فصل: شواهد عقلى كه مؤلّف ذكر كرده
است
مىگويم: از جمله شواهد عقلى بر شرافت
و ارزش علم اين كه لذّت و خوشى تنها از طريق ادراك حاصل مىشود، و شكّ نيست كه
لذّات عقلى از لذّتهاى خيالى قوىتر، و لذّتهاى خيالى از حسّى شديدتر و كاملتر است،
بلكه لذّات حسى به هيچ روى قابل مقايسه با لذّات عقلى نيست، زيرا عقل هر چيز را آن
چنان كه هست درك مىكند، بدون آن كه ظاهر آن را مورد توجّه قرار دهد عقل به مغز و
حقيقت هر چيز دست مىيابد، امّا حسّ هر شىء را در حالى كه با غير خود آميخته و
مشوب به چيز ديگرى است مىفهمد، فى المثل انسان رنگ را زمانى حسّ مىكند كه ضمن آن
درازا و پهنا و وضع و اين و ديگر امورى را كه از حقيقت رنگ بيگانه است احساس كند
همچنين ادراك عقلى با چيزى كه درك شده مطابقت مىكند، و با آن تفاوتى ندارد، ليكن
حسّ هر چيز را اگر نزديك باشد بزرگ، و اگر دور باشد كوچك مىبيند، و هر چه دورتر
شود، آن را كوچكتر مشاهده مىكند، تا آن جا كه به سبب دورى آن را همچون نقطهاى
مىبيند، و سپس بكلّى از جلو ديدگانش محو مىشود، و نيز هر چه شىء به انسان
نزديكتر باشد بزرگتر به نظر مىآيد، تا آن جا كه به سبب نزديكى، آن شىء مانند نيمى
از دنيا به نظر مىرسد، و سپس از نظر ناپديد مىشود. همچنين عقلى كه قوانين خرد و
منطق را رعايت مىكند و از گناه و پليدى پاك است، و وهم و وسواس مزاحم او نيست از غلط و
اشتباه مصون است، ليكن حسّ، بسيارى از اوقات در درك اشيا اشتباه مىكند، چنان كه
خورشيد را به اندازه يك اترج (بالنگ) مىبيند، و مقدار جرم آن را مثلا يكصد و شصت
برابر جرم زمين مىداند. و نيز مدركات عقلى امور كلّى ازلى و ذوات نورانييى هستند
كه تغيير ناپذيرند، و از جمله آنها خود حق تعالى است كه مبدأ همه كمالات و زيباييها
و جمال در عالم وجود است. شماره معقولات تقريبا پايانناپذير است چه موجودات و
انواع آنها پايانى ندارد. همچنين مناسبات و روابط ميان موجودات پايانپذير نيست.
اين مدركات هر چه زياد شود نيروى خرد انسان را قوّت مىدهد، و بر نورانيّت آن
مىافزايد، امّا مدركات حسّى اجسام و اعراضى هستند كه از ميان رفتنى و زايل شدنى
نيستند و منحصر به انواع كمى از موجوداتند. اين مدركات چون از لذّتى قوى برخوردار
شوند حسّ را تباه مىكنند. فى المثل چشم كه از روشنايى لذّت و از تاريكى رنج
مىبرد، از روشنايى زياد دچار تباهى و فساد مىشود، همچنين آواز شديد گوش را تباه و
پس از آن مانع فهميدن آواز آهسته مىگردد. و نيز چنان كه گفتهاند گواراترين لذّات
جسمى زناشويى و خوردن خوراكهاى لذيذ و آنچه از اين قبيل است، مىباشد با اين حال
كسى كه اندكى لذّت غلبه بر حريف را هر چند در امورى پست مانند شطرنج و نرد چشيده
است چنانچه اين دو امر بر او عرضه شود احيانا آنها را ردّ مىكند و نمىپذيرد، زيرا
لذّت غلبه موهومى جاى اين دو لذّت را گرفته است. و گاهى خوردنى و مباشرت با زن به
انسان پيشنهاد مىشود كه چون مايه شرمسارى او مىگردد، دست از آنها باز مىدارد، و
قهرا در اين جا رعايت شرم و آزرم براى او برتر و لذيذتر از خوردنى و همبسترى با زن
مىباشد. و هر گاه به افراد كريم و سخاوتمندى لذّت بخشش بجا و بموقعى پيشنهاد شود،
آنان آن را بر لذّت حيوانى شهوتآميزى كه مطلوب مردم است ترجيح مىدهند، و ديگران
را در اين امر بر خود مقدّم مىدارند، و با
شتاب آنها را مورد بخشش قرار مىدهند.
زيرا مردان بلند همّت در برابر حفظ
آبروى خويش گرسنگى و تشنگى را كوچك مىشمارند، و به هنگام مبارزه با اقران و
پيكارگران بيم از مرگ و نابودى را تحقير مىكنند، و بسا به هنگام خطر سوار بر مركب
شده يك تنه بر شمار انبوهى از دشمنان يورش مىبرند، زيرا خواستار لذّت ستايشند، هر
چند اين ستايش پس از مرگ آنها به عمل آيد، گويى اين لذّت در حالى كه مردهاند نيز
به آنها خواهد رسيد.
بارى روشن شد كه لذّات باطنى بر
لذّتهاى حسّى برترى دارند، و اين امر منحصر به انسانهاى عاقل نيست، بلكه در
چهارپايان نيز وضع به همين قرار است. چنان كه سگهاى شكارى در حالى كه گرسنهاند صيد
را شكار كرده به صاحب خود مىرسانند، و بسا تا مسافت زيادى آن را حمل مىكنند
همچنين حيوانات شيرده بچّههايشان را بر خودشان ترجيح مىدهند، و بسا براى حمايت از
آنها خطراتى بزرگتر از آنچه براى حفظ خويش تحمّل مىكنند بر خود هموار مىسازند. به
هر حال اگر لذّات باطنى هر چند غير عقلى، از لذّات ظاهرى مهمّتر و مؤثرتر باشند
روشن است كه لذّتهاى عقلى تا چه اندازه برتر و ارزشمندترند. خوشا به حال عقول
والايى كه حق تعالى آنها را به اندازه امكان و قابليّتى كه دارند جلوه گاه انوار
خاصّه خويش قرار داده، و كلّ وجود آن چنان كه هست مجرّد از هر شايبهاى در آنها
ظهور يافته، و پس از تجليّات سبحانى ابتدا جواهر عقليّه جبروتيّه، و سپس جواهر
روحانيه ملكوتيّه و اجرام سماويّه و آنچه پس از اينهاست در آنها تجسّم پيدا كرده
است، به گونهاى كه از ذات آنها متمايز نيست. يكى از دانشمندان مىگويد: «اگر
پادشاهان بدانند كه ما از علم چه لذّتى مىبريم با شمشير به جنگ ما خواهند آمد»،
حقّ تعالى فرموده است: وَ لَلْآخِرَةُ أَكْبَرُ دَرَجاتٍ وَ أَكْبَرُ تَفْضِيلًا.
از امام جعفر بن محمّد الصادق (عليه السلام) روايت شده كه فرموده است: «اگر مردم ارزش معرفت خداوند متعال را
مىدانستند به شكوفايى دنياى دشمنان او، و نعمتهايى كه آنان را از آنها بهرهمند
ساخته است نمىنگريستند، و دنياى آنها در نزد آنان كمتر و پستتر از آن چيزى
بود كه در زير پاهاى خود لگدمال مىكنند، و همانند كسى كه همواره در باغهاى بهشت در
كنار دوستان خدا به سر مىبرد به معرفت خداوند متنعّم و از آن لذّت مىبردند. معرفت
الهى مونس و همدم انسان در برابر هر بيم و وحشت، و يار و همنشين در هر تنهايى و
وحدت، و روشنايى در ميان هر ظلمت، و قوّت در مقابل هر ضعف و درمان هر بيمارى است.
سپس فرمود: پيش از شما قومى وجود داشت كه آنها را كشتند و سوزانيدند و اعضاى بدنشان
را با ارّه قطع كردند، و زمين را با همه فراخى بر آنها تنگ ساختند، ليكن اين آزارها
و بلاها آنها را از طاعت خداوند و دين حقّ باز نگردانيد. اينان كسى از دشمنان خود
را نكشته، و آزارى به آنها نرسانيده بودند جز اين كه به خداوند عزيز و حميد ايمان
آورده بودند وَ ما نَقَمُوا مِنْهُمْ إِلَّا أَنْ يُؤْمِنُوا بِاللَّهِ الْعَزِيزِ
الْحَمِيدِ پس مقامات آنها را از خداوند درخواست كنيد، و بر مصائب روزگار شكيبايى
ورزيد، تا پاداشهاى آنها را بيابيد.»
باب دوّم
در اين باب دانشهاى پسنديده و نكوهيده
و اقسام و احكام آنها و علومى كه واجب عينى يا كفايى است و موقعيّت و حدود علم فقه
و كلام در ميان علوم دينى و همچنين علم آخرت شرح داده مىشود.
دانشى كه واجب عينى است
پيامبر اكرم (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
فرموده است: «طلب دانش بر هر مسلمانى واجب است» و نيز
فرموده است: «دانش را طلب كنيد هر چند در چين باشد». علما درباره اين كه چه علمى بر
هر مسلمانى واجب عينى است اختلاف نظر دارند و در اين مورد به بيش از بيست فرقه تقسيم
شدهاند. ما با نقل نظريّات آنها سخن را طولانى نمىكنيم، ليكن خلاصه مطلب اين است
كه هر فرقهاى وجوب را به علمى دادهاند كه خود دستاندركار آنند. متكلمان
گفتهاند: دانشى كه بر هر مسلمانى واجب عينى است علم كلام است، زيرا به وسيله اين
دانش است كه توحيد درك، و ذات و صفات خداوند سبحان شناخته مىشود. فقيهان گفتهاند:
علمى كه واجب عينى است دانش فقه است. چه از طريق آن عبادات، حلال و حرام، مكاسب
محرّم و غير محرّم دانسته مىشود، و مقصود آنها وجوب احكامى است كه مورد نياز همگان
است، نه مسائل نادر و حوادثى كه كمتر اتّفاق مىافتد. مفسّران و محدّثان گفتهاند:
دانش واجب، علم كتاب و سنّت است، زيرا از طريق اين علم است كه به همه دانشها دسترسى
حاصل مىشود. متصوّفه گفتهاند مراد از علم واجب دانش ماست، يكى از آنها مىگويد:
علم واجب اين است كه بنده حال و مقام خود را در برابر خداوند بداند. ديگرى از آنها
گفته است: علم واجب عبارت است از علم به اخلاص و آفات نفس و تميز دادن الهام فرشته
از وسوسههاى شيطان. يكى ديگر از آنها گفته است: علم واجب عبارت از علم باطن است، و
بر گروه خاصّى كه شايستگى آن را دارند واجب مىباشد، اينان از عموميّت لفظ كه در
حديث آمده صرفنظر كرده آن را بر خصوص حمل كردهاند. ابو طالب مكّى گفته است:
علم واجب همان است كه در حديثى از
پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) كه مشتمل بر
مبانى اسلام مىباشد آمده و فرموده است: «اسلام بر پنج پايه بنا شده است»، زيرا
همين پنج فقره است، كه واجب است كيفيّت عمل به آنها و همچنين چگونگى وجوب آنها
دانسته شود.
امّا آنچه سزاوار است طالب دانش به آن
يقين كند، و در آن شكّ نداشته باشد همين چيزى است كه ما ذكر مىكنيم، و آن اين است
كه طبق آنچه در مقدّمه كتاب بيان كرديم، علم به دو بخش منقسم مىشود: علم معامله و
علم مكاشفه، و مراد از دانشى كه واجب عينى است علم معامله است نه علم مكاشفه، و علم
معاملهاى كه بنده بالغ عاقل، مكلّف به آن مىباشد سه بخش است: اعتقاد، فعل، ترك.
بنابراين هنگامى كه مرد عاقل به سبب
احتلام يا رسيدن به سنّ بلوغ مثلا در چاشتگاه بالغ شود، نخستين چيزى كه بر او واجب
مىگردد، گفتن شهادتين و فهم معناى آنهاست، و شهادتين عبارت از: لا اله الا الله-
محمد رسول الله است.
مىگويم: اعتقاد اجمالى به اين كه
خداوند جامع تمامى كمالات است، و نقصان به او راه ندارد، و اذعان به امامت امام، و
تصديق به آنچه پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
درباره احوال دنيا و آخرت از جانب خداوند آورده و به طور تواتر از او به ثبوت
رسيدهاند، نيز بايد بر شهادتين اضافه شود.
غزّالى مىگويد: بر مكلّف واجب نيست
كه از طريق فكر و نظر، و بحث و نوشتن ادلّه، صحّت اين اعتقادات را به دست آورد،
بلكه كافى است كه آنها را تصديق كند و بدون هيچ شكّ و دودلى به آنها اعتقاد جازم
داشته باشد. و اين مقدار به مجرّد تقليد و سماع و بدون هيچ بحث و برهان به دست
مىآيد. زيرا پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
بر مسلمانى نابخردان عرب به تصديق و اقرار آنها بسنده مىكرد، بىآن كه آنان دليلى
را بر اين اعتقاد خود در ذهن داشته باشند.
بنابراين هر گاه انسان عاقلى كه بالغ
شده آنچه را گفته شد به جا آورد تكليفى را كه بر او در آن وقت واجب شده ادا كرده، و
علمى كه در آن هنگام بر او واجب بوده آموختن شهادتين و دانستن معناى آن بوده، و غير
از آن در آن زمان چيزى بر او لازم و واجب نبوده است، به دليل اين كه اگر پس از اداى
اين واجب مىمرد، فرمانبردار خداوند به شمار مىآمد، و گناهى بر دوش نداشت و آنچه
گاهى غير از اداى شهادتين واجب مىشود به سبب عوارضى است كه روى مىدهد، و درباره
هر كس ضرورى نيست، بلكه انفكاك آن از بعضى افراد قابل تصوّر است.
اين عوارض ممكن است در فعل، يا در ترك
و يا در اعتقاد باشد، چنانچه در فعل باشد به اين صورت است كه اگر عاقل بالغى كه در
چاشتگاه بالغ شده و شهادتين گفته است تا ظهر زنده بماند، با دخول وقت نماز ظهر، فرا
گرفتن آداب وضو و نماز بر او واجب مىشود، و اگر تندرست و در وضعى باشد كه اگر تا
ظهر صبر كند قادر نخواهد شد همه آداب مذكور را در اين وقت آموخته، و نماز را به جا آورد، بلكه به سبب
اشتغال به آموختن اين آداب، وقت نماز از او فوت مىشود، در اين جا دو احتمال است:
يكى آن كه چه بسا گفته شود ظاهر بقاى اوست، و آموختن احكام پيش از در آمدن وقت نماز
بر او واجب است، احتمال ديگر اين كه وجوب علمى كه شرط عمل است پس از وجوب عمل است،
و در اين صورت آموختن آداب وضو و نماز پيش از فرا رسيدن ظهر بر او واجب نيست،
نمازهاى ديگر نيز به همين گونه است.
اگر اين شخص تا ماه رمضان زنده بماند،
به سبب آن آموختن احكام روزه بر او واجب مىشود، و بايد بداند كه وقت روزه از صبح
صادق است تا غروب آفتاب، و در آن نيّت و خوددارى از خوردن و نوشيدن و جماع واجب
است، و اين امساك در روزه تا هلال ماه شوّال ادامه دارد.
و هم اگر اين شخص مالى به دستش برسد،
و يا به هنگام بلوغ مالى را دارا بوده است، آموختن احكام زكات بر وى واجب مىشود،
امّا اين وجوب فورى نيست، بلكه تا اتمام سالى كه در آن اسلام آورده است فرصت دارد.
و اگر دارايى او منحصر به شتر است، بر او واجب نيست احكام زكات گوسفند را فرا گيرد،
ساير اقسام مال نيز به همين گونه است.
و چون ماه يا ماههاى حجّ فرا رسد، اگر
رو به سوى مكّه آورد، و در موسم حجّ به آن جا برسد، و داراى استطاعت باشد بر او
واجب است احكام حجّ را فرا گيرد، ليكن تنها واجبات و اركان عمل حجّ بر او واجب است،
و مستحبّات آن واجب نيست، زيرا آنچه مستحبّ است احكام به جا آوردن آنها، نيز مستحبّ
مىباشد، و واجب عينى نيست. در وجوب فراگيرى علم اعمال ديگرى كه واجب عينى است نيز
وضع به همين گونه است.
امّا اگر عارضه در ترك فعل باشد،
آموختن چگونگى آن بر حسب حالات مختلفى كه بر انسان واقع مىشود، واجب مىگردد، و
نسبت به اشخاص مختلف است. مثلا بر گنگ واجب نيست حرمت سخنان حرام را ياد گيرد،
همچنان كه به كور فرض نيست نگاههايى را كه حرام است فرا گيرد، و بر بدوى يا بيابانى
واجب نشده است بياموزد كه نشستن در كدام مسكن حلال است.
بنابراين ترك فعل نيز بر حسب مقتضاى حال واجب مىشود، و آنچه را يقين دارد از آن
جدا مىشود فرا گرفتن احكام آن بر او واجب نيست، و نسبت به چيزهايى كه با آنها
ملازم و همراه مىباشد واجب است از احكام آنها او را آگاه ساخت، چنان كه اگر پس از
مسلمانى حرير بپوشد، يا در مكان غصبى نشيند، يا به نامحرم نظر كند، واجب است حرمت
اينها را به او گوشزد كرد و در مورد چيزهايى كه ملازم با آنها نيست ليكن در معرض آن
است كه بزودى به آنها دچار شود، مانند خوردن كه واجب است احكام آن را به او ياد
داد، تا اگر در شهرى باشد كه نوشيدن شراب و خوردن گوشت خوك در آن رواج دارد، از
حرمت آنچه حرام است آگاه باشد، تا از نوشيدن و خوردن آنها بپرهيزد، و هر چه ياد
دادن احكام آن واجب است فرا گرفتن آن نيز واجب مىباشد.
امّا اعتقادات و اعمال دل، علم آنها
بر حسب آنچه به دل خطور مىكند واجب مىشود، اگر در آنچه معانى شهادتين بر آنها
دلالت دارد شكّ كند، بر او واجب است چيزى را كه مايه زدودن شكّ او مىشود فرا گيرد.
و اگر شكّى به او دست ندهد، و پيش از آن كه صفات ثبوتيّه و سلبيه خداوند را به
تفصيل فرا گيرد بميرد، به اجماع مسلمانان مسلمان مرده است، ليكن خطوراتى كه مبناى
اعتقادات است برخى بر حسب طبع، و پارهاى از طريق شنيدن از اهل شهر حاصل مىشود،
بنابراين اگر انسان در شهرى باشد كه علم كلام در آن رايج و بدعتها بر زبان مردم
جارى است سزاوار است از بيم اين كه مبادا باطل در قلب او سبقت گيرد، از همان آغاز
بلوغ، با تلقين حقّ او را از آفتها و بدعتها مصون دارند، چه اگر باطل به او راه
يابد واجب است آن را از دل او زدود، و بسا زدودن آن از دل او بس دشوار باشد، چنان
كه اگر اين مسلمان بازرگان بوده، و در شهرى كه او در آن ساكن است ربا رواج داشته
باشد، بر او واجب است چگونگى اجتناب از ربا را ياد گيرد، و اين علمى است كه واجب
عينى به شمار مىآيد، و معنايش دانستن كيفيّت عمل واجب است پس هر كس دانست چگونه
بايد عمل واجب را به جا آورد، و وقت وجوب آن را بداند، او علمى را كه واجب عينى است
دانسته است.
آنچه صوفيان گفتهاند كه واجب عينى
شناخت وسوسه شيطان از الهام فرشتگان مىباشد نيز حقّ است، ليكن وجوب آن درباره كسى
است كه با آن از در مخالفت در آيد، و چون هر انسانى غالبا از انگيزههاى شرّ و ريا
و حسد خالى نيست بر او لازم است از بخش مهلكات اين كتاب آنچه را براى درمان نفس
خويش مورد نياز مىبيند، بياموزد، و چگونه آموختن آنها واجب نباشد و حال آن كه
پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده است:
سه چيز نابود كننده است: حرصى كه دنبال شود، هواى نفسى كه پيروى گردد، و ديگر
خودپسندى است، و هيچ بشرى از اينها خالى نيست.
باقى آنچه از صفات نكوهيده قلب ياد
خواهيم كرد مانند كبر، حسد و نظاير آنها تابع اين سه خصلت نابود كننده است، و زدودن
آنها از صفحه دل واجب عينى است، و اين امر جز با شناخت حدود و اسباب بروز اين صفات
و طريقه درمان آنها امكانپذير نيست، زيرا كسى كه بدى را نشناسد به آن دچار مىشود،
و چون درمان هر چيز عبارت از مقابله با سبب آن است پس چگونه ممكن است زدودن اين
صفات نكوهيده بدون شناخت سبب و مسبّب آنها انجام پذيرد. و آنچه در بخش مهلكات ذكر
كردهايم بيشتر آنها از واجبات عينى است، و همه مردمان به سبب اشتغال به امورى
بيهوده آنها را فرو گذاشتهاند.
آنچه شايسته است در تعليم مكلّف به آن
مبادرت شود، چنانچه به كيش ديگرى منتقل نشده است اعتقاد به بهشت و دوزخ و حشر و نشر
است، تا بدانها ايمان آورد، و تصديق كند. ايمان به آنها تتمّه شهادتين است، زيرا پس
از گواهى به رسالت پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
بايد معناى رسالتى را كه آن حضرت مبلّغ و رساننده آن است بداند، و آن عبارت از اين
است كه هر كس خداوند و پيامبرش را فرمانبردار باشد پاداش او بهشت است، و هر كه آنها
را نافرمانى كند كيفر او دوزخ است.
اكنون كه تدريجا به اين مطالب آگاه
شديد، درمىيابيد كه مذهب حقّ همين است كه ذكر كرديم. و برايتان محقّق مىشود كه هر
بندهاى در جريان احوال خود در شبانه روز همواره به مقتضاى تجدّد
لوازم وقايعى در عبادات و معاملات براى او روى مىدهد، كه لازم مىآيد در مورد آنچه
به طور نادر برايش اتفاق مىافتد پرسش كند، و به آموختن آنچه غالبا انتظار وقوع
نزديكش را دارد، مبادرت ورزد.
بنابراين آشكار شد كه منظور از علمى
كه در حديث پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
با الف و لام معرفه آمده و فرموده است: طلب العلم فريضة» علم به آداب و احكامى است
كه وجوب آنها در نزد مسلمانان مشهور است، نه علم ديگر، و طريق تدريج و وقت وجوب آن
نيز روشن گرديد.
دانشى كه واجب كفايى است
بايد دانست كه واجب از غير آن، زمانى
شناخته مىشود كه اقسام علوم بيان گردد، و علوم در رابطه با دانشى كه ما درصدد بيان
آنيم يا شرعى است و يا غير شرعى. منظور از علوم شرعى آنهايى است كه از پيامبران كه
درود خدا بر آنها باد به دست آمده است، اين دانشها مانند حساب و هندسه نيستند تا
عقل به آنها راه يابد، و از قبيل علوم پزشكى به شمار نمىآيند، تا از طريق تجربه به
دست آيند، همچنين مانند علم لغت نمىباشند، تا از راه سماع حاصل شوند.
علوم غير شرعى سه نوعند: پسنديده،
نكوهيده و مباح. علوم پسنديده آنهايى است كه با مصالح دنيا بستگى دارند، مانند
پزشكى و حساب، و اينها نيز بر دو قسمند: يا واجب كفايى مىباشند، و يا فضيلتند و
واجب نيستند.
واجب كفايى آن علمى است كه در قوام
امور دنيا نمىتوان از آنها بىنياز بود، مانند دانش پزشكى، زيرا براى بقاى تندرستى
ضرورى است، همچنين علم حساب كه در معاملات، و تقسيم وصايا و ميراثها و جز آنها
ضرورت دارد اينها دانشهايى هستند كه اگر يك شهر از دارندگان اين دانشها خالى بماند
مردم آن شهر در تنگنا و سختى مىافتند، و اگر يك تن به اين كار قيام كند كافى است،
و وجوب از ديگران ساقط مىشود. و نبايد از سخن ما در شگفت شد كه مىگوييم دانش
پزشكى و حساب واجب كفايى است، چه اصول مشاغل نيز همه واجب كفايى مىباشند، مانند كشاورزى،
بافندگى، سياست، بلكه حجامت، زيرا اگر شهر از حجامتگر خالى بماند، هلاكت به اهل آن
شهر رو مىآورد، و مردم با فقدان آن خود را در معرض نابودى قرار داده دچار سختى
مىشوند، زيرا آن كه درد را داده، درمان را نيز فرستاده و مردم را به استفاده از آن
ارشاد كرده، و اسباب به دست آوردن آن را فراهم ساخته است. بنابراين با اهمال و سستى
در معالجه نبايد خود را در معرض هلاكت قرار داد.
امّا آنچه فضيلت به شمار مىآيد، و
واجب نيست از قبيل تعمّق در دقايق حساب و حقايق دانش پزشكى و جز اينهاست كه مىتوان
از آنها بىنياز بود، ليكن تحصيل آنها مايه مزيد قوّت بر مقدار مورد احتياج است.
دانشهاى نكوهيده علم سحر و طلسمها و
شعبده و جادوگرى است.
دانش مباح مانند علم به اشعارى است كه
خالى از سخافت فكر باشد، و علم تاريخ و امثال آنهاست.
امّا علوم شرعى كه مقصود ما بيان
آنهاست همگى مطلوب و پسنديدهاند.
ليكن گاهى دانشهايى كه به گمان بعضى
شرعى مىباشند با علوم شرعى مشتبه مىشوند. بنابراين علوم مذكور نيز به پسنديده و
نكوهيده تقسيم مىشوند. علوم پسنديده شرعى چهار قسم است: اصول، فروع، مقدّمات و
متمّمات.
1- اصول: مشتمل بر چهار چيز است: كتاب خداوند (قرآن) سنّت پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)،
اجماع امّت و آثار صحابه. اجماع بدان سبب اصل است كه
بر سنّت دلالت دارد، از اين رو در مرتبه دوّم اصل قرار دارد. آثار صحابه نيز به
همين گونه است چه آنها هم بيانگر سنّت پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) مىباشند».
مىگويم: بنابر مبانى ما (شيعه) درست
اين است كه به جاى آثار صحابه آثار اهل بيت يعنى امامان معصوم (عليهم
السلام) گفته شود، زيرا همه آثار صحابه براى ما حجّت نيست، و چنان كه در جاى
خود ثابت شده تنها آثار معصومين (عليهم السلام)
مىتواند سند و حجّت باشد.
2- فروع: عبارت از علومى است كه از اصول دانسته مىشود: امّا نه به
موجب الفاظ آنها بلكه بر حسب معانى كه
عقل از آنها آگاهى مىدهد، و به سبب آنها دايره فهم گسترش مىيابد، تا آن جا كه از
لفظ، مفهوم آن و چيزهايى غير از آن فهميده مىشود، چنان كه از گفتار پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
كه فرموده است: «داور در حال خشم نبايد داورى كند.»
دانسته مىشود كه داور در حال حبس بول، گرسنگى رنجورى، تشنگى، شوق و شهوت زياد و
امثال اينها كه او را از انديشه و احتياط در صدور حكم داورى و فيصله دعاوى باز
مىدارد نبايد داورى كند.»
مىگويم: اين از ديدگاه ما قياسى
نادرست است، و بر اساس اصول ما (شيعه) درست اين بود، كه آيه شريفه: فَلا تَقُلْ
لَهُما أُفٍّ را مثال مىآورد، زيرا از آن استفاده مىشود كه به طريق اولى زدن و
ناسزا گفتن به پدر و مادر نيز ممنوع است.
غزّالى مىگويد: فروع بر دو گونه است:
اوّل آنچه مربوط به مصالح دنياست، و فنّ فقه محتوى آن است، و فقيهان عهدهدار آن
مىباشند، چه اينان عالمان دنيايند. دوّم آنچه متعلّق به آخرت است، و آن علم احوال
قلب و اخلاق نكوهيده و ستوده آن است، و آنچه پسنديده حقّ تعالى و يا ناپسند اوست، و
اين همان است كه بخش آخر اين كتاب يعنى دو بخش مهلكات و منجيات عهدهدار بيان آن
است، و ديگر علم به تأثيراتى است كه در عبادات و عادات از قلب انسان بر اعضا و
جوارح او ظاهر مىشود و بخش اوّل اين كتاب گوياى آنهاست.
3- مقدّمات: اين علوم به منزله آلات و ادوات علوم شرعى است، مانند علم لغت و نحو كه
آلت و وسيله دانستن كتاب خدا و سنّت پيامبرند (صلوات
الله عليهم). اينها ذاتا علوم شرعى به حساب نمىآيند، ليكن به خاطر دين و
شرع فراگرفتن آنها لازم شده است، زيرا آيين اسلام به زبان عرب آمده، و هر آيينى
ناگزير زبانى دارد، و آموختن آن زبان به منزله ابزارى براى آن آيين است. از ديگر
آلات علوم شرعى علم نوشتن خطّ است، جز اين كه آن
ضرورى نيست، چه اگر بتوان همه آنچه را شنيده مىشود از بر كرد به نوشتن نيازى نيست،
ليكن چون مردم غالبا در اين امر ناتوانند نوشتن ضرورت يافته است.
4- متممّات: اين علوم بر دو قسمند يا مربوط به دانستن قرآن مىباشند كه اين خود سه
گونه است:
اوّل- آنچه مربوط به الفاظ قرآن است
مانند علم قرائت و مخارج حروف.
دوّم- آنچه مربوط به معانى قرآن است،
مانند علم تفسير، چه مستند اين علم نيز نقل است، و مجرّد لغت كافى نيست.
سوّم- آنچه مربوط به احكام قرآن است،
مانند شناخت ناسخ و منسوخ، خاصّ و عام، نصّ و ظاهر، و چگونگى به كارگيرى برخى آيات
نسبت به بعضى آيات ديگر، و اين را علم اصول فقه ناميدهاند، و سنّت را نيز شامل
است.
قسم دوّم متمّمات علومى است كه مربوط
به اخبار و آثار است، مانند علم رجال و نامهاى آنها، علم به نامهاى صحابه و صفات
آنها، علم به عدالت راويان و احوال آنان براى شناخت ضعيف آنها از قوى، علم به
عمرهاى راويان براى دانستن حديث مرسل از مسند و آنچه به اين امر مربوط است.
اينها علوم شرعى هستند، و همه آنها
دانشهايى پسنديدهاند، بلكه همگى واجب كفايى مىباشند.
فصل: علم به قرآن منحصر به روايات
معصومين (عليهم السلام) است
مىگويم: آنچه ابو حامد گفته است كه
علم به معانى قرآن و تفسير آن تكيه بر نقل دارد درست است، ليكن منظور او از نقل،
رواياتى است كه از صحابه و تابعانى نقل شده است كه قرآن را بيشتر بنابر آراى خود
تفسير كردهاند همانهايى كه روا نيست بر گفتهها و ديندارى آنها اعتماد كرد. امّا
اين كه گفته است علم مربوط به احكام قرآن و سنّت اعمّ از ناسخ و منسوخ، عام و خاصّ
و جز اينها از طريق علمى كه اصول فقه ناميده شده است دانسته مىشود، درست نيست،
بلكه سزاوار و واجب اين است كه اين هر
دو علم (تفسير و فقه) بايد از اهل آنها اخذ شود، و هيچ كس اهليّت و شايستگى آن را
ندارد جز كسانى كه پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
تمسّك به آنها را پس از خود سفارش كرده و فرموده است: «من دو چيز گرانبها را ميان
شما باقى مىگذارم، اگر به اين دو تمسّك جوييد، پس از من هرگز گمراه نخواهيد شد، و
اين دو كتاب خدا و عترت من يعنى خاندان من است، و آنان هيچ گاه از يكديگر جدا
نخواهند شد تا كنار حوض بر من وارد شوند.
معناى اين كه آن دو از هم جدا نخواهند
شد اين است كه علم قرآن نزد آنهاست، هر كس به آنها تمسّك جويد به هر دو چنگ زده
است، و آنان اولوالامرند كه خدا درباره آنها فرموده است: وَ لَوْ رَدُّوهُ إِلَى
الرَّسُولِ وَ إِلى أُولِي الْأَمْرِ مِنْهُمْ لَعَلِمَهُ الَّذِينَ
يَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ و نيز در خصوص آنها فرموده است: يا أَيُّهَا الَّذِينَ
آمَنُوا أَطِيعُوا الله وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ
منشاء اين خطاها و اشتباهات اين است كه در آن هنگام كه حسّ جاهطلبى و رياستخواهى
بر فرومايگان و منافقان عرب چيره شد، و آتش حسادت و رقابت در نفوس آنها شعلهور
گرديد، وصايا و سفارشهاى پيامبر خدا (صلّى الله عليه
وآله وسلّم) را در روز غدير خم و جز آن ناديده گرفتند، وصّى آن حضرت و
اوصياى پس از او را تنها گذاشته، دست از يارى آنان برداشتند در حالى كه آنان
زمامداران حقّ، زبان صدق و راستى شجره نبوّت، كانون رسالت، مركز آمد و شد فرشتگان،
جايگاه وحى، كان علم، نشان هدايت، حجّتهاى خدا بر مردم دنيا، گنجور اسرار وحى و
تنزيل، معادن جواهر علم و تأويل، امانتداران خداوند بر حقايق، جانشينان او بر
خلايق، اولوالامرى كه خداوند به اطاعت از
آنان فرمان داده اولوالارحامى كه پروردگار به پيوند با آنان امر فرموده، خويشاوندان
پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) كه به دوستى
آنها دستور داده شده، اهل ذكرى كه رجوع به آنان سفارش گرديده، سرورانى كه به دوستى
و پيروى از آنها فرمان داده شده است، خاندانى كه خداوند پليدى را از آنها دور، و از
(شرك و گناه) پاكيزهشان ساخته است، راسخان در علم كه همه علوم قرآن، چه تأويل و چه
تفسير نزد آنهاست، يكى از دو سببى كه هر كس به آن چنگ زد پيروز شد، يكى از دو چيز
گرانقدرى كه هر كس به آنها تمسّك جست از شبروانى است كه صبحگاه زبان به ستايش آنها
گشوده خواهد شد، آنانى كه مانند كشتى نوحند، هر كس سوار آن كشتى شد نجات يافت، و آن
كه تخلّف ورزيد غرق گرديد، كسانى كه چون به گفتار آيند سخن به درستى گويند، به آنها
حكمت و فصل الخطاب (قدرت تميز حقّ از باطل) داده شده است، و معرّفى شدهاند تا
دانسته شود چگونه بايد از در به خانه وارد شد.
هنگامى كه پيشينيان آنان را ترك كرده
دست از يارى آنها كشيدند، امر بر آيندگان مشتبه شد، زيرا در موقعى كه آن ماجرا در
سقيفه ميان صحابه رخ داد و با نيرنگ زدن به آنها جز دسته كمى از مؤمنان بقيّه را
فريفتند، مردم از ثقلين (عترت و قرآن) روى گردانيدند، و از اين دو راه روشن (نجدين)
بدور افتادند، و در وادى حيرت و گمراهى سرگردان شدند، سالها در اين وضع به سر
بردند، و در اين غفلت و نادانى تا آن زمان كه مقدّر شده است باقى ماندند، در نتيجه
علم مكتوم و پوشيده ماند، و اهل آن مورد ظلم و ستم قرار گرفتند، و هيچ راهى براى
ابراز علم و دانش خود نداشتند، جز اين كه آن را پنهان بدارند، و يا در پرده از آن
سخن گويند.
آن نسل سپرى شد، و نسل ديگر جاى آن را
گرفت نسلى كه به ولايت ائمّه (عليهم السلام) آگاه
نبود، و دشمنى آنان را نيز در دل نداشت، و نمىدانست چه كند، و دانش را از چه كسانى فرا گيرد،
ناگزير به گروههايى مجادلهگر و هواپرست رو آورد گروههايى نادان و شكّاك، و پنداشت
كه آنان دانايان و عالمانند.
آنها با آراى خود آن نسل را فريب
مىدادند، زيرا همه احاديثى كه اين هواپرستان و بدعتگذاران درباره حلال و حرام و
واجبات و احكام از پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
در دست داشتند، بنا بر آنچه گفتهاند از چهار هزار تجاوز نمىكرد، و
اين مقدار حديث براى آنها كافى نبود. از اين رو هر زمان حادثهاى روى مىداد، كه در
برخورد با آن روايتى نداشتند، بر اساس اصول و قواعد مستند بر احاديثى كه از
ساختهها و افتراهاى رهبران و رؤساى آنهاست به استنباط حكم و صدور رأى مىپرداختند.
(مثلا) براى اين كه آراى فاسد خود را رواج دهند، اين روايت را جعل كردند كه پيامبر
خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به معاذ بن جبل
به هنگامى كه او را روانه يمن ساخت، فرموده است: «به چه چيزى داورى مىكنى، پاسخ
داد:
به كتاب خدا، پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
فرمود: درباره آنچه در كتاب نباشد؟ گفت به سنّت،
فرمود: نسبت به آنچه در سنّت نباشد، گفت: با اجتهاد به رأى خودم داورى مىكنم،
فرمود: سپاس ويژه خداوندى است كه فرستاده فرستادهاش را فقيه گردانيده است» اين
روايت را قرآن ضمن بسيارى از آيات تكذيب مىكند، از جمله آنهاست: وَ لا تَقْفُ ما
لَيْسَ لَكَ به عِلْمٌ و: إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ، و: إِنَّ الظَّنَّ لا
يُغْنِي من الْحَقِّ شَيْئاً و: وَ أَنْ تَقُولُوا عَلَى الله ما لا تَعْلَمُونَ و:
أَنِ احْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ الله وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَهُمْ و: إِنَّا أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ
بِالْحَقِّ لِتَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ بِما أَراكَ الله در اين آيه خداوند نفرموده
است: بما رأيت، يعنى به آنچه رأى توست، زيرا اگر دين بر اساس رأى مردم بود، رأى
پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) اولويّت داشت
بر رأى كسانى كه معصوم نيستند، و آراى آنها به خطا و اشتباه نزديكتر است تا به
صواب. زيرا قانونگذارى (در شرع) جز بر اساس وحى جايز نيست، كه فرموده است: إِنْ
هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحى، و ما به حكم حديث نبوى (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
دستور داريم احاديثى را كه با كتاب خدا مخالفت دارد
بر ديوار زنيم و آنها را به دور اندازيم.
كوتاه سخن اين كه هواپرستان چشمها را
بر هم نهادند، و ثقلين (كتاب و عترت) را ترك كردند، و در عقايد اسلامى بدعتهايى
پديد آوردند، و در گرايشهاى خود فرقه فرقه شدند، و درباره احكام دين چيزهايى
اختراع، و در آنها به رأى خود حكم كردند. و از آنها فروع دقيق و نادرى كه به آنها
هيچ نيازى نيست بيرون كشيده، بر طبق اميال خود نسبت به آنها فتوا دادند، تا آن جا
كه بر اثر مخالفت با يكديگر كينه و دشمنى ميان آنها بروز كرد، و نيز تكاليف دينى را
كم و زياد كردند، و در اين باره به تصنيف كتابهايى پرداختند، تا آنگاه كه اختلاف
بسيار شد، و به سبب رواج اقوال و آراى نادرست بر كيان اسلام بيمناك شدند. در اين
هنگام پادشاهانشان آنان را از گسترش دامنه اجتهاد منع، و مجتهدان را به چهار تن
منحصر ساختند، و در اصول دين به اقوال مردى كه او را ابو الحسن اشعرى مىگفتند تكيه
كردند. او به جبر و اين كه صفات خداوند زايد بر ذات اوست و همچنين هشت ذات قديم يا
قدماى ثمانيه و چيزهايى جز اينها معتقد بود. پس از آن مردم به اين امر وفادار
نماندند، و از آنچه منع شده بودند خوددارى نكردند، بلكه هواپرستيهاى خود را گسترش
دادند، و بر تعداد آراى خويش در هر قرنى پس از قرن ديگر افزودند، تا امر بدان جا كه
رسيد انجاميد، اين در حالى بود كه امامان بر حقّ كه آنان را خداوند
يكى پس از ديگرى جانشين پيامبر خود
قرار داده است در ميان آنان بودند.
در وصيّت پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
به سران عرب در حجّة الوداع ضمن خطبهاى در غدير خم،
با حضور هفتاد هزار تن از مسلمانان- به تعداد قوم موسى (عليه السلام)
به هنگامى كه هارون را ميان آنان جانشين خود كرد، و به ميقات
پروردگارش رفت، و آنان گوساله را به خدايى گرفتند، طىّ سخنانى فرمود: «اى گروههاى
مردم! همان گونه كه خداوند فرمان داده است نماز را بر پا داريد، و زكات را پرداخت
كنيد، اگر روزگار بر شما به درازا كشيد، و كوتاهى يا فراموش كرديد، على ولىّ و
سرپرست شما و بيان كننده (احكام الهى) براى شماست، همان كسى كه خداوند او را پس از
من منصوب كرده، و او را از سرشت من آفريده است. او شما را از آنچه مىپرسيد خبر
خواهد داد، و آنچه را نمىدانيد برايتان بيان خواهد كرد، آگاه باشيد حلال و حرام
بيش از آن است كه آنها را بشمارم و معرّفى كنم از اين رو در يك كلام به حلال امر و
از حرام نهى مىكنم.
مأمورم از شما بيعت بگيرم، و معامله
به سود شماست، كه آنچه را از جانب خداوند درباره على امير مؤمنان و امامان پس از او
آوردهام بپذيريد امامانى كه از من و على مىباشند گروهى بر پا دارنده حقّند، و از
جمله آنها مهدى است تا روزى كه قيامت بر پا شود او بحقّ داورى مىكند. اى گروههاى
مردم! هر حلالى كه شما را به آن دلالت، و هر حرامى كه شما را از آن نهى كردهام، من
از آن بازنگشتهام، و چيزى را تغيير ندادهام، هان آنها را به ياد آوريد و حفظ
كنيد، و به يكديگر سفارش كنيد، و چيزى را دگرگون نسازيد.» اين حديث طولانى است، و
در آن مطالب ديگرى از اين قبيل است. امّا آنان اين سفارش را كتمان كردند، و تبديل و
تغيير دادند، خود گمراه شدند، و ديگران را نيز گمراه كردند.
پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
بنابر آنچه خود آنان در كتابهايشان روايت كردهاند از
اين حوادث خبر داده و فرموده است: «جمعى از
اصحاب من در كنار حوض بر من وارد
مىشوند به محض اين كه آنان را شناختم از نزد من باز مىگردند. من مىگويم اصحاب من
كجايند (در روايتى مصغّر آن اصيحاب ذكر شده است) پاسخ داده مىشود: (اى پيامبر) تو
نمىدانى آنها پس از تو چه حوادثى به وجود آوردند.»
امير مؤمنان (عليه السلام) فرموده است: «اى گروه شيعيان ما، و اى مدّعيان دوستى ما! از اصحاب
رأى پرهيز كنيد چه آنان دشمن سنّتهايند، احاديث از چنگ آنها رها شده نمىتوانند
آنها را نگه دارند، و سنّت آنان را درمانده كرده قادر نيستند آن را بفهمند، بندگان
خدا را به بندگى گرفتهاند، و اموال خدا را دست به دست مىگردانند، مردمان تسليم
آنها شده، و مانند سگان از آنها فرمانبردارى مىكنند، با حقّ و اهل آن جدال
مىورزند، و مانند امامان بر حقّ خود را نشان مىدهند، در حالى كه از كافرانى (يا
نادانهايى) هستند كه لعنت شدهاند، از چيزهايى كه نمىدانند مىپرسند، ليكن به
نادانى خود اعتراف نمىكنند. از اين رو با آراى خود به مخالفت با دين برخاستهاند
آنان گمراهند، و ديگران را نيز گمراه مىكنند. امّا اگر دين از طريق قياس مىبود
مسح باطن پاها از ظاهر آنها سزاوارتر بود.»
چون علماى عامّه و تصوّف آنها از
شناخت امام، و علم به مسائل حلال و حرام و واجبات و احكام چنان كه بايد، محروم
ماندند، به انواع بدعتها و گمراهيها دچار، و در وادى جهل و حيرت سرگردان شدند، به
طورى كه بسيار نقل مىشود كه يكى از اين عالمان صوفى با به جا آوردن اعمالى كه هيچ
حاصلى براى او نداشته، تا چه حدّ زيادهروى كرده و به خود رنج داده، و بسا در آنچه
بر او واجب بوده تقصير كرده است. از اين رو ما بيشتر اقوال و افعال اين عالمان را
كه غزّالى در اين كتاب ذكر كرده، و احتياج به دليل دارد ترك كرديم، زيرا در نقل
آنها هيچ سودى نبود.
امام كاظم (عليه السلام) درباره قول خداوند متعال: و من اضل ممن اتبع هواه بغير هدى من الله
فرموده است: «يعنى كسى كه رأى غير امامى از ائمّه هدى (عليهم
السلام) را دين خود قرار داده است.»
امام باقر (عليه السلام) فرموده است: «هر كس عبادتى را آيين خود كند، و در آن خويشتن را به
رنج اندازد، در حالى كه امام بر حقّى نداشته باشد، كوشش او پذيرفته نيست او گمراهى
است سرگردان، و خداوند اعمال او را دشمن مىدارد.»
و نيز از آن حضرت روايت شده كه خداوند
فرموده است: «من هر كسى را كه پيرو اسلام است و معتقد به ولايت امامى ستمگر و غير
الهى است هر چند نيكوكار و پرهيزگار باشد، او را عذاب مىكنم، و هر كس از رعاياى
اسلام به ولايت امامى عادل و منصوب از جانب خداوند اعتقاد داشته باشد، هر چند خودش
ستمگر و بدكار باشد او را مورد عفو قرار مىدهم.