گفتار معصومين(عليهم السلام) ، جلد ۱

آیة الله العظمی مکارم شیرازی

- ۹ -


32. همنشينى

قال عليُّ بن الحُسَين (عليه السلام) : «مَجالِسُ الصّالِحينَ داعيةٌ اِلَى الصَّلاحِ، وَ آدابُ العُلَماءِ زيادَةٌ فىِ العَقْلِ، وَ طاعَة وُلاةِ الأمْرِ تَمامُ العِزِّ». (302)

امام سجاد (عليه السلام) مى فرمايد: «وقتى صالحان در يك جا جمع مى شوند به نيكى دعوت مى كنند، و معاشرت با دانشمندان فزونى در خرد است، و طاعت واليان امر (حكّام الهى) كمال عزّت است.

زندگى انسان دسته جمعى است و تنها نمى تواند زندگى كند. انسان در زندگى جمعى نياز به رفيق دارد و بدون رفيق زندگى ناگوار است و روح ناآرام مى شود، لذا زندانهاى انفرادى بسيار سخت است و اگر طولانى باشد باعث جنون مى شود».

امام سجّاد (عليه السلام) در اين حديث سه نصيحت فرموده است:

1. همنشين

شخصيّت انسان داراى ابعادى است، و امورى كه شخصيّت انسان را تشكيل مى دهند مختلفند، مانند جنبه هاى وراثت، پدر و مادر، استاد و وسايل ارتباط جمعى. يكى از امورى كه در ترسيم شخصيّت انسان خيلى مؤثّر است، همنشين است. همنشين در وضع روحى و فكرى و اخلاقى انسان تأثير مى گذارد; و اثرش به قدرى زياد است كه گاهى يك همنشين خوب انسان را بهشتى و يك همنشين بد انسان را جهنّمى مى كند. بنابراين بايد در انتخاب دوست براى خود، كاملا مراقب باشيم.

حديثى از امام على (عليه السلام) گواه بر اين مطلب است كه مى فرمايد: «اِذَا اشْتَبَهَ عَلَيْكُم حالُ الرَّجُلِ فَلَمْ تَعْرِفُوهُ فَانْظُروا اِلى خُلَطائِهِ وَ جُلَسائِهِ فَاِنَّ الْمَرْءَ عَلى دينِ خَليلِهِ وجَليسِهِ; اگر حال كسى بر شما مشتبه شد و نمى توانيد بفهميد كه خوب است يا بد، به دوستان و همنشينانش نگاه كنيد چرا كه انسان دين دوستانش را دارد».

اين روايت نشان مى دهد كه دين و ايمان انسان بستگى به دوست او دارد.

در روز قيامت جهنّميان به جهنّم و بهشتيان به بهشت مى روند، امّا از آيات استفاده مى شود كه اينها يك ارتباطى باهم دارند و هم ديگر را مى بينند و گاهى گفتگوهايى بين آنها ردّ وبدل مى شود، از جمله آن گفتگوها اين است كه بهشتيان مى گويند: «(مَا سَلَكَكُمْ فِى سَقَرَ ); چه چيز شما را به دوزخ وارد ساخت؟» آنها دلايلى ذكر مى كنند: «(قَالُوا لَمْ نَكُ مِنَ الْمُصَلِّينَ * وَلَمْ نَكُ نُطْعِمُ الْمِسْكِينَ * وَكُنَّا نَخُوضُ مَعَ الْخَائِضِينَ ); مى گويند ما از نمازگزاران نبوديم، و اطعام مستمندان نمى كرديم، و پيوسته با اهل باطل همنشين و هم صدا بوديم»، و سرانجام آن «(وَكُنَّا نُكَذِّبُ بِيَوْمِ الدِّينِ ); و همواره روز جزا را انكار مى كرديم». (303)

امام سجّاد (عليه السلام) در تفسير اين حديث مى فرمايد: همنشينى با نيكان، انسان را به نيكى دعوت مى كند. همنشينى با ائمّه(عليهم السلام)افراد بسيارى را بزرگ كرده است، به عنوان مثال فضّه كه خادمه حضرت زهر (عليه السلام) بود و مستجاب الدعوه شد و بيست سال با قرآن سخن مى گفت و يا قنبر با امام على (عليه السلام) همنشين شد و به مقام عالى رسيد، بنابراين همنشينى ناخود آگاه در انسان اثر مى گذارد.

خداوند نتيجه دوستى بد را در قيامت بيان كرده و مى فرمايد:

«(وَيَوْمَ يَعَضُّ الظَّالِمُ عَلَى يَدَيْهِ يَقُولُ يَا لَيْتَنِى اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِيلا * يَا وَيْلَتَى لَيْتَنِى لَمْ أَتَّخِذْ فُلاَناً خَلِيلا * لَقَدْ أَضَلَّنِى عَنِ الذِّكْرِ بَعْدَ إِذْ جَاءَنِى وَكَانَ الشَّيْطَانُ لِلاِْنسَانِ خَذُولا ); و به خاطر بياور روزى را كه ظالم دست خويش را (از شدّت حسرت) به دندان مى گزد و مى گويد: «اى كاش با رسول خدا راهى برگزيده بودم! اى واى بر من كاش فلان (شخص گمراه) را دوست خود انتخاب نكرده بودم. او مرا از ياد (حق) گمراه ساخت، بعد از آنكه (ياد حق) به سراغ من آمده بود، و شيطان هميشه خواركننده انسان بوده است». (304)

مفسران در شأن نزول اين آيات گفته اند: در عصر پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) دو دوست به نام عقبه و اُبى در ميان مشركين بودند. هر زمان عقبه از سفر مى آمد غذايى ترتيب مى داد و اشراف قومش را دعوت مى كرد و در عين حال دوست مى داشت به محضر پيامبر (صلى الله عليه وآله) برسد، هرچند اسلام را نپذيرفته بود. روزى از سفر آمد و طبق معمول غذايى آماده و دوستان را دعوت كرد، در ضمن از پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) نيز دعوت نمود، هنگامى كه سفره را گستردند و غذا حاضر شد، پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمود: من از غذاى تو نمى خورم تا شهادت به وحدانيّت خدا و رسالت من دهى، عقبه شهادتين به زبان جارى كرد.

اين خبر به گوش دوستش ابى رسيد و گفت: اى عقبه از آيينت منحرف شدى؟ او گفت: نه به خدا سوگند من منحرف نشدم، ولى مردى بر من وارد شد كه حاضر نبود از غذايم بخورد جز اينكه شهادتين بگويم، من از اين شرم داشتم كه او از سر سفره من برخيزد، بى آنكه غذا خورده باشد، به همين جهت شهادت دادم. ابى گفت: من هرگز از تو راضى نمى شوم، مگر اينكه در برابر او بايستى و به او توهين كنى، عقبه اين كار را كرد و مرتد شد، و سرانجام در جنگ بدر در صف كفّار به قتل رسيد و رفيقش اُبى نيز در جنگ احد كشته شد.

آيات فوق نازل شد و سرنوشت مردى را كه در اين جهان گرفتار دوست گمراهش مى شود و او را به گمراهى مى كشاند، شرح داد. (305)

تأثيرپذيرى انسان از همنشين و دوست تا حدّى است كه از حضرت سليمان (عليه السلام) چنين نقل شده: «لاتَحكُمُوا على رَجُل بِشَيْء حتّى تَنْظُروا إلى مَن يُصاحِبُ، فإنّما يُعرَفُ الرَّجُلُ بِأشكالِهِ وَ أقرانِهِ، وَ يُنسَبُ اِلى أصحابِهِ وَأخدانِهِ; درباره كسى قضاوت نكنيد تا آنگاه كه ببينيد با چه كسى دوستى مى كند، چرا كه انسان به وسيله دوستان و ياران و رفقايش شناخته مى شود». (306)

2. آداب علما عقل انسان را زياد مى كند

آداب يعنى حرفهاى علما با علما و اهل فضل، چرا كه گاهى حرفهاى عادى آنها در انسان اثر مى كند، علاوه بر اين زندگى آنها هم الهام بخش است.

حضرت على (عليه السلام) مى فرمايد: «در شگفتم از كسى كه خواهان داشتن ياران بسيار است، چگونه با دانشمندان خردمند و پرهيزكار مصاحبت نمى كند تا از فضايل آنها بهره گيرد و در پرتو دانش آنها هدايت شود و مصاحبت آنان او را آراسته گرداند؟». (307)

3. اطاعت حاكم عادل نوعى عزّت است

حكومت اسلامى كه تشكيل مى شود مردم بايد از آن حكومت اطاعت كنند و مخالفت نكنند، چرا كه عزّت آنها از بين مى رود.

33. مرگ و حيات قلب

قال رسول الله (صلى الله عليه وآله) : «ثلاثَةٌ مُجالَسَتُهُم تُميتُ القَلْبَ: الجلوسُ مَعَ الأنْذالِ وَالحَديثُ مَعَ النِساءِ، وَالجُلُوسُ مَعَ الأغنياءِ». (308)

پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) مى فرمايد: «سه گروه هستند كه همنشينى با آنها قلب را مى ميراند: همنشينى با شخص خسيس و گفتگو با زنان و همنشينى با توانگران».

«انذال» جمع نَذْل به معناى شخص خسيس است كه تمام سخنش از بخل و مسائل پست و پايين است. در اينجا بيشتر بخل مالى مراد است كه انسان را از شخصيّت عالى پايين مى آورد.

طايفه دوم كه از همنشينى با آنان نهى شده زنان هستند كه طبيعتشان اين است كه از زرق و برق دنيا سخن بگويند. البتّه زنان با ايمان حسابشان جداست و افراد معمولى مراد است كه وقتى دور هم مى نشينند، حرف آنها اين است كه زينت آلات را چه كردى، دست بند و گوشواره چه شد، در عقد فلانى چه گذشت، مهريّه فلانى چه بود و خلاصه محور صحبتها فقط دنيا و زينت است.

طايفه سوم اغنيا هستند كه در ميان آنها هميشه سخن از پول است كه در فلان معامله فلان مقدار سود كردم، فلان كس خانه اين چنينى ساخته و ... .

بنابراين وجه جامعى بين اين سه گروه هست كه از دنيا و امور مادّى سخن به ميان آوردن و فرو رفتن در عالم مادّه است كه قلب انسان را مى ميراند، چون حيات قلب در معنويّت و تقواست و به همين جهت وقتى انسان مجذوب عالم مادّه شود قلب او مى ميرد.

البتّه اين به صورت يك قاعده است كه استثنا دارد چون زنان و توانگران با ايمان هم هستند، ولى اكثر توانگران فخرفروشى مى كنند، و همچنين اكثر زنان در مورد زينت صحبت مى كنند و اين قلب ديگر مجال ندارد به خدا فكر كرده و درد فقرا را درك كند.

در مقابل افرادى هم هستند كه نگاه به آنها قلب را زنده مى كند و انسان را به ياد خدا، معنويّت و قيامت مى اندازد.

از آيات و روايات چنين استنباط مى شود كه براى قلب انسان حيات و مرگى است، غير از اين حيات و مرگى كه جنبه فيزيكى دارد.

گاهى قلب مى ميرد و گاهى زنده مى شود، گناهان قلب را مى ميراند و توبه آن را زنده مى كند. قرآن مى فرمايد: «(إِنَّكَ لاَ تُسْمِعُ الْمَوْتَى وَلاَ تُسْمِعُ الصُّمَّ الدُّعَاءَ إِذَا وَلَّوْا مُدْبِرِينَ * وَمَا أَنْتَ بِهَادِى الْعُمْىِ عَنْ ضَلاَلَتِهِمْ إِنْ تُسْمِعُ إِلاَّ مَنْ يُؤْمِنُ بِآيَاتِنَا فَهُمْ مُّسْلِمُونَ ); مسلّماً تو نمى توانى سخنت را به گوش مردگان برسانى، و نمى توانى كران را هنگامى كه روى بر مى گردانند و پشت مى كنند فرا خوانى، و نيز نمى توانى كوران را از گمراهيشان برهانى، تو فقط مى توانى سخن خود را به گوش كسانى برسانى كه آماده پذيرش ايمان به آيات ما هستند و در برابر حق تسليم هستند». (309)

حيات مادّى آثارى دارد كه زندگى و توليد مثل و... از آن قبيل است. حيات معنوى هم آثارى دارد كه نورانيّت، علم، تقوا و... از آن قبيل است، علاوه بر اين بركاتى در اجتماع دارد و در ايثار و فداكارى و هدايت مردم مؤثّر است.

مرگ «قلب» اين است كه مواعظ را مى شنود ولى تكان نمى خورد و در او اثر نمى گذارد. فقير دردمند را مى بيند ولى عكس العمل نشان نمى دهد;گاهى قلب چنان زنده است كه كلمه اى از امام على (عليه السلام)  مى شنود وصيحه مى زند و روى زمين مى افتد.

اين يك امر طبيعى است كه اگر انسان به گناه كردن (حتى كوچك) ادامه دهد به تدريج با آن انس مى گيرد; نخست يك حالت است بعداً يك عادت مى شود سپس مبدّل به يك ملكه مى گردد و جزء بافت انسان مى شود و كارش به جايى مى رسد كه بازگشت براى او ممكن نيست. اين همانند كسى است كه آگاهانه با وسيله اى چشم و گوش خود را كور و كر مى كند تا چيزى را نبيند و نشنود; اينها كسانى هستند كه قلبشان سياه شده است و افرادى هستند كه وقتى عمل خلافى را انجام مى دهند، ابتدا خودشان معترفند كه صد در صد خلافكار و گنهكارند و به همين دليل از كار خود ناراحتند، ولى كم كم كه با آن انس گرفتند اين ناراحتى از بين مى رود و در مراحل بالاتر گاهى كارشان به جايى مى رسد كه نه تنها ناراحت نيستند بلكه خوشحالند و آن را وظيفه انسانى يا دينى خود مى شمرند.

در حالات حجّاج بن يوسف آمده كه مى گفت: اين مردم گنهكارند من بايد بر آنها مسلّط باشم و به آنها ستم كنم. گويى اين همه جنايت را مأموريّتى از سوى خدا براى خود مى پنداشت.

و نيز نقل شده است: يكى از سپاهيان چنگيز در يكى از شهرهاى مرزى ايران سخنرانى مى كرد و گفت: مگر شما معتقد نيستيد كه خداوند عذاب رابر گنهكاران نازل مى كند، ما همان عذاب الهى هستيم، پس هيچ گونه مقاومت نكنيد.

مهم آن است كه انسان مراقب باشد اگر گناهى از او سر زد بلافاصله آن را با آب توبه و عمل صالح بشويد، مبادا به صورت رنگ ثابتى براى قلب در آيد و بر آن مهر زند.

در حديثى از امام باقر (عليه السلام) نقل شده است: «ما مِنْ عَبْد إلاّ وفي قَلْبه نُكْتَةٌ بَيْضاءُ، فإذا أذْنَبَ ذَنْباً خَرَجَ في النُّكْتَةِ نُكتةٌ سَوداء، فإن تابَ ذهَب ذلِك السَّوادُ، وإنْ تَمادى في الذنوبِ، زادَ ذلك السَّوادُ حتّى يُغَطّي البَياضَ، فإذا غَطّى البَياضَ، لم يَرْجِعْ صاحِبُهُ إلى خَيْر أبداً; هيچ بنده مؤمنى نيست مگر اينكه در قلب او يك نقطه سفيد و درخشنده اى است، هنگامى كه گناهى مرتكب شود در آن منطقه سفيد نقطه سياهى پيدا مى شود كه اگر توبه كند، آن سياهى برطرف مى شود و اگر ادامه دهد بر سياهى افزوده مى شود تا تمام سفيدى را مى پوشاند و ديگر صاحب چنين دلى هرگز به خير و سعادت باز نمى گردد». (310)

مجالست و همنشينى

يكى از عواملى كه شخصيّت انسان را مى سازد همنشين اوست.

حضرت على (عليه السلام) مى فرمايد: «المَرْءُ على دِينِ خَلِيلِه و جَليسِه; انسان بر دين دوست و همنشين خود است».

و فرمود: «وَ مَنِ اشْتَبَه عَلَيْكُم أمْرُه و لَمْ تَعْرِفوا دِيْنَهُ، فَانْظُروا إلى خُلَطائِه، فإن كانوا أهْلَ دينِ اللهِ فَهُوَ على دينِ اللهِ، و إن كانوا على غَيْرِ دينِ الله فَلا حَظَّ لَه مِن دِينِ اللهِ;هرگاه وضع كسى بر شما مشتبه شد و دين او را نشناختيد به دوستانش نظر كنيد، اگر اهل دين و آيين خدا باشند، او نيز پيرو آيين خداست، و اگر بر آيين خدا نباشند، او نيز بهره اى از آيين حق ندارد». (311)

انتخاب دوست را ساده نگيريد، وسواس داشته باشيد، نگذاريد فرزندان شما با هر كس دوستى كند، شاهدش همين است كه مجالست با اين چند گروه قلب را مى ميراند.

در كتاب «ميزان الحكمه» (312) احاديث فراوانى در باب قلب در موضوعات مختلف ذكر شده است كه علاقه مندان مى توانند به آن مراجعه كنند. ما در اين مختصر نمونه هايى از آن را ذكر مى كنيم:

1. اقسام قلب

امام باقر (عليه السلام) مى فرمايد: «القُلوبُ ثلاثةٌ: قَلبٌ مَنكوسٌ لا يَعى على شىء مِن الخَيرِ و هُو قَلبُ الكافِرِ، و قلبٌ فيهِ نُكتَهٌ سَوْداءٌ فَالْخيرُ و الشَّرُّ فيهِ يَعْتَلِجانِ فَما كانَ مِنهُ أقوى غَلَبَ علَيهِ، و قَلبٌ مَفتوحٌ فيهِ مِصباحٌ يَزْهَرُ ولا يُطفَأُ نُورُهُ إلى يَومِ القِيامَةِ وَ ُهو قَلبُ المؤمِن; دلها سه گونه است دلى كه واژگون است، كه هيچ خيرى در آن نيست و آن دل كافر است. دلى كه در آن نقطه اى سياه وجود دارد، در اين دل خوبى و بدى با يكديگر مى ستيزند و هركدام نيرومندتر بود بر ديگرى چيره مى گردد. دلى گشاده كه در آن چراغى مى درخشد و نورش تا روزقيامت خاموش نمى شود و آن دل مؤمن است». (313)

2. طهارت قلب

حضرت على (عليه السلام) مى فرمايد: «طَهِّروا قُلوبَكُم مِن دَرَنِ السّيِّئاتِ تُضاعَفْ لَكُمُ الحَسَناتُ; دلهاى خود را از چرك گناهان پاك كنيد، تا حسنات شما دوچندان شود». (314)

و فرمود: «طَهِّروا قُلوبَكُم مِن الْحِقْدِ فاِنَّهُ داءٌ مُوبىءٌ; دلهاى خود را از كينه پاك كنيد زيرا كينه مرضى مسرى است». (315)

3. عوامل قساوت قلب

حضرت على (عليه السلام) مى فرمايد: «ما جَفّتِ الدُّموعُ إلاّ لِقَسوةِ القُلوبِ، وَ ما قَسَتِ القُلوبُ إلاّ لكَثرَةِ الذُّنوبِ; اشكها نمى خشكد مگر به سبب سخت شدن دلها و دلها سخت نشود مگر به سبب زيادى گناهان». (316)

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) مى فرمايد: «لا تُكْثِروا الكلامَ بغَيرِ ذِكرِاللهِ، فاِنَّ كَثرَةَ الكلامِ بِغَيْرِ ذِكرِاللهِ قَسَوَةُ القَلبِ، اِنَّ أَبْعَدَ النّاسِ مِن اللهِ القَلبُ القاسىِ; در غير از ياد خدا، زياده گويى نكنيد، زيرا زياده گويى در غير ياد خدا، موجب سنگدلى مى شود چرا كه شخص سنگدل از خدا دور است». (317)

4. آنچه دل را زنده مى كند

حضرت على (عليه السلام) به فرزندش امام حسن (عليه السلام) چنين وصيت مى كند: «أحْىِ قَلْبَكَ بالمَوعِظَةِ، وأَمِتْهُ بِالزَّهادَةِ; دل خويش را با موعظه، زنده كن و با دل كندن از دنيا، بميرانش». (318)

و نيز مى فرمايد: «مُعاشَرَةُ ذَوىِ الفَضائلِ حَياةُ القُلوبِ; همنشينى با انسان با فضيلت، دلها را زنده مى كند». (319)

34. كار و بى كارى

قال علىٌّ (عليه السلام) : «إنْ يَكُنِ الشُّغْلُ مَجْهَدَةً، فَاتِّصالُ الفَراغِ مَفْسَدَةٌ». (320)

حضرت على (عليه السلام) مى فرمايد: «اگر كاركردن مايه رنج و زحمت است، هميشه بيكار بودن نيز موجب فساد و تباهى است».

بحث «كاركردن» و نتيجه آن و هم چنين «بيكارى» و اثراتش بسيار مهم است چرا كه «كار» جلوى بسيارى از مفاسد اجتماعى را مى گيرد كه يكى از مهمترين عوامل اين فساد بيكارى است.

در روايات آمده كه بهترين زمان فعّاليّت شيطان بعد از نماز مغرب و عشا است و ساعات اوّل شب به عنوان ساعات غفلت شمرده مى شود كه فريضه نماز غفيله نيز به اين منظور است، چون اين ساعات پايان كار و ساعت بيكارى است.

حديث مذكور كار را يك عامل در مقابل فساد و بيكارى را همراه با فساد ذكر مى كند. ولى گذشته از اين، كار در جاى خودش اهميت زيادى دارد. علماى بزرگ همه فعّال بودند و سفر و حضر براى آنها فرق نمى كرد.

در روايات اسلامى، به مسأله تلاش و كوشش براى كسب روزى اهميّت فوق العاده اى داده شده و از سستى و تنبلى نهى شده است، امام صادق (عليه السلام) مى فرمايد:

«لا تَكسَلوا فى طَلَبِ مَعايِشِكُم، فاِنّ آباءَنا كانوا يَركُضُونَ فيها و يَطلُبُونَها; در تحصيل روزى تنبلى نكنيد، زيرا پدران ما در اين راه مى دويدند و آن را طلب مى كردند». (321)

و در جايى ديگر مى فرمايد: «الكادُّ على عِيالِهِ كالمُجَاهِدِ فى سَبيلِ اللهِ; كسى كه براى روزى خانواده خود، تلاش مى كند، مانند مجاهد در راه خداست». (322)

حتّى دستور داده شده است كه مسلمانان صبح هر چه زودتر از خانه خارج شوند و به دنبال تأمين معاش براى زندگى بروند. (323)

از جمله كسانى كه دعايشان هرگز به استجابت نمى رسد، كسانى هستند كه تنى سالم دارند و گوشه خانه نشسته و تنها براى گشايش روزى دعا مى كنند. امام صادق (عليه السلام) مى فرمايد: خداوند به داوود (عليه السلام) وحى فرمود: اگر از بيت المال نمى خوردى و با دستت كار مى كردى، البتّه نيكو بنده اى بودى، حضرت فرمود: پس داوود (عليه السلام) چهل بامداد گريست، آنگاه خداوند به آهن وحى كرد: براى بنده ام داود نرم شو. پس خداوند متعال، آهن را در دست داوود نرم گردانيد. از آن پس داوود، روزى يك زره مى بافت و آن را به هزار درهم مى فروخت.

پس (در يك سال) سيصد و شصت زره بافت و آن را به سيصد و شصت هزار درهم فروخت و بدين ترتيب از بيت المال بى نياز شد. (324)

امام باقر (عليه السلام) مى فرمايد: «اِنّى لاَُبْغِضُ الرجُلَ أن يَكونَ كَسْلاناً عن أمرِ دُنياهُ، وَ مَن كَسِلَ عَن أمرِ دُنياهُ فهُو عن أَمرِ آخِرَتِهِ أَكسَلُ; من از مردى كه در كار دنيايش تنبل باشد متنفر هستم، كسى كه در كار دنيا سهل انگار و تنبل باشد، در كار آخرتش نيز چنين است». (325)

و موسى بن جعفر (عليه السلام) مى فرمايد: «اِنَّ اللهَ تعالى لَيُبْغِضُ العَبدَ النَّوّامَ، اِنَّ اللهَ تعالى لَيُبْغِضُ العَبدَ الفارِغَ; خداوند بنده پر خواب و انسان بى كار را دشمن مى دارد». (326)

به اين نكته بايد توجّه داشت كه آنچه اهميّت دارد كيفيّت كار است نه كميّت آن; و اين حقيقت به خوبى از آيات قرآن به دست مى آيد كه اسلام در هيچ موردى روى «زياد بودن عمل» تكيه نكرده است، بلكه همه جا به «كيفيّت عمل» اهميّت داده است. همچنين عامل اصلى سعادت انسان سعى و تلاش است و تنها با اظهار ايمان و سخن به دست نمى آيد: «(كُلُّ نَفْس بِمَا كَسَبَتْ رَهِينَةٌ ); پاداش هر انسانى در گرو اعمال خودش است». (327)

«(وَأَنْ لَّيْسَ لِلاِْنسَانِ إِلاَّ مَا سَعَى ); و اينكه براى انسان بهره اى جز سعى و كوشش او نيست». (328)

خداوند خطاب به پيامبرش مى فرمايد: «(فَإِذَا فَرَغْتَ فَانصَبْ ); پس هنگامى كه از كار مهمّى فارغ مى شوى به كار ديگرى مشغول شو». (329)

هرگز بيكار نباش، تلاش و كوشش را كنار مگذار، پيوسته مشغول مجاهده باش و پايان كارى را آغاز كار ديگرى قرار بده. هدف آيه اين است كه پيامبر را به عنوان يك الگو و سرمشق از اشتغال به استراحت بعد از پايان يك امر مهم باز دارد، و تلاش مستمر و پيگير را در زندگى به او گوشزد كند، چون اصولاً بيكار بودن و فراغت كامل مايه خستگى، كم شدن نشاط، تنبلى و فرسودگى و در بسيارى از مواقع مايه فساد و تباهى و بروز انواع گناهان است. (330)

فرازهايى از كار در زندگى پيامبر (صلى الله عليه وآله) و امامان (عليهم السلام) :

پيامبر (صلى الله عليه وآله) و همه امامان(عليهم السلام) به كار و كوشش براى تأمين معاش، علاقمند بودند و به دنبال آن مى رفتند و آن را عبادت خدا مى دانستند. در اينجا به ذكر چند فراز از زندگى آنها مى پردازيم:

1. روزى شرايط مادّى زندگى بر امام على (عليه السلام) به قدرى تنگ شد كه دچار گرسنگى شديد گرديد. از خانه بيرون آمد و به جستجوى كار پرداخت. در مدينه كار پيدا نكرد، تصميم گرفت به حوالى مدينه برود تا شايد در آنجا كار پيدا شود، به آنجا رفت، ناگاه ديد زنى خاك الك كرده و منتظر كارگرى است كه آب بياورد و آن را گل نمايد. حضرت على (عليه السلام) با او صحبت كرد و دريافت كه او در انتظار كارگر بوده است. پس از قرارداد در مورد مزد كارگرى، على (عليه السلام) مشغول آب كشيدن از چاه وآماده كردن گل براى ساختمان شد و در پايان كار، مزد خود را كه مقدارى خرما بود از آن زن گرفت و به مدينه بازگشت. وقتى به محضر رسول خدا (صلى الله عليه وآله) رسيد، ماجرا را بيان نمود. پيامبر (صلى الله عليه وآله) و على (عليه السلام) با هم نشسته و از آن خرما خوردند و گرسنگى آن روزشان برطرف گرديد. (331)

2. شخصى مى گويد: على (عليه السلام) را ديدم، مقدارى خرما خريدارى كرده و خود شخصاً آن را بر دوش گرفته و مى برد، به جلو رفتم و عرض كردم: اى اميرالمؤمنين اجازه بده من به جاى شما اين بار را حمل كنم فرمود: «اَبُوالْعِيالِ اَحَقُّ بِحَمْلِهِ; سرپرست اهل و عيال، شايسته تر است كه خود بار زندگى را به سوى خانه اش حمل كند». (332)

توجّه به اين نكته در اينجا لازم است كه اميرمؤمنان على (عليه السلام) با كار و كوشش و كشاورزى و احداث چشمه ها و نخلستانها، از ثروتمندترين افراد عصرش گرديد و هزار برده از مزد دسترنج خود خريد و آزاد كرد و همه باغهاى احداثى خود را وقف مستمندان و تهيدستان نمود. (333)

3. انس بن مالك مى گويد: پس از آنكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) از جنگ تبوك بازگشت، سعد انصارى به استقبال آن حضرت شتافت و با پيامبر (صلى الله عليه وآله) دست داد و مصافحه كرد. پيامبر (صلى الله عليه وآله) به او فرمود: چه صدمه و آسيبى به دست تو رسيده كه دستت زبر و خشن شده است؟ سعد عرض كرد: اى رسول خدا با طناب و بيل كار مى كنم و درآمدى براى معاش زندگى خود و خانواده ام به دست مى آورم و به اين علت دستم خشن شده است. «فَقَبَّلَ يَدَهُ رسولُ اللهِ وَ قال: هذهِ يَدٌ لا تَمَسُّهَا النّارُ; پيامبر (صلى الله عليه وآله) دست سعد را بوسيد و فرمود: اين دستى است كه آتش دوزخ با آن تماس پيدا نمى كند». (334)

35. عطاء به اندازه ظرفيّت

قال الكاظم (عليه السلام) : «وَاِذا اَرادَ اللهُ بِالذَّرَّةِ شَرّاً أَنْبَتَ لَها جَناحَيْنِ فَطارَتْ فَأَكَلَهَا الطَّيْرُ». (335)

امام كاظم (عليه السلام) مى فرمايد: «اگر خداوند بخواهد بلايى بر سر مورچه ها بياورد به آنها دو بال مى دهد تا پرواز كنند و طعمه پرندگان شوند».

در اين جمله نكته ظريفى نهفته شده است. گاهى انسان از نداشتن بعضى امكانات شكايت مى كند، در حالى كه حكمت خداوندى ايجاب كرده كه اين چنين باشد، و اگر اين چنين نبود و او برخوردار از آن امكانات مى شد چه بسا باعث نابودى او مى گرديد. مورچه در روى زمين آهسته راه مى رود و دشمنى هم ندارد، فكر مى كند كه اگر مى توانست پرواز كند به تمام آرزويش رسيده است، ولى خبر ندارد كه اگر اين بال و پر را مى داشت در آسمان طعمه پرندگان مى شد و بلاى جانش مى گشت.

انسان هميشه دل در گرو نداشته هاى خود دارد ولى اگر خوب دقت كند متوجه مى شود كه اگر او برخوردار از آن نعمتها بود نخواهد توانست به كمال مورد نظر خداوند نايل گردد. ما هميشه يك روى سكّه را نگاه مى كنيم و از آن طرف سكّه خبر نداريم، لذا انسان بايد هميشه بگويد: خدايا خير دنيا و آخرت را به من بده.

ثعلبة بن حاطب انصارى مرد فقيرى بود و مرتّب به مسجد پيامبر (صلى الله عليه وآله) مى آمد و اصرار داشت كه پيامبر در حقّش دعا كند تا خداوند مال فراوانى به او بدهد، پيامبر (صلى الله عليه وآله) به او فرمود: «قَلِيلٌ تُؤَدِّى شُكْرَهُ خَيْرٌ مِن كَثِير لاَتُطِيقُه; مقدار كمى كه حقّش را بتوانى ادا كنى، بهتر از مقدار زيادى است كه توانايى اداى حقّش را نداشته باشى». آيا بهتر نيست كه تو به پيامبر خدا تأسّى كنى و با حداقل امكانات بسازى، ولى ثعلبه دست بردار نبود، و سرانجام به پيامبر(صلى الله عليه وآله)عرض كرد: به خدايى كه تو را به حق فرستاده سوگند ياد مى كنم، اگر خداوند ثروتى به من عنايت كند تمام حقوق آن را مى پردازم، پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) براى او دعا كرد، چيزى نگذشت كه طبق روايتى پسر عموى ثروتمندى داشت كه از دنيا رفت و ثروت سرشارى براى او باقى گذاشت. طبق روايت ديگرى گوسفندى خريد و گوسفند زاد و ولد كرد، آنچنان كه نگهدارى آنها در مدينه ممكن نبود، ناچار به آباديهاى اطراف مدينه روى آورد و آنچنان مشغول و سر گرم زندگى مادّى شد كه در جماعت و حتّى نماز جمعه نيز شركت نمى كرد.

پس از مدّتى پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) مأمور جمع آورى زكات را نزد او فرستاد، تا زكات اموال او را بگيرد، ولى اين مرد كم ظرفيّت و تازه به نوا رسيده و بخيل، از پرداخت حقّ الهى خوددارى كرد، نه تنها خوددارى كرد، بلكه به اصل تشريع اين حكم نيز اعتراض نمود و گفت: اين حكم برادر «جزيه» است; ما مسلمان شديم كه از پرداخت جزيه معاف باشيم و با پرداخت زكات، چه فرقى ميان ما وغير مسلمانان باقى مى ماند؟ هنگامى كه پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) سخن او را شنيد فرمود: «يَا وَيْحَ ثَعْلَبة! يا وَيْحَ ثعلبة!; واى بر ثعلبه، اى واى بر ثعلبه» و دراين هنگام آيات 75 تا 78 سوره توبه نازل شد (وَمِنْهُمْ مَّنْ عَاهَدَ اللهَ... ). (336)

به همين جهت خداوند به اندازه ظرفيّت افراد به آنها عطا مى كند.

36. دنياى مؤمن و كافر

قال رسولُ اللهِ (صلى الله عليه وآله) : «الدُّنْيا سِجْنُ المُؤْمِنِ وَ جَنَّةُ الكافِر». (337)

پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) مى فرمايد: «دنيا زندان مؤمن و بهشت كافر است».

فلسفه پيدايش زندان:

فلسفه پيدايش زندان دو چيز بود، يكى اينكه افرادى شرور بودند و به خاطر آنكه از شرّ آنها در امان باشند آنها را به زندان مى انداختند و تنبيهى بود براى اشرار، ديگر اينكه اين نوعى مجازات است چون طبيعت انسان آزادى خواه است، اگر به زندان بيفتد، زجر مى كشد; حتّى حيوانات هم اگر در قفس باشند ناراحت هستند. حيوانى كه آزاد است اگر او را در قفس بيندازند، ديگر نمى خواند. اگر مى بينيد كه حيوانى در قفس مى خواند، به اين علت است كه در قفس متولد شده است و نمى داند آزادى يعنى چه؟

انسان به آزادى علاقه دارد، چون تكاملش را در آزاد بودن مى بيند و اگر به زندان بيفتد، از فعّاليّتهاى زندگى باز مى ماند.

حديث مى فرمايد: دنيا زندان مؤمن و بهشت كافر است. انسان داراى دو جنبه است: «روح» و «جسم»; گاهى روح آزاد و گاهى در زندان است. همينطور گاهى جسم آزاد و گاهى در زندان است، و گاهى اينها در دو جهت مخالف هم قرار مى گيرند، يعنى جسم در زندان و روح آزاد است، همان چيزى كه يوسف (عليه السلام) گفت: «(قَالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَىَّ مِمَّا يَدْعُونَنِى إِلَيْهِ...); يوسف گفت: پروردگارا! زندان نزد من محبوب تر است از آنچه اينها مرا به سوى آن مى خوانند». (338) يعنى اينها مرا به چيزى دعوت مى كنند كه روح مرا به زندان مى كشد و اگر جسم من به زندان بيفتد براى من محبوب تر است. از اينجا معلوم مى شود كه چرا دنيا زندان مؤمن و بهشت كافر است، دنيا جايى است كه روح مؤمن در محدوديّت قرار دارد هرچند جسم او متنعّم باشد، زيرا جسم براى او معيار نيست.

ولى كافر عكس آن است يعنى اهل جسم و مادّه است، دنيا براى او بهشت است و در قيامت وقتى در عذاب الهى گرفتار مى شود براى او زندان است.

از آيات قرآن استفاده مى شود كه بهشتيان گروه گروه دور هم هستند امّا دوزخيان خير، زندانهاى انفرادى دارند و حتّى اين مقدار كه آرامش پيدا كنند و همدردى داشته باشند را هم ندارند.

بر فرض كه مؤمن در اين دنيا داراى نعمت باشد، امّا در مقايسه با آن نعمتهاى الهى كه بعد از مرگ دارد، زندان است. امّا كافر هر قدر در اين دنيا بيچاره باشد باز هم در مقايسه با عذاب خدا در قيامت، بهشت او به حساب مى آيد.

نكته تربيتى و اخلاقى حديث اين است كه در مقابل مشكلات دنيا بايد صبور باشيم، چون دنيا هرچه باشد زندان است و اگر مى بينيم بعضى از كفّار متنعّم هستند، غصّه نخوريم چون بهشت آنهاست.

على (عليه السلام) در نهج البلاغه دنيا را مدح مى كند. حضرت شنيد كه كسى مذمّت دنيا مى كند و به او فرمود: اى كسى كه نكوهش دنيا مى كنى در حالى كه تو خود به غرور دنيا گرفتار شده اى، و فريفته باطلهاى آن هستى، آيا تو خود مغرور به دنيا هستى و سپس مذمّت آن مى كنى، تو از جرم دنيا شكايت دارى يا دنيا بايد از جرم تو شكايت كند؟ «... اِنَّ الدُّنيا دارُ صِدْق لِمَنْ صَدَقَها، وَدارُ عافِيَة لِمَنْ فَهِمَ عَنْها، وَدارُ غِنىً لِمَنْ تَزَوَّدَ مِنْها، وَدارُ مَوْعِظَة لِمَنِ اتَّعظ بِها. مَسْجِدُ اَحِبّاءِ اللهِ، وَمُصَلّى مَلائِكَةِ اللهِ، وَمَهبِطُ وَحْىِ اللهِ، وَمَتْجَرُ اَوْلِياءِ الله; اين دنياجايگاه صدق و راستى است براى آن كس كه با آن به راستى رفتار كند، و خانه تندرستى است براى آن كس كه از آن چيزى بفهمد، و سراى بى نيازى است براى آن كس كه از آن توشه بگيرد، و محلّ اندرز است براى آن كه از آن اندرز گيرد، مسجد دوستان خداست، و نماز گاه فرشتگان پروردگار، و محلّ نزول وحى الله، و تجارت خانه اولياى حق». (339)

از اين كلام حضرت على (عليه السلام) روشن مى شود كه دنيا را مى شود از دو زاويه نگاه كرد: يكى دنيايى كه هدف باشد، و اين مذموم است و ديگر دنيايى كه وسيله رسيدن به آخرت باشد پسنديده است.

دنيا مسجد اولياى خداست تا سجده كنند و نماز بخوانند و تجارت خانه است تا از آن براى آخرت خود بهره گيرند.

مرگ وقتى براى مؤمن فرا مى رسد به معناى شكسته شدن زندان و آزاد شدن از زندان است.

از خدا بخواهيم ايمان ما را به حدّى برساند كه مرگ را لحظه شكستن زندان بدانيم و اين ميسّر نمى شود مگر اينكه تهذيب نفس و عمل صالح داشته باشيم.