عمر به سنگسار كردن زن آبستن، و زن ديوانه، و زنى كه ششماهه
زايمان كرده بود فرمان داد، على (عليه السلام) با دليل و برهان او را از اين كار منع كرد، و عمر گفت: اگر على نبود
عمر هلاك شده بود، و اين سخن را در وقايع ديگرى نيز تكرار كرد. و نيز عمر در اين كه
پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) از دنيا رفته
است شك كرد، تا آنگاه كه ابو بكر آيه: إِنَّكَ مَيِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَيِّتُونَ را
براى او خواند، و عمر گفت: گويى اين آيه اصلا به گوش من نخورده است. و نيز گفتار
عمر به اين كه همه مردم حتّى پردگيان حجلهنشين از او فقيهترند، و نيز عمر بسيارى
از حدود و احكام الهى را كه در قرآن صريحا ذكر شده و همچنين سنّتهاى پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
را كه از طريق نصوصى كه در صحاح خود آنها نيز ذكر
گرديده و ثابت و قطعى است تغيير داد، چنان كه در وضو به شستن پاها، و دست كشيدن بر
گوشها، و مسح بر عمامه و كفش فرمان داد، و با غسل جنابت وضو را نيز واجب ساخت، و از
گفتن «حىّ على خير العمل» در اذان نهى، و «الصّلاة خير من النّوم» را در اذان صبح
بر آن زياد كرد. و نيز سلام نماز را كه براى فراغ از آن است بر
تشهّد اوّل مقدّم داشت. و نيز مردم را وادار كرد نوافل و نماز ظهر را به جماعت
برگزار كنند. و بر جنازه چهار تكبير گويند. و مقام ابراهيم (عليه السلام) را در خانه كعبه به گونهاى كه در جاهليّت بود برگردانيد. و نيز
ماليّات خراج را كه اختصاص به زمين داشت بر غير از زمين نيز قرار داد، و نام كسانى
را كه استحقاق نداشتند در ديوان عطايا ثبت و به آنها مقرّرى پرداخت كرد. و صاع
پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را تغيير
داد، و در ميراث به عول و تعصيب فرمان داد. و حكم كرد دست دزد از بند، و پا از بند
ساق قطع شود، و اين بر خلاف دستور پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
بود كه فرمود كف دست و پاشنه پا بايد باقى بماند. و نيز
اجازه داد در يك مجلس با گفتن سه بار پياپى طلقّت زن سه طلاقه شود و نيز از فروش
كنيز بچهدار هر چند بچهاش مرده باشد منع كرد و گفت: اين تدبيرى است كه من
انديشيدهام. همچنين ازدواج غير قرشى را با قرشى و عجم را با عرب ممنوع ساخت. و از
انجام دادن نكاح متعه و متعه حجّ با اعتراف به اين كه آن دو در زمان پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
انجام مىشده است جلوگيرى كرد. و نيز خاندان پيامبر
را از خمس ممنوع ساخت، و نامه فاطمه (سلام الله عليها) را پاره كرد، و خلافت را ميان شش تن شورا قرار داد تا يكى را
براى اين كار انتخاب كنند، و گواهى داد كه اينها از اهل بهشتند، و پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
به هنگام مرگ از آنها خشنود بوده است، امّا در همين
حال دستور داد كه اگر با يكى از آنها كه انتخاب مىشود بيعت نكنند همه را گردن
زنند. عمر در دين بدعتهاى ديگر را نيز به وجود آورد.
امّا عثمان كسانى را حكمران و زمامدار
مردم كرد كه بيدينى و فسق آنان آشكار بود. و در نتيجه اينان حوادثى را كه در امور
مسلمانان پديد آمد به وجود آوردند، و نيز وى طلقا و رانده شدگان پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
را به مدينه بازگردانيد، و به كسان و خويشان خود
اموال زيادى را كه به همه مسلمانان تعلّق داشت اختصاص داد، و نيز ابن مسعود را كه
از اصحاب پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
بود آن قدر زد تا مرد، و قرآن او را سوزانيد، و عمّار ياسر را زير كتك گرفت تا دچار
فتق شد، ابو ذرّ را تازيانه زد و به ربذه تبعيد كرد، حدّ را از وليد كه از نزديكانش
بود، و قصاص را از ابن عمر ساقط كرد، و سرانجام صحابه دست از يارى او برداشتند تا
كشته شد، و امير مؤمنان (عليه السلام) او را
نفرين فرمود، و جنازهاش تا سه روز به خاك سپرده نشد.
اين اعمال و كارهاى زشت ديگرى كه اين
سه تن انجام دادند موجب حصول يقين به نفاق و شقاق آنهاست، علاوه بر
اين كه از طريق اهل بيت (عليهم السلام) نصوص و
تصريحاتى بر سبّ و لعن و كفر آنها وارد شده كه نزديك به حدّ تواتر است بويژه
شكوههايى كه امير مؤمنان (عليه السلام) ضمن
خطبهها و سخنان خود به طور صريح يا اشاره در اين موضوع بيان فرموده است.
در برابر اين اوضاع و احوال امير
مؤمنان (عليه السلام) قرار داشت با آن همه فضايل
بسيار، و جنگ و جهاد سخت، و تحمّل سختيهاى زياد در وقايع دوران حيات پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
و دلاوريها و شجاعتهاى بىمانند او در جنگهاى بدر،
احزاب، خيبر، حنين و جز آنها، و نيروى فهم و آيندهنگرى آن حضرت، و اين كه پيوسته
خدمت و ملازمت پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
را داشت و از كودكى تا آنگاه كه پيامبر (صلّى الله عليه
وآله وسلّم) او را جانشين خود ساخت از تربيت او برخوردار بود، و هم اين كه
صحابه در بيشتر وقايع پس از آن كه دچار خطا و اشتباه مىشدند به او رجوع مىكردند،
و دانشمندان در همه علوم به او استناد مىكنند، و اين كه آن حضرت از همه صحابه
سخاوتمندتر، زاهدتر، عابدتر، بردبارتر، خوشخوىتر، گشادهروتر بود، و در ايمان بر
همه سبقت داشت، او از همه فصيحتر، راستگوتر، كمسخنتر و سخنش درستتر بود از همه
دليرتر، يقين او زيادتر، عملش نيكوتر، و رنج و مشقّت، او در راه اسلام بيشتر، و
نسبش برتر، و پايگاهش والاتر، و در داورى از همه آگاهتر، و رأى او از همه استوارتر،
و بيش از همه بر اقامه حدود الهى كوشا و راغب، و كتاب خدا را حافظ و نگهبان بود.
بارها از غيب خبر داد، و مكرّر دعاى
او به اجابت رسيد، و معجزهها از او به ظهور پيوست. به خويشاوندى و پيوند برادرى با
پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) اختصاص
داشت، و به وجوب محبّت و نصرت و برابرى با پيامبران، و مواسات با رسول اكرم (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
ممتاز بود. حديث طير، منزلت، غدير، كساء در آيه
مباهله و تطهير»
و جز آنها نشان دهنده ويژگيهاى اوست،
و عدم سابقه كفر، و كثرت فوايد وجودى، و آراستگى آن حضرت به همه كمالات نفسانى و
بدنى و خارجى از اختصاصات آن بزرگوار است.
بدان كه ابتلا و آزمون پيامبران و
اوليا از سوى خداوند سنّت جارى حقّ تعالى در امّتهاى گذشته بوده و به همان نحو در
اين امّت نيز پيوسته جريان داشته است، وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ الله تَبْدِيلًا، و
اين خود مايه رفع شگفتى است از اين كه اكثريّت اين امّت از راه صواب منحرف شد، و
باطل در ظاهر بر حقّ چيرگى يافت. چه آدم ابو البشر (عليه السلام) تنها دو پسر داشت و يكى از آن دو كه بر باطل بود بر ديگرى كه بر حقّ
بود غلبه كرد، و امّت شيث و كسانى كه پس از او آمدند مغلوب بوده و در حال تقيّه به
سر بردند، تا آنگاه كه دوران پيامبرى نوح (عليه السلام)
فرا رسيد. در اين دوران نيز نوح پيوسته مقهور و مورد عناد و دشمنى مخالفان بود، تا
آن زمان كه خداوند دشمنان را در طوفانى هولناك و فراگير غرق ساخت.
صالح و هود و لوط (عليهم
السلام) نيز با امّتهاى خود دچار همين جريانها شدند، و ابراهيم (عليه السلام) با نمرود، موسى (عليه السلام) با
فرعون و عيسى (عليه السلام) با يهود درگير شد، و
مردم در برابر هيچ يك از پيامبران (عليهم السلام)
جز پس از نزول آيات و قهر و عذاب رام و تسليم نشدند. براستى كدام امّت را سراغ
داريد كه با سلامت و عافيت راه مستقيم را در پيش گرفته باشد، تا انتظار داشته باشيم
اين امّت نيز در اطاعت الهى و فرمانبردارى از ائمّه حقّ بر صراط مستقيم باشد. اينك
اگر بخواهى گوش فرا دهى به آنچه گروهى از صحابه و تابعين مرتكب شدهاند، تا
نمونهاى از اعمال زشت آنها را بدانى به حديث سليم بن قيس كه شيخ طبرسى آن را در
كتاب احتجاج خود آورده است. گوش فراده «سليم گفته است: منادى معاويه از سوى او ندا
كرد كه ذمّه من برى است از كسى كه حديثى
در منقبت على و فضيلت خاندان او روايت كند. گرفتارى مردم كوفه به سبب كثرت وجود
شيعيان در اين شهر از مردم نقاط ديگر بيشتر و سختتر بود. معاويه زياد بن ابيه را
به فرماندارى عراقين (كوفه و بصره) برگزيد، او كه شيعيان را بخوبى مىشناخت به
تعقيب آنها پرداخت، و آنها را در هر جايى كه مىيافت به قتل مىرسانيد، يا مرعوب
مىساخت، و يا دست و پاى آنها را قطع مىكرد، و يا بر تنههاى درخت خرما به دار
مىزد، و يا ميل در چشمانشان فرو مىبرد، و يا آنها را تبعيد و از عراق بيرون
مىكرد تا آن حدّ كه شخص معروفى در آن سرزمين باقى نماند.
سپس در هر ناحيه و حتّى دهستان و
مسجدى مردم به نقل روايات دروغ در فضيلت عثمان و معاويه از بالاى منابر پرداختند، و
به معلّمان مكتبخانهها دستور دادند تا آنها را مانند قرآن به كودكان بياموزند، و
كودكان با اين شيوه پرورش يافته بزرگ شدند و اجتماع را تشكيل دادند. زاهدان و
دينداران آنها كه معمولا اين قبيل اعمال را جايز نمىشمردند نيز هنگامى كه اين
روايات ساختگى به دستشان مىافتاد آنها را مىپذيرفتند، و آنها را بر حقّ و صحيح
مىپنداشتند، و اگر از بطلان آنها آگاه مىشدند و بر ساختگى بودن آنها يقين
مىداشتند از قبول و نقل آنها سرباز مىزدند و به آنها معتقد نمىشدند و با مخالفان
اين روايات دشمنى نمىكردند، از اين رو در نزد مردم آن زمان حقّ، باطل و باطل حقّ
شد، و راستى دروغ، و دروغ راستى به حساب آمد. خلاصه پس از آن كه امر خلافت به دست
امويان افتاد در فضايل پيشوايان خود به چيزهايى تشبّث جستند كه با توجّه به آنچه
درباره اعمال زشت آنها روايت شده است اكثر آنها دلالت بر فضيلتى ندارد، و از فحواى
آنها آثار جعل و ساختگى و نفاق پيداست، و پس از بررسى و پيگيرى روشن مىشود كه اين
مجعولات در زمان امويان براى رسيدن به مال و مقام ساخته و پرداخته شده است. امير
مؤمنان (عليه السلام) در يكى از گفتارهاى خود
فرموده است: «در زمان پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
به قدرى بر او دروغ بستند كه آن حضرت برخاست و خطبهاى ايراد كرد و
فرمود: «اى مردم! افتراگويان بر من زياد شدهاند هر كس
عمدا بر من دروغ بندد جايگاه خود را در آتش بداند»، امّا پس از او بر او افترا
بستند. سپس امير مؤمنان (عليه السلام) بعد از
سخنانى چند فرمود: «بعد از رسول خدا (صلّى الله عليه
وآله وسلّم) اين وضع ادامه يافت به طورى كه با جعل دروغ و افترا و بهتان، به
پيشوايان راه ضلالت و دعوت كنندگان به سوى آتش تقرّب مىجويند، تا به آنها پست و
مقام دهند، و آنها را بر پشت مردم سوار كنند، و به وسيله آنها از نعيم دنيا
بهرهمند شوند. براستى مردم همواره خواهان دنيا و سران و پادشاهانند جز كسى كه
خداوند او را از اين كار مصون داشته است.»
گروهى از سنّيان روايت كردهاند كه
معاويه به كسانى از صحابه كه مورد وثوق و اعتماد مردم بودند اموال كلان مىداد تا
در فضيلت خلفاى سه گانه يا مذمّت امير مؤمنان (عليه السلام) حديث جعل كنند، و آنها را در حضور مردم بر بالاى منبر از پيامبر خدا
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) روايت كنند، و يا
آنچه را در فضيلت على (عليه السلام) وارد شده است
از فضايل آنها به شمار آورند. ابن ابى الحديد حنفى معتزلى در شرح خود بر نهج
البلاغه از ابى جعفر اسكافى روايت مىكند كه معاويه صد هزار درهم به سمرة بن جندب
داد تا روايت كند كه آيه: وَ من النَّاسِ من يُعْجِبُكَ قَوْلُهُ في الْحَياةِ
الدُّنْيا در شأن على (عليه السلام) و آيه: وَ من
النَّاسِ من يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ الله درباره ابن ملجم نازل شده
است، ليكن او صد هزار درهم را نپذيرفت، معاويه به او دويست هزار درهم داد، نيز
نپذيرفت، سرانجام به او سيصد هزار درهم داد، و او آنها را قبول كرد.
كشّى به سند معتبر از امام باقر (عليه السلام) روايت كرده كه فرموده است: «پس از پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
مردم مرتدّ شدند جز سه تن يعنى سلمان، ابو ذرّ و
مقداد راوى عرض كرد: پس عمّار چه؟ فرمود: اندكى منحرف شد و سپس بازگشت.
در روايتى آمده است: سپس مردم به آن
افراد پيوستند، و نخستين كسى كه بازگشت كرد ابو ساسان انصارى، عمّار، ابو عمره و
شتيره بود، و اينها هفت نفر بودند، و جز اينها كسى حقّ امير مؤمنان (عليه السلام) را نشناخت.
مىگويم: آنچه از اخبارى كه نزديك به
حدّ تواتر است استفاده مىشود اين است كه پس از پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
مردم به دو دسته منقسم شدند. دستهاى اهل نيرنگ و
تزوير و از سپاه ابليس بودند، و اينان همانهايى هستند كه اركان اين گمراهى و انحراف
را استحكام بخشيدند. دسته ديگر نادان و ناآگاه و اهل تقليد بودند، و امر بر آنها
مشتبه شد، و بدون هيچ بصيرت و بينشى از كسانى كه روى از حقّ گردانيده و كافر شده
بودند جانبدارى، و از شياطين بشر تقليد و پيروى كردند همان بشرهاى شيطانى كه در
جاهليّت ميان خدا و چوب و سنگ تفاوتى نمىنهادند، چه رسد ميان على (عليه السلام) و ابو بكر و عمر، و آنها به همان نابخردى و كوردلى خود باقى بودند،
از اين رو شگفت نيست كه راه راست را رها كرده منحرف شدند.
غزّالى مىگويد: هر گاه كسى كه
پيشوايى امّت را عهدهدار گرديده است از علم و ورع بىبهره باشد، و انتقال آن به كس
ديگر موجب برانگيخته شدن فتنهاى غير قابل تحمّل گردد بر صحّت انعقاد امامت او حكم
مىكنيم، چه ما ميان دو چيز محيّريم يكى آن كه با تعويض او فتنهاى پديد آيد كه تاب
آن نيست، و مسلمانان را دچار ضرر و زيانى سازد كه از خسارت نقصان شروط مذكور بيشتر
است شروطى كه براى مزيد مصلحت برقرار شده است، لذا به سبب دلباختگى به اين مزايا و
شروط، نمىتوان اصل مصلحت را از ميان برد، و مانند كسى كه كاخى بسازد، و شهرى را
ويران كند عمل كرد، و ميان اين كه حكم كنيم كه كشور از امام و پيشوا خالى، و
داوريهاى حاكم فاقد شرايط مذكور باطل باشد، و اين محال است، چه ما داوريهاى حكّام
مردم غير مسلمان را در كشورهاى خودشان به سبب نيازى كه به وجود آنها دارند نافذ
مىدانيم، و در اين صورت چگونه ممكن است به صحّت امامتى كه مورد نياز و ضرورت
مسلمانان است حكم نكنيم.»
مىگويم: اين سخن در صورتى درست است
كه مقصود از انعقاد امامت چنين مردى، عدم وجوب تعرّض نسبت به او و كوتاه كردن دستش
از اين مقام به سبب بيم از فتنه باشد، چنان كه نسبت به پادشاهان زمان با همه اين كه
ستمگر و سركشند تعرّض و مقابله نمىشود، و گرنه اعتقاد به صحّت امامت او در واقع و
نفس الامر، و اين كه او بر حقّ است ابدا صحيح نيست، بلكه او از جمله رهبرانى است كه
به آتش دوزخ دعوت مىكنند، و در روز قيامت در زمره مقبوحين (زشترويان) و از كسانى
است كه پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
درباره آنها فرموده است:
«خداوند اين دين را به وسيله مردان بدكار تقويت مىكند.» اينان در آخرت بهرهاى
ندارند، و خلفاى سه گانه پس از پيامبر ما (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
از همين دسته بودهاند.
فصل: شماره امامان و نصوص وارد درباره
آنان
احاديث متواترى از پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
در دست است كه حجّتهاى الهى بر خلق پس از آن حضرت
ائمّه دوازده گانهاند كه نخستين آنها امير مؤمنان على بن ابى طالب (عليه السلام) و پس از او به ترتيب امام حسن مجتبى، حسين شهيد، علىّ بن الحسين زين
العابدين، محمّد بن على الباقر، جعفر بن محمّد الصّادق، موسى بن جعفر الكاظم، على
بن موسى الرضا محمّد بن على الجواد، على بن محمّد الهادى، حسن بن على الزكىّ و سپس
فرزند او قائم (عليه السلام) است، كه نام و كنيه
پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را دارد، و
امام زمان و خليفه خداوند بر روى زمين در اين روزگار است. پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
فرموده است:
«خداوند فهم و علم و حكمت مرا به دوازده تن از خاندانم عطا كرده و آنان را از سرشت
من آفريده است، واى بر كسانى كه پس از من نسبت به آنان تكبّر ورزند، و درباره آنها
پيوند مرا با خود ببرند، آنها را چه مىشود، خداوند شفاعت مرا نصيب آنها نگرداند.» و نيز فرموده
است: «امامان پس از من دوازده نفرند، اى على نخستين آنها تويى و آخر آنها قائم است
كه خداوند خاور و باختر زمين را به دست او مىگشايد.»
امثال اين روايات در كتب عامّه بسيار
است، چه رسد به كتب خاصّه، ائمّه (عليهم السلام)
هر كدام از جانشين خود به امامت با صراحت ياد كرده، و نام و صفات و عصمت او را به
اصحاب خود خبر دادهاند. پاكى و صداقت تمامى اين ائمه در نزد همگى معتبرين و
موثّقين اهل اسلام با همه اختلاف و تعدّد فرق، ثابت و محقّق است، بر خلاف كسانى غير
از آنها كه مراتب فضل و چگونگى حال آنها مورد اختلاف است، و اين خود از روشنترين
دلائل حجّيت و حقّانيّت ائمّه (عليهم السلام)
است. و هر كس آثار و معارف اهل بيت (عليهم السلام)
را مورد مطالعه قرار دهد در اين باره شكّى براى او باقى نمىماند.
شيخ صدوق ابو جعفر محمّد بن على بن
بابويه مىگويد: از آشكارترين براهين امامت آنها اين است كه خداوند نشانه صدق نبوّت
پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را در ذكر
سرگذشت پيامبران گذشته، و آگاهى آن حضرت از تمام تورات و انجيل و زبور قرار داد،
بىآن كه ظاهرا نوشتن را از كسى آموخته، يا نصرانى و يهوديى را ديدار كرده باشد، و
اين بزرگترين نشانه رسالت آن بزرگوار بود. حسين بن على (عليه السلام) شهيد شد، و علىّ بن الحسين (عليه السلام)
را جانشين خود كرد، در حالى كه سنّ او كمتر از بيست سال بود، سپس او از مردم كناره
گرفت، و هيچ كس را ملاقات نمىكرد، و جز خواصّى از اصحابش به ديدار او نايل
نمىشدند، و اوقاتش در عبادت مستغرق بود، و به سبب دشواريهاى زمان و ستم امويان جز
اندكى از علوم از او نقل و منتشر نشد. سپس فرزندش محمّد بن على (عليه السلام) كه شكافنده علم بود و ملقّب به باقر شد ظاهر و جانشين او گرديد. آن
حضرت بخش بزرگى از علوم دين، كتاب، سنّت، سيره و مغازى را
بيان و ارائه كرد، پس از او جعفر بن محمّد (عليه السلام)
بيشتر از پيش از علوم پرده برداشت، و هيچ نوع علمى باقى نماند مگر اين كه بسيارى از
مطالب آن را بيان و مسائل تازهاى را در آن افاده فرمود، و قرآن و سنّت را تفسير
كرد، و در مغازى و اخبار پيامبران (عليهم السلام)
روايات بسيارى از او نقل شده است، بىآن كه او يا پدرش محمّد بن على يا على بن
الحسين (عليه السلام) ديده شوند كه در نزديكى از
محدّثان و فقيهان عامّه چيزى از آنها فرا مىگيرند، و اين خود بيش از هر چيز دلالت
دارد بر اين كه آنان علم را از پيامبر (صلّى الله عليه
وآله وسلّم) و از على (عليه السلام) و از
ائمّه يكى پس از ديگرى فرا گرفتهاند، و كليّه ائمّه (عليهم
السلام) در علم بر همين شيوه بودهاند، از آنها درباره حلال و حرام خدا پرسش
مىشد پاسخهايى كه مىدادند همه با هم متّفق و مطابق بود، بىآن كه آن را از كسى
بياموزند، بنابراين كدام دليل بر امامت آنها از اين گوياتر است، آرى پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
آنان را به امامت منصوب كرد، و علم خود و علوم
پيامبران پيش از خود را به آنها سپرد. آيا بر حسب عادت و معمول كسى را ديدهايم كه
نظير آنچه از محمّد بن على و جعفر بن محمّد (عليه السلام)
به ظهور رسيد از او ظاهر شود بدون آن كه آنها را از كسى فرا گرفته باشد. (پايان
سخنان صدوق).
نصوصى كه از پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
در فضائل ائمّه (عليهم
السلام) بويژه در مناقب امير مؤمنان (عليه السلام)
وارد شده است بىشمار و آن چنان مشهور است كه نيازى به ذكر آنها نيست. ابن عبّاس از
پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) روايت
كرده كه فرموده است:
«اگر بوستانها قلم، و درياها مداد، و جنّ حسابگر و انسانها نويسنده شوند نمىتوانند
فضائل امير مؤمنان (عليه السلام) را شماره كنند.»
از يكى از اهل علم درباره فضايل علىّ
بن ابى طالب (عليه السلام) پرسش شد. پاسخ داد: چه
بگويم درباره مردى كه دشمنانش از روى حسد و عداوت فضايلش را كتمان كردند، و دوستانش
از بيم و تقيّه مناقبش را پوشيده داشتند. سپس از اين ميان فضايل او ظاهر و همه جا را
فرا گرفته است.
واجب است بدانيم كه ائمّه (عليهم
السلام) همان اولو الامرى هستند كه خداوند به اطاعت آنها دستور داده است،
آنان گواهان بر مردم، و ابواب حقّ، و راه او، و دليل بر او، و مخزن علم او، و اركان
توحيد اويند، و از هر خطا و لغزشى معصومند، آنان همانهايى هستند كه خداوند رجس يعنى
شكّ را از آنها دور ساخته و از هر پليدى پاك و مطهرّشان كرده است. آنان داراى دلائل
و معجزاتند، و مانند ستارگان آسمان كه امان اهل آسمانند اينها امان اهل زمين
مىباشند، و در اين امّت مانند كشتى نوحند كه كسى كه بر آن سوار شد نجات يافت، و آن
كه تخلّف ورزيد غرق گرديد، و نيز آنان بندگان خاصّ و مكرّم خدايند، لا
يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ دوستى آنان ايمان و
دشمنى آنها كفر است امر آنها امر خدا و نهى آنها اوست، طاعت آنها طاعت خداوند و
نافرمانى آنها نافرمانى اوست، دوست آنها دوست خدا و دشمن آنها دشمن خداست، و بايد
بدانيم كه زمين از حجّت خدا بر خلقش خالى نيست، آن حجّت يا ظاهر و مشهود است و يا
ترسان و ناشناس، و گرنه زمين اهلش را فرو مىبرد، و نيز هر كس بميرد، و امام زمانش
را نشناسد به مرگ جاهليّت مرده است، و اين كه حجّت خداوند در زمين و جانشين او بر
بندگانش در روزگار ما امام قائم منتظر محمّد بن حسن عسكرى (عليه السلام) است، و او همان كسى است كه پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
از سوى خداوند و ائمّه اهل بيت (عليهم
السلام) از نام و صفات و نسب او خبر دادهاند، و هموست كه زمين را پر از عدل
و داد خواهد كرد، پس از آن كه از جور و ستم پر شده باشد، و هموست كه خداوند دينش را
به وسيله او ظاهر مىكند، تا بر همه اديان غلبه دهد، هر چند مشركان را خوش نيايد، و
هموست كه خداوند به دست او خاور و باختر زمين را مىگشايد، و در سراسر زمين نداى اذان سر داده مىشود، و دين
خدا در سر تا سر زمين مستقرّ مىگردد وى همان مهدى است كه پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
از او خبر داد. و فرموده است هنگامى كه ظهور كند عيسى
بن مريم (عليهم السلام) از آسمان فرود مىآيد، و
در پشت سر او نماز مىگزارد. هر كس امامت يكى از اين امامان را انكار كند به منزله
آن است كه نبوّت همه پيامبران را منكر شده است. امام صادق (عليه السلام) فرموده است: «كسى كه منكر آخرين ما باشد مانند كسى است كه نخستين ما
را انكار كرده است.»
از پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
روايت شده كه فرموده است: «هر كس امامت على (عليه السلام) را پس از من انكار كند نبوّت مرا انكار كرده، و آن كه نبوّت مرا
منكر شود ربوبيّت خداوند را انكار كرده است.» و آن كه درباره آنها غلوّ و زيادهروى
كند به منزله كسى است كه نسبت به آنها كوتاهى و تقصير كرده بلكه از او نيز بدتر
است. از ائمّه (عليهم السلام) نقل شده كه
فرمودهاند: «دو كس در مورد ما نابود مىشوند، يكى دوستى كه در محبّت زيادهروى كند
و دچار غلوّ گردد، ديگرى دشمنى كه نسبت به ما كوتاهى ورزد.»
فصل
از الطاف و تفضّلات خداوند- كه حمد و
سپاس بىكران ويژه اوست- بر ما اين است كه امامانى مشهود و ظاهر يكى پس از ديگرى در
ميان ما قرار داد، هر چند امامت اينان از نظر دشمنان ما مستور بود، و اين امر تا
سال 260 هجرى ادامه يافت. سپس بعد از غيبت آخرين امام (عليه السلام) تا نزديك سال 330 سفيرانى براى آن حضرت مقرّر فرمود، شيعيان در اين
مدّت نسبتا طولانى علوم ظاهرى و باطنى را هر يك به اندازه شايستگى و رتبه و منزلت
خويش با اطمينان قلب و آسودگى خاطر از معدن آن به دست
مىآوردند، و خداوند آنان را از حيرت و سرگشتگى مصون داشت، و پس از آن كه مدّت
مذكور بسر رسيد، شيعيان به اصولى كه از امامان خود اخذ كرده بودند، و بيشتر مسائل
مورد نياز مردم را شامل مىشد رجوع مىكردند، و هيچ مسألهاى نبود مگر اين كه حكمى
جزئى يا كلّى درباره آن در اين اصول ديده مىشد، توفيق از خدا و سپاس ويژه اوست.
فصل: دوستى دوستان خدا و دشمنى با
دشمنان خدا واجب است
دوستى دوستان خدا واجب است همچنين است
دشمنى دشمنان خدا و بيزارى از آنان بويژه از رهبران آنها به خصوص از كسانى كه به
خاندان پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) ستم،
و ميراث آنها را غصب كردند، و سنّت پيامبر خود (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
را تغيير دادند، و از آنانى كه بيعت امام بر حقّ خود
را شكستند، و عايشه همسر پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
را از خانه بيرون آورده به جنگ با امير مؤمنان (عليه السلام) كشانيدند و شيعيان را كشتند، و نيز از آن كسى كه نيكان را تبعيد و
آواره ساخت، و كسانى را كه پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
از مدينه رانده و لعن فرموده بود به مدينه بازگردانيد، و به آنها جا
و پناه داد، و نيز اموال را از دسترس تهيدستان خارج كرد و ميان دولتمندان به گردش
درآورد و نابخردان را استاندار و فرماندار كرد، و هم از آن كسى كه انصار و مهاجرين
و اهل فضل و سابقه و صلاح را كشت، و از اهل شورا و ابو موسى اشعرى و آنانى كه در
جرگه او بوده و مصداق آيه شريفه: الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ في الْحَياةِ
الدُّنْيا وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً مىباشند، آنان به
سبب دشمنى با امير مؤمنان (عليه السلام) به آيات
خداوند و روز رستاخيز كافر شدند، و خداوند را بدون اعتقاد به امامت او ملاقات
كردند، فَحَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ فَلا نُقِيمُ
لَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَزْناً، از اين رو آنان سگان دوزخند.
همچنين دوستى دوستان امير مؤمنان (عليه السلام) واجب است، همانهايى كه در راه پيامبر خود (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
گام برداشتند، و چيزى را تغيير و تبديل ندادند، مانند
سلمان فارسى، ابوذر غفارى، مقداد بن اسود، عمّار بن ياسر، حذيفة بن يمان، ابو
الهيثم بن تيّهان، سهل بن حنيف، عبادة بن صامت، ابو ايّوب انصارى، خزيمة بن ثابت ذو
الشّهادتين، ابو سعيد خدرى و امثال آنها، و نيز بايد پيروان و دوستان آنها و كسانى
را كه از هدايت آنها بهرهمند بوده و بر طريق آنها قدم بر مىدارند- كه خداوند از
همه آنان خشنود باد- دوست داشت. همه آنچه ذكر شد از امام رضا (عليه السلام) روايت شده است.
باب ششم در معاد
مرگ حقّ است كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ
الْمَوْتِ، جز اين كه انسان براى ابد و بقا آفريده شده است نه براى عدم و فنا،
بنابراين انسان با مرگ معدوم نمىشود، بلكه ميان روح و كالبد او جدايى مىافتد، و
از سرايى به سراى ديگر منتقل مىشود. اين سخن مدلول حديث نبوى (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
است، و خداوند فرموده است: وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ
يُقْتَلُ في سَبِيلِ الله أَمْواتٌ بَلْ أَحْياءٌ، پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
در جنگ بدر
كشتگان تيرهبخت كفّار را كه در محلّى افتاده بودند صدا كرد و فرمود: اى فلان قَدْ
وَجَدْنا ما وَعَدَنا رَبُّنا حَقًّا، فَهَلْ وَجَدْتُمْ ما وَعَدَ رَبُّكُمْ
حَقًّا، سپس فرمود: به خدايى كه جانم در دست اوست سوگند كه آنها اين گفتار را از
شما شنواترند جز اين كه توان دادن پاسخ ندارند.
فصل
سؤال در قبر حقّ است، امام صادق (عليه السلام) فرمود: «هر كس سه چيز را انكار كند از شيعيان ما نيست: معراج، سؤال
در قبر و شفاعت» و تنها از كسانى كه ايمان خود را خالص كردهاند، و آنها كه كافر
محضند سؤال به عمل مىآيد و از باقى صرف نظر مىشود بدانها توجهى نمىشود. هر كس
پاسخ درست دهد، در قبرش به روح و ريحان مىرسد، و در آخرت به بهشت نعيم در مىآيد،
امّا هنگامى كه از او سؤال مىشود دچار فشار قبر است، و چقدر اندكند كسانى كه از
فشار قبر آسودهاند. عذاب قبر بيشتر نتيجه بدخلقى، سخنچينى، و بىمبالاتى نسبت به
ادرار است. اين عذاب قبر كفّاره باقيمانده گناهان مؤمنان است، چه پارهاى از گناهان
آنها به سبب غم و غصّه و بيمارى و سختى جان كندن به هنگام مرگ بخشيده مىشود. اين
گونه از اهل بيت (عليهم السلام) روايت شده است.
فصل
زنده شدن پس از مرگ حقّ است، زيرا
عدالت و حكمت خداوند اقتضا مىكند كه بندگان را نسبت به تكاليفى كه انجام دادهاند
پاداش دهد، و به وعد و وعيد خود وفا فرمايد، و ستمگر را به
خاطر ستمديده مورد مؤاخذه و كيفر قرار دهد، و نظاير اينها. خداوند سبحان مىفرمايد:
أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثاً وَ أَنَّكُمْ إِلَيْنا لا
تُرْجَعُونَ و نيز: إِنْ كُنْتُمْ في رَيْبٍ من الْبَعْثِ فَإِنَّا خَلَقْناكُمْ من
تُرابٍ ... تا آن جا كه فرموده: ذلِكَ بِأَنَّ الله هُوَ الْحَقُّ وَ أَنَّهُ
يُحْيِ الْمَوْتى وَ أَنَّهُ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ، وَ أَنَّ السَّاعَةَ
آتِيَةٌ لا رَيْبَ فِيها وَ أَنَّ الله يَبْعَثُ من في الْقُبُورِ و نيز: وَ لَقَدْ
خَلَقْنَا الْإِنْسانَ من سُلالَةٍ من طِينٍ، تا: ثُمَّ إِنَّكُمْ بَعْدَ ذلِكَ
لَمَيِّتُونَ ثُمَّ إِنَّكُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ تُبْعَثُونَ، و نيز: كَما
بَدَأْنا أَوَّلَ خَلْقٍ نُعِيدُهُ وَعْداً عَلَيْنا إِنَّا كُنَّا فاعِلِينَ.
پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرمود: «اى فرزندان عبد المطّلب پيشرو كاروان به
كاروانيان دروغ نمىگويد، سوگند به آن كه مرا به حق برانگيخته همان گونه كه
مىخوابيد مىميريد، و همان گونه كه بيدار مىشويد برانگيخته مىشويد، و پس از مرگ
سرايى جز بهشت يا دوزخ وجود ندارد.»
فصل
صراط حقّ است، و آن پلى است بر روى
جهنّم كه به بهشت منتهى مىشود، و گذرگاه همه خلايق است. خداوند متعال مىفرمايد:
وَ إِنْ مِنْكُمْ إِلَّا وارِدُها
كانَ عَلى رَبِّكَ حَتْماً مَقْضِيًّا».
از امام صادق (عليه السلام) روايت شده است كه: «صراط از مو باريكتر و از شمشير تيزتر است. برخى
از مردم مانند برق، بعضى مانند تاخت آوردن اسب، دستهاى بر سرين خود، و گروهى قدم
زنان از آن عبور مىكنند، و برخى هم خود را به آن آويزان كرده از آن مىگذرند در
حالى كه آتش قسمتى از بدن آنها را فرا گرفته، و قسمتى از آن واگذاشته است.»
و نيز فرموده است: «صراط راه معرفت
خداست، و آن دو صراط است، يكى در دنيا و ديگرى در آخرت، امّا صراطى كه در دنياست
عبارت از امامى است كه خداوند فرمانبردارى از او را بر مردم واجب كرده است هر كس در
دنيا او را بدين صفت بشناسد، و به هدايت او تمسّك جويد از صراطى كه در آخرت پل
جهنّم است به آسانى عبور خواهد كرد، و كسى كه در دنيا او را به امامت نشناسد
گامهايش بر صراطى كه در آخرت است مىلغزد و به دوزخ مىافتد.»
معناى حديث اين است كه امام طريق
معرفت خداوند، و هدايت كننده مردم به راه اوست چه از راه گفتار و چه كردار، از اين
رو كسى كه امام خود را در دنيا بشناسد، و به هدايت او تمسّك جويد، و به سنّت او عمل
كند، و در صراط مستقيمى كه در دنيا امام در آن حركت مىكند گام بردارد، يعنى روش او
را در اعمال و اخلاق پيروى كند، چنان كه خداوند از زبان پيامبر ما (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
مىفرمايد: وَ أَنَّ هذا صِراطِي مُسْتَقِيماً
فَاتَّبِعُوهُ، او بىشكّ رستگار است و از صراط آخرت عبور خواهد كرد، امّا آن كه
امام خود را نشناخته، و به طريقه او هدايت نيافته، و مطابق آن عمل نكرده است انسان
نابودى است كه قدمش بر صراط آخرت خواهد لغزيد.
در حديث ديگرى از امام عسكرى (عليه السلام) روايت شده كه فرموده است: «صراط (مستقيم) در دنيا آن است كه مؤمن از
غلوّ و زيادهروى خوددارى، و از تقصير و كوتاهى دورى كند، و اعتدال ورزد، و به هيچ
روى به باطل گرايش پيدا نكند.»
اين روايت در معنا به حديث پيش نزديك
بلكه در واقع يكى است، زيرا روش استقامت و اعتدال كه به طرف افراط و تفريط گرايش
نداشته باشد، همان روش امام (عليه السلام) است.
بر صراط گردنهها و عقباتى است كه هر
كدام به نام يكى از اوامر و نواهى ناميده شده است، مانند نماز، زكات، رحم، امانت،
ولايت امام و جز اينها، هر كس در يكى از آنها كوتاهى كند در همان عقبه زندانى و
حقوق الهى از او بازخواست مىشود اگر به سبب عمل نيكى كه از پيش فرستاده يا شمول
رحمت الهى از اين عقبه رهايى يابد وارد عقبه ديگرى مىشود، و پيوسته از عقبهاى به
عقبه ديگر منتقل و زندانى و مورد سؤال واقع مىگردد، تا از همه آنها به سلامت بيرون
آيد، و به سراى باقى انتقال يابد، و در آن حياتى را آغاز كند، كه هرگز در آن مرگى
نيست، و به سعادتى دست يابد كه ابدا بدبختى و شقاوتى در آن وجود ندارد و اگر از اين
عقبات سالم جان به در نبرد، از عقبهاى كه در آن جا گرفتار است پايش مىلغزد، و در
ميان آتش جهنّم فرو مىافتد. از آن حالت به خداوند پناه مىبريم.
فصل
ميزان و حساب حقّ است، خداوند متعال
فرموده است: وَ الْوَزْنُ يَوْمَئِذٍ الْحَقُّ فَمَنْ ثَقُلَتْ مَوازِينُهُ
فَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ وَ من خَفَّتْ مَوازِينُهُ فَأُولئِكَ
الَّذِينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ في جَهَنَّمَ خالِدُونَ و نيز: وَ نَضَعُ
الْمَوازِينَ الْقِسْطَ لِيَوْمِ الْقِيامَةِ فَلا تُظْلَمُ نَفْسٌ شَيْئاً وَ إِنْ
كانَ مِثْقالَ حَبَّةٍ من خَرْدَلٍ أَتَيْنا بِها وَ كَفى بِنا حاسِبِينَ.
امام صادق (عليه السلام) فرمود: «موازين قسط پيامبران و اوصياى آنهايند.»
مىگويم: توضيح مطلب اين است كه ميزان
عبارت از معيارى است كه به وسيله آن اندازه و مقدار هر چيز را مشخّص مىكنند و
بىشكّ بلندى منزلت و مقدار بندگان و قبول اعمال آنان در پيشگاه بارى تعالى به
مقدار ايمان آنها به پيامبران و اوصياى آنان و دوستى و فرمانبردارى آنها در گفتار و
كردار و رفتار خود و پيروى از آثار آنهاست. بنابراين اعمالى از انسان مقبول و برتر
و در مقايسه سنگين است كه با اعمال پيامبران و اوصياى آنان (عليهم
السلام) موافق باشد، و اخلاق و اقوالى خوب و نيكوست كه با اقوال و اخلاق
آنها مطابق است، و اعتقادات صحيح و حقّ آنهايى است كه از آنان اخذ شود، و هر چه با
اعتقادات آنها مخالفت دارد مردود و باطل است، و آنچه به آنها نزديك است به قبول
نزديك، و آنچه از آنها دور است دور و غير مقبول مىباشد. بنابراين آنها بدين تعبير
ترازوى اعمال و علوم بندگانند. امّا حساب عبارت از جمع تفاوتهاى مقادير و اعداد و
تعيين مبلغ آنهاست، و اين قدرت را خداوند داراست كه در يك لحظه حاصل حسنات و سيّئات
خلايق را محاسبه و معلوم كند، چه او أَسْرَعُ الْحاسِبِينَ است. و خداوند در اين
كار جز اين نمىخواهد كه اين حقيقت را به آنها بشناساند، تا فضل و بخشش خود را به
هنگام عفو، و عذاب و عقاب خويش را در اجراى عدالت آشكار كند، از اين رو همه بندگان
خود از نخستين تا آخرين آنها را مخاطب قرار مىدهد،
و خلاصه حساب هر يك را به آنها اعلام مىكند، به طوريكه هر كدام تنها به خلاصه حساب
خود آگاه مىشود، و گمان مىكند فقط او مورد خطاب حق تعالى است. چه مخاطبه خداوند
با يكى، او را از مخاطبه با ديگرى باز نمىدارد. و او در طول مقدار يك ساعت از
ساعات دنيا از حساب همه خلايق فارغ مىشود، و به هر انسانى نامهاى سرگشاده داده
مىشود، كه گوياى همه اعمال اوست، هيچ كار ريز و درشتى انجام نداده مگر اين كه در
اين نامه ذكر شده و به شمار آمده است خداوند انسان را حسابگر نفس خويش و حاكم بر
خود قرار مىدهد و به او گفته مىشود: اقْرَأْ كِتابَكَ كَفى بِنَفْسِكَ الْيَوْمَ
عَلَيْكَ حَسِيباً خداوند دهنهاى آنها را مهر مىكند، و دستها و پاها و همه اعضاى
آنها بر آنچه مرتكب شدهاند گواهى مىدهند، آنها به پوست بدن خود مىگويند: چرا بر
ضدّ ما گواهى داديد؟ پاسخ مىدهند: أَنْطَقَنَا الله الَّذِي أَنْطَقَ كُلَّ
شَيْءٍ سپس نامهها پراكنده و چشمها به سوى آنها خيره مىشود تا ببينند نامه آنها
در سمت راست آنها مىافتد يا در سمت چپ، زيرا: فَأَمَّا من أُوتِيَ كِتابَهُ
بِيَمِينِهِ، فَيَقُولُ هاؤُمُ اقْرَؤُا كِتابِيَهْ، ... وَ أَمَّا من أُوتِيَ
كِتابَهُ بِشِمالِهِ فَيَقُولُ: يا لَيْتَنِي لَمْ أُوتَ كِتابِيَهْ، سپس به ميزان
نظر مىدوزند كه آيا به طرف سيئّات كج مىشود يا به طرف حسنات، و آيا حسنات
سنگينتر است يا سبكتر، چه: فَأَمَّا من ثَقُلَتْ مَوازِينُهُ فَهُوَ في عِيشَةٍ
راضِيَةٍ، وَ أَمَّا من خَفَّتْ مَوازِينُهُ فَأُمُّهُ هاوِيَةٌ. و ما از هاويه به
خدا پناه مىبريم.