معناى هدايت
عامه و خاصه
در آيات ...يضلالله من
يشاء و يهدى من يشاء...
(393)
مىفرمايد: هركه را خدا خواست هدايت مىكند و هركه را خواست
گمراه مىكند.
...يدخل من يشاء فى
رحمتهى
(394).
هركه را خواست، داخل رحمتش
مىكند.
تعلق هدايت و ضلالت به مشيت ممكن است شبههاى
در ذهنها بيايد؛ چنانچه آمده است و آن شبهه جبر است. پس هركه را خدا خواست راهنمايى
مىفرمايد، اگر هدايت شده، به خواست خدا شده، اختيار خودش در كار نبوده و هركس
گمراه شده، بهمچنين!
براى حل اين مشكل، مقدمهاى عرض مىشود: معناى
فارسى هدايت، راهنمايى است. راهنمايى دو جور است: هدايت
عامه و خاصه.
يك وقت راهنمايى، مجمل است و يك وقت راهنمايى
ايصال به مقصود و رساندن به هدف است. ناچارم مثال بزنم. يكنفر مىخواهد منزل كسى
برود اما نمىداند كدام خيابان و كوچه و پلاك است. به شما مىرسد، مىپرسد منزل
فلانى را مىدانيد؟ مىگوييد: بلى. او را راهنمايى مىكنيد و مىگوييد از اينجا
برو سوار تاكسى بشو و بگو مرا فلان خيابان ببر و سر فلان كوچه پياده كن.
اما وقتى لطف بيشترى به او مىكنى مىگويى:
همراهت مىآيم و در راه با او همراهى مىكنى و مىگويى: كمى بيشتر نمانده، به
اصطلاح دل تو دلش مىگذارى و تشويقش مىكنى، مىگويى: حالا خودش هست، از تو پذيرايى
مىكند و خستگىات برطرف مىشود تا او را به منزل مىرسانى.
هدايت خداگاهى عمومى است و آن اين است كه راه
بهشت و جهنم را نشان مىدهد. به طور عموم به جميع افراد بشر اين كار را فرموده است
(395).
اول به وسيله عقل و بعد به كمك آمدن پيغمبران و لذا حجت الهى بر تمام افراد بشر
تمام است مگر كمبود عقل داشته و مستضعف باشد وگرنه آنچه بر عقل و فطرت اوست به
ضميمه وحى پيغمبران، راهنمايى خداست.
عقل مىگويد: راه سعادت آن است كه با خالق خودت
بسازى. عقل مىگويد: خالقت يكى است؛ همانى كه پيغمبران گفتند:
لا اله الا الله. هر بشرى كه به نداى عقل داخل و نداى عقل خارج - كه
پيغمبرانند - هدايت شد؛ يعنى راهنمايى شد ايمان و عمل صالح
را بايد دنبال كند، مگر كسى كه عقل نداشته باشد، يا دعوت پيغمبران اصلا به گوشش
نخورده باشد. اين راه راست توحيد و عبوديت
(396)خداپرستى
و هدايت الهى است. هركس در جاده حق افتاد، به بهشت مىرسد، خوف و حزنى بر او نيست
(397).
قرآن و عقل براى هدايت همه بشر است.
و اما هدايت خاصه
كه تعليق به مشيت شده است، هركه را خواست كمك زيادى زايد بر عدل به او مىفرمايد كه
همان فضل باشد. مثال خارجى كه زدم فراموش نكنيد. بعضى را كمك مىكند كه راه صد ساله
را يك ساله طى مىكند؛ البته آن هم ميزان دارد مجملا بدانيد هدايت خاصه به او
مىرسد؛ مثلا نشانهاش كه داديد در راه افتاد شما هم همراهش مىآييد تا مبادا كج
برود. مبادا بر زمين بخورد. تاكسى برايش مىگيريد. به او ترحم مىكنيد؛ اما آن كسى
كه زير بار هدايت عامه نرفت، هدايت خاصه هم به او مىرسد. كسىكه به او راه بهشت و
عبوديت را نشان دادند و نپذيرفت، مىخواهد خوش باشد يا مثل آن احمق كه مىگويد: اى
جوانها! حداكثر استفاده را از خوشيها بكنيد، چنين انسانى رو به بهشت نمىرود و در
خط نمىافتد. به كسى كمك مىكنند كه در راه باشد. قرآنى كه خدا به محمد داده، تمام
نكات را ذكر فرموده است
(398).
هركه ايمان آورد، خدا هدايتش مىكند و هركس بنا
گذاشت از راهى كه خدا نشانش داده برود، اگر افتاد، خدا زير بغلش را مىگيرد. اگر
شياطين خواستند اذيتش كنند، آنها را دفع مىفرمايد. شبهات شيطانى را رد كرده، دلش
را تقويت مىفرمايد. نور ايمانش را قوى مىكند براى كسىكه با خدا گردن كلفتى نكند
(399).
هركس به هلاكت رسيد از جهت اين است كه هدايت نخستين و عامه خداوند را نپذيرفته است
و راه جهنم را گرفت و رفت و نفهميد تا ساعت مرگ. و هركس سعادتمند مىشود مال اين
است كه هدايت عامه را پذيرفته، آنوقت توفيقها و كمكها از طرف پروردگار به او
مىرسد: الذين اهتدوا يعنى و
الذين قبلوا الهدايه.
آرامش دل
عطاى الهى
ايمان به قلب، سبب سكون و آرامش دل است
(400).
سكون را بايد خدا بدهد. اول خواستم بگويم كه مقام شامخ ايمان، عطاى خدايى است.
وظيفه ما آمادگى براى پذيرش ايمان است. بدن آن را درست كردن است. روح و پيكره ايمان
را خدا مىدهد.
باز از قرآن بگويم. رنگ آدميت را بايد خدا بدهد
(401).
روحت روح آدمى شود نه روح جانورى و شيطانى و نه نفس بهيمهاى. رنگ ملك شوى. خدا
بايد كمك كند. جان ايمان كه سكون و امنيت دل است را خدا مىدهد. حالا ببينيم خدا
اين روح ايمان را به كى مىدهد؟
آب كم جو
تشنگى آور به دست
قبلا بايد بدانيم كه به زور چيزى به كسى
نمىدهند. جبر، غلط و كفر است. هركه خواست به او مىدهند، پس ناطلبيده و به زور به
كسى نمىدهند؛ چون فايده ندارد. به هركس كه راستى طالب ايمان شد نه به زبان. در دعا
مىخوانيم: اللهم انى اسئلك ايمانا تباشر به قلبى
(402)
ولى جان و دلت چه مىخواهد؟ زبان مىگويد ايمان، ولى گاهى دل، مال مىخواهد، چيز
ديگر مىخواهد. همان تمنا و آرزوى مال، مطلوب اوست. كى طلب ايمان در دلت آمد كه خدا
به تو نداد؟ طلب ايمان، جديت، سوز و گداز ايجاد مىكند همانطور كه براى آرزوهاى
مادى، جنبشهاى خستگىناپذير مىكند؛ چه بدخوابيها، گرسنگيها و چه سفرهاى پر از مشقت
مىرود براى تأمين زندگى كه آرزوى دلش هست؛ اما هيچگاه شد كه از غصه ايمان و طلب
آن، شبى اينطور بسوزد و بگدازد و دست به دامن اين و آن بشود تا برايش دعا كنند؟ و
از خدا بخواهد كه ايمانى نصيبش شود.
آيا هيچگاه شد دست به دامن امامزمان بشوى
براى ايمان؟ يا اگر وقتى توسل هم پيدا كردى، براى ماديات و حاجات دنيوى است؛ البته
نمىگويم بد است، شايد به بركت همين توسلات كمكم حقيقتى پيدا شود. امام زمانت را
براى حاجت باقى بخواه و بگو نور ايمانى بده كه در گورم ببرم. دلم به خدا گرم شود.
سكون قلب پيدا كنم. تكيهام به خداى خودم باشد نه به چيز ديگر. در هر حالى هستى،
نگاهدارندهات خداست. اصل و فرعت از اوست. زندگىات و ادارهاش با اوست.
وقتى اين معنا را فهميدى، آرامش پيدا مىكنى.
راحت شب اول قبرت را هم، راحت برزخ و عقباتت را هم از او مىخواهى.
بشارت نكير و
منكر به انسان مؤمن
روايت دارد وقتى انسان عقايدش را مىگويد، بشير
و مبشر به او مىگويند نم نومة العروس
(403).
عروس در لغت عرب هم به داماد گفته مىشود هم به عروس. آى مؤمن! مانند داماد بخواب.
در اينجا خوابيدن داماد يعنى گور، حجلهات مىباشد. محل قرار و استراحت است. از
دست ناملايمات دنيا راحت شدى. بالاى سرت نگاه كن، نگاه مىكند تا چشم كار مىكند
وسيع است: فروح و ريحان و جنت نعيم
(404)
چه بوى خوشى كه از پانصد سال، دو هزار سال راه اين بوى عطر به مشام مىرسد؛ اما كسى
كه اينجا در مردنش سكون ندارد، در قبرش، در قيامتش هم آرامش ندارد. كارها را به
دست خودش مىبيند و در فشار است خصوصا وقتى اتباع و اسباب رها شود
(405).
ساعت مرگ، صدايش مىزنند: ديدى تنها آمدى؟ كو
آنها كه خيال مىكردى كار كن هستند؟ كو پول؟ مىگفتى پول باشد، همه كارها درست
مىشود. تمام مردم حاضرند مالشان را به عزرائيل بدهند تا ساعتى به آنها مهلت دهد،
محال است مهلت دهد.
گرمى دلت استفادهات نباشد و مال را خدا قرار
نده. شما اسلام داريد، اسلام ظاهرى
(406)،
ايمان نيست. خدايتان پول شده. قبلهتان زنها شدهاند. مىگويند دينت را پول قرار
نده. دينت زنت نباشد. با خدا باش و عيش كن.
تا سبب را
بركنم از بيخ و بن
حيات طيبه براى مؤمن است وقتى كه نور ايمان به
دلش آمد و به خدا مطمئن شد وگرنه مادامى كه ايمانش به سبب است، آرامش ندارد. اضطراب
درون و كم و زياد شدن اسباب، او را هلاك مىكند. همين مسلمان از غصه خوابش نمىبرد،
چرا؟ فلان سبب كم شده. پس كى مىگويى خدا خدا؟ همهاش در دلت سبب، همه زبانت هم
سبب، كى در دلت خدا و بر زبانت هم خداست؟ به اميد خدا تا خدا چه خواهد نه زبان
تنها. وظيفه ما - كه طالب ايمانيم - اول طلب و خواست است. جنبش بكن و سرى به دلت
بزن اگر از ايمان خبرى نيست، ناله كن:
اللهم انى اسئلك ايمانا
تباشر به قلبى.
پرهيز از
غفلت
در فروع كافى از يكى از روات اخبار نقل نموده
كه: در سفر حج با امام صادق (عليه السلام) همپالكى بودم. امام
در يك طرف كجاوه و من يك طرف ديگر با هم مىرفتيم كه حضرت صدايم زد فرمود: قرآن
دارى؟ گفتم: بلى. فرمود: بخوان. با حزن قرآن خواندم و امام گريه مىكرد تا اينكه
فرمود: كفايت است. فرمود: غافل نباش! در شبانه روز ساعتهايى بر انسان مىگذرد كه در
دل، نه ايمان است نه كفر. سرى به دلت بزن. بعضى اوقات دل مانند پارچه كهنه است:
الخرقة البالية. چگونه پارچه كهنه با مختصر اشارهاى،
پارهپاره مىشود، دل غافل هم با وسوسهاى هلاك مىشود
(407).
مرحوم مجلسى چقدر شيرين بيان كرده، مىفرمايد:
تشبيه آقا دل را به پارچه كهنه براى اين است كه: پارچه نورا
اگر بخواهى پاره كنى، زحمت دارد و به اين زودى پاره نمىشود؛ اما اگر كهنه شد، تا
اشارهاش كردى، پاره پاره مىشود.
مىفرمايد: آى مؤمن! خيال نكنى دلت قوى و ايمان
محكم است؛ گاهى از پارچه كهنه بدتر است و به يك وسوسهاى از پا در مىآيد. تصميم
خيرى مىگيرد، يكنفر به او مىرسد مىگويد: فلان مورد مهمتر است، فورا ترك مىكند
هر دو خير را انجام نمىدهد؛ چنانچه با وسوسهاى حركت مىكند؛ لذا امام مىفرمايد:
سرى به دلت بزن.يعنى ببين ياد خدا هست يا نه؟ خدا را
حاضر و ناظر مىبينى يا نه؟ اگر نيست، دست و پايى بزن. طلب كن. جديت كن بلكه ايمان
و نورى گير بيايد كه ساعت مرگ، با اين نور، بروى. سر حوض كوثر، پيش على هم كه
بخواهى بروى، با نور ايمان بروى.
خلاصه عرض امروز ما اين شد كه اولين وظيفه،
ايمان است: و الذين اهتدوا زادهم هدى
(408).
آنچه شنيدى اطاعت كن و زيادى بطلب. خدايا! حقيقتى هم بده. آنكه از من مىآمد،
اطاعت بود. نماز، روزه و... نورى كه در دلم روشن شود، كار تو است. خدايا!
اسئلك الامن و الايمان بك.
دعاى ارزشمند
ابوذر عليهالرحمه
روزى جبرئيل به صورت دحيه كلبى نزد پيغمبر بود.
ناگاه جناب ابوذر رد شد و به خيالش دحيه كلبى است و نشناخت جبرئيل است و لذا نخواست
ميان مكالمه آنها سخنى بگويد و رفت.
جبرئيل گفت: يا رسولالله
(صلى الله عليه و آله وسلم)! ابوذر را دعايى است كه از كنوز عرش است و در عالم اعلا
دعايش يادآورى مىشود.
رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم) به ابوذر
فرمود: جبرئيل به من گفته تو دعايى دارى كه از مخازن عرش الهى
است، آن چيست؟.
عرض كرد: مىگويم:
اللهم صل على محمد و آل محمد. اللهم انى اسئلك الامن و
الايمان بك و التصديق بنبيك و العافية من جميع البلاء و الشكر على العافية و اكفنى
عن شرار الناس برحمتك يا ارحم الراحمين
(409).
خدايا! تو امنيتى بده. دل مضطربم را آرامش ده.
دل مرا كه به واسطه تعلق به اسباب، مشوش شده، از هر سببى جدا كن و نور اميد به خودت
را در دلم روشن كن تا به تو تكيه داشته باشم، پيغمبرت را به راستى و با جان و دل
تصديق كنم.
ايمان ابوذر در لحظات آخر عمر
ديدى آخرش هم ابوذر با چه ايمانى رفت. با اينكه تمام داراييش از
كفش رفت. در سفر تبعيدى، تمام گوسفندانش از كفش رفت. در بيابان تنها خودش و دختر يا
همسرش بود. اسباب به حسب ظاهر قطع مىگردد. اما دلش قوى است. در امن و امان است و
ذرهاى ناراحتى ندارد. موقعى كه فهميد بايد برود و نفسهاى آخر است، با چه دلخوشى
مرد. دخترش گريه مىكرد. گفت: آرام باش! پدرت به جوار حبيبش
مىرسد. چقدر ابوذر از فراق رسول خدا نالان باشد.
اى كسانى كه يك عمر است آرزو داريد حسين را ببينيد، آن ساعت دل خوش
دارى كه حسين را مىبينيد. گفت: آى پدر! وقتى كه مردى، من تنها
در اين بيابان چكنم؟ بدنت را چگونه به خاك بسپارم؟.
ابوذر هم گفت: دخترم! تو خدا دارى. پدر چيست؟ يكه و تنهايى كدام
است؟
پدر راحت مىشود و به جوار حبيبش مىرود. رسول
خدا (صلى الله عليه و آله وسلم) به من خبر داده عدهاى از نيكان از راه مىرسند و
تجهيز مرا عهدهدار مىگردند.
وقتى كه ابوذر مرد دختر يا همسرش بر سر راه
آمد. قافلهاى از عراق مىآمد كه در ميانشان خوبانى چون جناب مالك اشتر بود. تا
شنيدند ابوذر صحابى عظيمالشأن و فدايى على (عليه السلام) به رحمت حق رفته است،
كاروان توقف كرد و با احترام كامل مراسم تدفين ابوذر را انجام دادند به قسمى كه
براى كفتن كردنش نزاعشان شد.
ألم يأن للذين أمنوا أن
تخشع قلوبهم لذكر الله و ما نزل من الحق و لا يكونوا كالذين أوتوا الكتب من قبل
فطال عليهم الأمد فقست قلوبهم و كثير منهم فسقون
(410).
گفتيم كسى كه هدايت عامه را پذيرفت و واقعا
حاضر شد خداپرست شود، خدا هم تأييدات و الطاف پشت سرهم برايش مىفرستد؛ دلش را قوى
نگه مىدارد.
در قرآن مجيد بشارتها مىدهد كه
اى مؤمنين! ما يار شماييم
(411).
اى كسى كه به راستى بنده خدا شدى، ملائكه يار و ياور تو هستند. از راهى كه هيچ گمان
نداشتى، وسيله نجات و سعادتى برايت پيش مىآورد. براى روشن شدن مطلب به ذكر يك
داستان مىپردازيم.
هدايت شدن يك
بانو در آمريكا
در مجله نور دانش
در چند سال قبل ديدم كه خلاصهاش اين است: در يكى از شهرهاى آمريكا تنها يك زن
مسلمان بيشتر نيست بدون اينكه كسى لغت عربى ياد او دهد و ارشادش كند. و واقعا اين
قضيه معجزه است. بانو مهاجر اسم مسلمانىاش هست. هدايتى كه شامل حال اين زن شده به
قول خودش كه به خبرنگاران گفته: راستى عجيب است! چطور شده در خانواده مسيحى - كه
هيچ اسمى از اسلام به گوشش نخورده - مسلمان شده است. گفته: اولا در سن كوچكى، همه
مىگفتند كه استعداد من فوقالعاده بوده، خدا هوش سرشارى به من داده بود؛ چنانچه هر
ناروايى را ترك مىكردم با اينكه در اين كشور، زن چادر به سر نيست؛ اما من از همان
بچگى بدم مىآمد كه زن خودش را نشان ديگرى بدهد بدون اينكه كسى اين مطلب را به من
ياد دهد، پوششى درست كرده بودم كه سرم، دستم، پايم پوشيده باشد. بعدها كه قرآن
خواندم ديدم همانى كه عقل و فطرت من مىگفت، همان را خدا در قرآن فرموده است
(412)
كه نبايد زنها زينتهايشان را نشان مردان بيگانه بدهند.
بالأخره چند سال قبل، شبى در عالم رؤيا خواب
ديدم يك نفر عبا به دوش به من فرمود: من از سمت شرق مىآيم. ديدم به دست مباركش
كتابى است، نشانم داد و به من فهماند كه اين است راه سعادت و نجات تو. از خواب
بيدار شدم. سه سال يا بيشتر همين قسم در كتابخانهها مىگشتم بلكه آن كتابى كه آن
بزرگ به من نشان داد بيابم.
روزى يكنفر مسافر هندى مسلمان را ديدم. پرسيدم
از كجا مىآيى؟ گفت: از هند، و مسلمانم. من به او بعضى از گزارشاتم را گفتم. او دست
در جيب كرد و كتابى را در آورد. ديدم عين همان كتابى است كه در خواب نشانم دادند.
پرسيدم: اينچه كتابى است؟ گفت: قرآن محمد (صلى الله عليه و آله وسلم) است. آن را
به عنوان هديه به من داد و بعد ترجمه انگليسى آن را دريافت كردم و... .
خواستم هدايت خاصه را بفهمانم كه هركس به راستى
خواست بنده خدا باشد، هدايت عامه را بپذيرد، نه اينكه پا روى فهم و عقل و فطرتش
بگذارد. آنكه مىخواهد بنده باشد، آرزو دارد به بهشت برسد و پروردگار كريم او را
به خودش وا نمىگذارد بلكه هدايتش مىكند و رفيقى، انيسى و مصاحب ايمانى برايش معين
مىفرمايد. اينها تأييدات اوست. جملهاى به مناسبت امروز به نظرم آمد، از هدايتهاى
خاصه همين اجتماع شماست كه به دل هر فرد فرد شما انداخته تا اينجا جمع شويد و به
دل بنده هم گذرانده كه براى شما مطالبى را عرض كنم.
وجوب هدايت
نمودن همسر و فرزندان
تكليف بزرگى كه وظيفه هر مسلمان است اين است كه
وقتى خودش صاحب ايمان شده، همسر و اولادش را هم بايد صاحب ايمان كند. نه اينكه
بگويد: ما خودمان گليممان را از آب رد كنيم، زن و بچه خودشان مىدانند! واجب است بر
هر مسلمانى، علاوه بر خودش، زن و بچهاش را هم بر صراط مستقيم بياورد
(413).
بر هر مسلمانى، ايمان به خدا و روز جزا واجب است، همچنين هركسى را متكفل هست و تحت
قيوميت اوست بايد او را هم بياورد. اگر اين تكليف را انجام داديد، هم خير دنيا و
آخرت را داريد؛ زيرا در دنيا بچهاى كه مؤمن شد، محمدى، علوى و حسينى شد، پا به پاى
پدرش به هر خيرى قدم مىگذارد. نور چشم پدرو مادر مىشود. اگر اعتنا نكردى در همين
دنيا هم صدمه مىخورى. چقدر در اين دوره مردم از دست اولادشان، نالهها دارند؛ چون
از همان اول او را رها كردهاند. بايد ايمانى كه نصيبت شده، به بچهات هم برسانى و
او را هم با تكيه كنى. آه از بىتكيه بودن جوانان ما!
فلسفه
پريشانى و تشويش جوانان
در مجله مكتب اسلام
جملهاى نقل كرده بود. چقدر تذكر نافعى است. از نويسنده مشهور انگليسى مقالهاى در
اين مجله نوشته بود كه خلاصهاش اين است: جوانان امروز ما قرن اتم و طلايى - قرن
بيستم - از جوانان نسلهاى قبل بشرى، هشيارتر و با فهمترند. همه با سواد هستند.
واقعا از حيث هوش، سواد، فهم و ادراك درست است. از آن طرف نشاط، آسايش خيال، خوشى
دل و آرامش ميان جوانان يافت نمىشود. هر جوانى را مىبينى در دلش اضطراب و ناراحتى
است. اين سؤال بينالمللى است كه به جهان مطبوعات گفته شده تا جوابى براى آن
بيابند.
اگر اينها به خاطر كمبود وسايل است كه نسبت به
سابق بيشتر است، پس اين نااميدى و ناامنى چيست؟ تا كار به جايى مىرسد كه آمريكايى
كه ادعاى مهد تمدن مىنمايد، مىنويسد: در هر 35 دقيقه يك انتحار يعنى خودكشى پيش
مىآيد. چقدر فشار بايد باشد كه شخص حاضر به خودكشى شود؟ اين همه كشتار، جوان خودش
را چرا بكشد؟ سبب چيست؟
عقلا مىدانند كه يگانه سبب براى پريشانى اين
دوره، بىتكيهاى است. جوانان تكيهگاه ندارند. مأمن و پناهگاه ندارند. صريحتر
بگويم: ايمان به خدا ندارند. در وجود خودشان كسى كه در هر پيشامدى تكيه به او داشته
باشند، ندارند، لذا بر سر يك امر جزئى، از پا در مىآيند. خدا را نشناخته تا ايمان
به او بياورد و به او تكيه كند و در امتحان بگويد: قبول شدم فبها وگرنه خدا دارم.
همه چيز دارم. رازق دارم. مدبر دارم و مربى دارم.
تقاضاى جالب
فرزند از پدر
از قول همان نويسنده انگليسى مىنويسد:
رفيقى كه به ملاقاتم آمد. ديدم پريشان و نالان است. از
حادثهاى كه پيش آمده است پرسيدم: چه شده است؟.
گفت: امروز با پسرم گفتگويم شده كه در اثر حرف
او مرگ بر من آسان شده است. بدون سابقه ديدم پسرم كتاب دانشگاهىاش را پرت كرد و
دور انداخت و گفت: من ديگر تحصيل نمىكنم! تا خواست برود، صدايش زدم و گفتم چه
مىگويى؟ چه شده؟
گفت: با من حرف نزن.
گفتم: چرا؟
گفت: من از تو متنفرم.
پدر مىگويد: چكار بود كه برايت نكردم؛ از بچگى
تا وقتى بزرگ شدى، وسايل تحصيل را برايت مهيا كردم و هميشه لباست را مواظب بودم حتى
پول توجيبىات را دادم.
به سخنانم گوش داد و آنوقت با نرمى گفت: آن
كارى كه بايد برايم بكنى نكردى؟
پرسيدم: چكار؟
گفت: بىمروت مىخواستى در اين مدت خدا را براى
من معرفى كنى تا من تكيهاى داشته باشم. اين را گفت و رفت.
پدرها! چيزى كه فرداى قيامت و فرزندت جلوت را
مىگيرد، همين است. خيال كردى با خريدن تلويزيون خدمت به بچهات كردى؟ دخترهايتان
از شما بازخواست مىكنند كه چرا ايمان مرا درست نكردى؟ از بىسر و سامانى نجاتم
ندادى؟ بفهمم براى چه به دنيا آمدم؟ هدف چيست؟ زندگى بىهدف سر سامآور است. چرا به
من نفهماندى كه كجا بايد بروم.
اين تكليف را مواظبت كنيد و از قصور انجام
تكاليف، توبه كنيد. نسبت به وظيفهاى كه درباره جوانان داريم، مسامحه كردهايم. اگر
كوتاهى كرديد، مجرميد. بچههايتان را با تكيه به خداوند با بياوريد. آنها را با
ولايت على (عليه السلام) آشنا كنيد. وقتى افتاد، او را بلند كرديد يا على (عليه
السلام)! بگوييد. على (عليه السلام) را به او بشناسانيد. بچهات بايد وقتى بزرگ
مىشود بشناسد مولايش كيست و كجا بايد سر فرود بياورد؟ بايد امامزمان حجة بن الحسن
العسكرى را بشناسد كه خدا او را سالار، سرور و پناهگاه و دست عطاى خودش قرار داده
است.
در هر حال، بايد تكهيه الهى تو، امام باشد و
بدانى كه هرجا باشد، او چشم بيناى خدا و گوش شنواى خداست و هرچه بخواهى، دنيا و
آخرت، هر افتان و خيزان، در هر گير و دارى و در هر نوع ناراحتى مادى و معنوى، بايد
تكيهات خدا و نماينده خدا باشد.
هدايت خاصه
براى يك بانوى اهل تسنن
هر معجزهاى كه واقع شده نوعا براى شيعيان شده
است؛ يعنى آنهايى كه شيعه و متوسل به ولى خدا شدهاند حاجتشان راوا گرديد. خرق
عادتى شد و مزيد بصيرت و تقويت ايمانشان شده است؛ ولى عجيب اينجاست كه وقتى خدا
مىخواهد هدايت خاصه كند، معجزه امام زمان را براى يك سنى ايجاد مىكند. غير هدايت
خاصه، چيز ديگرى نيست. معلوم مىشود براى رسيدن هدايت خاصه آماده بوده است. اجمالا
آنچه را ثقة الاسلام نورى در كشف الأسرار ذكر كرده اين است كه: در سنه 1317 هجرى
قمرى يعنى 74 سال قبل در نجف اشرف، براى يك خانواده سنى واقع شده است. اين قضيه از
بس مهم است خودش كه سنى است، حاجى نورى از او مىخواهد كه اين حكايت را به خط خودش
بنويسد.
سيد عبدالحميد رئيس مكتبه حميدى در آن زمان در
نجف اشرف، هم خطيب و هم قارى و هم مكتبه حميدى را داشته؛ ولى سنى بوده است.
خلاصه نوشتهاش اين است كه زنى به نام ملكه
دختر ملا على همسر فلان. اين زن در نجف اشرف، شبى صداع يعنى دردسر شديدى پيدا
مىكند. صبح كه مىشود، علاوه بر آن سردرد، دو چشمش هم كور مىشود.
مىنويسد: اين پيش آمد ناگوار را به من خبر
دادند. گفتم: علاجى ندارد مگر حلال مشكلات كارى كند. امشب كه حرم خلوت است، دست به
دامن اميرالمؤمنين (عليه السلام) شود. شب شد. تصادفا آن شب دردش كم شد و در اثر
آرامش مختصر، پس از او سه شبانه روز بدخوابى، يك مرتبه خوابش برد. در عالم خواب ديد
مىخواهد به قبر على برود، پيكر نورانى ديد كه به او فرمود: ملكه راحت باش! خوب
مىشوى.
گفت: آقا! شما كى هستيد؟
فرمود: منم مهدى آل محمد (عليه السلام).
زن از خواب بيدار مىشود و وضعش همانطور است؛
ولى آن بشارت، آرامشى به او مىدهد. صبح چهارشنبه است. مىگويد: مرا به وادىالسلام
مقام حضرت مهدى ببريد. مادر و خواهر و بستگانش او را به وادى مقام مهدى مىآورند.
او را در محراب مىنشانند. اين بيچاره استغاثه به حجة بن الحسن (عج) مىكند، گريه و
تضرع مىكند تا از خود بى خود مىشود. در آن حال مىبيند دو آقا يكى همان آقايى كه
ديده و آقاى ديگرى است كه جلو آمد و فرمود: ملكه! خدا به تو شفا داد، راحت باش.
عرض كرد: شما كى هستيد؟
فرمود: منم على بن ابى طالب و اين فرزندم مهدى
است. سپس به چشم او اشاره مىفرمايد و فورى خوب مىشود.
مادرش را صدا زد: مادر! خوب شدم. هلهله كنان از
وادى به شهر مىآيند. پس از وقوع معجزه، اين خانواده و عده ديگرى، شيعه مىشوند.
اين است نمونه هدايت خاصه.
گفتار بيست و
هشتم: مجاهدت و صبورى مقدمه حيات اخروى
أم حسبتم أن تدخلوا الجنة
و لما يعلم الله الذين جهدوا منكم ويعلم الصبرين
(414).
خلاصه بحث اين شد كه عالم دنيا و حيات مادى
بشرى، حيات مبارزه با هوا و هوس است. اصل خلقت بشر براى آن است كه در اين مدت حيات،
مجاهدهها و صبرهايى بكند تا آماده حيات جاودانى گردد. عالم اعلا، وطن اصلى است.
ايستگاه و زيستگاه هميشگى اوست.
تو را ز كنگره عرش مىزنند صفير
|
|
ندانمت كه در اين دامگه چه افتاده
است
(415)
|
رسيدن به عالم اعلا كه شرطش استعداد و استحقاق ثواب است، در همين
مدت حيات مادى بشرى پيدا مىگردد.
به عبارت ديگر، تا در اين حيات مادى، لطيف نشود، مستعد ورود به
عالم لطيف ابدى نمىگردد. تا در اين عالم، سلامتى مطلق نصيبش نشود، به دار السلام
حقيقى نمىرسد
(416).
تعبير ديگر عرض كنم. حديثى از اميرالمؤمنين (عليه السلام) هست كه
مىفرمايد: رحمت خدا بر مؤمنى كه خودش را بشناسد از كجا آمده؟
و به كجا مىرود؟ و در كجاست؟.
عمرى از تو گذشته نفهميدى اينجا آمدى براى چه؟ غرض از آفرينش تو
چيست؟ عقايدت را از قرآن نفهميدهاى. سرانجام:
آمدهام در اين سفر تا كه زنى شكر
برم |
|
نامدهام در اين سفر قصه برم خبر
برم |
شب اول قبر از تو چه مىپرسند؟ همان را بايد اينجا درست كنى و با
خود ببرى. آى انسان! اين حيات مادى يعنى مدتى كه روى خاك هستى با بدن مادى، بايد
طورى لطيف شوى كه بتوانى به عالم لطيف ملحق گردى. نور شوى تا به انوار ملحق گردى.
به طورى كه بايد لطيف و روحانى گردى كه دوش به دوش ملك گردى. مكرر اين تعبيرات را
عرض كردهام كه خيال نكن بهشت، باغى از باغهاى دنيوى است. هيچكس نتواند آنچه حقيقت
بهشت است درك كند
(417)
. هركس به خيال خودش تصور مىكند كه بهشت ملك عظيم خداست
(418).
چه عالم عظيمى است. انسان تا در اين قالب ماده است نمىتواند ادراك
كند چه مهمانخانهاى است؟ و خدا اين را براى چه افرادى آماده كرده است؟ در رأس همه
محمد و آل محمد (عليه السلام) همان خانهاى است كه خدمتگذاران آن، ملائكه عالم
اعلايند. قرآن هم مىفرمايد:
مؤمن وقتى در اريكه سلطنت الهى قرار مىگيرد،
در نخستين روز ورودش، هزار هزار ملك براى تهنيتش مىآيند و از هر درى ملائكه وارد
مىگردند
(419).
حوريان بهشتى را خيال مىكنى مانند زنهاى عالم طبيعتاند؟ عجيب
است! به قدرى لطيف است كه هفتاد حله مىپوشد در عين حال از زير اين هفتاد حله، مغز
استخوانش نمايان است. چيزى مىشنوى از اوضاع عالم اعلا. در بهشت كسى وارد مىشود كه
ملائكه خدمتگزارش شود؛ يعنى او از ملك بالاتر مىشود تا ملك خدمتگزار او گردد.
انسان تا خويهاى حيوانىاش درست نشود و از اين تاريكى و غفلت بيرون نيايد، تا اين
كثافتها اصلاح نشود، نمىشود بر چنين بساطى - كه يكپارچه منور است - وارد گردد
(420).
خيال كرديد پيش خودتان كه داخل بهشت مىشوى؟ تا جهاد نفس نكنى، تا
مبارزه با هوا و هوس نكنى، اقتضا آت حيوانى و خاكى و هوا و هوست را جلوگيرى نكنى،
لطيف و روحانى نمىگردى و آماده بهشت نمىشوى. تو هرجا كه مىخواهى مىروى. هرچه
نفس و هوا و جهت حيوانىات اقتضا دارد، آن را پيروى مىكنى، پس كجا نور نصيبت
مىگردد؟ تو خودت را لحظه به لحظه و فرسخ به فرسخ از بهشت دور مىكنى. بهشتى شدن
براى كسى است كه آمادگى داشته باشد و خودش نزديك بيايد. تا جهاد نكنى، سعى نكنى و
با هوا و هوس نبرد نكنى كه بهشتى نمىشوى. بايد جلو خودت را از گناه بگيرى. تا اهل
صبر نشوى، آدميت ندارى. اگر هرچه اقتضاى حيوانىات خواست آن را دنبال كردى
(421)،
آتش جاى تو است نه بهشت. و در اين صورت، حقيقت تو با حيوان يكى است. حيوان جايش در
بهشت نيست، بهشت جاى آدميان است. حيوان چه مىفهمد؟ از دهان يكديگر مىبرند و هيچ
رعايت حلال و حرام نمىكنند. از آنها هم توقعى نيست. بهشت جاى سالمان از هوا و هوس
است
(422).
آى بشرى كه تو هم مثل حيوانات، قساوت و غلظت، شهوت و غفلت دارى،
چطور مىشود در عالمى كه سراسر نور و رحمت است، چطور با اين غفلت و كثافت راه پيدا
مىكنى؟ اگر هم بر فرض تو را ببرند، با اين وضع بهره نمىبرى، اگر كسى را با اين
كثافتها بر تخت سلطنتى ببرند، خودش هم فرار مىكند و خجالت مىكشد.
دنيا به مراد خواهى و دين درست
|
|
اين هر دو نخواهد شد نه فلك بنده
توست |
تو مىخواهى در اين حيات دنيا هر كثافتكارى بكنى مطابق ميل نفس و
هوا و بهشتى هم بشوى؟ تا استحقاق پيدا نشود، نمىشود. دنيا جاى امتحان است و تعبير
قرآن مجيد حيات دنيا تمحيص (يعنى امتحان) است
(423)،
تا آدم از حيوان و بهشتى از جهنمى جدا گردد
(424).
خيال كردى به لفظ گفتى: لا اله الا اللهتمام
است و ديگر امتحان نمىشوى؟ نه چنين است بايد امتحان شوى
(425)
آيا مىشود بدون استعداد پهلوى سلمان و ابوذر بروى؟ البته بايد استعداد ظاهر بشود
تا معلوم شود كه كجايى هستى. ديگران از سابقين را نيز امتحان كردند. هميشه در هر
دورهاى، هر بشرى امتحان مىشده، حيات دنيا براى آزمايش است
(426).
نتيجه حياتش يا آدم بودن يا حيوان بودن يا از سنخ ملك با شياطين، جايش را اينجا
آماده بنمايد، لذا در روايت دارد كه: نگو خدايا! مرا در امتحان
قرار نده (نمىشود تو را امتحان نكنند، اصل حيات روزانهاش امتحان است). لكن
اميرالمؤمنين (عليه السلام) مىفرمايد اين طور بگو: خدايا! به
تو پناه مىبرم از امتحانات گمراه كننده
(427).
بعضى مصيبتهاى سخت پيش مىآيد كه راستى موجب لغزش شخص مىشود مگر
خدا يارى كند. حكمت الهى مقتضى امتحان همه است؛ ولى در امتحان خيلى سخت، تو ما را
يارى فرما.
گاه مىشود انسان را مبتلا به مصيبت سختى مىكند و ناراحتيهايى
برايش پيش مىآيد كه خيلى سخت است و انسان بايد در اين موارد، خودش را بگيرد و
اقدام به فعل حرام نكند.
مشروع بودن بهرهبردارى از
مباحات
غرض آن است كه حيات دنيوى، حيات مبارزه است. راحتى مطلق براى خودت
قرار نده. بهشت، وطن و جايگاه راستى تو است
(428)
انشاءالله. اينجا جاى حقيقى و راستى تو نيست. روى خاك، وطنت نيست. اينجا وطن
حيوانات است. خوشى اينجا تو را نربايد تا نتوانى خودت را كنترل كنى. خدا آدم را
براى زحمت نيافريده است
(429)
(430)، بلكه بايد انسان از جلال
دنيا و نعمتهاى خدا بهره ببرد؛ اما از اين زرق و برقها و خوشيهاى دنيا اگر چنانچه
مثل حيوان بخواهى استفاده كنى، حرامت باد، خدا چنين نخواسته است؛ اما اگر از مباحات
به اذن حق بخواهى استفاده كنى، طيبات چه مانعى دارد؟ اما اگر مباح نشد، خبيث است به
خيال خودت پاك است. اگر به اذن خدا به هر خوشى دست بزنى ضرر ندارد؛ ولى اگر روى هوا
و هوست باشد مانند حيوانات بر تو گوارا نباد.
با همسر شرعى، معاشرت چه مانعى دارد؟ ولى حق ندارى به بيگانه نگاهى
هم بكنى، واى بر تو تا چه رسد به لمس و غيره.
اين خوشيها به شرطى است كه بنده وار باشى و با اذن حق باشى. اختراع
راديو و تلويزيون براى بهرههاى مثبت از آن خوب است؛ اما برنامه مهيج و خلاف عفت
عمومى را خدا اذن نداده است. هر جا بىبند و بارى است بدان
...خسر الدنيا و الأخرة...
(431)
است.
حضرت مريم و يوسف (عليه السلام)
حجتهاى خدا بر خلق
اى انسان! فرداى قيامت، عذرى ندارى. اگر خداوند قدرت به تو داده،
تميز هم داده است. چرا جهاد با نفس خودت نكردى و جلو نفست را نگرفتى؟
در بحار الأنوار دارد: روز قيامت كه مىشود، بعضى از زنها در محكمه
عدل الهى در موقع مخاصمه و مؤاخذه كه چرا چنين و چنان كردى، مىگويند: خدايا! ما را
جميل قرار دادى؛ چون خوشگل بوديم جمالمان را نشان داديم و خودمان را نتوانستيم
بگيريم.
ندا مىشود: مريم را بياوريد. جمال مريم را هم ببينيد از همه شما
زيباتر است، پس چطور او پاكدامن از عالم دنيا به عالم اعلى آمد. مىخواستيد خودتان
را بگيريد.
باز در روايت دارد: فرداى قيامت جوانانى عرض مىكنند كه ما جوان
بوديم و شهوات جوانى ما را در گناه انداخت. ندا مىرسد جناب يوسف را بياوريد.
كدامتان زيباتر از يوسف هستيد. او جوان و عزب هم بود و چنين پيش آمدى هم برايش كرد
و زيباترين زنها آن هم در دربار عزيز مصر و تمام وسايل فراهم، خودش را به او عرضه
مىدارد. صبر جناب يوسف را حجت قرار مىدهند بر بىصبرىهاى جوانان ديگر. شما
جوانان مىتوانيد گناه نكنيد، اگر نتوانيد كه تكليف نداريد لكن نمىخواهيد صبر
كنيد، مجاهده كنيد و رشدى پيدا كنيد و هكذا.
خلاصهاش، عالم دنيا و طبيعت حيات، مبارزه با نفس است. اگر به همين
مسامحه كارى باشد: به ياران كى رسى؟ هيهات! هيهات!. اگر
نور نشوى، به نور نمىرسى. تا لطيف نشوى، به لطيف نمىرسى. تا سالم مطلق نشوى، به
دارالسلام حقيقى نمىرسى
(432).
ذره ذره كاندر اين ارض و سماست
|
|
جنس خود را همچو كاه و كهرباست
(433)
|
باور كنيد بسيارى از اين بشر، ساعت مرگ، لشكر شياطين دور او هستند
تا از اين بدن كه جدا شد، او را به همراه خود ببرند.
عدهاى هم ملائكه اطرافشان هستند و منتظرند او را به عالم اعلا و
عرش رب العالمين
(434)
ببرند و مطابق روايت بعدش مخاطباتى است، آنگاه بر مىگردد همراه بدن تا لب قبر.
غرضم ساعت مرگ معلوم نيست چه از آب در بيايى.