گفتار بيست و نهم: خلقت جهان
براى آزمايش انسانها
انا جعلنا ما على الأرض زينة لها لنبلوهم
أيهم أحسن عمل
(435).
گفتيم حيات مادى يعنى اين چند روزى كه انسان روى كره خاك است،
مقدمه است براى حيات جاودانى پس از مرگش. انسان آن طورى كه در مدت حياتش زندگى كرده
است نتيجهاش سرمايه زندگى پس از مرگش مىباشد. به تعبيرى كه از خاتم الانبياء محمد
(صلى الله عليه و آله وسلم) رسيده: هر طورى كه زندگى كرديد، نتيجهاش ساعت مرگ
شماست. همان طور هم مىميريد و همانطور كه مرديد، مبعوث مىشويد
(436)
اگر در اين مدت راه و روش حيوانيت و هوا پرستى را گرفتيد و زرق و برق عالم دنيا شما
را ربوده، خرد و كوچك و حقير شدهايد. ساعت مرگ، در عالم اعلا راهى برايتان نباشد.
اگر فكرتان را از عالم اعلا جدا كرده دلتان را همين آب و خاك و
حيات دو روزه دنيا گرفته و توجهتان را از عالم اعلا ربوده و در نتيجه حد وجودىتان
همين آب و خاك گرديد، اگر چنانچه كسى حد وجودى و ادراكش تنها همين حيات مادى باشد،
دلش با نفس و هوايش باشد؛ يعنى همان اقتضا آت هوا و هوس را دارد، وقتى كه مىميرد
علاقهاى به عالم اعلا ندارد تا او را به ملكوت عليا بكشد. درهاى آسمان ملأاعلى
محال است براى چنين روحى باز شود.
تعبير عجيبى در قرآن براى محال بودنش مىفرمايد:
اگر شتر در سوراخ سوزن رفت، چنين كسى هم به عالم اعلا راه دارد
(437).
كسى كه در عالم دنيا در اين زندگى دلش با خدا نشد، تمام در اوضاع
اين عالم است، مال و مقام و آبروى نزد خلق، دلش را ربوده، هر هوسى كه برايش پيش آمد
مثل بچه به آن سرگرم شد، كجا ترقى مىكند؟ كودك را نگاه كن هر لحظه شكلى، عروسكى،
خوراكى او را مىربايد بچهاى هم كه سى چهل ساله شده اگر خوشيها و شهوات دنيا به
انواع مختلف او را مىربايد بچهاى هم كه سى چهل ساله شده اگر خوشيها و شهوات دنيا
به انواع مختلف او را ربوده بچه است، اختصاص به شهوات فرج و شكم ندارد. گاهى شهوت
در سخن است حرفى كه مقتضاى نفس است، بايد صبر كند، نشنود و پيروى نكند تا از بچگى
دلش را از نفس جدا كند و بالا بيايد.
پاسخ به يك پرسش
ممكن است كسى سؤال كند پس چرا خداوند زن زيبا خلق كرد؟ چرا
خوراكيهاى خوب، پارك خوب و... آفريد؟ از همهاش بپرس كه براى چه آفريد؟
جوابش آيهاى است كه تلاوت شد:
انا جعلنا ما على الأرض زينة لها لنبلوهم
أيهم أحسن عملا.
اين زرق و برقها، اين خوشيها و شهواتى كه دل بشر را ربوده، تمام
وسيله امتحان و تكميل روح بشرى است تا معلوم شود اين زرق و برقها او را مىربايد يا
بهشت: لنبلوهم أيهم أحسن عملا.
امتحان مىكند آيا وعده خدا - كه حورالعين است - دلت را برده، يا
اين زنها؟ باغ و پاركها دلت را مىبرد، يا بهشت عالم اعلا؟ كوچك هستى يا بزرگى؟ آيا
هوا و هوسها تو را مىكشاند يا وعدههاى ربالعالمين؟ قرب ماديات تو را مىبرد، يا
قرب به عالم اعلى تو را مىكشد؟
هر فردى بالأخره در اين چند روز، نتيجه آتيهاش همينجا درست
مىشود، جزء كدام عالم است ملكوت عالم اعلا يا سفلى؟
غرضم زرق و برق دنياست. خدا آنها را خلق كرده تا مردمان امتحان
شوند كه چطور از آب در مىآيند، نه اينكه اين نعمتها بد است. آيا درخت، ميوه و
جمال بد است؟ خوبى و بدى در تو است. اگر تو كوچك شوى، به همينها چسبيدى، به عالم
ديگر دل نبستى. كوچك مىشوى و حد ادراكت امور جزئى مىشود و به قرب عالم اعلى كارى
ندارى. نمىگويند نخور، نپوش و استفاده نبر. بهترين خوراكيها اگر از راه حلال باشد،
مانعى ندارد
(438).
التذاذبه به مباح درست است. چيزى كه هست مىگويند اى انسان! به آن دل نبند. خيال
نكن تمام همين است. تو را براى عالم اعلى خلق كردهاند و براى حيات بزرگترى بايد
بروى و بدان كه مسافر هستى. نكند اين زرق و برق دنيا دلت را بكشاند. از خدا و بهشت
غافل نشوى و از جوار ربالعالمين محروم بمانى. خر و گاو، غير از خور و خواب و خشم و
شهوات، ادراكى ندارند. بايد از اينها دل ببرى و به عالم ارواح و غيب، دل بيفكنى. به
عالم غيب و حيات پس از مرگ. آنچه از حس پنهان است، دل ببندى. شوق لقاءالله پيدا
كنى. طورى شود كه هميشه نسبت به خدا و ثوابش با شوق باشى
(439).
خود پارك داشته باشى، روى حرير بنشينى، يا فرش معمولى، يا روى
زمين. طورى شود كه بود و نبودش برايت مساوى گردد. در اثر ادراك، كوچكى اين عالم و
بزرگى آن عالم را فهميده باشى.
هر آينه آخرت بزرگتر از اينجاست
(440).
پس چطور است اگر غصه دارى، غصه دنياست، شوق هم دارى مال اينجاست. به قدرى كوچك
شدهاى كه با حرفى از امور ناملايم عالم طبيعت، صبر نمىكنى و تحمل ندارى؛ زيرا
بزرگى عالم اعلا را نفهميدهاى.
اگر چنانچه فرض كنيد تمام فضا به مقدار مد البصر؛ يعنى آن مقدار كه
چشم كار مىكند، پر از خردل باشد، اگر بنا شود دانهدانه خردل را بشمارى، ميليونها.
عمر تو نسبت به حيات بعد از مرگ اين نسبت را دارد بلكه كمتر از يك دانه خردل و از
آن طرف بىنهايت! در حيات صد سال عمر، نسبت به عمر بىنهايت پس از مرگ، نسبت خردل و
فضاى بىنهايت است. آنوقت اصلش چيست؟ براى صد سال اينقدر دلبستن، روا نباشد.
حكايتى شگفت از يك عابد
پيغمبرى از انبياى سلف هنگام عبور، عابدى را در كنار آفتاب ديد كه
مشغول عبادت است. نزد او نشست و پرسيد: جناب عابد چه مدت است
كه اينجا هستى؟.
عابد گفت: قريب صد سال است كه اينجا هستم.
پرسيد: چرا سر سايهاى درست نكردهاى تا از
آفتاب و باران، سرما و گرما محفوظ باشى؟.
گفت: در اوايل عمرم پيغمبرى به من خبر داد كه
بيش از هفتصد سال در دنيا نيستى، من حساب كردم كه براى هفتصد سال ارزش ندارد
خانهاى بسازم.
آن پيغمبر تبسم كرد و گفت: خبرت بدهم به تو كه
در آخرالزمان عمر بشر به صد سال هم نمىرسد ولى در آن زمان خانهها از سنگها و
آهنها مىسازند. آسمانخراشها بنا مىكنند.
عابد گفت: اگر در چنين زمانى باشم، آن را به
سجدهاى مىگذرانم.
اين سخن عابد عين واقع است. هفتصد سال نزد تو زياد است كه در حيات
مادى هستى؛ اما آن را بىنهايت بسنج، متناهى با نامتناهى اصلا قابل مقايسه نيست
(441).
پس از مرگ، حياتى دارى كه نهايت و آخر ندارد؛ هزار و صدهزار و صد ميليون نيست.
تا زندگى دنيا را به كوچكى ادراك نكنى، بر ناملايماتش صبر
نمىتوانى بكنى
(442)،
پس ادراك داشته باش. اين حيات مادى تو لغو است و چيزى نيست.
رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم) فرمود:
اگر اين حيات مادى پيش خدا به اندازه بال پشهاى ارزش داشت، شربتى از آن را به كافر
نمىچشاند
(443).
اصلا دنيا ارزش ندارد. چيزى نيست. نسبت را بسنج تا بفهمى. اين عالم
دنيا و كره زمين و اين بشر و اين چند روزه را بسنج با آنچه در پشت پرده است.
گاهگاهى انسان بايد به هوش بيايد و بگويد: چرا براى يك كلمه يا حرفى، خودم را
ناراحت كردم. اصل حيات دنيا چيست؟ مدت ماندنم در دنيا چقدر است تا اين سر و صداها
چه باشد؟ اگر صبر بكنى، كمكم بزرگ مىشوى. خودت را چندىبگير و از نفس و مقتضيات
آن كنار برو و از هرچه گناه و خلاف رضاى رب است، دورى كن و دلت را به آن نده تا
بزرگ شوى.
بزرگى، نتيجه تحمل مشكلات است
بايد مراقب باشى كه دل همراه با هواى نفس نشود. تكان نخورد و نگذار
هرچه ناملايم نفس است به دل اثر كند. نفس كه ناملايمى ديد، حرف ناراحت كنندهاى
شنيد، چشمش چيز ناراحت كنندهاى ديد، تا ناراحتى ديد، تا ناراحتى ديد و پژمردگى در
او پيدا شد، دل در خطر است. اينجا جاى صبر است. فورا آرامش خودت را حفظ كن كه اگر
دلت مضطرب شد، از ايمان كنار مىروى و خودت هم نمىفهمى كه زير پرده چه خبر است؟
مثلا مالى داشت، دزد برد، يا گم شد، يا ريخت و از بين رفت، اينجا ناملايم نفسى پيش
آمده، اگر دلت با نفست مضطرب و ناراحت شد، جاى سقوط تو است؛ ولى اگر توانستى دلت را
از خدا نبريدى و اهميت ندادى، كمكم بزرگ مىشوى.
تدبير شيخ انصارى (رحمةالله) در
رفع پريشانى دل
وقتى يكى از طلبهها شيخ مرتضى انصارى - رحمةالله عليه - را مهمانى
كرده بود، مقدارى گوشت و آبگوشت براى شيخ تهيه ديده بود. نان را در كاسه كرده بود،
آمد آبگوشت را روى ظرف براى تريد كردن بريزد كه آبگوشت از دستش به زمين ريخت، تا
خواست ناراحت بشود، شيخ ظرف آبگرم كه در نزديكى او بود را در كاسه خالى كرد و
فرمود: جز اينكه تو مىخواستى نان را با چيزى مخلوط كنى و بخورى. شيخ با خوشى و
تفريح نگذاشت دلش ناراحت گردد.
تا نفس بخواهد اضطراب پيدا كند بايد صبر كرد. صبر يعنى نگذار دل با
نفس شود و از خدا ببرد. در هر پيش آمد ناراحت كنندهاى، تكيهات را از خدا قطع نكن.
بالأخره بايد رفت و بگو من مال جاى ديگرم و اينجا ماندنى نيستم.
در روايت دارد در منزل رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم) چراغى
كه روشن بود ناگهان خاموش شد، حضرت فرمود: انا الله و انا
اليه راجعون؛ يعنى مهم نيست، چيزى نيست، مىگذرد.
گفتار سىام: بهشت، حاصل تحمل
سختيها و شدايد
صبروا اياما قليلة اعقبتهم راحة طويلة تجارة
مربحة يسرها لهم ربهم. ارادتهم الدنيا فلم يريدوها و اسرتهم ففدوا انفسهم منه
(444).
در اين عالم طبيعت كه مقدمه حيات و آتيه انسان است. به مقدار و
نتيجه صبر اوست. اگر كسى خيال كند بدون صبر مىتواند به بهشت برود، هر مرتبه و
مقامى كه نصيب بشر گردد در اشتباه است. قرب و درجات عاليهاى كه خدا وعده فرموده
است بدون صبر، محال است. در روايتى كه در اصول كافى از خاتم الأنبياء محمد (صلى
الله عليه و آله وسلم) است مىفرمايد: بهشت پيچيده شده است به
صبر و ناراحتيهاى نفس
(445).
گذشتهاى انسانى، هرچه بيشتر شود انسان به بهشت نزديكتر مىشود.
بهشت بدون صبر نمىشود. وعدههاى الهى را كوچك نشمريد. ملك عظيم است. منتها تا
آمادگى پيدا نشود، رسيدن به اين مقام عظيم ميسر نمىشود. بايد طورى بشود كه شخص
روحانى شود و از عالم حيوانيت بالاتر رود. حيوان در بهشت راه ندارد. هر شهوت پرست
مال دوستى، حيوان است. حد ادراكش از عالم خاك تجاوز نكرده پس كجا به عالم اعلى راه
دارد. آنجا جاى بزرگان است؛ يعنى كسى كه از حد حيوانيت بالا رود. بچه اگر عروسكى،
گردويى از او بگيرند، جزع و فزع مىكند و صبرى ندارد. بچه چهل ساله هم اگر مورد
علاقهاش از او گرفته شود، در صورتى كه بىصبرى كند، معلوم مىشود بزرگ نشده است،
بايد به حدى برسد كه همه امور دنيوى پيش او كوچك شود.
بىارزش بودن دنيا از ديدگاه
رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم)
آى مسلمانان! شنيدهايد كه خاتم الأنبياء محمد (صلى الله عليه و
آله وسلم) فرموده:
لو كانت الدنيا تعدتل عند الله من الخير جناح
بعوضة ما سقى منها كافرا شربة من ماء
(446).
اگر اين حيات مادى به اندازه بال پشهاى نزد
خدا وزن، شرف و قيمتى داشت، به كافر حتى يك جرعه آب هم نمىداد.
شاعرى مىگويد: جايىكه تمام اين حيات، جميع
دنيا پيش خدا ارزشى ندارد، آن وقت مختصرى از اين عالم، همه را گرفته است و تو را
سرگرم كرده و تو را از خدا و آخرت و بهشت باز داشته است به قسمى كه اين فايق كمكم
نزد تو موهوم شده است دلى كه بايد جاى خدا باشد
(447).
تو بايد به حدى برسى كه اگر همه دنيا را داشته باشى و يكدفعه همه از كف تو برود،
باكى نداشته باشى. جزئيات و موهومات، كم و زياد و امور دنيوى نزد تو كم وزن باشد.
روايت دارد: در روز قيامت طورى گنهكاران از
وضع خود شرمسار مىشوند كه از شدت شرمسارى آرزو مىكنند زودتر به جهنم بروند.
اينها در اثر اين است كه خدا و آخرت را بزرگ ندانسته بلكه حيات
دنيا را بزرگ پنداشتهاى. بزرگ شدنت در بزرگ داشتن آخرت است نه دنيا... .
واى از خبرى كه خدا مىفرمايد بزرگ است و نزد تو قصه شده! بزرگى را
در غير از حيات مادى ادراك نكردهاى و خبر ندارى
(448).
پاسخ خردمندانه سلمان پارسى به
شخص بىادب
وقتى منافقى به جناب سلمان؛ شخص اول مسلمين؛ سلمان محمدى (صلى الله
عليه و آله وسلم) هنگام حكومت و استاندارى مدائن گفت: سلمان!
اين ريش سفيد تو بهتر است يا دم سگ؟.
سلمان است. بچه نيست. حرفى شنيد و بدون اينكه به جوش و خروش
بيايد، با نهايت ملايمت فرمود: اگر من از صراط رد شدم، ريش من
بهتر است، اگر در آن افتادم، دم سگ بهتر است.
چون آخرت نزد او بزرگ است، اين حرفها و مزاحمتها مثل وزوز زنبور
است كه در روح و قلب مؤمن اثر نمىگذارد؛ چون بزرگ و بزرگ شناس شده است، حيات مادى
نزد او كوچك است. تا بزرگ نشدى، به بزرگى نمىرسى و اگر بر فرض محال، به بزرگى هم
برسى، خودت هم فرار مىكنى و از مقام بزرگ، استفاده نمىكنى و از ادراكات و معارف
الهى و حظوظ روحانى بهره نمىبرى، راهش هم صبر است.
خود مولا اميرالمؤمنين (عليه السلام) در خطبه همام بيان كيفيت صبر
را هم مىفرمايد:
ارادتهم الدنيا فلم يريدوها.
زرق و برق دنيا او را مىخواهد ولى خودش را
مىگيرد.
جوانان عزيز! شما بايد صبر كنيد. اگر در جوانى اهل صبر شوى، در
پيرى هم در صبر قوى هستى؛ ولى اگر در جوانى، بىبند و بار شدى، در پيرى نمىشود.
دنيا دلت را مىكشاند؛ ولى بايد مقاومت كنى. اگر حالا خودت را
نگيرى، آيا وقتى پير شدى، خودت را مىگيرى؟ به قدرى كوچك باشى كه هر شهوت و هر نقش
و نگارى تو را ببرد، پس كى اهل كمال مىشوى؟ روحى پيدا مىكنى؟ تو بايد بالأخره از
اسيرى شهوت بيرون بيايى.
فاسرتهم ففدوا انفسهم منها. اگر كسى
مىخواهد شيعه على (عليه السلام) شود، بايد خودش را از اسيرى نفس و هوا بيرون
بياورد.
سخنى از ابن ميثم
ما كشته نفسيم بس آوخ كه برآيد
|
|
از ما به قيامت كه چرا نكشتيم
(449)
|
ابن ميثم در شرح كلمه اسرتهم ففدوا انفسهم
منها شيرين مىگويد كه: اسارت، عبارت از صورت ملكوتى از
غلهايى است كه در اثر تبعيت نفس دور دل پيچيده است. قرآن هم مىفرمايد: ما در
گردنهاى آنان غلها قرار داديم. اين غلها دور گردنها پيچيده
فهم مقمحونسرها در هوا هيچ نمىبينند و نمىفهمند
(450).
بخل، كبر، حسد، حرص، سوءظن ، حب دنيا، راحتطلبى، خود خواهى، خود پرستى، دنبال هر
لذت و شهوتى دويدن، غل است. در نتيجه نمىفهمد و نمىبيند. خوبى و بدى را درك
نمىكند.
بايد از اسارت بيرون شوى و مردى آزاد گردى؛ آزاد از نفس، هوا و
شهوت. بايد آزاد شوى، تا به آزاد مردان برسى.
محكم و استوار بودن مؤمن
حديثى از اصول كافى از رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم) عرض
كنم كه مىفرمايد:
مؤمن در تمام حالات آزاد است. هر وقت بلايى
پيش آمد، محكم خودش را مىگيرد. گناهى پيش آمد، محكم خودش را مىگيرد. در انجام
واجبات، قوى است. اسير نفس نيست. تا گناهى جلوه كرد، نزديك نمىشود. در مال حرام و
شهوت محرمه، حر است
(451).
اگر مصيبتها به او روى آورد، وى را نمىشكند اگر چه اسير و ذليل شود
(452).
مؤمن بايد آزاد و عزيز باشد نه ذليل نفس و هوايش. گاه مىبيند براى
صد تومان چه كثافتكاريها كه ميكند؛ چون ذليل نفس است و نمىتواند خودش را، زبانش،
شكمش و اعضايش را كنترل كند.
اسرتهم الدنيا؛
اسير دنيايند لكن آنكه مؤمن متقى است، خودش را آزاد مىكند. مىگويند: آى نفس!
آنچه تو مىخواهى در زحمت باش، دل دنبال شهوات نمىرود. ناكاميها را تحمل مىكند.
حضرت در اين روايت مثال مىزند.
مثل جناب يوسف (عليه السلام) كه از اول تا آخر،
حر و آزاد بود. در چاهش انداختند، حر بود. بيرون آمد و در دستگاه عزيز مصر، حر بود.
در دام زليخا حر بود. در زندان، حر بود. خدايا! ما را هم از اين لذت نفس بيرون آور.
قدرى سربلند كنيم، تا كى و تا چند پيروى از هواى نفس داشته باشيم؟
راستى داستان يوسف عجيب است. انسان جوان باشد،
زيبا باشد، زنى هم زيبا و با جاه و مقام، تمام وسايل هم مرتب. اگر موافقت با زليخا
مىكرد، رياست و مال و مقام داشت بلكه او را تهديد كرد كه اگر موافقت نكردى، تو را
به زندان مىافكنم. يوسف گفت: خدايا! در زندان بروم بهتر از آن
است كه آلوده به گناه شوم
(453).
اسير نفس گردم، غل و زنجير نفس مرا به آتش بكشاند. من آزادى از نفس و هوا را
مىخواهم هرچند كنج زندان باشد.
نه تنها زندان بلكه زدن هم در كار بود.
نوشتهاند هر روز او را از زندان بيرون مىآوردند و يك صد تازيانه هم مىزدند. رشد
عجيب است. آنوقت من و تويى كه مىخواهيم با آنها باشيم
(454).
به يك زرق و برقى از شهوات دنيا چنان ذليل هستيم نمىتوانيم خودمان را از مال حرام،
از نظر حرم و غيره بگيريم. بايد صبر كرد. مجاهده كرد و زحمت كشيد.
نابرده رنج گنج ميسر نمىشود
|
|
مزد آن گرفت جان برادر كه كار كرد
(455) |
با هوسرانى، بزرگى نصيب نمىشود
(456)
. تمام اين ناراحتيها به نفع تو است، مقدمه بزرگى و رشد و حريت تو
است.
سفارش امام على و امام صادق
(عليه السلام) به صبورى كردن در مصيبتها
بايد از اين علاقهها جداگردى تا كارت به جايى رسد كه امام صادق
(عليه السلام) مىفرمايد: اگر مؤمن تمام دنيا را مالك باشد و
صبح همهاش از بين رفته باشد، مثل پر كاهى بر دوشش بوده و افتاده است.
بايد به اين حد برسى كه اگر تمام علاقهها از بين رفت، دلت به قدرى
قوى و محكم شده، با پروردگارت باشد كه هيچ تأثيرى در تو نگذارد. با بزرگان جمع شدن
و اتصال پيدا كردن، مناسبت لازم دارد. بايد تمرين كنى و خودت را آماده كنى. حيات
دنيا نزد تو كمارزش باشد. من در ميان جمع و دلم جاى ديگر است
نباشد. به قدرى بزرگى آخرت در تو ريشه داشته باشد كه سر و صداهاى دنيا اثرى در تو
نگذارد.
مىگويند مار گزيده اگر پشه او را بگزد نمىفهمد و اعتنايى ندارد.
اگر بزرگى جهنم و آنچه را خدا خبر داده است باور داشته باشى، تمام ناراحتيهاى دنيا
اثرى در تو نمىكند؛ چنانچه اگر از بهشت و نعمتهاى آخرتى خبر داشته باشى، براى
خوشيهاى دنيا ارزشى قايل نيستى.
در اصول كافى نقل شده است كه: روزى اميرالمؤمنين (عليه السلام) از
مسجد بيرون آمد. درب مسجد ديد يك نفر از مؤمنين به قدرى پريشان است كه قالب تهى
كرده و معلوم است كه غصه او را انداخته و از ظاهرش شكستگى به نظر مىآيد. حضرت
فرمود: چه مىشود تو را؟ عرض كرد آقا! مصيبتهايى پيش آمده است:
مات ابى و امى و اخى؛ در حادثهاى پدر، مادر و برادرم
هر سه مردهاند و در اثر مرگ اين سه مىترسم هلاك شوم!
حضرت فرمود: چرا آخر؟ چرا صبر نمىكنى؟ خوب آنان مردند، تو هم
مىميرى، مگر تو اينجا ماندنى هستى؟ تو هم بايد بروى. اينجا جاى زيست نيست. اگر
چنانچه تقواى خدا را رعايت نموده و صبر كنى، فردا به اجر خدا خواهى رسيد. اجرت نزد
پروردگارت هست
(457).
پسر مفضل - كه نايب امام در كوفه بود - مرد. امام صادق (عليه
السلام) از مدينه برايش تسليت فرستادند. به سماعة بن مهران فرمود:
كوفه كه رفتى به مفضل از قول من بگو كه پسر من اسماعيل هم
مرد... بايد صبر كرد
(458).
يعنى تمام دنيا عاريه است. اينجا جاى ايستادن نيست، وعده همه،
فرداست.
صبر شگفتانگيز على (عليه
السلام)
سماعة بنمهران، مفلس شد. قبلا تجارت مىكرد و ثروتمند بود اما
ورشكست شد. بعد كه به مكه آمد و در مدينه خدمت امام مشرف شد - از روايت معلوم
مىشود او هر سال به مكه مشرف مىشده است - امام صادق (عليه السلام) پرسيد: سال
گذشته چرا نيامدى؟ عرض كرد: يابن رسول الله (صلى الله عليه و آله وسلم)! اموالم از
بين رفت و مقدار زيادى بدهكار شدم و امسال هم كه آمدهام چيزى نداشتم، خدا به فلانى
خير بدهد كه او مرا آورده است.
شكايت دل را كه تمام كرد، امام (عليه السلام) فرمود:
اگر صبر كردى، بهره بردى به قسمى كه مورد غبطه ديگران مىشوى و
اگر جزع كنى، مقدرات الهى بر تو جارى مىگردد و اجرت را ضايع كردهاى. بالأخره مال
تو از بين رفتنى بود، بعضى قبل از مال از بين مىروند و برخى، اول مالشان مىرود
بعد آنان از بين مىروند. اگر صبر كردى، به جايى مىرسى كه مورد رشك ديگران واقع
مىشوى؛ مقامات و درجاتى خدا به تو خواهد داد كه در عالم آخرت، ديگران غبطه تو را
مىخورند؛ ولى اگر جزع كردى و ناراحتى به خرج دادى، اين وضع، تقدير را تغيير
نمىدهد، ناراحتى ديدى، اجر هم نبردى. حالا خيال مىكنى اگر صبر نكنى، چكار
مىتوانى بكنى؟ دست خالى هم مىروى و محروم خواهى بود
(459).
غرض از اين صحبتها اين است كه بلكه خدا بخواهد گوينده و شنونده
صبرى نصيبشان گردد و در رشته صبر بيفتيم، دل را نگهداريم تا بزرگى نصيب گردد و به
بزرگان ملحق گرديم و از اين بىبند و بارى قدرى بيرون آييم.
بزرگترين صبر را مولاى ما، آقاى ما على بن ابى طالب كرد. طبق
فرمايش خودش، 25 سال مثل كسى كه خار در چشمش خليده و استخوان در گلويش
(460)
گير كرده باشد صبر كرد؛ حضرت على (عليه السلام) با همان دستى كه خيبر را كند،
شمشيرى كه عمر و بن عبدود را از كار انداخته بود؛ ولى براى خدا چيزى نگفت و كارى
نكرد و صبركرد. مىبيند با حضور خودش، در خانهاش را آتش مىزدند، مىبيند زهرا
(عليه السلام) را مىزدند، باز صبر مىكند و ساكت مىماند.
گفتار سىويكم: يقين؛ ركن دوم
ايمان
كلام در اين حديث مبارك از كلمات اميرالمؤمنين (عليه السلام) در
بيان ايمان بود؛ البته مرتبه كامله ايمان مقصود است. حضرت فرمود:
ايمان داراى چهار استوانه است: صبر، يقين عدل و جهاد.
به اندازه كافى درباره صبر صحبت شد. از
امروز درباره استوانه دوم ايمان كه يقين است صحبت
مىشود. پيدايش ايمان موقوف به يقين است. تاكسى به يقين نرسد، ايمانى ندارد. آن
ايمانى كه بايد همراه ببرد تا در عوالمى كه در پيش دارد او را از اضطراب و تزلزل
نجات دهد. ايمانى كه به صاحبش سكينه بدهد وقتى است كه به حد يقين برسد.
براى دانستن معنا و مراتب يقين و همچنين متعلق يقين و سپس راه
پيدايش و ازدياد آن، تفصيلش بايد به كتاب قلب سليم
مراجعه شود و اينجا در شرح اين حديث به طور اختصار، اشاراتى به معنا، و مراتب و
پيدايش آن مىكنيم.
اولا علما يقين را اينطور معرفى و تعريف مىكنند:
اعتقاد ثابت و جازم مطابق با واقع. هر اعتقادى كه آدمى
پيدا كرد و مطابق واقع و جازم به آن باشد و چنان ثابت باشد كه از بين رفتنى نباشد،
آن را يقين گويند، الان بعضى از شما مكه نرفتيد لكن اينقدر شنيدهايد كه به آن
يقين داريد به طورى كه محال است اين اعتقاد در شما از بين برود و محال است وقتى پيش
بيايد كه شما منكر بودن مكه شويد.
يقين، به راستى كمياب است. آدمى يقين پيدا كند به خدا، معاد، حساب
روز آخرت، بهشت، جهنم، اعتقاد و يقينى كه تزلزل در آن محال و ريب به آن راه نداشته
باشد. ايمان بايد به مرحله يقين برسد. اطمينان به عقايد حقه اعتقادى كه گم شدن و از
بين رفتنش محال باشد. پس اگر اين اعتقاد كم شد يا شك پيدا شد، معلوم مىشود كه از
اول يقين هم نبوده؛ چون اگر يقين باشد، محال است شك عارضش گردد، بلكه ايمان تقديرى
و مجازى بوده است.
بهطور اجمال، مراتب يقين از روى قرآن مجيد كه در بعضى سورهها به
آن اشاره شده عبارت است از: علماليقين، عيناليقين و حقاليقين. بعضى هم يقين
تقليدى را در اول ذكر كردهاند. شرح و بسط اين مطالب روى منبر نفع عمومى ندارد و
طالب آن هم كم است.
كافى بودن ظن اطمينانى
چيزى كه هست من اولين مرتبهاش را بگويم و همان بس است. معلوم نيست
به همان اول مرتبه هم خود را برسانيم. اولين مرتبه يقين كه شيخ انصارى (ره) در بحث
ظن، فتوا را تنزل مىدهد و مىفرمايد: هرچند ظاهر از ادله آن است كه واجب است بر هر
مكلفى تحصيل علم اليقين و خودش را به علم برساند لكن چون عسر و حرج است و ادله
ديگرى هم داريم كه يقين، كم و عزيز است، هيچ چيز كمتر از يقين نيست. در اجتماع
مسلمين، خيلى كمياب بلكه مطابق روايت كالكبريت الاحمر است، لذا شيخ مىفرمايد: ظن
اطمينانى كفايت است. اقلا به اطمينان برسى كه دو دلى و شايد، در كارت نباشد. مرگ و
سؤال و جواب قبر، بهشت و جهنم، ميزان و صراط را اطمينان داشته باشد، نه شايد. اگر
خبرى باشد خداكريم است. اين اگرها كفر است. بايد مطمئن باشى كه خبرى هست. قطعا
قيامت، حساب، كتاب، ميزان و عقاب هست، اگر همه بر خلاف تو قيام كنند، تو بر سر
عقيده ات بايستى. به مقام علماليقين رسيدن واقعا مشكل است.
لكن به مقام ظن اطمينانى به بركت قرآن مجيد، موعظه و صبر، مىتوانى
برسى. به دلت سكينه
(461)
وارد گردد. كسى كه ايمان، سكينه و اطمينان بخواهد، جنبشى دارد، دعا دارد: خدايا!
ايمانى بده. همان طورى كه براى دنيايت مرتب دعا مىكنى، بگو خدايا! ايمان بده. مال،
چيست؟ هركس مقدرى دارد كه نصيبش مىشود، حالا كم يا زياد. واى از بىايمانى! كه
زيان دنيا و آخرت است. ايمانت را نگهدار. پناه بر خدا ببر از اينكه تزلزل و ريبى
در تو پيدا شود.
نسبت به هر يك از اصول عقايد و معارف الهى، بايد اطمينانى در تو
پيدا شود، تا نشود بايد دائما در مقام تحصيل آن باشى.
على (عليه السلام) چقدر لطيف راه رسيدن به
يقين را ذكر فرموده است:
و اليقين على اربع شعب: تبصرة الفطنة و تأول
الحكمة و معرفة العبرة و سنة الاولين
(462).
ستون دوم را درست كن، فطانت و عبرت را در كار بينداز. فطانت يعنى
هوشيارى و تيزهوشى. در كارهاى دنيا چقدر هوشيار هستى مواظبى كه كلاه سرت نرود. آقاى
تاجر! در كار دنيايت چقدر زيرك هستى؟ معاملهاى كه مىخواهد بكند، اطرافش را خوب
دقت و مشورت مىكند، آن وقت معامله را انجام مىدهد. اگر در معارف الهيه و امر
دينىات هوشت را به كار بيندازى، مىشود به يقين برسى اما:
بهر دنيا موشكافى اى شقى
|
|
بهر عقبى كند ذهن و احمقى
(463) |
اصلا در كار دينش هوشش را نمىآورد تا شيطان بر سرش كلاه نگذارد.
چطور اگر معاملات دنيوى بود، مواظبت مىكردى. ببين نفس بر تو غالب شده. شيطان تو را
از خدا دور نكرده است. تفطن داشته باش.
لزوم دقت در كارها
دقت در كارها نيز لازم است. تأول الحكمه.
دقت داشتن، تو را به حقيقت مىرساند. دقت را در كار بيندازى عبرت هم بگيرى، تو را
خدا شناس و آخرت شناس مىكنند اگر خودت را به نافهمى نزنى و در امر دينت بخواهى
بفهمى.
در قرآن مجيد مىفرمايد
(464):
اين بشر نمك به حرام كه خدا عقلش داده، شبانهروز چقدر از آيات خدا را مىبيند اما
عبرت نمىگيرد و روى بر مىگرداند و خداى را ياد نمىكند وگرنه:
هر گياهى كه از زمين رويد
|
|
وحده لا شريك له گويد |
برگ درختان سبز پيش خداوند هوش
|
|
هر ورقى دفتريست معرفت كردگار
(465)
|
چقدر آيات الهى در زمين است كه مردم بر آن مىگذرند و به آن اعتنا
نمىكنند.
حكمت خداوند در خلق ابرو و حركت
چشم
شبانه روز چند دفعه در آينه نگاه مىكنى؟ مستحب است مؤمن از خانه
كه بيرون مىآيد در آينه نگاه كند. رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم) گاهى هم
مىخواستند بيرون بيايند و آينه نبود، در آب نظيف نگاه مىكردند؛ چون ممكن است در
صورتش چيزى باشد و نداند. براى حفظ آبرو و ترك اهانت، بايد شخص در آينه نگاه كند.
اما همهاش نگاه در آينه مىكنى براى جهت زيبايى، يكدفعه هم نگاه در آينه كن ببين
خدا چه ابروى قوسى قشنگى خلق كرده، تا هم زيبايى و هم ناودانى باشد براى عرق پيشانى
كه به چشم نيايد و آن را ناراحت كند. ابرو علاوه بر زيبايى، ناودانى براى عرق
پيشانى و سر است
(466).
خداوند چه قدرت نمايى فرموده، اين ابرو را مشكى كرد تا كمك شود در
گرفتن نور براى چشم.
همين مژه چشمت را نگاه كن، يكى پايين و ديگرى بالا. اگر مژه نباشد،
خاك به چشم مىآيد. جفت شدنش نيز عجيب است. مطبق نيست كه مو روى مو بيايد بلكه يك
مو وسط دو مو مىآيد. اين وجه قدرت نمايى در جفتگيرى مژگان چشم است. ديگر آنكه
خداوند طورى قرار داده است كه رو به خارج منتهى است؛ يعنى بيخ مو در پوست پلك چشم
است لكن خود مو بيرون است. واى اگر مو در چشم در بيايد! گاهگاهى بعضى به مو دزدك
مبتلا مىشوند تا ديگران عبرت گيرند و شكر نعمت كنند. مىبينى موى دزدى در چشم چطور
بر سرش مىآيد. خدا چگونه مژگان چشمت را منظم قرار داده است بدون اينكه به داخل
چشمت اصابت كند، پس شكر كن نعمت خدا را.
خداوند متعال خود چشم را چهار حركت داده است. سرت را نمىخواهد
بالا كنى. همان چشم براى ديدن پايين كافى است. نمىخواهد سر را پايين بياورى. چشم
حركت مىكند. همچنين طرف راست و چپ. اينقدر در خلقت تو و زيبايى و كمالت ملاحظه
شده است. سرت عظيم است، چشم براى حركت كافى است.
چند سال قبل جايى بودم. صاحب منزل خودش پذيرايى مىكرد. ديدم وقتى
مىآيد عادى راه نمىرود. پايش را كه بلند مىكند طرز مخصوصى مىگذارد. از او
پرسيدم مثل اينكه در راه رفتن ناراحتى دارى؟ گفت: نه؛ ولى چيزى كه هست چند سال است
رگ زير چشمم خشك شده، سه حركت ديگر را دارد: بالا، چپ و راست، ولى به پايين حركت
نمىكند، لذا سر را بايد پايين بياورم تا جلو پايم را ببينم.
خود اين حركت چشم رو به پايين، چه نعمت عظيمى است كه اين بشر كفور،
نعمت را نمىبيند و منعم را نمىشناسد؛ چون نمىخواهد بفهمد. فطانتش را در دنيا
اندوخته است. تو كه همه هوشت را در زندگى نفس و دور و بر خودت انداختى، همهاش من
من مىكنى؛ حرف من، رأى من، اراده من. تا من من است، خدا نيست، كو خدا؟ بايد فطانت
و عبرت در كار بيفتد تا شخص به مقام يقين برسد. عبرت، از موضوعى به موضوع ديگر
منتقل شدن است.
عبرت به معناى انتقال است؛ انسان
انتقال پيدا كند از موضوعى به موضوع ديگر. اگر هوش بدهى و وضع عالم دنيا را بنگرى،
يقين مىكنى. پس از اين زندگى، يك زندگى ابدى است. فطانت خودت تو را وا مىدارد به
قبول اين معنا. اگر همه بشر قايل شوند كه انسان به مرگ نيست مىشود، در اعتقاد تو
تأثيرى نمىگذارد؛ چرا كه يقين دارى اين عالم فانى و آخرت باقى است.
خداى حكيم به حكمت بالغهاش بشر را براى خوشى و سعادتى آفريده كه
در اين حيات دنيا نيست. پس قطعا پس از مرگ، حياتى است كه در آن خوشى و سعادت تامه
است. اگر قرآن و كلمات انبيا بر فرض هم نبود، همان فطانت و فطرت خودت گواه بود بر
اينكه مرگ، رسيدن به جهان ابدى است.
عبرت مىگيرى از فنا و زوال دنيا. به حكم عقل، دل بستن به اينجا
غلط است. همان زهدى كه قبلا گفتيم لازمه ايمان يقين است، دنيا را كوچكتر از اين
مىبينى كه عاشقش شوى. اى كسىكه به مقام يقين رسيدى، نشانهاش اين است كه هيچ وقت
به چيز فانى، عشق نمىورزى. زندگى كه آخرش مرگ باشد، چرا اينقدر به آن بچسبى.
اينقدر مهم باشد كه يك گوشهاش اگر لنگ شد، ناراحت شوى؟
در اصول كافى است كه خداوند، راحتى را در يقين
و خشنودى به كار خدا قرار داده است
(467).
اى كسى كه مىخواهى خوش باشى، يقين و رضا پيدا كن. چنين انسانى، عشق به دنيا
نمىورزد؛ چون يقين به فناى آن پيدا كرده است.