حسد

آية الله سيد رضا صدر

- ۵ -


شايد حسدى كه سزاوار بازخواست است ، همان حالت روحى دوم باشد؛ يعنى اگر مسلمانى ، در دل ، بدخواه كسى بود و اين بدخواهى در گفتار و رفتارش نمايان نشد، با اين كه بازخواست كردن از اين صفت در نظر خرد مانعى ندارد، ولى خداى بزرگ ازو بازخواست نمى كند و وى را به داشتن چنين روحى كيفر نمى دهد؛ بلكه كيفر او وقتى است كه پليدى در گفتار يا رفتارش آشكار شود؛ و به اين نكته در ذيل روايت اشاره شده است .
حسود و رحمت خداى
مسلم است كه حسود مادام كه حسادت مى كند از رحمت خدا دور است ، هر چند شب و روز عبادت كند؛ زيرا عبادت هاى حسود، رنگ حسد دارد و كردارهاى نيك وى ، زهر آلود است ؛ پس در درگاه حضرت بارى تعالى مورد پسند نخواهد بود؛ ولى اگر كسى داراى روحى پاك و خالى از حسد باشد، و فقط واجبات را به جاى آورد و محرمات را ترك كند، مورد عنايت حضرت حق خواهد شد؛ هر چند شب ها را به عبادت به روز نياورد و روزها را روزه نگيرد؛ اين وقت است كه لطف خدا، شامل حال او خواهد بود و از درياى بى كران رحمت پروردگار برخوردار خواهد شد.
مرد بهشتى و عبدالله بن عمرو
غزالى مى گويد: روزى رسول خدا(ص) با چند تن از ياران در مسجد نشسته بودند آن حضرت فرمودند: اكنون كسى به مسجد خواهد آمد كه از اهل بهشت است . ياران چشم را به سوى در مسجد دوختند تا بدانند، بهشتى كيست . مردى از انصار وارد مسجد شد در حالى كه قطرات آب وضو از صورتش مى چكيد.
روز ديگر كه ياران در خدمتش در مسجد بودند، رسول خدا(ص) سخن ديروز را تكرار فرمود؛ پس همان مرد انصارى وارد مسجد شد. روز سوم باز داستان گذشته به همان ترتيب تكرار شد. عبدالله بن عمرو بن عاص كه خود را زاهد و پرهيزكار مى دانست ، به سراغ مرد انصارى رفت و بدو گفت كه من با پدرم ستيزه كرده ام و نذر كرده ام تا سه روز منزل پدرم نروم ؛ آيا در اين سه روز از من ميهماندارى مى كنى ؟ مرد انصارى پذيرفت .
عبدالله مخصوصا در شب مترصد بود، تا ببيند كه اين مرد، چگونه خدا را عبادت مى كند، و چه عبادتى مى كند كه رسول خدا(ص) درباره اش چنين فرموده است .
مرد انصارى ، شب را تا صبح خوابيد. سپيده دم از جاى برخاست و دوگانه بهر يگانه به جاى آورد. عبدالله در شگفت شد؛ زيرا مى ديد كه آن مرد بيش ‍ از مسلمانان ديگر، عبادتى انجام نمى دهد؛ پس چگونه رسول خدا(ص) درباره اش چنين فرموده است ؟
شب دوم رسيد و مانند شب نخستين گذشت و تعجب عبدالله بيش تر شد. سومين شب نيز مانند دو شب گذشته سپرى شد و عبدالله اضافه اى در كميت و كيفيت عبادت آن مرد نديد.
صبحگاهان عبدالله به آن مرد گفت : ميان من و پدرم نزاعى نبوده است ؛ ولى چون كه از رسول خدا(ص) درباره تو سخنى شنيده بودم ، خواستم رفتار تو را ببينم كه چگونه است و چه كرده اى و چه مى كنى كه بدين مقام رسيده اى ؛ ولى اكنون تو را بسيار نمازخوان و پرعبادت نيافتم ، به من بگو كه چه چيز تو را به چنين مقامى رسانيده است . مرد پاك نهاد جواب داد: چنان چه ديدى ، من عبادتى ندارم ، ولى بر هيچ يك از مسلمانان حسد نبردم و بر نعمت هايى كه دارند، رشك نورزيدم .
عبدالله گفت : همين پاكى قلب توست كه تو را بدين مقام رسانيده است ، و ما را بدان راهى نيست .
اشتباه عبدالله
گمان من آن است كه عبدالله اشتباه كرد؛ زيرا اگر بدون آن كه دروغى بگويد تا گناهى مرتكب شود و سه شبانه روز، بار خود را بر دوش آن مرد بگذارد، علت بهشتى بودن مرد انصارى را، از خود رسول خدا(ص) مى پرسيد، آن حضرت بيان مى فرمود و نيازى به اين همه بازرسى و جست وجو نداشت . عبدالله مى پنداشت كه بهشتى شدن فقط در اثر كثرت عبادت ظاهرى است ، حال آن كه تا قلب پاك نباشد و نيت خالص نشود، عبادت ظاهرى چندان ارزشى ندارد.
اسلام قابل تجزيه نيست
شايد رسول خدا(ص) را ازين سخن ، نظر اين بوده است كه مسلمانان به تهذيب باطن و تصفيه اخلاق بپردازند و تنها به ظاهر سازى اكتفا نكنند. ظاهر اگر راه تصفيه باطن نباشد، قيمتى ندارد. هنگامى كه ظاهر و باطن با هم تطبيق كردند، آن وقت مى توان گفت مسلمانى ، وجود پيدا كرده است ؛ زيرا مسلمان حقيقى و پيرو محمد و آل محمد (ص) قطعا بهشتى است ؛ نمى شود كسى دستورات اسلام را اطاعت كند و به بهشت نرود. مسلمان نماهايى كه به جهنم مى روند، يا اشتباه مى كنند و خيال مى كنند كه مطيع فرمان پيشوايان اسلام هستند؛ يا دروغ مى گويند. اسلام تجزيه بردار نيست . بيمارى كه دوا بخورد، ولى از آن چه زيان دارد و اثر دوا را خنثى مى كند، نپرهيزد، شفا نخواهد يافت .
عبدالله را همان طور كه خودش گفت ، نه به اين مقام راهى دارد، نه از اين نمد كلاهى . او گمان مى كرد كه اسلام ، همان ظاهر است و بس ؛ لذا دل را از بيمارى هاى روحى پاك نكرده بود، و حسد اولياى خدا در دلش باقى بود.
موقعى كه اميرالمؤمنين (ع) زمامدار مسلمانان گرديد، عبدالله كناره گيرى كرد و از حق و حقيقت طرفدارى نكرد. هنگامى كه كار آن حضرت با معاويه به حكميت كشيد، عبدالله به طمع زمامدارى در آن جا حاضر شد، به اميد آن كه پدرش او را براى خلافت تعيين كند؛ ولى نوميد شد و بازگشت . آرى اگر تعيين كننده خليفه مسلمانان عمروعاص باشند، بايد معاويه ها به خلافت برسند و عبدالله ها طمع در خلافت كنند.
گفته امام صادق (ع) درباره حسود
امام ششم (ع) مى فرمايد: ((زيان حسد در آغاز به خود مى رسد، سپس به كسى كه بر او رشك مى برد؛ مانند ابليس كه در اثر رشك بر آدم (ع)، براى خود بدبختى و روسياهى هميشگى بار آورد؛ ولى در برابر، برگزيدگى و رستگارى ، نصيب آدم (ع) گرديد)) آن گاه امام (ع) دستور كلى مى دهد و مى فرمايد: ((پس محسود باش و حسود مباش ؛ چرا كه كفه ترازوى عمل حسود، هميشه سبك و بى ارزش است ؛ ولى محسود به واسطه كارهاى خوبى كه از او سر مى زند، كفه ترازوى اعمال و كردارش ، سنگين و پرارزش ‍ مى شود. حسد ايمان را مى كشد، و روح عبادت ، ايمان است . عبادت بى ايمان ، مانند جسم بى روح است كه جز بار بودن بر جامعه و آلودگى ، ثمرى ندارد؛ پس حسود را عبادتى نيست تا كفه ترازوى عملش ، سنگينى كند و عباداتش به سنجش درآيد)).
سپس امام صادق (ع) مى فرمايد: ((رزق بندگان ميان آن ها تقسيم شده است ؛ پس حسد براى حسود، چه سودى دارد و بر محسود چه زيانى خواهد داشت ؟))(76)
سخن ارسطو
ابن ابى الحديد نقل مى كند: ((از ارسطو پرسيدند كه چرا غم حسود از بيمار و دردمند افزون تر است ؟
حكيم جواب داد: زيرا او مانند ساير مردم غم هايى دارد و از خوشبختى مردم نيز غمش افزوده مى گردد. خُبث طينت و پليدى سرشت در حسود، كم نظير و بى مانند است )).
كسى كه سوختن و گداختن بندگان خدا، سرور و نشاطش باشد و ذلت و بى چارگى برادرانش ، موجب فرح و انبساطش بشود، بالاترين شقاوت ها را داراست .
حسود به جاى محسود
گاهى زيانى كه حسود مى خواهد به كسى برسد، به خودش مى رسد و چاهى را كه براى افتادن ديگرى كنده است ، خودش در آن مى افتد؛ اين جاست كه حقيقت سخن امام صادق (ع) روشن مى شود كه فرمود: ((الحاسد مضر بنفسه ، قبل ان يضر بالمحسود(77)؛ حسود پيش ‍ از آن كه به ديگرى زيان برساند به خود زيان مى رساند.))(78)
كلام على (ع)
((لله در الحسد فما اعدّله ابدء بصاحبه فقتله (79)؛ خدا پدر حسد را بيامرزد، زيانى را كه آماده مى كند، از صاحبش شروع كرده و او را مى كشد.))
غزالى نقل مى كند: ((پادشاهى نديمى داشت كه پيوسته با شاه همراه بود و او را پند مى داد و مى گفت : آن كه با تو نيكى كند، به وى نيكى كن و آن كه با تو بدى كند، به خود واگذار.
يكى از متملق هاى دربار، بر آن مرد شريف رشك برد و از او نزد شاه سخن چينى كرد و گفت : اين مرد مى گويد كه شاه ، گنددهان دارد و گواه سخن آن است كه هنگام شرفيابى بينى خود را مى گيرد كه از گنددهان شاه ، آسوده باشد. شهريار از اين سخن بر آشفت و نقشه اى كشيد. هنگامى كه دربارى حسود از نزد شاه بيرون شد، يكسر به سراغ نديم رفت و او را به مهمانى ، به منزل خود خواند و غذايى آماده نمود كه در آن سير مخلوط كرده بود؛ نديم از آن خورد، سپس به حضور شاه رفت و در پشت سر شاه ايستاد و پند خود را تكرار كرد.
شاه او را جلوتر خواند. نديم هنگامى كه به شاه نزديك شد، دست را بر بينى نهاد كه مبادا بوى سير، شاه را بيازارد؛ شاه گفته سخن چين به يادش ‍ آمد و وى را راستگو پنداشت . عادت شاه بر اين بود كه هنگامى كه به كسى صله اى يا جايزه اى عطا مى كرد، به خط خود حواله مى نوشت . شاه به يكى از كارگزارانش نامه اى نوشت كه هنگامى كه اين نامه به دستت رسيد آورنده را سر ببر و پوست بكن و پوستش را از كاه پر كرده نزد من فرست !
نامه را سر بسته به نديم خيرخواه خود داد. او پنداشت ، كه از طرف شاه عطيه اى به او عنايت شده است . وقتى از نزد شاه بيرون آمد، سخن چين دربارى را ملاقات كرد؛ گويا منتظر نتيجه بود؛ حال را جويا شد، نديم گفت : شاه فلان امير را ماءمور كرده كه به من جايزه اى بدهد.
سخن چين گفت : آن را به من ببخش . مرد پاكدل نامه را به وى داد؛ شايد خود را رهين احسان او مى دانست !
حسود سخن چين ، نامه را نزد كارگزار برد. كارگزار مضمون نامه را بدو گفت . حسود سوگند خورد كه نامه به من مربوط نيست . كارگزار باور نكرد، و فرمان را اجرا كرد. روز ديگر نديم پاكدل به عادت همه روزه نزد شاه شد و در جاى خود ايستاد و سخن خود را تكرار كرد: آن كه با تو نيكى كند به وى نيكى كن و آن كه با تو بدى كند به خود واگذار.
شاه پرسيد: نامه را چه كردى ؟
او گفت : به فلانى بخشيدم . شاه در عجب شد و گفت : آن مرد به من چنين گفته بود! مرد پاكدل تكذيب كرد و گفت : من هرگز چنين سخنى نگفته ام . شاه پرسيد: پس چرا بينى خود را گرفته بودى ؟
نديم داستان را بيان كرد. شاه گفت : راست مى گويى ؛ بدخواه را به خود واگذار، به سزاى خويش خواهد رسيد. ((من حفر بئرا لاخيه ، وقع فيه ؛ هر كس بهر برادرش چاهى بكند، خودش در آن چاه خواهد افتاد)).
كسى كه براى سوزانيدن كسى آتشى بيفروزد، خودش در آن خواهد سوخت و به سزاى خويش خواهد رسيد؛ بد مكن كه بد بينى ؛ چاه مكن كه خود افتى .
حسد(80)(6)
بينايى و بينش
انسان داراى دو بينايى است : يكى بينايى حسى و ظاهرى ، كه آن ديدن ديدنى ها با دو چشم و تميز دادن آنها به وسيله رنگ ها از يك ديگر، و براى هر كدام نامى مخصوص نهادن است .
ديگرى بينايى معنوى است . كه آن بينش و بصيرت مى باشد و با اين وسيله است كه مى توان به حقايق اشيا پى برد و حق را از ناحق ، و درست را از نادرست تشخيص داد.
بينش ، ملاك ترقى و تكامل انسان است ؛ هر چه بصيرت بيش تر شود آگهى از حقايق ، بيش تر خواهد بود و انسانيت كامل تر مى گردد. تفاضل و برترى ميان افراد انسان نيز در اثر افزايش بينش مى باشد.
ارزش انسان به آن نيست كه چشمش بهتر ببيند؛ يا گوشش بهتر بشنود؛ يا بازويش نيرومندتر باشد؛ يا جامه اش نوتر، يا رخساره اش زيباتر و اندامش ‍ رساتر باشد؛ يا سرايش مجلل تر و اتومبيلش عالى تر باشد و يا فرمانش رواتر و قدرتش افزون تر و درندگى اش بيش تر باشد؛ بلكه ارزش انسان به آن است كه فهم و ادراك و دانش و بينش او از همگنان افزون تر باشد؛ چون حقيقت انسانيت به جز دريافت حقايق و پى بردن به راز موجودات ، چيز ديگرى نيست و فضيلت و برتر بودن هر فردى از افراد انسان به انسانيت اوست نه جهات ديگر.
كورى و كور باطنى
نابينايى نيز بر دو قسم است : يكى كورى آشكار، كه ديدگان از كار بيفتد و وظيفه خود را انجام ندهد و ديدنى ها ديده نشوند و نور از ظلمت و روشنايى از تاريكى متمايز نگردد.
ديگرى ، كورى نهانى و نابينايى درونى است كه به سبب آن نتوان حق را از باطل جدا نمود و درست را از نادرست امتياز داد و نتوان حقايق اشيا را دريافت و صحيح را تشخيص داد.
كور باطنى ، انواع مختلفى دارد؛ گاهى كور باطن پى به حقيقت مى برد و نيك و بد را مى شناسد، ولى بر طبق تشخيص خود رفتار نمى كند، بلكه مى كوشد كه تشخيص خود را خراب كند و آن را غلط بشمارد.
جنايتى كرده و به زشتى و گناه بودن آن پى مى برد؛ ولى كورى باطنى او را وادار مى كند كه عللى بتراشد و خود را در اين جرم بى گناه بخواند. مى داند كه فلان شخص راستگو است ولى او را دروغگو مى خواند و به اعتقاد قلبى خود ترتيب اثر نمى دهد.
دانايى و دانش كسى را تشخيص مى دهد؛ ولى منكر فضل او مى شود. دلش ‍ باور مى كند كه ناصح ، از پندگويى جز راهنمايى و سعادت او، نظرى ندارد؛ ولى پندهاى او را به كار نمى برد؛ بلكه با او ستيزه مى كند.
اين نوع كور باطنى ، بدترين كورى ها مى باشد؛ حقيقت باطنى همين است و سرانجام آن نابودى و افتادن در سياه چال بدبختى و روسياه شدن در هر دو جهان مى باشد.
حسد و كور باطنى
حسد از كورى درونى سرچشمه مى گيرد؛ زيرا حسد است كه از تشخيص ‍ صحيح جلوگيرى مى كند؛ يا فضيلت بندگان خدا را مى شناسد و منكر مى شود، پاك طينتى كسى را مى داند، ولى او را خبيث مى خواند؛ كسانى را به خدمت گزارى و پاكدامنى مى شناسد؛ ولى آنان را خيانت كار و آلوده مى خواند و مى كوشد كه با تيرهاى تهمت و افترا، آنان را ننگين و بدنام كند. مى داند كه آن شخص باتقوى و پرهيزكار است ؛ ليكن در نظر مردم ، او را لاابالى و بى دين جلوه مى دهد.
نظر امام صادق (ع)
امام صادق (ع) مى فرمايد: (( الحسد اصله من عمى القلب و جحود فضل الله تعالى و هما جناحان للكفر و بالحسد وقع ابن آدم فى حسرة الابد، و هلك مهلكا لا ينجو(81)؛
ريشه حسد و كورى دل و انكار نعمت هاى خداست و اين دو، بال هاى كفرند. آدمى از حسد در دريغ هميشگى شد و به هلاكتى افتاد كه او را رهايى نخواهد بود.))
انكار فضل خداى بزرگ و كورى دل ، دو بالى هستند كه دارنده را به سوى كفر پرواز مى دهند؛ چنان چه خيرخواهى برادران و شكر خداى مهربان ، بال هاى ايمان مى باشند و دارنده خود را به سرمنزل سعادت و خوشبختى پرواز مى دهند.
آرى حسود در حسرت هميشگى مى سوزد؛ زيرا نعمت هاى خدا، جاودانى و هميشگى است و اگر هم نعمتى از دست كسى برود، به ديگرى خواهد رسيد؛ يا نعمتى ديگر به او ارزانى خواهد شد.

خدا گر ببندد ز حكمت درى   گشايد ز رحمت در ديگرى
پس وقتى نخواهد آمد كه كسى داراى نعمتى نباشد، و روزى نخواهد رسيد كه حسود آسوده دل و خشنود زندگى كند؛ بلكه پيوسته در تب و تاب است و هميشه در عذاب است و حسرت دائمى از آن اوست .
كافران كور باطن
هنگامى كه رسول خدا(ص) كافران را به راه راست و حق و حقيقت دعوت مى كرد، بسيارى از كافران مى دانستند كه آن حضرت فرستاده خداست ؛ ولى مخالفت مى كردند و دست از لجاج نمى كشيدند؛ زيرا حسد و كورى باطن مانع بود كه بر طبق تشخيص نهانى خود عمل كنند و از آن حضرت پيروى كرده ، به آيين اسلام بگروند.
ابوجهل را گفتند كه تو از محمد (ص) جز راستى ديده اى ؟ گفت : نه . گفتند: پس چرا به وى ايمان نمى آورى ؟ گفت : هر موقعيتى كه نصيب فرزند عبد مناف شد، ما با آن ها برابرى كرديم ؛ حال نمى شود كه در ميان آن ها پيغمبرى پيدا شود و در ميان فرزندان مخزوم نباشد؛ پس نبايد سخنش را پذيرفت و بايد با وى به مبارزه برخاست .
داناى يهود
حى بن اخطب از سران يهود بود و دژهاى خيبر تحت فرمانش بودند. پس ‍ از آن كه از سپاه اسلام شكست خورد و قلعه هاى خيبر يك به يك به دست سربازان رشيد رسول خدا(ص) گشوده شد، آن حضرت براى آن كه نسبت به آنان اظهار مهر بكند و تعصب يهودى گرى را از ميان ببرد و به آن ها بفهماند كه همه افراد بشر در نظر اسلام يكسانند و بقيه يهودان را به اسلام جلب كند، صفيه - دختر حى - را به همسرى خود در آورد و حكم بردگى را درباره او اجرا نكرد و زنى را كه بايد كنيز باشد، بانوى خانه خود قرار داد. صفيه كه ايمان آورده بود، روزى خدمت آن حضرت عرض كرد: هنگامى كه در آغاز پدرم و عمويم براى تحقيق خدمت شما شرفياب شدند و بازگشتند، پدرم از عمويم - كه از دانايان يهود بود - پرسيد: درباره اين شخص (رسول خدا(ص) ) چه مى گويى ؟ آيا او را پيغمبر يافتى ؟ عمويم جواب داد: او همان پيغمبرى است كه حضرت موسى مژده آمدن او را داده است . پدرم پرسيد: تكليف چيست ؟ عمويم جواب داد: وظيفه ما مخالفت با وى و دشمنى با اوست و جز اين راه ، راهى نيست !
حسد اين دانشمند يهودى و كورى باطنى اش او را بر آن داشت كه بر خلاف تصديق وجدانى عمل كند و با آن حضرت از در جنگ و ستيز درآيد؛ تا در حسرت هميشگى بيفتد و جان خود و كسانش را در اين راه بگذارد و دودمان خود را بر باد دهد و بدبختى در جهان نصيبش ‍ گردد.
فرزندان اسرائيل
اسرائيل (ع) نواده حضرت ابراهيم (ع) است . و اسماعيل (ع) پسر آن حضرت مى باشد.
فرزندان اسرائيل (ع) پيغمبرى را از آن خود مى دانستند و توانايى ديدن آن را نداشتند كه پيغمبرى از فرزندان اسماعيل پيدا شود؛ لذا لجاج و عناد را پيشه خود ساختند و اين فضلى را كه خدا بر بندگان كرده بود و پيغمبرى را كه داراى كامل ترين فضايل انسانى است ، فرستاده بود، منكر شدند. آنان در دل باور داشتند كه رسول خدا(ص) بر حق است ؛ ولى حسادت نمى گذاشت تسليم شوند. پيغمبرى آن حضرت ، بر يهود به قدرى آشكارا بود كه بسيارى از آن ها قبل از بعثت ، از آمدنش آگاه بودند و برگزيده شدن او را مى دانستند و به ديگران خبر مى دادند. در جنگ ها خدا را به همان پيغمبرى كه بر خواهد گزيد، سوگند مى دادند كه پيروزى را نصيب آن ها گرداند. كتاب آسمانى آن ها، خبر آمدن چنين پيغمبرى را به ايشان داده بود.
ستاره محمد (ص)
حسان بن ثابت مى گويد: من كودكى هفت ساله بودم كه در مدينه شنيدم يك يهودى بر بالاى بام فرياد مى زند: ستاره محمد (ص) - پيغمبر آخرالزمان - طلوع كرد؛ در آن روز رسول خدا(ص) در مكه متولد شده بود.
حسادت و رشك يهوديان را نمى گذاشت تا راه حق را بپيمايند و با قلبى پاك از دانسته هاى خود پيروى كنند؛ بلكه بيش تر در دشمنى با آن حضرت و جلوگيرى از پيشرفت اسلام پافشارى مى كردند.
يهوديان از سرسخت ترين دشمنان پيغمبر اسلام و اسلاميان بودند؛ زيرا دشمنى آنان از حسد برخاسته بود و دشمنيى كه از حسد برخيزد، اندازه ندارد.
دشمن نعمت خدا
رسول خدا(ص) فرمود: با نعمت هاى خدا دشمنى مكنيد. عرض شد: يا رسول الله (ص) كيست كه با نعمت هاى خدا دشمنى كند؟ فرمود: كسانى كه بر مردم رشك مى ورزند(82).
دشمنى با منعم از جهت نعمتى كه دارد، دشمنى با نعمت است نه دشمنى با خود منعم . دشمنى با دانا، يا قدرتمند، يا توانگر از جهت دانشى است كه اولى دارد و قدرتى است كه دومى دارد و توانگريى است كه سومى دارد؛ پس در حقيقت دشمنى با آنان ، دشمنى با خود آن ها نيست ، بلكه دشمنى با دانش ، يا قدرت ، يا توانگرى است ، ولى دشمنى ، دامن دارندگان اين صفات را گرفته است ؛ پس دشمنى حسود با ايشان نه از نظر ستمى است كه بر او روا داشته اند، يا تعدى است كه به او كرده اند، يا خيانتى است كه به جامعه نموده اند؛ بلكه براى همان نعمتى هايى است كه دارا هستند. جرم آن ها دارايى آن هاست .
تفاوت مؤمن و منافق
در روايت آمده است : (( المؤمن يغبط و لا يحسد، و المنافق يحسد و لايغبط(83)؛ مؤمن غبطه مى خورد؛ ولى رشك نمى برد، منافق رشك مى برد ولى غبطه نمى خورد)).
از آثار ايمان به خدا، پاك بودن از حسد است و مرد با ايمان ، اگر ببيند كه خدا نعمتى را به كسى ارزانى داشته است ، از خدا مى خواهد كه آن نعمت ، بدو نيز ارزانى شود و اين غبطه خوردن مؤمن است كه در عين آن كه خواستار همين نعمت است ، بدخواه دارنده آن نيست ؛ پس دشمن نعمت نيست ؛ ولى منافق ، بدخواه دارنده نعمت است و آرزومند است كه آن نعمت از دست او برود؛ هر چند به دست خودش نيايد، و در حقيقت ، دشمنى او با خود نعمت است ؛ چنان كه ذكر شد.
در اين جمله مباركه ، كه مؤمن و منافق برابر هم قرار داده شده است ؛ پس اگر كسى ادعاى مسلمانى كند و در دل حسد داشته باشد و بدخواه كسى باشد، مؤمن نخواهد بود و بايد خود را جزء اهل ايمان به حساب نياورد؛ بلكه او منافق است . زيرا مؤمن رشك نمى برد. اگر از اين دو جمله قياسى تشكيل دهيم و صغراى آن را بيفزاييم ، نتيجه مى دهد كه حسود مؤمن نيست ؛ بلكه منافق مى باشد؛ چون ايمان و حسد با هم سازگارى ندارند؛ بلكه سر و كار حسد با نفاق و دو رويى است كه در ظاهر بخندد و اظهار دوستى كند؛ ولى در باطن ، نيش خود را فرو برد.
دشمنى با دوست و دوستى
در نظر حسود، دوست و بيگانه يكى است ؛ چون هر دو دارنده نعمت هستند؛ ولى بيش تر حسودان به قدرى پليدند كه با بيگانه كارى ندارند؛ تنها بر دوست حسد مى ورزند؛ هر چه بتوانند، در نابودى دوست مى كوشند؛ بر دشمنان به چشم بزرگى مى نگرند و بر دوستان به چشم حقارت و كوچكى نظر مى اندازند؛ با بيگانه دوستى مى كنند تا با خويش دشمنى كنند، به اجنبى تسليم مى شوند؛ ولى پاى بر فرق دوستان مى گذارند و با خصم هم آهنگ مى شوند تا بر يار بتازند و دمار از روزگارش برآورند.
خيانت معاويه
معاويه خود را باج گزار قيصر روم كرد تا زير بار اميرالمؤمنين (ع) - خليفه رسول خدا - نرود. معاويه نخستين زمامدار مسلمانان است كه به كفار خراج داد و اين نخستين لكه ننگى بود كه از طرف او بر دامان مسلمانان نشست و تاريخ پر افتخار آن ها را ننگين كرد. معاويه ذلت و خوارى را براى خود خريد، و تن به زير بار دشمنان اسلام داد و كريمه ولن يجعل الله للكافرين على المؤمنين سبيلا(84) را زير پاى نهاد، تا بر پاكيزه ترين فرد عالم بشريت بتازد و دستگاه حكومت خدايى را متزلزل كند.
معاويه ، على (ع) را به خوبى مى شناخت و مى دانست كه او جانشين رسول (ص) است ؛ ولى حسدش نگذاشت كه به اين باورش اعتراف كند، و اين لكه ننگ تا قيام قيامت از دامان او و خاندان اميّه ، شستنى و پاك شدنى نيست .
تفو بر تو اى روزگار سفله پرور كه چنين پست فطرتان رذل را بر مردم چيره مى كنى و تقوى و پرهيزكارى مجسم و حقيقت عدالت و نمونه انسانيت ، يعنى على (ع) را در حال عبادت به خاك و خون آغشته مى سازى !
مسلمان نماهاى خائن
خاك بر سر كسى كه براى ربودن نعمتى از دست برادرش ، خود را - ولو به طور موقت - ذليل دست بيگانگان كند. خان هاى مسلمان نماى اندلس ‍ (اسپانيا) از كفار و دشمنان اسلام كمك مى گرفتند و بر يك ديگر مى تاختند؛ دست گدايى و دريوزگى به سوى بيگانگان دراز مى كردند، تا برادرى عزيز را ذليل كنند؛ بر هم حسد مى بردند و نمى توانستند عزت يك ديگر را ببينند؛ در نابودى هم مى كوشيدند و تيشه به ريشه خود مى زدند. كفار هم از قانون ((جدايى بينداز و حكومت كن )) استفاده كرده ، آتش اختلاف را دامن مى زدند و زمينه را براى تصرف قطعى اندلس و ريشه كن كردن اسلام آماده مى نمودند؛ تا به مقصود پليد خود رسيدند.
چرا دور مى رويم ؟ مگر در اين زمان زمامدارانى در كشورهاى اسلام يافت نمى شوند كه براى حفظ موقعيت خود، نوكرى بيگانگان را مى پذيرند؛ با كفار دوستى مى كنند و با مسلمانان دشمنى ؛ با بدان نيكند و با نيكان بدند و نزد خارها، گلى هستند و نزد گل ها خار! ولى اين ناپاكان بدانند كه نزد خاران نيز خارند و روزى به سزاى كردار زشت خود خواهند رسيد؛ اين چرخ هميشه به كام آنان نمى گردد؛ روزى مى رسد كه مسلمانان سربلند شوند و عزت خود را از سر گيرند و كافران را بردگان درگاه خود كنند و به كيفر ستم هايى كه بر مسلمانان روا داشته اند، برسند؛
چو بد كردى ، مباش ايمن ز آفات   كه واجب شد طبيعت را مكافات
كيفر خيانت كاران
دشمنان اسلام بدانند، كه دوره ظلم و ستمگرى سپرى است و از هم اكنون در سراشيبى نابودى و مرگ رهسپارند. طولى نخواهد كشيد كه سرانجام آن ها، فنا و نيستى خواهد بود.<