راه روشن ، جلد اول
ترجمه المحجة البيضاء فى تهذيب الاحياء

مولى محسن فيض كاشانى‏ (قدس سره)
مترجم: سيد محمد صادق عارف

- ۲ -


غزّالى در بخش «زهد» گفته است: اگر انسان در حالى كه به استفاده از چيزى ناچار است زهد ورزد و از آن استفاده نكند اين از عاليترين درجات زهد است.

غزّالى در اين گفتار زهد را در اين دانسته كه انسان در حالى كه به استفاده از چيزى مضطرّ باشد و برايش فراهم است از آن دست باز دارد و با وجود اضطرار و بودن آن در ملك او و نياز مبرم، از آن تناول نكند و اين را عاليترين درجات زهد شمرده است، شيخ ما مرحوم فيض اين گفتار را ردّ كرده و گفته است: اگر زهد در حال اضطرار قابل تصوّر باشد آن نه تنها از صفات پسنديده نيست بلكه از خصال خردمندان نيز به شمار نمى‏آيد چه رسد به آن كه از عاليترين درجات‏ زهد باشد، زيرا اگر گرسنه‏اى كه محتاج به گرده نانى است خداوند نانى پاكيزه از طريق حلال به او بدهد، و او آزرده شود و از گرفتن آن سرباز زند از جمله ديوانگان است.

غزّالى در بخش «مراقبه و محاسبه» گفته است: يكى از عابدان با زنى به گفتگو پرداخت، و ادامه داد تا آنگاه كه دست بر ران او نهاد، سپس پشيمان شد، و دستش را بر آتش گذاشت تا خشك شد.

و نيز گفته است: مردى از بنى‏اسرائيل در صومعه‏اش پيوسته به عبادت مشغول بود، و مدّتى دراز به اين وضع گذرانيد. يك روز سر از صومعه بيرون آورد ناگهان چشمش به زنى افتاد و شيفته او شد، و قصد او را كرد. پس پا از صومعه بيرون گذاشت تا بر او وارد شود، ليكن خداوند با توجّه به سوابق او وى را از آن زن منصرف ساخت. او با خود گفت اين چه كارى است كه مى‏خواهم انجام دهم و دوباره به سر عقل آمد، و خداوند او را از اين گناه حفظ كرد و پشيمان شد. چون خواست پايش را به درون صومعه بازگرداند گفت: هيهات هيهات! پايى كه بيرون آمد تا معصيت خدا كند دوباره با من به صومعه باز گردد؟ اين هرگز شدنى نيست. او پايش را به همين نحو از صومعه آويزان نگهداشت. و پيوسته در معرض باران و باد و برف و آفتاب بود تا قطع شد و به زمين افتاد، از اين رو خداوند از عمل او قدردانى و نام او را در بعضى از كتب آسمانى ذكر كرده است.

و نيز در همين بخش مى‏گويد: جنيد گفته است: شنيدم ابن الكريبى مى‏گويد: شبى جنب شدم و لازم شد غسل كنم، و آن شبى بسيار سرد بود. نفس مايل به تأخير غسل و تقصير بود، و مى‏گفت آن را تا بامداد به تأخير اندازم كه آب گرم كنم و يا به گرمابه روم، و در اين هواى سرد خود را به رنج نيفكنم، من به نفس خويش گفتم: شگفتا من در طول عمر خود با خدا معامله داشته‏ام و او را بر من حقّى است، اكنون براى اداى اين واجب شتاب نكنم و درنگ و تأخير را جايز بشمارم؟ از اين رو سوگند خوردم جز در همين خرقه‏ام غسل نكنم، و پس‏ از آن آن را از تنم بيرون نياورم و نفشارم و در آفتاب خشك نكنم.

و نيز غزّالى گفته است: از تميم دارى نقل شده كه شبى به خواب رفت و برنخاست تا نماز شب به جا آورد. او به تلافى اين عمل يك سال تمام شبها نخوابيد.

همچنين گفته است: وهيب الورد چيزى را در دل خود مى‏يافت كه آن را براى خويش زشت مى‏شمرد، در نتيجه آن قدر موهاى سينه‏اش را كند تا سخت دردناك شد سپس به خودش مى‏گفت: واى بر تو من خوبى تو را مى‏خواهم.

و نيز گفته است: عمر هر شب با تازيانه بر پاهايش مى‏زد و مى‏گفت: امروز چه كردى؟

از مجمع (كه يكى از اكابر صوفيّه است) نقل شده كه سرش را به طرف پشت بام بلند كرد، ناگهان چشمش به زنى افتاد، با خود قرار گذاشت كه تا در دنياست سر به آسمان بلند نكند.

غزّالى در بخش «معاتبة النفس» گفته است: صفوان بن سليم در زمستان در پشت بام مى‏خوابيد تا سرما او را آزار دهد، و چون تابستان مى‏شد درون اطاق مى‏خوابيد تا با احساس گرما به خواب نرود.

و نيز غزّالى گفته است: عطاء سلّمى به مدّت چهل سال به آسمان نگاه نكرد.

در موقعى بى‏اختيار نگاهى به آسمان افكند در نتيجه مدهوش بر روى زمين افتاد و بر اثر آن دچار فتق شد.

و نيز در بخش «مراقبة النفس» مى‏گويد: ابو عبد الله بن خفيف گفته است: به قصد شهر رمله از مصر بيرون آمدم تا ابو على رودبارى را ديدار كنم. عيسى بن يونس زاهد مصرى به من گفت: در شهر صور جوانى و مرد ميانسالى به اتّفاق هم در حال مراقبه‏اند اگر آنها را ببينى شايد برايت سودمند باشد. پس به شهر صور درآمدم در حالى كه سخت گرسنه و تشنه بودم و خرقه‏اى بر تن داشتم كه فقط وسط بدنم را مى‏پوشانيد و شانه‏هايم برهنه بود. به مسجد آن جا در آمدم دو شخص را ديدم كه رو به قبله نشسته‏اند بر آنها سلام كردم، پاسخ سلامم را ندادند، براى بار دوّم و سوّم سلام كردم، باز هم پاسخى از آنها نشنيدم. گفتم: شما را به خدا سوگند مى‏دهم كه پاسخ سلامم را بدهيد. شخص جوان سرش را از درون خرقه‏اش بيرون آورد و به من نگريست و گفت: اى پسر خفيف! دنيا اندك است و از اين اندك جز اندكى باقى نمانده است، تو از اين اندك بهره بسيار برگير، اى پسر خفيف! چقدر بيكار بوده‏اى كه فراغت يافته‏اى به ديدن ما بيايى. تا آن جا كه ابو عبد الله بن خفيف مى‏گويد: سه روز در كنار آنها ماندم كه در آن ايّام چيزى نخوردم و نياشاميدم و نخوابيدم و نديدم آنها بخورند يا بياشامند ... تا آخر آنچه گفته است.

غزّالى در بخش «قواعد العقايد» گفته است: بر خداوند سبحان رواست كه خلق را به آنچه توانايى آن را ندارند مكلّف سازد.

و نيز گفته است: براى خداوند جايز است كه بندگان را آزار و عذاب كند، بى‏آن كه پيش از اين گناهى مرتكب شده باشند.

و نيز در بخش «المحبّة» مى‏گويد: يك بار به بايزيد بسطامى گفته شد: از آنچه از خداوند متعال ديده‏اى براى ما بيان كن، وى صيحه‏اى زد و سپس گفت:

واى بر شما صلاح شما نيست كه اين را بدانيد، گفتند: پس براى ما از مجاهدتهايى كه در راه خدا تحمّل كرده‏اى سخن گوى، پاسخ داد: اين نيز جايز نيست كه شما را بر آن مطّلع سازم، گفتند: پس از رياضتهاى نفسانى كه در آغاز كار كشيده‏اى براى ما تعريف كن. پاسخ داد: آرى، من نفس خويش را به سوى خدا فرا خواندم، او سركشى كرد، من به رغم او عزم كردم كه يك سال تمام آب نياشامم و يك سال طعم خواب را نچشم و به عزم خويش وفا كردم.

سپس غزّالى مى‏گويد: از يحيى بن معاذ نقل شده كه در بعضى مشاهدات خود بايزيد را ديد كه از بعد از نماز عشاء تا دميدن فجر بر سينه پاهايش نشسته، دو طرف كف پاهايش را از زمين بلند كرده، چانه‏اش را بر سينه‏اش چسبانده و چشمانش را خيره كرده و به هيچ طرف نمى‏نگرد. سپس چون هنگام سحر شد به سجده رفت و سجده را طولانى به جا آورد. پس از آن نشست و گفت: باراله گروهى تو را طلب كردند، به آنها اين موهبت را دادى كه بر روى آب و در هوا راه روند و آنها بدين موهبت راضى و خشنود شدند. من از آن به تو پناه مى‏برم و نيز گروهى تو را طلب كردند به آنها طىّ الارض (در لحظه‏اى به هر جاى زمين رفتن) را عطا كردى، آنها بدين راضى شدند من از اين به تو پناه مى‏برم.

دسته‏اى نيز تو را طلب كردند به آنها گنجهاى زمين را دادى و آنها بدين خشنود شدند، من از اين هم به تو پناه مى‏برم. به همين گونه بيست و چند كرامت از كرامات اوليا را برشمرد، سپس توجه خود را به سمت من كرد و مرا ديد و گفت: اى يحيى! گفتم: بلى اى آقاى من. گفت: از كى در اين جايى، گفتم:

اندكى است، پس خاموش شد، من گفتم: اى آقاى من چيزى برايم بگو، گفت:

چيزى به تو مى‏گويم كه به صلاح توست. آنگاه گفت: خداوند مرا در فلك اسفل وارد كرد، و در ملكوت سفلى گردانيد، و زمينها و آنچه را در زير آنهاست تا آخرين زمين به من نشان داد. سپس مرا در فلك علوى داخل كرد و در آسمانها گردانيد، و بهشتهايى را كه در آسمانها تا زير عرش است به من نشان داد. پس از آن مرا در پيش روى خود نشانيد و گفت: از من بخواه تا هر چيزى را ديده‏اى به تو ببخشم، گفتم: اى آقاى من چيزى را كه بپسندم نديدم تا آن را از تو بخواهم. گفت: براستى تو بنده منى مرا از روى صدق عبادت مى‏كنى، در آينده حتما نسبت به تو چنين و چنان خواهم كرد، و چيزهايى را ذكر كرد.

يحيى گفته است: اين قضيّه مرا به هراس انداخت، و سخت ترسيدم و در شگفت شدم. گفتم: اى آقاى من! چرا شناخت او را از او نخواستى در حالى كه ملك الملوك به تو فرمود: هر چه مى‏خواهى درخواست كن. يحيى مى‏گويد: در اين هنگام به من فرياد زد و گفت: واى بر تو خاموش باش، من نسبت به خدا آن قدر غيورم كه دوست ندارم جز خودش كسى او را بشناسد.

مى‏گويم: ضمن سخنان ابن جوزى در ردّ بر غزّالى داستان خرافى ديگرى درباره بايزيد آمده كه ذكر خواهد شد.

در بخش «التفكّر باب سكرات الموت» از صحابه و تابعين و دسته‏اى از صوفيّه سخنانى بيان كرده كه به هنگام مردنشان گفته‏اند، و نقل كرده كه بعضى از آنها در آن هنگام گريسته، و برخى خنديده‏اند، و به دسته‏اى نسبت داده است كه در موقع مرگ و جان دادن شادمان و خوشحال و طربناك بوده‏اند با اين كه او در «باب وفاة النّبى» ذكر كرده كه اندوه آن حضرت در حال نزع شديد، ناله و زارى او بلند، اضطرابش پى در پى، رنگ چهره‏اش دگرگون و عرق بر پيشانيش جارى بوده، و در حال شدّت و خفّت سكرات پهلوى راست و چپ آن حضرت مى‏لرزيده تا آن حدّ كه كسانى كه حضور داشتند به حال او مى‏گريستند و صدا به شيون و زارى بلند مى‏كردند. غزّالى اظهار عقيده مى‏كند كه اين حالات بر اثر استيلاى خوف بر آن حضرت بوده و گفته است: فرشته مرگ ساعتى به او مهلت نداد، و كار خود را لحظه‏اى به تأخير نينداخت.

امّا كمى پيش از ذكر اين واقعه جانگداز مى‏گويد: فرشته مرگ بنده مؤمنى را در حال جان دادن ديدار و به او سلام كرد و او نيز پاسخ داد، ملك الموت به او گفت: من حاجتى به تو دارم كه آن را در بن گوشت مى‏گويم. مؤمن گفت: بيا، فرشته آهسته به او گفت: من ملك الموت هستم. مؤمن به او گفت: خوش آمدى كه غيبت تو بر من طولانى شده است. به خدا سوگند غايبى در روى زمين نيست كه بيش از آنچه مشتاق ديدار تو هستم مايل به ملاقات با او باشم، فرشته مرگ گفت: حاجت خود را كه براى آن بيرون آمده‏ام روا كن، مؤمن گفت: نزد من حاجتى بزرگتر و چيزى محبوبتر از ديدار خداوند نيست، فرشته مرگ گفت:

پس هر حالتى را كه مى‏خواهى روحت را در آن حالت قبض كنم. اختيار كن، پاسخ داد: بر اين امر توانايى دارى؟ فرشته مرگ گفت: آرى من به اين كار مأمورم، پاسخ داد: پس مرا مهلت ده تا وضو بگيرم و نماز گزارم سپس در حالى كه در سجده باشم جانم را بگير، فرشته مرگ در آن حال كه در سجده بود وى را قبض روح كرد.

مى‏گويم: اى مسلمانان با من بياييد و از اين كسى كه شيطان بر او چيره شده و پيامبر اسلام (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را از قلّه قداست و عظمت فرود آورده، و مقام بلند او را حتّى از درجه صحابه و تابعين و گروهى از صوفيان پايين‏تر شمرده بپرسيم آيا پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) يعنى همان پيامبر بزرگ و گرانقدر چنين بوده كه او گفته است؟

اگر اين طور است كه او مى‏گويد ديگر چگونه مى‏توان گفت او برترين آفريدگان است و خداوند او را از ميان آفريدگانش انتخاب و برگزيده است، و او مى‏داند چه آفريده است. ما از نوشتن گفتار ناهنجار و ناانديشيده به خدا پناه مى‏بريم.

ما در اين جا چاره‏اى نداريم جز اين كه عين آنچه را علّامه امينى در كتاب الغدير ج 11 ص 163 تا 166 ذكر كرده است نقل كنيم، او مى‏گويد:

ابن جوزى در كتاب خود المنتظم، ج 9 ص 169 گفته است: غزّالى تصنيف كتابش الاحياء را در بيت المقدس آغاز كرد و در دمشق به پايان رسانيد. وى اين كتاب را بر اساس مذهب صوفيّه نوشته، و قوانين فقه را رها كرده است، في المثل درباره محو جاه و مقام و مجاهده با نفس گفته است:

مردى در صدد بر آمد مقام خود را از نظرها محو كند. از اين رو داخل حمّام شد، به هنگام بيرون آمدن لباس ديگرى را در زير و لباس خود را بر بالاى آن پوشيد. سپس همين كه از حمّام بيرون آمد مردم او را دستگير كرده لباسها را از او گرفتند و او را دزد حمّام ناميدند. بى‏شكّ ذكر امثال اين داستانها به منظور آموزش مريدان بسيار زشت است، زيرا فقه حكم مى‏كند كه هر گاه حمّام نگهبان داشته باشد، و در آن حال دزد اقدام به دزدى كند بايد دست او را بريد، علاوه بر اين براى مسلمانان جايز نيست دست به كارى زند كه به سبب آن مردم نسبت به او مرتكب گناه شوند.

و نيز غزّالى نقل كرده است كه مردى مقدارى گوشت خريد و چون ديد شرم دارد از اين كه خودش آن را به منزل ببرد گوشت را به گردنش آويزان كرد و روان شد.

اين عملى بسيار زشت است و امثال اين داستانها در كتاب او فراوان است كه گفتن آنها در اين جا مناسب نيست، من غلطهاى احياء را در كتابى گردآورى كرده و نام آن را اعلام الأحياء بأغلاط الاحياء نهاده‏ام و در كتاب خود به نام تلبيس ابليس نيز به بعضى از اين قضايا اشاره كرده‏ام.

و نظير اين داستانهاست آنچه غزالى در بخش نكاح كتاب خود گفته است.

او مى‏گويد: عايشه به پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) گفت: تويى كه گمان مى‏كنى پيامبر خدايى؟

و گفتن اين سخن از سوى عايشه محال است، تا آن جا كه ابن جوزى مى‏گويد:

غزّالى در كتاب احياى خود احاديث ساختگى و نادرست بسيارى نقل كرده و اين بدان سبب بوده كه شناخت او نسبت به احاديث اندك بوده است. اى كاش رواياتى را كه نقل كرده به كسى كه در اين باره داراى آگاهى بوده عرضه مى‏داشت، او در نقل احاديث مانند كسى كه در تاريكى شب هيزم جمع كند هر درست و نادرست و هر ضدّ و نقيضى را در كتاب خود گرد آورده است. وى براى المستظهر خليفه عبّاسى كتابى در رد باطنيّه تأليف كرده و در آخر بخش «مواعظ الخلفا» گفته است:

نقل شده است سليمان بن عبد الملك نزد ابى حازم پيغام فرستاد كه از افطار خود چيزى برايم بفرست، وى مقدارى سبوس برشته برايش فرستاد. سليمان سه روز هيچ نخورد و پس از آن به همان سبوس افطار و با همسرش مجامعت كرد و همسرش باردار شد و عبد العزيز را به دنيا آورد. چوى وى به حدّ بلوغ رسيد عمر بن عبد العزيز از او به وجود آمد. اين گفتار غزّالى از هر چيز ديگر زشت‏تر و نامقبولتر است، زيرا عمر بن عبد العزيز پسر عمّ سليمان بوده و سليمان سرپرستى او را بر عهده داشته است، در حالى كه غزّالى عمر را نوه او دانسته است و اين سخن را نمى‏توان از كسى دانست كه به نقل و تاريخ آگاهى دارد ... ابن جوزى در تلبيس ابليس، ص 352 مى‏گويد: ابو حامد غزّالى در كتاب الاحياء حكايت كرده است كه بعضى از مشايخ تصوّف در آغاز كار خود چون از برخاستن در شب براى عبادت احساس كسالت مى‏كردند خود را ملتزم ساختند كه در تمام طول شب بر روى سر به‏ايستند، تا نفس آنها از روى رغبت براى شب‏خيزى رام گردد. همچنين گفته است: برخى از اين مشايخ براى درمان‏ صفت مالدوستى همه اموال خود را مى‏فروختند، و اگر از پخش بهاى آنها ميان مردم از كبر و ريا در جود و بخشش بيمناك بودند، وجه حاصل را به دريا مى‏ريختند.

و نيز غزّالى گفته است: بعضى از اين شيوخ افرادى را اجير مى‏كردند كه در برابر مردم به آنان فحش و ناسزا گويند تا نفس خود را به حلم و بردبارى عادت دهند و برخى در زمستان به هنگامى كه دريا طوفانى و امواج متلاطم است سوار كشتى مى‏شدند تا دلير و شجاع شوند. سپس مصنّف كتاب مذكور مى‏گويد:

از نظر من شگفت‏تر از همه اين است كه ابو حامد چطور اين داستانها را ذكر كرده ليكن به انكار آنها نپرداخته است و چگونه مى‏توانست آنها را انكار كند در حالى كه اينها را به منظور تعليم و آموزش نقل كرده و پيش از ذكر اين افسانه‏ها گفته است:

بر شيخ لازم است وضع مبتدى يا صوفى تازه‏كار را مورد نظر و دقّت قرار دهد، اگر او را مالى زياده بر مقدار حاجت اوست از وى بگيرد و آن را در امور خيريّه صرف كند، و دل او را از آن مال فارغ سازد، تا توجّه او به آن منعطف نشود. اگر دريابد كبر و نخوت بر او غلبه دارد به او دستور دهد كه براى گدايى به بازار رود، و او را مكلّف كند كه دست سؤال پيش مردم دراز و بر اين كار مواظبت كند اگر احساس كند بطالت و بيكارگى بر او غالب است او را در نظافت دستشويى به كار گيرد، و به جارو كردن محلّهاى كثيف و زباله‏دانها و كارهاى آشپزخانه و جاهايى از آن كه دود گرفته است وادار سازد. اگر او را شكمباره تشخيص دهد وى را ملزم به روزه گرفتن كند اگر او را عزب و بى‏همسر ببيند و دريابد كه با روزه شهوتش درهم شكسته نمى‏شود به او دستور دهد كه يك شب با آب بدون نان، و شبى ديگر را با نان بدون آب افطار كند، و او را از خوردن گوشت بكلّى منع كند. پس از آن مصنّف مى‏گويد:

من از ابو حامد در شگفتم كه چگونه به چيزهايى كه مخالف با شريعت اسلام است دستور مى‏دهد؟ و چگونه ممكن است جايز باشد كه كسى بر روى سرش‏ در تمام طول شب قيام كند تا خون بدنش در صورتش جمع شود و او را بسختى دچار بيمارى سازد و چگونه روا باشد كه انسان دارايى خود را به دريا ريزد، در حالى كه پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) از تضييع مال نهى فرموده است. همچنين آيا جايز است كه مسلمانى را بى‏جهت دشنام گويند، و كسى را براى اجراى اين كار اجير كنند؟ و چگونه ممكن است جايز باشد به هنگامى كه دريا طوفانى است بر كشتى سوار شد، و حال آن كه در اين زمان اداى فريضه حجّ ساقط است، و چطور روا باشد كه كسى با وجود قادر بودن به كسب، دست سؤال و گدايى به سوى مردم دراز كند؟، براستى ابو حامد چقدر فقه را ارزان به تصوّف فروخته است؟

همچنين ابو حامد نقل كرده است كه ابو تراب نخشبى به يكى از مريدانش گفت: اگر يك بار بايزيد را ديدار كنى، براى تو سودمندتر است از اين كه هفتاد بار خداوند را ملاقات كرده باشى. من مى‏گويم: اين سخن ديگر بدرجات بالاتر از ديوانگى است.

آنچه ذكر شد بخشى از سخنان ابن جوزى پيرامون احياء العلوم بود، و هر كس با دقّت در مباحث اين كتاب بنگرد، آن را زشت‏تر از آنچه ابن جوزى گفته است خواهد يافت. درباره آن همين بس كه در آن به حلال بودن غنا، لهو و لعب، شنيدن آواز زن خواننده اجنبى، رقص و بازى با سپر و نيزه حكم شده، و همه اينها را به ساحت مقدّس پيامبر اكرم (صلّى الله عليه وآله وسلّم ) نسبت داده و پس از ايراد پاره‏اى احاديث ساختگى در تأييد رأى سخيف خود، مى‏گويد: اين روايات دلالت دارند بر اين كه آواز زن مانند آواز نى و سرود حرام نيست، بلكه حرمت آن تنها زمانى است كه بيم فتنه و بروز مفسده در ميان باشد و اين معيارها و نصوص گوياى آنند كه غنا، رقص، دف زدن، بازى سپر و نيزه و تماشاى رقص زن حبشى و سياه پوست در اوقات شادى بر اساس قياس با روز عيد كه روز شادى و سرور است همگى مباح مى‏باشند و ايّام عروسى، مهمانى، عقيقه، ختنه، روز بازگشت از سفر و ديگر اسباب فرح يعنى هر چيزى كه شرعا مى‏توان به سبب آن اظهار خوشحالى كرد همين حكم را دارند، همچنين به هنگام ديدار برادران و اجتماع آنها در يك محلّ براى صرف طعام يا سخنرانى اظهار فرح و شادى جايز است و به منزله سماع مى‏باشد. سپس غزّالى از سماع عاشقان كه موجب تحريك شوق و تهييج عشق و تسلّى خاطر است سخن گفته، و مطالبى را كه در آنها هيچ سودى نيست به تفصيل بيان كرده و صحيح و غير صحيح را درهم آميخته و ميان فقه دروغين با سلوك بدون فقاهت جمع كرده است.

از ياوه‏سراييهاى كتاب الاحياء كه شاهد گويايى بر نادانى مؤلف ويرانگر آن، مقدار آگاهى او از دين، اندازه ورع و رأى نادرست اوست گفتارى است كه در صفحه 121 جلد سوّم آن آمده است. مى‏گويد: به طور خلاصه در لعن اشخاص خطر بزرگى است كه بايد از آن دورى كرد. في المثل اگر از لعن ابليس سكوت كنيم هيچ خطرى متوجّه ما نيست چه رسد به غير او اگر گفته شود: آيا لعن يزيد كه حسين (عليه السلام) را كشته يا به قتل او فرمان داده جايز است يا نه؟ مى‏گوييم: اين امر اصلا ثابت نشده، و روا نيست پيش از ثبوت آن بگوييم يزيد او را كشته يا به قتل او فرمان داده است، چه رسد به اين كه او را لعن كنيم.

زيرا جايز نيست بدون تحقيق و بررسى گناه كبيره‏اى به مسلمانى نسبت داده شود.

وى پس از اين احاديثى را در نهى از لعن اموات نقل كرده و گفته است:

اگر بگويند: آيا جايز است بگوييم لعنت خدا بر كشنده حسين (عليه السلام) يا بر كسى كه به قتل او فرمان داده؟ مى‏گوييم: درست اين است كه گفته شود: كشنده حسين (عليه السلام) اگر بى‏توبه از دنيا رفته است لعنت خدا بر او باد زيرا احتمال‏ دارد كه او پس از توبه مرده باشد، چه وحشى، حمزه عموى پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را كشت در حالى كه وحشى كافر بود سپس از كفر و قتل حمزه توبه كرد و ديگر لعن او جايز نيست، و قتل گناه كبيره‏اى است كه به مرز كفر نمى‏رسد بنابراين اگر لعن با قيد توبه گفته نشود خطرناك است و سكوت از آن سزاوارتر باشد، زيرا در آن خطرى نيست ... اكنون اى خواننده گرامى خوب است به اين ياوه‏هايى كه در لابلاى احياء العلوم است نظر افكنيم و ببينيم آيا چنان كه در داستان ابن حرزم كه در صفحه بعد ذكر خواهد شد نقل گرديده پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) اين كتاب را چيز خوبى ديده و بر اين امر سوگند خورده است؟ آيا دفاع اين مرد از شيطان لعين و سگ‏توله او يزيد، همان طاغى ستمگرى كه با كشتن ريحانه پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) چشمان خاندان او و صلحاى امّتش را تا ابد اشكبار كرد، آن حضرت را مسرور كرده است؟

آيا سزاوار است يك مسلمان درست اعتقاد كه درونش از گرايش به امويان منفور، پاك و به فقه اسلام و احكام آن آگاه باشد و تاريخ اين امّت را بداند و اغراض و مقاصد خاندان پليد اميّه را بشناسد و به آنچه يزيد طاغى بزهكار مرتكب شده و ناسزاهايى كه اين پليد متجاوز بر زبان رانده، و فحشا و منكرى كه در اسلام پديده آورده نادان نبوده باشد و يا خود را به نادانى نزند و اعمال زشت و بى‏بند و باريهاى او را كه به ثبوت رسيده است، و جرائم و جناياتى را كه از او صادر شده و ضربه‏هايى را كه بر پيكر اسلام وارد كرده همه را بداند، با وجود اين مانند اين صوفى ياوه‏گو كه دور از علوم دينى و چگونگى آنها است در صدد دفاع از آن پليد برآيد و به آنچه مى‏گويد و دست خطاكار او مى‏نويسد پروا و اعتنا نداشته باشد؟ امّا خداوند از پشت سر حساب همه اينها را دارد، و او خوب داور دادگرى است. در روز حساب پيامبر بزرگ (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و وصىّ صدّيق و سبط شهيد گرانقدر او، با اين مرد و يزيد فاجر شرابخوار مخاصمه خواهند كرد. در حديث آمده است كه اگر كسى سنگى را دوست بدارد، خداوند در روز قيامت او را با همان سنگ محشور خواهد كرد. آرى او تلخى عاقبت گفتارش را خواهد چشيد و كيفر جانبدارى و حمايتش را از يزيد خواهد ديد. پايان آنچه از كتاب الغدير نقل كرديم.

ما در اين جا به بقيّه آنچه شيخ اجلّ علّامه امينى بر ما املا و قرائت كرد باز مى‏گرديم، او فرمود:

هر كس در بسيارى از مباحث اين كتاب بدقّت بنگرد به شيخ ما مرحوم فيض حقّ مى‏دهد كه چرا او بعضى از بابها و بخشها و فصلهاى اين كتاب را بتمامى از آن حذف كرده، و در ردّ آنها به بحث و گفتگو نپرداخته و با چشم‏پوشى از آنها كتاب مذكور را تهذيب و تنقيح كرده و استدلال كرده است به اين كه آنها زاييده مذاهب منحرف و بافته‏آراى گمراه كننده بوده و كسانى به اين مباحث مى‏گروند كه در زنجير بدعتها و گرايشهاى ناروا و فاسد گرفتارند.

بر مسلمان پاك اعتقاد شايسته است كه از اين بحثها خاموشى گزيند، و به آنها نزديك نشود، و به گرد آنها نگردد و او چقدر كار خوبى كرده است زيرا اين سخنان اگر چه سبب كورى چشمها نمى‏شود، ليكن دلها را كور مى‏كند چنان كه خداوند فرموده است: وَ لكِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِي في الصُّدُورِ.

اينك اى خواننده آنهايى كه دم از ستايش احياء العلوم مى‏زنند تو را نفريبند، زيرا آنها يا نمى‏دانند در لابلاى آن چيست و از معايب آن غافلند، و يا به داستانهايى كه در آن است دلخوش‏اند و يا به حكم عاطفه به آن گرايش دارند و يا از حكم عقل و شرع و منطق و عرف چشم پوشيده‏اند، و يا براى آن است كه آبروى اسلام را با آنچه بر اساس خيالات بافته و ساخته شده ضايع سازند و آراء و عقايدى را كه ضدّ كتاب خدا و سنت قطعى است پخش و ترويج كنند.

بايد ديد آنچه افتراگران و دروغسازان و افسانه‏پردازان در حمايت از اين كتاب كه صحيفه تاريخ مؤلّف آن را سياه و براى هميشه ننگين ساخته گفته‏اند مطابق كدام آيه از آيات كتاب خدا و كدام سنّت مى‏تواند درست باشد. از جمله وضّاعان و حديث‏سازانى كه زبان به ستايش اين كتاب باز كرده‏اند امام ابو الحسن معروف به ابن حرزم است كه در كشور مغرب مطاع و صاحب نفوذ بوده است. او هنگامى كه بر كتاب احياء العلوم غزّالى آگاهى يافت دستور سوزانيدن آن را داد، و گفت اين كتاب بدعت و مخالف سنّت است و فرمان داد هر چه از نسخه‏هاى احياء در كشور وجود داشت همه را گردآورى كردند، و قرار شد آنها را در روز جمعه بسوزانند. توافق آنها براى سوزانيدن كتابها در روز پنجشنبه بود.

چون شب جمعه شد ابو الحسن در خواب ديد كه گويى از در جامع وارد مسجد شده، و در پاى يكى از ستونهاى مسجد روشنايى است، ناگهان متوجّه شد كه پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و ابو بكر و عمر در آن جا نشسته‏اند و غزّالى ايستاده است و در حالى كه كتاب احياء را در دست دارد مى‏گويد: اى پيامبر خدا! اين مرد دشمن من است. سپس روى زانوهايش خزيده خود را به پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) رسانيد و كتاب احياء را تقديم آن حضرت كرد و گفت: اى رسول خدا! در آن بنگر اگر بدعتى مخالف سنّت تو در آن باشد چنان كه او گمان كرده است به پيشگاه خداوند توبه مى‏كنم، و اگر چيز مورد پسندى كه از بركات تو برايم حاصل شده است در آن باشد از اين دشمن من انتقام مرا بگير، پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به كتاب نگريست و تا آخر آن را صفحه به صفحه ملاحظه كرد. سپس فرمود: به خدا سوگند اين چيز خوبى است، بعد آن را به ابو بكر داد. وى نيز به همان‏گونه آن را بررسى كرد، و گفت:

اى پيامبر به خدايى كه بحقّ تو را به پيامبرى برانگيخته اين كتاب خوب است.

سپس آن را به عمر داد او نيز آن را ملاحظه كرد و همان جمله‏اى را گفت كه ابو بكر گفته بود، پس از آن پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرمان داد تا ابو الحسن را برهنه كنند. و حدّ مفترى را بر او جارى سازند. وى لخت شد و پس از آن كه پنج تازيانه بر او زدند ابو بكر درباره او شفاعت، و به پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) عرض كرد: ابو الحسن بر اثر اجتهاد در سنّت تو و از باب احترام و تعظيم آن اين كار را كرده است. در اين موقع غزّالى ابو الحسن را مورد عفو قرار داد. وى چون از خواب بيدار شد، و روز فرا رسيد جريان را به اصحاب خود اعلام كرد، و نزديك يك ماه از تازيانه‏هايى كه در خواب خورده بود رنج مى‏برد. پس از آن درد او آرام شد ليكن تا هنگامى كه زنده بود اثر تازيانه‏ها بر پشتش نمايان بود، و پيوسته به كتاب احياء با احترام مى‏نگريست و آن را بر اساس متينى استوار مى‏دانست.

امّا بنا بر قول يافعى ابو الحسن گفته است: من بيست و پنج شب درد مى‏كشيدم سپس پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را در خواب ديدم كه وارد شد و بر موضع درد من دست كشيد و مرا توبه داد. پس از آن بهبودى يافتم، و چون به الأحياء نظر كردم آن را بر خلاف آنچه پيش از اين از آن مى‏فهميدم يافتم. سبكى اين خواب را در طبقات خود ج 4 ص 113 ذكر كرده و گفته است: اين داستان صحيحى است كه گروهى از مشايخ موثّق ما آن را از شيخ عارف ولّى الله سيّدى ياقوت شاذلى از شيخ خود سيّد كبير ولّى الله ابو العباس مرسى، از شيخ خود شيخ كبير ولىّ الله ابو الحسن شاذلى نقل كرده‏اند.

همچنين مولى احمد طاش كبرازاده در مفتاح السعاده ج 2، ص 209 و يافعى در مرآة الجنان، ج 3، ص 332 آن را ذكر كرده‏اند.

سبكى در طبقات خويش، ج 4، ص 113 مى‏گويد: در روزگار ما شخصى بود در كشور مصر كه از غزّالى بدش مى‏آمد و او را نكوهش مى‏كرد و بر او عيب مى‏گرفت. شبى پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را در خواب ديد، كه ابو بكر و عمر در كنار آن حضرت نشسته بودند، و غزّالى در پيش روى او قرار داشت و مى‏گفت: اى پيامبر خدا! اين مرد درباره من سخنانى مى‏گويد پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرمود: تازيانه‏ها را بياوريد، و دستور فرمود به خاطر غزّالى او را تازيانه زدند. چون اين مرد از خواب برخاست اثر تازيانه‏ها در پشتش نمايان بود. او پيوسته مى‏گريست و خواب خود را براى مردم نقل مى‏كرد، و ما خواب ابو الحسن بن حرزم مغربى را كه مربوط به كتاب الأحياء و نظير همين خواب است ذكر خواهيم كرد. پايان سخن سبكى.

اين است ضعف اخلاق، ادراكات نادرست، ياوه‏هاى عوام فريبانه، افسانه‏هاى منفور، آراى سست، انديشه‏هاى ضعيف و طرق دور از حقيقت.

و اين است فقه غير اصيل، دانش مردود، عرفان نكوهيده، بافندگيهاى دروغ، داوريهاى باطل، زهد نابجايى كه بايد از آن دورى جست و تعبّدهاى بى‏معنايى كه كهنه و پوسيده شده است.

همه اينها تاوان استبداد رأى و خودكامگى است و نتيجه روگردانيدن از تمسّك به وسيله‏اى‏ست كه در پيروى از كتاب خدا بدان مأموريم، همچنين ثمره پشت كردن به وصيّتهاى مكرّر پيامبر بزرگوار (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و دورى گرفتن از خاندان آن حضرت و عدم استفاده از علوم و حكمت آنهاست. آرى اين گناه اعراض و تأخير در اقتداى به آنها، و عدم اخذ از علوم آنها، و نتيجه سركشى و بى‏توجّهى به شؤون آنها، و فروتنى نكردن نسبت به آنها، و گوش ندادن به گفتار آنها و بازتاب گرويدن به حكم عاطفه و تمايلات نفسانى است.

آنچه ذكر شد خلاصه چيزى است كه مى‏توان درباره احياء گفت. امّا تهذيب آن يعنى المحجّة البيضاء كه زبان از توصيف آن عاجز است كتابى است كه نام آن با محتوايش مطابقت دارد، و آن انباشته از فوايد، پر از نوادر و سخنان لطيف، مملوّ از معانى رقيق و گفتار صحيح، سرشار از احاديث جالب و سخنان بديع، خاطرات ظريف، نوادر گفتار و گوهرهاى حكم و آثار است.

ابوابى از اين كتاب به روى انسان گشوده مى‏شود كه مشتمل بر علوم حقيقى است، به راه روشن دلالت و در آن جا كه راهها از هم جدا مى‏شود به بزرگراه ميانه‏روى و اعتدال رهبرى و هدايت مى‏كند.

در طىّ صفحات پر ارج اين كتاب راه هموار، حقيقت پايدار، فقه مستدل، حكمت كامل، مواعظ نيكو، دلائل قاطع، رواياتى با مصادر، قواعد روشنى از دين و مسائلى مستند به ادلّه و براهين به پژوهشگر ارائه مى‏شود.

بر هر كسى كه اين كتاب ارزشمند را مطالعه كند عبادات معقول، زهد حقيقى، عرفان واقعى، راه روشن، گفتار استوار، برهان قوى، دليل محكم، رأى‏ صائب، بيان متين، كلام وزين و راه استوار و محكم آشكار مى‏شود، و كسى كه در جادّه استوار و مستحكم گام بردارد از لغزش مصون مى‏ماند. امير مؤمنان (عليه السلام) فرموده است: آن كه در راه روشن قدم بردارد به آب مى‏رسد و كسى كه مخالفت كند در بيابان گرفتار خواهد شد.

هر كسى المحجّة البيضاء را مورد بررسى قرار دهد مباحثى در آن خواهد يافت كه سرشار از موعظه‏ها و عبرتها و شواهد مأخوذ از آثار و اخبار صحيح اسلامى است. همچنين به دروسى عالى درباره منجيات و مهلكات كه سالكان راه خدا همواره براى تحصيل آنها مى‏كوشند دست پيدا خواهد كرد.

بر كسى كه به اين كتاب رو آورد، و بخواهد بر محتواى آن آگاهى يابد، روشن مى‏شود كه در آن بخشى از دانشهاى سودمند و ضرورى است، و آنها را مؤلّف از سرچشمه‏اى زلال نقل كرده، و از زبان صدق و عدل، يعنى از زبان گوياى كتاب خدا و سنّت و از ائمّه خاندان وحى و رسالت و امامت (عليهم السلام) اخذ كرده است، فَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ الله تَبْدِيلًا، وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ الله تَحْوِيلًا.

صفحات درخشان المحجّة البيضاء با دست كسى به نگارش در آمده كه در علم قوى و راسخ، و الاحياء به وسيله شخصيّتى تهذيب و تنقيح شده كه در ولا و محبّت خود صادق بوده، و خامه دانشمندى اين صفحات را رقم زده كه از زلال دانش برخوردار، و در سلوك راه حق و سير الى الله آگاه و آزموده بوده، و مى‏دانسته است كه كار را چگونه بايد انجام دهد.

نشان تقديرى كه فضيلت و شرافت به اين انسان معلّم اخلاق هديّه مى‏كند، ذكر خير، و ستايشى كه قلم علم و دانش بر صحيفه كتاب او رقم مى‏زند، ثواب قرائت كتاب او و سودى كه از آن عايد خوانندگان مى‏شود، آنچه در ديوان اعمال او از كار نيك و گفتار نيك ثبت مى‏گردد، و آنچه در لابلاى كتاب اوست اعمّ از آراى استوار، سخنان زيبا، معانى بلند، حسن بيان و بالاخره حقايق و دقايق و نكات باريك، همگى از بركات خاندان پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و بهره گرفتن از درياى فضل آنهاست.

آرى آنچه او را موفّق ساخت لغزشها و انحرافات را از سر تا سر الاحياء بزدايد، و اشتباهات و خطاها را از آن دور سازد تنها توسّل او به خاندان پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و تمسّك او به عروة الوثقاى دين و ريسمان محكم خداوند بوده و جز پاسخ مثبت وى به نداى حقّ چيزى او را از آلودگى به ترّهات و شبهات مصون نداشته، و آنچه وى را به راه رشد و صواب دلالت كرده گام برداشتن در طريق هدايت اهل بيت طاهرين (عليهم السلام) بوده است، و اين همان تفاوتى است كه ميان احياء و تهذيب آن بلكه بين هر كتاب و صحيفه و مقاله‏اى وجود دارد.

و الحمد للّه أوّلا و آخرا.

در اين جا سخنان شيخ اجّل، پيشوا و رهبر ما در مذهب علّامه امينى كه خداوند او را زنده و پاينده بدارد، پايان يافت.