راه روشن ، جلد اول
ترجمه المحجة البيضاء فى تهذيب الاحياء

مولى محسن فيض كاشانى‏ (قدس سره)
مترجم: سيد محمد صادق عارف

- ۸ -


فصل: چرا غزّالى علم كلام و فلسفه را در اقسام علوم ذكر نكرده است و اشكال مؤلّف بر او

غزّالى مى‏گويد: «اگر گفته شود چرا علم كلام و فلسفه را در اقسام علوم به حساب نياورده، و روشن نكرده‏ام كه آنها پسنديده‏اند يا نكوهيده، پاسخ اين است كه:

بدانى حاصل ادلّه‏اى كه علم كلام مشتمل بر آنهاست و سودمند مى‏باشد، قرآن و حديث نيز همانها را داراست، و آنچه غير از آنهاست يا مجادله ناپسندى است كه بدعت است چنان كه بزودى بيان خواهد شد، و يا فتنه‏جويى و آشوبگرى است كه مربوط است به ردّ و نقض اقوال فرق و نقل مقالاتشان كه اكثر آنها سخنان ياوه و پوچى است كه طبع، آنها را نمى‏پسندد، و گوش آنها را نمى‏پذيرد، برخى از اين مقالات بحث درباره چيزهايى است كه به دين مربوط نيست، و در صدر اسلام سابقه نداشته، و پرداختن به آنها به طور كلّى بدعت است، ليكن حكم آنها در اين زمان دگرگون شده، زيرا بدعتهايى پديد آمده، كه احكام قرآن و سنّت را از مقتضاى خود تغيير داده، و گروهى سر بر آوردند كه با تأييد اين بدعتها شبهاتى را ايجاد كردند، و سخنانى را گرد هم آورده مرتّب ساختند، كه در نتيجه آنچه به حكم ضرورت ممنوع بود مجاز بلكه از واجبات كفايى شد، اين سخنان همانهايى است كه بدعت‏گذار به هنگام تبليغ بدعت از طريق بيان آنها با مردم روبرو مى‏شود، و آنها سخنانى محدود و شناخته شده‏اند، و ما آنها را در بابى كه پس از اين خواهد آمد ذكر خواهيم كرد.

امّا فلسفه علمى مستقلّ و جدا نيست، بلكه آن مشتمل بر چهار جزء است.

نخستين آنها هندسه و حساب است، و چنان كه پيش از اين گفته شد اين دو علم در شرع مباح است، و درباره آنها منعى نيست، جز در مورد كسى كه در صورت دانستن اين دو علم بيم آن است كه از حدود آنها تجاوز كند، و به دانشهاى ناپسند برسد، زيرا بيشتر دست‏اندركاران اين دانشها از همين طريق به‏ بدعتها كشانيده شده‏اند. از اين رو بايد ضعيف را از فرا گرفتن آنها بازداشت، و اين نه به خاطر حرمت آنهاست، بلكه از قبيل بازداشتن كودك است از رفتن در كنار نهر، از بيم اين كه مبادا در نهر بيفتد و تلف گردد، و مانند نو مسلمان است كه او را از آميزش با كافران بازمى‏دارند، كه به آنها گرايش پيدا نكند، با اين كه از مسلمانى كه داراى رسوخ عقيده است خواسته مى‏شود براى تبليغ دين با كافران معاشرت كند.

دوّمين جزء فلسفه منطق است و آن از دليل و حدّ و جهت و شروط آن بحث مى‏كند، و اين دو داخل در علم كلامند.

سوّمين جزء فلسفه الهيّات است، و آن درباره ذات خداوند سبحان و صفات او گفتگو مى‏كند، و اين نيز جزو علم كلام مى‏باشد. فلاسفه غير از اينها به رشته ديگرى از علم منتسب نيستند بلكه از ويژگيهاى آنها داشتن مذاهب مختلفى است كه برخى از آنها كفر و بعضى بدعت است، و همان گونه كه اعتزال، دانش مستقلّ و جداگانه‏اى نيست، بلكه پيروان آن دسته‏اى از متكلّمان و اهل بحث و نظرند كه مذاهب باطلى را اختيار كرده‏اند فلاسفه نيز به همين گونه مى‏باشند.

چهارمين جزء فلسفه طبيعيّات است كه بعضى از آنها مخالف شرع و دين حقّ بوده و جهل است، و علم نيست تا جزء اقسام علوم ذكر شود، پاره‏اى ديگر از صفات اجسام و خواصّ و كيفيت استحاله و تغييرات آنها گفتگو مى‏كند و شبيه نظريّات پزشكان است، جز اين كه پزشك تنها به جسم انسان از حيث اين كه سالم يا بيمار است نظر دارد، و آنان همه اجسام را از جهت تغييرات و تحرّكاتى كه دارند مورد بررسى قرار مى‏دهند، ليكن پزشك بر آنها اين برترى را دارد كه دانش او مورد نياز همگان است ولى در طبيعيّات نيازى به علوم فلسفه نيست.»

مى‏گويم: اجزاى علم فلسفه به آنچه غزّالى ذكر كرده منحصر نبوده، و مطلب به گونه‏اى نيست كه او بيان كرده است، بلكه فلسفه دانش شريفى است كه جامع همه علوم عقلى حقيقى است، و با دگرگونيهاى روزگار دگرگون نمى‏شود، و با تبدّل اديان دستخوش تبديل نمى‏گردد، و در عرف آنان حكمت ناميده شده است. در تعريف حكمت گفته‏اند عبارت است از علم به حقايق اشيا چنان كه هستند به اندازه توان بشرى، و آن شامل بسيارى از مسائلى است كه غزّالى آنها را از علم مكاشفه شمرده، و نيز شامل اكثر موضوعاتى است كه آنها را از اجزاى علم معامله به حساب آورده حتّى علم شرايع و اديان به طور كلّى جزء فلسفه است.

همچنين دو علم هيأت و تشريح كه درباره آنها گفته شده هر كس آنها را نداند نسبت به شناخت بارى تعالى ناقص و ضعيف است، و نيز دانش پزشكى، نجوم، خطابه، شعر و ديگر علوم دنيوى و اخروى از اجزاى فلسفه‏اند و بيشتر اين علوم از وحى نازل بر پيامبران (عليهم السلام) اخذ شده، و بعضى هم از الهامات وارد بر دلهاى نورانى و نفوس رياضت ديده‏اى كه صاحب خلوات و مجاهدات بوده‏اند به دست آمده است، جز اين كه فلاسفه در هيچ يك از دانشهاى خود به پاى پيامبران نرسيده، بلكه در بيشتر اين علوم بويژه در آنچه مربوط به مكاشفه است قاصر و ناتوان بوده‏اند، زيرا امور بسيارى مربوط به شناخت خداوند و روز بازپسين در دست آنها ناتمام باقى مانده كه پيامبران (عليهم السلام) آنها را تمام و كامل كرده‏اند چه نظر پيامبران وسيعتر و عميقتر و شناخت آنها نسبت به جزئيّات امور، و همچنين كليّات آنها و تعيين اعمالى كه انسان را به خدا نزديك مى‏كند كامل است.

پيامبران قادرند معارف الهى را به عوام كم‏فهم به گونه‏اى كه در خور عقل آنهاست تفهيم كنند، و آنها را به بزرگمردانى كه از انديشه صحيح برخوردارند به طريقى كه شايسته عقل آنان است منتقل سازند. پيامبران از همه خلايق به آنچه از ديده‏ها پنهان است داناترند، و كوشش آنها در شناخت حقايق امور آخرت بيش از تلاش آنها در شناخت امور دنياست، بلكه تنها به امورى از اين جهان فانى مى‏پردازند كه مى‏تواند وسيله‏اى براى جهان باقى باشد. از اين رو هنگامى كه از پيامبر ما (صلّى الله عليه وآله وسلّم) از تغييرات ماه از صورت هلال به بدر پرسش شد، با اعراض از پاسخ دستور داد از امور ديگر سئوال شود تا مردم را آگاه كند كه اين موضوع مهمّ نيست بلكه آنچه اهميّت دارد دانستن چيزهايى است كه مايه تقرّب به خداوند و رستگارى در روز بازپسين مى‏گردد. امّا آنهايى كه از عقل محض پيروى مى‏كنند، بى‏شكّ علم و قدرت و انديشه‏اى كه به پيامبران عطا گرديده به آنها داده نشده، و افكار آنها چنان كه بايد جهان آخرت را درك نكرده است، با اين حال درباره آنها تقصير روا نيست، و نبايد در حقّ آنان تا آن حدّ كوتاهى شود كه منجر به تحقير و ناچيز شمردن ايمان آنها گردد. آنان از اين حرفها منزّهند بويژه اين كه سخنانشان مرموز است، و آنچه بر ضدّ آنها گفته شده اگر چه روى ظاهر سخنان آنهاست بر ضدّ مقاصد، آنها نيست، و سخنانى را كه به رمز گفته شده نمى‏توان بكلّى ردّ كرد. بلى چون آنچه از علوم فلاسفه مى‏تواند در آخرت سودمند واقع شود در اديان موجود است بويژه در شريعت جامع و كامل و درخشان ما به صورتى تمامتر و كاملتر و به طريقى آسانتر و سهلتر وجود دارد، و آنچه از علوم آنها در آخرت سودى ندارد نيز در سلوك راه حقّ بدانها نيازى نيست بلكه اكثر اين علوم مانع حركت در اين راه، و مايه دورى بيشتر مردم از خداست، همچنين آنچه از علوم فلاسفه در شرع تفصيل داده نشده است و در شناخت خداوند مدخليّت دارد مانند چگونگى صفات خداوند و علم هيئت و جز اينها، در پيمودن اين راه هيچ نيازى به تفصيل آنها نيست، بلكه مجمل و مرموز آنها كه در شرايع وارد شده كافى است. با ذكر اين كه راه فلاسفه بسيار پرخطر و مهلكه‏آفرين است و بسيارى از هوشمندان در اين وادى گمراه، و در طريق حقّ و هدايت سرگردان شدند. علاوه بر اين از سوى متأخّران تحريفاتى در علوم فلاسفه راه يافته كه ناشى از سوء فهم آنها و فقدان شرايط تحصيل اين علوم بوده است، در نتيجه آنچه از اين دانشها امروز ميان مردم موجود است همان دانشهايى نيست كه ميان پيشينيان وجود داشته است، بلكه بعضى از آنها مختلّ و درهم و بر هم شده است. بنابراين اعراض از علوم آنها و عدم ورود در راه آنها سزاوارتر است، جز براى كسانى كه همه پايه‏هاى علوم دينى خود را محكم كرده، و از همه آنها فراغت يافته باشند، و بخواهند از مقاصد اين فرقه آگاهى يابند، و به مطالب آنها دست پيدا كنند، كه در اين صورت باكى نيست.

از آنچه بيان شد آشكار گرديد كه به چه سبب بسيارى از كسانى كه به علم و دانش معروفند از فلسفه ستايش و يا نكوهش كرده‏اند. شايد غزّالى مصلحت را در اين ديده است كه فلسفه را نكوهش كند، تا دانشجويان را از ورود در چيزى كه براى آنها ضرورى نيست باز دارد، و به ملازمت شرع وادار كند، از بيم اين كه مبادا در طريق تحصيل دانش سرگردان و گمراه شوند، از اين رو درباره فلسفه آنچه را ذكر شد به قلم آورده است و الله العالم.

غزّالى مى‏گويد: «پس علم كلام از فنونى است كه براى بازداشتن دلهاى عوام از پذيرش تخيّلات بدعت‏گذاران واجب كفايى است، و اين وجوب به سبب بروز همين بدعتها به وجود آمده است، همچنان كه نياز انسان به اجير كردن راهنما و نگهبان در راه حجّ بر اثر وقوع ستمگرى و راهزنى اعراب پديد آمده است، و اگر عرب بيرحميهاى خود را ترك كند استخدام نگهبان از جمله شرايط سفر حجّ نخواهد بود، همچنين اگر بدعتگران ياوه‏سراييهاى خويش را رها كنند، به موضوعاتى بيش از آنچه در دوران صحابه معمول بوده نيازى نيست. بنابراين دانشمند كلامى بايد حدود وظايف خود را در قبال دين بشناسد و موقعيّت خود را نسبت به آن مانند موقعيّت نگهبان در راه حجّ بداند. نگهبان راه حجّ اگر قصدش تنها پاسدارى از حاجيان باشد از حاجيان نيست، و دانشمند كلامى اگر منظورش تنها مناظره و مدافعه باشد، و در راه آخرت گام برندارد، و به محافظت دل و اصلاح آن نپردازد، هرگز از جمله علماى دين نمى‏باشد، زيرا در اين صورت متكلّم از دين جز عقيده‏اى كه عوام مردم نيز در آن با او مشاركت دارند چيزى در دست ندارد، و تنها به داشتن هنر مجادله و مدافعه از عوام ممتاز مى‏باشد.

امّا معرفت خداوند سبحان و شناخت صفات و افعال او و همه آنچه در علم مكاشفه به آنها اشاره كرده‏ايم از علم كلام به دست نمى‏آيد، بلكه ممكن است حجاب و مانع آنها نيز باشد. رسيدن به آنها تنها از طريق مجاهده‏اى كه خداوند آن را مقدّمه هدايت خود قرار داده و فرموده است: وَ الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا، امكان‏پذير است.

پس از اين غزّالى پرسشى را مطرح كرده كه خلاصه‏اش اين است كه: «تو حدّ متكلّم را به نگهبانى از عقيده عوام در برابر آسيب ياوه‏گوييهاى بدعتگران محدود كردى، مانند حدّ نگهبان راه حجّ كه وظيفه او پاسدارى اموال و منسوجات حاجيان از غارت و دستبرد اعراب است. و حدّ فقيه را حفظ قانونى دانستى كه حاكم به وسيله آن شرّ بعضى از متجاوزان را نسبت به بعضى از مردم برطرف كند، و اين دو مرتبه نسبت به علم دين مرتبه‏هايى پست و نازلند، در حالى كه علماى امّت كه به فضل و كمال مشهورند همان فقيهان و متكلّمانند، و اينان در پيشگاه خداوند از بهترين مردمان مى‏باشند؟.

خلاصه پاسخ غزّالى اين است كه: «علماى دين وجود خود را تنها وقف علم فقه نكرده بودند. بلكه به علم قلوب نيز اشتغال داشته، مراقب حالات دل بوده‏اند، و آنچه آنها را از تصنيف در اين علم و تدريس آن باز مى‏داشت، همان چيزى بود كه صحابه پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را از نگارش و تدريس فقه مانع شد، با اين كه آنان فقيهانى بودند كه از فنون مختلف دانش برخوردار، و به علم فتاوا و حلال و حرام مشغول بودند، و نيازى به ذكر آنها نيست. بنابراين فضيلت علماى دين به اعتبار دانستن علم فقه و كلام نبوده، بلكه به سبب دانش آنها به دقايق علوم باطن بوده و هم اين كه به مقتضاى علم خود عمل مى‏كرده‏اند، و فقه را براى جلب رضاى الهى مى‏خواسته‏اند، و در دين زهد مى‏ورزيده‏اند، و امثال اينها، اگر چه شهرت آنها به اعتبار علم آنها در فقه و كلام بوده است. زيرا آنچه در پيشگاه خداوند مايه فضل و برترى است، غير از آن چيزى است كه در نزد خلق سبب آوازه و شهرت است، و ما بزودى از سيره و روش علماى پيشين شمّه‏اى ذكر خواهيم كرد، تا دانسته شود كسانى كه مذهب خود را به آنها نسبت مى‏دهند به آنان ستم كرده‏اند، و همانها در روز بازپسين سخت‏ترين دشمنان اينانند.»

مى‏گويم: من آنچه را غزّالى در اين جا درباره علماى عامّه ذكر كرده نقل نمى‏كنم، زيرا گفته‏هايش به ثبوت نرسيده، و اكثر آنها دلالت بر فضيلتى ندارد، و به جاى آنها در محلّ ديگر آنچه را از فضايل اهل بيت (عليهم السلام) مورد اتّفاق همه مسلمانان است ذكر خواهم كرد، تا دانسته شود كسانى كه نام تشيّع بر خود نهاده و محبّت آن خاندان (عليهم السلام) را ادّعا مى‏كنند دروغگويند. در كتاب كافى از جابر از امام باقر (عليه السلام) روايت شده كه گفته است آن حضرت به من فرمود: «اى جابر! آيا كسى كه نام تشيّع را به خود بسته برايش كافى است كه تنها از دوستى ما سخن گويد به خدا سوگند شيعه ما نيست جز كسى كه پرهيزگار و خداوند را فرمانبردار باشد، اى جابر، اينان شناخته نمى‏شوند مگر به فروتنى، افتادگى، امانتدارى، بسيارى ياد خدا و روزه و نماز، نيكى نسبت به پدر و مادر، رسيدگى و احسان به همسايگان مستمند، بيچارگان، وامداران و يتيمان، راستگويى، تلاوت قرآن، بازداشتن زبان از سخن گفتن درباره مردم جز به نيكى و آنها در همه چيز امين خانواده و قبيله خود مى‏باشند جابر گفته است: عرض كردم: اى فرزند پيامبر خدا! ما كسى را امروز به اين صفات نمى‏شناسيم، فرمود: اى جابر! افكار مختلف تو را به سوى خود نكشانند. آيا كافى است كه آدمى بگويد، ولايت و دوستى على را دارم، و با اين حال در عمل نكوشد. اگر بگويد: من پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را كه بهتر از على است دوست مى‏دارم سپس از روش او پيروى و به سنّت او عمل نكند، دوستى او به حالش هيچ سودى ندارد. از خدا بپرهيزيد، و براى به دست آوردن پاداشهاى الهى كار كنيد، ميان خداوند و هيچ كسى پيوند خويشاوندى نيست، دوست‏ترين بندگان نزد خداوند و گرامى‏ترين ايشان بنده‏اى است كه پرهيزگارتر و فرمانبردارتر باشد. اى جابر! به خدا سوگند هيچ چيزى جز طاعت و فرمانبردارى مايه تقرّب به خداوند نيست ما برات رهايى از آتش را به همراه نداريم، و هيچ كس در برابر خداوند حجّت و بهانه‏اى ندارد، هر كس‏ خداوند را فرمانبردار است دوست ماست، و كسى كه خدا را نافرمانى مى‏كند دشمن ماست، و جز به عمل و پرهيزگارى نمى‏توان ولايت و دوستى ما را به دست آورد.»

در حديث ديگرى آمده است: همانا شيعيان على (عليه السلام) بردباران و دانشمندانند، لبهايشان از كثرت دعا خشك و پژمرده است و در چهره آنها نشانه‏هاى پارسايى و گوشه‏گيرى نمايان مى‏باشد. در اين مورد احاديث ديگرى نيز در دست است، كه به خواست خداوند در كتاب آداب الشّيعه و اخلاق الامامة در اين باره به طور كامل سخن خواهيم گفت.

باب سوّم در آنچه عامّه آن را از علوم ستوده مى‏شمارند و از اين علوم نيست‏

در اين باب علّت نكوهيدگى بعضى از علوم، و تبديل نام دانشهاى فقه، توحيد، تذكر و حكمت، و نيز آنچه از علوم شرعى پسنديده است، و اندازه ناپسند آن بيان مى‏شود.

علّت نكوهيدگى دانشهاى ناپسند

شايد گفته شود: علم عبارت از شناخت ماهيّت معلوم است، و علم از صفات خداوند مى‏باشد در اين صورت چگونه ممكن است چيزى هم علم باشد، و هم مذموم و ناپسند.

بايد دانست كه علم ذاتا مذموم نيست، و نكوهش آن در مورد انسان تنها به يكى از سه سبب است:

1- اين كه فرا گرفتن آن دانش زيان‏آور باشد، خواه به كسى كه آن را فرا مى‏گيرد ضرر رساند و يا به ديگرى. چنان كه علم سحر و جادوگرى از علوم نكوهيده است، و حقّ هم همين است، زيرا قرآن بدين امر گواهى داده و بيان كرده كه سحر سبب جدايى زن از شوى است، و براى پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) جادو كردند، و آن حضرت به سبب آن بيمار شد، تا آنگاه كه جبرئيل او را از آن خبر داد، و آن جادو را از زير سنگى كه در ته چاهى بود بيرون آوردند. اين دانش از علم به خواصّ جواهر، و حساب مطالع ستارگان به دست مى‏آيد.

جادوگر از آن جواهر هيكلى به صورت شخص جادو شده درست مى‏كند، و براى آن در مطالع ستارگان وقتى مخصوص را انتظار مى‏كشد، و مقارن با آن واژه‏هاى كفر و ناسزا به شرع بر زبان مى‏آورند، و اينها را وسيله توسّل به شياطين قرار مى‏دهند، و از مجموع اين كارها حالات شگفتى در كسى كه جادو شده پديد مى‏آيد. دانستن اين اسباب از حيث اين كه علم است مذموم نيست، ليكن جادو جز براى زيان رسانيدن به خلق كارآيى و شايستگى ندارد، و آنچه سبب زيان و وسيله شرّ است ناگزير زشت و بد مى‏باشد، و همين امر است كه مايه نكوهيدگى اين دانش است. چنان كه اگر ستمگرى مؤمنى را دنبال كند تا او را بكشد، و او در محلّى مستحكم پنهان شده باشد، چنانچه آن ستمگر از محلّ او بپرسد آگاه كردن او جايز نيست، بلكه دروغ در اين جا واجب است، اگر چه ذكر محلّ او ارشاد غير، و افاده علم به ماهيّت و واقع آن است، ليكن مذموم است، زيرا به ضرر و زيان منجر مى‏شود.

2- اين كه علم مورد نظر غالبا موجب ضرر براى صاحبش باشد، مانند دانش ستاره‏شناسى، كه آن ذاتا براى او مذموم نيست، زيرا اين دانش دو قسم است: يك قسم حساب است، و قرآن گوياست كه گردش ستارگان حساب شده است و فرموده است: الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ بِحُسْبانٍ و نيز:

وَ الْقَمَرَ قَدَّرْناهُ مَنازِلَ حَتَّى عادَ كَالْعُرْجُونِ الْقَدِيمِ، و قسم ديگر احكام است و حاصلش اين است كه از طريق اسباب بر حوادث آينده استدلال مى‏كنند، و كار آنها مانند كار پزشك است كه حركت نبض را دليل بيمارى مى‏داند كه بزودى بروز خواهد كرد. اين دانش در واقع عبارت از علم به طرق اجراى سنّتهاى الهى و روشهاى او در ميان آفريدگان است، ليكن در شرع اين دانش نكوهيده است. پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده است: «چون از قضا و قدر، و نجوم سخن به ميان آيد خاموشى گزينيد.»، و فرموده است: «پس از خود از امّتم از سه چيز بيمناكم: ستم زمامداران، ايمان به ستارگان و انكار تقدير.»

مى‏گويم: از طريق خاصّه از امير مؤمنان (عليه السلام) روايت شده كه هنگام عزيمت براى جنگ با خوارج در پاسخ يكى از اصحابش كه عرض كرد: اى امير مؤمنان! من با استفاده از اطلاعاتى كه از طريق علم نجوم به دست آورده‏ام بيم دارم كه اگر در اين وقت رهسپار شوى به مراد خود دست نيابى. فرمود: «آيا گمان مى‏كنى تو به زمانى هدايت مى‏كنى كه هر كس در آن سفر كند بلا و بدى از او دور مى‏شود، و از ساعتى برحذر مى‏دارى كه هر كه در آن كوچ كند زيان و سختى او را فرا مى‏گيرد؟ هر كس اين گفتار تو را باور كند قرآن را دروغ پنداشته و در رسيدن به آنچه دوست مى‏دارد، و دفع آنچه مكروه اوست از كمك خواستن از خداوند بى‏نيازى نشان داده است، سزاوار گفتارت اين است كه هر كس به گفته‏ات رفتار كند تو را حمد و سپاس گويد نه خداوند را، زيرا گمان دارى كه تو او را به زمانى راهنمايى كرده‏اى كه در آن سود به دست آورده، و از ضرر ايمن گشته است. سپس آن حضرت رو به مردم كرده فرمود: اى مردم! از آموختن‏ نجوم بپرهيزيد، جز به اندازه‏اى كه در بيابان يا دريا بتوان بدان راه جوييد، زيرا نجوم موجب كهانت (غيبگويى) است و كاهن مانند ساحر، و ساحر همچون كافر، و كافر در آتش است.»

در كتاب من لا يحضره الفقيه از عبد الملك بن اعين روايت شده كه گفته است: به ابى عبد الله (عليه السلام) عرض كردم من به اين علم دچار شده‏ام، هر موقع حاجتى دارم به طالع مى‏نگرم، اگر بد بود مى‏نشينم و دنبال آن نمى‏روم، و هر گاه طالع نيك بود به دنبال حاجت خود مى‏روم، آن حضرت فرمود: «آيا حاجتت برآورده مى‏شود، عرض كردم: آرى، فرمود: كتابهايت را بسوزان.»

غزّالى مى‏گويد: «نجوم به سه سبب منع شده است:

اوّل- اين كه دانش مذكور براى بيشتر مردم زيانبار است، زيرا چون به آنها گفته شود چنين آثارى در نتيجه گردش ستارگان پديد مى‏آيد، مى‏پندارند ستارگانند كه در عالم مؤثّرند و آنها خدايانى مى‏باشند كه تدبير امور را بر عهده دارند، چه جواهر شريف آسمانى هستند، در نتيجه مردم آنها را بزرگ مى‏شمارند، و دلها پيوسته متوجّه آنها مى‏شود، و از آنها اميد نيكى و بيم بدى دارند، و ياد خدا از دلها زدوده مى‏شود، زيرا نظر كسى كه ايمانش ضعيف است از حدود وسائط تجاوز نمى‏كند، و عالم راسخ كسى است كه بداند خورشيد و ماه و ستارگان همه مسخّر فرمان خداوند سبحانند. نگاه كردن ضعيف پس از طلوع خورشيد به آفتاب، مانند نظر مورچه است كه اگر عقل در او آفريده شده بود، و بر روى صفحه كاغذى قرار داشت مى‏ديد كه هنگام كشيدن قلم سياهى خط پيوسته ادامه مى‏يابد، و در اين هنگام معتقد مى‏شد كه اين كار قلم است، و نظر او به آن حدّ نمى‏رسيد، كه نخست انگشت و پس از آن دست، سپس اراده‏اى كه دست را به حركت درآورده، و پس از آن نويسنده تواناى صاحب اراده، و بعد از آن آفريننده دست و قدرت و اراده را مشاهده كند. بنابراين نظر مردم بيشتر متوجّه و منحصر به اسبابى است كه در جهت پايين و نزديك به آنهاست، و از توجّه به مسبّب الاسباب منقطع است، و اين امر يكى از علل نهى از فراگيرى علم نجوم است.

دوّم- اين كه احكام نجوم حدس محض است، و از آن چه به طور يقين و چه به صورت گمان چيزى درباره اشخاص دانسته نمى‏شود، و بر اساس آن حكم كردن، حكم از روى جهل است، و نكوهشى كه از آن مى‏شود به سبب جهل بودن آن است نه اين كه علمى است نكوهيده. و طبق آنچه نقل مى‏شود علم نجوم معجزه ادريس پيامبر (عليه السلام) بوده كه كهنه شده و از ميان رفته است.»

مى‏گويم: از امام صادق (عليه السلام) روايت است كه علم نجوم از علوم پيامبران است، و علىّ بن ابى طالب (عليه السلام) داناترين مردم به آن بود، و اين دليل است بر اين كه دانش مذكور محو و نابود نشده بلكه نزد اهلش موجود است.

غزّالى مى‏گويد: «اين كه گاهى بندرت رأى منجّم اصابت مى‏كند امر اتّفاقى است، زيرا منجّم احيانا بر بعضى از اسباب آگاهى پيدا مى‏كند، ليكن مسبّب آنها تنها پس از حصول شروط بسيارى كه آگاهى بر آنها در حيطه قدرت بشر نيست حاصل مى‏شود، در اين هنگام اگر ايجاد بقيّه اسباب را خداوند مقدّر كرده باشد رأى منجّم اصابت مى‏كند، و اگر مقدّر نكرده باشد دچار خطا مى‏شود اين قضيّه مانند اين است كه انسان هنگامى كه مى‏بيند ابرها از كوهها برخاسته آسمان را فرا گرفته‏اند، حدس مى‏زند، و ظنّ بر او غالب مى‏شود كه امروز باران مى‏بارد، امّا بسا اين كه با برآمدن آفتاب، و گرم شدن هوا ابرها پراكنده شده و از ميان بروند، و خلاف حدس او ظاهر شود، از اين رو صرف وجود ابر در آمدن باران و حصول بقيّه اسباب ناشناخته كافى نيست، و نيز مانند حدس كشتيبان است كه با اعتماد بر آشنايى خود با بادهايى كه معمولا مى‏وزند گمان مى‏كند كشتى او سالم خواهد ماند، امّا بادها اسبابى پنهانى دارند كه او از آنها آگاه نيست، لذا ممكن است گاهى در حدس خود صائب، و زمانى در خطا باشد. به همين سبب انسانى كه در ايمان خود قوى است نيز از دانستن نجوم منع مى‏شود.»

مى‏گويم: آنچه مؤيّد گفته‏هاى غزّالى است، روايتى است از امام صادق (عليه السلام) كه درباره اين علم فرموده است: «به بسيار آن دسترسى نيست، و اندك آن سودى ندارد.»

و نيز فرموده است: «تنها خاندانى از عرب و خانواده‏اى از هند به نجوم آگاهى دارند.»

غزّالى مى‏گويد:

«سوّم- اين كه در نجوم فايده‏اى نيست، و پرداختن به آن دست كم اشتغال به كار زائد و بيهوده‏اى‏ست و بى‏آن كه فايده‏اى داشته باشد موجب ضايع ساختن عمرى است كه گرانبهاترين سرمايه انسان است، و اين خود زيان و خسرانى بزرگ مى‏باشد. پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) از كنار مردى كه مردم دور او گرد آمده بودند، عبور كردند. آن حضرت فرمود: اين كيست؟ عرض كردند: مردى بسيار داناست فرمود: به چه چيز داناست؟ گفتند: به شعر و نسب اعراب فرمود: اين دانشى است كه سودى ندارد، و ندانستن آن زيانى نمى‏رساند، و سپس فرمود:

«علم يا آيه محكمه و يا سنّت قائمه و يا فريضه عادله است.»

«بنابراين پرداختن به علم نجوم و امثال آن وارد شدن در وادى خطر، و ارتكاب جهالتى است كه بر آن هيچ سودى مترتب نيست، زيرا آنچه مقدّر گشته، شدنى است و احتراز از آن غير ممكن است، بر خلاف دانش پزشكى كه نياز بدان محسوس است، و از اكثر ادلّه آن مى‏توان آگاه شد، و نيز بر خلاف دانش تعبير خواب است كه اگر چه اين علم بر اساس حدس و تخمين مى‏باشد، ليكن جزئى از چهل و شش جزء نبوّت است، و خطرى در آن نيست.»

مى‏گويم: برخى از دانشمندان ما علّت ديگرى براى منع از آموختن علم نجوم ذكر كرده‏اند، و آن اين است كه احكام نجوم خبر دادن از امورى است كه در آينده واقع خواهد شد، و چنين مى‏نمايد كه منجّم به امور غيبى آگاه است، و بيشتر مردم عامى و زنان و كودكان نمى‏توانند ميان اخبار منجّمان و علم غيب و اخبار آن، تميز دهند. بنابراين فرا گرفتن اين احكام و رأى دادن بر طبق آنها مايه گمراهى مردم و سست شدن اعتقاد آنها درباره معجزات مى‏باشد، زيرا برخى از اين احكام خبر دادن از كاينات و مقدّرات است همچنين موجب سستى اعتقاد مردم نسبت به عظمت پروردگار است، و آنها را در عموم مصداق قول خداوند متعال وارد مى‏كند كه فرموده: قُلْ لا يَعْلَمُ من في السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ الْغَيْبَ إِلَّا الله و نيز: وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَيْبِ لا يَعْلَمُها إِلَّا هُوَ، و نيز: إِنَّ الله عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ وَ يُنَزِّلُ الْغَيْثَ وَ يَعْلَمُ ما في الْأَرْحامِ وَ ما تَدْرِي نَفْسٌ ما ذا تَكْسِبُ غَداً وَ ما تَدْرِي نَفْسٌ بِأَيِّ أَرْضٍ تَمُوتُ. از اين رو هنگامى كه منجّم حكم مى‏كند در فلان وقت فلان امر براى او روى مى‏دهد در واقع ادّعا كرده است كه مى‏داند فردا چه خواهد شد، و در كدام سرزمين خواهد مرد، و اين ادّعا دقيقا تكذيب قرآن است. همين امر نيز علّت تحريم كهانت و سحر و جادوگرى و امثال اينهاست، و امير مؤمنان (عليه السلام) در سخنان خود كه پيش از اين ذكر شد به آنها اشاره فرموده است.

غزّالى مى‏گويد: سبب سوّم از اسبابى كه باعث منع فراگيرى دانش نجوم است وارد شدن در علمى است كه براى كسى كه آن را فرا مى‏گيرد هيچ سودى ندارد، بلكه به سبب اين كار در خور نكوهش است، و مانند اين است كه بخواهد علوم دقيق و پيچيده را پيش از علوم ساده و روشن، و دانشهاى پنهانى را پيش از ظاهرى فرا گيرد، و همچون بحث از اسرار الهى است كه فلاسفه و متكلّمان از آنها آگاهى و بر آنها تسلط و در آنها تخصص ندارند، و تنها پيامبران و اولياى خدا توانايى حمل اين اسرار را دارند و اين امر تنها به آنان اختصاص دارد و تنها آنان از فنون بعضى از آنها آگاهند. بنابراين واجب است مردم از دنبال كردن اين گونه دانشها دست بازدارند، و به آنچه شرع در اين باره گفته است رجوع كنند، و آن براى اهل توفيق قانع كننده است. بسا افرادى كه در تحصيل اين علوم تلاش بسيار كردند و دچار زيان شدند، و اگر دنبال اين دانشها نمى‏رفتند، وجهه مذهبى آنها نيكوتر از وضعى بود كه در پايان به آن دچار شدند. نمى‏توان انكار كرد كه پاره‏اى از علوم براى بعضى از مردم زيانبارند، همچنان كه گوشت پرندگان و حلواهاى لطيف و گوارا براى كودك شيرخوار زيان دارد. حتى بسا اشخاص كه ناآگاهى آنها نسبت به بعضى از امور براى آنها سودمند است. حكايت شده كه يكى از مردم از نازايى همسرش به پزشك شكايت كرد. پزشك نبض زن را گرفت، و به او گفت: نيازى به داروى زايمان ندارى، و نبض تو دلالت بر اين دارد كه چهل روز ديگر خواهى مرد. زن از اين سخن سخت دچار هراس شد، و زندگى‏اش تلخ و ناگوار گرديد. اموالش را ميان وارثانش قسمت و به آنچه مى‏خواست وصيّت كرد، و از خوردن و آشاميدن دست بازداشت تا مدّت مذكور سپرى شد، امّا زن نمرد، شوهرش به پزشك مراجعه كرد، و به او گفت، او نمرده است، پزشك گفت: اين را مى‏دانم، هم اكنون با او هم بستر شو كه او حامله خواهد شد. مرد گفت: اين چگونه ممكن است، پزشك پاسخ داد: من ديدم زنت چاق و فربه است، و دهانه زهدانش را پيه‏ فرا گرفته، و چون مى‏دانستم هيچ چيزى جز ترس از مرگ او را لاغر نمى‏كند.

از اين رو وى را بدان طريق ترسانيدم اكنون لاغر شده، ديگر مانعى بر سر باردار شدن او وجود ندارد. اين داستان خطر برخى از دانشها را گوشزد مى‏كند.

و معناى سخن پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را كه فرموده است: «پناه مى‏بريم به خدا از دانشى كه سودى ندارد» به ما مى‏فهماند، از اين رو بايد از اين داستانها پند گرفت، و از دنبال كردن و پژوهش در دانشهايى كه شرع آنها را مذمّت و ما را از آنها نهى فرموده است خوددارى، و به آنچه در سنّت است اكتفا كنيم، زيرا سلامت در پيروى از سنّت است، و پيگيرى و خودسرى خطرناك مى‏باشد، و نبايد به رأى و درك و دليل و برهان و گمان خود فخر و مباهات كرد و گفت كه من اشيا را مورد بحث و بررسى قرار مى‏دهم تا ماهيّت و حقيقت آنها را بشناسم و تفكّر در علوم چه ضرر و زيانى دارد؟ زيرا ضررى كه از آن به تو مى‏رسد بيشتر از سود آن است، و بسا چيزهايى كه از آنها آگاه مى‏شوى، و آگاهى تو بر آنها زيانى بر تو وارد مى‏كند كه اگر حق تعالى رحمتش را شامل حالت نكند ممكن است به هلاكت تو در آخرت بينجامد.

بايد دانست همان گونه كه پزشك حاذق در معالجات خود به اسرارى آگاه است كه نادانان آنها را مستبعد مى‏شمارند، پيامبران نيز پزشكان دلهايند، و دانا به اسباب زندگانى آخرت مى‏باشند. پس عقل خود را بر سنّت آنها حاكم مكن كه در اين صورت هلاك خواهى شد. بسا شخصى كه عارضه‏اى به انگشتش رسد، و عقل او حكم كند كه دارويى بر آن بمالد، تا آنگاه كه پزشك ماهر به او گوشزد كند كه درمان انگشتش ماليدن دارو بر كتف جنب ديگر بدن اوست. و او آن را به غايت مستبعد مى‏شمارد، زيرا چگونگى انشعاب اعصاب و رستنگاهها و كيفيّت احاطه آنها را بر بدن نمى‏داند. در طريق آخرت نيز امر به همين گونه است، و در دقايق سنّتهاى شرع و آداب آن و در عقايدى كه مردم‏ بايد آنها را دارا باشند اسرار و لطايفى است كه عقل توانايى درك آنها را ندارد، آن چنان كه در خواصّ احجار امورى است كه علّت و كيفيّت آنها بر صنعتگران پوشيده است. حتّى كسى نمى‏تواند بداند به چه سبب مغناطيس آهن را جذب مى‏كند. شگفتيها و غرايبى كه در عقايد و اعمال وجود دارد، و موجب صفاى دل و طهارت و پاكيزگى و اصلاح آن مى‏شوند، تا انسان به درگاه حقّ تعالى تقرّب يابد، و در معرض نفحات فضل او قرار گيرد، خيلى بيشتر و مهمّتر از عجايبى است كه در داروها و گياهان است. و همچنان كه خردها از درك منافع داروها عاجز است، با اين كه راه تجربه استفاده از آنها باز است. همچنين انسان از ادراك آنچه براى زندگانى آخرت سودمند مى‏باشد نيز ناتوان است چرا كه راهى براى تجربه آنها وجود ندارد تنها در صورتى مى‏توان آنها را مورد آزمايش قرار داد، كه يكى از مردگان به سوى ما بازگردد، و ما را از اعمالى كه مقبول و سودمند، و مايه تقرّب به درگاه الهى است، و افعالى كه موجب دورى از اوست آگاه سازد. وضع عقايد نيز به همين گونه است. و نمى‏توان اميد آزمايش آنها را داشت، بنابراين از فوايد عقل همين بس است كه تو را به صدق گفتار پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) راهنمايى مى‏كند، و موارد اشارات آن حضرت را به تو مى‏فهماند، پس عقل را از عمل و تصرّف معزول كن و پيروى پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را پيشه خود ساز كه جز بدان نجات نمى‏يابى. به همين سبب پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده است: «پاره‏اى از دانشها نادانى و برخى از سخنها ناتوانى است.» روشن است كه دانش جهل نيست، ليكن اين دانش ضررهاى جهل را بر انسان وارد مى‏كند.

پيامبر فرموده است: «توفيق اندك بهتر از علم بسيار است.» عيسى (عليه السلام) فرموده است: «تعداد درختان چقدر زياد است» و حال آن كه همه آنها ميوه‏دار نيستند، و چقدر تعداد ميوه‏ها زياد است ليكن همه‏ميوه‏ها خوب و گوارا نيستند، و چقدر تعداد علوم زياد است در حالى كه همه آنها سودمند نيستند.»

واژه‏هايى از علوم كه معناى آنها دگرگون شده است‏

بايد دانست منشاء آميخته شدن علوم ناپسند با علوم شرعى، تحريف و تبديل اسامى دانشهاى پسنديده و نقل آنها- بر اساس اغراض فاسد- در معناهايى است كه مسلمانان شايسته قرن نخست اسلام آنها را اراده نكرده و در آن معانى به كار نبرده‏اند، و اينها پنج واژه‏اند: فقه، علم، توحيد، تذكير و حكمت. اين اسامى نامهايى پسنديده‏اند، و كسانى كه به اين صفات موصوف باشند در دين مقامات و مناصبى والا دارند، ليكن اين واژه‏ها در اين زمان معانى ناپسندى پيدا كرده‏اند و دلها از نكوهش كسانى كه به اين معانى موصوفند نفرت دارد، و اين به سبب رواج اطلاق اين اسامى بر آنهاست.

نخستين واژه فقه است‏

كه از طريق تخصيص، نه از راه نقل و تحويل در آن تصرّفاتى كرده‏اند، زيرا آن را به شناخت فروع شگفت‏آميز در فتواها، و آگاهى بر دقايق علل آنها، و بحث زياد درباره آنها، و حفظ اقوال مربوط به آنها مخصوص گردانيده‏اند، و هر كس تعمّق او در اين مسائل قوى‏تر، و اشتغال او بدانها بيشتر است او را فقيه‏تر مى‏دانند، در حالى كه فقه در عصر نخست اسلام مطلقا بر علم راه آخرت، شناخت دقايق آفات نفس و اسباب تباهى اعمال، شدّت توجّه به حقارت دنيا، چشم دوختن هر چه بيشتر به نعمتهاى آخرت و غلبه ترس از خدا بر دل، اطلاق مى‏شده است دليل بر اين، گفتار خداوند متعال است‏ كه: لِيَتَفَقَّهُوا في الدِّينِ وَ لِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ، و آنچه با آن مردم انذار مى‏شوند همين دانش فقه است، نه فروع طلاق، لعان، سلم و اجاره، زيرا با اين فروع بيم و ترس حاصل نمى‏شود، بلكه اكتفاى مستمرّ به اينها دل را دچار قساوت مى‏كند، و خوف و خشيت از خدا را از آن مى‏زدايد، چنان كه از كسانى كه خود را وقف اين امور كرده‏اند مشاهده مى‏شود و آنها همان گونه‏اند كه خداوند فرموده است: لَهُمْ قُلُوبٌ لا يَفْقَهُونَ بِها و مقصود آيه عدم فهم معانى ايمان است نه عدم درك فتواها. به جان خودم سوگند كه در لغت فقه و فهم دو اسمند براى يك معنا و ما آنها را طبق عادت خود كه در گذشته و حال جارى بوده و هست استعمال مى‏كنيم. خداوند فرموده است: لَأَنْتُمْ أَشَدُّ رَهْبَةً في صُدُورِهِمْ من الله ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا يَفْقَهُونَ در اين آيه حق تعالى كمى بيم آنها را از خداوند، و بزرگ دانستن قدرت خلق را، به سبب كمى فقه آنها ذكر كرده است، حال بايد انديشيد كه اين وضع نتيجه عدم حفظ فروع فتواها و احكام بوده، يا حاصل عدم علومى كه ما آنها را ذكر كرديم؟

پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به كسانى كه بر او وارد شدند فرمود: «اينان عالمان، حكيمان و فقيهانند.» و نيز فرمود: «آيا شما را آگاه نكنم كه فقيه كامل كيست؟

عرض كردند: چرا فرمود: كسى كه مردم را از رحمت خداوند نوميد نكند، و از مكر خدا ايمن نگرداند، و از يارى خدا مأيوس نسازد، و قرآن را به خاطر غير آن رها نكند.» و فرموده است: «بنده فقيه كامل نمى‏شود، مگر آنگاه كه دشمنى او با مردم براى جلب رضاى خداوند بوده، و براى قرآن وجوه بسيارى را معتقد باشد.»

«در روايتى كه به ابى الدّرداء منتهى مى‏شود نقل شده كه در دنباله گفتار آن حضرت آمده است: «سپس به اصلاح نفس خويش بپردازد، و سرسخت‏ترين دشمن آن باشد.»

يكى از پيشينيان گفته است: فقيه كسى است كه در دنيا زاهد، و به آخرت راغب، و به دين خود آگاه باشد، و پيوسته در بندگى پروردگارش به‏سربرد پرهيزگار بوده و نفس خويش را از تعرّض به آبرو و نواميس مسلمانان باز دارد.

و از تجاوز به اموال آنها خوددارى كند، و خيرخواه جمعيّت آنها باشد.

گوينده در اين صفاتى كه براى فقيه برشمرده نگفته است بايد حافظ فروع فتواها باشد، و من نمى‏گويم: فقه فتاواى در احكام ظاهر را شامل نمى‏شود. ليكن وقوع اين واژه بر آن بر سبيل عموم و شمول و يا به طور تبعى است، و پيشينيان آن را بيشتر بر علم آخرت و احكام قلب اطلاق كرده‏اند، و اين تخصيص، دسته‏اى از مردم را برانگيخت كه حقيقت را كتمان كرده خود را وقف فقه كنند، و از علم آخرت و احكام قلب روى گردانند، و طبع بشرى خويش را در اين راه ياور خود يافتند. زيرا علم باطن پيچيده و عمل به آن دشوار است، و براى احراز مقام حكمرانى و منصب قضا و يا به دست آوردن جاه و مال نمى‏توان بدان تمسّك جست، و با تخصيص واژه فقه كه در شرع نامى ستوده است به علم فتواها شيطان مجالى يافت كه آن را در دلها نيكو جلوه دهد.