حسد

آية الله سيد رضا صدر

- ۴ -


دشمنى ما با خودمان بيش از دشمنى ما با بيگانگان است ؛ بلكه با آنان دشمنى نداريم و هر چه دشمنى داريم با خودمان است . حاضر نيستيم كه يك تن از ما راه ارتقا و سربلندى را بپيمايد؛ ولى بيگانه اگر آقايى كند، مانعى ندارد؛ پس اگر سيلى خور بيگانگان شده باشيم ، تقصير خودمان است و گرنه چهارصد ميليون مسلمان را هيچ قدرتى نمى تواند اسير كند، مگر به وسيله خيانت كارانى از خود ما.
مسلمان هاى خيانت كار
چند مسلمان خيانت كار هندى با هندوها ساختند و به برادران مسلمان خود خيانت كردند و روز حمله مسلمانان را در دهلى به تاءخير انداختند، تا هندوها موفق شدند و آن قتل عام فجيع مسلمانان را در دهلى ايجاد كردند و فجايعى نسبت به نواميس مسلمانان مرتكب شدند كه تاريخ بشرى را سياه و ننگين ساختند.
عرب هايى در فلسطين ، طوق بندگى يهود را بر گردن نهادند و داغ سازمان ((هاگانا)) را بر سينه زدند و بر برادران مسلمان خود تاختند و از هيچ گونه جنايتى نسبت به مسلمانان دريغ نكردند.
يكى از عرب هاى آواره و در به در فلسطين ، گفته بود كه چهار تن از فرزندانش را، يكى از همين عرب هاى بنده سازمان هاگانا كشته است !
در لبنان آن قدر كه ستيز و دشمنى و حسادت در ميان سران مسلمان با يك ديگر هست ، گمان ندارم كه در ميان آن ها و سران مسيحى باشد؛ بلكه گاهى از مسيحى ها كمك مى گيرند و بر برادران مسلمان خود مى تازند. مسلمانان بسيارى هستند كه به نفع ديگران ، در ميان برادران خود جاسوسى مى كنند.
هنگامى كه سپاه كفر، عزم تخليه ايران را كرد، چه بسيار خيانت كارانى بودند كه از آنان مى خواستند كه ايران را تخليه نكنند!
خاك بر سر چنين مسلمانان پليدى كه روح پيغمبر اسلام (ص) از ايشان بيزار است . اى كاش مسلمانان با حميت و درست كار، دامن همت به كمر مى زدند و دست به دست هم مى دادند و اصل بزرگ فراموش شده اسلام - لن يجعل الله للكافرين على المسلمين سبيلا - را، به ياد برادرانشان مى آوردند و آنان را به مسلمانى نزديك مى كردند. اگر بگويم ما مسلمانان از مسلمانى دور شده ايم و جز اسمى از اسلام در ميان ما باقى نمانده است ، سخن نادرستى نخواهد بود. ما بايد مسلمانى خود را اصلاح كنيم ؛ زيرا هر عيب كه هست از مسلمانى ماست .
بار خدايا! بر اين يك مشت مسلمان مصيبت كشيده ، رحمت فرست ، و ما را هدايت و راهنمايى فرما.
حسد(70)(4)
شهرت دوستى
طرز تفكر مردم درباره آراستن خويشتن به صفات پسنديده ، دو گونه است :
دسته اى دوست دارند كه به نيكوكارى شهره شوند؛ هر چند حقيقتا نيكوكار نباشند. تنها چيزى كه هدف آنها است مشهور شدن به خوبى و شناخته شدن به صفات پسنديده است ؛ هر چند كه خود در ته دل بدانند كه آن گونه كه مشهورند، نيستند.
كسانى دوست دارند كه مردم آنان را دانشمند بدانند؛ هر چند كه در واقع دانشمند نباشند، به شهره شدن به دانشمندى ، بسنده مى كنند و در پى حقيقت دانشمندى نمى روند.
عده اى دوست مى دارند كه مردم ايشان را با حسن نيت بشناسند؛ هر چند كه در دل ، حسن نيت نداشته باشند. بسيارى خواهان آنند كه مردم آن ها را باتقوا و پرهيزكار و پاك دامن و با فضيلت بدانند؛ هر چند كه اساسا با تقوا و پرهيزكارى و پاك دامنى و فضيلت آشنا نباشند.
شهره شدن به جوانمردى و فداكارى ، آرزوى افراد بسيارى است ؛ هر چند نسبت جوانمردى با آن ها، نسبت آب و آتش باشد.
اينان به چيزى كه دل خوش هستند و در پى آن روانند و براى رسيدن به آن هزاران رنج و مشقت را بر خود هموار مى كنند، بلكه گاهى جان خود را در اين راه مى گذارند. همانا نامورى و شهرت است و بس ، و چيزى كه از آن مى گريزند، گم نامى است .
كمال واقعى و فضيلت هاى حقيقى را طالب نبوده و نيستند، و تنها چيزى را كه طالبند، شهرت به فضيلت و كمال است . از حقيقت بد بودن نمى هراسند، و از تن دادن به جنايت كارى دريغ ندارند، ولى از شهره شدن به بدى و ناميده شدن به جنايت كارى مى گريزند.
افراد اين دسته در ميان تمام طبقات ، از مرد و زن ، بسيارند، و حتى بعضى از آنان اين روش را پسنديده مى شمارند، و آن را حفظ آبرو لقب مى دهند.
مكتب رياكارى
پيدايش مكتب رياكارى و عوام فريبى در جهان ، در اثر همين حس ‍ شهرت طلبى بوده است ؛ اين مكتب شاگردان بسيار و اساتيد بى شمار دارد؛ بلكه بعضى نخوانده ملا، و شاگردى نكرده ، استاد هستند.
نشانه رياكاران ، تناقضاتى است كه در رفتار و كردارشان موجود است و جلوه آشكار ايشان با روش پنهانى ايشان كاملا مغايرت دارد و كسانى كه از كارهاى پشت پرده آنان آگاهى ندارند، گول مى خورند. يكى از پسران عمر، شراب خورده بود، و حد هم درباره اش اجرا شده بود؛ خبر كه به عمر رسيد، شديدا ابراز تنفر كرد و بر خلاف قوانين اسلام دوباره حد را اجرا كرد؛ به طورى كه فرزندش زير تازيانه جان سپرد؛ در صورتى كه خودش گاه و بى گاه شراب مى نوشيد(71).
مسلك گاندى اين بود كه نبايد حتى به حيوانات گزندى برسد، ولى در برابر چشمش ، هزاران مسلمان را كشتند و جلوگيرى نكرد. هنگامى كه فرياد اعتراض مسلمانان جهان برخاست كه اگر گاندى مخالف است ، چرا روزه نمى گيرد، پس از آن كه پنج شبانه روز كشتار ادامه داشت و هندوهاى خون آشام سيراب شدند، در اين هنگام آقاى گاندى روزه گرفت !
شايد بعضى چنين پندارند كه استقلال ظاهرى هند در اثر زحمات او بوده است ؛ ولى غافلند كه اين استقلال ها از نتيجه بيدارى عموم افراد ملت هاست ، زيرا كه ده ها كشور ديگر نيز پس از جنگ ، چنان استقلالى يافتند.
آيا اين دسته بهترند يا پيروان مكتب معاويه كه خوردن و بردن آشكارا دارند؟ نظر من آن است كه براى جامعه ، دسته اول بهترند؛ چون از فحشا و منكر جلوگيرى مى شود، و از نظر خودشان ، دسته دوم بهترند؛ چون اقلا رياكارى ندارند.
حقيقت خواهى
از آن طرف دسته بسيار كوچكى ، كمال واقعى و نيك بودن حقيقى هستند و دوست دارند كه صفات نيك را حقيقتا دارا باشند؛ هر چند شهرت به آن راه پيدا نكنند يا مردم آنان را برخلاف آن بشناسند؛ تنها هدف اينان آراسته شدن به فضايل و پيراسته شدن از رذايل است ، خواه كسى آن را بداند، خواه نداند.
دانشمندى را طالبند، هر چند مردم آن ها را نادان بخوانند؛ پاكدامنى و فضيلت را جويايند، هر چند دشمنان ، آن ها را ((لَص من لصوص ‍ العَرَب )) بگويند؛ هيچ وقت جلب نظر مردم ، مورد توجه آن ها نيست و تمام منظور آنان ، تنها حق و حقيقت است و بس ؛ هر چند يك تن خريدار نداشته باشند.
زبان حال اينان اين است كه مى گويند: پروردگارا! عبادت من براى آن است كه تو شايسته عبادتى ؛ نه براى رفتن به بهشت ، و يا گريختن از دوزخ .
امام سجاد(ع)
در مدينه خانواده هاى بى نوايى بودند كه عددشان از صد كم تر نبود و شبانه آذوقه آنان مى رسيد و نمى دانستند كه چه كسى آن را مى آورد؛ هنگامى كه امام سجاد(ع) از دنيا رفت ، ديدند كه نيكوكارى شبانه ، قطع شد.
آن حضرت شب هاى تاريك از خانه بيرون مى آمد و انبانى بر پشت ، به در خانه هر بينوايى كه مى رسيد، آن را مى زد و به صاحب آن خانه مى داد. چهره را پوشانيده بود كه بينوايان او را نشناسند و پيوسته مى فرمود: ((نيكوكارى نهانى ، آتش خشم خدا را خاموش مى كند.))
زُهَرى ، در شبى سرد و بارانى ، امام سجاد(ع) را مى بيند كه بارى از آرد و هيزم بر پشت گرفته و مى رود، زُهَرى مى گويد: يابن رسول الله ، اين چيست ؟ امام مى گويد: عزم سفرى دارم ؛ توشه راه را مى برم در جايى محفوظ بگذارم .
زهرى مى گويد: اجازه بدهيد كه غلام من آن را بياورد. امام نمى پذيرد. زهرى مى گويد: خودم آن را بر دوش مى گيرم ؛ چون مقام شما بالاتر از اين است .
امام مى فرمايد: ولى من مقام خود را بالاتر از اين نمى دانم كه چيزى را بر دوش ببرم كه راحتى سفر من در آن است و وسيله آسايش من در جايى است كه عزم رفتنش را دارم ؛ تو را به خدا سراغ كار خود برو و به من كارى نداشته باش . زهرى مى رود؛ پس از چند روزى امام را ملاقات مى كند و از تاءخير سفر جويا مى شود؛ امام مى فرمايد: سفرى كه تو گمان كردى منظور نبود؛ بلكه مقصود، سفر مرگ بود كه براى آن آماده مى شدم .
هنگامى كه آن حضرت از دنيا رفت و مى خواستند پيكر نازنينش را غسل دهند، مى بينند كه پشت مباركش مانند زانوى شتر، پينه بسته است ! كسانى علت را جويا مى شوند؛ در جواب مى شنوند كه جاى انبان هايى است كه شبانه بر پشت مى گرفت و به خانه فقرا و بينوايان مى برد.
حسد بر نامورى
حسودان نيز بر شهرت به مال و نامورى به فضايل ، رشك مى برند و آرزومندند كه شهرت را از محسود بزدايند. از شهرت محسود به پاكى ، در رنجند و دوستدار از بين بردن آن هستند. از پاكى و فضيلت محسود ناراحت نيستند؛ بلكه نامورى آن ها را به پاكى و فضيلت نمى توانند ببينند.
اينان با حقيقت دشمنى ندارند؛ بلكه با شناسايى آن ستيز مى كنند و چيزى كه آن را خار چشم خود مى دانند، نيك نامى است ، نه نيك بودن ؛ لذا تمام كوشش خود را به كار مى برند كه آن شخص را از نيك نامى بيندازند و يك شخص عادى جلوه دهند اگر از دستشان برآيد بدنامش سازند؛ بر زيان او نشر اكاذيب كنند و از نقل فضايل و شايستگى هايش جلوگيرى نمايند.
دشمنان على (ع)
اميرالمؤمنين (ع) از دنيا رفت ؛ ولى نامورى آن حضرت به فضايل و نيكى ، باقى مانده ، دشمنان آن حضرت را در رنج انداخته بود. آنان كوشيدند كه از ذكر فضايل و مناقب آن حضرت در مجالس جلوگيرى شود؛ سال ها بر سر منابر، گويندگان و خطبا را وادار كردند كه نسبت به آن حضرت سخنان ناروايى بگويند و اكاذيبى براى بدنام كردن آن حضرت نشر دهند؛ عده اى را پول مى دادند كه احاديثى از قول رسول خدا(ص) بر جرح آن حضرت جعل كنند. پول ها و هزينه هاى هنگفتى در اين راه صرف كردند؛ دوستان حضرت را مى كشتند و يا به زندان مى افكندند و يا تهديد مى كردند كه كلمه اى از محامد اوصاف و فضايل آن حضرت بر زبان نياورند. با اين حال ، چشمه خورشيد را نتوانستند گل اندود كنند و روز به روز در جهان ، مقام على (ع) بالاتر مى رود.
حسد بر فضايل
همان طور كه مشك هر جا كه باشد، خود را معرفى مى كند، زيبايى را همه كس مى شناسد و احتياج به معرفى ندارد؛ فضيلت و زيبايى حقيقى در هر كس كه باشد، خود را آشكار مى كند.
پدرم مى فرمود: ((حقيقت بهترين معرّف خويش است .))
بنابراين فضيلت در هر كس باشد، موجب شناسايى او مى شود، اين جاست كه حسود بر فضيلت رشك مى برد و با كمالات و صفات پسنديده ، دشمنى پيدا مى كند.
چنان كه حسود اگر بداند كه حسن ، مثلا محصل خوبى است و ممكن است در آينده دانشمندى عالى مقام شود، چنين مى انديشد كه او را از تحصيل باز دارد؛ با زبان دوستى به گوش او مى خواند كه تحصيل سودى ندارد، يا او را به وسيله تشكيل جلسات تفريحى و مشغول كردن به عيش و عشرت از تحصيل باز دارد، يا موانع ديگرى ايجاد مى كند، تا آن محصل را ول گرد و بى كار نمايد.
بيگانگان به وسايل بسيارى متشبث مى شوند، تا ملل شرق را از دانشمند شدن باز دارند و به هر راهى كه بتوانند، از ترقى علمى محصلان ما جلوگيرى مى كنند؛ عده اى را به ورزش تشويق مى كنند؛ پيشاهنگى را رواج مى دهند؛ عده اى را به بازى كردن براى تئاتر ترغيب مى كنند؛ سطح تعليماتى را پايين مى آورند؛ ساعات درس را كم مى كنند؛ تعطيلات سال را مى افزايند؛ سه ماه را به نام تابستان ، پانزده روز را به نام نوروز، ده روز را به نام تعطيل زمستانى ، روزى را به نام جشن درخت كارى : روزى را به نام جشن تاءسيس دانشگاه ، چندين روز به نام جمع اعانه ، چندين روز به نام آماده شدن محصل براى امتحان و عناوين ديگرى كه نام آن ها از خاطرم محو شده است ، به اضافه تعطيلات عمومى دولتى ، به اضافه تعطيلاتى به عنوان نام نويسى در اول سال ، به ضميمه تعطيلات عصرها در بعضى از روزها، و تعطيلات فوق العاده اى كه گاه به عنوان بهداشت و جلوگيرى از سرايت امراض پيش مى كشند و شايد هم عناوين ديگرى به تعطيلات اضافه شود. اصولا در كشورهاى شرق ارزش علم را از ميان برده اند؛ بلكه ارزش را تنها به گواهى نامه ها داده اند؛ لذا محصلان ساده لوح آن قدر كه براى تحصيل گواهى نامه مى كوشند، براى تحصيل دانش ، كوشش ‍ نمى كنند.
اگر محصلى به كشورهاى آنان برود، وسايل بى سواد كردن او را به كار مى اندازند تا فقط به گواهى نامه اكتفا كند، حتى اگر بر خلاف ميل آنان محصلى تحصيلاتى كرد و مقامى از دانش را حائز شد، با تبليغات او را از مراجعت به كشورش منصرف مى كنند او را نزد خود نگاه مى دارند و اگر موافقت نكرد، نابودش مى كنند؛ چنان چه بسيارى از محصلان ما در كشورهاى خارج در رودخانه يا دريا غرق شدند و يا مسموم گشتند و يا زير راه آهن رفتند و نام آن را خودكشى يا غرق در اثر شنا و قايق رانى ، نهادند.
نعمتى كه خدا به محصلان ما عطا كرده است ، رقابت هاى سياسى است كه ميان آنان موجود است و هر كدام به دروغ دم از دوستى با شرق مى زنند؛ محصلان حقيقى مى توانند از اين فرصت استفاده كنند.
حسد بر جوانمردى
اگر حسود تشخيص دهد كه كسى به واسطه كردم و جوانمردى محبوبيت فوق العاده اى در جامعه پيدا كرده است ، مى كوشد وى را از خدمت گزارى به مردم باز دارد. پيوسته بيهوده بودن يارى به خلق و اعانه به مردم را بر وى تلقين مى كند. زيان خدمت گزارى به بشر را به او بيان مى كند؛ مثلا ((سزاى نيكى بدى است )) را بر او تكرار مى كند و توضيح مى دهد كه جنس دو پا، از آغاز كارش نمك خوردن و نمكدان شكستن بوده است ؛ پس كرم دو زيان دارد، يكى كم بود مال و كم شدن شخصيت ، و ديگرى سزاى ناروا در برابر نيكى .
ولى جوانمردان به اين افسانه ها گوش نمى دهند و نقطه سپيد و روشنى كه در دل دارند، كار خود را مى كند و روشنايى مى دهد.
جوانمردى على (ع)
وقتى حُللى چند براى رسول خدا آورده بودند، آن حضرت آن ها را ميان حاضرين تقسيم كرد و حُله ها پايان يافت . در اين هنگام يكى از فقراى مهاجرين رسيد؛ ولى براى او حله اى نمانده بود.
پيغمبر (ص) كه او را ديد، به حاضرين خطاب كرده ، فرمود: كدام يك از شما اين مرد را بر خود مقدم مى دارد و نصيب خويش را به او مى دهد؟
على (ع) نصيب خود را پيش آورد، پيغمبر (ص) آن را گرفت و به مرد فقير داد؛ آن گاه رو به على (ع) كرده ، چنين فرمود: خدا تو را در هر خيرى پيش ‍ قدم كند و سخاوت و جوانمردى در مال را به تو ارزانى دارد؛ تو رهبر مؤمنينى ؛ ولى مال ، راهبر ستم كاران است ؛ ستمگران آنانند كه به تو رشك مى برند و بر تو ستم روا مى دارند. و پس از من ، حق تو را به تو نمى دهند.(72)
حسد بر محبوبيت
حسودى كه بر صاحب فضيلت و كمال رشك مى برد، و با او از در دشمنى در مى آيد، نه از جهت فضيلت و كمال اوست ؛ بلكه از جهت محبوبيتى است كه در اثر فضيلت پيدا كرده است ؛ حسود از اين محبوبيت ناراحت است .
زنان به خودى خود زيبايى را دوست مى دارند؛ ولى حسادت زيبايان حسود به هم ديگر از آن نظر است كه مبادا رقيب بيش تر در دل ها جاى پيدا كند!
اگر زيبايى سيرت و فضايل معنوى با زيبايى صورت و كمالات ظاهرى تواءم شود، محبوبيت ، چندين برابر خواهد بود؛ پس دشمنى حسود و ستيز او نيز چندين برابر مى شود و براى نابودى چنين كسى ، بسيار خواهد كوشيد؛ هر چند نزديك ترين كسانش باشد.
برادران حضرت يوسف (ع)
برادران يوسف بر او حسد بردند؛ چون بيش تر از آن ها مورد مهر پدر قرار داشت ؛ لذا تصميم به قتل او گرفتند، با آن كه يوسف از همه كوچكتر بود؛ ولى ((لاوى )) كه يكى از برادران بود با اين نظر مخالفت كرد؛ لذا تصميمشان بر اين شد كه يوسف را براى هميشه از پدر دور كنند.
روزى خدمت حضرت يعقوب (ع) شرف ياب شدند، و از پدر خواستند كه اجازه دهد يوسف را همراه خود به گردش برند. يعقوب (ع) فرمود: مى ترسم كه يوسف را گرگ بخورد.
آن ها گفتند كه ما بسياريم و هر كدام دليرى و شجاعت بى اندازه داريم و با تمام قوا يوسف را محافظت مى كنيم ؛ چگونه گرگ مى تواند يوسف را بخورد! پس يعقوب (ع) اجازه داد.
يوسف را به بيابان بردند و در چاهى افكندند و پيراهن يوسف را خون آلود كرده ، اشك ريزان نزد پدر بازگشتند و چنين گفتند: ما يوسف را بر سر اسباب هايمان گذاشتيم و به بازى و مسابقه مشغول شديم و از يوسف غافل بوديم . دمى كه به خود آمديم ، يوسف را گرگ دريده بود!
با شنيدن اين خبر، روزگار پيش چشم يعقوب پير، تيره شد و آه از نهادش ‍ برآمد و گريستن آغاز كرد.
يوسف را فروختند
برادران روز بعد بر سر چاه آمدند كه مبادا يوسف از چاه نجات يافته باشد و به شهر باز گردد و دروغشان آشكار گردد.
اتفاقا گمانشان صحيح بود؛ زيرا كاروانى بر سر چاه رسيده بود و كاروانيان مى خواستند كه از چاه آب بكشند به جاى آب ، يوسف بيرون آمد. آنان بسيار خشنود شدند؛ در اين هنگام برادران يوسف رسيدند و گفتند كه اين پسر از بردگان ما بوده و در اين چاه افتاده است .
سپس يوسف را از كاروانيان ستاندند و به كنارى بردند و به او گفتند اگر اقرار كنى كه برده ما هستى ، زنده خواهى ماند، و گرنه كشته مى شوى ؛ يوسف به ناچار پذيرفت .
آنگاه او را به كاروانيان فروختند و آنان با خود عهد كردند كه اين غلام زيبا و با كمال را به عزيز مصر ارمغان برند.
جنايت هاى حسد
آرى حسد است كه موجب چنين جنايتهايى مى شود؛ از طرفى ، پدر پيرى را به روزگار سياه مى اندازد، و او آن قدر مى گريد، تا چشمانش سفيد مى شود و از فزونى غم و اندوه ، شب را از روز نمى شناسد. از طرفى ، برادرى را كه جميع كمالات را داراست ، و موجب افتخار و سربلندى خاندان است ، به چاه هلاك مى اندازد، و سپس او را به غلامى و بردگى ، به بيگانگان مى فروشد.
اى حسد، خاك بر سرت باد! چه جنايت ها كه مرتكب شدى ! و چه خاندان هايى را بر باد دادى ! و چه عزيزانى را ذليل كردى ! تف بر تو اى كه دشمنى ات را اندازه نيست و رحم و مهربانى را در تو راه نيست . آن قدر مى كوشى ، تا موجود سودمند و شريفى را نيست و نابود كنى و درختى را كه همگان از آن بهره مند مى شوند، و در زير سايه اش مى خرامند، از ريشه بخشكانى ! نه بر دشمن كنى رحمى نه بر دوست ! نه خويش مى شناسى نه بيگانه ! همه را به آتش خود مى سوزانى و از نيش زهرآلودت به آنان مى چشانى ! اى كاش ‍ ريشه ات از بن كنده مى شد و از جهان رخت بر مى بستى ؛ تا مردم دمى روى آسايش ببينند. اميدوارم بيايد آن كه ريشه ات را بكند، بلكه ريشه همه جنايات و رذايل را!
اشتداد حسد
حسد گاهى به قدرى شديد مى شود كه بغض خدا در دل حسود جاى مى گيرد و با آفريننده جهان و روزى دهنده جهانيان به ستيزه جويى بر مى خيزد و دادگرى حق و عدل خداوندى را انكار مى كند. اين كار وقتى است كه حسود در حسد خود شكست خورده و هر چه كوشيده ، به مقصد نرسيده و نتوانسته است كه نعمتى را از دست منعمى بيرون كند. اين وقت است كه سوزش درونى اش افزون مى گردد و زبان اعتراض بر پروردگار دادگر مى گشايد و مى گويد: چرا چنين نعمتى را بدو ارزانى كردى ؟ او شايستگى و لياقت اين مقام را ندارد!
با نظاير اين سخنان خود را بدبخت تر از بدبخت مى كند و سخط خداوندى را متوجه مى سازد؛ ((خسر الدنيا و الاخرة ذلك هو الخسران المبين (73)))
گاه زبان درازى اش افزون تر مى شود و پرروتر و بى حياتر مى گردد؛ انكار ذات پاك خداوندى را مى كند و به منطق مادى معتقد مى شود و كافر مى گردد و در هنگام مرگ ، پشيمان و بخت برگشته و سرافكنده ، ازين جهان مى رود.
تا در اين جهان است ، مى سوزد و در آن جهان نيز به كيفر كردارهاى زشت خود مى رسد و پى مى برد كه چگونه عدالت حقيقى در عالم ، و نظارت واقعى بر عالميان برقرار است .
ابليس بر منزلت آدم (ع) نزد خدا، حسد برد و فرمان الهى را گردن ننهاد، بدبخت ترين موجود عوالم خلقت گرديد و روسياهى را براى خود و پيروان دايمى اش خريد.
بار خدايا!
پروردگارا! ما را از شر حسودان نگه دار. بار خدايا! دل هاى ما را از حسد پاك و پاكيزه بفرما. بارالها! مگذار اين صفت پليد، بر عقل ما مستولى شود و بر روح ما حكومت كند؛ ما كه از خود قدرتى نداريم ؛ ما از خود هست و بودى نداريم ؛ ما كه از خود نمودى نداريم ؛ قدرت و توانايى را تو به ما دادى ؛ تو ما را هست كردى و گرنه نيست بوديم ؛ نمود ما از توست ؛ ظهور ما از توست ؛ بلكه ما همه نشانه هاى تو هستيم .
آفريدگارا! اين تضرع هاى ما را به درگاهت بپذير و بر اين يك مشت مسلمان بى چاره ، رحم كن و ايشان را از در رحمتت نااميد مگردان و دستشان را از دامان محمد و آل محمد (ص) كوتاه مكن .
حسد(74)(5)
آيا حسد گناه است ؟
حسد را بعضى گناه دانسته ، از معاصى شمرده اند و شايد بعضى از روايات ، اِشعارى بدان داشته باشد. كسانى اين سخن را نپذيرفته اند؛ زيرا معتقدند كه اگر مقصود از حسد، همان حالت روحى و باطنى باشد، كه اين در اختيار انسان نيست و شرط گناه بودن ، اختيارى بودن است ؛ و اگر مقصود كارهاى ناپسند و ناروايى است كه از حسود سر مى زند، از قبيل بدگويى و زيان رسانى و مانند آن كه آن ها به خودى خود گناهند؛ هر چند از حسد برنخيزند.
نادرستى دليل
اين استدلال صحيح نيست ؛ زيرا گاه رفتارى از حسد برمى خيزد كه به خودى خود گناه نيست ؛ چه مانعى دارد كه از آن نظر كه از حسد سرچشمه گرفته است ، حرام باشد؛ مانند دريغ كردن از كمك و همراهى ؛ ياد ندادن مطالب علمى ؛ لب فروبستن از مدح كسى كه شايستگى آن را دارد، و امثال اينها؛ و اگر مقصود از حسد، يك حالت روحى نيز باشد، باز هم اشكالى در حرام بودن آن به نظر نمى رسد؛ زيرا بر فرض بپذيريم كه گاهى پيدايش ‍ حالت هاى روحى در انسان تحت اختيارش نيست ؛ شايد به ارث رسيده باشد؛ شايد اوضاع و احوال محيط آن را ايجاد كرده باشد؛ ولى نگاهدارى ، و دور نكردن آن از خود، تحت اختيار مى باشد؛ يعنى بر فرض اگر پيدايش ‍ آن حالت اختيارى نمى باشد؛ ولى بقايش اختيارى است ؛ پس هر كس تا حدى مى تواند، روحيات خود را تغيير دهد.
كليد رمز
اگر خواسته باشيم ، كليد رمز اين معما را پيدا كنيم و آن را به طور روشن بگشاييم ، بايد بگوييم : حسد دو حالت روحى دارد كه يكى برخاسته از ديگرى است :
حالت نخستين ، صفتى است كه از نظر روان شناسى با روح سرشته شده است و به تعبير فيلسوف ، ملكه حسد ناميده مى شود. اين حالت در رتبه مقدم بر ادراك چيزى است ، و حب و بغض آن در روان موجود است ؛ بلكه پيش از آن كه حسود متوجه شود كه داراى چنين صفتى است ، اين حالت در او تحقق يافته و با روانش يگانگى پيدا كرده است . پيدايش اين حالت در حسود - اگر چه بدون توجه باشد - ولى با توجه ، مى توان از بقا و استمرار آن جلوگيرى كرد و آن را از دل بركند و بيرون انداخت .
حالت دوم ، از آثار حالت اول است و آن نيز صفتى است قلبى كه شخص در دل ، بدخواه كسى باشد و براى او ناروا بخواهد؛ اگر چه بر زبان نياورد و از اعضاى ديگر كارى سر نزند؛ بلكه آن ، همان آرزوى قلبى به زوال نعمت ديگران است و بس .
پيدايش اين حالت روحى و نگاهدارى آن ، تحت اختيار انسان است ؛ پس ‍ گناه بودنش عقلا اشكالى ندارد؛ زيرا بر فرض بپذيريم كه گاهى پيدايش آن در درون بدون توجه و اختيار بوده است ؛ ولى به طور قطع ، بيرون كردن اين مهمان ناخوانده از سراى دل ، اختيارى خواهد بود.

دل كه منزلگاه رحمان است و نزهتگاه حق   پس تهى از خيل شيطان كن ، كمال اين است و بس
حديث رفع
از رسول خدا(ص) روايت شده است كه حسد از امت من برداشته شده است (75)؛ يعنى اگر حسد به خودى خود سزاوار كيفر باشد و حسودان بايد بازخواست شوند، خداى تعالى به واسطه لطفى كه به رسول خود دارد، از امت آن حضرت بازخواست نمى كند، مادام كه از آنان گفتار يا رفتارى بر طبق حسد سر نزند.<