ايمان

شهيد محراب آيةالله دستغيب

- ۱۱ -


گفتار بيست و چهارم: ايمان، اساس خير و تعالى انسان‏

ألم يأن للذين أمنوا أن تخشع قلوبهم لذكر الله و ما نزل من الحق و لا يكونوا كالذين أوتوا الكتب من قبل فطال عليهم الأمد فقست قلوبهم و كثير منهم فسقون‏ (321).

ايمان اساس هر خير و مقام و درجه است. اگر ايمان نباشد، نياز زندگى حيوانى‏ (322) مى‏شود و پس از مرگ هم حسابش معلوم است: كور، كر، گنگ و دست و پا بسته است. ايمان، حقيقتى است غير لفظ. ايمان، حقيقت ثابت و موجود است، نه توهم و امر انتزاعى و اعتبارى.

حقيقتش را به نور تعبير مى‏كنند؛ نورى است كه در دل ثابت مى‏گردد. متمركز مى‏شود. قلم قدرت، ايمان را در دل نقش مى‏كند، لذا محو شدنى نيست‏ (323).

در اصول كافى بابى است كه آيا ممكن است ايمان كم شود يا از بين برود؟ تحقيق اين است كه اگر با قلم قدرت، ايمان در دلش نقش شده باشد، شياطين كوچكتر از آنند كه بتوانند به چنين دلى دستبرد بزنند (324)

. بلى اگر خود شخص در مقام نقص آن برآيد، حرف ديگرى است. تا وقتى تأييدات الهى باشد (325)، نيرويى در برابر آن نخواهد بود. نورى است خاموش نشدنى كه صريح آيه شريفه است. جايش در دل است. ايمان هنوز در دلتان جا نگرفته است‏ (326). شما مسلمانيد اما آن حقيقتى كه بايد در دل روشن گردد، هنوز نيامده است. ايمان، عطيه خدايى است. امن الهى است. اين نور را در دل، خدا روشن مى‏كند. مثل كوه هيچ حادثه‏اى، وهم و خيالى او را از خدا باز نمى‏دارد. تمام خلق يك طرف و اين هم يك طرف، بر ايمان خودش ايستاده است‏ (327).

خوف از خدا و ناله‏هاى على (عليه السلام)

من بنده و او خدا. محكم در خانه خدا ايستاده است. بوقلمون از صبح تا شب چند دفعه شكل عوض مى‏كند. مبادا تو هم بوقلمون باشى؛ صبح با خدا، ساعت ديگر با نفس هوى و شياطين. نه كارى به خدا دارى و نه آخرت. اين حال كفر است. آن‏كه ايمان در دلش جاگرفت، خوف آخرت او را مانند تير تراشيده مى‏كند.

خوف ناله على (عليه السلام) را بلند كرده است و من و تو بى‏خبريم. اگر يك دفعه دل با خبر شد، آن وقت مى‏فهمى چه بر سرت مى‏آورد.

باز در روايت مى‏فرمايد: ترس از عقبات، انسان را مثل مشك خشكيده‏اش مى‏كند. به فكر پرونده‏ات در روز قيامت افتاده‏اى‏ (328)؟ چيزى از اعمالت فروگذار نشده است. پرونده‏ات را به دست خودت مى‏دهند و مى‏گويند: خودت بخوان‏ (329). انصاف بده آيا ترس از حساب دارى يا نه؟ سرگرمى دنيا نمى‏گذارد.

علت نزول بلا و مصيبت‏

ايمان، امر ملكوتى معنوى ثابت متحققى است، نه صرف وهم و فرض است. رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم) از آن به نور تعبير مى‏فرمايد. پس بايد اين دل، دلى باشد كه قابل هدايت باشد. ...كتب فى قلوبهم الايمن... (330) اگر ايمان نورى است كه از طرف پروردگار در دل جا مى‏گيرد، پس بايد دل نرم باشد تا نور ايمان در آن تأثير بگذارد؛ اما اگر مثل آهن سخت شد، چه نقشى بر آن مى‏شود كرد؟ لذا پروردگار كريم و حكيم به هر قومى و به هر فردى كه بخواهد، ايمان در دلش روشن كند و نقش بفرمايد، وسايل آن را اول فراهم مى‏نمايد. نخست لوح را صيقل مى‏زند و بعد ايمان در آن نقش مى‏فرمايد. دلهاى بسته به دنيا را با تير بلا نرم مى‏فرمايد. از دنيا مى‏كند تا برگردد و بگويد: ياالله!

مى‏فرمايد: در امم سالفه، پيغمبرانى كه ما مى‏فرستاديم، همراه آمدن آنان، بلا مى‏فرستاديم؛ قحطى، مرضهاى عمومى، گرفتارى به وسيله دشمن تا تضرع كنند و به سوى ما بيايند ولى وا اسفاه! خدا بلا فرستاد ولى شيطان آنان را بفريفت و قساوت دلشان نگذاشت‏ (331).

اگر به سبب دلخوش شدى و مسبب را فراموش كردى، خداى كريم براى اين‏كه با خدا مأنوس شوى، بلا مى‏فرستد، زلزله لار، قيرو كارزين را فرستاد، اما به قدرى شما قساوت داشتيد كه دلتان را تكان نداد.

چرا وقتى بلا فرستاديم رو به درگاه ما نيامدند. به قدرى دل قساوت پيدا كرده است كه دست از اسباب بر نمى‏دارند. اين بلاها را برايت پيش مى‏آورند تا دل از سبب بكنى، نه اين‏كه دنبال سبب نروى.

خداوند، شفا دهنده حقيقى‏

مثالى بزنم؛ مثلا شخصى بيمار شده، به او مى‏گويند: دكتر حاذفى آمده كه با يك نسخه تو را معالجه مى‏كند. تمام دلش خوش مى‏شود و به آن خيال مى‏كند و باور مى‏كند كه شافى اوست لذا نزد او مى‏رود و التماس و خواهش مى‏كند. تمام ايمانش را اين آقاى دكتر مى‏گيرد. اگر نسخه را گرفت و خوب شد، ديگر هيچ، خداى مطلقش آقاى دكتر مى‏شود. هرجا مى‏نشيند مى‏گويد اگر دكتر است اوست، يك تشكرى هم از خدا نمى‏كند. دلش اصلا به ياد شفا دهنده نمى‏افتد.

اما اگر لطف خدا باشد، با همان شوقى كه رفت نسخه را به كار برد و بدتر شد، مى‏گويد اى خدا مرگش بدهد! معلوم شد كه كاركن، دكتر نيست، شافى ديگرى است.

دكتر حاذقى بود مى‏گفت: گاه مى‏شود كه يقين دارم درد اين است و دوايش هم اين است و مريض مى‏رود دوا را به كار مى‏برد اما مى‏بينيم فايده نداده است. گاهى هم در حال شك و حيرت، درست درد را تشخيص نمى‏دهيم و با هول و ترس، دواى احتياطى مى‏دهم، مى‏بينيم اثر كرده است تا خدا چه خواهد و به چه دوايى اثر دهد. ايمان به كى مى‏آورى؟!

مرحوم صدرالحكماء در چهل سال قبل برايم نقل مى‏كرد: مريضى را آوردند كه واقعا خوب شدنى نبود. مرضهاى مختلفى گرفته بود؛ قلبش خراب، معده‏اش خراب و غيره. گفت: من يقين داشتم كه فايده ندارد كه به او دوا بدهم. گفتم: او را برگردانيد.

گفتند دوا بده. گفتم: دوا ندارد. من مى‏توانم نسخه بدهم ولى چه فايده پولتان را هدر ندهيد. اصرار كردند. پرستارى كه همراهش بود، از روى قلدرى گفت: تو كه چيزى سرت نمى‏شود چرا مطب باز كردى؟ آن مرحوم گفت: من هم از روى ناراحتى گفتم: برو به او يونجه بده بخورد.

پس از چندى، ديدم گوسفند، خيك روغن، پنير، شير و كره به مطب من آوردند و گفتند مال همان مريض است. اين‏قدر يونجه به او داديم كه خوب شد.

اين مرحوم مى‏گفت: راستى متحير شدم از قدرت نمايى پروردگار عالم كه هوالشافى.

از قضا سركنگبين صفرا فزود   روغن بادام خشكى مى‏نمود (332)

راضى بودن به رضاى خدا

اگر پروردگار حكيم كريم، نظر لطفى به بنده داشته باشد، ناكامى و نامرادى را به او متوجه مى‏كند. در معامله‏اش زيان مى‏بيند. با چه زرنگى همه جايش را مى‏پايد اما يكمرتبه زيان مى‏كند. اين‏قدر سرش را به سنگ مى‏زنند تا بگويد: تا پروردگار من چه خواهد.

به نادان چنان روزى رساند   كه صد دانا در او حيران بماند

اين‏قدر نگو: به قدرتم، به دستم، به مالم... بگو تا خدا چه مصلحت بداند و چه خواهد. ناكاميهايى كه خدا مى‏دهد، لطف است. تا دل از دنيا كنده شود، از چسبندگى به سبب رها شود، مسبب را ببيند. تا بيچاره نشوى، مسبب را نمى‏بينى، تا ديدى بيچارگى است، بگو يا الله! خانه خدا را رها نكن.

تحمل سختيها منشأ هدايت‏

هنگامى كه گوسفند از گله كنار گرفت، چوپان مهربان او را با سنگ مى‏زند تا برگردد و به گله ملحق شود، مبادا گرگ، دشمن خونخوارش او را بدرد. سر به كوه و دشت نزند تا طعمه گرگ نشود. اين سنگ زدنها ناخوشيها و ضرر كردنها و غيره است، آخرش هم خوب مى‏شوى. هرچه زحمت بيشتر طول بكشد، برايت بهتر است. تكيه‏ات براى شفا به خدا باشد نه اين‏كه غصه بخورى پايم شل شده نمى‏توانم بازار بروم. خدا تو را شل مى‏كند، زمينگيرت مى‏كند تا بفهمى پايت روزى‏ات نمى‏داده است. نگويى اگر بى‏پا شدم چه مى‏شود؟ خداى تو ذخيره تو است‏ (333). تأمين آتيه‏ات با اوست. قوت قلبت على (عليه السلام) باشد نه پول و زيور آلاتت. اميدت، تكيه‏ات غير خدا نباشد. خلاصه، ايمانت فقط به خدا باشد. لا اله الا الله. الله ثقتى. رضيت بالله ربا؛ خشنود شدم كه خدا پروردگارم باشد. فهميدم هيچ سببى، كارى از او نمى‏آيد، شافى خداست. مشكل‏گشا، دهنده و گيرنده، آورنده و برنده، خداست‏ (334)

. غنا از او، فقر از او، عزت از او و ذلت از اوست‏ (335). بيدك الخير؛ تنها خير به دست تو است نه ديگرى. اين معنا را تا شخص اين‏قدر صدمه نبيند، نمى‏فهمد، لذا هركس شيعه على (عليه السلام) است بايد آماده بلا باشد. قلبى كه دنيا در آن است، حب على در آن نمى‏آيد. اى كسى كه مى‏خواهى دل به على (عليه السلام) بدهى! بدون بلا و مصيبت نمى‏شود.

امام مى‏فرمايد: مؤمن اگر سر كوهى تنها زندگى كند، كسى پيدا مى‏شود كه همان‏جا او را بيازارد (336).

اگر مى‏خواهى با على سر و كار داشته باشى، با زرق و برق دنيا دلت به ساقى كوثر خوش نمى‏شود؛ مثلا كسى كه دلش خوش است به باغى كه دارد، آب نمايى درست كرده و باغچه و وسايل مرتب و كنار آب نشسته، آيا در آن حال اگر كسى اسم كوثر برايش ببرد، چه اشتياقى به آن پيدا مى‏كند، هيچ، چون فعلا به همين وضع دلخوش است؛ اما اگر ناراحتيها و ناملايمات متوجه او باشد، كسالتى پيدا كرده كه بايد دواهاى تلخ را مرتب بخورد، اگر كسى بگويد ان‏شاءالله به حوض كوثر مى‏رسى كه يك جامش يك صد هزار مزه مى‏دهد، آن هم به دست على (عليه السلام) چقدر دلش غنج مى‏زند؛ خدايا! كى مى‏شود سر حوض كوثر برسم به على (عليه السلام)؟ كى شوق على مى‏آيد؟ وقتى كه حب دنيا نباشد. خلاصه جمع نمى‏گردد. شيعه على بايد ناكام باشد. نامرادى در كار است.

هر دلى حب خدا دارد، ندارد حب دنيا   باز سلطان كى نظر بر لاشه مردار دارد

على (عليه السلام) و تحمل زخم زبانها

مانند خود على (عليه السلام) در كره زمين اولين و آخرين، هيچ‏كس مثل على (عليه السلام) اين‏قدر بلا به او ندادند. از خصايص على بلاهاى بى‏نظير بوده است. از اول تا آخر عمرش اگر حسابش را بكنى، چه پيشامدهايى، زخمها و تيرها كه مهم بوده. در غزوه احد وقتى كه برگشت، نود زخم داشت. رسول خدا وقتى كه تشريف آورد ديد تمام بدن يكپارچه زخم است. نود زخم بر بدن شوخى نيست. چندين مرتبه از اسب افتاد و خدا او را حفظ فرمود. آن روز صداى جبرئيل بلند شد لا سيف الا ذوالفقار و لا فتى الا على‏ (337).

چيزى كه بلا بود، خونهايى كه به دلش مى‏كردند. صدمه‏هايى كه از زبان منافقين مى‏ديد كه اگر كسى بخواهد شرح دهد، طولانى مى‏شود.

جراحات السنان لها التئام   و لا يلتام ما جرح اللسان‏ (338)

زخم نيزه را مى‏شود معالجه كرد، اما زخم زبان، التيام‏پذير نيست. واعجبا! اميرالمؤمنين چه بكند؟ مى‏بيند عده‏اى ايمان به خدا و رسول ندارند، به بهانه لا اله الا اللهمى‏خواهند حكومت را قبضه كنند. عده‏اى خوارج چه جسارتها - كه زبان يارى گفتنش ندارد - به او مى‏كردند. ابوسفيان پدر معاويه در آخر عمرش كور شده بود. در مجلسى كه بنى‏اميه حاضر بودند، در زمان خلافت عثمان پرسيد: در مجلس كسى نيست كه از او بايد پرهيز كرد؟.

گفتند: نه.

گفتند: اى بنى اميه! غنيمت شماريد رياست و سلطنت را و مگذاريد به ديگران برسد. بدانيد نه آخرتى است و نه وحيى نازل شده است‏ (339).

صبر على (عليه السلام) از معجزات اوست‏

بهترين تعبيرات آن است كه خودش فرمود:

فصبرت و فى العين قذى و فى الحلق شجى‏ (340).

مى‏دانيد على 25 سال از عمرش چطور گذشت؟ مبالغه نمى‏فرمايد؛ مثل كسى كه استخوان در گلويش گير كرده است، به چه سختى آب و خوراك مى‏خورد و نفس مى‏كشد؟ مانند كسى كه خار در چشمانش خليده، اگر خداى نكرده مختصر خارى در چشم تو باشد، چه بر سرت مى‏آيد؟ لذا فرمود: از معجزات على (عليه السلام) صبر اوست. وگرنه بشر عادى، عاجز است از چنين صبرى لذا صبح روز نوزدهم ماه رمضان فرمود: فزت و رب الكعبه‏ (341)؛ به پروردگار كعبه سوگند! رستگار شدم.

بالأخره تمام مى‏شود. شب سمور گذشت و لب تنور گذشت. اوضاع معاويه - لعنه الله - گذشت و غصه خوردنهاى على هم گذشت؛ ولى برد با مؤمن است. بدبخت آن كسى است كه بى‏ايمان رفت. يزيد و يزيديان چه با خود بردند؟ جز بدبختى و عذاب جاودانى.

ألم يأن للذين أمنوا أن تخشع قلوبهم لذكر الله و ما نزل من الحق و لا يكونوا كالذين أوتوا الكتب من قبل فطال عليهم الأمد فقست قلوبهم و كثير منهم فسقون‏ (342).

بى‏بند و بارى و قساوت قلب‏

گفتيم گرفتاريها براى مداواى دل است. امروز مى‏خواهيم اقسام قساوت قلب و علاج آن را يادآور شويم. حالا كه روى اين مقدمات معلوم شد ايمان اطراف قساوت و رقت قلب مى‏چرخد، اگر رقت قلب آمد، ايمان مى‏آيد و اگر قساوت آمد، ديگر ايمانى در آن نمى‏ماند. اميد خيرى به او نيست.

نخست اسباب قساوت قلب را يادآور شويم. مهمترين اسباب آن به طور خلاصه ذكر مى‏شود.

قساوت دل، امر طبيعى نيست. راجع به خلقت نيست. بشرى كه به دنيا مى‏آيد قسى‏القلب متولد نمى‏شود. كسبى است. اگر دلش سخت مى‏شود، كسب و كارش آن را قسى كرده است. لحظه به لحظه دل خودش را سخت‏تر مى‏كند. خدا بشر را قسى‏القلب نيافريده بلكه‏ (343) به حسب وضع نخستينى، يك نوع آمادگى براى پذيرش حق دارد؛ چه رسد به اين‏كه قساوت داشته باشد. از اول هر مولودى بر فطرت آفريده مى‏شود؛ يعنى استعداد پذيرش حق را دارند.

حالا ببينيم چطور مى‏شود كه شخصى به مرور ايام و به تدريج قساوت پيدا مى‏كند. بى‏بند و بارى، موجب قساوت قلب است. براى رسيدن به شهوات و هوسرانيها كه همراه با بى‏بند و بارى باشد. اين قاعده كلى بود. چشم‏چرانى مثلا در اين جهت، شبانه‏روز بدون پروا، زن و دختر هركس، جوان چشم را رها كرده است. اين بى‏بند و بارى در هوسرانى چشم، با كمال بى‏اعتنايى، هردفعه كه نگاه شهوتى مى‏كند، پرده‏اى روى دل مى‏گذارد تا هزاران پرده روى دل مى‏گيرد. اين همان آدمى بود كه سال قبل تا مى‏گفتند ياالله! اشك چشمش جارى مى‏شد، تا آيه‏اى از قرآن مى‏شنيد (344). تا بچه يتيمى را مى‏ديد تاب نمى‏آورد و ترحم مى‏كرد. نمى‏توانست اشك يتيم را ببيند، اما حالا مال بچه يتيم را مى‏خورد و باكى ندارد. اين همان هوسرانيها و بى‏بند و باريهايش بود كه قساوت برايش آورد. چشم‏چرانى، نتيجه‏اش همين است‏ (345)، همچنين است ساير گناهان.

فرجام معصيت در مكان مقدس‏

در تفسير روح‏البيان نقل كرده است كه : سه برادر بودند. برادر بزرگتر ده سال مؤذن مسجدى بود. در مناره اذان مى‏گفت. پس از ده سال، برادر دومش اين منصب را اشغال كرد. برادر دومى هم پس از چند سال مرد. برادر سومى آن منصب را به او پيشنهاد كردند. گفت: حاضر نيستم.

گفتند: حقوق گزافى به تو مى‏دهيم.

گفت: صد برابرش هم بدهيد من حاضر نيستم. پرسيدند: مگر اذان گفتن بد است؟

گفت: نه؛ ولى در مناره و مأذنه من حاضر نيستم اذان بگويم. علتش را از او پرسيدند، گفت: اين مأذنه جايى است كه دو برادر بدبخت مرا بى‏ايمان از دنيا برد؛ برادر بزرگم ساعت آخر عمرش، خودم بالينش بودم، خواستم سوره يس بخوانم مرا نهيب كرد، گفت: قرآن چيست؟ برادر دومم هم به همين نحو!

به خدا استغاثه كردم كه خدايا! اين دو بدبخت سالها نماز جماعت را ملتزم بودند و در مأذنه اذان ميگفتند، چه شد كه بى ايمان مردند؟! خدا به من منت گذاشت و در عالم رؤيا برادر بزرگ را ديدم كه در حال عذاب است. گفتم: تو را رها نمى‏كنم تا ببينم چه شد كه بى ايمان مردى؟ خدا براى اين‏كه به من بفهماند زبانش را گويا كرد و گفت: ما، در مأذنه مى‏رفتيم، چرخ مى‏خورديم و نگاه توى خانه مردم مى‏كرديم. زن مردم، دختر مردم، وضع داخلى و محرمانه مردم را جستجو مى‏كرديم! هردفعه كه اين بدبخت به مناره مى‏رفت و بر مى‏گشت، پرده جديدى دلش را مى‏گرفت. دلش را مسموم مى‏كرده و پايين مى‏آمده. عمل رها نمى‏شود.

چند سال به دلت تير مى‏زدى، آن‏وقت مى‏خواهى در اين دل، خشوع براى حق پيدا شود. ساعت مرگ ببين چطور خشوع دارى. اين خشوع بايد حالا در تو پيدا شود. آن خشوعى كه حال مرگ پدر و مادرت به ياد دارى، چشمش را هم نمى‏تواند تكان دهد. اسئلك خشوع الايمان. اين خشوع ارزش دارد كه حالا برايت پيدا شود كه اختيارى است‏ (346). آن خشوع قهرى و تكوينى ، ارزشى ندارد. آدم بى‏بند و بار چگونه خشوع پيدا مى‏كند؟ قرآن چنين آدمى را چگونه مى‏تواند هدايت بكند. قرآن هدايت مى‏كند كسى را كه بى‏بند و بار نباشد (347). آدم بى‏بند و بار را كجا قرآن مى‏تواند هدايت كند. موعظه‏اش اثر نمى‏كند، نرود ميخ آهنين بر سنگ.

حرامخوارى و قساوت قلب‏

انسان، هوسش در شكمش است. از هيچ جنايتى به خاطر شكم باك ندارد. به قدرى بى‏بند و بارى است كه تا خوراك لذيذى به شكمش برساند، دو روز كه مى‏گذرد، غلظت و سختى دلش بيشتر مى‏شود. همتش اين است كه شكمش را از طعام لذيذ پر كند نمى‏گويم حرام است، بخور؛ ولى حرام نخور، پر نخور، اسراف نكن.

تو مى‏خواهى شكم‏پرستى بكنى، هوسرانى بكنى، آن‏وقت در دلت ايمان جا بگيرد. دلت به قدرى سخت مى‏شود كه اگر بچه يتيم را جلويت بكشند، دلت متأثر نمى‏شود.

روز عاشورا منظره حسين (عليه السلام) و بچه شيرخوار، چقدر رقت آور است. هر صاحب دلى قدرى تكان مى‏خورد، ولى واعجبا! حسين (عليه السلام) طفل شيرخوار را آورده مى‏فرمايد: اسقوه عجيب است! از عبارت مقتل فهميده مى‏شود نه اين‏كه من آب را براى خودم مى‏خواهم، مى‏فرمايد: بچه را آب بدهيد. خودتان بگيريد اين بچه را و آبش دهيد.

آن‏وقت فرمود: قد ملئت بطونكم من الحرام‏ (348).

شكمهايتان از خوراك حرام پر شده است و ديگر كارى براى شما باقى نگذارده است.

خلاصه، حرامخوارى قساوت مى‏آورد.

گناه و ناپاكى‏

زنى كه فكرش جمال فروشى است، آرايش كرده در اداره، يا مدرسه، يا كوچه و بازار مى‏آيد. هر روزى كه اين زن با اين وضع مى‏آيد و بر مى‏گردد، دلش را پرده‏اى زيادتر مى‏گيرد. آيا ديگر ايمان در دلش مى‏ماند؟ آن‏وقت مى‏گويد دل پاك باشد حجاب چيست؟! تو الان دارى دلت را ناپاك مى‏كنى، غليظ و شديد مى‏كنى.

سينما روها! آيا اين فسادها جز از سينماها بر مى‏خيزد؟ اين‏جا، جايى است كه تو خوش بگذرانى. اى جوان! در اين مركز مى‏روى، اين همه زنها آرايش كرده مى‏بينى، خواهى نخواهى دلت تكان مى‏خورد، يا ناكام مى‏شوى و ناراحتيهاى خيالى مى‏يابى. يا اگر خواستى به يكى از آنها برسى، چه دردسرهايى دارد؟ و چه ناملايماتى را بايد تحمل كنى؟ اين همه تشويش خاطر و ناراحت كننده اعصاب براى ساعتى خوش گذرانى؟

خلاصه، هوسرانى و بى‏بند و بارى، موجب قساوت قلب مى‏شود. ايمان و حب خدا ديگر در آن، جا نمى‏گيرد. اگر بى‏بند و بار شدى، در رشته شكم افتادى، بره‏اى مى‏شوى. شهوترانى تو را خوكى مى‏كند. اگر افتادى در رشته ثروتمندى با بى‏بند و بارى، فقط مطلوبت پول شد، از هرچه و هرجا، پس از مدتى، سگى خواهى شد. شواهد مطلب زياد است.

رؤياى حسين (عليه السلام) در شب عاشورا. فرمود: ديدم سگهايى به من حمله‏ور شدند. سگ ابلقى كه بيش از ديگران حمله مى‏كرد، شمر بود (349).

طمع جايزه يزيد و پول‏پرستى باطنشان را سگى كرده است كه حسين (عليه السلام) در خواب آن را مى‏بيند.

علاج قساوت قلب‏

اساس كفر و بى‏ايمانى، قساوت قلب است. علاج آن به امورى است كه در روايات اهل‏بيت (عليه السلام) رسيده كه به تدريج ان شاء الله ذكر مى‏شود. ياد مرگ. زياد ياد مرگ خودت كن. نترس. به ياد مرگ بودن، مرگ زودتر نمى‏آيد. كفن خودت را آماده كن و مرتبا به آن نگاه كن.

مروى است از چيزهايى كه عمر را دراز مى‏كند، آماده كردن كفن است. شبانه‏روزى اقلا يك‏دفعه آن را بنگر و بگو: خدايا! آن را بر من مبارك گردان. زنها مقنعه‏اى كه براى كفن آماده كرده‏اند، در نماز بپوشد. همچنين عمامه مرد كه هنگام نماز مى‏بسته مستحب است به سرش بپيچند. اين كار موجب رقت قلب مى‏شود. رام مى‏شود، خاشع مى‏گردد. اگر بتواند قبرى براى خودش آماده كند، بر سر قبر خودش برود، متذكر شود اين‏جا جاى من است، بايد رفت.

مرتبا بر سر قبر والدينت برو و ملتفت باش تو هم به زودى نزد آنها خواهى رفت. عمده التفات است. مرگ خبر نمى‏دهد. آنهايى كه سنشان از تو كمتر بود، رفتند، پس متذكر باش.

داستان اسكندر و سلطان چين‏

از كتاب حيوةالحيوان بگويم: اسكندر كه شهرها را فتح مى‏كرد، وقتى به چين رسيد و مركز آن را محاصره كرد، در همان اوقات محاصره كه اسكندر در خيمه و وزرا نزدش بودند، مأمورين دم در ديدند يك‏نفر چينى آمده مى‏گويد از طرف سلطان چين آمده‏ام. برايش اذن گرفتند و داخل شد. گفت: پيغامى كه سلطان به من داده، گفته تنها بايد به اسكندر بگويم. اسكندر امر كرد خلوت كنند. قاصد سلطان آمد و گفت: مرا مى‏شناسى؟

اسكندر گفت: نه.

گفت: من خودم سلطان چين هستم.

اسكندر گفت: چگونه جرأت كردى خودت بيايى؟ آيا نترسيدى؟

گفت: نه، زيرا شنيده‏ام تو آدم عاقل هستى و آدم عاقل كار بيهوده نمى‏كند. من كه سوءسابقه‏اى با تو نداشتم تا بخواهى مرا بكشى؛ اما براى گرفتن كشور من، كشتن من فايده ندارد؛ زيرا قشون فراوان و نايب‏السلطنه هم هست. وزرا و رؤسا آماده‏اند.

اسكندر ديد عجب سلطان عاقلى هست. گفت: بسيار خوب! ما هم حاضريم با شما صلح كنيم به شرطى كه سه سال خراج چين را به ما بدهيد، آيا مشكل نيست؟

گفت: چرا، از نظر اقتصادى خيلى عقب مى‏افتيم.

اسكندر كه مرد با فراست و زرنگى است، گفت: اگر خراج يك سال را بگيرم ناراحت نمى‏شويد؟

گفت: چرا.

اسكندر گفت: خراج شش ماه را به ما بدهيد و خودت بهترين كس هستى براى اداره چين، كى از تو عاقلتر و داناتر؟

خلاصه با صلح و صفا قرار داد بستند كه اسكندر خراج شش ماه چين را بگيرد و برود.

سلطان گفت: جناب اسكندر! از شما خواهشى دارم، زشت است كه شما به حدود كشور ما بياييد و ما از شما پذيرايى نكنيم. از شما و همه قشونتان دعوت مى‏كنيم كه فردا نهار را ميهمان ما باشيد.

اسكندر پذيرفت. فردا كه شد، اسكندر خودش و قشونش آمدند به همان جايى كه براى نهار دعوت شده بودند. سلطان چين خودش سوار شده و قشون فراوانى خيلى بيشتر از لشكر اسكندر به استقبالش رفت.

ابتدا اسكندر وحشت كرد و خيال كرد نيرنگى به او زده است، گفت: به ما خدعه زدى؟

گفت: نه. من خواستم قشونم را به تو نشان بدهم تا خيال نكنى ديشب كه آمدم سراغت به واسطه عجز بوده است. من از تو به مراتب مسلح‏تر هستم؛ ولى ديدم خونريزى بد است. آخر براى چه ما جان عده‏اى را هدر دهيم و مردم بيچاره را كشتن دهيم. ديشب كه آمدم و صلح كردم مى‏خواستم خونريزى نشود.

سخنانى بين آنها رد و بدل شد كه طولانى هست.

آخرش كه محل شاهد من است، با كمال احترام اسكندر و وزرايش را پياده كرد وزراى طرفين جمعند، دستگاه ملوكانه، تمام لشكر اسكندر را اطعام كرد؛ ولى خصوص اسكندر را جاى معين و سفره ويژه قرار داد اسكندر و سلطان تنها سر سفره نشستند. اسكندر قاب سرپوش دار را نگاه كرد ديد همه‏اش برليان است. قاب ديگر، همه زمرد است. قابهاى ديگر از جواهرات ديگر؛ جواهراتى كه تاكنون نديده بود. بالأخره سلطان چين تعارف كرد: چرا ميل نمى‏فرماييد؟

اسكندر گفت: اين‏كه خوراك من نيست.

گفت: عجيب است! خوراك شما پس چيست؟

گفت: نان، گندم، برنج، گوشت و...

گفت: معذرت مى‏خواهم! ما خيال مى‏كرديم جواهرات ناياب خوراك شماست وگرنه شكمى كه به نان و برنج سير مى‏شود مگر در يونان و روم به دست نمى‏آيد كه اين همه راه به چين تشريف آورديد؟ چه ولعى است كه شما را گرفته است؟

اسكندر دانشمند بود و هميشه در ركابش دانشمندان بوده‏اند؛ ولى گاهى تذكراتى پيدا مى‏شود كه دانشمندان را نيز بيدار مى‏كند. اى انسان عاقل، اين همه براى شكم حرص مى‏زنى، مگر چقدر در آن‏جا مى‏گيرد. اين همه حرص روى هم گذاشتن، حق غير را پايمال كردن، در اين شكم اندوخته كردن، چه مسؤوليت‏ها برايت دارد. اين همه جنب و جوش براى پول، دلت را قسى مى‏كند.

سفارش على به امام حسن (عليه السلام)

على (عليه السلام) در ضمن وصايايش به حسن مجتبى (عليه السلام) فرمود: دلت را به موعظه نرم كن‏ (350).

خاك من تو است كه باد شمال   مى‏بردش رو به يمين و شمال
بس‏كه در اين خاك ممزق شده   پيكر خوبان بديع الجمال
لو كشف تربة عن بدرهم   لم‏تر الاكدقيق الهلال
زنده دلا مرده ندانى كه كيست   آن‏كه ندارد به خدا اشتغال
اى‏كه درونت به گنعه تيره شد   ترسمت آئينه نگيرد صقال‏ (351)

نكند كارت به جايى برسد كه آيينه دلت قابل صيقل زدن نباشد. دردت بى‏درمان شود. قساوت دلت ديگر علاج نداشته باشد.

گرگ اجل يكايك از اين گله مى‏برد   وين گله را ببين كه چه آسوده مى‏چرند (352)

حيوانى كردى كه ديگر علاج نداشته باشد. مى‏بيند رفيقش مرد، باكش نمى‏شود. مرگ رفيقان و بستگانت را به يادآور، تو هم چنين روزى خواهى داشت. ندانم آيا در آن هنگام كه بميرم، كسى هست به من تلقين توحيد و عقايد حقه كند و مرا به ياد خدا بيندازد؟

كنون هر ساعتى غم بيش دارم   كه روز واپسين در پيش دارم
در آن ساعت خدايا يارئى ده   ز غفلت بنده را بيدارئى ده
در آن ساعت ز شيطانم نگهدار   به لطفت نور ايمانم نگهدار
چو در جانم نماند زان لقا هوش   تو در جانم نكن نامت فراموش

باز از على بگويم، اين پدر روحانى و طبيب دلها. اى دوستانم! دردتان را بگويم دوايتان را هم بگويم تا علاج كنيد. دردتان گناهانتان و دارويتان طلب آمرزش از خداوند است‏ (353).

درد شما گناهانتان است. هوسرانيها و بى‏بند و باريهايتان است. داروى شما نيز طلب آمرزش از خداست. بايد اين تيرگيها را صيقل زد و پاك كرد مخصوصا در اين ماه مبارك رمضان، العفو! العفو! به درگاه خدا كنيد.

ألم يأن للذين أمنوا أن تخشع قلوبهم لذكر الله و ما نزل من الحق و لا يكونوا كالذين أوتوا الكتب من قبل فطال عليهم الأمد فقست قلوبهم و كثير منهم فسقون‏ (354) .

استغفار، علاج قساوت قلب‏

روز گذشته نتيجه بحث ما اين شد كه سبب خرابى دل و قساوت آن، بى‏بند و بارى و هوسرانى است. و به تعبير ديگر، نه گناه تصادفى بلكه بى‏باكى در گناه، كار ندارد حق كسى پايمال شود. آبروى كسى برود. مال ديگرى تلف شود. همين‏قدر كه بى‏بند و بار و بى‏باك شد، در رسيدن به هدفش، اين مقدمه قساوت قلب و بى‏ايمانى است.

حديثى از اصول كافى از امام پنجم حضرت باقرالعلوم (عليه السلام) يادآورى كنم. حضرت مى‏فرمايد:

نيست عبد مؤمنى مگر اين‏كه دلش روشن است. هنگامى كه آفريده شده دلش پاك است، تا هنوز گناه نكرده وقتى كه گناه كرد، نقطه سياهى بر دل سفيدش پيدا مى‏شود، اگر توبه كرد، پاك مى‏گردد؛ ولى اگر مداومت بر گناه كرد، كم‏كم سياهى دل زياد مى‏گردد به قسمى كه تمام دل، زنگ مى‏گيرد و سياه مى‏شود (مانند سنگ، سخت مى‏گردد). وقتى كه تمام دل را سياهى گرفت، ديگر موعظه در او اثر نمى‏كند بلكه گاهى به كفر مى‏كشد و از او ظهور مى‏كند (355).

و نيز از آن حضرت است كه: هيچ زيان دارتر براى دل مانند گناه نيست‏ (356).

مسلمانان! از قساوت دل بترسيد و گناه نكنيد. اگر خداى نكرده گناهى پيش آمد، زود با توبه آن را علاج كنيد و با استغفار اثر آن را پاك كنيد.

طول آمال و آرزوها و قساوت قلب‏

اما غير از گناه مكروهات و مباحات، چيزهايى كه قساوت قلب مى‏آورد و در روايات اهل‏بيت يادآورى شده، فهرست‏وار ذكر مى‏نمايم:

از جمله چيزهايى كه قساوت قلب مى‏آورد، طول آمال و آرزوهاست‏ (357). آمال و آرزوهايت را زياد نكن كه دلت قساوت‏وار مى‏گردد.

طول آمال چيست؟ آمال يعنى آرزو و ميل و خواسته‏هاى نفس. آرزوهايى كه تا بخواهيد به آن برسيد، مدت مى‏خواهد. اگر نفس خواسته‏هايى پيدا كرد كه زمان زيادى لازم دارد، موجب قساوت قلب مى‏گردد.

در چنين دلى كى ديگر ايمان و خشوع براى حق مى‏آيد؟ هوشش جاى ديگر است. اگر نماز هم مى‏خواند، عادت است، يا صرف خيال، يا ترس از عذاب است. عبادت ظاهرى است، نه روى ايمان و خشوع براى پروردگار. طول آرزوها هلاكش كرده است.

طول آمال و تازيانه حجاج‏

در كتاب المحاضرات، راغب اصفهانى نقل كرده است كه: شبى حجاج ملعون، آخر شب، به دو سه نفر مأمورين گفت: مى‏خواهم در شهر گردش كنم و خودم بازرسى و تفتيش نمايم. از بازار رد مى‏شدند، دكانها بسته بود مگر يك دكان. ديد داخلش چراغ روشن است و صاحب دكان كار مى‏كند. از گوشه درب دكان نگاه كرد ديد پينه‏دوزى مى‏كند و حرف مى‏زند. تنها نشسته با خودش بلند حرف مى‏زند و مى‏گويد: تا كى اين طور زندگى كنم؟ اين كار نشد، فكرى كن. به خودش جواب مى‏داد: بلى از فردا بايد هرچه به دستم مى‏آيد نصفش را پس‏انداز كنم و آن‏چه كار مى‏كنم صرفه‏جويى كرده نصفش را كه پس‏انداز كردم هر يك ماه فلان مبلغ و سر يك سال فلان مبلغ. در خيال خود پول را زياد كرد و كم‏كم ميليونر شد. وقتى كه داراييم به اين حد رسيد، ديگر بايد بالا بزنم و دختر حجاج را بگيرم و سر و سامانى به خود بدهم. او هم منصبى به من مى‏دهد؛ البته دختر حجاج هم به خيالش مى‏تواند به من فخر بفروشد، آن‏وقت من ديگر پينه‏دوز سابق نيستم. اگر كم و زياد كرد، با اين مشته كه در دست دارم محكم بر سرش مى‏كوبم.

اين‏جا كه رسيد، حجاج به مأمورين دستور داد او را بيرون بكشيد. بيچاره را از دكان بيرون كشيدند و حجاج شروع كرد به او دشنام دادن. مردك در اين نيمه‏شب چكار به دختر من دارى؟ همان‏جا دستور داد پنجاه تازيانه به او زدند. پينه‏دوز خيالباف بيچاره كتك را خورد ولى معلوم نيست دست از اين آمال و آرزوهاى واهى برداشت يا نه؟.

ناكامى در رسيدن به آمال طولانى‏

انسان تا وقتى ملك‏الموت و سيلى قهر الهى را نخورده، دست از خيالبافى بر نمى‏دارد. خلاصه، انسان خواسته‏هايى پيدا كند كه نياز به مدت داشته باشد، همتش امر موهوم دنيوى مى‏گردد. فكر و خيالش را مى‏گيرد. بدانيد آمال و آرزوها نهايت ندارد، هركدام كه برايش برآورده شد، بيشترش را خواستار است؛ نظير عطشان و آب شور درياست كه هرچه بيشتر بياشامد، تشنه مى‏شود. كسى هم كه آرزوهاى مادى پيدا كرد، به هرچه هم كه رسيد خواسته ديگرى سر بر مى‏آورد و عمرش را به همين خواسته‏ها مى‏گذراند. از هر يك از اهل دنيا هنگام مرگ بپرس آيا به خواسته‏هايت رسيدى؟ مى‏گويد به صد يك آن نيز نرسيدم.

هركسى طالب دنيا شد، ناكام خواهد بود. آرزوها حد آخرى ندارد. از آن ميلياردر گرفته تا آن گدا. از رئيس كل بگير تا فراش. در هر مقامى، هركس طالب خواسته‏ها و هوسها باشد، بدانيد ناكام مرده و خواهد مرد. آنچه خواسته به هزاريكش نمى‏رسد. در اين دوره خيلى عجيب شده! آمال و آرزوها به قدرى زياد شده است مثل اين‏كه همين جا بايد بماند. شايد يك مرتبه نفس رفت و برنگشت. اين خيال را نمى‏كند. خصوصا اگر - نعوذبالله - پيشرفت هم داشته باشد، پول فراوان و جوانى و نيرو هم باشد، آيا ديگر براى چنين شخصى، قلب مى‏ماند؟

عابد بى‏خانمان‏

روايتى راجع به طول آرزو برايتان بخوانم. در لئالى الأخبار نقل مى‏كند: پيغمبرى در سياحتش رسيد به راهبى كه در دامنه كوهى سرگرم عبادت است و سر و سامانى ندارد. خانه‏اى براى زمستان و آسايشگاهى براى گرماى تابستانش ندارد. پرسيد: چقدر است كه اين‏جا هستى؟ گفت: سالهاست كه اين‏جا هستم.

پرسيد: چطور براى حفظ از سرما و گرما خانه‏اى تهيه نكردى؟

گفت: هنگامى كه باران مى‏آيد، در اين غار مى‏روم پس خانه براى چه مى‏خواهم؟ من كه عمرى در دنيا ندارم، خانه مى‏خواهم براى چه؟ چند سال قبل، پيغمبرى را ديدم پرسيدم: چقدر در دنيا مى‏مانم؟

گفت: هفتصد سال بيشتر عمر نمى‏كنى. آره هفتصد سال هم عمر است كه من براى آن خانه بسازم؟

پيغمبر گفت: مى‏آيد در آخرالزمان وقتى كه بشر در آن زمان عمرش به صد سال نمى‏رسد ولكن ساختمانها از آهن و سنگ و محكم كاريها مى‏كند.

عابد گفت: اگر من عمرم صد سال بود، همان را به يك سجده تمام مى‏كردم.

البته ما در اين فكرها نمى‏رويم و در اين خيالها نمى‏افتيم كه مگر عمر چقدر است؟ به قدرى آمال و آرزوها كور و كر مى‏كند كه ميزان عمر هم از كف رفته است. حالا كه همان فرمايش پيغمبر است كه فرمود: بيشتر عمر امت من بين شصت و تا هفتاد است‏ (358).

اگر كسى به شصت رسيد، بداند در مرز مرگ رسيده است پيرمرد شصت ساله چه هوسرانيها و حرصها، آرزوها و خواسته‏ها دارد. اگر يك‏ميليون داشت دلش مى‏خواهد ده ميليون شود (359).

تا جوان بود، اگر قوم و خويشش ناراحت بود، او هم متأثر مى‏شد و كمكى مى‏كرد؛ ولى حالا ميليونر و پير شده ديگر هيچ كمكى نمى‏كند و مى‏گويد: مى‏ترسم كم شود. عمر كه زياد شد، اخلاقيات انسان نيز عوض مى‏شود.

حكايت اسامة بن زيد و سخن رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم)

حديث ديگرى از بحارالأنوار نقل كنم تا به ترتيب اسلامى بيشتر وارد شويم:

اسامة بن زيد كنيزى خريد تا به مدت دو ماه پولش را بپردازد. معاملات نسيه مدت دارد كه مى‏كنى، حرصهايى كه مى‏زنى. تو كه محل ندارى، چرا چك مى‏كشى؟ اين برخلاف دستورات اسلام است.

اين خبر به گوش پيغمبر (صلى الله عليه و آله وسلم) رسيد. حضرت فرمود: ان اسامة لطويل الامل‏ (360) اسامه صاحب طول آرزو است. معلوم مى‏شود خيال مردن ندارى، مى‏خواهى تا دو ماه ديگر بمانى؛ البته نمى‏گويم معامله نكنيد؛ ولى شايد مردى. سعى كن وقتى كه مى‏ميرى بدهكار نباشى. از شكمت بگير، از وضع ماديت بگير. كمتر تجمل داشته باش. منتظر نباش كه وارث، بدهى تو را بپردازد. بى‏جا قرض مى‏كنى. براى چه؟ تا بتوانى زير بار قرض نرو و مرگ را فراموش نكن.

مرگ از ديدگاه رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم)

پيغمبرتان مى‏فرمايد: لقمه‏اى در دهان نمى‏گذارم كه اميد فرو بردنش را داشته باشم.

يعنى شايد اجل مهلت نداد اين لقمه پايين رود. رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم) مرگ را اين‏قدر نزديك مى‏بيند. تو كه امت اين پيغمبر هستى، آيا نبايد بويى از اين رويه در تو باشد.

آقا اميرالمؤمنين (عليه السلام) وصيت مى‏فرمايد (361): به شما سفارش مى‏كنم آى شيعيان و دوستان على (عليه السلام) بياييد و به اين سفارشنامه على (عليه السلام) عمل كنيد. زياد ياد مرگ خودت بكن، از در خانه كه بيرون مى‏روى، اميد نداشته باش برگردى.

چه بسيار كسانى كه رفتند و برنگشتند. راستى به عمرت اطمينان نداشته باش. شايد فردايى نداشته باشى. موقعى كه مى‏خوابى، اميد بيدار شدن نداشته باش. شايد در خواب اجلت رسيد (362). غفلت خودتان را از مرگ كم كنيد، تا دل نرم گردد. در دل نرم، خشوع حق پيدا مى‏شود. البته تا دل نرم نگردد، خشوع براى حق در آن پيدا نمى‏شود. مؤمنين كسانى هستند كه نرم و آرام هستند (363). ذكر موت، دل آنان را نرم كرده است.

مرگ از ديدگاه امام باقر (عليه السلام)

يك‏نفر از امام‏باقر (عليه السلام) پول خواست. حضرت فرمود: نقد ندارم.

گفت: بدهى دارم. گرفتارم. به شما پناهنده شدم.

حضرت فرمود: نقد نيست لكن جنسى است كه در راه مى‏رسد. اگر رسيد، از وجه آن، دين تو را ادا مى‏كنم.

گفت: آقا! پس قول بدهيد.

حضرت فرمود: من به عمرم اطمينان ندارم، چگونه به تو قول دهم كه بدهى‏ات را ادا مى‏كنم؟.

ابن سعد است كه آرزوى ملك رى دارد و حاضر است براى رسيدن به اين خيال واهى، حسين (عليه السلام) را نيز بكشد. مى‏گويد: اگر جهنمى هم باشد، توبه مى‏كنيم. فعلا به حكومت رى برسم.

احتمال نمى‏دهد شايد مرگت رسيد. شايد نشد. اين خيال را نمى‏كند. بسيارى از رؤساى لشكر به همين قسم خيالها آمدند و شكر خدا را كه همه ناكام و نامراد شدند.