دنيا از ديدگاه على (عليه
السلام)
همراه رئيس الموحدين اميرالمؤمنين (عليه السلام) بيا و از ديد على
(عليه السلام) نگاهى به دنيا كن و ببين چه مىفرمايد:
اگر روى كره خاك ممكن بود كسى به تمام آرزويش
برسد و هستى ابدى پيدا كند و از مرگ مىتوانست فرار كند، آنكس منحصرا جناب سليمان
بن داوود است؛ زيرا از اولين و آخرين، آن سلطنت و زندگى كه براى سليمان پيش آمد،
براى هيچكس پيش نيامد و نخواهد آمد
(468).
ملك ظاهرى و ملك معنوى و مقام نبوت. ملك ظاهرىاش نه مانند اسكندر
و غيره بلكه سخر له ملك الجن و الانسطايفه جن در
روايات ذكر شده است كه نسبت به بشر، قوه و قدرتش يك صدر برابر و بيشتر است. ده جن
اگر در لشكر باشد؛ مثلا فرمانده مىتواند قشون هزار نفرى يا بيشتر را منكوب كند.
بس است در قدرت جن كه عفريتى به سليمان گفت: تخت بلقيس را از پانصد
سال راه قبل از اينكه از جايت برخيزى، مىآورم. مخلوق عجيبى است. لطيف است و از
بشر قوىتر و سريعتر است. سليمان هم بر همه جن و انس سلطنت داشت. 25 فرسخ دست راست
را اختصاص به قشون انس و 25 فرسخ دست چپ را اختصاص به قشون جن داده بود. آنچه امر
مىكرد، فورى اجرا مىشد. براى اداره خوراك همين قشون عظيم سليمان امر كرد بايد
ديگهاى عظيم درست شود
(469).
جنها از كوهها سنگها مىآوردند و ديگى مىساختند كه بيست شتر در آن، جا مىگرفت.
ديگ ديگرى، يك صد گوسفند در آن طبخ مىشد. نردبان كنار ديگر مىگذاشتند و شترها و
گوسفندها را در آن مىريختند. خدا باد را براى او مسخر كرده بود
(470).
بساطى كه داشت، خود و وزرايش روى آن بساط مىنشستند و به باد امر مىفرموده آن را
بلند كند و هرجا مىخواست او را مىبرد. صبح از شام حركت مىكرد، نهار ظهر را مدائن
كنار بغداد فعلى مىخورد. راه يك ماهه را نصف روزى مىپيمود و عصر، استخر فارس بود.
اينقدرت، سلطنت، مملكت و دارايى كه چيزى فرو گذار نشده بود،
راستى كه نمونه بود.
حضرت على (عليه السلام) مىفرمايد: سليمانى كه
مسخر شد براى او ملك و جن و انس و نبوت و سلطنت معنوى، آن روزى كه سليمان مدتش تمام
شد و آخرين لقمهاى كه مقدرش بود خورد، آخرين قطره آبى كه بنا بود اينجا بخورد،
تمام شد، او را بردند. در روايات صحيحه دارد: سليمان به سن پانزده سالگى بود كه
پدرش داوود از دنيا رفت و سلطنت به او منتقل شد و چهل سال هم سلطنت كرد. 55 سالگى
بود. روزى يكى از كاخهايى كه جنها برايش ساخته بودند، قصرى از آبگينه چهار سمتش
آيينهكارى بود و هر وقت سليمان مىخواسته لشكر و بساطش را تماشا كند، به بالاترين
غرفه آن مىرفت و آنگاه در آينهها نگاه مىكرد و اوضاع شهر و لشكر را بازرسى
مىنمود.
روزى گفت: امروز مىخواهم به راحتى بگذرانم و خبر ناراحتى هم
نشنوم. هيچكس نبايد بيايد و بر من وارد شود. سليمان عصا را به دست گرفت و داخل قصر
آبگينه شد. تكيه به عصا زده تماشا مىكند كه ناگهان ديد يك نفر جوانى به سرعت بالا
مىآيد. سليمان وحشت كرد. تا آن شخص نزديك شد، پرسيد: من
ادخلك الدار؛ كى تو را به قصر داخل كرد؟ كى به تو اجازه داد بيايى؟
او پاسخ داد: رب الدار؛ صاحبخانه مرا
فرستاده است. سليمان فهميد ملك است و صاحبخانه خداست
(471).
(خودت مال خدا هستى پس اينقدر مال من، مال من نكن
(472)).
سليمان فهميد مأمور الهى است لذا فرمود: نعم من انت؛
بسيار خوب حالا كيستى؟ جواب داد ملك الموت هستم كه به اين صورت آمدم. سليمان ناراحت
شد.
ان هذا الموت يكرهه |
|
كل من يمشى على الغبر
(473)
|
سليمان پرسيد براى ديدنم آمدهاى يا براى جان
گرفتنم؟ گفت: براى جان گرفتنت.
سليمان فرمود: پس مهلتى ده تا جانشينى معين
كنم، وضع ساختمانها، لشكرها و امور كشورى را معين نمايم. ساختمان بيتالمقدس را
تازه تمام كرده بود، گفت: مىخواهم نظمى به آن بدهم. عزرائيل گفت: خير. حتى به
نشستنش و خوابيدنش هم مهلت نداد لذا در حالى كه سليمان تكيه به عصا داده بود، مرد؛
چون نهى كرده بود كسى داخل شود، جن و انس و لشكريان حرم مىديدند سليمان ايستاده
است، تا يك سال كسى جرأت نكرد نزديك برود. يكى مىگفت: سليمان سحر كرده. ديگرى
مىگفت: عمدا چنين كرده تا نافرمانانان را عقوبت كند.
اجنه هم از ترس سليمان كار مىكردند. يك سال
بدين منوال گذشت. وقتى اراده الهى شد موريانه مأمور گرديد چوب عصا را جويد
(474).
وقتى عصا پوك و توخالى شد، بدن سليمان نيز سرنگون گرديد.
جز اين موريانه كسى نبود كه به ايشان بفهماند
سليمان مرده است و اگر مىدانستند مدت يك سال در اين زحمت باقى نمىماندند.
على (عليه السلام) نتيجه مىگيرد عبرت و فطانت
را. آى انسان! اگر مؤمن راستى هستى. لازمه ايمان عبرت است. از استوانههاى ايمان،
يقين و از شعبههاى يقين، عبرت است. حيوان عبرت نمىگيرد.
گرگ اجل يكايك از اين گله مىبرد
|
|
وين گله را ببين كه چه آسوده
مىچرند
(475)
|
اگر انسان هم عبرت نگيرد، با حيوان چه فرقى دارد؟
شاد شدن حضرت فاطمه (عليه
السلام) از شنيدن خبر وفات خويش
گفتم در روايت دارد سليمان تا اسم ملكالموت را شنيد، لرزيد وحشت
كرد. گفتم مگر مىشود كسى كه اسم مرگش را شنيد و نه تنها نترسيد بلكه شاد هم شد، آن
بىبى عالم هجده ساله رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم) است. زهراى عزيز است. چه
مقام يقينى و چه دل پاكى!
هنگامى كه پيغمبر مىخواهد بميرد، زهرا گريه مىكند. صورت روى
پاهاى پيغمبر گذاشته مىنالد. پيغمبر او را صدا زد: نزديك بيا. قطيفه را بر سرش
كشيد و چيزى در گوشش فرمود كه فاطمه با خوشحالى برخاست.
بعدا عايشه از او پرسيد: آن روز پيغمبر (صلى
الله عليه و آله وسلم) چه در گوشت فرمود كه گريان بودى ولى شاد شدى؟.
گفت: پدرم بشارت داد و فرمود: بعد از من خيلى
در دنيا نمىمانى و اول كسى هستى از اهل بيت من كه به من ملحق مىشوى.
صبت على مصائب لو أنها |
|
صبت على الأيام صرن ليالي
(476)
|
ان فى خلق السموت و الأرض و اختلف اليل و
النهار لايت لأولى الألبب * الذين يذكرون الله قيما وقعودا و على جنوبهم و يتفكرون
فى خلق السموت و الأرض ربنا ما خلقت هذا بطلا سبحنك فقنا عذاب النار
(477).
يقين كردن به مراتب توحيد
افعالى
گفتيم كه اقل واجب در مقام يقين اطمينان
است؛ يعنى يقين به حدى برسد كه مطمئن شود لا اله الا الله،
محمد (صلى الله عليه و آله وسلم) رسول الله و رازق، مدبر، اداره كننده خلق، دادرس و
فريادرس، جان دهنده و گيرنده، همه خداست... .
انسان بايد از مراتب توحيد افعالى مطمئن القلب گردد به نحوى اگر
تمام خلق برخلاف او باشند، هيچ تزلزلى در اعتقادش حاصل نشود. همه بگويند اسباب ولى
او مىداند مسبب الأسباب كار كن است. قوت قلبش خداست. تكيهاش خداست. به معاد مطمئن
باشد كه پس از مرگ جزاست
(478).
انسان از چهار طريق به يقين مىرسد: فطانت، حكمت، عبرت و تنبيه از حال گذشتگان.
فطانت - كه همان زيركى و تيزهوشى است - حكمت دانايى و
خردهبينى است. تميز باقى و فانى دادن. تميز ميان صار و نافع دادن است.
عبرت آن است كه انسان از نتيجه موضوعى پند بگيرد و
مانند آن را انجام دهد، يا ترك كند.
مىگويند اگر خر يك دفعه پايش در سوراخى رفت، بار ديگر از آن راه
نمىرود. اين همان عبرت است. انسان بايد در حد حيوان، از موضوعى متذكر شود، از
امثال و مانند آن؛ مثلا مىبيند بشر يكىيكى مىميرند؛ جوان مرد، سالم مرد، پس من
هم مىميرم و فكر بار سفر بستنم باشم. از مثل سرايت كند به حكم مثل.
لزوم عبرت گرفتن از دنيا
امروز مىخواهيم ببينيم مىشود با هوش و صاحب حكمت و عبرت گرديم و
چكار كنيم؟ امر كلى ذكر مىشود. آى انسان! مادامى كه آرزوها و هوسها در تو است،
بالاستقلال به دنبال شهوات دنيا مىگردى، مادامى كه خودبين، خودپرست و راحت طلب
هستى، فطانت، حكمت و فهم روحانى پيدا نخواهى كرد.
تا وقتى تمام هوش انسان در شكم پرستى است، لباس نرم، نازك و زيبا
بپوشد و دنبال مسكن، همسر و شهوات مىگردد، خودش را مىخواهد جلوه دهد، راحت و
آسايش خودش را مىخواهد، يقين بدانيد فهم روحانى و معنوى (فطانت، حكمت، عبرت و
تنبيه) كه مقدمه يقين است، پيدا نمىشود.
به بره علف مىدهى بخورد و چاق شود تا سرش را ببرى و بخورى. اگر
بره هدف تو را مىفهميد آيا علف را مىخورد؟ ولى هوشش در اين چيزها نيست بلكه هوشش
در خوردن است. حدش اينجاست و بالاتر نمىرود كه فكر كند بگويد اين همه يونجه براى
چه به من مىدهند؛ اما تو اى انسان! مىتوانى اين فكر را بكنى. اگر نكردى مانند بره
هستى. اگر تمام هوشت شكم، فرج، لباس و مسكن و زر و زيور باشد، حركت عرضى، كجا تو
عبرتگير مىشوى؟ كجا خداشناس مىشوى؟ و به حقايقى سر در مىآورى؟
لزوم توجه داشتن به خالق هستى
مادامى كه انسان چشمش به انگور شيرين مىافتد، جذابيت طعمش او را
به اشتها مىآورد. كجا به فكر انگور ساز مىافتد؟ خدا در شخص، دو دل قرار نداده
(479)،
بايد يك طرفه شد. وقتى تمام هوش در جهات نفسانى است، كجا هوش به سازنده مىرود.
هنگام زمستان، درخت همين انگور، خشكيده بود. باران به باغ ديم و درختان مو باريد،
برگهاى سبز خوشههاى كوچك و دانههاى ريز در نهايت كوچكى و ترشى پيدا شد، آنوقت در
ظرف دو سه ماه حركت وضعى و كيفى و اين همه حركات در اين خوشه انگور آشكار مىگردد و
روز به روز معلوم نمىشود، ولى هفته به هفته معلوم است. كمكم بزرگتر و شيرينتر
مىشوند تا وقتى برسند. خدايا! اين شيرينيها كجا بوده است؟
اين درخت خرما از كجا شيرينى آورد؟ كى آن را ساخت؟ هسته وسط خرما
دو تكيهگاه آن است، چگونه پوستها در اطرافش كشيده شد؟
روايت دارد: وقتى ميوهاى تازه براى رسول خدا
(صلى الله عليه و آله وسلم) مىآوردند، اول آن را مىبوسيد سپس ميل مىفرمود. گلى
كه به پيغمبر مىدادند، پيغمبر مىبوييد، مىبوسيد و روى چشمش مىگذاشت
(480).
چگونه خداوند قدرت نمايى كرده؟ اين بوها كجاست؟ نزد همان كسى كه
شامه را براى تو درست كرده است كه تو اين گل را ببويى و لذت ببرى و اللهاكبر
بگويى، آن وقت دنبال اصلش بگردى كه اصل آن محمد و آل محمد (صلى الله عليه و آله
وسلم) است.
استشمام بوى محمد و على (عليه
السلام) هنگام مرگ
يكى از علما مىفرمود: عمهاى داشتيم؛ پيرزن
محترمهاى كه تعبدياتش فوقالعاده و مخصوصا علاقهاى به سادات داشت. تا شب آخر
عمرش، عمه از داخل اتاق صدايمان زد و همه دورش جمع شديم. گفت: مىخواهم خداحافظى
كنم، آيا مىشنويد؟ چرا همراه من صلوات نمىفرستيد. قسم مىخورد من، پدرم و مادرم
كه در آن اتاق آمديم، متوجه شديم بوى مشك، اتاق را پر كرده است آن وقت عمه مىگويد:
بوى محمد و على است و بعد به پدرم گفت: دعاى عديله بخوان و سپس گفت: بچهها بروند و
بالأخره به رحمت خدا رفت.
اين بوها را كه در انواع گلها و ريحانها مىبينى، تمام نمونهاى،
رشحهاى از خزينه خداوند هست - خزينه بوى گل نزد خداست
(481).
محمد و آل، اصل آنهايند. همچنين شيرينيهايى كه در رطب، خرما و انگور مىبينى در اين
عالم ماده، قطرهاى چكيده و پخش شده است، اصل آن حوض كوثر است كه به دست على بن ابى
طالب است. جمالهاى ديگر آن هم همين است.
وصف حوريان بهشتى
فطانت، حكمت، عبرت. آدم عاقل قطره را كه مىبيند، دنبال خزينه
مىگردد. اى كسى كه جمال را درك مىكنى ولى محدود، برو دنبال اصل آن. خوشگليها را
مىبينى در حالى كه رشحهاى از ظهور جمال در عالم ماده است كه كوتاه بينها پيششان
مهم مىآيد، دنبال اصل آن برو.
مروى است كه اگر حورى از حوريان بهشتى در اين عالم ماده بيايد،
تمام مردم اين عالم به زمين مىافتند و هيچكس طاقت ندارد با اين بدن، جمال حور را
مشاهده كند؛ اما نسبت به زنها، هر زنى كه بهشتى شود؛ جمالش از حورالعين بيشتر است؛
دختر شانزده ساله محشور مىگردد.
يكى از بزرگان مىفرمايد: شبى در عالم رؤيا
ديدم حورى را كه دو گونه آن متلألى است. پرسيدم اين تلألو از كجاست؟ گفت: اشك چشم
سحرهاى تو است كه بر جمال من مىافزايد.
اما نسبت به ازدواجش هر زن كه بهشتى شد، شوهرش هم كه در بهشت است،
با اوست. هم قرآن
(482)
و هم اخبار گوياى اين مطلب است و اما مسأله هوو دارى آنجا نيست. زن بهشتى و حور هم
دو طالب هم و با هم مأنوس هستند و وضع ديگرى است. روحانيت، وحدت و محبت است. مطالب
فوق ادراك عقول جزئى است كه بشود پىبرد. هركس در بهشت است، اهل محبت و وحدت است
(483).
اگر انسان در بهشت ببيند مؤمنى مقامش از او بالاتر است، كيف
مىكند. آنجا ديگر من و تو نيست وگرنه دنيا مىشود و بلا و بال.
امسلمه شوهر اولش در جبهه جنگ كشته شد. پس از آن سرپرست نداشت.
رسول خدا او را در نكاح خود آورد. از پيغمبر مىپرسد زنهايى كه شوهر كردهاند
(مانند خودش) در بهشت چه مىشوند؟
حاصل روايت شريفه فرمود: لها الخيار؛
اختيار با خودش است، با شوهر اول يا دوم ازدواج كند.
ام سلمه كيف كرده گفت: يا رسولالله؟ چطور شما
را رها مىكنم؟.
دعاى حمله عرش به مؤمنين است كه در سوره مؤمن نقل فرموده است از آن
جمله عرض مىكند: پروردگارا! همسران و فرزندان مؤمنين را كه
صالح بودند، در بهشت به آنان ملحق فرم
(484).
خداوند رازق انسانها
فطن باشيد. نمىگويند پول را دور بينداز. چيز نخور. مىگويند در
تله و دام نيفت كه بگويى همين و لا غير. اى عاقل! اصلش را بطلب. اين را داشته باش؛
اما دنبال اصلش بگرد. مكرر گفتهام قطره است. نمىگويم باغ و باغچه را دور بينداز.
مىگويم خيال نكنى اين آسايشگاه است.
رسول خدا فرمود: جاى يك تازيانه در بهشت افضل
است از تمام ملك دنيا. يك وجب جا در بهشت داشته باشى، آسايشگاه آن است.
دنبال آن بگرد. كارى بكن خانه آخرتت آباد شود. بين تو و على فاصله نيفتد. شما كه
دنيا را ديديد پس پى به آخرت ببريد. عالم هستى رو به تكامل است. هر موجودى چنين
است. آنوقت اگر آدمى نيست شود، برخلاف وضع عالم وجود است. بايد با مرگ بهتر و
كاملتر شويم نه اينكه نيست شويم. اين معناى فطانت است. وقتى اين را مىفهميد كه
تمام هوش به خوشيهاى دنيا نرفته باشد وگرنه از حكمتها و عبرتها باز مىماند.
معناى فطانت، زيركى و هشيارى آن است كه آدمى از امور جزئى، پى به
امر كلى ببرد. مىبينى هر موجودى و هر صاحب حياتى رزقش همراهش هست. بچه رزق هم
همراه اوست. آيا آدمى نبايد عبرت بگيرد و انتقال پيدا كند. جنبندهاى نيست مگر
اينكه روزىاش بر خداست. رزق با خداست
(485).
ديگر غصه روزى خوردن يعنى چه؟ شايد كم شد، شايد چه شد يعنى چه؟ تا روز آخر، رزقت
مىرسد. بعضى از قحطى مردند. نه اينكه خدا رزقشان نداد بلكه حد اجل همين بوده است.
موقع مرگ كه رسيد، ديگر اگر هم بوده از گلو پايين نمىرفت. هيچوقت عاقل غصه روزى
نمىخورد. اگر اهل تفطن، حكمت و عبرت باشد، آيا نبايد حكم كلى از آن بفهمد؟ هر
مصنوعى، صانعى، مدبرى و مديرى دارد. همه كاره تو، خالق تو است. رازق تو هم هست.
در قرآن، خداوند قسم خورده است؛ قسم به پروردگار آسمان كه رزق شما
بر عهده اوست. خدا را فراموش نكنيد. اينقدر در جهات حيوانى فرو نرويد، نمكشناس
شويد.
تدبير مرحوم مجلسى اول در اصلاح
لوطيهاى اصفهان
يكنفر حاجى مؤمن از ارادتمندان مرحوم مجلسى، لوطيهاى محل، دورش را
گرفتند و گفتند: امشب مىخواهيم خانه تو بياييم.
حاجى از يك طرف مىبيند اگر آنها بيايند با وسايل لهو مىآيند و
مشغول فسق مىشوند و از طرف ديگر، اگر آنها را رد كند و جواب گويد، چگونه با لوطيها
طرف شود، مرتبا برايش زحمت ايجاد مىكنند. ناچار شد به مرحوم مجلسى پناهنده شود و
گرفتارىاش را ذكر كرد. مجلسى فكر كرد و فرمود: بگو بيايند. من
هم مىآيم (بعضى لوطيها از بعضى مقدسها بهترند. ديگر غرور ندارند؛ اما انسان مقدس،
نصيحت بردار نيست و غرور او را هلاك كرده است و عجز گاهى لوطيها را نجات مىدهد.
مرحوم مجلسى اول، مجلس پيش از آنكه لوطيها بيايند وارد شد. پس از
آنكه لوطيها آمدند، لوطى باشى ديد مجلسى، موى دماغشان شده با بودن او نمىشود كارى
كرد. اجمالا پيش خود خيال كرد حرفى بزند تا مجلسى قهر كند و برود آنوقت آزاد شوند.
گفت: جناب آقا! مگر راه و روش ما لوطيها چه عيبى دارد كه به ما
اعتراض مىكنيد.
فرمود: چه خوبى در شما هست كه آن را مدح كنيم.
گفت: هزارها عيب داريم؛ اما نمك شناسيم؛ اگر
نمك كسى را خورديم، ديگر به او خيانت نمىكنيم و تا آخر عمر، يادمان نمىرود.
مجلسى فرمود: اين صفت خوبى است؛ ولى آن را در
شما نمىبينم.
لوطى باشى گفت: در اين اصفهان از هركس
مىخواهيد بپرسيد ببينيد ما نمك چه كسى را خورديم كه به او بد كرده باشيم.
مجلسى فرمود: خود من گواهى مىدهم كه شما همه
نمك به حراميد! با خداى خود چه مىكنيد؟ آى نمك خدا خورها و نمكدان شكنها! اين همه
نعمت خدا را خوردن و استفاده كردن و اين همه سركشى كردن و پيروى از نفس و هوا؟.
اين كلمه مجلسى كه عين واقع و حقيقت بود، در همه آنها اثر كرد
(لوطى است نه مقدس مغرور). گنهكارى كه گناه او را سر به زير كند، خوش به حالش، ولى
واى از مقدسى كه عبادت او را مغرور كند.
لوطيها سر خجلت به زير انداختند و هيچ سخنى نگفتند، سكوت مطلق. پس
از مدتى همه رفتند. صبح اول وقت، لوطى باشى درب خانه مجلسى را كوبيد و گفت:
آقا! ديشب ما را آتش زدى، ما را آگاه كردى پس ما را توبه بده.
مجلسى هم لطف مىكند آنها را به فعل توبه و تدارك گذشته وا
مىدارد.
ما هم در عمرمان چقدر نمك به حرامى با خدا كرديم. نعمت خدا را از
خودمان ديديم. همهاش من، زرنگى من، قلم من... چقدر خدا را فراموش كرديم يا پاى
مخلوقى را به ميان كشيديم. اگر فلانى نبود، هلاك شده بودم. بيا ماهرمضان در خانه
خدا اظهار شرمسارى كن از انواع خيانتها... .
أنا الذى لم استحيك فى الخلأ و لم اراقبك فى
الملأ و انا صاحب الدواهى العظمى، انا الذى على سيده اجترى، انا الذى عصيت جبار
السماء، انا الذى اعطيت على معاصى الجليل الرشى
(486).
وجوب يقين به ولايت و امامت
اهلبيت (عليه السلام)
امروز كه نيمه ماه مبارك رمضان است، بنابر روايات صحيحه از طريق
شيعه و سنى، مطابق با روز ولادت با سعادت امام دوم حضرت مجتبى (عليه السلام) است كه
در سال سه يا چهارم هجرى در مدينه منوره متولد گرديده است. به اين مناسبت، بحث
امروز ما راجع به يك رشته يقين يعنى يقين به امامت و ولايت مىباشد.
گفتيم دومين پايه ايمان، يقين است. يقين به توحيد و و افعال الهى
تا يقين به معاد.
يكى از شعب يقين كه بر هر مسلمانى تحصيل آن واجب است، يقين به
امامت، وصايت و وجوب تبعيت و محبت دوازده نور پاك، انوار طيبه و دودمان طاهره است
كه اول آنان على بن ابى طالب و آخرشان حجة بن الحسن (عليه السلام) مىباشد. واجب
است انسان به امامت آقايان به طورى يقين پيدا كند كه هرگز متزلزل نشود.
ديده شده برخى از مسلمانان بىيقين، با يك مسافرت به كشورهاى
اسلامى غير شيعى، متزلزل مىشوند. يا با يك شبهه شيطانى، متأثر مىگردند.
مثلا شما مىگوييد: اشهد ان عليا ولىالله،
در حالى كه خدا از ناتوانى، ولى نمىگيرد
(487).
خدا سرپرست ندارد. شما مىگوييد على ولى خداست، خدا كه ولى و سرپرست ندارد. اين
ساده لوح هم تصديق مىكند. اول بيا بپرس ببين او كه مىگويد:
اشهد ان عليا ولىاللهنه اينكه على، سرپرست خداست. لعنت به كسى كه چنين
بگويد! ما مىگوييم على، ولى از طرف خداست. ولى بر مؤمنين است و خدا او را ولايت بر
مؤمنين داده است. ولىالله است. داراى ولايت الهى است، از ولايت به معناى محبت است.
سرور جميع اوليا على بن ابى طالب است.
فلسفه وضو
انسان تا وقتى به مقام يقين نرسيده، با يك
شبههاى متزلزل مىگردد؛ مثل آن جاهل كه گفته بود راه و روش سنىها پيش من بهتر است
از اين راه و روش شيعه؛ چون وضو كه مىگيرند پايشان را هم مىشويند، شيعهها چون
نمىشويند، با پاى بوگندى به مسجد مىآيند، پس روى اين ميزان كار سنى درست است و
كار شيعه خراب. چقدر جهالت! شيعه كه مىگويد مسح پا، روى حكم قرآن و اهلبيت است.
قرآن مىفرمايد: مسح كنيد سر و پاهايتان ر
(488).
اهلبيت هم همينطور دستور دادهاند. شما شافعى و ابوحنيفه را گرفتيد. آنها
مىگويند: (وارجلكم) (به فتح) عطف به (فاغسلوا) است؛ يعنى پاها را هم بايد بشويند.
ما تابع ظاهر قرآن و فرمايش اهلبيت هستيم.
سنيها هم تابع ابوحنيفهاند حشرهم الله مع ائمتهم.
ديگر آنكه پا شستن، نظافت و غير از وضو است.
وضو عمل خاصى براى طهارت معنوى است نه ظاهرى. بلى ممكن است بالتبع پاكيزگى بعضى از
اعضاى بدن هم باشد. با صابون و شستشو كه بهتر پاك مىشود، پس بگوييم با صابون وضو
بگيرند، وضو به همان طرزى كه فرمودهاند اطاعت امر شود تا حدش پاك شود. غسل كنى تا
آن كثافت معنوى از تو بيرون رود.
اما پاكى جسم اگر كسى غسل كند به قصد اينكه
بدنش لطيف شود، غسل باطل است و وضويش صحيح نيست. پاك شدن ظاهر جسم، على حده است.
النظافة من الايمان
(489).
بر هر مسلمانى لازم است بدنش را نظيف نگهدارد و كثيف نباشد. خصوص در اجتماع مسلمين
كه مىخواهد وارد گردد، عطر زده وارد خانه خدا گردد. اين موضوع كارى به وضو ندارد.
تو كه مىگويى آنها كارشان بهتر است، پا شستن غير از مسح براى وضو است. آن هميشه
خوب است، شبانه روز چند مرتبه پايشان را بشويند كه بوى عرق ندهد و اسباب زحمت كسى
نشود؛ اما نه اينكه طهارت معنوى از آن حاصل شود.
استنكاف از
گفتن شهادتين هنگام مرگ!
اى مسلمان! بايد به حد يقين برسى تا با شبههاى
متزلزل نشوى. از همه بدتر، ساعت مرگ به شبههاى از پا در نيايى.
در سابق جگر فروشى بوده كه هفده قرآن جمع كرده
بوده و در كيسهاى مدتها پسانداز كرده بوده و خيل هم به آن علاقهمند بوده است.
مرگش كه مىرسد در حال احتضار به او تلقين مىكنند و شهادتين را مىگويد اما
اشهد ان عليا و الائمة احد عشر من ولده حججالله؛
گواهى مىدهم كه على و يازده فرزندانش به حق و مفترض الطاعه هستند. را نمىگفته
است. هرچه به او مىگفتند، نمىگفت. از حسن سعادتش حالش بهتر شد و خدا مهلتش داد تا
نزديك مرگ رفت و خدا او را برگرداند. بعد از او پرسيدند آن روز چرا شهادت به ولايت
نمىدادى؟ تو كه يك عمر دم از على و حسين (عليه السلام) مىزدى؟
گفت: حقيقتش اين است كه
ديدم يك نفر كيسه پولى را آورد جلو من مىگفت: اگر بگويى، همه اين پولها را از بين
مىبرم. من هم به آن پولها علاقهمند بودم لذا آن شهادت را نمىگفتم!.
چون انسان به يقين نرسيده، با يك امر جزئى، ول
مىشود. خدا نكند مال و جاه دنيا در دل جا كند. در نهايت خطر است:
يا مقلب القلوب ثبت قلبى على دينك.
دعاى غريق است كه امام صادق (عليه السلام)
مىفرمايد: در آخرالزمان شخص صبح مىكند در حالى كه با دين و
عصر مىكند در حالى كه بىدين است.
راوى عرض مىكند: يابن
رسولالله! اگر ما در آن زمان باشيم چه كنيم؟.
حضرت مىفرمايد: عليكم
بدعاء الغريق: ياالله؟ يارحمن! يارحيم! يامقلب القلوب! ثبت قلبى على دينك
(490).
امروز كه ولادت امام حسن (عليه السلام) است
بايد يقين كنيم كه آن حضرت امام دوم و واجبالاطاعه وصى پيغمبر است. دومين نفر از
آن دوازده نفر است. از كسانى كه كشتى نجاتند نه اينكه فقط تا نام حسين (عليه
السلام) را مىبرند آقا مظلوم بوده و از عزادارانش فرياد رسى مىكند بلكه واجب است
بدانيد كه آقايان چراغ هدايت خلقاند. انوار الهىاند كه مردم به صراط اينان راه
روند. به هدايت آنان مهتدى شوند. راه سعادت يعنى پشت سر على (عليه السلام) و يازده
فرزندش باشيم. صراط مستقيم ايشانند كه اگر كسى از راه آنان منحرف گرديد، از اسلام
حقيقى دور افتاده است.
ائمه (عليه
السلام) شفاعت كنندگان مردم
ايشانند وسايط الهى و شفعا. فرداى قيامت حساب
خلق با ايشان است
(491).
سلاطين عالم و برزخ و قيامت ايشانند كه بهشتى را در بهشت جا مىدهند و جهنمى را به
جهنم مىافكنند
(492).
پروردگار عالم، خالق كل جل جلاله جسم نيست. صورت نيست. اين افعال را به وسائل انجام
مىدهد، بايد به حساب خلق رسيدگى شود، پس بايد مظهر تام و اتمش عدل و حكومت الهى را
بپا كند و به حساب هر فردى برسد و او اسدالله الغالب على بن ابى طالب (عليه السلام)
هست با يازده فرزندانش.
على (عليه السلام) قسيم
الجنة و النار
(493)؛
تقسيم كننده بهشت و دوزخ است. فرمانده است و به مأموران حكم مىكند كه هركس بايد
چقدر در جهنم بماند حتى ازدواج مؤمن با حور، تزويج كنندهاش على (عليه السلام) هست:
السلام على نعمةالله على الابرار و نقمته على الفجار
(494).
همان آقايى كه خدا به هركه بخواهد لطف بفرمايد،
حب او را در دلشجا مىدهد. هر دلى كه حب آل محمد در آنجا بگيرد، اگر خيال كند
نعمتى از آن بهتر است، اشتباه كرده است. سرمايهاى است كه در هر جا باشد، ايمان،
يقين، زهد، تقوا و همه چيز است. اگر راستى حب باشد به جاى پول، شهوات و هوسها، حب
على و آل على شود. اگر استفاده حسابى بكنى، چطور دلت وجد مىكند. اگر همانطور اسم
محمد و آل محمد (صلى الله عليه و آله وسلم) را ببرند، فضيلتى از آنان را بشنوى، دلت
به وجد آيد، اين مىشود حب حقيقى.
سلام كردن به
على (عليه السلام) و بهرهمند شدن از سود سرشار
در مجلس پيغمبر نام يكى از اصحاب را آوردند و
گفتند بهره سرشارى از سفر تجارت كرده است. متاعش را چند برابر فروخته است. رسول خدا
(صلى الله عليه و آله وسلم) فرمود: هماكنون يك نفر از درب
مسجد وارد مىشود در حالى كه معاملهاى كه كرده از او و ديگران بيشتر سود برده است
(495).
همه چشم انداختند ديدند يك نفر وارد شد. او را
خدمت پيغمبر آوردند. از او پرسيدند امروز چه كردى؟ گفت: كارى نكردم. معاملهاى
نكردم. گفتند: نمىشود پيغمبر فرموده. گفت: امروز به بازار رفتم ديدم هنوز زود است
با خود گفتم بروم سلامى به مولايم على (عليه السلام) بكنم. حضور آقا رفتم. آرى سودى
كه او برده راستى بالاتر از آن نيست. كسى كه حب اهلبيت در دلش جاگرفته، بهتر از او
كسى است كه حبش بيشتر باشد وگرنه حب، قلعه امنى است كه حصن محكم الهى است
(496).
هيچ وسوسهاى و ريبى نمىتواند به اين دل راه بيابد. مگر اينكه حب كم شود وگرنه
شيطان كوچكتر از آن است كه ساعت مرگ بتواند با دوست اهل بيت پنجه دراندازد. اگر حب
در دلى متمركز شد، اگر شيطان بخواهد نزديك شود، مصروع مىشود، مؤمن زده مىگردد و
به قهقرا و عقب مىرود.
پيروى از
ائمه (عليه السلام) لازمه محبت
البته پيروى، لازمه محبت است. اگر كسى راستى به
اهلبيت علاقه دارد و دوستى مىورزد، در تبعيت هم نبايد كوتاه بيايد. آنان كه على
على و حسين حسين مىكنند، مبادا تنها براى حاجات دنيوى باشد بلكه امام شناس باشند.
زبان خالى هم نباشد. آقايان شما هرچه بفرماييد من فرمانبر دارم
(497)،
بنده فرمانم؛ چون خدايم شما را اولوا الامر
(498)قرار
داده است، اگر كسى اين جور ميدان آمد و به راستى اين دوازده نور پاك را امام و حجت
خدا، كشتى نجات، صراط مستقيم، كهف حصين دانست، اول مرگش، روح و ريحان و سعادت اوست.
ولى اگر چنين نبود و لكن آل محمد را راستى دوست
مىدارد، اسم على را كه مىبرد وجد مىكند، نام حسين (عليه السلام) را كه مىشنود،
شكسته مىشود، البته اگر با حب بميرد، آخرش اهل نجات است.
روايتى بخوانم. راوى خدمت امام صادق (عليه
السلام) عرض كرد: شما و پدرتان مكرر فرمودهايد: شيعيان و
دوستان ما همه در بهشتند.
حضرت فرمود: حالا هم
مىگويم.
عرض كرد: الذنوب كثيرة؛
گناهان آنان زياد است، با اين همهگناه، شما مىفرماييد بهشتىاند؟.
فرمود: بلى آخر كار حساب
همه با خودمان است. هركس دوست على است به بهشت مىرود لكن از اول برزخ تا آخر آن،
بر شما مىترسم
(499).
چه بر سرش بيايد؟ برزخش طول بكشد تا برسد به
محشر. پناه بر خدا! از فشارها و عذابهاى برزخ.
گفتگوى
پيامبر (صلى الله عليه و آله وسلم) با عفرا
روايت ديگر بخوانم. داستان شيرينى در جلد هشتم
بحار است و صاحب كشف الغمه نيز نقل نموده، راجع به عفراى جنيه است. در طايفه جن
مانند انس، مؤمن و كافر دارند حتى يهودى، نصرانى، دهرى دارند. همه چيز در اجنه هم
هست. يكى از مؤمنين جن به نام عفرا خدمت پيغمبر مىآمد.
مدتى نيامد. پس از اينكه آمد حضرت از او پرسيد: مدتى نزد ما
نيامدى كجا بودى؟.
عرض كرد: به ملاقات دوست
ايمانىام رفتم.
حضرت به او بشارت داد؛ عجيب بشارتى داد و
فرمود: خدا در بهشت محلى قرار داده كه در آن محل هفتاد هزار
قصر است و در هر قصرى، هفتاد هزار غرفه است و اين قصرها و غرفهها مسكن جماعتى است
كه يكديگر را براى خدا دوست داشتهاند
(500).
آى كسانى كه على را دوست مىداريد! سادات را به
خاطر خدا دوست بداريد، بشارت باد شما را!
آنوقت فرمود: در اين
مسافرتت از عجايب چه ديدى؟.
گفت: زياد عجايب ديدم.
حضرت فرمود: اعجبش را بگو.
گفت: در درياى اخضر، ابليس
كبير رأس الشياطين را ديدم كه دستهايش را به آسمان بلند كرده مىگويد: خدايا! فرداى
قيامت كه مىشود چون قسم يادكردى مرا به جهنم ببرى، وقتى مرا به جهنم بردى و به
قسمت عمل كردى، تو را سوگند مىدهم مىدهم به حق پنج تن، مرا از جهنم برهانى
(501).
رفتم نزديك گفتم: اينها
كيستند كه تو واسطه قرار دادى و اميدوار هستى كه به بركتشان نجات يابى؟.
گفت: پيش از آنكه خدا آدم
را بيافريند، به شش هزار سال قبل در ساق عرش ديدم نوشته شده است: محمد، على، فاطمه،
حسن و حسين. از همان وقت دانستم گرامىترين خلق در اين دستگاه آفرينش، اين همه
عوالم كه آفريده، اين پنج نور هستند لذا من به آنها اميدوارم كه به بركتشان فردا
نجات يابم.
رسول خدا هم به او فرمود:
والله! لو أقسم أهل الأرض بهذه الأسماء لأجابهم
(502).
اگر اهل زمين دست به دامان
آنان مىشدند و خدا را به آنان قسم مىدادند، خداوند دعاى همه را به بركت ايشان
اجابت مىفرمود.
البته ابليس ندارد وگرنه ايمانى اگر باشد،
كوچكترين توسلى نافع است. اينك بگوييد:
آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند
|
|
آيا بود كه گوشه چشمى به ما كنند
(503)
|
استعانت خداوند به دست على (عليه
السلام)
با اين عقبات سختى كه در پيش داريم كه مرگ آسانترين آنهاست. ياعلى!
ياعلى! مظهر قدرت خداست. استعانت خدا به دست على مىشود. هركس را خدا مىخواهد بلند
كند، به دست على (عليه السلام) بلند مىكند و هركس بهشتى مىشود، به ياد على و اذن
على بهشتى مىگردد.
فرمود: هرجا عدهاى از دوستان آل محمد جمع
شوند و ذكر آل محمد كنند، ملائكه در اطرافشان جمع مىگردند. اگر دعا كردند آنها
آمين مىگويند. عرض مىكنند: خدايا! دعايشان را مستجاب فرما.
پس با هم دعا كنيم: اللهم انا نسئلك بحق محمد
و على و فاطمة و الحسن و الحسين و الائمة المعصومين من ولد الحسين نسئلك العفو و
العافية و المعافاة....
خدايا! به ما چنين رسيده كه توبه آدم را به بركت اين انوار طيبه
پذيرفتى
(504)
ما هم تو را به اين پنج نور پاك مىخوانيم و از تو تقاضا داريم قلم عفوى بر گناهان
ما بكشى. هركس از تو حاجتى دارد، ما هم حب و ولايت اهلبيت را مىخوانيم.
و اليقين على اربع شعب تبصرة الفطنة و تأول
الحكمة و معرفة العبرة و سنة الأولين فمن ابصر الفطنة عرف الحكمة و من تأول الحكمة
عرف العبرة و من عرف العبرة عرف السنة
(505).