فصل: گفتار غزّالى كه فقه از علوم
دنياست
غزّالى مىگويد: اگر سؤال شود چرا فقه
را از علوم دنيا شمردهاى، و فقيهان را از عالمان اين دنيا به حساب آوردهاى، در
پاسخ بايد گفت كه خداى عزّ و جلّ آدم (عليه السلام)
را از خاك، و فرزندانش را از نطفه آفريد، و آنان را از پشت پدران به رحم مادران، و
از آن جا به دنيا درآورد، و از دنيا به گور، و از آن جا به عرصه قيامت، سپس به بهشت
يا دوزخ منتقل مىكند، آن آغاز آدمى است، و اين پايان كار او، و آنچه در اين ميان
است منزلگاههاى اوست. خداوند دنيا را در حكم توشهاى براى كسب آخرت قرار داد، تا
آنچه را مىتوان توشه راه خود كرد از آن برگيرند اگر آن را به عدالت به
دست آورند نزاعها پايان مىيابد، و فقيهان بيكار مىمانند، ليكن مردم از طريق هوا و
هوس آن را به چنگ مىآورند. در نتيجه كشمكشها و دشمنيها پديد مىآيد، و براى تدبير
امور مردم به حاكمى نياز پيدا مىشود، و حاكم به قانونى كه به وسيله آن جامعه را
اداره كند نيازمند است. فقيه به قانون سياست آگاه است، و راه واسطه شدن ميان مردم
را در هنگامى كه به حكم شهوات خود با يكديگر درگير مىشوند، مىداند، فقيه آموزگار
و راهنماى حاكم در اداره امور مردم، و ايجاد انضباط ميان آنهاست، تا بر اثر استقامت
و درستى، امور دنياى آنان منظّم گردد. به جانم سوگند كه فقه هم از علوم دين و آخرت
است، ليكن نه ذاتا بلكه به سبب دنيا، زيرا دنيا كشتزار آخرت است، و دين تنها به
وسيله دنيا كامل مىشود. حكومت و دين دو برادر همزادند دين و حاكم نگهبان است، و هر
چه داراى اصل و ريشهاى نيست ويران، و هر چيزى فاقد نگهبان باشد ضايع است. حفظ
مملكت و برقرارى انضباط در آن تنها به وجود حاكم وابسته است، امّا طريق ايجاد نظم
در حلّ و فصل دعاوى به فقه بستگى دارد، و همان گونه كه سياست و اداره امور مردم در
درجه اوّل به حكومت مربوط است و از امور دين نيست، بلكه كمكى است به آنچه دين تنها
به سبب وجود آن به كمال مىرسد. همچنين شناخت راههاى سياست از وظايف حاكم است، چه
روشن است كه مثلا حجّ زمانى مىتواند ادا شود كه انسان راهنمايى به همراه داشته
باشد، تا او را از خطرهاى راه محافظت كند، ليكن حجّ چيزى است و پيمودن راه آن چيز
ديگر. همچنين نگهبانى راه كه انجام يافتن حجّ منوط به آن است جدا از اين دو بوده، و
شناخت طرق نگهبانى و شيوهها و مقررّات آن غير از همه اينها مىباشد. حاصل فنّ فقه
شناخت راههاى حراست و سياست است، و دليل درستى اين سخن روايت مسندى است بدين مضمون
كه:
«تنها سه كس در ميان مردم فتوا مىدهند: امير، مأمور و متكلّف» امير بزرگترين رهبر است، و در صدر اسلام تنها آنها
فتوا مىدادند، مأمور جانشين اوست، و متكلّف غير از اينهاست و كسى است كه بدون آن
كه نيازى باشد عهدهدار فتوا مىشود. پيشينيان از دادن فتوا دورى مىجستند، به
گونهاى كه اگر از يكى از آنها مسألهاى پرسش مىشد، او دادن پاسخ را به ديگرى
حواله مىكرد. امّا اگر از علم قرآن و چگونگى راه آخرت از آنها مىپرسيدند از دادن
جواب شانه خالى نمىكردند. در پارهاى از روايات به جاى متكلّف كه در حديث مذكور
است مرايى (ريا كننده) آمده است، چه كسى كه خطر فتوا دادن را بر عهده مىگيرد،
بىآن كه او را براى رفع اين نياز تعيين كرده باشند، قصدى جز تحصيل جاه و مال
ندارد.
اگر گفته شود: اين سخن چنانچه در
احكام حدود و قصاص و ديات و حلّ و فصل دعاوى درست باشد، امّا نسبت به آنچه بخش
عبادات اين كتاب اعمّ از روزه و نماز مشتمل بر آن است، همچنين در مورد حلال و حرام
كه موضوع بخش معاملات است درست نيست. پاسخ اين است كه بدانى نزديكترين و مقدّمترين
اعمال آخرت كه فقيه از آنها سخن مىگويد سه چيز است: اسلام، نماز و حلال و حرام، و
چون درباره بالاترين هدف نظر فقيه در اين امور بينديشيم خواهيم ديد.
كه آن از مرز دنيا تجاوز نمىكند، و
به آخرت نمىرسد، و چون اين معنا در امور سه گانه مذكور معلوم شود، در غير آنها
روشنتر خواهد بود.
امّا اسلام: سخن فقيه در صحّت و فساد
و شرايط اسلام يك مسلمان است، و توجّه او تنها به زبان است، و دل از ولايت فقيه
بيرون است، چه پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
صاحبان شمشير و ارباب قدرت و سلطنت را از اين ولايت و حاكميّت عزل كرده و به كسى كه
شخصى را پس از اداى شهادتين كشته، و عذر آورده بود كه وى از بيم شمشير، اسلام آورده
است فرمود: «چرا دلش را نشكافتى؟» بلكه فقيه بر صحّت اسلام كسى كه در زير سايه
شمشيرها مسلمان شده است حكم مىكند، با آن كه مىداند شمشير شكّ و شبهه او را
نزدوده، و پرده جهل و حيرت را از دل او برطرف نكرده است، ليكن او از دارنده شمشير
آخته براى فرود آوردن آن بر گردنش و از دست قدرتمندى كه به سوى دارايىاش دراز شده
بيمناك بوده است، و اداى كلمه شهادتين جان و مالش را مادام كه داراى جان و مال است
از خطر مىرهاند. و اين حكم الهى در اين دنياست. از اين رو پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
فرموده است: مأمورم با مردم بجنگم تا لا اله الّا
الله بگويند، و چون آن را بر زبان جارى كنند جان و مال آنها از سوى من محفوظ است، و
خداوند اثر اداى اين كلمه را در جان و مال قرار داده است. امّا در آخرت گفتار تنها
سودى ندارد و فقط نورانيّت دل و اسرار و اخلاق آن مىتواند سودمند باشد، و اين كار
فقيه نيست، و اگر او در اين راه تلاش و غور و سعى كند مانند اين است كه در كلام و
طبّ كه فنّ او نيست به كوشش و پژوهش بپردازد.
امّا نماز: اگر مسلمان اعمال آن را با
مراعات شرايط ظاهرى آن به جا آورد، فقيه بر صحّت آن حكم مىكند، هر چند در سر تا سر
نماز جز به هنگام تكبيرة الاحرام در حال غفلت بوده، و به تفكّر در حساب معاملات
خويش در بازار مشغول باشد. اين نماز در آخرت سود چندانى ندارد، همچنان كه صرف گفتار
در اسلام داراى فايدهاى نيست، ليكن فقيه حكم به صحّت آنها مىكند، زيرا با آنچه به
جا آورده، صيغه امر را امتثال كرده، و قتل و تعزير از او برداشته شده است امّا بايد
گفت كه خشوع و حضور قلب كه عمل آخرتى است، و تنها با وجود آن اعمال ظاهرى سودمند
خواهند بود مورد بحث فقيه نيست، و اگر متعرّض اين مسائل شود خارج از فنّ اوست.
مىگويم: اگر گفته شود: فقيه نيّت را
شرط صحّت نماز قرار مىدهد، و در صورت عدم نيّت، به بطلان آن حكم مىكند، و چون
نيّت امر قلبى است، نظر او در نماز از دنيا متوجّه آخرت شده است. پاسخ اين است كه
نيّت در حقيقت همان چيزى است كه مكلّف را به انجام دادن
فعل برانگيخته، و او را به آوردن آن وادار كرده است، چنان كه تحقيق آن در بخش
منجيات خواهد آمد، و اين امرى است كه هر فاعل صاحب شعورى در هر كارى كه انجام
مىدهد از آن خالى نيست، بنابراين درست نيست كه تكليف به آن تعلّق گيرد، زيرا از
اختيار انسان خارج است، بدين سبب برخى از دانشمندان ما گفتهاند: اگر خداوند مردم
را مكلّف مىكرد عبادات را بدون نيّت انجام دهند، تكليف او شاقّ و ما لا يطاق بود.
و تكليف تنها به عوارض و خصوصيّات
نيّت تعلّق مىگيرد، مانند اخلاص و ريا و امثال اين دو كه در علم اخلاق از آنها بحث
مىشود، و گفتگو درباره آنها از وظايف علماى آخرت و پزشكان قلوب است، و از وظايف
فقيه از حيث اين كه او در رشته ديگرى فقيه و خبره است به شمار نمىآيد و چنانچه وى
متعرّض اين مسائل شود از فنّ خود خارج شده و به طور طفيلى وارد اين مباحث شده است.
امّا اين كه غزّالى مىگويد: «جز به
هنگام تكبيرة الاحرام»، شايد منظورش اشاره به اين است كه نمازگزار در آغاز نماز
بايد دل را تنها متوجّه حق تعالى كند، و به دل خطور دهد كه منحصرا براى خداوند نماز
مىگزارد، و اين همان امرى است كه در اخبار ما «توجّه» گفته شده است و فقيهان از آن
به «نيّت» تعبير كردهاند. يا مقصودش اشاره به آن است كه به هنگام شروع در نماز
عظمت حق تعالى را به ياد آورد. امّا اين كه برخى از فقيهان زحمت به خود داده
گفتهاند واجب است به هنگامى كه نمازگزار نماز را آغاز مىكند به نحوى خاصّ متوجّه
عبادت خود و ويژگيها و انگيزههاى اداى آن باشد امرى است كه به هيچ روى در كتاب و
سنّت وارد نشده، و هرگز از سوى پيشينيان درباره اين موضوع و مسائل دشوارى كه از آن
منشعب مىشود، و مردم را دچار وسواس مىسازد تحقيق و پرسشى به عمل نيامده، بلكه اين
از مواردى است كه مشمول اسكتوا عما سكت الله عنه مىباشد.
غزّالى مىگويد: و امّا در مورد زكات،
فقيه منظورش اداى چيزى است كه به وسيله آن مطالبه حاكم منقطع شود. تا آن جا كه اگر
كسى از پرداخت آن امتناع كند، و حاكم بزور آن را از او بستاند به برائت ذمّه او حكم
مىكنند.
نقل كردهاند ابو يوسف در آخر هر سال
دارايى خود را به زنش مىبخشيد، و از زنش مىخواست اموالش را به او ببخشد تا زكات
از آنها ساقط شود اين داستان را به ابو حنيفه گفتند، وى گفت: عمل ابو يوسف ناشى از
فقه او بود، و ابو حنيفه راست گفته است، چه اين فقه دنياست، ليكن زيان آن در آخرت
از هر جنايتى بزرگتر است، و اين دانش و امثال آن زيانبارند.
امّا حلال و حرام: بىگمان ورع و
پرهيز از حرام جزء لوازم دين است، ليكن ورع داراى چهار مرتبه است:
1- مرتبه نخست همان است كه در عدالت شاهد، شرط است، و آن عبارت از اجتناب از
محرّمات ظاهرى است، و انسان با داشتن اين مرتبه از ورع، صلاحيّت شهادت و داورى و
ولايت را خواهد داشت.
2- مرتبه دوّم آن ورع صالحان و شايستگان است، و آن عبارت از پرهيز كردن از شبهاتى
است كه در برابر آنها احتمال حرام وجود دارد. پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
فرموده است: «آنچه تو را به شكّ مىاندازد رها، و
آنچه را در آن شك ندارى اختيار كن» و نيز فرموده است: «گناه مايه ناآرامى دل است».
3- مرتبه سوّم، ورع پرهيزگاران است، و آن عبارت از ترك حلال محض است كه بيم آن
مىرود به حرام منجر شود. پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
فرموده است: «انسان از پرهيزگاران نيست تا آنگاه كه آنچه را
در آن بيمى نيست به خاطر آنچه در آن بيم گناه است رها كند» مانند پرهيز از گفتگو
پيرامون احوال مردم از بيم اين كه مبادا به غيبت كشانيده شود، و پرهيز از خوردن
غذاهاى لذيذ از ترس اين كه مبادا باعث نشاط و سرمستى او شود، و به ارتكاب گناه منجر
گردد.
4- مرتبه چهارم ورع صدّيقان است: و آن عبارت از اعراض از هر چيز غير خداست از بيم
اين كه مبادا ساعتى از عمرش را صرف چيزى كند كه مايه مزيد تقرّب او در پيشگاه حقّ
تعالى نباشد، هر چند او مىداند و برايش محقّق است كه او را به حرام نمىكشاند.
اين مراتب هيچ كدام مورد نظر فقيه
نيست، جز مرتبه نخست كه مربوط است به ورع شاهدان و قاضيان و آنچه به عدالت آنان
زيان مىرساند، و داشتن چنين عدالتى در آخرت گناه را منتفى نمىكند.
پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به وابصه فرمود: «از دلت فتوا بخواه هر چند مفتيان به
آن فتوا دهند.» فقيه درباره خطورات قلبى و چگونگى به كارگيرى آنها سخن نمىگويد،
بلكه تنها نسبت به آنچه عدالت را خدشهدار مىسازد بحث مىكند.
بنابراين تمام نظرات فقيه به دنيا كه
صلاح راه آخرت بسته به آن است مربوط مىشود، و اگر احيانا درباره صفات قلب و احكام
آخرت سخن گويد به طور طفيلى بحث مىكند، چنان كه گاهى مطالبى از طبّ، حساب، نجوم و
كلام نيز در سخنان او يافت مىگردد، همان طورى كه علم حكمت در نحو و شعر نيز وارد
مىشود.
فصل: ردّ شديد مؤلّف بر غزّالى در
معناى علم فقه
اگر گفته شود: شما فقه را به اين سبب
با طبّ برابر كرديد كه طبّ نيز متعلّق به دنيا و مايه تأمين تندرستى است، و
اصلاح دين هم به صحّت تن بستگى دارد، در حالى كه برابر كردن اين دو علم خلاف اجماع
مسلمانان است، پاسخ اين است كه ايجاد برابرى ميان آنها لازم و ضرورى نيست، بلكه
ميان اين دو تفاوتهايى است، چه دانش فقه از سه نظر از طبّ شريفتر است:
اوّل- اين كه فقه علم شرعى است و از
مقام نبوّت اخذ و استفاده شده است، بر خلاف طبّ كه از علوم شرع به شمار نمىآيد.
دوّم- بىگمان هيچ كس از راهيان راه
آخرت چه تندرست و چه بيمار از دانش فقه بىنياز نيست، امّا دانش طبّ تنها مورد نياز
بيماران است و شمار اينان نسبت به تندرستها اندك است.
سوّم- دانش فقه در كنار علم راه آخرت
قرار دارد، چه فقه ناظر بر اعمال جوارح است، و منشاء اعمال اعضا و جوارح صفات دل
است اعمال شايسته از صفات پسنديده كه در آخرت نجاتبخش است ناشى مىشود، و اعمال
نكوهيده نيز از صفات زشت و ناپسند سرچشمه مىگيرد، و ارتباط اعضا و جوارح با دل بر
كسى پوشيده نيست. امّا منشاء تندرستى و بيمارى بستگى به چگونگى مزاج و اخلاط دارد،
و اينها از صفات بدن است نه از اوصاف قلب، از اين رو هنگامى كه فقه با طبّ مقايسه
شود برترى فقه آشكار مىگردد و چون علم راه آخرت با فقه در نظر گرفته شود شرافت علم
آخرت بر فقه محقّق مىگردد.»
مىگويم: آنچه غزّالى از آغاز اين فصل
تا پايان آن گفته است به گونهاى كه در خور اين مطلب باشد نيست، و معناى فقه غير از
آن است كه او گمان كرده چه فقه دانشى شريف، الهى، نبوى و به دست آمده از وحى است،
تا بندگان به وسيله آن به سوى خداوند عزّ و جلّ كشانيده شوند. به سبب همين دانش است
كه بنده مىتواند به همه مقامات والا دست يابد. زيرا تحصيل اخلاق پسنديده تنها
زمانى ميسّر است كه اعمال جوارح بر طبق دستورهاى شرع، و بدور از هر گونه بدعتى صورت
گيرد، و دست يافتن بر علوم مكاشفه جز با تهذيب اخلاق و روشن كردن دل به نور شرع و
پرتو عقل ممكن نيست، و اين امر نيز تنها در سايه علم به طاعاتى كه از منبع وحى اخذ شده، و
مايه تقرّب به درگاه خداوند متعال مىباشد امكانپذير است، تا بنده طاعات و
فرمانهاى الهى را به همان صورتى كه دستور داده شده است به انجام رساند، و نيز منوط
به اين است كه بنده به گناهانى كه انسان را از رحمت خدا دور مىگرداند دانا باشد،
تا از ارتكاب آنها اجتناب ورزد. و تنها علم فقه است كه عهدهدار اين دو دانش است،
از اين رو فقه مقدّمترين و مهمّترين دانشها به شمار مىآيد. از ائمه اهل بيت (عليهم
السلام) وارد است كه فقه ثلث قرآن است، در اين صورت چگونه ممكن است كه آن از
علوم آخرت نباشد، و اين گفتار هرگز در شأن دانش فقه نيست. گويا غزّالى ميان خلافت
حقّه پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) كه در
آن رعايت و اصلاح دلهاى مردم از سوى رهبرى كه عهدهدار آن مىشود شرط است، و سلطنت
غاصبانه و ظالمانهاى كه اينها در آن شرط نيست هيچ تفاوتى قائل نشده، و منشاء خطاى
او نيز همين است.
كوتاه سخن اين كه بر هر مكلّفى واجب
عينى است آنچه را از دانش فقه مورد نياز خود اوست تحصيل كند، و آنچه مورد نياز
ديگران است به طور كفايى بر او واجب است، و در اين تفاوتى نيست كه فقه مورد نيازش
از عبادات باشد يا معاملات و يا جز اينها. امّا فقه فقيهان عامّه شايستگى آن را
ندارد كه به آن علم گفته شود، تا آن را از علوم دنيا يا آخرت به شمار آورند، زيرا
چنان كه ما در جاى خود- اگر خدا بخواهد- اشاره خواهيم كرد، فقه اينان آميزهاى از
بدعتها، نادانيها و نظريّات ساختگى گمراهكننده است.
علىّ بن ابراهيم در تفسير خود پيرامون
آيه: وَ الشُّعَراءُ يَتَّبِعُهُمُ الْغاوُونَ روايت كرده كه آن درباره كسانى نازل
شده است كه دين خدا را تغيير داده و با اوامر الهى مخالفت كردهاند. آيا هيچ
ديدهايد كسى از شاعرى پيروى كند، پس مقصود خداوند در اين آيه كسانى است كه با آرا
و نظريّات خويش دين و آيينى را بنيان مىنهند، و مردم از آنها پيروى مىكنند، و نيز
فرموده است: أَ لَمْ تَرَ أَنَّهُمْ في كُلِّ وادٍ
يَهِيمُونَ يعنى اينان بر سر مطالب پوچ و باطل با يكديگر مناظره مىكنند، و با
دلايل گمراهكننده به مجادله مىپردازند، و به هر راهى كه دلخواه آنهاست مىروند.
مقصود آيه همان كسانى است كه دين خدا را دگرگون مىسازند. و فرموده است: وَ
أَنَّهُمْ يَقُولُونَ ما لا يَفْعَلُونَ يعنى مردم را موعظه مىكنند در حالى كه خود
پند نمىگيرند، و از منكر و بديها نهى مىكنند و خود از آنها دست باز نمىدارند، و
به معروف و كارهاى نيك دستور مىدهند ليكن خودشان عمل نمىكنند. فرموده است: «آنها
همان كسانى هستند كه حق آل محمّد (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را غصب كردند.»
شيخ صدوق در معانى الاخبار از امام
باقر (عليه السلام) درباره آيه مذكور روايت كرده
كه فرموده است: «آيا هيچ شاعرى را ديدهاى كه كسى از او پيروى كند، جز اين نيست كه
مراد گروهى است كه فقه را براى غير خدا فرا گرفته و گمراه شده و ديگران را گمراه
كردهاند.»
از امام صادق (عليه السلام) روايت شده كه فرموده است: «آنان گروهى هستند كه بدون داشتن يقين،
دانش آموخته و فقه فرا گرفتهاند، هم خودشان گمراهند، و هم ديگران را گمراه
كردهاند.»
آنچه بر شرافت دانش فقه و شدّت اهتمام
و توجّه به آن دلالت دارد روايتى است كه از طريق خاصّه به سند صحيح از معاوية بن
وهب نقل شده، كه گفته است:
شنيدم ابا عبد الله (عليه السلام) مىفرمود: «نشانه دروغگو اين است كه تو را از آسمان و زمين و خاور و
باختر خبر مىدهد، ليكن اگر از حلال و حرام خدا از او بپرسى چيزى نزد او نيست.»
فصل: شرح علم آخرت و نقل اخبار در اين
باره
غزّالى مىگويد: «اگر بگويى چنانچه
ممكن نيست علم آخرت را به تفصيل بيان كنى به گونهاى فشرده و گذرا برايم شرح ده،
بايد بدانى كه علم آخرت دو قسم است: يكى علم مكاشفه و ديگرى علم معامله.
قسم اوّل يعنى علم مكاشفه، عبارت از
علم باطن است و آن غايت و مقصد همه دانشهاست. يكى از عارفان گفته است: هر كه را از
اين علم بهرهاى نباشد، بر او بيم سوء عاقبت دارم، كمترين بهره از اين علم تصديق آن
و واگذار كردن آن به اهلش مىباشد. ديگرى گفته است: هر كس در او يكى از دو صفت كبر
يا بدعت باشد از اين علم درى به روى او گشوده نخواهد شد. و نيز گفتهاند: هر كه
دنيا را دوست، و بر پيروى از هوا و هوسهاى خود اصرار داشته باشد، علم مذكور برايش
تحقّق نخواهد يافت، هر چند به ديگر دانشها دست يابد، و كمترين كيفر كسى كه اين علم
را انكار كند محروم شدن از آن است.
علم مكاشفه دانش صدّيقان و مقرّبان
است، و آن عبارت از نورانيّتى است كه در دل پس از تطهير و پاكيزه كردن آن از صفات
نكوهيده ظاهر مىشود، و بر اثر اين روشنى امورى كه پيش از آن نام آنها را مىشنيده،
و آنها را معانى مجمل و مبهمى مىانگاشته بر او مكشوف مىگردد، و در نتيجه امور
مذكور براى او روشن مىشود، تا آن جا كه معرفت حقيقى به ذات حق تعالى و صفات كامله
و افعال او، حكمت او در آفريدن دنيا و آخرت، سبب مترتّب بودن آخرت بر دنيا، شناخت
معناى نبوّت و نبىّ، دانستن معناى وحى، دانستن معناى فرشتگان و شياطين، چگونگى
دشمنى شيطان با انسان، چگونگى ظاهر شدن فرشته بر پيامبران و رسيدن وحى به ايشان،
شناخت ملكوت آسمانها و زمين، شناخت دل و چگونگى برخورد سپاه فرشتگان و لشكر
شياطين با آن، دانستن تفاوت ميان الهام فرشته و وسوسه شيطان، شناخت آخرت، بهشت،
دوزخ، عذاب گور، صراط، ترازو و حساب برايش حاصل مىشود، همچنين معناى قول حق تعالى
را كه فرموده است: كَفى بِنَفْسِكَ الْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسِيباً و: إِنَّ الدَّارَ
الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوانُ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ.
معناى لقاى پروردگار و نظر بر رخسار
كريم او، معناى تقرّب به او و نزول در جوار او، معناى حصول سعادت به سبب همنشينى با
ملاء اعلا، مجاورت با فرشتگان و پيامبران همه برايش روشن مىشود، و نيز معناى تفاوت
درجات بهشتيان را درك مىكند، تا آن جا كه برخى از اين بهشتيان بعضى ديگر را مانند
ستاره درخشان در فضاى آسمان مىبينند، و چيزهاى ديگرى كه شرح آنها به درازا
مىانجامد، چه موقعيّت مردمان پس از تصديق اصل اين امور از نظر درك معانى آنها
مختلف است:
عقيده برخى اين است كه همه اينها مثل
است، و آنچه خداوند براى بندگان شايستهاش آماده ساخته نه چشمى آنها را ديده، نه
گوشى شنيده و نه به دلى خطور كرده است، و خلايق از بهشت جز صفات و نام چيزى درك
نمىكنند.
دسته ديگر بعضى از اين امور را مثال،
و برخى را مطابق با حقيقتى مىدانند كه از لفظ آنها فهميده مىشود، برخى ديگر
معتقدند كه منتهاى معرفت حق تعالى، اعتراف به عجز از شناخت اوست، و بعضى هم در طريق
معرفت خداوند مدّعى توفيقات بزرگى شدهاند.
برخى از اينان مىگويند منتهاى معرفت
خداوند همان است كه اعتقاد همه عوام بدان رسيده است، و آن اين كه او موجودى دانا،
توانا، شنوا، بينا، گويا و مريد است. بنابراين منظور ما از علم مكاشفه اين است كه
پرده برداشته شود تا صريح حقّ در اين امور آشكار گردد، به
گونهاى كه گويا با چشم سر، و خالى از هر گونه شكّ و ترديد اين امور مشاهده و معلوم
شده است. اين امر از نظر گوهر و سرشت انسان قابل امكان است، جز ابن كه زنگار
پليديها و كثافات دنيا بر روى آينه دل جمع و متراكم شده است و مقصود از علم راه
آخرت دانستن كيفيّت زدودن اين پليديها از اين آينه است، پليديهايى كه ميان بنده و
حقّ تعالى، و نيز شناخت صفات و افعال او مانع و حجاب است. بىشك زدودن اين زنگارها
و پاكيزه ساختن آن از پليديها تنها از طريق ترك شهوات، و اقتدا به پيامبران در همه
احوال آنها، امكان پذير است، از اين رو به اندازهاى كه از دل حجاب برداشته مىشود،
و در برابر حقّ قرار مىگيرد، انوار حقايق بر آن مىتابد، و براى رسيدن به اين
مقصود جز تحمّل رياضتهايى كه تفصيل آنها در جاى خود خواهد آمد، و جز كسب دانش و فرا
گرفتن آن، راهى وجود ندارد.
امّا علم مكاشفه در كتابها وارد
نمىشود و كسى كه خداوند چيزى از اين دانش را به او ارزانى داشته است پيرامون مسائل
آن جز با اهلش گفتگو نمىكند و او بر سبيل مذاكره و به طور سرّى در اين امر با وى
مشاركت مىكند. اين علم پنهانى همان است كه پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
در گفتار خود اراده كرده و فرموده است:
«همانا برخى از علوم صورت پوشيدهاى دارد كه جز اهل معرفت كسى آن را نمىداند و
اينان چون از آن دانش سخن بگويند تنها كسانى كه نسبت به خدا خدعه مىكنند آن را
منكر مىشوند و كسانى كه به خدا اعتقاد دارند آن را مىپذيرند بنابراين كسى را كه
خداوند علمى به او عطا كرده است كوچك نشماريد، زيرا خداوند او را حقير ندانسته كه
آن دانش را به وى ارزانى داشته است.»
مىگويم: ما نيز از طريق خاصّه به سند
خود از امير مؤمنان (عليه السلام) روايت داريم كه
فرموده است: «همانا محبوبترين بندگان نزد خدا بندهاى است كه خدا او را به تسلّط بر نفس خويش يارى داده
است، او اندوه را شعار خود كرده و ترس را دثار خود ساخته است. پس چراغ هدايت در دلش
روشن شده ... تا آن جا كه مىفرمايد: او جامه شهوات را از تن بيرون كرده، و خود را
از همه مقاصد جز يك مقصد تهى ساخته است از صفت كورى بيرون رفته و از مشاركت با
هواپرستان خارج شده، و از كليدهاى ابواب هدايت و رستگارى، و قفلهاى درهاى هلاكت
گشته است راه خود را ديده، و در آن رفته، و نشانههاى خويش را شناخته، و سختيها را
گذرانده، و به محكمترين حلقهها و استوارترين ريسمانها چنگ زده است، لذا يقين او
مانند يقين به روشنايى آفتاب است.»
ضمن گفتار ديگرى فرموده است: «براستى
خرد خود را زنده كرده، و نفس خويش را ميرانده، به طورى كه بزرگش خرد، و درشتش نرم
شده است.
رخشندهاى بسيار نورانى بر او تابيد،
و راه برايش روشن شد، و در پرتو آن راه را پيمود، و ابواب، او را به باب سلامت و
سراى اقامت راندند. و پاهايش با آرامش بدن در جاى امن و آسوده استوار شد، به سبب
آنچه دلش را به آن گماشت و پروردگارش را بدان خشنود ساخت.»
و فرموده است: «بلكه من در علمى پنهان
فرو رفتهام كه اگر آن را آشكار كنم شما مانند لرزش ريسمان در چاه ژرف مضطرب و
لرزان مىشويد.»
و نيز فرموده است: «از پيامبر خدا
هزار باب علم فراگرفتم. كه از هر بابى هزار باب ديگر به رويم گشوده شد.»
كميل بن زياد نخعى از آن حضرت درباره
حقيقت پرسيد، فرمود: «تو را با حقيقت چكار است؟ عرض كرد: آيا من رازدار تو نيستم؟
فرمود: آرى، ليكن آنچه از من لبريز مىشود بر تو مىتراود. سپس به پرسشهاى او پاسخ
داد.»
كميل نقل كرده است: «امير مؤمنان (عليه السلام) دستم را گرفت و به بيرون شهر برد، چون به بيابان رسيديم، آن حضرت
آهى بلند از سينه برآورد، و پس از آن به من فرمود: «اى كميل بن زياد! اين دلها
مانند ظرفهايند، و بهترين آنها نگاهدارندهترين آنهاست، اينك آنچه را به تو مىگويم
نگهدار. مردم سه دستهاند: عالم ربّانى، طالب علمى كه در طريق رستگارى است و
دستهاى كه مانند مگس ريزهاند. اينان هر آوازكنندهاى را پيروند، و با هر بادى به
حركت در مىآيند. از انوار دانش روشنى نطلبيدهاند، و به ستون استوارى پناه
نبردهاند ... تا آن جا كه مىفرمايد: بدان در اين جا (به سينه مبارك خود اشاره
فرمود) علم فراوان است. كاش حاملانى براى آن مىيافتم، آرى مىيابم تيزفهم نامطمئنى
كه دين را وسيله به دست آوردن دنيا قرار مىدهد، و به نعمتهاى خدا بر بندگانش و به
حجّتهاى او بر دوستانش برترى مىجويد، يا كسى را مىيابم كه فرمانبردار اهل حقّ است
در حالى كه او را در زمينه دانش بينشى نيست با نخستين شبههاى كه روى دهد آتش شكّ
در دلش افروخته مىشود، بدان كه نه اين شايستگى دارد و نه آن. يا كسى را مىيابم كه
به لذّات دنيا دل بسته، و در برابر شهوات به آسانى عنان خود را از دست مىدهد. يا
كسى را كه شيفته گردآورى و انباشتن مال و منال است، اين دو نيز در هيچ چيزى جانب
دين را نگه نمىدارند، شبيهترين موجود به آنها دامهاى چرندهاند، بدين گونه با مرگ
دانشمندان دانش مىميرد. آرى زمين هرگز از كسى كه با حجّت و دليل دين خدا را بر پا مىدارد خالى نيست كه آن
شخص يا آشكار و مشهور است، و يا ترسان و پنهان تا حجّتها و دلائل روشن خدا از ميان
نرود، ولى آنان چند نفرند و كجايند؟ به خدا سوگند آنان شمارشان اندك و قدر و
منزلتشان نزد خداوند بزرگ است، خداوند به وسيله آنها حجّتها و دليلهاى روشن خود را
حفظ مىكند تا آنها را به امثال خود بسپارند، و در دل آنها مستقرّ سازند، علم و
دانش بر اساس بينش حقيقى به آنها رو آورد، و با آسودگى يقين آن را به كار بستند، و
آنچه را متنعّمان سخت و دشوار ديدند. آنان سهل و آسان يافتند و به آنچه افراد نادان
از آن گريزان بودند خو گرفتند، و با بدنهايى كه ارواح آنها وابسته به ملا اعلا بود
در دنيا زندگى كردند. آنان جانشينان و نمايندگان خداوند در زمين و داعيان او به سوى
دينند آه آه از اشتياقى كه به ديدار آنها دارم. اى كميل اگر مىخواهى بازگرد.»
از امام زين العابدين (عليه السلام) روايت شده كه فرموده است: «به خدا سوگند اگر ابوذر آنچه را در قلب
سلمان بود مىدانست او را مىكشت در حالى كه پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
ميان اين دو پيوند برادرى برقرار كرده بود. اينك شما
درباره ديگران چه گمان داريد. همانا علم عالمان سخت و دشوار است، جز فرشته مقرّب و
پيامبر مرسل يا بنده مؤمنى كه خداوند دلش را براى ايمان آزموده است كسى نمىتواند
آن را تحمّل كند، و فرمود: سلمان بدان جهت از عالمان گرديد چون يكى از ما اهل بيت
به شمار مىآيد، از اين رو او را به عالمان نسبت دادم.»
منظور امام (عليه السلام) اهل بيت توحيد و علم و معرفت و حكمت است، نه اهل بيت زنان و كودكان
و خانواده و فرزندان. در حديث نبوى نيز آمده است: «سلمان از ما اهل بيت است.»
و در حديث نيز آمده است كه «اگر ابوذر
حكمتى را كه در درون سلمان بود مىدانست او را كافر مىشمرد، و در روايت ديگر است
كه او را مىكشت.»
و در ابيات زير كه منسوب به امام زين
العابدين (عليه السلام) مىباشد آمده است:
انى لا كتم من علمى جواهره *** كى لا يرى الحق
ذو جهل فيفتننا
و قد تقدم فى هذا ابو حسن *** الى الحسين و وصى
قبله الحسنا
يا رب جوهر علم لو ابوح به *** لقيل لى انت ممن
يعبد الوثنا
و لاستحل رجال مسلمون دمى *** يرون اقبح ما
ياتونه حسنا
از فرزندان حضرت امام باقر (عليه السلام) روايت شده كه فرموده است: «همگى مردم چهارپايانند جز يكى از
مؤمنان».
مىگويم: گفتار خداوند روايت مذكور را
گواهى مىكند كه فرموده است: أَمْ تَحْسَبُ أَنَّ أَكْثَرَهُمْ يَسْمَعُونَ أَوْ
يَعْقِلُونَ إِنْ هُمْ إِلَّا كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبِيلًا.
و از فرزندش امام صادق (عليه السلام) نقل شده كه فرموده است: «امر ما رازى است پوشيده در سرّى كه زير
نقاب ميثاق است هر كس از آن پرده بردارد خداوند او را خوار مىگرداند.»
و نيز فرموده است: «امر ما رازى است
در سرّى پوشيده است و رازى است مكتوم و رازى است كه حمل آن سرّ است و سرّى است بر
سرّ، و سرّى است در زير نقاب سرّ.»
و نيز فرموده است: «امر ما حقّ است، و
حقّ حقّ است و آن ظاهر و باطن ظاهر، و باطن باطن است و آن سرّ و سرّ سرّ و سرّ
مكتوم و سرّ پوشيده به سرّ داشت.»
و نيز ضمن اشاره به لزوم مكتوم داشتن
اين راز فرموده است: «تقيّه دين من و دين پدران من است هر كس تقيّه نكند دين
ندارد.»
و نيز فرموده است: «با مردم مطابق
آنچه مىدانند رفتار كنيد، و از آنچه نمىدانند آنها را معاف بداريد، و بر ما و
خودتان چيزى تحميل نكنيد. همانا امر ما سخت و دشوار است، و هيچ كس جز فرشته مقرّب
يا پيامبر مرسل يا مؤمنى كه خداوند دلش را براى ايمان آزموده است آن را تحمّل
نمىكند.»
فصل: علم احوال دل
غزّالى مىگويد: «و امّا قسم دوّم علم
معامله است، و آن علم احوال دل است، آنچه از اين حالات خوب و پسنديده مىباشد،
عبارت است از صبر، شكر، خوف، رجا، رضا، زهد، پرهيزگارى، قناعت، سخاوت، شناخت منّت
خداوند بر بندگان در همه احوال، احسان، خوش گمانى، خوشخويى، خوشرفتارى، راستگويى،
اخلاص، شناختن اين صفات و حدود و اسباب تحصيل آنها و ثمرات و نشانههاى آنها و
درمان آنچه از اين صفات به ضعف گراييده تا قوى شود، و آنچه زايل شده تا بازگردد همه
از علم آخرت است.
امّا حالات نكوهيده دل عبارت است از:
ترس از فقر، خشم بر مقدّرات، غلّ و غش، كينه، حسد، ناپاكى و دغلكارى، بلند پروازى،
ستايشخواهى، دوست داشتن عمر دراز براى كافرانى در دنيا، كبر و ريا، خشم و غرور،
عداوت و بغض، طمع، بخل، رغبت و سركشى، سرمستى و ناسپاسى، بزرگداشت توانگران و خوار
داشتن مستمندان، فخر فروشى و خودپسندى، همچشمى كردن، نازيدن، گردنكشى در برابر حقّ، به كارهاى
بيهوده پرداختن، پرحرفى، لافزدن، خودنمايى، چاپلوسى، خودبينى، غفلت از عيوب خود و
به معايب ديگران پرداختن، بىغم بودن، پروا نداشتن، شدّت انتقامگيرى براى خويش چون
اهانتى به او رسد و بىتفاوتى به هنگامى كه حقّ مورد اهانت قرار گيرد، دوستى ظاهرى
ضمن دشمنى باطنى، ايمنى از مكر خدا كه آنچه داده است بازنستاند، تكيه بر طاعت، مكر،
خيانت و فريب، آرزوى دراز داشتن، سختدلى و درشتخويى، به دنيا شاد بودن و بر زوال
آن افسوس خوردن، انس با مخلوق و بيم از جدايى آنان، جفاكارى و سبكسرى و شتابزدگى،
بىشرمى و بىرحمى.
اين صفات دل و امثال آنها منشاء
گناهان و ريشه همه اعمالى است كه در شرع از آنها منع شده است، و اضداد آنها كه
اخلاق پسنديده به شمار مىآيند سرچشمه طاعات و عبادات مىباشند. بنابراين دانستن
حدود اين امور و حقيقت و اسباب و نتايج و علاج آنها همان علم آخرت است، و به فتواى
دانشمندان اين علم، دانستن آن واجب عينى است و كسى كه از اداى اين واجب روى گرداند،
به حكم قدرت ملك الملوك در آخرت هلاك مىشود، همچنان كه اعراضكننده از اعمال ظاهرى
به فتواى فقيهان دنيا، توسّط شمشير شاهان آن دستخوش نابودى مىگردد. پس نظر فقيهان
در واجبات عينى نسبت به اصلاح امور دنياست و اين وجوب عينى در رابطه با اصلاح آخرت
است.
اگر درباره يكى از اين معانى از فقيهى
پرسش شود، مثلا از اخلاص يا توكّل يا سبب اجتناب از ريا بپرسند درمىماند، با اين
كه دانستن آنها واجب عينى است و اهمال در آن موجب هلاكت در آخرت است، و اگر از او
در خصوص لعان، ظهار و سبق و رمايه بپرسند در باب تعاريف و نكات فرعى آنها به اندازه
چند جلد كتاب مطلب عرضه مىدارد كه تا پايان روزگار به آنها نيازى پيدا نمىشود، و
اگر احيانا احتياجى به يكى از آن فروع حاصل شود، شهر از كسى كه رفع آن نياز كند، و
زحمت آن را بر خود هموار سازد خالى نيست. امّا فقيه در شب و روز پيوسته براى ياد
گرفتن و ياد دادن آنها رنج مىبرد، و از آنچه
براى دين خودش مهمّ است غافل است، و
هنگامى كه به او مراجعه و مطلب از او پرسيده مىشود، مىگويد: به كار فقه
پرداختهام زيرا اين دانش دين است و واجب كفايى است و امر را بر خود و آنانى كه اين
علم را از او فرا مىگيرند مشتبه مىكند. ليكن زيركان مىدانند كه اگر غرض او اجراى
امر مربوط به واجبات كفايى است لازم است واجب عينى را بر آن مقدّم بدارد بلكه
واجبات كفايى بسيارى است كه بر آن مقدّم است. دريغا كه بر اثر فريب و تزوير عالمان
بد علم دين كهنه و مندرس شده است. ما به خداوند التجا مىجوييم كه ما را از اين
فريبكاريهايى كه باعث خشم پروردگار و خرسندى شيطان است پناه دهد. عالمان ظاهرى كه
اهل ورع و پرهيزند به برترى عالمان باطن و ارباب قلوب اقرار دارند. گفته شده است:
علماى ظاهر زيور زمين و كشورند. و علماى باطن زينت آسمان و جهان ملكوت مىباشند.»
مىگويم: در مصباح الشّريعه از امام
صادق (عليه السلام) روايت شده كه فرموده است:
«علم اساس هر حالت عالى و منتهاى هر پايگاه رفيع است»، از اين رو پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
فرموده است: «دانش بر هر مسلمانى واجب است» و مراد
علم پرهيزگارى و يقين است.
حضرت على (عليه السلام) فرموده است: «علم را بجوييد هر چند در چين باشد» و اين دانش
خودشناسى است كه مايه خداشناسى مىباشد.
پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده است: «كسى كه خود را شناخت خدا را شناخته
است.»
سپس بر توست دانشى را كه صحّت هر عمل
و طاعت و عبادت تنها وابسته به آن است فراگيرى، و آن اخلاص مىباشد.
پيامبر فرموده است: «از دانشى كه سودى
ندارد به خدا پناه مىبريم» و اين دانشى است كه مانع اخلاص در عمل است، و بايد
دانست كه دانش اندك نيازمند عمل بسيار است، زيرا فرا گرفتن يك ساعت علم انسان را
ملزم مىكند كه آن را در تمام دوران عمر خود به
كار برد.
عيسى (عليه السلام) فرموده است: «سنگى را ديدم كه بر آن نوشته شده بود، مرا برگردان، من
آن را برگردانيدم، ديدم بر آن نوشته شده است كسى كه به آنچه مىداند عمل نمىكند
طلب دانش براى او شوم است، و آنچه را فرا گرفته نيز از او پذيرفته نيست.»
و نيز از آن حضرت است: «ترس از خدا
ميزان علم است، و علم شعاع معرفت و قلب ايمان است، و هر كس ترس از خدا ندارد عالم
نيست هر چند در راه حلّ مشكلات علمى مويش را سپيد كرده باشد.» خداوند متعال فرموده
است: إِنَّما يَخْشَى الله من عِبادِهِ الْعُلَماءُ آفت علم هشت چيز است: طمع، بخل،
ريا، تعصّب، ستايشخواهى، تلاش در راه چيزى كه به حقيقت آن نرسيدهاند،
عبارتپردازى، بىشرمى از خداوند، نازيدن به آنچه مىداند و به كار نبستن آنها.
همچنين عيسى بن مريم (عليهما
السلام) فرموده است: «بدبختترين مردم كسى است كه از حيث دانش نزد مردم
معروف و از نظر عمل مجهول باشد.»
پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده است: «نزد هر دعوتگر مدّعى ننشينيد كه او شما
را از يقين به شكّ، از اخلاص به ريا، از فروتنى به كبر، از خيرخواهى به دشمنى، از
زهد به رغبت مىخواند، بلكه به دانشمندى تقرّب جوييد كه شما را از كبر به فروتنى،
از ريا به اخلاص، از شكّ به يقين، از رغبت به زهد و از دشمنى به خيرخواهى دعوت
مىكند، و تنها كسى شايستگى موعظه و ارشاد مردم را دارد كه براستى از اين آفات
بيمناك، و بر معايب سخن آگاه باشد، و درست را از نادرست بشناسد، و علل بروز خواطر،
و فتنههاى نفس و هوسهاى آن را بداند.
امير مؤمنان على بن ابىطالب (عليه السلام) فرموده است: «مانند پزشك مهربان و دلسوزى باش كه دارو را در جايى كه
سودمند باشد مىدهد.»