دوّمين واژه علم است
كه اين نيز در گذشته بر معرفت بارى
تعالى و شناخت آيات و افعال او در ميان بندگان و آفريدگانش اطلاق مىشده است، در
اين واژه نيز تصرّف كرده، آن را تخصيص دادند، تا آن جا كه صاحب علم بيشتر به كسى
اطلاق مىشود كه به مناظره با دشمنان درباره مسائل فقهى و غير آن مشغول است، و
مىگويند: او عالم حقيقى است، او در علم حريفى ندارد، و هر كس به اين كار نپردازد،
و به آن مشغول نباشد به نظر آنها از ضعفاست، و او را در زمره اهل علم به شمار
نمىآورند. و اين نيز تصرّف در اين واژه از راه تخصيص است، ليكن اخبار و احاديثى كه
در فضيلت علم و عالمان وارد شده، اكثر آنها درباره معرفت بارى تعالى و علم به احكام
و افعال و صفات اوست، امّا در اين زمان اين واژه بر كسانى اطلاق مىشود كه از علوم
شرعى جز رسوم جدل در مسائل مورد اختلاف، چيزى نمىدانند، و به همين سبب با همه
نادانى، آنها به تفسير، اخبار، علم مذهب و ديگر علوم، از فحول علما شمرده مىشوند،
و اين امر سبب هلاكت بسيارى از طالبان علم شده است.
سوّمين واژه توحيد است،
اين واژه در اين زمان عبارت از فنّ
كلام، شناخت طريق مجادله، احاطه بر نقيضگويى خصم، قدرت بر گسترش بحث با كثرت سؤال
و برانگيختن شبهات و فراهمكردن ادلّه مربوط به آنهاست تا آن جا كه گروههايى از
دارندگان اين صفات به خود لقب اهل عدل و توحيد داده، و متكلّمان، علماى توحيد
ناميده شدهاند، با آن كه هيچ كدام از چيزهايى كه به اين فن اختصاص دارد در صدر
اسلام معروف و شناخته نبوده، بلكه در آن دوران كسانى كه باب بحث و مجادله را باز
مىكردند بشدّت مورد ردّ و انكار قرار مىگرفتند.
امّا دلائل روشنى كه قرآن بر آنها
مشتمل است، و عقل به محض شنيدن، آنها را مىپذيرد براى همگان آشكار است، و در نزد
مسلمانان آن زمان علم منحصر به علوم قرآن بوده است، و توحيد از نظر آنان امر ديگرى
بوده كه بيشتر متكلّمان آن را نمىفهمند، و اگر بفهمند، متصّف به آن نيستند، و آن
عبارت از اين است كه همه امور با قطع نظر از وسيلهها و واسطهها از خدا دانسته شود
اين مقامى شريف خواهد بود كه يكى از ثمرات
آن توكّل است، و شرح آن در كتاب توكّل بزودى خواهد آمد. از ثمرات ديگر آن شكايت
نكردن از خلق و خشم نگرفتن بر آنها، و تسليم و رضا در برابر حكم خداست، و از نتايج
آن گفتار يكى از صحابه است كه زمانى كه بيمار بود به او گفته شد: آيا برايت پزشك
حاضر كنيم؟ پاسخ داد: پزشك مرا بيمار كرده است. و سخن كس ديگر است كه هنگامى كه
بيمار شد به او گفته شد: پزشك درباره بيماريت چه گفت، پاسخ داد: گفته است: من هر چه
بخواهم انجام مىدهم. به خواست خداوند شواهد اين حالت بزودى در كتاب توكّل ذكر
خواهد شد.
توحيد گوهرى گرانقدر است، و داراى دو
پوسته است، كه يكى از آنها از ديگرى به مغز دورتر است، مردم نام مغز را كه همان
توحيد باشد به پوسته و به فنّ حراست از پوسته داده، و مغز را بكلّى رها كردهاند
اوّلين پوسته آن گفتن لا اله الّا الله است، و اين توحيد ناقض تثليثى است كه
ترسايان به آن تصريح كردهاند، ليكن اين كلمه توحيد را گاهى منافقى كه باطنش خلاف
ظاهرش مىباشد نيز بر زبان مىراند. دوّمين پوسته توحيد اين است كه در قلب انسان
هيچ گونه مخالفت و انكارى نسبت به مفهوم اين قول (لا اله الّا الله) وجود نداشته
باشد بلكه ظاهر دل مشتمل بر اين اعتقاد و تصديق باشد، و اين توحيد عوام است، و چنان
كه گذشت متكلّمان در برابر يورش بدعتگذاران، نگهبانان اين قشر توحيدند.
سوّمين جزء توحيد كه مغز آن است عبارت
از اين است كه انسان همه امور را با قطع نظر از واسطهها از خدا بداند، و تنها او
را پرستش و عبادت كند، و جز او را نپرستد. اين توحيد منزّه از متابعت هواهاى نفس
است، زيرا هر كس از هواى نفس پيروى كند، خواهشهاى نفسش را معبود خود قرار داده است،
چنان كه حقّ تعالى مىفرمايد: أَ رَأَيْتَ من
اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ، و پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
فرموده است:
در پيشگاه خداوند مبغوضترين معبودى كه
در زمين پرستش شده هواى نفس است.
بىشكّ هر كس اندكى بينديشد مىفهمد
كه بتپرست بت را نمىپرستد بلكه هواى نفسش را پرستش مىكند، زيرا نفس انسان همواره
مايل است از كيش پدران خود پيروى كند، و قهرا از اين ميل متابعت خواهد كرد، و گرايش
نفس به چيزى كه با آن انس دارد يكى از معانى است كه از آن به هواى نفس تعبير شده
است.
همچنين توحيد مذكور منزّه از خشم
گرفتن بر خلق و توجّه به آنهاست، زيرا هر كس همه چيز را از خدا بداند ممكن نيست بر
غير او خشم گيرد، و توحيد ناب همين است كه از مقامات صدّيقان به شمار مىآيد.
اكنون بنگر كه اين توحيد به چه صورتى
در آمده، و به چه قشرى اختصاص يافته، و چه گونه اين نام پسنديده وسيلهاى براى
خودستايى و فخرفروشى گرديده، در حالى كه از معناى حقيقى قابل ستايش خود خالى است. و
اين مانند ادّعاى پوچ كسى است كه بامداد از خواب برخيزد، و براى اداى نماز رو به
قبله كند، و بگويد: وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ
كه اگر بويژه روى دلش متوجّه حق تعالى نباشد، اين نخستين دروغى است كه همه روزه خدا
را با آن مورد خطاب قرار مىدهد، چه اگر منظور او از وجه، رخسار ظاهر است، او آن را
به سوى كعبه متوجّه ساخته، و از ديگر جهات رو گردانيده، و كعبه براى آفريننده
آسمانها و زمين جهت نيست، تا هر كس رو به سوى كعبه كند رو به سوى او آورده باشد.
زيرا خدا برتر از اين است كه در جهات محدود شود، و اگر مقصودش روى دل است- كه همين
از او خواسته شده و مكلّف به آن است- در اين صورت چگونه سخنش راست باشد، و حال آن
كه دل او در گرو نيازها و خواستهاى دنيوى و مشغول چارهانديشى
براى گردآورى مال و جاه، و زياد كردن وسايل و اسباب است و به طور كلّى رو به سوى
اينها دارد، و كى و كجا رو به سوى آفريننده آسمانها و زمين آورده است. كلمه لا اله
الّا الله خبر از حقيقت توحيد است، از اين رو موحّد كسى است كه در جهان جز يكى
نبيند، و روى او تنها متوجّه خدا باشد، و در اين صورت امتثال امر او كرده كه فرموده
است: قُلِ الله ثُمَّ ذَرْهُمْ، و مراد گفتن به زبان نيست، و زبان مترجمى است كه
گاهى راست و زمانى دروغ مىگويد، بلكه تنها دل است كه زبان ترجمان آن و مورد نظر حق
تعالى و مخزن توحيد و جايگاه آن است.
چهارمين واژه ذكر و تذكير است،
خداوند فرموده است: وَ ذَكِّرْ
فَإِنَّ الذِّكْرى تَنْفَعُ الْمُؤْمِنِينَ. در ستايش مجالس ذكر و تذكير احاديث
بسيارى وارد شده، از جمله پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
فرموده است: «چون بر مرغزارهاى بهشت گذر كنيد از آنها بهره گيريد عرض
شد: مرغزارهاى بهشت كدام است؟ فرمود: مجالس ذكر.»
در حديث آمده است: «خداوند بجز
فرشتگان حافظ خلق، فرشتگانى دارد كه در هوا در گردشند، هنگامى كه مجالس ذكر را
مىبينند، يكديگر را آواز مىدهند، كه بشتابيد به سوى مطلوب خويش، پس به اهل ذكر
مىپيوندند، و به گرد آنان در مىآيند، و به اذكار آنها گوش مىدهند.» سپس پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
فرمود: «هان! خدا را ياد كنيد، و خودتان را پند
دهيد». واژه تذكير چنان كه مىبينيد به آنچه اكثر واعظان اين زمان بر آن مواظبت
دارند نقل معنا داده، و آن عبارت از: داستان، شعر، شطحيّات و حوادث است.
«امّا داستانسرايى و نشستن در كنار قصّهگويان بدعت است، و پيشينيان آن را نهى كرده
و گفتهاند: داستانسرايى در زمان پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
و در دوران خلفا وجود نداشته است، و آنگاه كه در ميان
مسلمانان فتنه پديد آمد، قصّهگويان ظاهر شدند. على (عليه السلام) قصّهگويان را از مسجد بصره بيرون كرد، و چون به گفتار حسن بصرى گوش
داد، او را از مسجد نراند، زيرا وى درباره علم آخرت.
يادآورى مرگ، آگاه كردن مردم بر عيوب
نفس و آفات اعمال، وسوسههاى شيطان و طريق پرهيز از آنها، يادآورى نعمتهاى الهى و
كوتاهى بندگان در اداى شكر او، شناساندن پستى و حقارت دنيا و عيوب و ناپايدارى و
بيوفايى آن و خطرات و هول و هراس آخرت سخن مىگفت.»
مىگويم: اگر آنچه غزّالى گفته است
درست باشد كه على (عليه السلام) حسن بصرى را از
مسجد بيرون نكرده، شايد علّت آن پرهيز از شرّ او بوده است، زيرا وى منافق و دشمن
امير مؤمنان (عليه السلام) بود، و در مواعظ خود
مردم را از فرمانبردارى آن حضرت و پيوستن به او در جنگ منع مىكرد، با اين كه بيشتر
سخنانى را كه حسن ايراد، و با آنها مردم را موعظه، و در مجالس خود افاده مىكرد،
مأخوذ از كلمات امير مؤمنان (عليه السلام) بود،
زيرا وى در مجالس سخنرانيها و موعظههاى آن حضرت مىنشست، و بيانات امام (عليه السلام) را مىنوشت و حفظ و سپس آنها را براى مردم به گونهاى كه گويا گفتار
خود اوست ايراد مىكرد، تا آن جا كه دانشمندان عامّه گفتهاند: سخنان حسن به گفتار
پيامبران شبيه است، و بىشكّ مأخوذ از سخنان كسى است كه پيامبران به او افتخار
مىكردهاند، از ابى يحيى واسطى روايت شده كه گفته است: هنگامى كه امير مؤمنان (عليه السلام) بصره را گشود مردم بر گرد آن حضرت اجتماع كردند، و حسن بصرى نيز در
ميان آنها بود، و الواحى به همراه خود داشت، كه هر سخنى امير مؤمنان (عليه السلام) مىگفت وى آن را مىنوشت، آن حضرت با آواز بلند به او فرمود: «چه
مىكنى»؟ پاسخ داد: آثار شما را مىنويسيم تا پس از شما آنها را روايت كنيم. امير
مؤمنان (عليه السلام) فرمود:
«آگاه باشيد، هر قومى داراى سامرى است، و اين مرد سامرى اين امّت است»
جز اين كه او لامساس (دست نزن)
نمىگويد، بلكه لا قتال (جنگى نيست) مىگويد، و اين را شيخ طبرسى در كتاب احتجاج
خود نقل كرده است.
غزّالى مىگويد: «تذكيرى كه شرعا
ستوده است و در حديث ابوذر نسبت به آن ترغيب شده همين است. در آن حديث آمده است:
حضور در مجلس ذكر بهتر از هزار ركعت نماز، و حضور در مجلس علم بهتر از عيادت هزار
بيمار، و تشييع هزار جنازه است گفته شد: اى پيامبر خدا از قرائت قرآن نيز بهتر است؟
فرمود: آيا قرائت قرآن بدون علم سودى
دارد؟» دغلكاران دروغپرداز اين احاديث را بر پاكى نفس خود دليل آورده، و بر خرافات
خود نام تذكير نهاده، و طريق ذكرى را كه پسنديده شرع است فراموش كردهاند، و به
داستانهايى كه مورد اختلاف و در آنها زياده و نقصان است و بيرون از قصههاى قرآن و
زياده بر آن است خود را سرگرم كردهاند، زيرا شنيدن برخى از داستانها سودمند، و گوش
دادن به بعضى ديگر، اگر چه راست باشند زيانبار است، و هر كس اين در را به روى خود
بگشايد، و به شنيدن داستانها گوش فرا دهد، راست و دروغ و سودمند و زيانبار بر او
مشتبه مىشود لذا شرع مؤمنان را از اين كار نهى كرده است، و به همين مناسبت گفته
شده:
چقدر نياز است به قصّهگويى كه راستگو
باشد. امّا اگر داستانى كه نقل مىشود از سرگذشتها و داستانهاى پيامبران، و مربوط
به امور دين، و قصّهگو راستگفتار باشد، شنيدن آن اشكالى ندارد؟ ليكن بايد از دروغ
و نقل حالاتى پرهيز كرد كه به لغزشها و سهلانگاريهايى اشاره دارد كه فهم عوام از
درك معانى آنها قاصر است و نمىدانند آن لغزش نادر بوده و در پس آن اعمال نيكى
انجام گرفته كه آن را جبران كرده و پرده بر روى آن كشيده است، زيرا نادان ممكن است
در سهلانگاريها و لغزشهاى خود به اين گونه داستانها متشبّث شده با استناد به آنها خود را معذور بداند و دليل آورد به
اين كه فلان عمل از برخى مشايخ و اكابر صادر شده است، و همگى انسانها در معرض
آلودگى به گناهند، از اين رو شگفت نيست اگر من خدا را نافرمانى كنم، چه آنانى كه از
من بزرگتر و برتر بودهاند خدا را معصيت كردهاند. در نتيجه، اين امر او را از راهى
كه خودش نمىداند نسبت به خداوند گستاخ مىكند. با احتراز از اين دو موضوع گوش دادن
به قصّه و نقل آن مانعى ندارد، ليكن رعايت اين امور داستان را به آنچه در شرع
پسنديده است محدود مىكند، و به آنچه قرآن مشتمل بر آنهاست، و به اخبار صحيحى كه در
كتابهاى معتبر آمده است برگشت مىدهد.»
مىگويم: امّا بر اساس اصول استوار ما
صدور لغزش و سهلانگارى از پيامبران و ائمّه (عليهم
السلام) هر چند به طور نادر ممتنع است، و آنچه از قرآن كريم در اين باره
استفاده مىشود، همان گونه كه در جاى خود خواهيم گفت بايد تأويل شود، و در هر صورت
نسبت لغزش به پيامبران دروغ محض است، و پس از بررسى و تحقيق روشن است كه لغزش و
سهلانگارى به يك امر بازگشت دارد.
غزّالى مىگويد: برخى از مردم روا
مىدانند داستانهايى كه مردم را به طاعت الهى ترغيب كند وضع شود و گمان مىكنند
مقصود از اين كار دعوت خلق به سوى حقّ است، در حالى كه اين خيال از وسوسههاى شيطان
است، زيرا در راستى مجالى وسيع است كه با آن نيازى به دروغ نيست، و آنچه خداوند و
پيامبرش (صلوات الله عليهم) بيان كردهاند ما را
از جعل مطالب در وعظ بىنياز مىكند، و چگونه چنين نباشد، و حال آن كه آن حضرت از
سجعگويى كراهت داشتند، و آن را تصنّع و خودآرايى مىشمردند. به عبد الله بن رواحه
كه سه كلمه را مسجّع كرده بود فرمود: «اى پسر رواحه از سجعگويى بپرهيز.»، و سجع
متكلّف ممنوع آن است كه افزون از دو كلمه باشد. از اين
رو هنگامى كه مردى در ابطال ديه جنين گفت: كيف ندي من لا شرب و لا اكل و لا صاح و
لا استهلّ و مثل ذلك يطلّ پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
فرمود: «مانند كاهنان سجع مىگويد.»
مىگويم: از طريق خاصّه [شيعه] در
اين مورد صدوق در كتاب اعتقادات خود روايت كرده است: در نزد امام صادق (عليه السلام) سخن از قصهگويان به ميان آمد امام (عليه السلام) فرمود: «خداوند آنها را لعنت كند، از ما بدگويى مىكنند»، از آن
حضرت پرسش شد آيا رواست به گفتار قصّهگويان گوش فرا داده شود، امام (عليه السلام) پاسخ داد: «نه» و فرمود: «كسى كه به سخن ديگرى گوش مىدهد او را
مىپرستد، اگر گوينده از خدا سخن مىگويد، شنونده خدا را پرستيده، و اگر سخن او از
شيطان است شيطان را پرستيده است.» از امام صادق (عليه السلام) درباره قول خداوند متعال: وَ الشُّعَراءُ يَتَّبِعُهُمُ الْغاوُونَ
پرسيده شد فرمود: «آنها قصّهگويانند».
پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرمود: «هر كس نزد بدعتگذارى رود، و به او احترام
گذارد، در راه نابودى اسلام كوشيده است.» در اين جا گفتار صدوق به پايان مىرسد.
غزّالى مىگويد: امّا در مورد شعر
آوردن آن در مواعظ نكوهش شده، و خداوند فرموده است: وَ الشُّعَراءُ يَتَّبِعُهُمُ
الْغاوُونَ، أَ لَمْ تَرَ أَنَّهُمْ في كُلِّ وادٍ يَهِيمُونَ و نيز: وَ ما
عَلَّمْناهُ الشِّعْرَ وَ ما يَنْبَغِي لَهُ إِنْ هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ و شعرهايى را
كه واعظان به خواندن آنها عادت دارند بيشتر در زمينه توصيف عشق، جمال معشوق، خوشى
وصال و درد فراق است، و در مجلس آنها تنها اوباش عوام حضور دارند، كه درون آنها پر از شهوات، و
دلهايشان پيوسته متوجّه چهرههاى زيباست، و اين اشعار فقط آنچه را در دل اين
مستمعان جا دارد به حركت درمىآورد. در نتيجه آتش شهوت در قلوب آنها شعلهور
مىشود، و نعرهها برمىآورند، و به وجد مىآيند. و چون بيشتر اين اشعار يا همه
آنها مايه پديد آمدن نوعى فساد است سزاوار نيست جز شعرهايى كه گوياى اندرز و حكمت
است آن هم براى استشهاد و مثل به كار گرفته شود. پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
فرموده است: «همانا پارهاى از شعرها حكمت است.» و
اگر اهل مجلس را خواصّ و برگزيدگان تشكيل دهند، و معلوم باشد كه دلهاى ايشان را
دوستى حقّ تعالى فرا گرفته، و جز آنان ديگرى در مجلس نباشد، خواندن شعرى كه ظاهر آن
اشاره به خلق است زيانى ندارد، زيرا شنونده آنچه را مىشنود به چيزى كه بر دل وى
مستولى است حمل مىكند. از اين رو جنيد براى ده و اندى از مردم سخن مىگفت، و اگر
شنوندگان بسيار مىشدند لب فرو مىبست، و هرگز اهل مجلس او به بيست تن نرسيد. گروهى
بر در خانه ابن سالم گرد آمدند و به او گفتند: ياران تو حاضر شدهاند، براى آنان
سخن بگوى، پاسخ داد: اينان اصحاب من نيستند، بلكه اصحاب مجلسند. يعنى اصحاب من
خواصّ مردمند.
امّا شطح: مراد ما از آن دو نوع
گفتارى است كه برخى از صوفيان بر زبان راندهاند، يكى ادّعاهاى دور و دراز آنهاست
درباره عشق به خدا و وصال او كه آنان را از تكاليف ظاهرى بىنياز مىكند، تا آن جا
كه گروهى از آنها مدّعى اتّحاد با خدا، برداشته شدن حجاب، مشاهده با چشم سر، و
گفتگوى روبرو با حضرت حقّ شدهاند، و مىگويند: به ما چنين گفته شد، و ما چنين
گفتيم، و در اين مورد به حسين حلّاج كه به سبب گفتن اين گونه سخنان به دار آويخته
شد تشبّه مىجويند، و به گفتار او كه انا الحق (من خدايم) مىگفت: و به آنچه از
بايزيد بسطامى نقل مىكنند كه سبحانى سبحانى (منزّهم منزّهم) سر مىداده است استشهاد مىكنند. اين نوع گفتار
در ميان عوام زيان بزرگ به بار آورده است، تا آن جا كه گروهى از برزگران با شنيدن
اين سخنان كار كشاورزى خود را رها كرده به اظهار اين گونه ادّعاها پرداختهاند،
زيرا طبع از اين سخنان كه موجب بيكارگى و ادّعاى درك مقامات و احوال است لذّت
مىبرد از اين رو نادانهاى سبك مغز از اظهار چنين ادّعاهايى براى خود، و بافتن اين
قبيل ژاژخاييهاى جنونآميز و فريبنده ناتوان نيستند، و هر گاه گفتار آنها مورد ردّ
و انكار قرار گيرد، از اين دريغ ندارند كه بگويند: منشاء اين ردّ و انكار علم و جدل
است، چه علم حجاب، و جدل كار نفس بدكيش است، و گفتار او جز از طريق باطن و مكاشفه
نور حقّ روشن و دانسته نمىشود. اين ياوهسراييها از جمله چيزهايى است كه در برخى
از شهرها شرارههاى آن سخت افروخته و پراكنده شده، و زيانهاى آن بزرگ و گسترده گشته
است. بىشكّ هر كس چنين ياوههايى بگويد، در دين خدا كشتن او از زنده كردن ده كس
بهتر باشد. امّا آنچه از بايزيد بسطامى نقل مىكنند درست نيست، و اگر چنين گفتارى
از او شنيده شده، ممكن است آنها را از قول حقّ تعالى ضمن سخنانى كه او آنها را با
خود تكرار مىكرده است حكايت كرده باشد، چنان كه اگر از او شنيده شده كه مىگفته
است: «اننى انا الله لا اله الا انا فاعبدني» نبايد آن را جز بر سبيل حكايت قول حقّ
تعالى دانست.
نوع ديگر شطح، سخنان نامفهومى است كه
ظواهر آنها دلپذير و الفاظش بسيار، ليكن تهى از فايده و معناست. اين گونه شطحيّات
يا براى گوينده آنها هم خالى از مفهوم است، و آنها را به سبب اختلال عقل و پريشانى
فكر كه ناشى از نقصان آگاهى او به سخنى است كه شنيده است بيان مىكند، و بيشتر اين
ياوهگويان از اين گونهاند، و يا اين كلمات براى گوينده مفهوم است، ليكن به علّت
كمى دانش و نياموختن طريقه بيان معانى با الفاظ شيوا، قادر نيست آنها را تفهيم و با
عباراتى كه بيانگر ضمير او باشد ايراد كند اين نوع گفتار داراى هيچ سودى نيست، جز
اين كه دلها را آشفته و افكار را پريشان و اذهان را حيران مىكند، و يا مردم معانى و مفاهيمى
غير از آنچه در آن الفاظ اراده شده است از آنها برداشت مىكنند، و هر كسى بر مقتضاى
طبع و هواى نفس خود آنها را حمل مىكند.
پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده است: «هر كس از شما سخن نامفهومى به قومى گفت،
كه سخنش فتنهاى براى آنها شد.»
و نيز فرموده است: «با مردم به آنچه
مىدانند سخن گوييد، و آنچه را نمىدانند رها كنيد، آيا مىخواهيد خدا و پيامبر را
تكذيب كنند.» اين حديث در موردى است كه گوينده مفهوم سخن خود را بداند، و عقل
شنونده بدان نرسد. و چگونه است حال سخنى كه براى گويندهاش هم مفهوم نيست، كه اگر
براى گويندهاش قابل فهم باشد و شنونده آن را نمىتواند بفهمد گفتن آن روا نيست.
عيسى (عليه السلام) فرموده است: «حكمت را نزد نااهل قرار ندهيد، تا به آن ستم كرده
باشيد، و از اهلش باز مداريد، تا به آنان ظلم كرده باشيد مانند پزشك مهربان دارو را
بر محلّ درد بگذاريد.»
در عبارتى ديگر آمده است: «كسى كه
حكمت را در نزد نااهل قرار دهد نادانى كرده، و آن كه حكمت را از اهلش دريغ بدارد
ستم ورزيده است هر آينه حكمت داراى حقّى، و براى آن اهلى است، حقّ هر حقدارى را
بايد به او داد.»
امّا طامّات: آنچه درباره شطح گفتيم
در تعريف طامّات نيز وارد است، به علاوه امرى كه اختصاص بدان دارد. و آن عبارت است
از جدا كردن اصطلاحات شرعى از مفهوم ظاهرى آنها و ارتباط دادن آنها به امورى باطنى
كه قابل فهم نيست، مانند روشى كه باطنيان در تأويلات خود دارند، و اين نيز حرام و
زيان آن بس بزرگ است، زيرا اگر الفاظ بدون تمسّك به دليل نقلى از سوى شارع، و بىدليل عقلى كه ضرورت ايجاب كند از
مدلول خود جدا افتند وثوق به الفاظ، باطل، و سود حاصل از كلام خدا و پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
ساقط مىشود. زيرا آنچه از ظاهر لفظ فهميده مىشود
قابل وثوق نيست، و باطن هم ضابطهاى ندارد، بلكه چون اذهان با هم تعارض دارد، ممكن
است يك لفظ بر معانى مختلف حمل شود، و طامّات، نيز از بدعتهاى رايج است كه زيانهاى
آن بس بزرگ مىباشد.
ترديدى نيست مقصود هواداران آن گفتن
سخنان تازه و عجيب است، زيرا نفس به اين گونه سخنان رغبت دارد، و از شنيدن آنها
لذّت مىبرد. باطنيان براى انهدام همه شرايع و اديان از همين راه با تأويل ظواهر
احكام به گونهاى كه با آرايشان هماهنگ شود توسّل مىجويند، چنان كه ما در كتاب
المستظهرى كه در ردّ باطنيان نگارش يافته مذهب آنها را در اين مورد شرح دادهايم.
گفتار يكى از باطنيان در تأويل قول حقّ تعالى: اذْهَبْ إِلى فِرْعَوْنَ إِنَّهُ
طَغى نظير تأويلات اهل طامّات است، وى اشاره به قلب خود كرد و گفت: مقصود از فرعون
طغيانگر بر هر انسانى همين قلب است، و درباره آيه أَلْقِ عَصاكَ گفت: مقصود از عصا
هر چيزى است كه انسان بجز بر خداوند بر آن تكيه و اعتماد مىكند، و سزاوار است آن
را به دور افكند، و در مورد گفتار پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
كه فرموده است:
«سحرى بخوريد كه در سحرى بركت است.»، گفته است: مراد استغفار در سحرگاه است، و
امثال اينها بسيار است، به حدّى كه ظاهر قرآن را از اوّل تا به آخرت تحريف، و از
تفسير منقول از علما منحرف كردهاند. بطلان برخى از اين تأويلها به طور قطع روشن
است. مانند تأويل فرعون به قلب، زيرا فرعون شخصى محسوس بوده كه وجود او در خارج، و
دعوت او از سوى موسى (عليه السلام) مانند وجود
ابى لهب و ابى جهل و ديگر كافران، از طريق تواتر به ما رسيده و از جنس فرشتگان و
شياطين و غير محسوسات نبوده است تا تأويل در الفاظ آن راه يابد.
همچنين است حمل تسحّر (سحرى خوردن) بر
استغفار، زيرا پيامبر خدا طعام مىخورد، و مىفرمود كه «سحرى بخوريد كه در سحرى
بركت است»، و «بياييد براى صرف خوراك با بركت». اينها امورى است كه بطلانشان از
طريق تواتر و حسّ، اثبات مىشود. بعضى از اين تأويلها نيز به ظنّ غالب باطل بودن
آنها معلوم است و اينها چيزهايى است كه با حسّ سر و كار ندارد. و همگى اين تأويلها
حرام، و گمراهى و ايجاد تباهى در دين مردم است، و از صحابه و تابعان از اين گونه
تأويلها به هيچ روى نقل نشده است. و براى فرمايش پيامبر خدا كه «هر كس قرآن را به
رأى خود تفسير كند جايگاه خود را در آتش بداند» مصداقى جز اين وجود ندارد كه چون
كسى بخواهد هدف و غرض خود را اثبات و پابرجا كند، گواهى قرآن را متوجّه آن سازد، و
آن را بر مقصود خود حمل كند، بىآن كه هيچ گونه دلالت لفظى يا نقلى گواه صدق انطباق
آن بر مقصودش باشد. امّا از اين حديث نبايد چنين برداشت كرد كه واجب است قرآن از
طريق استنباط و تفكّر تفسير نشود، زيرا از صحابه و مفسّران پيرامون برخى از آيات
قرآن پنج تا هفت معنا روايت شده، و روشن است كه همه آنها از پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
شنيده نشده است، زيرا گاهى اين معانى با هم به قدرى
تنافى دارند كه جمع آنها ممكن نيست. بنابراين اين اقوال بر اثر حسن فهم و عمق فكر
آنها استنباط شده است از اين رو پيامبر (صلّى الله عليه
وآله وسلّم) درباره ابن عبّاس فرمود: «بار خدايا او را در دين فقيه و به
تأويل دانا فرما.» و هر كس از اهل طامّات اين قبيل تأويلات را جايز بشمارد، با علم
به اين كه مراد از آن الفاظ چيز ديگرى است، و ادّعا كند كه مقصودش در اين كار دعوت
خلق به سوى حقّ است، مانند كسى است كه وضع و جعل حديث را از قول پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
روا بداند، به اين دليل كه آنچه جعل كرده حقّ است اگر
چه شرع آن را نگفته است، مثل اين كه در هر موضوعى كه آن را حقّ مىداند حديثى
از زبان پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) جعل
كند، بى- شكّ اين عمل ستم و گمراهى و عامل آن مشمول هشدارى است كه از فرمايش پيامبر
خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) دانسته مىشود،
در آن جا كه فرموده است: «هر كس بعمد به من دروغ بندد، جايگاه خود را در آتش
بداند.»، بلكه در تأويل آيات و روايات شرّ و تباهى بيشتر و بزرگتر است، زيرا اين
عمل وثوق به الفاظ را از ميان مىبرد، و راه استفاده و فهم قرآن را به طور كلّى
مسدود مىسازد. و اين مطلب روشن شد كه چگونه شيطان انگيزههاى مردم را دگرگون كرد
تا از علوم ستوده به دانشهاى نكوهيده رو آوردند، و همه اينها بر اثر فريبكارى و
تزوير علماى بد است كه اسامى علوم را تغيير دادند. بنابراين اگر با اعتماد به اسامى
مشهور از اينان پيروى كنى، بىآنكه توجّه داشته باشى كه در دوران نخست اسلام، آن
نام چه مدلولى داشته است مانند شخصى خواهى بود كه با پيروى از كسى كه در اين زمان
حكيم ناميده مىشود طالب شرف حكمت باشد، و علّت اين امر غفلت وى از تبديل نام است.
پنجمين واژه حكمت است،
چه در اين زمان پزشك، شاعر، منجّم و
حتّى فالبينها را حكيم مىخوانند، ولى حكمت همان است كه خداوند آن را در كتاب خود
ستوده و فرموده است: وَ من يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً و
پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده
است: «كلمه حكمتى كه آدمى آن را فرا گيرد، براى او از دنيا و آنچه در آن است بهتر
مىباشد.» اينك بينديش حكمت عبارت از چيست؟ و اكنون به چه معنايى نقل شده است، و
بقيه الفاظ را نيز بدين قياس كن، و از اين كه فريفته تزوير عالمان بد شوى بپرهيز،
زيرا شرّ آنان براى دين از شرّ شيطان بدتر و بزرگتر است، چه شيطان به وسيله آنان
دين را از دل مردم بيرون مىبرد. از اين رو هنگامى كه از پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
درباره بدترين مردم پرسيدند، آن حضرت از دادن پاسخ
خوددارى كرد و فرمود: «خداوندا بيامرز.» و چون پرسش تكرار شد فرمود: «آنها
عالمان بدند.» اكنون كه دانشهاى پسنديده و علوم نكوهيده و سبب مشتبه شدن آنها را با
هم شناختهاى، مخيّرى كه درباره خود بينديشى كه بايد به اسلاف شايسته اقتدا كرد، و
يا با ريسمان فريب به چاه ضلالت فرو رفت و به اخلاف تشبّه جست. زيرا همه علومى كه
اسلاف آنها را پسنديدهاند مندرس و كهنه شده، و بيشتر مطالبى كه مردم با شيفتگى
بدانها رو آوردهاند، بدعت و ساخته آنهاست و فرمايش پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
تحقّق يافته كه فرموده است: «اسلام در آغاز غريب بود،
و بزودى همچون آغاز كار غريب خواهد شد، خوشا به حال غريبان». عرض شد: اى پيامبر خدا
غريبان كيانند؟ فرمود: «آنانى كه آنچه را مردم از سنّت من تباه كردهاند اصلاح
مىكنند، و آنچه را از آن فرو گذاشتهاند زنده مىگردانند.» در روايت ديگر آمده
است: «آنهايى كه بر آنچه شما امروز برآنيد تمسّك مىجويند.» در حديث ديگرى آمده
است:
«غريبان گروه شايسته اندكى هستند در ميان مردمانى بسيار كه دشمنانشان بيش از دوستان
آنهاست.»
اين دانشهايى كه ذكر شد در اين روزگار
غريب و بىكس واقع شدهاند. به گونهاى كه اگر كسى از آنها ياد كند او را دشمن
مىدارند. از اين رو گفته شده است: هر گاه دانشمندى را ديدى كه دوستان بسيار دارد
بدان كه او حقّ و باطل را به هم مىآميزد، چه اگر حقگو باشد با او دشمن خواهند بود.
آنچه از علوم ستوده كه پسنديده است
بايد دانست كه علم از اين نظر سه گونه
است: يك نوع كم و بسيار آن ناپسند است، نوع ديگر هم كم و هم بسيار آن پسنديده است و
هر چه بيشتر باشد نيكوتر و بهتر است. نوع سوّم دانشى است كه تحصيل آن به اندازه
كفايت پسنديده است، و زياده بر كفايت و
غوررسى و به نهايت رسانيدن آن نكوهيده مىباشد. علم از اين ديدگاه مانند حالات بدن
است كه پارهاى از آن حالات چه كم و چه بسيار آن ستوده است همچون سلامت و جمال، و
برخى از آنها كم و بسيار آن نكوهيده است مانند زشتى و بدخويى، و بعضى ميانهروى در
آنها پسنديده است مانند بخشش مال، زيرا اسراف و زيادهروى در آن، با اين كه بخشش
است پسنديده نيست، و نيز اين نوع علم مانند شجاعت است كه تهوّر و بىباكى هر چند از
جنس شجاعت به شمار مىآيد، مذموم است و ميانهروى مطلوب مىباشد.
آن قسم از علوم كه كم و بسيار آن
نكوهيده است عبارت از دانشهايى است كه براى دين و دنياى انسان سودى ندارند، بلكه در
آنها زيانهايى است كه بر سودشان غلبه دارد، مانند دانش سحر و طلسمات و نجوم، كه
پارهاى از اين دانشها اصلا فايدهاى ندارند، و صرف عمر در راه تحصيل آنها، ضايع
كردن گرانبهاترين داراييهاى انسان است، و روشن است كه ضايع كردن چيز گرانبها مذموم
است، و برخى از آنها داراى زيانهايى است كه از آنچه گمان مىرود با تحصيل آن
مىتوان نيازهاى خود را در دنيا برطرف كرد بيشتر است، چه اين سود احتمالى در برابر
زيان حاصل از آن قابل اعتنا نيست.
امّا آن قسم از علوم كه پسنديده است و
بايد بيشتر از همه به دنبال آن رفت و در آن غور كرد، علم خداشناسى و دانستن صفات و
افعال و سنّتهاى او در ميان خلق، و حكمت او در مترتّب كردن آخرت بر دنياست، زيرا
اين دانش هم ذاتا و هم براى دست يافتن به سعادت آخرت مطلوب است، و هر قدر در تحصيل
آن تلاش و كوشش شود باز از حدّ واجب كوتاهى و قصور شده است، چه علم خداشناسى دريايى
است كه به ژرفاى آن نتوان رسيد، و آنها كه به قدر امكان در اين راه سعى و تلاش
كردهاند تنها در كرانههاى آن گام برداشتهاند، فقط پيامبران و اوليا و راسخان در
علمند كه بر حسب اختلاف درجات، و تفاوت قوّت و به مقتضاى تقديرات الهى توانستهاند
در اطراف اين درياى ژرف غور و تعمّق كنند.
و اين همان علم مكنون است كه در
كتابها نوشته نمىشود، و آنچه براى آگاهى از آن مىتواند در آغاز به انسان كمك كند
يادگيرى و مشاهده احوال علماى آخرت است، چنان كه نشانههاى اين عالمان را بزودى
بيان خواهيم كرد. و در آخر كار مجاهده و رياضت و تصفيه قلب و فارغ ساختن آن از
علايق دنيوى، و در اين امر تشبّه جستن به پيامبران و اولياى الهى است، تا براى هر
كوشندهاى به اندازهاى كه روزى اوست نه به اندازه كوشش او مسائلى از آن علم برايش
روشن گردد، ليكن از سعى و تلاش در اين راه نيز چارهاى نيست، زيرا كليد هدايت
مجاهده است، و جز آن راهى وجود ندارد.
امّا دانشهايى كه جز مقدار مخصوصى از
آن ستوده نيست علومى است كه ما آنها را در واجبات كفايى ذكر كردهايم، چه در هر
دانشى اندازهاى است كه حدّاقل است، و اندازهاى است كه حدّ وسط است، و نهايتى است
كه از حدّ وسط مىگذرد و تا آخر عمر از آن گريزى نيست. اينك تو يكى از دو كس باش،
يا به اصلاح نفس خويش مشغول شو، و يا پس از فراغ از خود به اصلاح ديگرى بپرداز، و
زنهار كه پيش از آن كه خود را اصلاح كنى، به تربيت ديگرى اقدام ورزى. بنابراين اگر
مشغول به خود باشى تنها بر حسب حال خود به دانشى اشتغالورز كه واجب عينى توست، و
اين همان دانشى است كه به اعمال ظاهرى تو مربوط و عبارت است از طهارت، روزه و نماز.
مهمترين امرى كه همگى آن را واگذاشتهاند دانستن صفات پسنديده و نكوهيده قلب است،
چه هيچ بشرى از صفات ناپسند مانند حرص، حسد، ريا، خودبينى، خودپسندى و امثال آنها
جدا نيست، و اين صفات همگى مهلكاتند اهمال از اصلاح اين صفات در عين اشتغال به
اعمال ظاهرى مانند اين است كه انسان هنگامى كه بدنش از جرب و دمل رنج مىبرد تنها
بر ظاهر تن دارو بمالد، و در خارج كردن مادّه فساد از طريق رگ زدن و حجامت و اسهال
سستى كند. عالمان قشرى به اداى اعمال ظاهرى دستور مىدهند همان گونه كه طبيبان
دورهگرد به روغنمالى ظاهر بدن سفارش مىكنند. امّا علماى آخرت تنها به تطهير باطن
و قطع مادّه شرّ و ريشهكن كردن آن دستور مىدهند، و
ريشههاى شرّ در دل است، و اكثر مردم به سبب آسانى اعمال جوارح، و دشوارى اعمال دل
به تكاليف ظاهرى پناه برده، و پاكيزه كردن دل را فرو گذاشتهاند، مانند كسى كه
آشاميدن داروهاى تلخ را دشوار مىشمارد، و به ماليدن روغن بر ظاهر بدن پناه مىبرد،
و با اين كار پيوسته زحمت روغنمالى را بر خود هموار مىسازد، و بر ماده فساد
مىافزايد، و بيمارى بمراتب شديدتر مىشود.
امّا اگر دوستدار آخرت، و خواستار
رستگارى، و گريزان از هلاكت ابدى هستى به علم امراض باطنى و درمان آنها چنان كه در
بخش مهلكات شرح دادهايم مشغول باش، كه آن تو را ناگزير به مقامات محمودى كه در بخش
منجيات به ذكر آنها پرداختهايم خواهد رسانيد. زيرا هنگامى كه دل از صفات زشت تهى
شود، از خويهاى ستوده پر خواهد شد، و هر گاه زمين از گياهان هرزه پاك گردد، انواع
گلها و سبزهها در آن مىرويد. اگر دلت را از صفات زشت تهى نكردهاى خود را به
واجبات كفايى مشغول مكن، بويژه كه در ميان خلق مردمى كه به اداى آنها قيام كنند
وجود دارند. زيرا آن كه براى مصلحت ديگرى خود را دستخوش هلاكت مىسازد سفيه و
نابخرد است، و چقدر احمق و نادان است كسى كه مارها و كژدمها به درون جامه او راه
يافته و در صدد كشتن اويند، در اين حال وى بادبزن بخواهد تا به وسيله آن مگسها را
از كسى دور كند، كه اگر اين مارها و كژدمها به وى حملهور شوند آن فرد قادر نيست او
را از آنها نجات دهد، يا به او كمكى برساند. امّا اگر از اصلاح نفس خويش و تزكيه آن
فراغت يافتهاى، و توانستهاى ظاهر و باطن گناه را ترك كنى، و اين امر به آسانى خوى
و غادت تو شده است- و اين امر بسيار بعيد است- تدريجا به واجبات كفايى مشغول شو، و
اين كار را بايد با كتاب خدا آغاز كنى، سپس به سنّت پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
و پس از آن به علم تفسير و ديگر علوم قرآن بپرداز،
اعمّ از ناسخ و منسوخ، فصل و وصل و محكم و متشابه آن همچنين در سنّت و حديث تدريج
را رعايت كن. پس از اينها به فروع دين مشغول شو، و آن عبارت از علم
مذهب است كه جزء دانش فقه مىباشد. نه
علم خلاف سپس به اندازهاى كه عمر مجال دهد و زمان مساعدت كند به تحصيل علم اصول
فقه و بقيّه علوم دست به كار شو. امّا عمر خود را در طلب يك فنّ به منظور اين كه آن
را به نهايت برسانى صرف مكن، زيرا علم بسيار، و عمر كوتاه است. اين دانشها همه
اسباب و مقدّماتند، و ذاتا مطلوب نيستند بلكه به خاطر غير خود مطلوبند، و آنچه براى
غير خود مطلوب است، نبايد در آن بر اثر افزونطلبى، مطلوب اصلى فراموش گردد. از علم
لغت رايج به مقدارى كه زبان عرب فهميده و با آن سخن گفته شود، و از نوادر آن به
اندازهاى كه نوادر قرآن و حديث را بدانى بسنده كن، و تعمّق و غور در آن را رها
ساز، و از نحو به قدرى كه به كتاب و سنّت مربوط مىشود اكتفا كن.
مىگويم: مقصود غزّالى از علم مذهب،
علم به مذاهب پيشوايان گمراه و گمراهكننده آنهاست كه عبارتند از شافعى، ابو حنيفه،
مالك و احمد و امثال آنها همانهايى كه در مسائل دينى بر اساس آرا و خواهشهاى نفسانى
خود فتوا مىدادند، و منظورش از علم خلاف، دانستن وجوه اختلافات و توجيهآراى
آنهاست. و غرض او از اصول فقه، مبانى و قواعدى است كه براى بناى آراى خود آنها را
وضع، و سپس در آنها اختلاف كردهاند، و به طور خلاصه در اين اصول فقه چيزى وجود
ندارد كه بتوان آن را علم ناميد، بلكه همه آنها بدعت و گمراهى است. برطبق اصول و
قواعد اماميّه واجب است همه علوم دينى از اهل بيت (عليهم
السلام) اخذ شود، و اين اخذ يا زبانى و حضورى و يا با مراجعه به نصوص و
تصريحات آنها و يا از طريق استنباط از اخبار و آثار آنان است، و نيز براى كسانى كه
شرايط مقرّر و مقدّماتى را كه در اين امر معتبر است دارا، و از تواناييهاى لازم
برخوردار باشند، ممكن است اين امر از طريق به كار بردن فكر و تدبّر در احاديث و
آثار آنها صورت گيرد. تحصيل علوم آلى يعنى دانشهايى كه وسيله فهم ادلّه احكامند از
قبيل نحو، صرف، لغت و غيره غالبا بر اساس فرض دوّم واجب مىشود نه اوّل. و براى كسى
كه نمىتواند به ائمّه (عليهم السلام) دسترسى
پيدا كند، و به سبب عجز ذاتى و يا عدم توانايى در
تحصيل شرايط لازم، قادر به استنباط مذكور نيست جايز است از عالم متديّنى كه به او
معتقد و اهل استنباط باشد تقليد كند، و اگر اين گونه عالمان متعدّد باشند از آن كه
عالمتر و پرهيزگارتر است تقليد كند اگر امر بر او مشتبه باشد در تقليد از هر كدام
آنها مخيّر است، و بايد تا آن جا كه مىتواند احتياط كند. در حديث اهل بيت (عليهم
السلام) پيرامون اختلاف روايات آنها آمده است كه فرمودهاند: «از باب تسليم
به هر يك از دو روايت عمل كنى جايز است.»