راه روشن ، جلد اول
ترجمه المحجة البيضاء فى تهذيب الاحياء

مولى محسن فيض كاشانى‏ (قدس سره)
مترجم: سيد محمد صادق عارف

- ۶ -


فصل: شواهد عقلى كه مؤلّف ذكر كرده است‏

مى‏گويم: از جمله شواهد عقلى بر شرافت و ارزش علم اين كه لذّت و خوشى تنها از طريق ادراك حاصل مى‏شود، و شكّ نيست كه لذّات عقلى از لذّتهاى خيالى قوى‏تر، و لذّتهاى خيالى از حسّى شديدتر و كاملتر است، بلكه لذّات حسى به هيچ روى قابل مقايسه با لذّات عقلى نيست، زيرا عقل هر چيز را آن چنان كه هست درك مى‏كند، بدون آن كه ظاهر آن را مورد توجّه قرار دهد عقل به مغز و حقيقت هر چيز دست مى‏يابد، امّا حسّ هر شى‏ء را در حالى كه با غير خود آميخته و مشوب به چيز ديگرى است مى‏فهمد، فى المثل انسان رنگ را زمانى حسّ مى‏كند كه ضمن آن درازا و پهنا و وضع و اين و ديگر امورى را كه از حقيقت رنگ بيگانه است احساس كند همچنين ادراك عقلى با چيزى كه درك شده مطابقت مى‏كند، و با آن تفاوتى ندارد، ليكن حسّ هر چيز را اگر نزديك باشد بزرگ، و اگر دور باشد كوچك مى‏بيند، و هر چه دورتر شود، آن را كوچكتر مشاهده مى‏كند، تا آن جا كه به سبب دورى آن را همچون نقطه‏اى مى‏بيند، و سپس بكلّى از جلو ديدگانش محو مى‏شود، و نيز هر چه شى‏ء به انسان نزديكتر باشد بزرگتر به نظر مى‏آيد، تا آن جا كه به سبب نزديكى، آن شى‏ء مانند نيمى از دنيا به نظر مى‏رسد، و سپس از نظر ناپديد مى‏شود. همچنين عقلى كه قوانين خرد و منطق را رعايت مى‏كند و از گناه و پليدى پاك است، و وهم و وسواس مزاحم او نيست از غلط و اشتباه مصون است، ليكن حسّ، بسيارى از اوقات در درك اشيا اشتباه مى‏كند، چنان كه خورشيد را به اندازه يك اترج (بالنگ) مى‏بيند، و مقدار جرم آن را مثلا يكصد و شصت برابر جرم زمين مى‏داند. و نيز مدركات عقلى امور كلّى ازلى و ذوات نورانييى هستند كه تغيير ناپذيرند، و از جمله آنها خود حق تعالى است كه مبدأ همه كمالات و زيباييها و جمال در عالم وجود است. شماره معقولات تقريبا پايان‏ناپذير است چه موجودات و انواع آنها پايانى ندارد. همچنين مناسبات و روابط ميان موجودات پايان‏پذير نيست. اين مدركات هر چه زياد شود نيروى خرد انسان را قوّت مى‏دهد، و بر نورانيّت آن مى‏افزايد، امّا مدركات حسّى اجسام و اعراضى هستند كه از ميان رفتنى و زايل شدنى نيستند و منحصر به انواع كمى از موجوداتند. اين مدركات چون از لذّتى قوى برخوردار شوند حسّ را تباه مى‏كنند. فى المثل چشم كه از روشنايى لذّت و از تاريكى رنج مى‏برد، از روشنايى زياد دچار تباهى و فساد مى‏شود، همچنين آواز شديد گوش را تباه و پس از آن مانع فهميدن آواز آهسته مى‏گردد. و نيز چنان كه گفته‏اند گواراترين لذّات جسمى زناشويى و خوردن خوراكهاى لذيذ و آنچه از اين قبيل است، مى‏باشد با اين حال كسى كه اندكى لذّت غلبه بر حريف را هر چند در امورى پست مانند شطرنج و نرد چشيده است چنانچه اين دو امر بر او عرضه شود احيانا آنها را ردّ مى‏كند و نمى‏پذيرد، زيرا لذّت غلبه موهومى جاى اين دو لذّت را گرفته است. و گاهى خوردنى و مباشرت با زن به انسان پيشنهاد مى‏شود كه چون مايه شرمسارى او مى‏گردد، دست از آنها باز مى‏دارد، و قهرا در اين جا رعايت شرم و آزرم براى او برتر و لذيذتر از خوردنى و همبسترى با زن مى‏باشد. و هر گاه به افراد كريم و سخاوتمندى لذّت بخشش بجا و بموقعى پيشنهاد شود، آنان آن را بر لذّت حيوانى شهوت‏آميزى كه مطلوب مردم است ترجيح مى‏دهند، و ديگران را در اين امر بر خود مقدّم مى‏دارند، و با شتاب آنها را مورد بخشش قرار مى‏دهند.

زيرا مردان بلند همّت در برابر حفظ آبروى خويش گرسنگى و تشنگى را كوچك مى‏شمارند، و به هنگام مبارزه با اقران و پيكارگران بيم از مرگ و نابودى را تحقير مى‏كنند، و بسا به هنگام خطر سوار بر مركب شده يك تنه بر شمار انبوهى از دشمنان يورش مى‏برند، زيرا خواستار لذّت ستايشند، هر چند اين ستايش پس از مرگ آنها به عمل آيد، گويى اين لذّت در حالى كه مرده‏اند نيز به آنها خواهد رسيد.

بارى روشن شد كه لذّات باطنى بر لذّتهاى حسّى برترى دارند، و اين امر منحصر به انسانهاى عاقل نيست، بلكه در چهارپايان نيز وضع به همين قرار است. چنان كه سگهاى شكارى در حالى كه گرسنه‏اند صيد را شكار كرده به صاحب خود مى‏رسانند، و بسا تا مسافت زيادى آن را حمل مى‏كنند همچنين حيوانات شيرده بچّه‏هايشان را بر خودشان ترجيح مى‏دهند، و بسا براى حمايت از آنها خطراتى بزرگتر از آنچه براى حفظ خويش تحمّل مى‏كنند بر خود هموار مى‏سازند. به هر حال اگر لذّات باطنى هر چند غير عقلى، از لذّات ظاهرى مهمّتر و مؤثرتر باشند روشن است كه لذّتهاى عقلى تا چه اندازه برتر و ارزشمندترند. خوشا به حال عقول والايى كه حق تعالى آنها را به اندازه امكان و قابليّتى كه دارند جلوه گاه انوار خاصّه خويش قرار داده، و كلّ وجود آن چنان كه هست مجرّد از هر شايبه‏اى در آنها ظهور يافته، و پس از تجليّات سبحانى ابتدا جواهر عقليّه جبروتيّه، و سپس جواهر روحانيه ملكوتيّه و اجرام سماويّه و آنچه پس از اينهاست در آنها تجسّم پيدا كرده است، به گونه‏اى كه از ذات آنها متمايز نيست. يكى از دانشمندان مى‏گويد: «اگر پادشاهان بدانند كه ما از علم چه لذّتى مى‏بريم با شمشير به جنگ ما خواهند آمد»، حقّ تعالى فرموده است: وَ لَلْآخِرَةُ أَكْبَرُ دَرَجاتٍ وَ أَكْبَرُ تَفْضِيلًا.

از امام جعفر بن محمّد الصادق (عليه السلام) روايت شده كه فرموده است: «اگر مردم ارزش معرفت خداوند متعال را مى‏دانستند به شكوفايى دنياى دشمنان او، و نعمتهايى كه آنان را از آنها بهره‏مند ساخته است نمى‏نگريستند، و دنياى آنها در نزد آنان كمتر و پست‏تر از آن چيزى بود كه در زير پاهاى خود لگدمال مى‏كنند، و همانند كسى كه همواره در باغهاى بهشت در كنار دوستان خدا به سر مى‏برد به معرفت خداوند متنعّم و از آن لذّت مى‏بردند. معرفت الهى مونس و همدم انسان در برابر هر بيم و وحشت، و يار و همنشين در هر تنهايى و وحدت، و روشنايى در ميان هر ظلمت، و قوّت در مقابل هر ضعف و درمان هر بيمارى است. سپس فرمود: پيش از شما قومى وجود داشت كه آنها را كشتند و سوزانيدند و اعضاى بدنشان را با ارّه قطع كردند، و زمين را با همه فراخى بر آنها تنگ ساختند، ليكن اين آزارها و بلاها آنها را از طاعت خداوند و دين حقّ باز نگردانيد. اينان كسى از دشمنان خود را نكشته، و آزارى به آنها نرسانيده بودند جز اين كه به خداوند عزيز و حميد ايمان آورده بودند وَ ما نَقَمُوا مِنْهُمْ إِلَّا أَنْ يُؤْمِنُوا بِاللَّهِ الْعَزِيزِ الْحَمِيدِ پس مقامات آنها را از خداوند درخواست كنيد، و بر مصائب روزگار شكيبايى ورزيد، تا پاداشهاى آنها را بيابيد.»

باب دوّم‏

در اين باب دانشهاى پسنديده و نكوهيده و اقسام و احكام آنها و علومى كه واجب عينى يا كفايى است و موقعيّت و حدود علم فقه و كلام در ميان علوم دينى و همچنين علم آخرت شرح داده مى‏شود.

دانشى كه واجب عينى است‏

پيامبر اكرم (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده است: «طلب دانش بر هر مسلمانى واجب است» و نيز فرموده است: «دانش را طلب كنيد هر چند در چين باشد». علما درباره اين كه چه علمى بر هر مسلمانى واجب عينى است اختلاف نظر دارند و در اين‏ مورد به بيش از بيست فرقه تقسيم شده‏اند. ما با نقل نظريّات آنها سخن را طولانى نمى‏كنيم، ليكن خلاصه مطلب اين است كه هر فرقه‏اى وجوب را به علمى داده‏اند كه خود دست‏اندركار آنند. متكلمان گفته‏اند: دانشى كه بر هر مسلمانى واجب عينى است علم كلام است، زيرا به وسيله اين دانش است كه توحيد درك، و ذات و صفات خداوند سبحان شناخته مى‏شود. فقيهان گفته‏اند: علمى كه واجب عينى است دانش فقه است. چه از طريق آن عبادات، حلال و حرام، مكاسب محرّم و غير محرّم دانسته مى‏شود، و مقصود آنها وجوب احكامى است كه مورد نياز همگان است، نه مسائل نادر و حوادثى كه كمتر اتّفاق مى‏افتد. مفسّران و محدّثان گفته‏اند: دانش واجب، علم كتاب و سنّت است، زيرا از طريق اين علم است كه به همه دانشها دسترسى حاصل مى‏شود. متصوّفه گفته‏اند مراد از علم واجب دانش ماست، يكى از آنها مى‏گويد: علم واجب اين است كه بنده حال و مقام خود را در برابر خداوند بداند. ديگرى از آنها گفته است: علم واجب عبارت است از علم به اخلاص و آفات نفس و تميز دادن الهام فرشته از وسوسه‏هاى شيطان. يكى ديگر از آنها گفته است: علم واجب عبارت از علم باطن است، و بر گروه خاصّى كه شايستگى آن را دارند واجب مى‏باشد، اينان از عموميّت لفظ كه در حديث آمده صرفنظر كرده آن را بر خصوص حمل كرده‏اند. ابو طالب مكّى گفته است:

علم واجب همان است كه در حديثى از پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) كه مشتمل بر مبانى اسلام مى‏باشد آمده و فرموده است: «اسلام بر پنج پايه بنا شده است»، زيرا همين پنج فقره است، كه واجب است كيفيّت عمل به آنها و همچنين چگونگى وجوب آنها دانسته شود.

امّا آنچه سزاوار است طالب دانش به آن يقين كند، و در آن شكّ نداشته باشد همين چيزى است كه ما ذكر مى‏كنيم، و آن اين است كه طبق آنچه در مقدّمه كتاب بيان كرديم، علم به دو بخش منقسم مى‏شود: علم معامله و علم مكاشفه، و مراد از دانشى كه واجب عينى است علم معامله است نه علم مكاشفه، و علم معامله‏اى كه بنده بالغ عاقل، مكلّف به آن مى‏باشد سه بخش است: اعتقاد، فعل، ترك.

بنابراين هنگامى كه مرد عاقل به سبب احتلام يا رسيدن به سنّ بلوغ مثلا در چاشتگاه بالغ شود، نخستين چيزى كه بر او واجب مى‏گردد، گفتن شهادتين و فهم معناى آنهاست، و شهادتين عبارت از: لا اله الا الله- محمد رسول الله است.

مى‏گويم: اعتقاد اجمالى به اين كه خداوند جامع تمامى كمالات است، و نقصان به او راه ندارد، و اذعان به امامت امام، و تصديق به آنچه پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) درباره احوال دنيا و آخرت از جانب خداوند آورده و به طور تواتر از او به ثبوت رسيده‏اند، نيز بايد بر شهادتين اضافه شود.

غزّالى مى‏گويد: بر مكلّف واجب نيست كه از طريق فكر و نظر، و بحث و نوشتن ادلّه، صحّت اين اعتقادات را به دست آورد، بلكه كافى است كه آنها را تصديق كند و بدون هيچ شكّ و دودلى به آنها اعتقاد جازم داشته باشد. و اين مقدار به مجرّد تقليد و سماع و بدون هيچ بحث و برهان به دست مى‏آيد. زيرا پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) بر مسلمانى نابخردان عرب به تصديق و اقرار آنها بسنده مى‏كرد، بى‏آن كه آنان دليلى را بر اين اعتقاد خود در ذهن داشته باشند.

بنابراين هر گاه انسان عاقلى كه بالغ شده آنچه را گفته شد به جا آورد تكليفى را كه بر او در آن وقت واجب شده ادا كرده، و علمى كه در آن هنگام بر او واجب بوده آموختن شهادتين و دانستن معناى آن بوده، و غير از آن در آن زمان چيزى بر او لازم و واجب نبوده است، به دليل اين كه اگر پس از اداى اين واجب مى‏مرد، فرمانبردار خداوند به شمار مى‏آمد، و گناهى بر دوش نداشت و آنچه گاهى غير از اداى شهادتين واجب مى‏شود به سبب عوارضى است كه روى مى‏دهد، و درباره هر كس ضرورى نيست، بلكه انفكاك آن از بعضى افراد قابل تصوّر است.

اين عوارض ممكن است در فعل، يا در ترك و يا در اعتقاد باشد، چنانچه در فعل باشد به اين صورت است كه اگر عاقل بالغى كه در چاشتگاه بالغ شده و شهادتين گفته است تا ظهر زنده بماند، با دخول وقت نماز ظهر، فرا گرفتن آداب وضو و نماز بر او واجب مى‏شود، و اگر تندرست و در وضعى باشد كه اگر تا ظهر صبر كند قادر نخواهد شد همه آداب مذكور را در اين وقت آموخته، و نماز را به جا آورد، بلكه به سبب اشتغال به آموختن اين آداب، وقت نماز از او فوت مى‏شود، در اين جا دو احتمال است: يكى آن كه چه بسا گفته شود ظاهر بقاى اوست، و آموختن احكام پيش از در آمدن وقت نماز بر او واجب است، احتمال ديگر اين كه وجوب علمى كه شرط عمل است پس از وجوب عمل است، و در اين صورت آموختن آداب وضو و نماز پيش از فرا رسيدن ظهر بر او واجب نيست، نمازهاى ديگر نيز به همين گونه است.

اگر اين شخص تا ماه رمضان زنده بماند، به سبب آن آموختن احكام روزه بر او واجب مى‏شود، و بايد بداند كه وقت روزه از صبح صادق است تا غروب آفتاب، و در آن نيّت و خوددارى از خوردن و نوشيدن و جماع واجب است، و اين امساك در روزه تا هلال ماه شوّال ادامه دارد.

و هم اگر اين شخص مالى به دستش برسد، و يا به هنگام بلوغ مالى را دارا بوده است، آموختن احكام زكات بر وى واجب مى‏شود، امّا اين وجوب فورى نيست، بلكه تا اتمام سالى كه در آن اسلام آورده است فرصت دارد. و اگر دارايى او منحصر به شتر است، بر او واجب نيست احكام زكات گوسفند را فرا گيرد، ساير اقسام مال نيز به همين گونه است.

و چون ماه يا ماههاى حجّ فرا رسد، اگر رو به سوى مكّه آورد، و در موسم حجّ به آن جا برسد، و داراى استطاعت باشد بر او واجب است احكام حجّ را فرا گيرد، ليكن تنها واجبات و اركان عمل حجّ بر او واجب است، و مستحبّات آن واجب نيست، زيرا آنچه مستحبّ است احكام به جا آوردن آنها، نيز مستحبّ مى‏باشد، و واجب عينى نيست. در وجوب فراگيرى علم اعمال ديگرى كه واجب عينى است نيز وضع به همين گونه است.

امّا اگر عارضه در ترك فعل باشد، آموختن چگونگى آن بر حسب حالات مختلفى كه بر انسان واقع مى‏شود، واجب مى‏گردد، و نسبت به اشخاص مختلف است. مثلا بر گنگ واجب نيست حرمت سخنان حرام را ياد گيرد، همچنان كه به كور فرض نيست نگاههايى را كه حرام است فرا گيرد، و بر بدوى يا بيابانى واجب نشده است بياموزد كه‏ نشستن در كدام مسكن حلال است. بنابراين ترك فعل نيز بر حسب مقتضاى حال واجب مى‏شود، و آنچه را يقين دارد از آن جدا مى‏شود فرا گرفتن احكام آن بر او واجب نيست، و نسبت به چيزهايى كه با آنها ملازم و همراه مى‏باشد واجب است از احكام آنها او را آگاه ساخت، چنان كه اگر پس از مسلمانى حرير بپوشد، يا در مكان غصبى نشيند، يا به نامحرم نظر كند، واجب است حرمت اينها را به او گوشزد كرد و در مورد چيزهايى كه ملازم با آنها نيست ليكن در معرض آن است كه بزودى به آنها دچار شود، مانند خوردن كه واجب است احكام آن را به او ياد داد، تا اگر در شهرى باشد كه نوشيدن شراب و خوردن گوشت خوك در آن رواج دارد، از حرمت آنچه حرام است آگاه باشد، تا از نوشيدن و خوردن آنها بپرهيزد، و هر چه ياد دادن احكام آن واجب است فرا گرفتن آن نيز واجب مى‏باشد.

امّا اعتقادات و اعمال دل، علم آنها بر حسب آنچه به دل خطور مى‏كند واجب مى‏شود، اگر در آنچه معانى شهادتين بر آنها دلالت دارد شكّ كند، بر او واجب است چيزى را كه مايه زدودن شكّ او مى‏شود فرا گيرد. و اگر شكّى به او دست ندهد، و پيش از آن كه صفات ثبوتيّه و سلبيه خداوند را به تفصيل فرا گيرد بميرد، به اجماع مسلمانان مسلمان مرده است، ليكن خطوراتى كه مبناى اعتقادات است برخى بر حسب طبع، و پاره‏اى از طريق شنيدن از اهل شهر حاصل مى‏شود، بنابراين اگر انسان در شهرى باشد كه علم كلام در آن رايج و بدعتها بر زبان مردم جارى است سزاوار است از بيم اين كه مبادا باطل در قلب او سبقت گيرد، از همان آغاز بلوغ، با تلقين حقّ او را از آفتها و بدعتها مصون دارند، چه اگر باطل به او راه يابد واجب است آن را از دل او زدود، و بسا زدودن آن از دل او بس دشوار باشد، چنان كه اگر اين مسلمان بازرگان بوده، و در شهرى كه او در آن ساكن است ربا رواج داشته باشد، بر او واجب است چگونگى اجتناب از ربا را ياد گيرد، و اين علمى است كه واجب عينى به شمار مى‏آيد، و معنايش دانستن كيفيّت عمل واجب است پس هر كس دانست چگونه بايد عمل واجب را به جا آورد، و وقت وجوب آن را بداند، او علمى را كه واجب عينى است دانسته است.

آنچه صوفيان گفته‏اند كه واجب عينى شناخت وسوسه شيطان از الهام فرشتگان مى‏باشد نيز حقّ است، ليكن وجوب آن درباره كسى است كه با آن از در مخالفت در آيد، و چون هر انسانى غالبا از انگيزه‏هاى شرّ و ريا و حسد خالى نيست بر او لازم است از بخش مهلكات اين كتاب آنچه را براى درمان نفس خويش مورد نياز مى‏بيند، بياموزد، و چگونه آموختن آنها واجب نباشد و حال آن كه پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده است: سه چيز نابود كننده است: حرصى كه دنبال شود، هواى نفسى كه پيروى گردد، و ديگر خودپسندى است، و هيچ بشرى از اينها خالى نيست.

باقى آنچه از صفات نكوهيده قلب ياد خواهيم كرد مانند كبر، حسد و نظاير آنها تابع اين سه خصلت نابود كننده است، و زدودن آنها از صفحه دل واجب عينى است، و اين امر جز با شناخت حدود و اسباب بروز اين صفات و طريقه درمان آنها امكان‏پذير نيست، زيرا كسى كه بدى را نشناسد به آن دچار مى‏شود، و چون درمان هر چيز عبارت از مقابله با سبب آن است پس چگونه ممكن است زدودن اين صفات نكوهيده بدون شناخت سبب و مسبّب آنها انجام پذيرد. و آنچه در بخش مهلكات ذكر كرده‏ايم بيشتر آنها از واجبات عينى است، و همه مردمان به سبب اشتغال به امورى بيهوده آنها را فرو گذاشته‏اند.

آنچه شايسته است در تعليم مكلّف به آن مبادرت شود، چنانچه به كيش ديگرى منتقل نشده است اعتقاد به بهشت و دوزخ و حشر و نشر است، تا بدانها ايمان آورد، و تصديق كند. ايمان به آنها تتمّه شهادتين است، زيرا پس از گواهى به رسالت پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) بايد معناى رسالتى را كه آن حضرت مبلّغ و رساننده آن است بداند، و آن عبارت از اين است كه هر كس خداوند و پيامبرش را فرمانبردار باشد پاداش او بهشت است، و هر كه آنها را نافرمانى كند كيفر او دوزخ است.

اكنون كه تدريجا به اين مطالب آگاه شديد، درمى‏يابيد كه مذهب حقّ همين است كه ذكر كرديم. و برايتان محقّق مى‏شود كه هر بنده‏اى در جريان احوال خود در شبانه روز همواره به مقتضاى تجدّد لوازم وقايعى در عبادات و معاملات براى او روى مى‏دهد، كه لازم مى‏آيد در مورد آنچه به طور نادر برايش اتفاق مى‏افتد پرسش كند، و به آموختن آنچه غالبا انتظار وقوع نزديكش را دارد، مبادرت ورزد.

بنابراين آشكار شد كه منظور از علمى كه در حديث پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) با الف و لام معرفه آمده و فرموده است: طلب العلم فريضة» علم به آداب و احكامى است كه وجوب آنها در نزد مسلمانان مشهور است، نه علم ديگر، و طريق تدريج و وقت وجوب آن نيز روشن گرديد.

دانشى كه واجب كفايى است‏

بايد دانست كه واجب از غير آن، زمانى شناخته مى‏شود كه اقسام علوم بيان گردد، و علوم در رابطه با دانشى كه ما درصدد بيان آنيم يا شرعى است و يا غير شرعى. منظور از علوم شرعى آنهايى است كه از پيامبران كه درود خدا بر آنها باد به دست آمده است، اين دانشها مانند حساب و هندسه نيستند تا عقل به آنها راه يابد، و از قبيل علوم پزشكى به شمار نمى‏آيند، تا از طريق تجربه به دست آيند، همچنين مانند علم لغت نمى‏باشند، تا از راه سماع حاصل شوند.

علوم غير شرعى سه نوعند: پسنديده، نكوهيده و مباح. علوم پسنديده آنهايى است كه با مصالح دنيا بستگى دارند، مانند پزشكى و حساب، و اينها نيز بر دو قسمند: يا واجب كفايى مى‏باشند، و يا فضيلتند و واجب نيستند.

واجب كفايى آن علمى است كه در قوام امور دنيا نمى‏توان از آنها بى‏نياز بود، مانند دانش پزشكى، زيرا براى بقاى تندرستى ضرورى است، همچنين علم حساب كه در معاملات، و تقسيم وصايا و ميراثها و جز آنها ضرورت دارد اينها دانشهايى هستند كه اگر يك شهر از دارندگان اين دانشها خالى بماند مردم آن شهر در تنگنا و سختى مى‏افتند، و اگر يك تن به اين كار قيام كند كافى است، و وجوب از ديگران ساقط مى‏شود. و نبايد از سخن ما در شگفت شد كه مى‏گوييم دانش پزشكى و حساب واجب كفايى است، چه اصول مشاغل نيز همه‏ واجب كفايى مى‏باشند، مانند كشاورزى، بافندگى، سياست، بلكه حجامت، زيرا اگر شهر از حجامتگر خالى بماند، هلاكت به اهل آن شهر رو مى‏آورد، و مردم با فقدان آن خود را در معرض نابودى قرار داده دچار سختى مى‏شوند، زيرا آن كه درد را داده، درمان را نيز فرستاده و مردم را به استفاده از آن ارشاد كرده، و اسباب به دست آوردن آن را فراهم ساخته است. بنابراين با اهمال و سستى در معالجه نبايد خود را در معرض هلاكت قرار داد.

امّا آنچه فضيلت به شمار مى‏آيد، و واجب نيست از قبيل تعمّق در دقايق حساب و حقايق دانش پزشكى و جز اينهاست كه مى‏توان از آنها بى‏نياز بود، ليكن تحصيل آنها مايه مزيد قوّت بر مقدار مورد احتياج است.

دانشهاى نكوهيده علم سحر و طلسمها و شعبده و جادوگرى است.

دانش مباح مانند علم به اشعارى است كه خالى از سخافت فكر باشد، و علم تاريخ و امثال آنهاست.

امّا علوم شرعى كه مقصود ما بيان آنهاست همگى مطلوب و پسنديده‏اند.

ليكن گاهى دانشهايى كه به گمان بعضى شرعى مى‏باشند با علوم شرعى مشتبه مى‏شوند. بنابراين علوم مذكور نيز به پسنديده و نكوهيده تقسيم مى‏شوند. علوم پسنديده شرعى چهار قسم است: اصول، فروع، مقدّمات و متمّمات.

1- اصول: مشتمل بر چهار چيز است: كتاب خداوند (قرآن) سنّت پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)، اجماع امّت و آثار صحابه. اجماع بدان سبب اصل است كه بر سنّت دلالت دارد، از اين رو در مرتبه دوّم اصل قرار دارد. آثار صحابه نيز به همين گونه است چه آنها هم بيانگر سنّت پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) مى‏باشند».

مى‏گويم: بنابر مبانى ما (شيعه) درست اين است كه به جاى آثار صحابه آثار اهل بيت يعنى امامان معصوم (عليهم السلام) گفته شود، زيرا همه آثار صحابه براى ما حجّت نيست، و چنان كه در جاى خود ثابت شده تنها آثار معصومين (عليهم السلام) مى‏تواند سند و حجّت باشد.

2- فروع: عبارت از علومى است كه از اصول دانسته مى‏شود: امّا نه به‏ موجب الفاظ آنها بلكه بر حسب معانى كه عقل از آنها آگاهى مى‏دهد، و به سبب آنها دايره فهم گسترش مى‏يابد، تا آن جا كه از لفظ، مفهوم آن و چيزهايى غير از آن فهميده مى‏شود، چنان كه از گفتار پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) كه فرموده است: «داور در حال خشم نبايد داورى كند.» دانسته مى‏شود كه داور در حال حبس بول، گرسنگى رنجورى، تشنگى، شوق و شهوت زياد و امثال اينها كه او را از انديشه و احتياط در صدور حكم داورى و فيصله دعاوى باز مى‏دارد نبايد داورى كند.»

مى‏گويم: اين از ديدگاه ما قياسى نادرست است، و بر اساس اصول ما (شيعه) درست اين بود، كه آيه شريفه: فَلا تَقُلْ لَهُما أُفٍّ را مثال مى‏آورد، زيرا از آن استفاده مى‏شود كه به طريق اولى زدن و ناسزا گفتن به پدر و مادر نيز ممنوع است.

غزّالى مى‏گويد: فروع بر دو گونه است: اوّل آنچه مربوط به مصالح دنياست، و فنّ فقه محتوى آن است، و فقيهان عهده‏دار آن مى‏باشند، چه اينان عالمان دنيايند. دوّم آنچه متعلّق به آخرت است، و آن علم احوال قلب و اخلاق نكوهيده و ستوده آن است، و آنچه پسنديده حقّ تعالى و يا ناپسند اوست، و اين همان است كه بخش آخر اين كتاب يعنى دو بخش مهلكات و منجيات عهده‏دار بيان آن است، و ديگر علم به تأثيراتى است كه در عبادات و عادات از قلب انسان بر اعضا و جوارح او ظاهر مى‏شود و بخش اوّل اين كتاب گوياى آنهاست.

3- مقدّمات: اين علوم به منزله آلات و ادوات علوم شرعى است، مانند علم لغت و نحو كه آلت و وسيله دانستن كتاب خدا و سنّت پيامبرند (صلوات الله عليهم). اينها ذاتا علوم شرعى به حساب نمى‏آيند، ليكن به خاطر دين و شرع فراگرفتن آنها لازم شده است، زيرا آيين اسلام به زبان عرب آمده، و هر آيينى ناگزير زبانى دارد، و آموختن آن زبان به منزله ابزارى براى آن آيين است. از ديگر آلات علوم شرعى‏ علم نوشتن خطّ است، جز اين كه آن ضرورى نيست، چه اگر بتوان همه آنچه را شنيده مى‏شود از بر كرد به نوشتن نيازى نيست، ليكن چون مردم غالبا در اين امر ناتوانند نوشتن ضرورت يافته است.

4- متممّات: اين علوم بر دو قسمند يا مربوط به دانستن قرآن مى‏باشند كه اين خود سه گونه است:

اوّل- آنچه مربوط به الفاظ قرآن است مانند علم قرائت و مخارج حروف.

دوّم- آنچه مربوط به معانى قرآن است، مانند علم تفسير، چه مستند اين علم نيز نقل است، و مجرّد لغت كافى نيست.

سوّم- آنچه مربوط به احكام قرآن است، مانند شناخت ناسخ و منسوخ، خاصّ و عام، نصّ و ظاهر، و چگونگى به كارگيرى برخى آيات نسبت به بعضى آيات ديگر، و اين را علم اصول فقه ناميده‏اند، و سنّت را نيز شامل است.

قسم دوّم متمّمات علومى است كه مربوط به اخبار و آثار است، مانند علم رجال و نامهاى آنها، علم به نامهاى صحابه و صفات آنها، علم به عدالت راويان و احوال آنان براى شناخت ضعيف آنها از قوى، علم به عمرهاى راويان براى دانستن حديث مرسل از مسند و آنچه به اين امر مربوط است.

اينها علوم شرعى هستند، و همه آنها دانشهايى پسنديده‏اند، بلكه همگى واجب كفايى مى‏باشند.

فصل: علم به قرآن منحصر به روايات معصومين (عليهم السلام) است‏

مى‏گويم: آنچه ابو حامد گفته است كه علم به معانى قرآن و تفسير آن تكيه بر نقل دارد درست است، ليكن منظور او از نقل، رواياتى است كه از صحابه و تابعانى نقل شده است كه قرآن را بيشتر بنابر آراى خود تفسير كرده‏اند همانهايى كه روا نيست بر گفته‏ها و ديندارى آنها اعتماد كرد. امّا اين كه گفته است علم مربوط به احكام قرآن و سنّت اعمّ از ناسخ و منسوخ، عام و خاصّ و جز اينها از طريق علمى كه اصول فقه ناميده شده است دانسته مى‏شود، درست نيست، بلكه سزاوار و واجب اين است كه اين هر دو علم (تفسير و فقه) بايد از اهل آنها اخذ شود، و هيچ كس اهليّت و شايستگى آن را ندارد جز كسانى كه پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) تمسّك به آنها را پس از خود سفارش كرده و فرموده است: «من دو چيز گرانبها را ميان شما باقى مى‏گذارم، اگر به اين دو تمسّك جوييد، پس از من هرگز گمراه نخواهيد شد، و اين دو كتاب خدا و عترت من يعنى خاندان من است، و آنان هيچ گاه از يكديگر جدا نخواهند شد تا كنار حوض بر من وارد شوند.

معناى اين كه آن دو از هم جدا نخواهند شد اين است كه علم قرآن نزد آنهاست، هر كس به آنها تمسّك جويد به هر دو چنگ زده است، و آنان اولوالامرند كه خدا درباره آنها فرموده است: وَ لَوْ رَدُّوهُ إِلَى الرَّسُولِ وَ إِلى‏ أُولِي الْأَمْرِ مِنْهُمْ لَعَلِمَهُ الَّذِينَ يَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ و نيز در خصوص آنها فرموده است: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا الله وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ منشاء اين خطاها و اشتباهات اين است كه در آن هنگام كه حسّ جاه‏طلبى و رياست‏خواهى بر فرومايگان و منافقان عرب چيره شد، و آتش حسادت و رقابت در نفوس آنها شعله‏ور گرديد، وصايا و سفارشهاى پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را در روز غدير خم و جز آن ناديده گرفتند، وصّى آن حضرت و اوصياى پس از او را تنها گذاشته، دست از يارى آنان برداشتند در حالى كه آنان زمامداران حقّ، زبان صدق و راستى شجره نبوّت، كانون رسالت، مركز آمد و شد فرشتگان، جايگاه وحى، كان علم، نشان هدايت، حجّتهاى خدا بر مردم دنيا، گنجور اسرار وحى و تنزيل، معادن جواهر علم و تأويل، امانتداران خداوند بر حقايق، جانشينان او بر خلايق، اولوالامرى كه خداوند به اطاعت از آنان فرمان داده اولوالارحامى كه پروردگار به پيوند با آنان امر فرموده، خويشاوندان پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) كه به دوستى آنها دستور داده شده، اهل ذكرى كه رجوع به آنان سفارش گرديده، سرورانى كه به دوستى و پيروى از آنها فرمان داده شده است، خاندانى كه خداوند پليدى را از آنها دور، و از (شرك و گناه) پاكيزه‏شان ساخته است، راسخان در علم كه همه علوم قرآن، چه تأويل و چه تفسير نزد آنهاست، يكى از دو سببى كه هر كس به آن چنگ زد پيروز شد، يكى از دو چيز گرانقدرى كه هر كس به آنها تمسّك جست از شبروانى است كه صبحگاه زبان به ستايش آنها گشوده خواهد شد، آنانى كه مانند كشتى نوحند، هر كس سوار آن كشتى شد نجات يافت، و آن كه تخلّف ورزيد غرق گرديد، كسانى كه چون به گفتار آيند سخن به درستى گويند، به آنها حكمت و فصل الخطاب (قدرت تميز حقّ از باطل) داده شده است، و معرّفى شده‏اند تا دانسته شود چگونه بايد از در به خانه وارد شد.

هنگامى كه پيشينيان آنان را ترك كرده دست از يارى آنها كشيدند، امر بر آيندگان مشتبه شد، زيرا در موقعى كه آن ماجرا در سقيفه ميان صحابه رخ داد و با نيرنگ زدن به آنها جز دسته كمى از مؤمنان بقيّه را فريفتند، مردم از ثقلين (عترت و قرآن) روى گردانيدند، و از اين دو راه روشن (نجدين) بدور افتادند، و در وادى حيرت و گمراهى سرگردان شدند، سالها در اين وضع به سر بردند، و در اين غفلت و نادانى تا آن زمان كه مقدّر شده است باقى ماندند، در نتيجه علم مكتوم و پوشيده ماند، و اهل آن مورد ظلم و ستم قرار گرفتند، و هيچ راهى براى ابراز علم و دانش خود نداشتند، جز اين كه آن را پنهان بدارند، و يا در پرده از آن سخن گويند.

آن نسل سپرى شد، و نسل ديگر جاى آن را گرفت نسلى كه به ولايت ائمّه (عليهم السلام) آگاه نبود، و دشمنى آنان را نيز در دل نداشت، و نمى‏دانست چه كند، و دانش را از چه كسانى فرا گيرد، ناگزير به گروههايى مجادله‏گر و هواپرست رو آورد گروههايى نادان و شكّاك، و پنداشت كه آنان دانايان و عالمانند.

آنها با آراى خود آن نسل را فريب مى‏دادند، زيرا همه احاديثى كه اين هواپرستان و بدعت‏گذاران درباره حلال و حرام و واجبات و احكام از پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) در دست داشتند، بنا بر آنچه گفته‏اند از چهار هزار تجاوز نمى‏كرد، و اين مقدار حديث براى آنها كافى نبود. از اين رو هر زمان حادثه‏اى روى مى‏داد، كه در برخورد با آن روايتى نداشتند، بر اساس اصول و قواعد مستند بر احاديثى كه از ساخته‏ها و افتراهاى رهبران و رؤساى آنهاست به استنباط حكم و صدور رأى مى‏پرداختند. (مثلا) براى اين كه آراى فاسد خود را رواج دهند، اين روايت را جعل كردند كه پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به معاذ بن جبل به هنگامى كه او را روانه يمن ساخت، فرموده است: «به چه چيزى داورى مى‏كنى، پاسخ داد:

به كتاب خدا، پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرمود: درباره آنچه در كتاب نباشد؟ گفت به سنّت، فرمود: نسبت به آنچه در سنّت نباشد، گفت: با اجتهاد به رأى خودم داورى مى‏كنم، فرمود: سپاس ويژه خداوندى است كه فرستاده فرستاده‏اش را فقيه گردانيده است» اين روايت را قرآن ضمن بسيارى از آيات تكذيب مى‏كند، از جمله آنهاست: وَ لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ به عِلْمٌ و: إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ، و: إِنَّ الظَّنَّ لا يُغْنِي من الْحَقِّ شَيْئاً و: وَ أَنْ تَقُولُوا عَلَى الله ما لا تَعْلَمُونَ و: أَنِ احْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ الله وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَهُمْ و: إِنَّا أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِتَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ بِما أَراكَ الله در اين آيه خداوند نفرموده است: بما رأيت، يعنى به آنچه رأى توست، زيرا اگر دين بر اساس رأى مردم بود، رأى پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) اولويّت داشت بر رأى كسانى كه معصوم نيستند، و آراى آنها به خطا و اشتباه نزديكتر است تا به صواب. زيرا قانونگذارى (در شرع) جز بر اساس وحى جايز نيست، كه فرموده است: إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحى‏، و ما به حكم حديث نبوى (صلّى الله عليه وآله وسلّم) دستور داريم احاديثى را كه با كتاب خدا مخالفت دارد بر ديوار زنيم و آنها را به دور اندازيم.

كوتاه سخن اين كه هواپرستان چشمها را بر هم نهادند، و ثقلين (كتاب و عترت) را ترك كردند، و در عقايد اسلامى بدعتهايى پديد آوردند، و در گرايشهاى خود فرقه فرقه شدند، و درباره احكام دين چيزهايى اختراع، و در آنها به رأى خود حكم كردند. و از آنها فروع دقيق و نادرى كه به آنها هيچ نيازى نيست بيرون كشيده، بر طبق اميال خود نسبت به آنها فتوا دادند، تا آن جا كه بر اثر مخالفت با يكديگر كينه و دشمنى ميان آنها بروز كرد، و نيز تكاليف دينى را كم و زياد كردند، و در اين باره به تصنيف كتابهايى پرداختند، تا آنگاه كه اختلاف بسيار شد، و به سبب رواج اقوال و آراى نادرست بر كيان اسلام بيمناك شدند. در اين هنگام پادشاهانشان آنان را از گسترش دامنه اجتهاد منع، و مجتهدان را به چهار تن منحصر ساختند، و در اصول دين به اقوال مردى كه او را ابو الحسن اشعرى مى‏گفتند تكيه كردند. او به جبر و اين كه صفات خداوند زايد بر ذات اوست و همچنين هشت ذات قديم يا قدماى ثمانيه و چيزهايى جز اينها معتقد بود. پس از آن مردم به اين امر وفادار نماندند، و از آنچه منع شده بودند خوددارى نكردند، بلكه هواپرستيهاى خود را گسترش دادند، و بر تعداد آراى خويش در هر قرنى پس از قرن ديگر افزودند، تا امر بدان جا كه رسيد انجاميد، اين در حالى بود كه امامان بر حقّ كه آنان را خداوند يكى پس از ديگرى جانشين پيامبر خود قرار داده است در ميان آنان بودند.

در وصيّت پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به سران عرب در حجّة الوداع ضمن خطبه‏اى در غدير خم، با حضور هفتاد هزار تن از مسلمانان- به تعداد قوم موسى (عليه السلام) به هنگامى كه هارون را ميان آنان جانشين خود كرد، و به ميقات پروردگارش رفت، و آنان گوساله را به خدايى گرفتند، طىّ سخنانى فرمود: «اى گروههاى مردم! همان گونه كه خداوند فرمان داده است نماز را بر پا داريد، و زكات را پرداخت كنيد، اگر روزگار بر شما به درازا كشيد، و كوتاهى يا فراموش كرديد، على ولىّ و سرپرست شما و بيان كننده (احكام الهى) براى شماست، همان كسى كه خداوند او را پس از من منصوب كرده، و او را از سرشت من آفريده است. او شما را از آنچه مى‏پرسيد خبر خواهد داد، و آنچه را نمى‏دانيد برايتان بيان خواهد كرد، آگاه باشيد حلال و حرام بيش از آن است كه آنها را بشمارم و معرّفى كنم از اين رو در يك كلام به حلال امر و از حرام نهى مى‏كنم.

مأمورم از شما بيعت بگيرم، و معامله به سود شماست، كه آنچه را از جانب خداوند درباره على امير مؤمنان و امامان پس از او آورده‏ام بپذيريد امامانى كه از من و على مى‏باشند گروهى بر پا دارنده حقّند، و از جمله آنها مهدى است تا روزى كه قيامت بر پا شود او بحقّ داورى مى‏كند. اى گروههاى مردم! هر حلالى كه شما را به آن دلالت، و هر حرامى كه شما را از آن نهى كرده‏ام، من از آن بازنگشته‏ام، و چيزى را تغيير نداده‏ام، هان آنها را به ياد آوريد و حفظ كنيد، و به يكديگر سفارش كنيد، و چيزى را دگرگون نسازيد.» اين حديث طولانى است، و در آن مطالب ديگرى از اين قبيل است. امّا آنان اين سفارش را كتمان كردند، و تبديل و تغيير دادند، خود گمراه شدند، و ديگران را نيز گمراه كردند. پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) بنابر آنچه خود آنان در كتابهايشان روايت كرده‏اند از اين حوادث خبر داده و فرموده است: «جمعى از اصحاب من در كنار حوض بر من وارد مى‏شوند به محض اين كه آنان را شناختم از نزد من باز مى‏گردند. من مى‏گويم اصحاب من كجايند (در روايتى مصغّر آن اصيحاب ذكر شده است) پاسخ داده مى‏شود: (اى پيامبر) تو نمى‏دانى آنها پس از تو چه حوادثى به وجود آوردند.»

امير مؤمنان (عليه السلام) فرموده است: «اى گروه شيعيان ما، و اى مدّعيان دوستى ما! از اصحاب رأى پرهيز كنيد چه آنان دشمن سنّتهايند، احاديث از چنگ آنها رها شده نمى‏توانند آنها را نگه دارند، و سنّت آنان را درمانده كرده قادر نيستند آن را بفهمند، بندگان خدا را به بندگى گرفته‏اند، و اموال خدا را دست به دست مى‏گردانند، مردمان تسليم آنها شده، و مانند سگان از آنها فرمانبردارى مى‏كنند، با حقّ و اهل آن جدال مى‏ورزند، و مانند امامان بر حقّ خود را نشان مى‏دهند، در حالى كه از كافرانى (يا نادانهايى) هستند كه لعنت شده‏اند، از چيزهايى كه نمى‏دانند مى‏پرسند، ليكن به نادانى خود اعتراف نمى‏كنند. از اين رو با آراى خود به مخالفت با دين برخاسته‏اند آنان گمراهند، و ديگران را نيز گمراه مى‏كنند. امّا اگر دين از طريق قياس مى‏بود مسح باطن پاها از ظاهر آنها سزاوارتر بود.»

چون علماى عامّه و تصوّف آنها از شناخت امام، و علم به مسائل حلال و حرام و واجبات و احكام چنان كه بايد، محروم ماندند، به انواع بدعتها و گمراهيها دچار، و در وادى جهل و حيرت سرگردان شدند، به طورى كه بسيار نقل مى‏شود كه يكى از اين عالمان صوفى با به جا آوردن اعمالى كه هيچ حاصلى براى او نداشته، تا چه حدّ زياده‏روى كرده و به خود رنج داده، و بسا در آنچه بر او واجب بوده تقصير كرده است. از اين رو ما بيشتر اقوال و افعال اين عالمان را كه غزّالى در اين كتاب ذكر كرده، و احتياج به دليل دارد ترك كرديم، زيرا در نقل آنها هيچ سودى نبود.

امام كاظم (عليه السلام) درباره قول خداوند متعال: و من اضل ممن اتبع هواه بغير هدى من الله فرموده است: «يعنى كسى كه رأى غير امامى از ائمّه هدى (عليهم السلام) را دين خود قرار داده است.»

امام باقر (عليه السلام) فرموده است: «هر كس عبادتى را آيين خود كند، و در آن خويشتن را به رنج اندازد، در حالى كه امام بر حقّى نداشته باشد، كوشش او پذيرفته نيست او گمراهى است سرگردان، و خداوند اعمال او را دشمن مى‏دارد.»

و نيز از آن حضرت روايت شده كه خداوند فرموده است: «من هر كسى را كه پيرو اسلام است و معتقد به ولايت امامى ستمگر و غير الهى است هر چند نيكوكار و پرهيزگار باشد، او را عذاب مى‏كنم، و هر كس از رعاياى اسلام به ولايت امامى عادل و منصوب از جانب خداوند اعتقاد داشته باشد، هر چند خودش ستمگر و بدكار باشد او را مورد عفو قرار مى‏دهم.