده و مالك و نگهبان آن است، همچنان
كه قرآن نگهبان همه كتابهاى آسمانى است. از آغاز تا انجام آن حقّ است، به محكم،
متشابه، خاص، عام، نويد، تهديد، ناسخ، منسوخ و قصّهها و اخبار آن ايمان داريم، و
معتقديم كه هيچ آفريدهاى قادر نيست مانند آن را بياورد.
همه آنچه را پيامبر ما (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
آورده حقّ آشكار است كه شكّى در آن نيست، و هر كس
چيزى از آن را پس از اقرار به اين كه آن را پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
آورده است، انكار كند، بىگمان كافر شده است. از جمله
آنها داستان معراج است، كه خداوند آن را در قرآن ذكر كرده و فرموده است:
سُبْحانَ الَّذِي أَسْرى بِعَبْدِهِ
لَيْلًا من الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الْأَقْصَى الَّذِي بارَكْنا
حَوْلَهُ و نيز: ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّى فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى پيامبر
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) پس از بازگشت از
معراج از چيزهايى خبر داد كه از آنها صدق و واقعيت معراج آشكار شد. و رسالت پيامبر
ما (صلّى الله عليه وآله وسلّم) براى همه جوامع
بشرى است چنان كه خداوند متعال فرموده است: وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلَّا كَافَّةً
لِلنَّاسِ بَشِيراً وَ نَذِيراً بلكه بر جنّ و انس مبعوث شده و آيه: أَجِيبُوا
داعِيَ الله وَ آمِنُوا به حكايت از زبان جنيّان است. بارى همان گونه كه پيامبر ما
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) سرور پيامبران است
اوصياى او نيز بهترين اوصيا، و كتاب او برترين كتابها و نگهبان همه آنها، و آيين او
نيكوترين آيينها و نسخكننده همه آنها و امّت او بهترين و ميانهروترين امّتهاست.
چنان كه خداوند متعال فرموده است: كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ وَ
كَذلِكَ جَعَلْناكُمْ أُمَّةً وَسَطاً لِتَكُونُوا شُهَداءَ عَلَى النَّاسِ وَ
يَكُونَ الرَّسُولُ عَلَيْكُمْ شَهِيداً
باب پنجم در امامت
آنچه درباره ضرورت بعثت پيامبران گفته
شد عينا در مورد لزوم تعيين وصىّ و جانشين پس از آنها تا ظهور پيامبر ديگر نيز وارد
است، زيرا نياز به پيامبر و وصىّ او اختصاص به وقت معيّن و حالت خاصّ ندارد، و باقى
بودن كتاب و شرايع آنها بدون وجود سرپرست و
داناى به آنها كافى نيست. آيا نمىنگرى كه فرقههاى گوناگون اسلامى با همه اختلافى
كه دارند همگى مذاهب خود را به كتاب خدا استناد مىدهند، و اين به سبب نادانى آنها
به معانى قرآن و انحراف دلها و تشتّت خواستهاى آنهاست. از اين رو روشن است هر
پيامبرى كه با كتابى از سوى خداوند فرستاده شده ناگزير بوده است وصىّ و جانشينى
براى خود تعيين كند، و اسرار نبوّت و كتابى را كه بر او نازل شده است به او بسپارد،
و مشكلات آن را براى او روشن سازد، تا وصىّ او، حجّت وى بر قومش باشد، و امّت او
نتواند با آرا و انديشههاى خويش در آن تصرّف كند، و دچار اختلاف و انحراف شود،
چنان كه خداوند متعال فرموده است: هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتابَ مِنْهُ
آياتٌ مُحْكَماتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتابِ وَ أُخَرُ مُتَشابِهاتٌ فَأَمَّا الَّذِينَ
في قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ ابْتِغاءَ الْفِتْنَةِ وَ
ابْتِغاءَ تَأْوِيلِهِ وَ ما يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا الله وَ الرَّاسِخُونَ في
الْعِلْمِ. بنابراين پيامبر و وصىّ و كتاب او حجّت خداوند بر مردمند، لِيَهْلِكَ من
هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ وَ يَحْيى من حَيَّ عَنْ بَيِّنَةٍ، به همين گونه (در
وصايت) آدم باشيث، نوح باسام، ابراهيم با اسحاق، موسى با يوشع، عيسى با شمعون و
پيامبر ما (صلّى الله عليه وآله وسلّم) با على (عليه السلام) رفتار كرده است.
و نيز وجود امام لطفى از سوى خداوند
سبحان بر بندگانش مىباشد، زيرا به يمن وجود اوست كه پراكندگى آنها برطرف و رشته
اتّحاد آنها محكم مىشود، و ضعيف از قوى، و نادار از دارا انتقام مىگيرد، و نادان
هشيار، و غافل بيدار مىشود، خداى متعال فرموده است: وَ إِنْ من أُمَّةٍ إِلَّا
خَلا فِيها نَذِيرٌ
، و نيز: وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ، و نيز: وَ يَوْمَ نَبْعَثُ في كُلِّ أُمَّةٍ
شَهِيداً عَلَيْهِمْ من أَنْفُسِهِمْ وَ جِئْنا بِكَ شَهِيداً عَلى
هؤُلاءِ.
پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده است: «در هر نسلى از امّتم عادلانى از خاندانم
پديد مىآيند كه تحريفات غاليان و تهمتهاى باطلگرايان و تأويلات جاهلان را از دين
مىزدايند.» پس هر گاه امام و پيشوايى وجود نداشته باشد بيشتر احكام دين عاطل
مىماند و فايدهاى كه از آنها مقصود است از ميان مىرود، از اين رو پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
يكى از افراد معصوم و عادل خاندانش را وصىّ خود قرار
داد معصومى كه خداوند او را از هر پليدى پاك، و از هر خطا منزّه داشته، و به او
حكمت و فصل الخطاب عطا كرده و علومى در هر باب كه امّت اسلام بدانها نياز دارد به
او آموخته بود. پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
هزار باب علم كه از هر باب آن هزار باب ديگر گشوده مىشود به او تعليم داد، و طبق
انتخاب و فرمان پروردگار وى را پس از مرگ خود جانشين خويش قرار داد، تا پس از وى
امّت گمراه نشود.
سپس براى اين كه اين امر بر هيچ كس از
مردم زمانش، و صاحبنظران روزگاران پس از خويش پوشيده نماند بارها بر آن تصريح و
تأكيد فرمود، در اين باره حديث روز غدير مشهور، و اخبار ديگر مربوط به آن در بسيارى
از كتابها مذكور است. با وجود اين نصوص و تأكيدات تمسّك به اين كه بر خلافت ابو بكر
اجماع صورت گرفته سخنى ياوه و همچون كار عنكبوت است كه: اتَّخَذَتْ بَيْتاً وَ
إِنَّ أَوْهَنَ الْبُيُوتِ لَبَيْتُ الْعَنْكَبُوتِ. و چگونه ممكن است اين امر درست
باشد و حال آن كه خداوند فرموده است:
وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ
يَخْتارُ ما كانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ سُبْحانَ الله وَ تَعالى عَمَّا يُشْرِكُونَ،
و نيز: وَ رَبُّكَ يَعْلَمُ ما تُكِنُّ صُدُورُهُمْ وَ ما يُعْلِنُونَ، در نظر اهل
بينش روشن است كه مردم حتّى در امور ساده و محدود جز از طريق غلبه يا تقليد اتّفاق
نظر پيدا نمىكنند چه رسد به اين امر خطير و بزرگ، آن هم با وجود اختلافات شديد،
چنان كه خداوند فرموده است: وَ لا يَزالُونَ مُخْتَلِفِينَ. و اگر هم فرض شود كه
آنها اتّفاق نظر پيدا كنند چگونه بر انتخاب فرد شايستهتر اطّلاع مىيابند در حالى
كه براى آگاهى بر باطن اشخاص و ضماير آنها راهى در اختيار آنان نبوده است. موسى
كليم (عليه السلام) با وجود مقام پيامبرى و گفتگو
با خداوند براى ميقات پروردگارش هفتاد تن را از ميان ياران خود برگزيد و در انتخاب
وى افسد بر اصلح فزونى يافت. همچنين در كنار پيامبر ما (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
منافقانى وجود داشتند كه خداوند درباره آنها به
پيامبر خطاب مىكند: وَ مِمَّنْ حَوْلَكُمْ من الْأَعْرابِ مُنافِقُونَ وَ من
أَهْلِ الْمَدِينَةِ مَرَدُوا عَلَى النِّفاقِ لا تَعْلَمُهُمْ نَحْنُ
نَعْلَمُهُمْ، در حالى كه پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
آنان را منافق به شمار نمىآورد، در اين صورت چگونه براى آحاد مردم
ميسّر است كه فرد اصلح و شايستهتر را بشناسند و تميز دهند، و بسا ممكن است منافقى
گمراه كننده را بىآن كه بر نفاق و مكر او آگاه باشند به زمامدارى برگزينند، و بر
اثر فساد ضمير او امّت فاسد و تباه گردد. از اين رو انتخاب تنها از آن كسى است كه
آنچه را در سينهها پنهان و در دلها نهفته است بداند، و اين كسى جز خداى متعال
نيست: وَ ما كُنَّا لِنَهْتَدِيَ لَوْ لا أَنْ هَدانَا الله.
از امام سجّاد روايت شده كه فرموده
است: «امام از ما جز معصوم نمىباشد و عصمت در ظاهر خلقت نمايان نيست تا شناخته
شود، از اين رو تعيين امام همواره از طريق نصّ مىباشد.»
امّا غيبت برخى از امامان در بعضى
اوقات و عدم تمكّن آنها در اجراى احكام امرى است كه مربوط به امّت مىباشد، و ناقض
لطف حقّ تعالى نيست، زيرا آنچه بر خداوند لازم است نصب امام براى مردم است، تا آنها
را از تفرقه و پراكندگى برهاند، و اگر مردم به سبب عدم شايستگى و نداشتن آمادگى
امكان عمل به امام ندهند، و او را در كارش يارى نكنند حجّتى بر خداوند نيست، فَما
كانَ الله لِيَظْلِمَهُمْ وَ لكِنْ كانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ، با اين كه در
غيبت امام خيرات و حكمتهايى وجود دارد كه موجب چند برابر شدن ثواب اعمال شايسته
مؤمنانى است كه وجود امام را تصديق مىكنند، و اين امر تعطيل اقامه حدود و امثال آن
را آسان و جبران مىكند.
فصل: دلايل وجوب عصمت امام
به هر حال واجب است امام از همه مردم
روزگار خود برتر و به خداوند نزديكتر باشد و همه صفات نيك و خويهاى پسنديدهاى كه
ميان مردم پراكنده است در او جمع باشد، مانند علم به كتاب خدا و سنّت پيامبرش (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
. فقه در دين، جهاد در راه خدا، رغبت به ثوابهاى الهى،
و زهد و بىميلى نسبت به آنچه در دست مردم است، و ديگر صفات خوب، و نيز بايد از
انحراف و لغزش و خطاى در گفتار و كردار معصوم، و از اين كه به خواهش نفس حكم كند و
يا به دنيا بگرود مصون و بدور باشد، همان گونه كه درباره پيامبر اكرم (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
ذكر كرديم. خلاصه آن كه همه صفاتى كه وجود آنها در
پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) شرط است به
جز منصب پيامبرى در امام نيز شرط مىباشد. امام صادق (عليه السلام) فرموده است: «آنچه را پيامبر خدا دارا بوده است ما نيز
مانند آن را دارا هستيم جز منصب پيامبرى و همسرها.» و شناخت اين صفات پسنديده و
خويهايى كه ذكر شد جز از طريق وحى بر پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
ممكن نيست، زيرا آگاهى بر بواطن نفوس ممتنع است، از اين رو
خداوند درباره على (عليه السلام) آيه كريمه:
إِنَّما وَلِيُّكُمُ الله ... و نيز آيه: بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ ... و جز
اينها را به پيامبر ما (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
وحى فرموده، و با نزول اين وحى، بر پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
واجب شد كه بر كسى كه پس از مرگش جانشين او مىشود تصريح
كند، و آن حضرت واجب مذكور را هم از طريق قول انجام داد، چنان كه فرمود: «هر كه را
من سرور و مولاى اويم، على سرور و مولاى اوست.» و نيز: «اى گروه اصحاب من! على بن
ابى طالب در زندگىام و پس از مرگم وصىّ و جانشين من بر شماست، او صدّيق اكبر و
فاروق اعظم است كه حقّ را از باطل جدا مىكند. او همان باب الهى است كه بايد از آن
وارد شد، او راه خداوند و دليل بر اوست، هر كس او را بشناسد مرا شناخته، و هر كس
حقّ او را انكار كند حق مرا انكار كرده، و هر كه از او پيروى كند، از من پيروى كرده
است.» از طريق عمل نيز آن را به انجام رسانيد، چنان كه او را به فرماندهى سپاهيان
خود گماشت، و ديگران را زير نظر و پرچم او قرار داد، و هرگز كسى را بر او فرمانده
نساخت، و با او مانند كسانى كه تحت فرماندهى عمرو بن عاص و اسامة بن زيد و جز اينها
قرار گرفتند رفتار نكرد. اصحاب پيامبر (صلّى الله عليه
وآله وسلّم) دانسته بودند كه على (عليه السلام)
فرمانده سپاه پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
است، بىآنكه كسى بر او فرمانروا باشد، و چگونه ممكن است رسول اكرم (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
راجع به چنين امر بزرگى يعنى جانشينى خود وصيّت نكرده باشد در
حالى كه عموم مردم را به امورى كه از آن بسيار سادهتر و اهميّتش خيلى كمتر بوده
سفارش كرده، و در عمل به آن تشويق و بر آنچه مربوط به شرايع و احكام بوده تأكيد
فرموده است.
امّا اختلاف صحابه پس از درگذشت
پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) در امر خلافت
به هيچ روى بر عدم صدور نصّ از سوى آن حضرت دلالت ندارد، بلكه وقوع اين امر نتيجه
رياستطلبى و حسدورزى برخى از صحابه بوده است، اينان مكر و حيله ورزيدند، و امر را
بر اكثر مردم مشتبه كردند، و اين پس از آن بود كه پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
بارها به اين مطلب تصريح كرده و آنها بيانات آن حضرت
را در هر بار شنيده بودند، ليكن آنچه را دانسته بودند انكار، و آنچه را شنيده بودند
دگرگون كردند، و حقّى را كه امير مؤمنان (عليه السلام)
بر گردن آنها داشت منكر شدند، و زمامدارى بر مردم را ادّعا كردند، و بىآن كه در
طريق علم گامى برداشته و يا در ميدان فضيلت سابقهاى داشته باشند، به دروغ و بهتان
خود را خليفه پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
ناميدند، و حتى با حيله و نيرنگ و به كمك حيلهگران و كينهتوزانى كه به زبان گفتند
ايمان آوردهايم و دلهاى آنها ايمان نياورده بود به مقصود خود دست يافتند. گواه اين
ادّعا سازش آنها براى بيعت در سقيفه است، و تو چه دانى كه در سقيفه چه گذشت. اينان
از تغسيل و تكفين و خاكسپارى پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
و سوگوارى بر او روى گردانيدند، و به تدارك وسايل زمامدارى
خود پرداختند، و كينه ديرينه كسانى را كه از بيم شمشير امير مؤمنان (عليه السلام) اسلام آوردند، و پدران و فرزندانشان به دست آن حضرت در ميدانهاى جنگ
به قتل رسيده بودند. تحريك كردند، و كارهاى زشت و ننگين ديگرى را مرتكب شدند، و هر
كس به همان اخبار سنيّان مراجعه و آنها را چنان كه بايد بررسى كند بر او آشكار
خواهد شد كه بر خلافت ابو بكر اجماع تحقّق نيافته و نيز نصّى از سوى خداوند و
پيامبرش (صلّى الله عليه وآله وسلّم) بر آن
نرسيده است، زير آنانى كه در اسلام داراى سوابق درخشان بودهاند در جلسه بيعت حاضر
نبوده، و در آنچه به دروغ آن را اجماع ناميدهاند طبق آنچه مخالفان مورد وثوق و
راويان آنها نيز اعتراف كردهاند بزرگان صحابه و
مشاهير آنها كه تنها مىتوان به آنها اعتنا و اعتماد كرد شركت نداشتهاند، مانند
علىّ بن ابى طالب صاحب اين حقّ و خاندانش، عموى او عبّاس و فرزندانش، سلمان،
ابوذّر، مقداد، عمّار، حذيفه، ابو بريده اسلمى، ابىّ بن كعب، خزيمة بن ثابت ذو
الشّهادتين، ابو الهيثم بن تيهّان، سهل بن حنيف، عثمان بن حنيف، ابو ايّوب انصارى،
و گروهى كه از نظر مخالفان معتبرند مانند زبير كه به گمان آنها مژده بهشت به او
داده شده است، اسامه كه در آن روز فرماندهى سپاهى را داشت كه آنان جزء آن بودند سعد
بن عباده رئيس طايفه انصار و فرزندش قيس، خالد بن سعيد، زيد بن ارقم، سعد بن سعيد،
بنى حنيفه و جز آنها. از برخى از اينان كه نام برديم پس از گذشت مدّتى با بيم و
تهديد بيعت گرفتند، و بعضى هم در مخالفت خود پافشارى كردند، و تا زنده بودند بيعت
نكردند. ابن قتيبه كه از دانشمندان سنّى است در كتاب خود هيجده تن از كسانى را كه
ذكر كرديم نام برده و گفته است: اينان رافضى بودهاند، و اين كه آنها با يكديگر
مخالفت و نزاع داشته، و برخى از آنها ريختن خون بعضى ديگر را حلال شمرده، و دستهاى
از آنها به وسيله دسته ديگر كشته شدهاند گواه اين مطلب است، و اخبار در اين مورد
بسيار است، و بر اهل بينش پوشيده نيست.
غزّالى در كتاب خود به نام سرّ
العالمين و كشف الدّارين در مقاله چهارم كه در آن به بررسى امر خلافت پرداخته است
پس از بحثها و ذكر اختلافات مربوط به آن چنين مىگويد: «... ليكن حجّت و برهان نقاب
از چهره برداشته، و تودههاى انبوه مسلمان بر متن حديث خطبه روز غدير خمّ اجماع كردهاند پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
در اين خطبه فرمود: «هر كسى كه من مولاى اويم على
مولاى اوست» و در اين هنگام عمر گفت: اى ابو الحسن خوشا به حال تو كه مولا و سرور
من و هر مرد و زن مؤمنى شدى، اين سخن تسليم و رضاى آنها را به حكومت على (عليه السلام) بيان مىكند، سپس هواى نفس و رياستطلبى و عشق به خلافت و
فرمانروايى، و ميل به شكستن قراردادها در ميان تنشها و اضطرابها و به اهتزاز در
آمدن پرچمها و ازدحام سواران، و رغبت به كشورگشايى و امر و نهى، بر دل آنها غلبه
يافت، و در نتيجه نخستين اختلاف را پديد آوردند، و كتاب خدا و وصيّت پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
را به دست فراموشى سپردند، فَنَبَذُوهُ وَراءَ
ظُهُورِهِمْ وَ اشْتَرَوْا به ثَمَناً قَلِيلًا فَبِئْسَ ما يَشْتَرُونَ پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
به هنگام وفات فرمود: دوات و كاغذى برايم بياوريد تا
مشكل كارتان را برطرف كنم، و كسى را كه پس از من سزاوار خلافت است معلوم سازم، عمر
گفت: آن مرد را رها كنيد كه هذيان مىگويد.»
سپس غزّالى مىگويد «پس هر گاه تمسّك
شما به تأويل نصوص باطل باشد، و بخواهيد ناگزير به اجماع بازگرديد و به آن تمسّك
جوييد بايد بدانيد كه آن نيز مردود و باطل است، چه در حلقه بيعت، عبّاس و فرزندانش
و على (عليه السلام) و همسرش حضور نداشتهاند، و
اصحاب سقيفه در بيعت با سعد بن عباده خزرجى مخالفت كردهاند. محمّد بن ابى بكر به
هنگامى كه پدرش در آستانه مرگ بود بر او وارد شد ابو بكر به او گفت: اى فرزند عمويت
عمر را نزد من بياور تا به او وصيّت كنم، محمّد در پاسخ گفت: اى پدر تو بر حقّ
بودهاى يا بر باطل؟ ابو بكر گفت: بر حق، محمّد گفت: اگر بر حقّ بودهاى خلافت را
براى فرزندانت وصيّت كن، سپس از نزد او بيرون شد و پيش على (عليه السلام)
رفت، و آنچه واقع شد جريان يافت. و نيز گفتار ابو بكر بر فراز منبر پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
كه مرا واگذاريد. واگذاريد، چه در حالى كه على در
ميان شماست من خوبترين شما نيستم يا آن را از روى شوخى گفته، يا در آن جدّى بوده و
يا قصد آزمايش داشته است، اگر شوخى كرده خليفه پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
از شوخى منزّه است، و اگر از روى جدّ گفته است اين
امر خلافت او را نقض مىكند، و اگر براى آزمايش بوده است سزاوار صحابه نيست كه
آزمايش شوند.
پايان سخن غزالى.
مىگويم: يكى از اصحاب ما كتابى با
ترتيبى زيبا و روشى شيوا در شرح رحلت پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
تصنيف كرده، و نصوص متواترى را كه آن حضرت در وصاياى
خود درباره خاندانش بيان فرموده، و مشاجره و اختلافى را كه پس از وفات آن بزرگوار
در زمينه خلافت ميان صحابه روى داده ذكر كرده، و آن را التهاب نيران الاحزان ناميده
است، و ما بخش مناسبى از آن را در كتاب خود به نام علم اليقين نقل كردهايم، كه هر
كس بخواهد به اين مطلب آگاهى يابد به آن مراجعه كند.
سپس مىگويم: مطاعن و انحرافات خلفاى
سه گانه بيشتر از آن است كه شمرده شود، و مشهورتر از آن است كه پوشيده گردد. همين
بس است كه آنها از پيوستن به سپاه اسامه با اين كه مقصود از آن را مىدانستند، و
پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
در اين باره
تاكيد و متخلفان را لعن فرموده بود سرپيچى كردند ديگر اين كه ابو بكر فاطمه (سلام الله عليها)
را با اين كه ادّعا داشت پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
فدك را به او بخشيده است و على (عليه السلام) و امّ ايمن بر آن گواهى دادند. از تصرّف در آن ممنوع داشت و آنها را
تصديق نكرد، در حالى كه زنان پيامبر (صلّى الله عليه
وآله وسلّم) را در ادّعاى حجره بدون اين كه شاهد بياورند تأييد كرد. به
همين سبب عمر بن عبد العزيز فدك را به فرزندان فاطمه (سلام الله عليها) برگردانيد. و فاطمه (سلام الله عليها)
وصيّت فرمود كه ابو بكر بر جنازهاش نماز نگزارد و در نتيجه در شب به خاك سپرده شد.
ديگر سخن ابى بكر است كه گفته است: وى شيطانى دارد كه بر او چيره است. و عمر در اين
باره گفته است: بيعت با ابو بكر كارى نا انديشيده بود كه خداوند مسلمانان را از شرّ
آن مصون داشت، هر كس مانند آن را انجام دهد او را بكشيد. ديگر اين كه ابو بكر هنگام
مرگ در استحقاق خود براى امامت و پيشوايى شكّ كرد. ديگر جهل او به احكام است به
طورى كه دست چپ دزد را بريد. و مردى را در آتش سوزانيد. و معناى كلاله و ميراث جدّه
را نمىدانست، و در بسيارى از احكام سراسيمه شد.
ديگر اين كه خالد بن وليد را بر
جنايتى كه مرتكب شد حدّ نزد و قصاص نكرد، و هنگامى كه امير مؤمنان (عليه السلام)
از بيعت با او سر باز زد، عمر را به در خانه آن حضرت فرستاد، وى آتش
برافروخت، در حالى كه فاطمه (سلام الله عليها) و
گروهى از بنى هاشم در آن بودند»
، و پشيمانى او بر اين كه در خانه فاطمه (سلام الله
عليها) را گشوده است.