2. شيطان
شيطان سوگند ياد كرده كه فرزندان آدم (عليه السلام) را گمراه كرده و آنان را از راه خدا منحرف گرداند، به همين جهت خداوند خطر او را نيز گوشزد كرده، آنجا كه مى
فرمايد:
«(إِنَّمَا يُرِيدُ الشَّيْطَانُ أَنْ يُوقِعَ بَيْنَكُمْ الْعَدَاوَةَ وَالْبَغْضَاءَ فِى الْخَمْرِ وَالْمَيْسِرِ وَيَصُدَّكُمْ عَنْ ذِكْرِ اللهِ
); شيطان مى خواهد به وسيله شراب و قمار، در ميان شما عداوت و كينه ايجاد كند و شما را از ياد خدا باز دارد».
(272)
3. ناشكرترين عضو
امام على (عليه السلام) مى فرمايد:
«لَيْسَ فىِ الْجَوارِحِ اَقَلُّ شُكراً مِنَ الْعَيْنِ، فلا تُعطوها سُؤلَها فَتَشْغَلُكُمْ عَنْ ذِكرِاللهِ; درميان اعضا ناشكرتر از چشم نيست، به خواهشهاى او تن ندهيد كه شما را از ياد خدا غافل مى
كند».
(273)
نتايج دورى از ياد خدا
1. سختى زندگى
قرآن در اين زمينه مى فرمايد:
«(وَمَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِى فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنكاً
); هركس از ياد من رويگردان شود، زندگى (سخت و) تنگى خواهد داشت».
(274)
2. همراهى با شيطان
قرآن در اين زمينه مى فرمايد:
«(وَمَنْ يَعْشُ عَنْ ذِكْرِ الرَّحْمَانِ نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطَاناً فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ
); و هركس از ياد خدا رويگردان شود، شيطان را به سراغ او مى فرستيم پس همواره قرين اوست».
(275)
3. قساوت قلب
امام باقر (عليه السلام) مى فرمايد:
«اِيّاكَ وَالْغَفْلَة فَفيها تَكونُ قَساوَةُ الْقَلْبِ; از غفلت بر حذر باش كه در آن قساوت قلب است».
(276)
خداوند به حضرت موسى (عليه السلام) مى فرمايد:
«لا تَنْسَنىِ عَلى كُلِّ حال وَلا تَفْرَح بِكَثْرَةِ المالِ فَاِنّ نِسيانى يُقْسىِ القُلوبَ; اى موسى، مرا در هيچ حالى فراموش نكن و به زيادى ثروت خود خوشحال مباش، زيرا فراموش كردن من قلبها را سخت مى
گرداند».
(277)
4. خودفراموشى
قرآن در اين زمينه مى فرمايد:
«(وَلاَ تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللهَ فَأَنْسَاهُمْ أَنْفُسَهُمْ
); و همچون كسانى نباشيد، كه خدا را فراموش كردند و خدا نيز آنها را به «خودفراموشى» گرفتار كرد».
(278)
5. عدم قبول اعمال
امام على (عليه السلام) مى فرمايد:
«لا عَمَلَ لِغافِل; عملى از غافل پذيرفته نمى شود».
(279)
29. آزمايش الهى
قال عليٌّ (عليه السلام) :
«ثَلاثَةٌ يُخْتَبَرُ بها عُقولُ الرِّجالِ، المالُ والمُصِيبَةُ والوِلايَةُ».
حضرت على (عليه السلام) مى فرمايد:
«سه چيز است كه خرد مردان را با آن آزمايش مى كنند:
مال، مصيبت و مقام».
و در غررالحكم اين حديث اينگونه بيان شده:
«ثَلاثٌ يُمْتَحَنُ بهاعُقولُ الرِّجالِ، هُنَّ:
المالُ، وَ الوِلايَةُ وَالمُصيبَةُ; سه چيز است كه خردهاى آدميان با آنها آزموده مى شود:
دارايى، دوستى و مصيبت».
(280)
على (عليه السلام) مى فرمايد:
«لا يَقولَنَّ اَحَدُكُمْ:
«اَلّلهمَّ اِنّي اَعوذُ بِكَ مِنَ الْفِتْنَةِ» لاَِنَّهُ لَيْسَ اَحَدٌ اِلاّ وَ هُوَ مُشْتَمِلٌ عَلى فِتْنَة، وَلكِنْ مَنِ اسْتَعاذَ فَلْيَسْتَعِذْ مِنْ مُضِلاّتِ الْفِتَنِ...; هيچ يك از شما نگويد «خدايا به تو پناه مى
برم از امتحان شدن» زيرا هيچ كس نيست مگر اينكه امتحانى دارد. ولى كسى كه مى
خواهد به خدا پناه ببرد، از «امتحان گمراه كننده» به خدا پناه ببر، زيرا خداوند سبحان مى فرمايد:
بدانيد كه اموال و اولاد شما مايه امتحان شما هستند;
(281) معناى اين سخن آن است كه خداوند مردم را به اموال و اولادشان آزمايش مى
كند، تا آن كس كه از روزيش خشمگين است از آن كس كه شاكر و راضى است شناخته شود، هر چند خداوند سبحان از مردم به خودشان آگاه
تر است، ولى اين به خاطر آن است كه افعالى كه با آن استحقاق ثواب و عقاب پيدا مى
كنند ظاهر گردد; زيرا بعضى از مردم (مثلاً) پسر را دوست دارند و از دختر متنفّرند و بعضى مال فراوان مى خواهند و از كمبود مال ناراضى هستند.
يكى از قوانين عالم هستى مسأله امتحان و آزمايش است. اگر كسى بگويد به خدا پناه مى برم از امتحان، معنايش اين است كه پناه مى
برم از اينكه آفريده شوم، چون آفرينش از امتحان جدا نيست، عالم خلقت، عالم امتحان است; از آدم شروع شد و تا پايان دنيا هم ادامه دارد.
آزمايش الهى گسترده است و زمان و مكان معيّن در آن نيست. مادّه آزمايش هم در آن معيّن نيست. آزمايش هم انواعى دارد و اين امتحان و آزمايش هدف آفرينش است.
فلسفه امتحان
امتحان خداوند از انسان براى كشف باطن او نيست، چون خداوند به اسرار آگاه است، بلكه امتحان براى ظهور استحقاق است كه چه كسى استحقاق ثواب را دارد و چه كسى ندارد. قرآن مى
فرمايد:
«(أَحَسِبَ النَّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنَّا وَهُمْ لاَ يُفْتَنُونَ * وَلَقَدْ فَتَنَّا الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلَيَعْلَمَنَّ اللهُ الَّذِينَ صَدَقُوا وَلَيَعْلَمَنَّ الْكَاذِبِينَ
); آيا مردم گمان كردند همين كه بگويند:
«ايمان آورديم» به حال خود رها مى شوند و آزمايش نخواهند شد؟ ما كسانى را كه پيش از آنان بودند آزموديم (و اينها را نيز امتحان مى
كنيم)، بايد علم خداوند در مورد كسانى كه راست مى گويند و كسانى كه دروغ مى گويند تحقّق يابد».
(282)
انواع آزمايش
بعضى از امتحانها سخت و بعضى آسان است. در آيات قرآن نمونه هايى از آزمايش الهى بيان شده:
«(وَنَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَالْخَيْرِ فِتْنَةً
); و شما را با بديها و خوبيها آزمايش مى كنيم».
(283)
«(وَلَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَىْء مِنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْص مِنْ الاَْمْوَالِ وَالاَْنفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَبَشِّرِ الصَّابِرِينَ
); قطعاً همه شما را با چيزى از ترس، گرسنگى، و كاهش در مالها و جانها و ميوه ها آزمايش مى كنيم; و بشارت ده به استقامت كنندگان».
(284)
امتحان نسبت به موقعيّت اشخاص متفاوت است، آنها كه قوى ترند امتحان آنها سنگين تر است و آنها كه ضعيف ترند به همان نسبت امتحان مى
شوند; انبيا و اوليا هم امتحان داشتند.
قرآن نمونه هايى از امتحانات پيامبران را بازگو كرده است، آنجا كه مى فرمايد:
«(وَإِذْ ابْتَلَى إِبْرَاهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمَات فَأَتَمَّهُنَّ
); هنگامى كه خداوند ابراهيم را با وسايل گوناگون آزمود».
(285)
در زمان پادشاهى نمرود دانشمندان علم هيئت به او خبر دادند كه كودكى به دنيا مى آيد و مردم را از بت پرستى باز مى دارد و حكومت او را سرنگون مى كند.
نمرود تصميم گرفت كه زنها را از مردها جدا كند و هر پسرى كه به دنيا مى آيد را بكشد. نوشته اند تا صدهزار طفل را از بين برد. در اين زمان حضرت ابراهيم (عليه السلام) به دنيا آمد و مادرش او را تا سيزده سال در غار پنهان كرد، امتحان اوّل او مبارزه با بت
پرستى بود او بتهايى را كه پرستش مى
شدند، شكست; ولى نمروديان بر ضدّ ابراهيم (عليه السلام) تبليغ كردند و مردم را بر عليه او شوراندند و حتّى زنانى كه كارشان پشم ريسى بود از درآمد آن هيزم تهيّه مى
كردند، حتّى بيماران وصيّت مى كردند كه مقدارى از اموالشان را هيزم بخرند و حاجتمندان به عنوان نذر هيزم مى آوردند، مدّت چهل روز اقدام به جمع
آورى هيزم كردند و آتش بزرگى را افروختند و با منجنيق ابراهيم (عليه السلام) را داخل آن انداختند; در اين زمان جبرئيل به او گفت:
«ألَكَ حَاجَةٌ؟; آيا نيازى به كمك من دارى؟» حضرت جواب داد:
«اَمّا اليكَ فَلا; به تو نيازى ندارم». جبرئيل گفت:
«فاسْألْ رَبّك; حاجتت را از خدا بخواه». حضرت گفت:
او از وضعيت من آگاه است پس همين كافى است. اينجا بود كه آتش مورد خطاب قرار گرفت:
«(يَا نَارُ كُونِى بَرْداً وَسَلاَماً عَلَى إِبْرَاهِيمَ
); اى آتش بر ابراهيم سرد و سالم باش».
(286)
لذا آتش براى حضرت ابراهيم، گلستان شد. برخى از مفسّران مى گويند:
آرام ترين، راحت ترين و بهترين روزهاى عمر
حضرت ابراهيم (عليه السلام) همان روزى بود كه وى در دل آتش به سر مى برد.
(287)
جالب اينكه در روايتى از امام صادق (عليه السلام) مى خوانيم:
هنگامى كه نمرود تصميم گرفت ابراهيم (عليه السلام) را از آن سرزمين تبعيد كند، دستور داد
گوسفندان و اموال او را مصادره كنند و خودش تنها بيرون برود. ابراهيم (عليه السلام) به آنها گفت:
اينها محصول ساليان طولانى از عمر من است، اگر مى خواهيد مالم را بگيريد پس عمرى را كه در اين سرزمين مصرف كرده ام به من بازگردانيد.
تصميم بر اين شد كه يكى از قاضيان دستگاه در اين ميان داورى كند، قاضى حكم كرد كه اموال ابراهيم (عليه السلام) را بگيرند و عمرى را كه در آن سرزمين صرف كرده به او باز گردانند. هنگامى كه نمرود از اين ماجرا آگاه شد، دستور داد اموال و گوسفندانش را به او باز گردانند تا همراه خود ببرد و گفت من مى
ترسم كه اگر او در اينجا بماند دين و آيين شما را خراب كند، و به خدايانتان زيان برساند:
«إنَّهُ إنَّ بِقَيَ في بِلادِكُم أفْسَدَ دِينَكُم وَأضَرَّ بآلِهَتِكُمْ».
(288)
دومين آزمايش ابراهيم (عليه السلام) زمانى بود كه به دوران پيرى رسيد و چون همسرش سارا عقيم بود، به پيشنهاد سارا با كنيز او هاجر ازدواج كرد و خداوند اسماعيل را به او داد. در اين زمان مأمور شد تا اسماعيل و هاجر را از فلسطين به حجاز ببرد. زمانى كه اسماعيل به نوجوانى رسيد، آزمايش ابراهيم (عليه السلام)
شروع شد و خداوند از او خواست كه فرزندش را قربانى كند و ابراهيم (عليه السلام) اسماعيل (عليه السلام) را به قربانگاه برد واز امتحان سربلند بيرون آمد و در نتيجه از مرتبه نبوّت كه ابلاغ احكام است، به مقام امامت كه اجراى احكام است، رسيد. «(إِنِّى جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَاماً
); من تو را امام و پيشواى مردم قرار دادم».
(289)
بعضى از مفسّران در توضيح اين آيه گفته اند:
«بَذَلَ نَفْسَهُ لِلنِّيرانِ، وَقَلْبَهُ للرَّحمانِ وَوَلَدَهُ لِلْقُربانِ ومَالَهُ للإخْوانِ; ابراهيم در راه خدا تن را به آتش و قلب را به خدا، و فرزند را به قربانى، و اموال را به برادران و ياران سپرد».
(290)
قرآن در جاى ديگر درباره حضرت سليمان (عليه السلام) مى فرمايد:
«(فَلَمَّا رَآهُ مُسْتَقِرّاً عِنْدَهُ قَالَ هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّى لِيَبْلُوَنِى أَأَشْكُرُ أَمْ أَكْفُرُ
); و هنگامى كه (سليمان) آن (تخت) را نزد خود ثابت و پابرجا ديد گفت:
اين
از فضل پروردگار من است تا مرا آزمايش كند كه آيا شكر او را به جاى آوردم يا كفران مى كنم؟!».
(291)
مطابق حديث مورد بحث عقل مردان با سه چيز آزمايش مى شود:
اوّل:
مال است; كسى كه به خاطر مال، ايمان و تقوايش را از دست مى دهد، در واقع شخصيّت خود را از دست داده و در اين امتحان مردود است; چرا
كه مال ابزار است و هدف نيست.
دوم:
مصيبت هايى است كه پيش مى آيد و تحمل افراد را امتحان مى كند. زندگى خالى از مصيبت نيست و اينها آزمايش است تا روشن شود كه شخص در مصائب چه مى
كند، اگر صبر كند، حرفهاى نامناسب نزند، كفران و ناشكرى نكند مأجور است.
در ميان پيروان مكتب انبيا نمونه هاى درخشانى از صبر و پايدارى در صحنه امتحان ديده مى شود كه هر كدام مى
تواند الگو و اسوه باشد.
ام عقيل زنى مسلمان و باديه نشين بود. كه فرزند خود را همراه شتران به باديه مى
فرستاد. روزى تعدادى ميهمان بر او وارد شدند، در همان وقت به او خبر دادند كه شتر خشمگين فرزندش را در چاه انداخته است و از دنيا رفته است; زن با ايمان، به كسى كه خبر مرگ فرزند را براى او آورده بود گفت:
از مركب پياده شو، و به پذيرايى از مهمانها كمك كن، گوسفندى داشت به او داد تا آن را ذبح كند و غذا را آماده كرد و نزد ميهمانان گذاشت. آنها مى
خوردند و از صبر و استقامت اين زن در شگفت بودند، يكى از حاضران مى گويد:
هنگامى كه از غذا خوردن فارغ شديم، زن با ايمان نزد ما آمد و گفت:
آيا در ميان شما كسى هست كه از قرآن به خوبى آگاه باشد؟ يكى از حاضران گفت:
بلى من آگاهم، گفت:
آياتى از قرآن بخوان تا در برابر مرگ فرزند مايه آرامش خاطر من گردد، او مى گويد:
من اين آيات را براى او خواندم:
«(وَبَشِّرِ الصَّابِرِينَ * الَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ قَالُوا إِنَّا للهِِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ * أُوْلَئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَوَاتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَرَحْمَةٌ وَأُوْلَئِكَ هُمْ الْمُهْتَدُونَ
); و بشارت ده به استقامت كنندگان، آنها كه هرگاه مصيبتى به آنها رسد مى گويند:
ما از آن خدا هستيم و به سوى او باز مى گرديم. اينها همانها هستند كه لطف و رحمت خدا شامل حالشان شده و آنها هستند هدايت يافتگان».
(292)
سپس زن رو به قبله ايستاد و چند ركعت نماز خواند و عرض كرد:
«اَللّهُم اِنّى فَعَلْتُ ما اَمَرْتَنى، فَاَنْجِزْلى ما وَعَدْتَنى; خداوندا من آنچه را تو دستور داده بودى انجام دادم و رشته شكيبايى را رها نساختم، تو هم آنچه را از رحمت و صلوات بر من وعده داده
اى بر من ارزانى دار».
سپس اضافه كرد:
اگر بنا بود در اين جهان كسى براى كسى بماند... يكى از حاضران مى گويد من فكر كردم مى خواهد بگويد فرزندم براى من باقى مى
ماند، امّا ديدم چنين ادامه داد:
پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) براى امّتش باقى مى ماند.
(293)
سوم:
ولايت كه همان مقام است و بعضى از افراد با آن امتحان مى شوند. بعضى وقتى مقام پيدا مى كنند خود را گم نمى كنند مثل امام خمينى(قدس سره) كه خود را گم نكرد و تا آخر خود را طلبه مى
دانست.
امّا بعضى هستند كه چون ظرفيّت ندارند وقتى به مقام مى رسند حركات، حرفها، و نگاهشان عوض مى شود.
30. بهاى بدن انسان
قال الكاظم (عليه السلام) :
«أما اِنَّ أَبْدانَكُمْ لَيْسَ لَها ثَمَنٌ اِلاّ الجَنَّةَ، فَلا تَبيعوها بِغَيْرِها».
(294)
امام كاظم (عليه السلام) مى فرمايد:
«آگاه باشيد! بدنهاى شما جز بهشت بهايى ندارد، به چيز ديگرى نفروشيد».
شبيه اين جمله را حضرت على (عليه السلام) نيز فرموده است:
«أَلا حُرٌّ يَدَعُ هذِهِ اللُّمَاظَةَ لاَِهْلِها؟ اِنَّهُ لَيْسَ لاَِنْفُسِكُمْ ثَمَنٌ اِلاّ الْجَنَّةَ، فَلا تَبيعُوها اِلاّ بِها; آيا آزاد مردى پيدا مى
شود كه اين ته مانده دنيا را به اهلش وا گذارد؟ بدانيد جان شما بهايى جز بهشت ندارد، به كمتر از آن نفروشيد».
(295)
از سوره والعصر استفاده مى شود كه انسان هميشه در زيان طبيعى است; در درون ذات انسان سرمايه اى است كه به تدريج فانى مى شود:
(إِنَّ الاِْنسَانَ لَفِى خُسْر
)چرا كه سرمايه انسان عمر اوست و نمى شود آن را نگه داشت، به تدريج فانى مى شود و هر نَفَس گامى به سوى مرگ است:
«نَفَسُ الْمَرْءِ خُطَاهُ الى أَجَلِهِ».
(296)
پس عمر سرمايه اى است رو به زوال و انسان گرفتار خسران است. اين سرمايه قابل تبديل است، اگر سرمايه يك سرمايه دار طلا باشد باقى مى
ماند، امّا اگر سيب باشد بايد تبديل كند چون در غير اين صورت خراب مى شود، حال عمر را كه سرمايه
اى رو به زوال است به چه تبديل كند كه زيان نكند؟ هركس اين سرمايه عمر را با چيزى معامله مى
كند، بعضى با هوا و هوس و لذّتهاى دنيا و بعضى با جمع آورى ثروت و بعضى با كسب مقام.
از ديدگاه قرآن همه اينها زيان است و تنها كسانى سود مى كنند كه قرآن اشاره كرده است:
(إِلاَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ
). اين آيه براى نجات از خسران به چهار اصل اشاره مى كند:
اصل اوّل:
مسأله ايمان است كه به طور مطلق ذكر شده است، تا شامل ايمان به همه مقدّسات گردد.
اصل دوم:
عمل صالح است كه ثمره ايمان است، به همين دليل اغلب در آيات قرآن «عمل صالح» همراه «ايمان» به عنوان «لازم و ملزوم» يكديگر آمده است:
«(مَنْ عَمِلَ صَالِحاً مِّنْ ذَكَر أَوْ أُنثَى وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيَاةً طَيِّبَةً
); هر فرد از مرد يا زن عمل صالحى انجام دهد، در حالى كه مؤمن است، او را به حياتى پاك زنده مى داريم».
(297)
اصل سوم:
دعوت همگانى و عمومى به سوى حق است، تا همگان حق را از باطل به خوبى بشناسند.
اصل چهارم:
صبر و استقامت و سفارش كردن يكديگر به آن است.
در حديث مورد بحث مى فرمايد:
آگاه باشيد بدن و وجود شما هيچ بهايى جز بهشت ندارد اگر به غير آن بفروشيد ضرر كرده
ايد. اين جنّت فقط نعمت مادّى نيست بلكه قرب به خدا و رضى الله عنهم است، قرآن مى فرمايد:
«(يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ * ارْجِعِى إِلَى رَبِّكِ رَاضِيَةً مَّرْضِيَّةً * فَادْخُلِى فِى عِبَادِى * وَادْخُلِى جَنَّتِى
); تو اى روح آرام يافته، به سوى پروردگارت باز گرد در حالى كه هم تو از او خشنودى و هم او از تو خشنود است، پس در سلك بندگانم در آى، و در بهشتم وارد شو».
(298)
مرحوم نراقى مى گويد:
شيّادى به مغازه يك خواروبار فروش مراجعه كرد و گفت:
اين گردوها هزار تايش چند است؟ گفت:
مثلاً ده ريال، گفت:
صد تا چند است؟ گفت:
يك ريال، گفت:
يكى چقدر است؟ گفت:
ارزشى ندارد، گفت:
يك دانه به من بده، گرفت و رفت. دوباره برگشت و گفت:
خود شما گفتيد يك دانه ارزش ندارد، يك دانه به من بده؟ او هم داد و رفت و براى بار سوم و چهارم برگشت و تقاضاى يك دانه گردو كرد. صاحب مغازه يقه او را گرفت و گفت:
تمام سرمايه مرا مى خواهى از دستم ببرى، به بهانه اين كه يكى يكى ارزش ندارد.
مرحوم نراقى بعد از نقل اين داستان مى گويد:
شيطان با عمر انسان همين كار را مى كند. همه عمر خيلى زياد است امّا يك ساعت مهم نيست، به تدريج ساعتها را مى گيرد، امروز و فردا را مى
گيرد يك وقت مى بينيم كه تمام عمر را داده ايم.
خوش به حال كسى كه قبل از آنكه عمر خود را از دست بدهند قدرش را بدانند; چرا كه زيانكاران واقعى آنها هستند كه عمر را از دست داده اند.
31. گوشه گيرى
قال الكاظم (عليه السلام) :
«يا هِشامُ اَلصَّبْرُ عَلَى الْوَحْدَةِ عَلامَةُ قُوَّةِ الْعَقْلِ، فَمَنْ عَقَلَ عَنِ اللهِ تَبارَكَ وَتَعالى اعْتَزَلَ أَهْلَ الدُّنْيا وَالرّاغِبينَ فيها، وَرَغِبَ فيما عِنْدَ رَبِّه وَكانَ اللهُ آنِسَهُ فىِ
الوَحْشَةِ وَصاحِبَهُ فىِ الوَحْدَةِ وَ غِناهُ فرى الْعَيْلَةِ وَمُعِزَّهُ في غَيْرِ عَشيرَة».
(299)
امام كاظم (عليه السلام) به هشام فرمود:
«صبر و سازش با تنهايى نشان قدرت عقل است، هركه با خداى تبارك و تعالى آشنا شود، ازدنيا و دلباختگان دنيا كناره گيرد، و بدانچه نزد خداست دل بندد، خدا در وحشت انيس او، و در تنهايى رفيق او، و بى
نيازى او در زمان ندارى وعزّت او در بى كسى است».
حديث درباره بحث جدايى از اهل دنياست، و منظور از «وحدت» در اين حديث، وحدت در مقابل اهل دنياست. فرمود:
صبر بر كناره گيرى از اهل دنيا نشانه قدرت عقل است، پس كسى كه خدا را به خوبى بشناسد از اهل دنيا و راغبين در دنيا جدا شده و راغب فيما عندالله مى
شود و در اين صورت است كه خداوند چند هدف براى او تشكيل مى دهد:
اوّل اينكه در وحشت، انيس او خداست، دوم اينكه در تنهايى، همنشين او خداست سوم اينكه بى نيازى او در فقر خداست و چهارم اينكه عزّت دهنده او خداست بدون اينكه داراى عشيره و خاندان باشد.
بحث اجتماعى يا انفرادى زندگى كردن در ميان علماى علم اخلاق بسيار مطرح شده است. بسيارى از آنها معتقد بودند كه عزلت گزيدن و به تنهايى زندگى كردن سبب تكامل انسان است، لذا پيروان خود را به جدايى از مردم و تنهايى دعوت مى
كردند، ولى از نظر قرآن و احاديث اهل بيت(عليهم السلام)«عزلت» پسنديده نيست، چون زندگى و روح انسان، روح اجتماعى است و انسان مدنى بالطبع است; بهترين عبادات ما كه نماز جمعه و جماعت و حج است، در جمع انجام مى
گيرد و اگر اصل، گوشه گيرى است پس اين جمع براى چيست؟
منتها يك استثنا دارد كه در روايات آمده است و اين سبب شده است كه بعضى خيال كنند اصل در «عزلت» است، روايت مى فرمايد:
زمانى كه فساد بر اهل زمان غلبه پيدا كند وظيفه انسان گوشه گيرى است.
در حديثى از امام صادق (عليه السلام) درباره علّت گوشه گيرى ايشان سؤال شده است ايشان در جواب مى فرمايند:
«فَسَدَ الزَّمانُ وَ تَغَيَّرَالإخوانُ، فَرَأيْتُ الاِنْفِرادَ أسكَنَ لِلفُؤادِ; زمانه فاسد شده و برادران تغيير كرده
اند، بنابراين، آرامش دل را در تنهايى يافتم».
(300)
امّا اين در صورتى است كه واقعاً فساد در همه جا باشد در غير اين صورت گوشه
گيرى و تنهايى، سرچشمه بسيارى از مفاسد است; يكى از مفاسد آن بدبينى نسبت به مردم است. دوم خودبينى و خودخواهى است كه خود را اعلم الناس و ازهد الناس مى
داند و باعث مى شود شيطان هم در تنهايى او را وسوسه كند; و سوم اينكه اخلاق انسان در تنهايى بد و خشن مى شود.
امّا گاهى اوقات چاره اى نيست جز اينكه انسان گوشه گيرى اختيار كند كه حديث مورد بحث به آن اشاره دارد.
مرحوم نراقى در «جامع السعادات» بحث گسترده اى در باب «عزلت» دارد كه خلاصه آن را ذكر مى كنيم:
كسى كه به مقام اُنس رسيد، دوستى خلوت و عزلت و دورى از مردم بر دل او غالب مى
شود، زيرا مصاحبت و آميزش با مردمان دل را از توجّه تام به خدا مشغول مى سازد.
از عزلت و مصاحبت كداميك برتر است، زيرا علما در اين مسأله دو نظر دارند، و اخبار نيز در اين باره مختلف است، جمعى از علما عزلت و گوشه
گيرى را بر مصاحبت ودر آميختن با مردم ترجيح مى دهند، و جمعى ديگر آميزش و آمد و شد با مردم را بر گوشه گيرى برگ مى دانند.
گروه اوّل:
بر اساس آنچه در مدح و ستايش و فوايد عزلت رسيده نظر دارند، مانند سخن پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) كه وقتى از آن حضرت درباره راه نجات پرسيده شد، فرمود:
در خانه خود بنشين، و دين خود را نگاهدار، و برگناه خود گريه كن.
و گفتار امام صادق (عليه السلام) كه مى فرمايد:
زمانه تباه گشت، و برادران دگرگون شدند، و تنهايى و انفراد براى آرامش خاطر و اطمينان قلب بهتر است.
و فرمود:
آشنايان خود را كم كن، و از آن كه مى شناسى بيگانه شو.
و امّا فوائد عزلت بسيار است:
مانند فراغت براى عبادت، ذكر، فكر، انس گرفتن به مناجات خدا، و دورى از گناهانى كه اغلب انسان به سبب آميزش با مردم در معرض آنهاست، مانند غيبت،رياكارى و ديگر آفات زبان.
گروه دوم:
كه مصاحبت را بر عزلت و گوشه گيرى ترجيح مى
دهند بر اساس ظواهر اخبار در ستايش رابطه و انس و الفت گرفتن وفوايد آن نظر دارند. مانند سخن پيامبر (صلى الله عليه وآله) كه مى فرمايد:
«مَنْ فارَقَ الجماعةَ ماتَ ميتَةَ الْجاهِليَّةِ; هركه از جماعت جدا شود به راه و رسم جاهليّت بميرد».
و فرمود:
از غار نشينى بپرهيزيد، وبا عامّه مردم و جماعت باشيد و در مساجد حاضر شويد.
فوايد ارتباط با مردم نيز فراوان است، مانند تعليم و تعلّم، و كسب اخلاق فاضله از همنشينى با صاحبان آن، و شنيدن مواعظ و نصايح، و رسيدن به ثواب، حضور در نماز جمعه و جماعت و تشييع جنازه، عيادت بيماران، ديدار برادران، برآوردن حاجات نيازمندان، رفع ظلم از مظلومان و شاد كردن مؤمنان.
پس نمى شود به طور مطلق بر ترجيح يكى بر ديگرى حكم كرد و صحيح اين است كه گفته شود:
افضل بودن يكى از آن دو نسبت به اشخاص و احوال و زمان و مكان تفاوت مى كند، براى بعضى گوشه
گيرى و عزلت تام، بهتر است، و براى بعضى ديگر رابطه و آمد و شد. و براى بعضى ديگر ميانه روى در عزلت و الفت.
براى كسى كه به مقام انس و استغراق رسيده، خلوت و عزلت پسنديده تر است.
اويس قرنى گفته است:
هيچ كس را نيافتم كه پروردگار خود را بشناسد و با غير خدا انس گيرد.
و يكى ديگر از بزرگان مى گويد:
شادى و لذّت مؤمن در خلوت و تنهايى به مناجات پرودرگار خويش است.
يكى از بزرگان نيز مى گويد:
انسان به سبب خالى بودن از فضيلت، احساس تنهايى و وحشت مى كند، پس به واسطه ملاقات و رابطه با مردم شاد مى گردد و وحشت را از خود دور مى
كند; و چون ذات آدمى با فضيلت شد، طالب تنهايى مى شود تا از تفكّر يارى جويد و علم و حكمت را بيرون كشد.
(301)