راه روشن ، جلد اول
ترجمه المحجة البيضاء فى تهذيب الاحياء

مولى محسن فيض كاشانى‏ (قدس سره)
مترجم: سيد محمد صادق عارف

- ۱۴ -


4- شناخت محقّق حاصل از طريق برهان را كه شكّ در آن نيست و تشكيك در آن به هيچ روى قابل تصوّر نمى‏باشد.

به مناسبت اين كه وجود و امكان شكّ در آن ممتنع است متكلّمان آن را يقين مى‏خوانند. مثال آن اين است كه هر گاه به عاقل گفته شود: آيا در عالم وجود چيزى هست كه قديم باشد، او نمى‏تواند بلافاصله و بدون تفكّر پاسخ دهد، چه قديم نامحسوس است و مانند خورشيد و ماه نيست كه به كمك حسّ از وجود آن آگاه شويم و علم به وجود شئى قديم مانند علم به اين كه دو تا بيش از يكى است اولى و ضرورى نيست، يا مانند علم به اين كه حدوث هر پديده‏اى بدون سبب محال است، چه اين هم مطلبى بديهى و ضرورى است. بنابراين در خور عقل است كه از تصديق به وجود قديم پيش از آن كه بينديشد، به گونه‏اى ارتجالى و ناگهانى خوددارى كند. پاره‏اى از مردم اين مطالب را مى‏شنوند، و به مجرد شنيدن، آنها را به طور جزم و قطع تصديق مى‏كنند، و بر آن عقيده پايدار مى‏مانند، و اين را «اعتقاد» مى‏گويند كه ويژگى همه عوام است. برخى از مردم اين امر را با ارائه برهان تصديق مى‏كنند، به اين ترتيب كه به او گفته مى‏شود: اگر در عالم وجود ذات قديمى نباشد لازم مى‏آيد همه موجودات حادث باشند، و اگر همه موجودات حادث باشند ناگزير حادث بدون سبب خواهند بود، و يا منتهى به حادثى بلا سبب خواهند شد، و اين محال است، و آنچه به محال منتهى مى‏شود نيز محال است، بنابراين لازم مى‏آيد كه عقل وجود شئى قديم را بالضّرورة تصديق كند. زيرا موجودات از سه حال بيرون نيستند يا همه آنها قديمند و يا همه آنها حادث، و يا بعضى حادث و بعضى ديگر قديم مى‏باشند. اگر همه آنها قديم باشند مطلوب حاصل است، زيرا وجود شئى قديم به طور كلّى ثابت شده است، و اگر همه موجودات حادث باشند محال است، زيرا به حادث بدون سبب منتهى مى‏شوند، لذا قسم اوّل يا سوّم ثابت مى‏گردد، و هر علمى كه بدين طريق به دست آيد يقينى گفته مى‏شود، خواه از طريق فكر و نظر حاصل گردد، مانند آنچه ذكر شد، يا از راه حسّ، و يا نيروى عقل تحصيل شود مانند علم به اين كه حادث بلا سبب محال است، يا از طريق تواتر به دست آيد مانند علم به وجود مكّه، و يا از راه تجربه مانند علم به اين كه سقمونياى پخته مسهل است، و يا از طريق دليل چنان كه ياد كرديم. بنابراين از ديدگاه متكلّمان شرط اطلاق اين نام عدم وجود شكّ است، پس هر علمى كه در آن شكّ نباشد يقينى گفته مى‏شود، و بر اين اساس يقين به ضعف توصيف نمى‏شود، زيرا در نفى شكّ تفاوتى وجود ندارد.

اصطلاح دوّمى نيز وجود دارد كه از آن فقيهان و صوفيان و بيشتر دانشمندان است، و آن عبارت از اين است كه تجويز و شكّ را شرط نمى‏دانند، بلكه آنچه در نزد اينان معتبر مى‏باشد استيلا و غلبه آن بر قلب است، تا آن جا كه مى‏گويند: «يقين فلانى نسبت به مرگ ضعيف است.» با اين كه در مرگ هيچ شكّى نيست، و نيز مى‏گويند: «فلانى در رسيدن روزى يقينى قوى دارد» با اين كه گاهى نرسيدن آن ممكن است. بنابراين هر گاه نفس به تصديق چيزى گرايش يابد، و اين ميل بر دل او غالب و مستولى گردد. تا آن حدّ كه بر نفس حاكم و در تشويق و منع آن فرمانروا باشد، در اصطلاح اينان اين گرايش يقين گفته مى‏شود. شكّ نيست كه مردم در قطعى بودن مرگ و نداشتن شكّ در آن اشتراك عقيده دارند، ليكن برخى از مردم به اين امر توجّه نمى‏كنند، و خود را براى آن آماده نمى‏سازند به طورى كه گويا يقين به آن ندارند امّا در ميان مردم كسانى نيز وجود دارند كه بيم از مرگ بر دل آنها چيره شده، تا آن حدّ كه همه كوشش خود را صرف آمادگى خويش براى آن مى‏كنند، و به چيزى غير از اين نمى‏پردازند از اين حالت به «قوّت يقين» تعبير مى‏كنند. از اين رو يكى از اينان گفته است: من يقينى را كه هيچ شكّى در آن نيست مانند مرگ نيافتم كه شبيه‏تر باشد به شكّى كه هيچ يقينى در آن نيست. بنابراين اصطلاح يقين را مى‏توان به قوّت و ضعف توصيف كرد. ما در آن جا كه گفتيم: علماى آخرت بايد عنايت خود را صرف تقويت يقين كنند، مقصودمان يقين به هر دو معناست كه عبارت از نفى شكّ و استيلاى يقين بر نفس تا آن حدّ كه يقين بر آن غالب و حاكم باشد.

اكنون كه اين مطلب روشن شد مراد ما را از اين كه مى‏گوييم: يقين به سه قسم منقسم مى‏شود، به قوّت و ضعف. قلّت و كثرت و خفّى و جلّى، درك خواهيد كرد. امّا قوّت و ضعف يقين بنا بر اصطلاح دوّم است، و بيانگر درجه غلبه و استيلاى آن بر قلب است، و درجات يقين از حيث قوّت و ضعف بى‏نهايت مى‏باشد، و بر اين اساس تفاوتى كه در مردم از نظر آمادگى براى مرگ مشاهده مى‏شود بر حسب درجات يقين آنهاست.

امّا تفاوت خفا و جلا در چيزى كه تجويز در آن ممكن است يعنى اصطلاح دوّم روشن و غير قابل انكار است، و در چيزى كه شكّ در آن منتفى است نيز انكار نمى‏شود، زيرا فى المثل تفاوتى كه ميان تصديق به وجود مكّه و فدك، و يا تصديق به وجود موسى و يوشع (عليهما السلام) است قابل ادراك است، با اين كه در هر دو امر شكّى وجود ندارد، زيرا مستند هر دو تواتر است، ليكن به نظر مى‏آيد كه يكى از اين دو در قلب آشكارتر و روشنتر از ديگرى است، زيرا سبب آن كه عبارت از كثرت خبردهندگان است از ديگرى قوى‏تر مى‏باشد. همچنين اهل نظر اين تفاوت در خفا و ظهور را در مسائلى كه با دليل اثبات مى‏شود نيز درك‏ مى‏كنند، چنان كه نظريّه‏اى كه با يك دليل معلوم شده از حيث وضوح و روشنى به اندازه مسأله‏اى نيست كه با چند دليل روشن و ثابت شده باشد، با اين كه شكّ در هر دو مسأله منتفى است، هر چند ممكن است متكلّم كه دانش خود را از طريق سمع و كتاب مى‏گيرد و در ادراك اين تفاوت حالات، به نفس خويش مراجعه نمى‏كند اين امر را منكر گردد.

امّا تفاوت در قلّت و كثرت به سبب كثرت متعلّقات يقين است، چه همان طورى كه مى‏گويند: فلان دانشمندتر از بهمان است، يعنى دانشش بيشتر است، همچنين ممكن است دانشمندى نسبت به همه آنچه در شرع وارد شده از يقينى قوى برخوردار بوده، و يا نسبت به بعضى از آنها داراى قوّت يقين باشد.

اگر گفته شود: ما يقين و قوّت و ضعف، و كثرت و قلّت، و جلاء و ضعف آن را هم به معناى نفى شكّ و هم به معناى استيلاى بر قلب دانستيم، اكنون معناى متعلّقات يقين و موارد آن كدام است، و در چه چيزى بايد طلب يقين كرد تا معلوم شود زيرا مادام كه من ندانم كه چگونه مى‏توان به يقين رسيد، هرگز بدان دست نخواهم يافت.

در پاسخ آن مى‏گوييم بدان همه آنچه پيامبران (عليهم السلام) از آدم تا خاتم از سوى خداوند براى بشر آورده‏اند از مواردى است كه يقين در آنها لازم است، زيرا يقين عبارت از شناخت مخصوصى است كه متعلّق آن معلومات وارد در شرايع آسمانى است، و اين معلومات غير قابل شمارش است ليكن من به مهمّترين آنها اشاره مى‏كنم:

1- از جمله و مهمّت‏رين آنها توحيد است،

و آن عبارت از اين است كه انسان همه چيز را از مسبّب الاسباب بداند، و به اسباب توجّه نكند، بلكه وسايط را مسخّر حقّ، و فاقد هر حكم و قدرت بداند، و كسى كه بر اين اعتقاد باشد داراى يقين است، و اگر اضافه بر اين ايمان امكان شكّ از دل او به كلّى زدوده گردد، به يكى از دو معنايى كه براى يقين گفته شد، وى صاحب يقين است. و چنانچه اين يقين بر قلب او چيره شود، به طورى كه خشم و رضا و شكر او را نسبت به وسايط و اسباب از وى زايل كند، و در دلش وسايط به منزله قلم و دست امضا كننده فرمان بخشش باشد، در اين صورت داراى يقين به معناى دوّم نيز هست، چون انسان هرگز شكر قلم و دست را به جا نمى‏آورد، و بر آنها خشمگين نمى‏شود، بلكه آنها را آلت و وسيله مى‏داند، و اين ايمان شريفتر و مرتبه‏اش برتر است، چه اين ثمره يقين اوّل و روح و فايده آن است. و هر گاه بداند، آفتاب، ماه، ستارگان، جمادات، نباتات و هر مخلوق ديگر همگى مانند قلم در دست نويسنده، فرمانبردار اويند، و قدرت ازلى مصدر و منشاء همه آنهاست، توكّل و رضا و تسليم بر او غالب مى‏شود، و از خشم، كينه، بدخواهى و بدخويى بيزار مى‏گردد، و اين يكى از راههاى يقين است.

2- اعتماد به اين كه خداوند روزى را ضمانت كرده،

چنان كه فرموده است: وَ ما من دَابَّةٍ في الْأَرْضِ إِلَّا عَلَى الله رِزْقُها، و يقين داشته باشد كه روزى‏اش خواهد آمد، و آنچه برايش مقدّر شده به او خواهد رسيد، و هر گاه اين اعتقاد بر دلش چيره شود، در طلب روزى طريق اجمال را اختيار مى‏كند، و حرص و ولع او شدّت نخواهد گرفت، و بر آنچه از دست مى‏دهد اندوه نخواهد خورد شمارى از طاعات و اخلاق پسنديده ثمره همين يقين است.

3- اين عقيده در او راسخ و بر دل وى غالب باشد كه هر كس ذرّه‏اى نيكى كند پاداش آن را خواهد ديد

و هر كس ذرّه‏اى بدى كند كيفر آن را خواهد چشيد. و اين همان يقين داشتن به ثواب و عقاب است تا آن جا كه دارنده اين يقين نسبت طاعت را به ثواب مانند رابطه نان با گرسنگى، و نسبت گناهان را به عقاب مانند رابطه سموم و افعيها با هلاكت بداند، و همان گونه كه گرسنه در به دست آوردن نان حريص است و اندك و بسيار آن را نگه مى‏دارد بر طاعت چه كم و چه بسيار آن حريص باشد، و همان طور كه از كم و يا زياد سمّها پرهيز مى‏كند، از گناهان نيز خواه اندك و يا بسيار صغير و يا كبير بپرهيزد.

يقين به معناى نخست در همه مؤمنان موجود مى‏باشد، ليكن يقين به معناى دوّم اختصاص به مقرّبان دارد. ثمره اين يقين صدق مراقبت در حركات و سكنات‏ و خطورات قلبى، و مبالغه در تقوا و دورى جستن از گناهان است، و هر چه غلبه يقين بيشتر باشد، احتراز از گناهان شديدتر و دامن برچيدن از آنها كاملتر است.

4- يقين داشتن به اين كه خداوند در همه احوال بر او آگاه است.

و بر وسوسه‏هاى ضمير و خفاياى ذهن و انديشه‏هاى او ناظر است. اين يقين به معناى اوّل كه عدم شكّ است در هر مؤمنى وجود دارد، امّا به معناى دوّم كه مراد و مقصود ما مى‏باشد بسيار كمياب، و به صدّيقان اختصاص دارد. نتيجه و ثمره يقين مذكور اين است كه انسان در خلوت هم در جميع حالات و اعمال خود شرايط ادب را نگه مى‏دارد، و مانند كسى است كه در حضور پادشاهى كه به او مى‏نگرد نشسته باشد، كه پيوسته بايد سر به زير اندازد و مؤدّب و خاموش باشد.

و از هر حركتى كه خلاف ادب به شمار آيد دورى گزيند، و انديشه‏هايش در باطن مانند اعمالش در ظاهر باشد. چه ترديدى نيست همان گونه كه مردم از ظاهر او آگاهند، خداوند از باطن او آگاهى دارد. بنابراين كوشش او در آبادانى باطن و پيراستن و آراستن آن به خاطر اين كه خداوند به دقّت بر او نظر دارد بيش از سعى او در آراستن ظاهر خود خواهد بود. اين درجه از يقين شرم، ترس، شكستگى، نرمش، خضوع و فروتنى و همه خصائل پسنديده را در انسان پديد مى‏آورد، و اين صفات نيز انواع طاعات برجسته را نصيب انسان مى‏گرداند.

بنابراين يقين در هر يك از اين اقسام مانند درخت است، و صفات مذكور كه ريشه آنها در دل است به منزله شاخه‏ها و اعمال و طاعات صادر از اين صفات مانند ميوه‏ها و شكوفه‏هاى اين شاخه‏هاست، لذا يقين اصل و اساس است و فروع آن بيش از آنهايى است كه ذكر كرديم، و در بخش منجيات نيز در اين باره سخن خواهيم گفت، و آنچه اكنون بيان شد براى تفهيم معناى واژه مذكور كافى است.

5- صاحب يقين بايد اندوهگين، شكسته حال، سربزير و خاموش باشد

و آثار ترس از خدا در هيأت، لباس، رفتار، حركت و سكون، خاموشى و بيان او ديده شود، هيچ بيننده‏اى به او نمى‏نگرد جز اين كه با نگاه به او خداوند را به ياد مى‏آورد، رخسار او گوياى دانش اوست، چه: الجواد عينه فراره لذا علماى آخرت با ملاحظه سيما و آرامش و نرمش و فروتنى آنها شناخته مى‏شوند، گفته‏اند: حق تعالى هيچ بنده‏اى را لباسى خوبتر از فروتنى توأم با آرامش نپوشانيده است. زيرا اين لباس پيامبران (عليهم السلام) و سيماى صدّيقان و عالمان است.

امّا ناسنجيده سخن گفتن و تظاهر به سخنورى كردن و بسيار خنديدن و تندى در حركت و گفتار همه از نشانه‏هاى ناسپاسى و احساس ايمنى و غفلت از خشم شديد خداوند و كيفرهاى سخت اوست، اينها همه عادت شيفتگان دنياست كه از خداوند غافلند، نه روش عالمان، زيرا چنان كه سهل شوشترى گفته است دانشمندان سه دسته‏اند: «دسته‏اى عالم به اوامر خدايند نه به ايّام او، اينان فتوا دهندگان به حلال و حرامند، و اين علم موجب خشيت و بيم از خداوند نيست. دسته دوّم عالم به خدايند و عالم به اوامر و ايّام او نيستند، و اينان عبارت از همه مؤمنانند، دسته سوّم عالم به خدا و به اوامر و ايّام او مى‏باشند، و اينان صدّيقانند، و خشيت و بيم از خداوند و فروتنى و اظهار عجز در برابر او تنها بر دلهاى اينان غلبه دارد. مراد از ايّام خدا انواع مجازاتهاى سخت و عذابهاى باطنى است كه بر امّتهاى سابق و لا حق جارى ساخته است، و هر كس از اينها آگاهى داشته باشد ترس او از خداوند شديد، و فروتنى و تسليم در برابر او، در وى پديد مى‏آيد.»

مى‏گويم: كافى به سند خود از ابى بصير روايت مى‏كند كه گفته است:

از ابى عبد الله (عليه السلام) شنيدم كه مى‏فرمود: «امير مؤمنان فرموده است: اى طالب علم، دانش داراى فضيلتهاى بسيارى است (اگر مجسّم شود) فروتنى سر او، بر كنارى از حسد چشم اوست، گوشش فهم، زبانش راستى، حافظه‏اش بررسى، دلش حسن نيّت خردش شناخت اشيا و امور، دستش رحمت، پايش ديدار دانشمندان، همّتش سلامت، حكمتش پارسايى، قرارگاهش رستگارى، جلودارش عافيت، مركبش وفا، سلاحش نرمى گفتار، شمشيرش رضا، كمانش مدارا، لشكرش گفتگوى با دانشمندان، ثروتش ادب، پس‏اندازش پرهيز از گناهان، توشه‏اش كار نيك، پناهگاهش صلح و آشتى، راهنمايش هدايت و رفيقش دوستى نيكان است.»

نيز كافى به سند صحيح از معاوية بن وهب روايت كرده كه گفته است: از ابى عبد الله (عليه السلام) شنيدم كه مى‏فرمود: «دانش بجوييد، و با آن خود را به حلم و وقار بياراييد، و نسبت به كسى كه دانش به او ياد مى‏دهيد فروتنى كنيد، و در برابر كسى كه از او دانش فرا مى‏گيريد فروتن باشيد، دانشمندانى گردنكش و ستمگر نباشيد، تا باطل شما حقّتان را از ميان ببرد.»

همچنين به سند صحيح از ابى الحسن الرّضا (عليه السلام) روايت مى‏كند، كه فرموده است: «از نشانه‏هاى فقه بردبارى و خاموشى است.»

و نيز به سند خود از محمّد بن سنان مرفوعا نقل كرده كه «عيسى بن مريم (عليهم السلام) فرموده است: اى گروه حوّاريين مرا به شما حاجتى است آن را برآوريد گفتند:

اى روح الله حاجتت رواست. عيسى (عليه السلام) برخاست و پاهاى آنها را بوسيد آنها گفتند اى روح الله، ما به اين كار سزاوارتر بوديم. فرمود: عالم به خدمت كردن سزاوارتر است، همانا من تا اين اندازه فروتنى كردم تا شما هم پس از من نسبت به مردم همين گونه فروتنى كنيد كه من نسبت به شما انجام دادم. سپس عيسى (عليه السلام) فرمود: حكمت با تواضع آباد مى‏شود نه با تكبّر، چنان كه زراعت در زمين هموار مى‏رويد نه در كوه.»

مى‏گويم: يكى از دانشمندان ما گفته است: بدان كسى كه لباس علم به‏ تن كرده است مورد نظر مردم قرار دارد، و آنها به كردار و گفتار و هيأت او تأسّى مى‏جويند، اگر روشش نيكو، و احوالش شايسته، و نسبت به مردم فروتن، و علم و عملش را براى خداوند خالص كرده باشد صفات او به ديگر مردم منتقل مى‏شود، و خوبيها در ميان آنها رواج مى‏يابد، و امور آنها منظّم مى‏شود. اگر عالم چنين نباشد وضع مردم از او بدتر خواهد بود، چه رسد به اين كه با او برابر باشند. بنابراين او نه تنها خويشتن را تباه ساخته بلكه منشاء فساد نوع خود و باعث ايجاد خلل در آنان شده است همين امر كافى است كه او بار گناه خود و ديگران را بر دوش داشته، و از حقّ دور و مطرود باشد. و اى كاش با مرگ او عملش منقطع شود، و گناهانش به آخر رسد، بلكه تا زمانى كه به سنّتهاى بد او اقتدا، و از روش نادرست او پيروى مى‏كنند عملش باقى بوده و بر گناهانش افزوده مى‏شود. يكى از عارفان گفته است: مردم عموما يك درجه از رتبه عالم پايين‏ترند اگر عالم پارسا، پرهيزگار و نيكوكار باشد مردم در حدود امور مباح عمل مى‏كنند، و اگر عالم در حدّ مباحات عمل كند، مردم به شبهات مشغول مى‏شوند، و اگر عالم مرتكب شبهات گردد، عوام به حرام دل مى‏بندند، و چون عالمان مرتكب حرام شوند عاميان از دين بيرون مى‏روند. اين مطلبى است كه اضافه بر دلائل نقلى عقل و وجدان صحيح بر صدق آن گواهى مى‏دهد.

غزّالى مى‏گويد: روايت است كه پرسيدند: اى پيامبر خدا كدام عمل بهتر است؟ فرمود: «دورى كردن از محرّمات و پيوسته ذكر خدا را بر لبان داشتن عرض شد: كدام يك از اصحاب بهتر است؟ فرمود: آن كس كه اگر خدا را ياد كنى تو را يارى كند، و در صورت فراموشى به ياد تو آورد عرض شد: كدام يك از اصحاب بدترند؟ فرمود: آن كس كه اگر خدا را فراموش كردى به يادت نياورد، و اگر به ذكر او مشغول شدى تو را يارى نكند عرض شد: كدام يك از مردم داناتر است؟ فرمود: آن كه ترسش از خدا بيشتر است عرض كردند: نيكان ما را به ما معرّفى كن تا با آنها همنشين شويم فرمود: آنانى كه با ديدن آنها خدا به ياد آيد؟ و هنگامى كه خدا ياد شود موى بر بدن آنها راست گردد عرض كردند: كدام يك از مردم بدتر است؟ فرمود: بارالها بيامرز عرض كردند: براى ما بيان فرما فرمود: عالمان هر گاه تبهكار شوند.»

همچنين پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده است: «كسى كه در دنيا تفكّرش بيشتر است، در روز رستاخيز ايمنى‏اش از همه زيادتر، و آن كه در دنيا گريه‏اش بيشتر است، در آخرت خنده‏اش از همگان افزونتر، و آن كه در دنيا اندوهش طولانى‏تر است، در آخرت خوشحالى‏اش از همه كس زيادتر است.»

على (عليه السلام) در خطبه‏اش فرموده است: ذمّه من گرو سخنانى است كه مى‏گويم، و من ضامنم، اين كه با پرهيزگارى كشتزار هيچ قومى خشك نمى‏شود، و اساسى كه بر هدايت استوار است نابود نمى‏گردد، نادان‏ترين مردم كسى است كه اندازه خويش را نشناسد، دشمنترين مردم نزد خداوند مردى است كه آگاهيهايى را فراهم مى‏آورد و با شتاب در تاريكيهاى فتنه فرو مى‏رود، و آن كه شبيه انسانها و فرومايه‏ترين آنهاست او را عالم مى‏نامد، در حالى كه يك روز تمام را در علم نگذرانده است، بامدادان با شتاب و شدّت در طلب چيزى كوشيده كه كم آن بهتر از بسيار آن است، تا آنگاه كه از آبى گنديده سير آب شده، و چيزهايى بى‏فايده بسيارى فراهم ساخته است، در اين هنگام به دادن فتوا مشغول مى‏شود، تا آنچه را بر ديگران مشتبه شده پاك و روشن گرداند. اگر واقعه مهمى براى او پيش آيد، انبوه آراى ناسودمند خود را براى آن آماده ساخته است. او در دفع شبهات مانند عنكبوت است كه تارهاى خود را مى‏تند، و نمى‏داند درست كار كرده يا نه؟ نادانيهاى بسيار مرتكب مى‏شود، نادانسته در كارهاى مشتبه وارد مى‏گردد، از آنچه نمى‏داند پوزش نمى‏طلبد تا سالم ماند، و در آنچه مى‏داند يقين ندارد تا سودى به دست آورد مانند باد كه برگ خشك درختان را مى‏پراكند، روايات را به دور مى‏ريزد، خونهاى بناحق ريخته از دست‏ او مى‏گريند، و فرجهاى حرام از داوريهاى او حلال مى‏شوند. به خدا سوگند غنى و بى‏نياز نيست تا آنچه را بر او وارد مى‏شود صادر كند، و شايستگى مقامى را كه به او واگذار شده است ندارد. اينان همانهايى هستند كه عقوبتهاى الهى بر آنها نازل شده، و نوحه و گريه در ايّام زندگى بر آنان واجب گشته است.»

مى‏گويم: اين حديث از جمله احاديثى است كه اصحاب ما آن را از طريق خاصّه (شيعه) با اختلافاتى در الفاظ روايت كرده‏اند، و يكى از كسانى كه آن را نقل كرده ثقة الاسلام محمّد بن يعقوب كلينى (ره) است كه به سند خود از ابن محبوب مرفوعا از امير مؤمنان (عليه السلام) روايت كرده كه آن حضرت فرموده است:

«دو تن نزد خداوند از همه مبغوض‏ترند يكى كسى است كه خداوند او را به خودش واگذاشته، و وى از راه راست بيرون رفته و سرگردان گشته و شيفته سخنان بدعت‏آميز شده در حالى كه نماز و روزه ورد زبان اوست، براى كسانى كه مفتون او مى‏شوند فتنه و آزمايش است، از روش درست پيشينيان خويش منحرف شده، و گمراه كننده هر كسى است كه در زندگى و پس از مرگش به او اقتدا كند، باركش گناهان ديگران و گروگان گناهان خويش است. ديگر مردى است كه از نادانى ميان مردم نادان در آمده، و گرفتار امواج تاريك فتنه گشته است، و انسان‏نماها او را عالم مى‏خوانند، در حالى كه يك روز تمام در آن نگذرانده است، بامدادان با شتاب و شدّت در طلب چيزى كوشيده كه كم آن بهتر از بسيار آن است، تا آنگاه كه از آبى گنديده سيراب شده، و چيزهاى بسيار بى‏فايده‏اى گرد آورده است. در اين هنگام بر مسند قضاوت مى‏نشيند، و تعهد مى‏كند كه آنچه را بر غير او مشتبه شده خالص و پاك گرداند، و اگر بر خلاف نظر قاضى پيش از خود حكم كند، ايمن نيست از اين كه قاضى پس از او حكم او را نقض و با او همان معامله را كند كه او با قاضى پيش از خود كرده است و اگر با امرى مبهم و پيچيده روبرو شود، انبوه نظريات پوچ خود را براى‏ آن آماده دارد، و رأى خود را قاطع مى‏شمارد. او در دفع شبهات مانند عنكبوت است كه تارهاى خود را مى‏تند و نمى‏داند درست كار كرده يا نه؟

هيچ گمان نمى‏كند كه در آنچه منكر شده دانشى موجود است، و نمى‏داند در ماوراى آنچه به آن رسيده است مذهبى هست. اگر چيزى را با چيز ديگر بسنجد نظر خويش را تكذيب نكرده بدان اعتماد مى‏كند، و اگر موضوعى برايش مبهم باشد چون نادانى خود را مى‏داند آن را پنهان مى‏كند تا به او نگويند نمى‏داند.

سپس به خود جرأت مى‏دهد و حكم صادر مى‏كند، او منشاء تاريكيها، عامل ايجاد شبهات، و درافتاده در انواع نادانيهاست. در مورد آنچه نمى‏داند پوزش خواهى نمى‏كند تا سالم بماند، و نسبت به آنچه مى‏داند يقين ندارد تا سود برد روايات را مانند باد كه برگهاى خشك را پراكنده مى‏كند به دور مى‏ريزد ميراث برندگان از احكام خلاف او مى‏گريند، و خونهايى كه طبق حكم او بناحقّ ريخته شده است شيون مى‏كنند فرج حرام به حكم او حلال گشته، و فرج حلال به رأى او حرام گرديده است. از آبشخور مقامى كه به خود بسته سيراب نگشته، و اهل علم حقّى كه از آن دم مى‏زند نيست.

غزّالى مى‏گويد: على (عليه السلام) نيز فرموده است: «چون علم را بشنويد آن را فرو دهيد، و با شوخى آن را نياميزيد، و گرنه دلها آن را نمى‏پذيرد.»

يكى از پيشينيان گفته است: آن كه خنده‏اى مى‏كند، چيزى از دانش خود را به خارج پرت مى‏كند، و نيز گفته‏اند: اگر در معلّم سه خصلت گرد آيد، بر شاگرد نعمت تمام است، و اين سه عبارتند از: شكيبايى، فروتنى و خوشخويى. و اگر در شاگرد سه صنعت جمع شود نعمت بر معلّم كامل است، و آنها عبارتند از عقل، ادب و خوش‏فهمى.

خلاصه صفاتى كه قرآن به آنها سفارش مى‏كند از عالمان آخرت جدا نيستند، زيرا آنها قرآن را براى عمل مى‏آموزند نه براى خواندن تنها. گفته‏اند پنج صفت كه مفهوم پنج آيه قرآن است از نشانه‏هاى علماى آخرت است، و آنها عبارتند از: ترس از خدا، خشوع، فروتنى، خوشخويى و برگزيدن آخرت بر دنيا كه آن زهد است.

امّا ترس از خدا مأخوذ از قول خداوند متعال مى‏باشد كه فرموده است: إِنَّما يَخْشَى الله من عِبادِهِ الْعُلَماءُ، و خشوع از آيه: خاشِعِينَ لِلَّهِ لا يَشْتَرُونَ بِآياتِ الله ثَمَناً قَلِيلًا و تواضع از آيه: وَ اخْفِضْ جَناحَكَ لِمَنِ اتَّبَعَكَ من الْمُؤْمِنِينَ و خوشخويى از آيه: فَبِما رَحْمَةٍ من الله لِنْتَ لَهُمْ و زهد از آيه: وَ قالَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ وَيْلَكُمْ ثَوابُ الله خَيْرٌ لِمَنْ آمَنَ اخذ شده است. هنگامى كه پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) آيه:

فَمَنْ يُرِدِ الله أَنْ يَهْدِيَهُ يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ را تلاوت فرمود، عرض شد: اى پيامبر خدا منظور از اين شرح صدر چيست؟ فرمود: «چون نور در دل افتد سينه گشاده و فراخ شود.» عرض كردند: آيا اين هيچ علامتى دارد؟ فرمود:

«آرى، دورى جستن از سراى فريب (دنيا)، و بازگشتن به سراى جاويد (آخرت) و آماده شدن براى مرگ پيش از فرا رسيدن آن.»

10- عالم بايد بيشتر بحث و تلاش خود را متوجّه علم اعمال كند،

و بداند چه چيزهايى عمل را تباه، دل را پريشان، وسوسه‏ها را تحريك مى‏كند، و شرّ و بدى را به وجود مى‏آورد، زيرا اساس دين عبارت از حفظ نفس از بديهاست چنان كه گفته‏اند:

عرفت الّشّر لا للشّرّ لكن لتوقيه *** و من لا يعرف الشّر من الناس يقع فيه

و نيز تكاليف عملى در دسترس و مورد عملكرد انسان است، و دورترين آنها تداوم داشتن بر ذكر خدا از راه دل و زبان است، و آنچه وظيفه اوست اين است كه آنچه اعمال او را تباه و مشوّش مى‏گرداند بشناسد، و اين موضوع از چيزهايى است كه شعب و فروع آن بسيار است، و ذكر آنها به درازا مى‏كشد، و همه آنها غالبا مورد نياز، و محلّ ابتلاى عموم سالكان راه آخرت مى‏باشد.

امّا عالمان دنيا در احكام و فتاواى خود فروع عجيب و غريبى را دنبال مى‏كنند، و در وضع صورى از قضايا رنج مى‏برند كه تا پايان روزگار اتّفاق نمى‏افتد، و اگر هم اتفاق افتد براى كسانى غير از آنها وقوع خواهد يافت، نه براى خود آنها علاوه بر اين در صورت وقوع، مردم بسيارى وجود خواهند داشت كه به انجام آن قيام كنند، و در اين حال آنچه را ملازم آنهاست و شب و روز در ذهن و انديشه و اعمال آنها تكرار مى‏شود مهمل مى‏گذارند. و چقدر از سعادت دور است كسى كه مهمّ لازم خويش را فرو گذارد، و به مهمّ نادر غير بپردازد. براى اين كه مقبوليّت در نزد مردم و تقرّب به خلق را بر قرب خالق متعال برگزيده، و در طمع آن است كه فرومايگان ابناى زمان او را دانشمند و محقّق و داناى به دقايق خوانند، جزاى چنين كسى از سوى حق تعالى اين است كه از مقبوليّت وى در ميان مردم سودى عايد او نشود، بلكه در نتيجه مصيبتها و بلاهاى روزگار عيش او منغصّ گردد، و سپس در روز رستاخيز مفلس و تنگدست وارد صحراى محشر شود، و با مشاهده ثواب و رستگارى كه نصيب عمل‏كنندگان و مقرّبان مى‏شود دچار حسرت و اندوه گردد، و اين زيان و خسرانى آشكار است.

به حذيفة بن يمان گفته شد: تو سخنانى مى‏گويى كه ما آنها را از ديگر صحابه نمى‏شنويم، اينها را از كجا گرفته‏اى؟ پاسخ داد: پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) مرا به اين مطالب مخصوص گردانيده است، مردم از آن حضرت از نيكى مى‏پرسيدند، و من از بدى، از بيم آن كه مبادا ندانسته دچار آن شوم، و دانستم كه نيكى بر من پيشى نخواهد گرفت، و از من فوت نخواهد شد. و يك بار گفت: دانستم كه هر كس‏ بدى را نشناسد از نيكى نيز شناختى ندارد. در روايت ديگرى است كه مردم مى‏گفتند: اى پيامبر خدا! كسى كه چنين و چنان كند چه ثوابى خواهد داشت، و از فضايل اعمال مى‏پرسيدند، و من عرض مى‏كردم: اى پيامبر خدا! چه چيزى اين و آن را تباه مى‏كند، و چون ديد من از آفات اعمال مى‏پرسم منحصرا اين علم را به من آموخت.

همچنين حذيفه در امر شناسايى منافقان تخصص داشت، و دانستن نفاق و اسباب آن، و دقايق فتنه‏ها به او منحصر بود. عمر و عثمان و ديگر صحابه درباره فتنه‏هاى عامّ و خاصّ از وى پرسش مى‏كردند، و از او در مورد منافقان مى‏پرسيدند و او نيز آنان را از تعداد باقيمانده منافقان آگاه مى‏كرد، ليكن نامهاى آنها را نمى‏گفت، و گاهى عمر درباره خودش از او پرسش مى‏كرد كه آيا در او چيزى از نفاق سراغ دارد؟ از اين رو هنگامى كه عمر براى گزاردن نماز ميّت دعوت مى‏شد تأمّل مى‏كرد چنانچه حذيفه حاضر مى‏شد بر جنازه نماز مى‏گزارد و گرنه ترك مى‏كرد حذيفه را صاحب سرّ مى‏گفتند مى‏گويم: خردمند بايد در اين گونه اخبار كه به وسيله كسانى نقل شده است كه خود را اهل سنّت ناميده‏اند دقّت و تأمّل كند، و عبرت گيرد، كه إِنَّ في ذلِكَ لَعِبْرَةً لِأُولِي الْأَبْصارِ غزّالى مى‏گويد: «توجّه به مقامات و احوال قلب عادت و روش علماى آخرت است، زيرا دل است كه براى تقرّب به حقّ تعالى مى‏كوشد، امّا اين فنّ اكنون كهنه و متروك شده، و اگر عالم از آن چيزى بگويد، آن را غريب و بعيد مى‏شمارند، و مى‏گويند اين از سخن‏آراييهاى اهل وعظ است و تحقيق نيست، و مجادله‏هاى دقيق را تحقيق مى‏دانند. چه راست گفته است شاعرى كه مى‏گويد:

الطرق شتّى و طرقّ الحق مفردة *** و السالكون طريق الحق افراد

لا يعرفون و لا تدرى مقاصدهم *** فهم على مهل يمشون قصّاد

و للخلق فى غفله عمّا يراد بهم *** فجلّهم عن سبيل الحق رقّاد

خلاصه بيشتر مردم جز به آنچه آسانتر و با طبع سازگارتر است تمايل ندارند، چه حقّ تلخ، و آگاهى بر آن دشوار و فهم آن سخت، و راه آن ناهموار است، بويژه شناخت صفات دل و پاك كردن آن از خويهاى نكوهيده، زيرا اين جان دادنى مستمرّ است، و پوينده اين راه به منزله بيمارى است كه به اميد بهبود داروى تلخ را سر مى‏كشد، و در حكم كسى است كه تمام عمر را روزه مى‏گيرد، او سختيها را تحمّل مى‏كند، تا در آن هنگام كه مرگ فرا مى‏رسد افطار كند، و چگونه ممكن است چنين راهى پويندگان فراوان داشته باشد، از اين رو گفته‏اند: در بصره يكصد و بيست واعظ و اندرزگو وجود داشت كه جز شش تن از آنها هيچ كدام از علم اليقين و احوال قلوب و صفات باطن سخن نمى‏گفتند، و براى شنيدن موعظه و اندرز آنها خلق بى‏شمارى مى‏نشست، و در مجلس اينها جز تعداد كمى كه از ده تن تجاوز نمى‏كرد كسى حضور نمى‏يافت. زيرا آنچه نفيس و ارزشمند است جز شايسته خواصّ نيست، و آنچه در دسترس عموم است امر آن آسان است.

11- عالم بايد در علوم خود بر بينش خويش و با كمك صفاى قلب بر ادراكش تكيه داشته باشد

و بر كتاب و نوشته و يا تقليد آنچه از ديگران مى‏شنود اعتماد نكند، چه تنها صاحب شريعت در آنچه دستور داده و گفته است سزاوار تقليد است، و اين كه از صحابه تقليد مى‏شود بدين سبب است كه فعل آنها دليل است بر اين كه دستور آن را از پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) شنيده‏اند.

مى‏گويم: امّا ما طايفه شيعه از همگى صحابه تقليد نمى‏كنيم، بلكه تنها از آنهايى تقليد مى‏كنيم كه پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به پيروى از آنها سفارش فرموده است، و آنها منحصرا ائمّه اهل بيت معصومين (عليهم السلام) مى‏باشند، چه آنها يكى از دو ثقل يا دو چيز گرانقدر مى‏باشند كه پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) پس از خود به جاى گذاشته است. و چگونه مى‏توان از همه صحابه تقليد كرد در حالى كه مى‏دانيم در ميان آنها منافقانى وجود داشته است، و چنان كه پيش از اين گفته‏ايم نفاق اين منافقان بر خود صحابه نيز پوشيده بوده چه رسد به ديگران، و اين كه ما از ائمّه اهل بيت (عليهم السلام) پيروى مى‏كنيم به خاطر عصمت آنهاست، و اين كه آنان دانش خود را يكى پس از ديگرى از پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) اخذ كرده‏اند، بى آن كه اجتهاد به رأى كرده يا از كسى تقليد كرده باشند.

غزّالى مى‏گويد: سپس اگر از صاحب شرع پيروى و از اقوال و افعال او تقليد مى‏كند، بايد بر فهم اسرار شريعت حريص باشد، زيرا مقلّد عملى را كه انجام داده تنها بدين سبب بوده كه آن را پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به جا آورده، و عمل پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) ناگزير داراى اسرارى است، بنابراين بايد در فهم اسرار اعمال و اقوال بسيار كوشا باشد، چه اگر تنها بر حفظ آنچه براى او گفته مى‏شود بسنده كند به منزله ظرفى براى علم خواهد بود، ولى عالم نيست، از اين رو گفته‏اند: فلانى يكى از ظروف علم است و او را عالم نگفته‏اند زيرا كار او حفظ كردن مطالب بوده نه دانستن حكم و اسرار. و كسى كه پرده غفلت از دلش برداشته شده، و به نور هدايت روشن گشته قابليّت آن را دارد كه از او پيروى و تقليد شود، و شايسته نيست از ديگرى تقليد كند از اين رو ابن عبّاس گفته است: هيچ دانشمندى نيست مگر اين كه بايد بخشى از دانش او را گرفت و بخشى از آن را ترك كرد، جز پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) ابن عبّاس فقه را نزد زيد بن ثابت فرا گرفت، و قرائت را از ابىّ بن كعب آموخت، ليكن در هر دو علم با آنان مخالفت كرد. يكى از پيشينيان گفته است: آنچه از پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به ما رسيده به سر و ديده گذاشته قبول كرديم، و آنچه از صحابه به ما رسيده است بعضى را مى‏پذيريم و پاره‏اى را ردّ مى‏كنيم، و درباره آنچه از تابعين به ما منتقل شده است مى‏گوييم: آنها مردانى بوده‏اند و ما نيز مردانى هستيم و چون اعتماد بر آنچه از ديگرى شنيده مى‏شود تقليد به شمار مى‏آيد و ناپسند است، اعتماد بر كتب و تصانيف به طريق اولى پسنديده نيست، چه كتاب و تصنيف كار تازه و نوآورى است كه در زمان صحابه و اوائل دوران تابعين به هيچ وجه وجود نداشته، و پس از سال 120 هجرى و وفات همگى صحابه و اكثر تابعين پديد آمده است، بلكه متقدّمان نوشتن احاديث و تصنيف كتاب را ناپسند مى‏دانستند، براى اين كه مبادا مردم به اين كار مشغول شوند، و از حفظ كردن قرآن و تدبّر و تفكّر در آن باز مانند، و گفتند: از بر كنيد همان گونه كه ما از بر مى‏كرديم. احمد بن حنبل مالك را به سبب گردآورى الموطّاء سرزنش مى‏كرد، و به او مى‏گفت: با انجام دادن كارى كه صحابه نكرده‏اند بدعت پديد مياور. گفته شده است نخستين كتابى كه در اسلام تصنيف شده كتاب ابن جريح است كه در زمينه اخبار و سنن بوده و حروف تفسير را نيز مجاهد و عطا و اصحاب ابن عبّاس در مكّه گردآورى كرده‏اند، پس از آن كتاب معمر بن راشد صنعانى است در يمن كه‏ در آن احاديث پراكنده را جمع‏آورى و مرتّب كرده است پس از آن كتاب الموطّاء مالك بن انس در مدينه است، و بعد از آن كتاب جامع سفيان ثورى است. سپس در قرن چهارم هجرى كتابهايى در علم كلام پديد آمد، و سعى در مجادله و ابطال مقالات اهل فرق زياد شد، و مردم به كلام و داستان و وعظ راغب شدند، و علم آخرت از آن زمان رو به اضمحلال گذاشت، و پس از آن علم قلوب و بررسى صفات نفس و مكرهاى شيطان از جمله دانشهاى عجيب و غريب به نظر آمد، و همه مردم جز اندكى از آنها از آن روى گردانيدند، و متكلّم مجادله‏گر و افسانه‏سراى مسجّع‏گوى را عالم ناميدند، و اين امر به سبب آن بود كه شنوندگان آنها افراد عوام و نادان بودند، و علم حقيقى را از غير آن تميز نمى‏دادند، و بر روش صحابه و علوم آنها آگاهى نداشتند، تا بتوانند تفاوت و جدايى اينها را از آنها بشناسند، از اين رو اطلاق نام عالم بر اين دسته استمرار يافت، و آيندگان از گذشتگان اين لقب را به ارث بردند، و بساط علم آخرت برچيده شد، و ميان علم و كلام جز براى خواصّى از مردم تفاوتى باقى نماند، تا آن جا كه اگر به يكى از اين افراد گفته مى‏شد كه فلانى عالمتر است يا فلان، پاسخ مى‏داد: فلانى دانشش بيشتر و فلان علم كلامش زيادتر است، امّا خواصّ فرق ميان علم و قدرت بر كلام و مجادله را درك مى‏كردند. به همين گونه دين در قرنهاى گذشته رو به ضعف نهاد، و در اين زمان ديگر چه گمانى به آن مى‏توان برد، و اينك كار به آن جا رسيده است كه اگر كسى اين وضع را تقبيح و انكار كند او را ديوانه مى‏دانند.

از اين رو سزاوارتر اين است كه آدمى دم فرو بندد، و به اصلاح خويشتن بپردازد.