مبانى اخلاق اسلامى

مختار امينيان

- ۴ -


درس يازدهم: روش خودسازى پيامبر گرامى اسلام

پيامبر اكرم (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرمود:

اِنّما بُعِثْتُ لاُِتّمِمَّ مَكارِمَ الاَْخْلاقِ.(56)

بى ترديد، من براى تكميل صفات والاى اخلاقى مبعوث شده‏ام.

تا خودسازى نشود، سازندگى امكان ندارد. تمام مربيان جامعه اول از خود شروع كردند و به تهذيب شخصيت خود پرداختند؛ سپس دست به سازندگى زدند؛ مثلاً پيامبر گرامى اسلام با توجه به اين كه در كودكى و جوانى انسان مؤدب و شايسته‏اى بوده و تاريخ بر اين مطلب شاهد و گواه است، مع‏الوصف، براى خودسازى و تكميل نفس خود، سال‏هاى متمادى زحمت و رياضت كشيد. در اين رابطه از خانه و خانواده عزلت مىگزيد و از جامعه فاسد زمانش كناره مىگرفت و زندگى انفرادى را بر زندگى اجتماعى ترجيح مىداد.

آن حضرت در اطراف شهر مكه در قله كوه حرا غارى پيدا نمود و زمان نسبتا ممتدى را در اين غار به عبادت و رياضت پرداخت. گرسنگىها و تشنگىهاى طاقت‏فرسايى متحمل گرديد. تنها زيستن و در تاريكى نشستن سدّ راهش نگشت.

به سال 1354 براى زيارت جايگاه عبادت آن حضرت، بالاى كوه حراء رفتم؛ بيشترين عاشقان كوى دوست، يعنى زايران مقام عبادت و رياضت حضرتش را در پاى كوه و يا در سينه كوه مشاهده كردم. آن‏ها در اين قسمت‏ها متوقف بودند؛ زيرا صعود بر قله كوه برايشان ميسّر نبود؛ امّا خودم با توفيق الهى بالا رفتم و بر قله نشستم و درباره سفرهاى مكرّر حضرت در انديشه فرو رفتم.

فكر مىكردم كه حضرت اولاً اين جا را چگونه پيدا نمود. ثانيا چگونه اين كوه و اين راه پرپيچ و خم را كه هنوز دست كارى نشده بود، صعود مىفرمود و چگونه در آن غار، روزها و شب‏هاى متوالى، كه شايد گاهى از يك ماه هم بيشتر به طول مىانجاميد، توقف مىكرد. مگر چقدر نان و آب با خود حمل مىكرد تا بتواند در اين مدّت طولانى زندگى كند. سپس به خود آمدم و با خود گفتم: مگر حضرت براى تفريح و خوش‏گذرانى به اين جا مىآمد؟ مگر براى ورزش و كوه‏پيمايى سفر مىكرد. او به اين جا مىآمد تا رياضت بكشد و پخته و گداخته شود، تا مورد عنايت الطاف خفيّه الهى قرار گيرد، تا براى برگرفتن تاج پر افتخار رسالت شايسته و آماده شود.

حاصل عمرم سه سخن بيش نيست *** خام بدم، پخته شدم، سوختم

سرانجام با تحمل همه مشكلات و پذيرش همه رنج‏ها و زحمت‏ها، شايسته مقام هدايت و رسالت گرديد.

ما نمىدانيم كيفيّت عبادت و رياضت آن حضرت چگونه بوده است. آيا از روش پيامبر پيشين خود يعنى حضرت مسيح (عليه السلام) پيروى مىكرد. آيا از جدّ بزرگوارش حضرت ابراهيم خليل (عليه السلام) تبعيّت و به او تأسّى مىكرد؟ آيا از مُلْهَمات نفس پاك و مقدسش الهام مىگرفت و عمل مىكرد؛ كه «اَلْعِلْمُ نُورٌ يِقْذِفُهُ اللّه‏ُ فى قَلْبِ مَنْ يَشاءُ».(57)

علاّمه طباطبايى در جايى از تفسير الميزان مىفرمايد: اى كاش مىدانستيم كيفيت رياضت رسول اكرم (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به چه شكلى بوده است!

به هر روى، پس از جهاد و رياضت طولانى، كه شايد بالغ بر هشت سال طول كشيده، فرشته بزرگ الهى كه مسئوليت پيام رسانى را از جانب خداى متعال به عهده داشت، بر قلب مطهّر حضرت نزول نموده، قلب پاكش را به نور وحى و رسالت مزيّن ساخت.

پيامبر گرامى پس از تشرّف به مقام رسالت و نزول پنج آيه اول از سوره مباركه علق، مأموريت براى هدايت پيدا نموده و از كون حرا به جانب بيت الرساله رهسپار گرديد. امّا بدن مباركش مىلرزيد و با همان حال به منزل رسيد و در زد. همسر گرامى اش خديجه، چو در را گشود، همسرش را با چهره ديگرى ديد. اين چهره، چهره‏اى ملكوتى و برخوردار از نورانيّت معنوى خاص بود. شايد پرسيدم همسرم تو را چه مىشود؟ چرا مىلرزى؟ چرا چهره‏ات تغير يافته؟ اين چه نورى است كه از سيماى تو متصاعد مىشود؟ آن حضرت آهسته فرمود: رسالت.

سپس فرمود: چيزى به رويم بينداز. حضرت را به رواندازى پيچيدند، تا آرامش بگيرد. امّا شايد در اين حال بود كه آيه نازل شد:

يا ايُّها الْمُدَّثِّرُ قُمْ فَاَنْذِزْ.

اى جامه بر سر كشيده! [ديگر وقت خواب و استراحت نيست] برخيز و [مردم را] بيم ده.

يك نكته

چرا رسول اكرم مىلرزيد؟ آيا هواى مكه سرد شده بود و پيامبر از سرما مىلرزيد؟ خير اين چنين نبود. به خصوص كه پيامبر اين مسافت طولانى (شايد متجاوز از يك فرسخ) از قله حراء تا منزل را طى كرده بود. طى اين همه راه انسان را گرم مىكند. پس عامل ديگرى پيامبر گرامى اسلامى را مىلرزانيد. شايد اين عامل، درك و احساس مسؤوليت سنگين هدايت مردمان بت پرست، و راهنمايى انسان‏هاى عارى از انسانت، مسؤوليت رهبرى و تهذيب نفوس آدم‏هاى تبهكار و شيطان صفت و در يك كلمه، مسؤوليت اداى درست و كامل رسالت الهى بوده است.

هنگامى كه انسان خردمند مسؤوليت خود را درك نمايد، حال و هواى ديگرى پيدا مىكند. مىترسد، مىگريد، مضطرب مىشود. همه اينها به خاطر آن است كه مبادا وظيفه‏اش را درست انجام ندهد و نزد مولايش شرمنده شود.

يك داستان

از شخصيت بزرگى شنيدم كه روزى آية‏اللّه‏ شيخ جعفر شوشترى رحمه‏الله با جمعى از تجار و مؤمنين، در كاروان سرايى نشسته بودند. مردم مسائل مذهبى را از ايشان مىپرسيدند و شيخ پاسخ مىداد. ناگاه ديدند به يك باره حال شيخ دگرگون شده، شروع به گريست كرد. همه حاضران تعجب كردند كه گريه ايشان براى چيست. سرانجام يك نفر پرسيد: آقا گريه شما براى چيست؟ ايشان با دست به گوشه‏اى اشاره كرد كه در آنجا الاغى بود و تازه بار آن را به زمين گذاشته بود.

سپس گفت: اين الاغ را ببينيد! من او را نگاه مىكردم؛ ديدم پس از بارگيرى به من نگاه مىكند و با نگاه خود به مىگويد: اى شيخ! اى عالم و اى انسان! ديدى من چگونه بارم را به سلامت به منزل رساندم، آيا تو هم بار خويش را، يعنى بار امانت را سالم به منزل رسانيدى؟ گريه‏ام براى اين است كه يك حيوان چگونه مىتواند با سربلندى بارش را به منزل برساند؛ امّا من كه انسان هستم، نتوانم و در نتيجه، پيش مولايم سرشكسته باشم.

اين حكايت گوياى آن است كه شيخ بزرگوار مسؤوليت بزرگ خويش را درك كرد، يعنى مسؤوليت مذهبى و دينى پيش ديدگانش مجسّم گشته و از اين درك و احساس مضطرب شده و گريسته است.

* * *

رسول گرامى اسلام، پس از خودسازى كامل، طبق دستور الهى شروع به سازندگى نمود. از خانواده و نزديكان خود شروع كرد و كم‏كم دامنه سازندگى و تبليغات خود را گسترش داد. البته، در اين راه با مشكلات و كارشكنىهاى بسيارى مواجه شد؛ امّا در نتيجه توانست انسان هايى مانند امام على (عليه السلام) و سلمان و ابوذر را به بشريت عرضه دارد.

اين طاووس آسمانى، همچون طاووس‏هاى زمينى، جوجه هايى را زير بال و پر خود گرفته، به تربيت آنها پرداخت. در نتيجه، انسان‏هاى برجسته‏اى به وجود آورد كه هر يك منشأ خدمات بزرگى به جامعه بشرى شدند.

كارخانه آدم سازى

كارخانه‏هاى متنوع، با شكل‏هاى مختلف و با توليدات متفاوت، مانند كارخانه ماشين‏سازى، كشتى سازى، هواپيما سازى و غيره حتى كارخانه مجسمه سازى و آدمك سازى وجود دارد؛ امّا هيچ يك از اين كارخانه‏ها با همه عظمت و پيچيدگى خود، نمىتوانند يك انسان عرضه كنند.

گر چه كارخانه ارحام، يك نوع كارخانه آدم سازى محسوب مىشود كه خالق كائنات آن را پديد آورده و به كار انداخته است و روزانه هزاران آدم به عالم تحويل مىدهد؛ امّااين موجودات آدمى شكل تا به مرحله كمال انسانيت برسند فاصله زيادى دارند تنها پيامبر گرامى اسلام است كه در آخر الزمان يك كارخانه وسيع و نيرومند آدم سازى به نام اسلام و با آرم اختصاصى كلمه طيبه «لا اله الا اللّه‏، محمّد رسول اللّه‏» تأسيس و بنيان گذارى نموده، كه اصول آن توحيد، نبوت، معاد و بالاترين فروع آن نماز، روزه، زكات، جهاد و ولايت است.

اين كارخانه عظيم جهانى با مهندسى آفريدگار جهان و با معمارى خاتم پيامبران و با حمايت و همكارى افرادى همچون حضرت خديجه، مادر مؤمنان و على بن ابيطابى مولاى متقيان و على بن ابىطالب مولاى متقيان شروع به فعاليت نموده و فرهنگ و تمدن اسلامى را در تاريخ بشرى پايه گذارى كرده است.

درس دوازدهم: انسان عرفى و انسان عرفانى

تمام انسان‏هايى را كه با اَشكال و اَلْوان مختلف و با سليقه‏ها و انديشه‏هاى متفاوت و با اعتقاد به اديان و مذاهب گوناگون، در طول زمان زندگى مىكنند، مىتوان به دو بخش تقسيم نمود: 1. انسان عُرفى؛ 2. انسان عرفانى. منظور از انسان عرفى همان انسان هايى هستند كه عرف مردم آنها را انسان مىخواند و در برابر حيوانات قرار مىدهد.

اين انسان‏هاى عرفى همان هايى هستند كه در محيط شهرها و روستاها و در كوچه‏ها و بازارها به فعاليت‏هاى مختلف اشتغال دارند.

امّا انسان‏هاى عرفانى افراد خاصى هستند كه در معيار اهل معرفت انسان ناميده مىشوند؛ يعنى كسانى كه مراحلى از ايمان و مراتبى از عرفان را كسب نكرده باشند؛ همانان كه گوهر آدميّت را به دست آوردند و به صورت انسان كامل و شايسته متجلى شوند.

انسان عرفانى همان انسانى است كه آن عارف ربانى در روز روشن با شمع معرفت در بازار دل، از او جست و جو مىكرد و او را نمىيافت.

ملاّى رومى آن را در اشعار زيبايش چنين آورده است:

آن يكى با شمع برمى گشت روز *** گرد بازارى، دلش پر عشق و سوز

بوالفضولى گفت او را كاى فلان *** هين چه مىجويى به سوى هر دكان؟

گفت: مىجويم به هر سو آدمى *** كه بود حى از حيات آن دمى

هست مردى؟ گفت اين بازار پُر *** مردمانند، آخر اى داناى حُر

گفت: خواهم مَرد، بر جاده دو ره *** در ره خشم و به هنگام شره

وقت خشم و وقت شهوت مرد كو *** طالب مردى چنينم. كو؟ بگو(58)

اين نه مردانند اينها صورتند *** مرده نانند و كشته شهوتند(59)

هم چنين در اشعار ديگرى مىگويد:

گر به صورت آدمى انسان بدى *** احمد و بوجهل خود يكسان بدى

احمد و بوجهل در بت خانه رفت *** زين شدن تا آن شدن فرقى است زَفت

اين در آيد، سر نهند او را بتان *** آن در آيد، سر نهد چون اُمَّتان(60)

دشوارى راه انسانيت

اساتيد ما از مرحوم آية‏اللّه‏ العظمى حاج شيخ عبدالكريم حائرى يزدى مؤسّس حوزه علميّه قم نقل نمودند، كه ايشان در حوزه درسشان فرمودند: مثل شايعى در ميان مردم هست كه مىگويند: ملاّ شدن چه آسان، آدم شدن چه مشكل؛ زيرا ملاّ شدن كار آسانى نيست. مگر به آسانى مىتوان ملايى مانند شيخ الطائفه شيخ طوسى شد. مگر تبديل شدن به دانشمندانى همچون خواجه نصير، علم الهدى، ملاصدرا، شيخ الرئيس، محقق و علاّمه و شيخ مرتضى انصارى آسان است؟

ملاّ شدن، يعنى مملوّ و پر شدن از علم و معرفت و اين كار آسان نيست. البته تعويض لباس عمومى و پوشيدن لباس ملاّيى كار آسانى است.

سپس مرحوم حاج شيخ رحمه‏الله فرمودند: مثل معروف را به اين صورت بگوييد: ملا شدن چه مشكل، آدم شدن محال است.

البته اين سخن را مرحوم آيت اللّه‏ حائرى رحمه‏الله هنگامى مىگويد كه طاغوت زمانش يعنى رضا شاه پهلوى تمام مسائل دينى و مراسم مذهبى را به باد تمسخر گرفته، كليّهة شعاير اسلامى را تعطيل اعلام كرده بود.

رضاخان آن چنان خفقان مذهبى در سراسر ايران پديد آورده بود كه هيچ مسلمانى حق نفس كشيدن نداست. روحانيون كشور را به بهانه متحد الشكل بودن، خلع لباس كرده بود. مىخواست هيچ روحانىاى در كشور وجود نداشته باشد. زنان مسلمان را مجبور به كشف حجاب كرده، چادر عصمت و لباس عفّت را از سرو بَرشان برداشته بود. مجالس وعظ و خطابه مذهبى و عزادارى منكرات را شايع نموده و براى ترويج و توسعه آن، تبليغات وسيعى در رسانه‏هاى كشور به راه انداخته بود. كوچه و بازارها، كافه‏ها، كاباره‏ها، سينماها و سواحل درياها، حتى مهمان خانه‏ها و هتل‏ها، غالبا مراكز فحشا و عيّاشى شده بود. ديگر فرقى ميان ايران و فرانسه و انگلستان نبود. در چنين شرايط نامناسبى مرحوم حائرى حق داشت كه بگويد آدم شدن محال است.

هر كارى كه بخواهد انجام بگيرد، بايد شرايطش وجود داشته باشد يا بايد شرايط آن را ايجاد نمود. چنانچه پيشتر به آن اشاره شده است. يكى از شرايط، آمادگى محيط است. محيط كشور ايران در زمان مرحوم حاج شيخ رحمه‏الله بسيار فاسد و كثيف بود. رضاشاه با دستور استكبار جهانى مخصوصا انگلستان، جوّ بسيار نامناسبى از نظر مذهبى براى مردم ايران به وجود آورده بود. با وجود آن شرايط، جهت‏گيرى اكثر مردم به سوى فساد بوده است. مرحوم حاج شيخ و همراهانش قدرت بر دگرگونى محيط و ايجاد يك جوّ سالم نداشتند.

امّا پيامبر گرامى اسلام با نيروى الهى مخصوص خود و با تلاش شبانه روزى و با جنگ و جهاد، توانست محيط آلوده جزيرة‏العرب را كه از مفاسد گوناگون اجتماعى، اقتصادى، فرهنگى، عقيدتى و... آكنده بود، به يك محيط سالم اسلامى تبديل كند و انسان هايى چون سلمان فارسى بسازد.

در اين جا مناسب است چند نمونه از انسان‏هاى شايسته كه مراحلى از علم و عرفان را پيموده و به مقام آدميت نايل گشته‏اند (صرف نظر از انبياى الهى و ائمه اطهار) ذكر كنيم.

1. سلمان فارسى

سلمان در مسير تكامل انسانى، از صفر شروع كرد؛ يعنى از محيط آتش‏پرستى حركت نمود، و راه پرپيچ و خم و خطرناكى را پشت سر گذاشت تا به بيت رسالت دست يافت. سلمان به قصد رسيدن به حق و وصال به سرچشمه علوم و معارف، از خانه و خانواده خود دست كشيد؛ بيابان‏ها و شهرهاى فراوانى را پشت سر گذاشت. با تلاش‏هاى پىگير و جهاد با نفس اماّره و صرف تمام وقت در راه رسيدن به كمال، توانست به مقام آدميّت برساند.

سلمان با دست يابى به منبع معارف و استناره از انوار علوم نبوى، خود را به منزلتى رسانيد كه از يك انسان كامل متوقع است؛ مثلاً به سگان مداين فرمان مىدهد پاسدارى شهر مداين را به عهده گيرند. ديگ آش را روى اجاق مىگذارد، بدون آن كه زير ديگ آتشى روشن كند، مىجوشد. مقداد مىگويد: اى ابو عبداللّه‏! اين ديگ چگونه مىجوشد؟ سلمان دو دانه سنگ زير ديگ مىگذارد، ديگ بيشتر مىجوشد. سپس دست خود را در حضور مقداد توى ديگ مىكند و بر هم مىزند. پس از آن آش را با هم ميل مىكنند. مقداد ماجرا را به عرض رسول اكرم رسانيد و از اين واقعه بسيار تعجب مىنمود. ابوذر نيز در كنار سلمان نشسته بود و آن دو با هم گفت و گو مىكردند. ديگ آبگوشت از روى سه پايه افتاد و واژگون شد؛ امّا از محتوياتش چيزى روى زمين نريخت و ابوذر متعجبّانه و متوحّشانه از نزد سلمان بيرون شتافت و جريان را با اميرالمؤمنين (عليه السلام) در ميان گذاشت. حضرت فرمود: «اى ابوذر! سلمان در روى زمين باب اللّه‏ است و سلمان از ما اهل بيت است».

سلمان به مقامى از معرفت رسيد كه امام صادق (عليه السلام) درباره‏اش فرمود:

اَدْرَكَ سَلْمانَ الْعِلَمَ الاَوَّلَ وَ الْعِلْمَ الآخِرْ وَ هُوَ بَحْرٌ لا يَنْزَحَ وَ هُوَ مِنّا اَهْلَ الْبَيْتِ.

سلمان علم آغاز و انجام جهان را دريافته است. او دريايى است كه خشك نمىشود و از ما اهل بيت است.

گفته‏اند كه سلمان فارسى به آن مقام رسيده بود كه جبرئيل امين هر بار بر پيامبر نازل مىشد، عرض مىنمود كه خدا مىفرمايد: سلامم را به سلمان برسان.

سؤالى كه در اين جا مطرح است اين است كه چگونه سلمان به اين مقام رسيده بود؟ در پاسخ بايد گفت: وصول به اين مقامات ممكن نيست، مگر با پيروى كامل از حضرت خاتم الانبيا و رسيدن به مقام عبوديت.

(وَ لَكُمْ فى رَسُولِ اللّه‏ِ اُسْوَةٌ حَسَنَةٌ). تأسى سلمان به روش حضرت خاتم الانبيا با تأسى ديگران بسيار فرق مىكند. يك نمونه از تأسى و پيروى سلمان اين است كه در طول مدتى كه در مدينه بود و پيامبر گرامى نيز حضور داشتند، روش سلمان اين بود پيش از هر نماز به حجره حضرت مىرفتند و پشت در به انتظار مىنشستند تا حضرت از حجره بيرون تشريف بياورند. چون دَر حجره باز مىشد و مراسم سلام و تحيّت انجام مىگرفت، حضرت به جانب مصلاى خود حركت مىفرمودند. سلمان از پشت‏سر به جاى آن حضرت نظر مىافكندند، آن گاه به جايى كه حضرت قدم مىگذاشت قدم مىنهاد. به سلمان مىگفتند: چرا چنين مىكنى؟ پاسخ مىداد: من از نظر انديشه و روان با رهبرم پيامبر متحد هستم. مىخواهم از نظر جسم تا سر حدّ امكان با حضرت متحّد شوم.

2. مالك اشتر

مالك اشتر يكى از مخلصين اميرالمؤمنين (عليه السلام) و از متوغلين در محبّت آن حضرت بود.

روزى مالك از راهى مىگذشت. قصابى بى ادب و دور از آداب اخلاقى و انسانى پاره استخوانى به جانبش انداخت و به شانه‏اش نواخت.

مالك از فرط فتوّت برنگشت. شخصى به قصّاب گفت: آيا اين مرد را مىشناسى و با وجود آگاهى اهانت كردى؟ گفت: خير. گفت: اين مرد شير بيشه شجاعت، مالك اشتر است. قصاب ترسيد و از پى آن جناب روان شد و او را در مسجد در حال نيايش و نماز يافت. پس از نماز به پايش افتاد و عذرها خواست. مالك فرمود: به مسجد نيامدم و نماز نخواندم، جز براى اين كه از خداى بزرگ بخواهم تا از تقصير و گناه تو بگذرد.

آرى مردان خود ساخته هم در جبهه با دشمن، تمام وجودشان را در اختيار معبود خود گذاشته و در راه او از جسم و جان خويش مىگذرند و در ميدان جهاد با نفس اماره بر هواى نفس پيروز شده و فاتحانه از اين ميدان مىگذرند.

ظفر آن نيست كه در معركه غالب آيى *** از سر نفس گذشتن ظفر است

3. شيخ جعفر شوشترى

در ميان مؤمنين، به خصوص علماى اعلام نمونه‏هاى زيادى وجود دارد كه به مدارج عالى انسانيّت نائل آمده‏اند و به مسائل اخلاقى اسلام، آن گونه كه شارع مقدس بيان داشته است، عمل مىكنند، كه شيخ شوشترى از آن جمله است.

از بزرگان شنيده‏ام كه آية‏اللّه‏ شيخ جعفر شوشترى رحمه‏الله روزى براى اقامه نماز جماعت به مسجد رفته بودند. يكى از مؤمنين مبلغى از وجوهات شرعيه به محضرشان تقديم داشت. معظم له بلافاصله اعلام فرمودند هر كه نيازمند است، از اين وجوه بردارد. نيازمندان از آن وجوه شرعيّه بهره‏مند شدند. سپس سيدى با شتاب از راه رسيد. پس از فهميدن ماجرا، به محضر مرحوم شيخ شرفياب شد و عرض حاجت نمود. آقا با كمال ادب فرمودند: آقا سيّد متأسفانه شما دير تشريف آورديد، ديگر چيزى از آن پول‏ها باقى نمانده است سيد از شنيدن اين سخن شديدا آزرده شد و با كمال جسارت و بىادبى، آب دهان خويش را به محاسن شيخ بزرگوار انداخت.

با توجه به اين كه اين اهانت بسيار ناراحت كننده بود و اغماض از آن بسيار مشكل، حتى حاضران از مشاهده ماجرا بسيار متأثر و برآشته شدند و مىخواستد سيّد عارى از نزاكت را ادب كنند، ولى شيخ با كمال متانت از جا برخاست و نخست مردم را امر به خوددارى و آرامش نمود، سپس دو گوشه دامنش را به دست گرفت و در بين صفوف جماعت به راه افتاد و فرمود هر كسى ريش شيخ را دوست مىدارد، به اين سيد كمك كند. مردم به احترام شيخ كمكهاى فراوانى كردند و از حلم و تحمّل بزرگواى شيخ تعجب نمودند. شيخ تمام پول‏ها را به سيد بخشيد و عذر خواهى نمود.

همچون اميرالمؤمنين كه مىفرمود:

وَلَقَدْ اَمَّرُّ عَلَى الَّلئيمَ يَسُبُّبنى فَمَرَرْتُ ثّمِّةَ قُلْتُ لا يَعْنينى.(61)

كم مباش از درخت سايه فكن *** هر كه سنگت زند، ثمر بخشش

قرآن شريف فرمايد:

اَلّذينَ يَمْشُونَ عَلَى الاْرْضِ هَوْنا وَ اِذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلوُنَ قالوُا سَلاما.(62)

[مؤمنان] كسانى هستند كه با آرامش روى زمين راه مىروند و چون نادانان بر آنها خطاب كنند، آنان در پاسخ مىگويند: سلام.

تن آدمى شريف است به جان آدميت *** نه همين لباس زيباست نشان آدميت

طيران مرغ ديدى تو ز پايبند شهوت *** به در آى تا ببينى طيران آدميت

رسد آدمى به جائى كه به جز خدا نبيند *** بنگر كه تا چه حد است مكان آدميت

پيامبر گرامى اسلام به عالىترين مقام انسانيت رسيده بود. از عالم ماده و طبيعت به ماوراى عالم طبيعت عروج نموده و قدم بر فرق كل طبيعت نهاده، به منزلتى واصل شده بود كه فرشته وحى (يعنى بزرگ‏ترين فرشته علم و معرفت كه واسطه ميان مقام ربوبيت و رسالت و رابط بين خدا و رسولان است) از وصول بدان عاجز مانده بود؛

گفت: جبريلا بِپَر اندر پِيَم *** گفت: رو رو من حريف تو نيم

اگر يك سر انگشت برتر پرم *** فروغ تجلّى بسوزد پرم(63)

فرمود از سرادقات گذشتم از درياهاى نور عبور كردم. تمام حجاب‏ها را دريده و پشت سر گذاشتم.

ثُمَّ دَنى فَتَدَلّى فَكانَ قابَ قَوْسَيْنٍ اَوْادَنْى؛(64)

سپس نزديك‏تر آمد و نزديك‏تر شد؛ تا فاصله‏اش به قدر دو كمان يا نزديك‏تر شد.

فرمود به جايى رسيدم كه هيچ فرشته مقرّب و هيچ پيامبر مرسلى به آن جا راه نيافته بود. در اين هنگام، رعشه بر اندامم افتاد. به خود لرزيدم، تا دستى از پشت پرده غيب به در آمد و بر شانه‏ام قرار گرفت و قلبم آرامش يافت. معلوم نيست كه اين دست از آن كه بود؛ امّا شاعر عارفى گويد:

دستى آمد ز پشت پرده بيرون *** ديد دست گره گشاى على است

آرى در عالم وجود دستى مشكل‏گشاتر از دست على (عليه السلام) نبود. لذا آن دست شبيه دست اميرالمؤمنين على (عليه السلام) بود و شايد كنايه از اين بود كه پيوسته بايد دست على، يعنى دست ولايت، مشكلات رسالت را حلّ و فصل كند.

انسانيت به مقام و لباس نيست

همان طور كه قبلاً گفتيم، انسان عِرفانى با انسان عُرفى تفاوت بسيارى دارد. اهل معرفت انسانيت را در سيرت مىبينند، نه در صورت.

صورت زيباى ظاهر هيچ نيست *** اى برادر سيرت زيبا بيار

اين واقعيت در زندگى امام على (عليه السلام) به خوبى هويدا بود:

با على گفتا يكى در رهگذار: *** كز چه باشد جامه تو وصله‏دار

تو اميرى و شهى و سرورى *** از تمام رادمردان برترى

اى امير تيز رأى و تيزهوش *** جامه‏اى چون جامه شاهان بپوش

گفت صاحب جامه را بين، جامه چيست؟ *** ديد بايد اندرون جامه كيست

ايرج ميرزا نيز در بيان تفاوت انسانيت و اخلاق انسانى و عظمت ناشى از آن، با عظمت ناشى از مقام و موقعيت اجتماعى شعر زيبايى دارد و در آن چنين مىسرايد:

پدرى با پسرى گفت به خشم *** كه تو آدم نشوى جان پسر

حيف از اين عمر، كه اى بى سروپا *** از پى تربيتت كردم سر

دل فرزند از اين حرف شكست *** بى خبر روز دگر كرد سفر

رفت از پيش پدر تا كه كند *** بهر خود فكر دگر، كار دگر

سال‏ها رفت و پس از تلخىها *** زندگى گشت به كامش چو شكر

عاقبت حشمت و والايى يافت *** حاكم شهر شد و صاحب زر

چند روزى بگذشت و پس از آن *** امر فرمود به احضار پدر

پدرش آمد از راه دراز *** سوى حاكم شد و بشناخت پسر

پسر از غايت خود خواهى و خشم *** بر سراپاى پدر كرد نظر

گفت: اى پيرشناسى تو مرا؟ *** گفت: كى مىروى از ياد پدر

گفت: گفتى كه تو آدم نشوى *** حاليا حشمت و جاهم نگر

پير خنديد و سرى داد تكان *** گفت اين حرف برون شد از در

من نگفتم كه تو حاكم نشوى *** گفتم: آدم نشوى، جان پسر!

آدمى ممكن است حاكم باشد، امّا فاقد آن نيست. شاه باشد، امّاشهى از انسانيت تهى. صاحب سرمايه كلان يا عالم و نويسنده و يا سخنور و گوينده و يا داراى چندين عناوين فريبنده ديگر باشد، امّا از ارزش‏هاى

انسانى به دور باشد و از مقام و منزلت واقعى انسانيت بهره‏اى نبرده باشد. هم چنين بر عكس ممكن است فردى بى سواد يا فاقد مقام و منزلت اجتماعى باشد، ولى ارزش‏هاى انسانى در او موج بزند.

در ايام تحصيل كه در شهر مذهبى قم به تعليم و تعلّم اشتغال داشتم، روزى در مدرسه فيضه ديدم جمع كثيرى از طلاّب محترم گرد شخصى جمع شده‏اند. پرسيدم: چه خبر است؟ گفتند: وى شخصى است كه تمام قرآن شريف را با نشانى آيات و كلمات حافظ است. كم‏كم به كنار او رسيدم. طلبه‏اى پرسيد كه كلمه قرآن در چند جاى قرآن آمده است؟ او بى درنگ پاسخ داد و تمام مواردش را قرائت نمود. من نيز سؤالى كردم و جواب صحيح شنيدم. صورت او را با سيرتش سنجيدم. تعجب كردم؛ زيرا قيافه بسيار ساده‏اى داشت. از نظر سن، شصت ساله به نظر مىرسيد. وضعيت لباسش در سطح پايينى بود. عباى كهنه نائينى بر دوش داشت و گيوه كهنه‏اى در پا و كلاهى نيمه مندرس بر سر.

قيافه‏اش آثار بى سوادى مشاهده مىشد، امّا از درون قلبش بارقه علم و معرفت شعله مىزد.

بسيار ميل داشتم او را بشناسم. روزى يكى از دوستانم گفت: ديشب كربلايى كاظم پيش من بود؛ خيلى از محضرش بهره‏مند شدم. گفتم: پرسيدى از كجا به اين مقام رسيده است؟ گفت: آرى، امّا سفارش كرده است به كسى نگويم. من اصرار كردم تا برايم بازگو كند.

گفت: نامش كربلايى كاظم بود. مىگفت: من يك آدم ساده و بى سوادى بودم؛ روزها از شهر همدان به بيابان مىرفتم؛ پشته‏اى خار جمع نموده، به نانوايىها مىفروختم. گاه گاهى با خداى خود مىگفتم: خدايا! ديگر پير شده‏ام؛ خاركنى برايم دشوار شده است؛ خودت چاره‏اى برايم بفرما. «بگشاى خدايا كه گشاينده تويى».

روزى از بيابان برمىگشتم، در حالى كه پشته خارى بر پشت و ذكر خدا بر لب داشتم. در كوچه پس كوچه‏هاى شهر، از كنار مسجدى رد مىشدم؛ سيّد خوش قيافه‏اى را در كنار كوچه ديدم. پس از سلام و عليك به من گفت: آقا شما را خواسته است. من بىدرنگ بارم را بر زمين نهاده، به جانب مسجد شتافتم. فكر مىكردم پيشنماز مسجد مرا خواسته است.

چون وارد مسجد شدم، ديدم سيدى بسيار زيبا و خوش منظر در ميان محراب نشسته و دو نفر سيد ديگر در دو جانبش ايستاده‏اند. عرض ادب نموده، سلام گفتم. آقا جواب داده، فرمود: كربلايى كاظم، حالت چگونه است؟ گفتم الحمد اللّه‏! فرمودند: كربلايى كاظم، قدرى برايم قرآن بخوان. گفتم: آقا من سواد ندارم. قرآن را ياد نگرفته‏ام. فقط حمد و سوره را مىدانم. فرمودند: نه، تو قرآن را مىدانى؛ قرآن بخوان. گفتم: آقا من اصلاً مكتب نرفتهام و قرآن ياد نگرفته‏ام. آقا، اين بار با تندى فرمودند. تو قرآن را مىدانى؛ قرآن بخوان. (شايد اين تندى، همان اعمال روح ولايت است كه امام با آن مىتواند در تمام كاينت تصرّف كند). به يك باره متوجه شدم كه تمام آيات و كلمات قرآن شريف پيش چشمم آشكار است. شروع كردم به قرائت قرآن. آقا تبسّم كردند و فرمودند: تو مىگفتى من قرآن نمىدانم. گفتم: آقا خدا مىداند كه من قبلاً قرآن نمىدانستم؛ امّا الآن قرآن را مىدانم. فرمودند: برويد قرآن تو را كفايت مىكند.

من خداحافظى نمودم و با خوشحالى از مسجد بيرون آمده، كوله بارم را به دوش گرفته، كمى راه رفتم؛ ناگهان به فكرم افتاد كه من از چه راهى قرآن ياد گرفتم و اين آقا كى بود؛ حتما امام زمان بوده است. بارم را به زمين افكندم و به طرف مسجد دويدم؛ امّا متأسفانه كسى را نديدم. كربلايى كاظم گفت: از آن روز به بعد تا به حال، خداوند به وسيله قرآن روزيم را مىرساند. جواب پرسش‏ها را مىدهد. مردم به من كمك مىكنند. مقدارى براى خود مصرف مىكنم و مقدارى هم به فقرا مىدهم. آرى؛

به ذرّه گر نظر از لطف بوتراب كند *** به آسمان رود و كار آفتاب كند

يك نمونه ديگر

استاد مطول و معالم بنده مرحوم حجة‏الاسلام و المسلمين آقا سيد صدرالدين صدر تنكابنى سليمان آبادى كه از شاگردان و پرورش يافتگان عالم ربانى: صاحب كرامات، آيت اللّه‏ مرحوم آقا شيخ على اكبر الهيان آخوند محله‏اى (رامسرى) بوده، نقل مىكرد كه مردى تحصيل نكرده و درس نخوانده، در مدرسه التفاتيه قزوين به تدريس شرح لمعه شهيد ثانى اشتغال يافت. جريان واقعه چنين است: نام برده در يك باغستان ميوه متعلق به يكى از مالكين قزوين باغبانى مىكرد. روزى همسر صاحب باغ به اتفاق چند نفر از دوستان و همسرانش به عنوان تفريح به باغستان رفتند و در اطاقى كه براى پذيرايى آماده شده بود، نشستند.

به باغبان دستور دادند تا مقدارى ميوه برايشان آماده كند. شيطان كه دشمن ذاتى و آشكار انسان است، از موقعيت استفاده كرده، زنان را به شيطنت وادار كرد. زن‏ها تصميم گرفتند كه قدرى سربه سر باغبان ساده و بيچاره بگذارند.

چون باغبان با سبد ميوه وارد اتاق پذيرايى شد، يكى از خانم‏ها طبق تبانى قلبى، با عجله از جا برخاست و در اتاق را بست و پشت در نشست. خانم ديگرى از باغبان ساده‏دل خواست تا تمام لباس هايش را از تن بيرون كند و شروع كرد به كندن لباس‏ها. باغبان كه هركز منتظر چنين واقعه‏اى نبود، شرمنده گشته، با دلى شكسته متوسل به حضرت صديقه طاهره، فاطمه زهرا (عليهاسلام) شد و شروع به گريستن كرد.

يكى از خانم‏ها از ديدن حالت باغبان منقلب شد و فرياد زد: چرا بيچاره را اذيّت مىكنيد؟ بگذاريد برود. در را باز كردند، باغبان از اتاق بيرون رفت. لباس‏هايش را گرفت و پوشيد و از باغ فرار كرد.

چون به شهر رسيد، گذارش به مدرسه علميّه التفاتيه افتاد؛ وارد مدرسه شد؛ ديد طلاّب گروه گروه گرد هم نشيته، با هم مباحثه مىكنند. كم‏كم پيش رفت؛ كنار دو نفر از طلاّب ايستاد و به بحث‏هاى آنها گوش فرا داد. احساس كرد بحث هايشان را مىفهمد و نيز درك مىكند كه كدام يك درست مىگويد و كدام يك نادرست. كنارشان نشست و وارد بحث شد و با بيانى لطيف، حق مطلب را برايشان ثابت كرد.

طلاّب ديدند اين مرد با لباس كشاورز و چهره‏اى روستايى، شرح لمعه را خوب مىداند؛ از او تقاضا كردند كتاب شرح لمعه را براى طلاّب مدرسه تدريس كند. او هم پذيرفت و تا آخر عمر به تدريس شرح لمعه در مدرسه التفاتيه مشغول بود.

از اين گونه ماجراها، بايد دريافت كه مقام انسانيت را بايد با تصفيه و تزكيه نفس و با جهاد و رياضت نفس به دست آورد، نه با پست و مقام. پس از اين مقدمّه لازم است مراحل تزكيه نفس را به طور اجمال بيان كنيم.