ايمان

شهيد محراب آيةالله دستغيب

- ۱۴ -


گفتار بيست و نهم: خلقت جهان براى آزمايش انسانها

انا جعلنا ما على الأرض زينة لها لنبلوهم أيهم أحسن عمل (435).

گفتيم حيات مادى يعنى اين چند روزى كه انسان روى كره خاك است، مقدمه است براى حيات جاودانى پس از مرگش. انسان آن طورى كه در مدت حياتش زندگى كرده است نتيجه‏اش سرمايه زندگى پس از مرگش مى‏باشد. به تعبيرى كه از خاتم الانبياء محمد (صلى الله عليه و آله وسلم) رسيده: هر طورى كه زندگى كرديد، نتيجه‏اش ساعت مرگ شماست. همان طور هم مى‏ميريد و همان‏طور كه مرديد، مبعوث مى‏شويد (436) اگر در اين مدت راه و روش حيوانيت و هوا پرستى را گرفتيد و زرق و برق عالم دنيا شما را ربوده، خرد و كوچك و حقير شده‏ايد. ساعت مرگ، در عالم اعلا راهى برايتان نباشد.

اگر فكرتان را از عالم اعلا جدا كرده دلتان را همين آب و خاك و حيات دو روزه دنيا گرفته و توجهتان را از عالم اعلا ربوده و در نتيجه حد وجودى‏تان همين آب و خاك گرديد، اگر چنانچه كسى حد وجودى و ادراكش تنها همين حيات مادى باشد، دلش با نفس و هوايش باشد؛ يعنى همان اقتضا آت هوا و هوس را دارد، وقتى كه مى‏ميرد علاقه‏اى به عالم اعلا ندارد تا او را به ملكوت عليا بكشد. درهاى آسمان ملأاعلى محال است براى چنين روحى باز شود.

تعبير عجيبى در قرآن براى محال بودنش مى‏فرمايد: اگر شتر در سوراخ سوزن رفت، چنين كسى هم به عالم اعلا راه دارد (437).

كسى كه در عالم دنيا در اين زندگى دلش با خدا نشد، تمام در اوضاع اين عالم است، مال و مقام و آبروى نزد خلق، دلش را ربوده، هر هوسى كه برايش پيش آمد مثل بچه به آن سرگرم شد، كجا ترقى مى‏كند؟ كودك را نگاه كن هر لحظه شكلى، عروسكى، خوراكى او را مى‏ربايد بچه‏اى هم كه سى چهل ساله شده اگر خوشيها و شهوات دنيا به انواع مختلف او را مى‏ربايد بچه‏اى هم كه سى چهل ساله شده اگر خوشيها و شهوات دنيا به انواع مختلف او را ربوده بچه است، اختصاص به شهوات فرج و شكم ندارد. گاهى شهوت در سخن است حرفى كه مقتضاى نفس است، بايد صبر كند، نشنود و پيروى نكند تا از بچگى دلش را از نفس جدا كند و بالا بيايد.

پاسخ به يك پرسش‏

ممكن است كسى سؤال كند پس چرا خداوند زن زيبا خلق كرد؟ چرا خوراكيهاى خوب، پارك خوب و... آفريد؟ از همه‏اش بپرس كه براى چه آفريد؟

جوابش آيه‏اى است كه تلاوت شد:

انا جعلنا ما على الأرض زينة لها لنبلوهم أيهم أحسن عملا.

اين زرق و برقها، اين خوشيها و شهواتى كه دل بشر را ربوده، تمام وسيله امتحان و تكميل روح بشرى است تا معلوم شود اين زرق و برقها او را مى‏ربايد يا بهشت: لنبلوهم أيهم أحسن عملا.

امتحان مى‏كند آيا وعده خدا - كه حورالعين است - دلت را برده، يا اين زنها؟ باغ و پاركها دلت را مى‏برد، يا بهشت عالم اعلا؟ كوچك هستى يا بزرگى؟ آيا هوا و هوسها تو را مى‏كشاند يا وعده‏هاى رب‏العالمين؟ قرب ماديات تو را مى‏برد، يا قرب به عالم اعلى تو را مى‏كشد؟

هر فردى بالأخره در اين چند روز، نتيجه آتيه‏اش همين‏جا درست مى‏شود، جزء كدام عالم است ملكوت عالم اعلا يا سفلى؟

غرضم زرق و برق دنياست. خدا آنها را خلق كرده تا مردمان امتحان شوند كه چطور از آب در مى‏آيند، نه اين‏كه اين نعمتها بد است. آيا درخت، ميوه و جمال بد است؟ خوبى و بدى در تو است. اگر تو كوچك شوى، به همينها چسبيدى، به عالم ديگر دل نبستى. كوچك مى‏شوى و حد ادراكت امور جزئى مى‏شود و به قرب عالم اعلى كارى ندارى. نمى‏گويند نخور، نپوش و استفاده نبر. بهترين خوراكيها اگر از راه حلال باشد، مانعى ندارد (438). التذاذبه به مباح درست است. چيزى كه هست مى‏گويند اى انسان! به آن دل نبند. خيال نكن تمام همين است. تو را براى عالم اعلى خلق كرده‏اند و براى حيات بزرگترى بايد بروى و بدان كه مسافر هستى. نكند اين زرق و برق دنيا دلت را بكشاند. از خدا و بهشت غافل نشوى و از جوار رب‏العالمين محروم بمانى. خر و گاو، غير از خور و خواب و خشم و شهوات، ادراكى ندارند. بايد از اينها دل ببرى و به عالم ارواح و غيب، دل بيفكنى. به عالم غيب و حيات پس از مرگ. آنچه از حس پنهان است، دل ببندى. شوق لقاءالله پيدا كنى. طورى شود كه هميشه نسبت به خدا و ثوابش با شوق باشى‏ (439).

خود پارك داشته باشى، روى حرير بنشينى، يا فرش معمولى، يا روى زمين. طورى شود كه بود و نبودش برايت مساوى گردد. در اثر ادراك، كوچكى اين عالم و بزرگى آن عالم را فهميده باشى.

هر آينه آخرت بزرگتر از اين‏جاست‏ (440). پس چطور است اگر غصه دارى، غصه دنياست، شوق هم دارى مال اين‏جاست. به قدرى كوچك شده‏اى كه با حرفى از امور ناملايم عالم طبيعت، صبر نمى‏كنى و تحمل ندارى؛ زيرا بزرگى عالم اعلا را نفهميده‏اى.

اگر چنانچه فرض كنيد تمام فضا به مقدار مد البصر؛ يعنى آن مقدار كه چشم كار مى‏كند، پر از خردل باشد، اگر بنا شود دانه‏دانه خردل را بشمارى، ميليونها. عمر تو نسبت به حيات بعد از مرگ اين نسبت را دارد بلكه كمتر از يك دانه خردل و از آن طرف بى‏نهايت! در حيات صد سال عمر، نسبت به عمر بى‏نهايت پس از مرگ، نسبت خردل و فضاى بى‏نهايت است. آن‏وقت اصلش چيست؟ براى صد سال اين‏قدر دلبستن، روا نباشد.

حكايتى شگفت از يك عابد

پيغمبرى از انبياى سلف هنگام عبور، عابدى را در كنار آفتاب ديد كه مشغول عبادت است. نزد او نشست و پرسيد: جناب عابد چه مدت است كه اين‏جا هستى؟.

عابد گفت: قريب صد سال است كه اين‏جا هستم.

پرسيد: چرا سر سايه‏اى درست نكرده‏اى تا از آفتاب و باران، سرما و گرما محفوظ باشى؟.

گفت: در اوايل عمرم پيغمبرى به من خبر داد كه بيش از هفتصد سال در دنيا نيستى، من حساب كردم كه براى هفتصد سال ارزش ندارد خانه‏اى بسازم.

آن پيغمبر تبسم كرد و گفت: خبرت بدهم به تو كه در آخرالزمان عمر بشر به صد سال هم نمى‏رسد ولى در آن زمان خانه‏ها از سنگها و آهنها مى‏سازند. آسمانخراشها بنا مى‏كنند.

عابد گفت: اگر در چنين زمانى باشم، آن را به سجده‏اى مى‏گذرانم.

اين سخن عابد عين واقع است. هفتصد سال نزد تو زياد است كه در حيات مادى هستى؛ اما آن را بى‏نهايت بسنج، متناهى با نامتناهى اصلا قابل مقايسه نيست‏ (441). پس از مرگ، حياتى دارى كه نهايت و آخر ندارد؛ هزار و صدهزار و صد ميليون نيست.

تا زندگى دنيا را به كوچكى ادراك نكنى، بر ناملايماتش صبر نمى‏توانى بكنى‏ (442)، پس ادراك داشته باش. اين حيات مادى تو لغو است و چيزى نيست.

رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم) فرمود: اگر اين حيات مادى پيش خدا به اندازه بال پشه‏اى ارزش داشت، شربتى از آن را به كافر نمى‏چشاند (443).

اصلا دنيا ارزش ندارد. چيزى نيست. نسبت را بسنج تا بفهمى. اين عالم دنيا و كره زمين و اين بشر و اين چند روزه را بسنج با آنچه در پشت پرده است. گاهگاهى انسان بايد به هوش بيايد و بگويد: چرا براى يك كلمه يا حرفى، خودم را ناراحت كردم. اصل حيات دنيا چيست؟ مدت ماندنم در دنيا چقدر است تا اين سر و صداها چه باشد؟ اگر صبر بكنى، كم‏كم بزرگ مى‏شوى. خودت را چندى‏بگير و از نفس و مقتضيات آن كنار برو و از هرچه گناه و خلاف رضاى رب است، دورى كن و دلت را به آن نده تا بزرگ شوى.

بزرگى، نتيجه تحمل مشكلات است‏

بايد مراقب باشى كه دل همراه با هواى نفس نشود. تكان نخورد و نگذار هرچه ناملايم نفس است به دل اثر كند. نفس كه ناملايمى ديد، حرف ناراحت كننده‏اى شنيد، چشمش چيز ناراحت كننده‏اى ديد، تا ناراحتى ديد، تا ناراحتى ديد و پژمردگى در او پيدا شد، دل در خطر است. اين‏جا جاى صبر است. فورا آرامش خودت را حفظ كن كه اگر دلت مضطرب شد، از ايمان كنار مى‏روى و خودت هم نمى‏فهمى كه زير پرده چه خبر است؟ مثلا مالى داشت، دزد برد، يا گم شد، يا ريخت و از بين رفت، اين‏جا ناملايم نفسى پيش آمده، اگر دلت با نفست مضطرب و ناراحت شد، جاى سقوط تو است؛ ولى اگر توانستى دلت را از خدا نبريدى و اهميت ندادى، كم‏كم بزرگ مى‏شوى.

تدبير شيخ انصارى (رحمةالله) در رفع پريشانى دل‏

وقتى يكى از طلبه‏ها شيخ مرتضى انصارى - رحمةالله عليه - را مهمانى كرده بود، مقدارى گوشت و آبگوشت براى شيخ تهيه ديده بود. نان را در كاسه كرده بود، آمد آبگوشت را روى ظرف براى تريد كردن بريزد كه آبگوشت از دستش به زمين ريخت، تا خواست ناراحت بشود، شيخ ظرف آبگرم كه در نزديكى او بود را در كاسه خالى كرد و فرمود: جز اين‏كه تو مى‏خواستى نان را با چيزى مخلوط كنى و بخورى. شيخ با خوشى و تفريح نگذاشت دلش ناراحت گردد.

تا نفس بخواهد اضطراب پيدا كند بايد صبر كرد. صبر يعنى نگذار دل با نفس شود و از خدا ببرد. در هر پيش آمد ناراحت كننده‏اى، تكيه‏ات را از خدا قطع نكن. بالأخره بايد رفت و بگو من مال جاى ديگرم و اين‏جا ماندنى نيستم.

در روايت دارد در منزل رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم) چراغى كه روشن بود ناگهان خاموش شد، حضرت فرمود: انا الله و انا اليه راجعون؛ يعنى مهم نيست، چيزى نيست، مى‏گذرد.

گفتار سى‏ام: بهشت، حاصل تحمل سختيها و شدايد

صبروا اياما قليلة اعقبتهم راحة طويلة تجارة مربحة يسرها لهم ربهم. ارادتهم الدنيا فلم يريدوها و اسرتهم ففدوا انفسهم منه (444).

در اين عالم طبيعت كه مقدمه حيات و آتيه انسان است. به مقدار و نتيجه صبر اوست. اگر كسى خيال كند بدون صبر مى‏تواند به بهشت برود، هر مرتبه و مقامى كه نصيب بشر گردد در اشتباه است. قرب و درجات عاليه‏اى كه خدا وعده فرموده است بدون صبر، محال است. در روايتى كه در اصول كافى از خاتم الأنبياء محمد (صلى الله عليه و آله وسلم) است مى‏فرمايد: بهشت پيچيده شده است به صبر و ناراحتيهاى نفس‏ (445).

گذشتهاى انسانى، هرچه بيشتر شود انسان به بهشت نزديكتر مى‏شود. بهشت بدون صبر نمى‏شود. وعده‏هاى الهى را كوچك نشمريد. ملك عظيم است. منتها تا آمادگى پيدا نشود، رسيدن به اين مقام عظيم ميسر نمى‏شود. بايد طورى بشود كه شخص روحانى شود و از عالم حيوانيت بالاتر رود. حيوان در بهشت راه ندارد. هر شهوت پرست مال دوستى، حيوان است. حد ادراكش از عالم خاك تجاوز نكرده پس كجا به عالم اعلى راه دارد. آن‏جا جاى بزرگان است؛ يعنى كسى كه از حد حيوانيت بالا رود. بچه اگر عروسكى، گردويى از او بگيرند، جزع و فزع مى‏كند و صبرى ندارد. بچه چهل ساله هم اگر مورد علاقه‏اش از او گرفته شود، در صورتى كه بى‏صبرى كند، معلوم مى‏شود بزرگ نشده است، بايد به حدى برسد كه همه امور دنيوى پيش او كوچك شود.

بى‏ارزش بودن دنيا از ديدگاه رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم)

آى مسلمانان! شنيده‏ايد كه خاتم الأنبياء محمد (صلى الله عليه و آله وسلم) فرموده:

لو كانت الدنيا تعدتل عند الله من الخير جناح بعوضة ما سقى منها كافرا شربة من ماء (446).

اگر اين حيات مادى به اندازه بال پشه‏اى نزد خدا وزن، شرف و قيمتى داشت، به كافر حتى يك جرعه آب هم نمى‏داد.

شاعرى مى‏گويد: جايى‏كه تمام اين حيات، جميع دنيا پيش خدا ارزشى ندارد، آن وقت مختصرى از اين عالم، همه را گرفته است و تو را سرگرم كرده و تو را از خدا و آخرت و بهشت باز داشته است به قسمى كه اين فايق كم‏كم نزد تو موهوم شده است دلى كه بايد جاى خدا باشد (447). تو بايد به حدى برسى كه اگر همه دنيا را داشته باشى و يك‏دفعه همه از كف تو برود، باكى نداشته باشى. جزئيات و موهومات، كم و زياد و امور دنيوى نزد تو كم وزن باشد.

روايت دارد: در روز قيامت طورى گنهكاران از وضع خود شرمسار مى‏شوند كه از شدت شرمسارى آرزو مى‏كنند زودتر به جهنم بروند.

اينها در اثر اين است كه خدا و آخرت را بزرگ ندانسته بلكه حيات دنيا را بزرگ پنداشته‏اى. بزرگ شدنت در بزرگ داشتن آخرت است نه دنيا... .

واى از خبرى كه خدا مى‏فرمايد بزرگ است و نزد تو قصه شده! بزرگى را در غير از حيات مادى ادراك نكرده‏اى و خبر ندارى‏ (448).

پاسخ خردمندانه سلمان پارسى به شخص بى‏ادب‏

وقتى منافقى به جناب سلمان؛ شخص اول مسلمين؛ سلمان محمدى (صلى الله عليه و آله وسلم) هنگام حكومت و استاندارى مدائن گفت: سلمان! اين ريش سفيد تو بهتر است يا دم سگ؟.

سلمان است. بچه نيست. حرفى شنيد و بدون اين‏كه به جوش و خروش بيايد، با نهايت ملايمت فرمود: اگر من از صراط رد شدم، ريش من بهتر است، اگر در آن افتادم، دم سگ بهتر است.

چون آخرت نزد او بزرگ است، اين حرفها و مزاحمتها مثل وزوز زنبور است كه در روح و قلب مؤمن اثر نمى‏گذارد؛ چون بزرگ و بزرگ شناس شده است، حيات مادى نزد او كوچك است. تا بزرگ نشدى، به بزرگى نمى‏رسى و اگر بر فرض محال، به بزرگى هم برسى، خودت هم فرار مى‏كنى و از مقام بزرگ، استفاده نمى‏كنى و از ادراكات و معارف الهى و حظوظ روحانى بهره نمى‏برى، راهش هم صبر است.

خود مولا اميرالمؤمنين (عليه السلام) در خطبه همام بيان كيفيت صبر را هم مى‏فرمايد:

ارادتهم الدنيا فلم يريدوها.

زرق و برق دنيا او را مى‏خواهد ولى خودش را مى‏گيرد.

جوانان عزيز! شما بايد صبر كنيد. اگر در جوانى اهل صبر شوى، در پيرى هم در صبر قوى هستى؛ ولى اگر در جوانى، بى‏بند و بار شدى، در پيرى نمى‏شود.

دنيا دلت را مى‏كشاند؛ ولى بايد مقاومت كنى. اگر حالا خودت را نگيرى، آيا وقتى پير شدى، خودت را مى‏گيرى؟ به قدرى كوچك باشى كه هر شهوت و هر نقش و نگارى تو را ببرد، پس كى اهل كمال مى‏شوى؟ روحى پيدا مى‏كنى؟ تو بايد بالأخره از اسيرى شهوت بيرون بيايى.

فاسرتهم ففدوا انفسهم منها. اگر كسى مى‏خواهد شيعه على (عليه السلام) شود، بايد خودش را از اسيرى نفس و هوا بيرون بياورد.

سخنى از ابن ميثم‏

ما كشته نفسيم بس آوخ كه برآيد   از ما به قيامت كه چرا نكشتيم‏ (449)

ابن ميثم در شرح كلمه اسرتهم ففدوا انفسهم منها شيرين مى‏گويد كه: اسارت، عبارت از صورت ملكوتى از غلهايى است كه در اثر تبعيت نفس دور دل پيچيده است. قرآن هم مى‏فرمايد: ما در گردنهاى آنان غلها قرار داديم. اين غلها دور گردنها پيچيده فهم مقمحونسرها در هوا هيچ نمى‏بينند و نمى‏فهمند (450). بخل، كبر، حسد، حرص، سوءظن ، حب دنيا، راحت‏طلبى، خود خواهى، خود پرستى، دنبال هر لذت و شهوتى دويدن، غل است. در نتيجه نمى‏فهمد و نمى‏بيند. خوبى و بدى را درك نمى‏كند.

بايد از اسارت بيرون شوى و مردى آزاد گردى؛ آزاد از نفس، هوا و شهوت. بايد آزاد شوى، تا به آزاد مردان برسى.

محكم و استوار بودن مؤمن‏

حديثى از اصول كافى از رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم) عرض كنم كه مى‏فرمايد:

مؤمن در تمام حالات آزاد است. هر وقت بلايى پيش آمد، محكم خودش را مى‏گيرد. گناهى پيش آمد، محكم خودش را مى‏گيرد. در انجام واجبات، قوى است. اسير نفس نيست. تا گناهى جلوه كرد، نزديك نمى‏شود. در مال حرام و شهوت محرمه، حر است‏ (451). اگر مصيبتها به او روى آورد، وى را نمى‏شكند اگر چه اسير و ذليل شود (452).

مؤمن بايد آزاد و عزيز باشد نه ذليل نفس و هوايش. گاه مى‏بيند براى صد تومان چه كثافتكاريها كه ميكند؛ چون ذليل نفس است و نمى‏تواند خودش را، زبانش، شكمش و اعضايش را كنترل كند.

اسرتهم الدنيا؛ اسير دنيايند لكن آن‏كه مؤمن متقى است، خودش را آزاد مى‏كند. مى‏گويند: آى نفس! آنچه تو مى‏خواهى در زحمت باش، دل دنبال شهوات نمى‏رود. ناكاميها را تحمل مى‏كند. حضرت در اين روايت مثال مى‏زند.

مثل جناب يوسف (عليه السلام) كه از اول تا آخر، حر و آزاد بود. در چاهش انداختند، حر بود. بيرون آمد و در دستگاه عزيز مصر، حر بود. در دام زليخا حر بود. در زندان، حر بود. خدايا! ما را هم از اين لذت نفس بيرون آور. قدرى سربلند كنيم، تا كى و تا چند پيروى از هواى نفس داشته باشيم؟

راستى داستان يوسف عجيب است. انسان جوان باشد، زيبا باشد، زنى هم زيبا و با جاه و مقام، تمام وسايل هم مرتب. اگر موافقت با زليخا مى‏كرد، رياست و مال و مقام داشت بلكه او را تهديد كرد كه اگر موافقت نكردى، تو را به زندان مى‏افكنم. يوسف گفت: خدايا! در زندان بروم بهتر از آن است كه آلوده به گناه شوم‏ (453). اسير نفس گردم، غل و زنجير نفس مرا به آتش بكشاند. من آزادى از نفس و هوا را مى‏خواهم هرچند كنج زندان باشد.

نه تنها زندان بلكه زدن هم در كار بود. نوشته‏اند هر روز او را از زندان بيرون مى‏آوردند و يك صد تازيانه هم مى‏زدند. رشد عجيب است. آن‏وقت من و تويى كه مى‏خواهيم با آنها باشيم‏ (454). به يك زرق و برقى از شهوات دنيا چنان ذليل هستيم نمى‏توانيم خودمان را از مال حرام، از نظر حرم و غيره بگيريم. بايد صبر كرد. مجاهده كرد و زحمت كشيد.

نابرده رنج گنج ميسر نمى‏شود   مزد آن گرفت جان برادر كه كار كرد (455)

با هوسرانى، بزرگى نصيب نمى‏شود (456)

. تمام اين ناراحتيها به نفع تو است، مقدمه بزرگى و رشد و حريت تو است.

سفارش امام على و امام صادق (عليه السلام) به صبورى كردن در مصيبتها

بايد از اين علاقه‏ها جداگردى تا كارت به جايى رسد كه امام صادق (عليه السلام) مى‏فرمايد: اگر مؤمن تمام دنيا را مالك باشد و صبح همه‏اش از بين رفته باشد، مثل پر كاهى بر دوشش بوده و افتاده است.

بايد به اين حد برسى كه اگر تمام علاقه‏ها از بين رفت، دلت به قدرى قوى و محكم شده، با پروردگارت باشد كه هيچ تأثيرى در تو نگذارد. با بزرگان جمع شدن و اتصال پيدا كردن، مناسبت لازم دارد. بايد تمرين كنى و خودت را آماده كنى. حيات دنيا نزد تو كم‏ارزش باشد. من در ميان جمع و دلم جاى ديگر است نباشد. به قدرى بزرگى آخرت در تو ريشه داشته باشد كه سر و صداهاى دنيا اثرى در تو نگذارد.

مى‏گويند مار گزيده اگر پشه او را بگزد نمى‏فهمد و اعتنايى ندارد. اگر بزرگى جهنم و آنچه را خدا خبر داده است باور داشته باشى، تمام ناراحتيهاى دنيا اثرى در تو نمى‏كند؛ چنانچه اگر از بهشت و نعمتهاى آخرتى خبر داشته باشى، براى خوشيهاى دنيا ارزشى قايل نيستى.

در اصول كافى نقل شده است كه: روزى اميرالمؤمنين (عليه السلام) از مسجد بيرون آمد. درب مسجد ديد يك نفر از مؤمنين به قدرى پريشان است كه قالب تهى كرده و معلوم است كه غصه او را انداخته و از ظاهرش شكستگى به نظر مى‏آيد. حضرت فرمود: چه مى‏شود تو را؟ عرض كرد آقا! مصيبتهايى پيش آمده است: مات ابى و امى و اخى؛ در حادثه‏اى پدر، مادر و برادرم هر سه مرده‏اند و در اثر مرگ اين سه مى‏ترسم هلاك شوم!

حضرت فرمود: چرا آخر؟ چرا صبر نمى‏كنى؟ خوب آنان مردند، تو هم مى‏ميرى، مگر تو اين‏جا ماندنى هستى؟ تو هم بايد بروى. اين‏جا جاى زيست نيست. اگر چنانچه تقواى خدا را رعايت نموده و صبر كنى، فردا به اجر خدا خواهى رسيد. اجرت نزد پروردگارت هست‏ (457).

پسر مفضل - كه نايب امام در كوفه بود - مرد. امام صادق (عليه السلام) از مدينه برايش تسليت فرستادند. به سماعة بن مهران فرمود: كوفه كه رفتى به مفضل از قول من بگو كه پسر من اسماعيل هم مرد... بايد صبر كرد (458).

يعنى تمام دنيا عاريه است. اين‏جا جاى ايستادن نيست، وعده همه، فرداست.

صبر شگفت‏انگيز على (عليه السلام)

سماعة بن‏مهران، مفلس شد. قبلا تجارت مى‏كرد و ثروتمند بود اما ورشكست شد. بعد كه به مكه آمد و در مدينه خدمت امام مشرف شد - از روايت معلوم مى‏شود او هر سال به مكه مشرف مى‏شده است - امام صادق (عليه السلام) پرسيد: سال گذشته چرا نيامدى؟ عرض كرد: يابن رسول الله (صلى الله عليه و آله وسلم)! اموالم از بين رفت و مقدار زيادى بدهكار شدم و امسال هم كه آمده‏ام چيزى نداشتم، خدا به فلانى خير بدهد كه او مرا آورده است.

شكايت دل را كه تمام كرد، امام (عليه السلام) فرمود: اگر صبر كردى، بهره بردى به قسمى كه مورد غبطه ديگران مى‏شوى و اگر جزع كنى، مقدرات الهى بر تو جارى مى‏گردد و اجرت را ضايع كرده‏اى. بالأخره مال تو از بين رفتنى بود، بعضى قبل از مال از بين مى‏روند و برخى، اول مالشان مى‏رود بعد آنان از بين مى‏روند. اگر صبر كردى، به جايى مى‏رسى كه مورد رشك ديگران واقع مى‏شوى؛ مقامات و درجاتى خدا به تو خواهد داد كه در عالم آخرت، ديگران غبطه تو را مى‏خورند؛ ولى اگر جزع كردى و ناراحتى به خرج دادى، اين وضع، تقدير را تغيير نمى‏دهد، ناراحتى ديدى، اجر هم نبردى. حالا خيال مى‏كنى اگر صبر نكنى، چكار مى‏توانى بكنى؟ دست خالى هم مى‏روى و محروم خواهى بود (459).

غرض از اين صحبتها اين است كه بلكه خدا بخواهد گوينده و شنونده صبرى نصيبشان گردد و در رشته صبر بيفتيم، دل را نگهداريم تا بزرگى نصيب گردد و به بزرگان ملحق گرديم و از اين بى‏بند و بارى قدرى بيرون آييم.

بزرگترين صبر را مولاى ما، آقاى ما على بن ابى طالب كرد. طبق فرمايش خودش، 25 سال مثل كسى كه خار در چشمش خليده و استخوان در گلويش‏ (460) گير كرده باشد صبر كرد؛ حضرت على (عليه السلام) با همان دستى كه خيبر را كند، شمشيرى كه عمر و بن عبدود را از كار انداخته بود؛ ولى براى خدا چيزى نگفت و كارى نكرد و صبركرد. مى‏بيند با حضور خودش، در خانه‏اش را آتش مى‏زدند، مى‏بيند زهرا (عليه السلام) را مى‏زدند، باز صبر مى‏كند و ساكت مى‏ماند.

گفتار سى‏ويكم: يقين؛ ركن دوم ايمان‏

كلام در اين حديث مبارك از كلمات اميرالمؤمنين (عليه السلام) در بيان ايمان بود؛ البته مرتبه كامله ايمان مقصود است. حضرت فرمود: ايمان داراى چهار استوانه است: صبر، يقين عدل و جهاد.

به اندازه كافى درباره صبر صحبت شد. از امروز درباره استوانه دوم ايمان كه يقين است صحبت مى‏شود. پيدايش ايمان موقوف به يقين است. تاكسى به يقين نرسد، ايمانى ندارد. آن ايمانى كه بايد همراه ببرد تا در عوالمى كه در پيش دارد او را از اضطراب و تزلزل نجات دهد. ايمانى كه به صاحبش سكينه بدهد وقتى است كه به حد يقين برسد.

براى دانستن معنا و مراتب يقين و همچنين متعلق يقين و سپس راه پيدايش و ازدياد آن، تفصيلش بايد به كتاب قلب سليم مراجعه شود و اين‏جا در شرح اين حديث به طور اختصار، اشاراتى به معنا، و مراتب و پيدايش آن مى‏كنيم.

اولا علما يقين را اين‏طور معرفى و تعريف مى‏كنند: اعتقاد ثابت و جازم مطابق با واقع. هر اعتقادى كه آدمى پيدا كرد و مطابق واقع و جازم به آن باشد و چنان ثابت باشد كه از بين رفتنى نباشد، آن را يقين گويند، الان بعضى از شما مكه نرفتيد لكن اين‏قدر شنيده‏ايد كه به آن يقين داريد به طورى كه محال است اين اعتقاد در شما از بين برود و محال است وقتى پيش بيايد كه شما منكر بودن مكه شويد.

يقين، به راستى كمياب است. آدمى يقين پيدا كند به خدا، معاد، حساب روز آخرت، بهشت، جهنم، اعتقاد و يقينى كه تزلزل در آن محال و ريب به آن راه نداشته باشد. ايمان بايد به مرحله يقين برسد. اطمينان به عقايد حقه اعتقادى كه گم شدن و از بين رفتنش محال باشد. پس اگر اين اعتقاد كم شد يا شك پيدا شد، معلوم مى‏شود كه از اول يقين هم نبوده؛ چون اگر يقين باشد، محال است شك عارضش گردد، بلكه ايمان تقديرى و مجازى بوده است.

به‏طور اجمال، مراتب يقين از روى قرآن مجيد كه در بعضى سوره‏ها به آن اشاره شده عبارت است از: علم‏اليقين، عين‏اليقين و حق‏اليقين. بعضى هم يقين تقليدى را در اول ذكر كرده‏اند. شرح و بسط اين مطالب روى منبر نفع عمومى ندارد و طالب آن هم كم است.

كافى بودن ظن اطمينانى‏

چيزى كه هست من اولين مرتبه‏اش را بگويم و همان بس است. معلوم نيست به همان اول مرتبه هم خود را برسانيم. اولين مرتبه يقين كه شيخ انصارى (ره) در بحث ظن، فتوا را تنزل مى‏دهد و مى‏فرمايد: هرچند ظاهر از ادله آن است كه واجب است بر هر مكلفى تحصيل علم اليقين و خودش را به علم برساند لكن چون عسر و حرج است و ادله ديگرى هم داريم كه يقين، كم و عزيز است، هيچ چيز كمتر از يقين نيست. در اجتماع مسلمين، خيلى كمياب بلكه مطابق روايت كالكبريت الاحمر است، لذا شيخ مى‏فرمايد: ظن اطمينانى كفايت است. اقلا به اطمينان برسى كه دو دلى و شايد، در كارت نباشد. مرگ و سؤال و جواب قبر، بهشت و جهنم، ميزان و صراط را اطمينان داشته باشد، نه شايد. اگر خبرى باشد خداكريم است. اين اگرها كفر است. بايد مطمئن باشى كه خبرى هست. قطعا قيامت، حساب، كتاب، ميزان و عقاب هست، اگر همه بر خلاف تو قيام كنند، تو بر سر عقيده ات بايستى. به مقام علم‏اليقين رسيدن واقعا مشكل است.

لكن به مقام ظن اطمينانى به بركت قرآن مجيد، موعظه و صبر، مى‏توانى برسى. به دلت سكينه‏ (461) وارد گردد. كسى كه ايمان، سكينه و اطمينان بخواهد، جنبشى دارد، دعا دارد: خدايا! ايمانى بده. همان طورى كه براى دنيايت مرتب دعا مى‏كنى، بگو خدايا! ايمان بده. مال، چيست؟ هركس مقدرى دارد كه نصيبش مى‏شود، حالا كم يا زياد. واى از بى‏ايمانى! كه زيان دنيا و آخرت است. ايمانت را نگهدار. پناه بر خدا ببر از اين‏كه تزلزل و ريبى در تو پيدا شود.

نسبت به هر يك از اصول عقايد و معارف الهى، بايد اطمينانى در تو پيدا شود، تا نشود بايد دائما در مقام تحصيل آن باشى.

على (عليه السلام) چقدر لطيف راه رسيدن به يقين را ذكر فرموده است:

و اليقين على اربع شعب: تبصرة الفطنة و تأول الحكمة و معرفة العبرة و سنة الاولين‏ (462).

ستون دوم را درست كن، فطانت و عبرت را در كار بينداز. فطانت يعنى هوشيارى و تيزهوشى. در كارهاى دنيا چقدر هوشيار هستى مواظبى كه كلاه سرت نرود. آقاى تاجر! در كار دنيايت چقدر زيرك هستى؟ معامله‏اى كه مى‏خواهد بكند، اطرافش را خوب دقت و مشورت مى‏كند، آن وقت معامله را انجام مى‏دهد. اگر در معارف الهيه و امر دينى‏ات هوشت را به كار بيندازى، مى‏شود به يقين برسى اما:

بهر دنيا موشكافى اى شقى   بهر عقبى كند ذهن و احمقى (463)

اصلا در كار دينش هوشش را نمى‏آورد تا شيطان بر سرش كلاه نگذارد. چطور اگر معاملات دنيوى بود، مواظبت مى‏كردى. ببين نفس بر تو غالب شده. شيطان تو را از خدا دور نكرده است. تفطن داشته باش.

لزوم دقت در كارها

دقت در كارها نيز لازم است. تأول الحكمه. دقت داشتن، تو را به حقيقت مى‏رساند. دقت را در كار بيندازى عبرت هم بگيرى، تو را خدا شناس و آخرت شناس مى‏كنند اگر خودت را به نافهمى نزنى و در امر دينت بخواهى بفهمى.

در قرآن مجيد مى‏فرمايد (464): اين بشر نمك به حرام كه خدا عقلش داده، شبانه‏روز چقدر از آيات خدا را مى‏بيند اما عبرت نمى‏گيرد و روى بر مى‏گرداند و خداى را ياد نمى‏كند وگرنه:

هر گياهى كه از زمين رويد   وحده لا شريك له گويد
برگ درختان سبز پيش خداوند هوش   هر ورقى دفتريست معرفت كردگار (465)

چقدر آيات الهى در زمين است كه مردم بر آن مى‏گذرند و به آن اعتنا نمى‏كنند.

حكمت خداوند در خلق ابرو و حركت چشم‏

شبانه روز چند دفعه در آينه نگاه مى‏كنى؟ مستحب است مؤمن از خانه كه بيرون مى‏آيد در آينه نگاه كند. رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم) گاهى هم مى‏خواستند بيرون بيايند و آينه نبود، در آب نظيف نگاه مى‏كردند؛ چون ممكن است در صورتش چيزى باشد و نداند. براى حفظ آبرو و ترك اهانت، بايد شخص در آينه نگاه كند. اما همه‏اش نگاه در آينه مى‏كنى براى جهت زيبايى، يك‏دفعه هم نگاه در آينه كن ببين خدا چه ابروى قوسى قشنگى خلق كرده، تا هم زيبايى و هم ناودانى باشد براى عرق پيشانى كه به چشم نيايد و آن را ناراحت كند. ابرو علاوه بر زيبايى، ناودانى براى عرق پيشانى و سر است‏ (466).

خداوند چه قدرت نمايى فرموده، اين ابرو را مشكى كرد تا كمك شود در گرفتن نور براى چشم.

همين مژه چشمت را نگاه كن، يكى پايين و ديگرى بالا. اگر مژه نباشد، خاك به چشم مى‏آيد. جفت شدنش نيز عجيب است. مطبق نيست كه مو روى مو بيايد بلكه يك مو وسط دو مو مى‏آيد. اين وجه قدرت نمايى در جفت‏گيرى مژگان چشم است. ديگر آن‏كه خداوند طورى قرار داده است كه رو به خارج منتهى است؛ يعنى بيخ مو در پوست پلك چشم است لكن خود مو بيرون است. واى اگر مو در چشم در بيايد! گاهگاهى بعضى به مو دزدك مبتلا مى‏شوند تا ديگران عبرت گيرند و شكر نعمت كنند. مى‏بينى موى دزدى در چشم چطور بر سرش مى‏آيد. خدا چگونه مژگان چشمت را منظم قرار داده است بدون اين‏كه به داخل چشمت اصابت كند، پس شكر كن نعمت خدا را.

خداوند متعال خود چشم را چهار حركت داده است. سرت را نمى‏خواهد بالا كنى. همان چشم براى ديدن پايين كافى است. نمى‏خواهد سر را پايين بياورى. چشم حركت مى‏كند. همچنين طرف راست و چپ. اين‏قدر در خلقت تو و زيبايى و كمالت ملاحظه شده است. سرت عظيم است، چشم براى حركت كافى است.

چند سال قبل جايى بودم. صاحب منزل خودش پذيرايى مى‏كرد. ديدم وقتى مى‏آيد عادى راه نمى‏رود. پايش را كه بلند مى‏كند طرز مخصوصى مى‏گذارد. از او پرسيدم مثل اين‏كه در راه رفتن ناراحتى دارى؟ گفت: نه؛ ولى چيزى كه هست چند سال است رگ زير چشمم خشك شده، سه حركت ديگر را دارد: بالا، چپ و راست، ولى به پايين حركت نمى‏كند، لذا سر را بايد پايين بياورم تا جلو پايم را ببينم.

خود اين حركت چشم رو به پايين، چه نعمت عظيمى است كه اين بشر كفور، نعمت را نمى‏بيند و منعم را نمى‏شناسد؛ چون نمى‏خواهد بفهمد. فطانتش را در دنيا اندوخته است. تو كه همه هوشت را در زندگى نفس و دور و بر خودت انداختى، همه‏اش من من مى‏كنى؛ حرف من، رأى من، اراده من. تا من من است، خدا نيست، كو خدا؟ بايد فطانت و عبرت در كار بيفتد تا شخص به مقام يقين برسد. عبرت، از موضوعى به موضوع ديگر منتقل شدن است.

عبرت به معناى انتقال است؛ انسان انتقال پيدا كند از موضوعى به موضوع ديگر. اگر هوش بدهى و وضع عالم دنيا را بنگرى، يقين مى‏كنى. پس از اين زندگى، يك زندگى ابدى است. فطانت خودت تو را وا مى‏دارد به قبول اين معنا. اگر همه بشر قايل شوند كه انسان به مرگ نيست مى‏شود، در اعتقاد تو تأثيرى نمى‏گذارد؛ چرا كه يقين دارى اين عالم فانى و آخرت باقى است.

خداى حكيم به حكمت بالغه‏اش بشر را براى خوشى و سعادتى آفريده كه در اين حيات دنيا نيست. پس قطعا پس از مرگ، حياتى است كه در آن خوشى و سعادت تامه است. اگر قرآن و كلمات انبيا بر فرض هم نبود، همان فطانت و فطرت خودت گواه بود بر اين‏كه مرگ، رسيدن به جهان ابدى است.

عبرت مى‏گيرى از فنا و زوال دنيا. به حكم عقل، دل بستن به اين‏جا غلط است. همان زهدى كه قبلا گفتيم لازمه ايمان يقين است، دنيا را كوچكتر از اين مى‏بينى كه عاشقش شوى. اى كسى‏كه به مقام يقين رسيدى، نشانه‏اش اين است كه هيچ وقت به چيز فانى، عشق نمى‏ورزى. زندگى كه آخرش مرگ باشد، چرا اين‏قدر به آن بچسبى. اين‏قدر مهم باشد كه يك گوشه‏اش اگر لنگ شد، ناراحت شوى؟

در اصول كافى است كه خداوند، راحتى را در يقين و خشنودى به كار خدا قرار داده است‏ (467). اى كسى كه مى‏خواهى خوش باشى، يقين و رضا پيدا كن. چنين انسانى، عشق به دنيا نمى‏ورزد؛ چون يقين به فناى آن پيدا كرده است.