گفتار بيست و
چهارم: ايمان، اساس خير و تعالى انسان
ألم يأن للذين أمنوا أن
تخشع قلوبهم لذكر الله و ما نزل من الحق و لا يكونوا كالذين أوتوا الكتب من قبل
فطال عليهم الأمد فقست قلوبهم و كثير منهم فسقون
(321).
ايمان اساس هر خير
و مقام و درجه است. اگر ايمان نباشد، نياز زندگى حيوانى
(322)
مىشود و پس از مرگ هم حسابش معلوم است: كور، كر، گنگ و دست و پا بسته است. ايمان،
حقيقتى است غير لفظ. ايمان، حقيقت ثابت و موجود است، نه توهم و امر انتزاعى و
اعتبارى.
حقيقتش را به نور
تعبير مىكنند؛ نورى است كه در دل ثابت مىگردد. متمركز مىشود. قلم قدرت، ايمان را
در دل نقش مىكند، لذا محو شدنى نيست
(323).
در اصول كافى بابى است كه آيا ممكن است ايمان
كم شود يا از بين برود؟ تحقيق اين است كه اگر با قلم قدرت، ايمان در دلش نقش شده
باشد، شياطين كوچكتر از آنند كه بتوانند به چنين دلى دستبرد بزنند
(324)
. بلى اگر خود شخص در مقام نقص آن برآيد، حرف
ديگرى است. تا وقتى تأييدات الهى باشد
(325)،
نيرويى در برابر آن نخواهد بود. نورى است خاموش نشدنى كه صريح آيه شريفه است. جايش
در دل است. ايمان هنوز در دلتان جا نگرفته است
(326).
شما مسلمانيد اما آن حقيقتى كه بايد در دل روشن گردد، هنوز نيامده است. ايمان، عطيه
خدايى است. امن الهى است. اين نور را در دل، خدا روشن مىكند. مثل كوه هيچ
حادثهاى، وهم و خيالى او را از خدا باز نمىدارد. تمام خلق يك طرف و اين هم يك
طرف، بر ايمان خودش ايستاده است
(327).
خوف از خدا و
نالههاى على (عليه السلام)
من بنده و او خدا. محكم در خانه خدا ايستاده
است. بوقلمون از صبح تا شب چند دفعه شكل عوض مىكند. مبادا تو هم بوقلمون باشى؛ صبح
با خدا، ساعت ديگر با نفس هوى و شياطين. نه كارى به خدا دارى و نه آخرت. اين حال
كفر است. آنكه ايمان در دلش جاگرفت، خوف آخرت او را مانند تير تراشيده مىكند.
خوف ناله على (عليه السلام) را بلند كرده است و
من و تو بىخبريم. اگر يك دفعه دل با خبر شد، آن وقت مىفهمى چه بر سرت مىآورد.
باز در روايت مىفرمايد:
ترس از عقبات، انسان را مثل مشك خشكيدهاش مىكند. به فكر پروندهات در روز
قيامت افتادهاى
(328)؟
چيزى از اعمالت فروگذار نشده است. پروندهات را به دست خودت مىدهند و مىگويند:
خودت بخوان
(329).
انصاف بده آيا ترس از حساب دارى يا نه؟ سرگرمى دنيا نمىگذارد.
علت نزول بلا
و مصيبت
ايمان، امر ملكوتى معنوى ثابت متحققى است، نه
صرف وهم و فرض است. رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم) از آن به
نور تعبير مىفرمايد. پس بايد اين دل، دلى باشد كه قابل
هدايت باشد. ...كتب فى قلوبهم الايمن...
(330)
اگر ايمان نورى است كه از طرف پروردگار در دل جا مىگيرد، پس بايد دل نرم باشد تا
نور ايمان در آن تأثير بگذارد؛ اما اگر مثل آهن سخت شد، چه نقشى بر آن مىشود كرد؟
لذا پروردگار كريم و حكيم به هر قومى و به هر فردى كه بخواهد، ايمان در دلش روشن
كند و نقش بفرمايد، وسايل آن را اول فراهم مىنمايد. نخست لوح را صيقل مىزند و بعد
ايمان در آن نقش مىفرمايد. دلهاى بسته به دنيا را با تير بلا نرم مىفرمايد. از
دنيا مىكند تا برگردد و بگويد: ياالله!
مىفرمايد: در امم سالفه،
پيغمبرانى كه ما مىفرستاديم، همراه آمدن آنان، بلا مىفرستاديم؛ قحطى، مرضهاى
عمومى، گرفتارى به وسيله دشمن تا تضرع كنند و به سوى ما بيايند ولى وا
اسفاه! خدا بلا فرستاد ولى شيطان آنان را بفريفت و قساوت دلشان نگذاشت
(331).
اگر به سبب دلخوش شدى و مسبب را فراموش كردى،
خداى كريم براى اينكه با خدا مأنوس شوى، بلا مىفرستد، زلزله لار، قيرو كارزين را
فرستاد، اما به قدرى شما قساوت داشتيد كه دلتان را تكان نداد.
چرا وقتى بلا فرستاديم رو به درگاه ما نيامدند.
به قدرى دل قساوت پيدا كرده است كه دست از اسباب بر نمىدارند. اين بلاها را برايت
پيش مىآورند تا دل از سبب بكنى، نه اينكه دنبال سبب نروى.
خداوند، شفا
دهنده حقيقى
مثالى بزنم؛ مثلا شخصى بيمار شده، به او
مىگويند: دكتر حاذفى آمده كه با يك نسخه تو را معالجه مىكند. تمام دلش خوش مىشود
و به آن خيال مىكند و باور مىكند كه شافى اوست لذا نزد او مىرود و التماس و
خواهش مىكند. تمام ايمانش را اين آقاى دكتر مىگيرد. اگر نسخه را گرفت و خوب شد،
ديگر هيچ، خداى مطلقش آقاى دكتر مىشود. هرجا مىنشيند مىگويد اگر دكتر است اوست،
يك تشكرى هم از خدا نمىكند. دلش اصلا به ياد شفا دهنده نمىافتد.
اما اگر لطف خدا باشد، با همان شوقى كه رفت
نسخه را به كار برد و بدتر شد، مىگويد اى خدا مرگش بدهد! معلوم شد كه كاركن، دكتر
نيست، شافى ديگرى است.
دكتر حاذقى بود مىگفت:
گاه مىشود كه يقين دارم درد اين است و دوايش هم اين است و مريض مىرود دوا را به
كار مىبرد اما مىبينيم فايده نداده است. گاهى هم در حال شك و حيرت، درست درد را
تشخيص نمىدهيم و با هول و ترس، دواى احتياطى مىدهم، مىبينيم اثر كرده است تا خدا
چه خواهد و به چه دوايى اثر دهد. ايمان به كى مىآورى؟!
مرحوم صدرالحكماء در چهل سال قبل برايم نقل
مىكرد: مريضى را آوردند كه واقعا خوب شدنى نبود. مرضهاى مختلفى گرفته بود؛ قلبش
خراب، معدهاش خراب و غيره. گفت: من يقين داشتم كه فايده ندارد كه به او دوا بدهم.
گفتم: او را برگردانيد.
گفتند دوا بده. گفتم: دوا ندارد. من مىتوانم
نسخه بدهم ولى چه فايده پولتان را هدر ندهيد. اصرار كردند. پرستارى كه همراهش بود،
از روى قلدرى گفت: تو كه چيزى سرت نمىشود چرا مطب باز كردى؟ آن مرحوم گفت: من هم
از روى ناراحتى گفتم: برو به او يونجه بده بخورد.
پس از چندى، ديدم گوسفند، خيك روغن، پنير، شير
و كره به مطب من آوردند و گفتند مال همان مريض است. اينقدر يونجه به او داديم كه
خوب شد.
اين مرحوم مىگفت: راستى متحير شدم از قدرت
نمايى پروردگار عالم كه هوالشافى.
از قضا سركنگبين صفرا فزود
|
|
روغن بادام خشكى مىنمود
(332) |
راضى بودن به رضاى خدا
اگر پروردگار حكيم كريم، نظر لطفى به بنده داشته باشد، ناكامى و
نامرادى را به او متوجه مىكند. در معاملهاش زيان مىبيند. با چه زرنگى همه جايش
را مىپايد اما يكمرتبه زيان مىكند. اينقدر سرش را به سنگ مىزنند تا بگويد: تا
پروردگار من چه خواهد.
به نادان چنان روزى رساند
|
|
كه صد دانا در او حيران بماند
|
اينقدر نگو: به قدرتم، به دستم، به مالم... بگو تا خدا چه مصلحت
بداند و چه خواهد. ناكاميهايى كه خدا مىدهد، لطف است. تا دل از دنيا كنده شود، از
چسبندگى به سبب رها شود، مسبب را ببيند. تا بيچاره نشوى، مسبب را نمىبينى، تا ديدى
بيچارگى است، بگو يا الله! خانه خدا را رها نكن.
تحمل سختيها منشأ هدايت
هنگامى كه گوسفند از گله كنار گرفت، چوپان مهربان او را با سنگ
مىزند تا برگردد و به گله ملحق شود، مبادا گرگ، دشمن خونخوارش او را بدرد. سر به
كوه و دشت نزند تا طعمه گرگ نشود. اين سنگ زدنها ناخوشيها و ضرر كردنها و غيره است،
آخرش هم خوب مىشوى. هرچه زحمت بيشتر طول بكشد، برايت بهتر است. تكيهات براى شفا
به خدا باشد نه اينكه غصه بخورى پايم شل شده نمىتوانم بازار بروم. خدا تو را شل
مىكند، زمينگيرت مىكند تا بفهمى پايت روزىات نمىداده است. نگويى اگر بىپا شدم
چه مىشود؟ خداى تو ذخيره تو است
(333).
تأمين آتيهات با اوست. قوت قلبت على (عليه السلام) باشد نه پول و زيور آلاتت.
اميدت، تكيهات غير خدا نباشد. خلاصه، ايمانت فقط به خدا باشد.
لا اله الا الله. الله ثقتى. رضيت بالله ربا؛ خشنود
شدم كه خدا پروردگارم باشد. فهميدم هيچ سببى، كارى از او نمىآيد، شافى خداست.
مشكلگشا، دهنده و گيرنده، آورنده و برنده، خداست
(334)
. غنا از او، فقر از او، عزت از او و ذلت از اوست
(335).
بيدك الخير؛ تنها خير به دست تو است نه ديگرى. اين معنا
را تا شخص اينقدر صدمه نبيند، نمىفهمد، لذا هركس شيعه على (عليه السلام) است بايد
آماده بلا باشد. قلبى كه دنيا در آن است، حب على در آن نمىآيد. اى كسى كه مىخواهى
دل به على (عليه السلام) بدهى! بدون بلا و مصيبت نمىشود.
امام مىفرمايد: مؤمن اگر سر كوهى تنها زندگى
كند، كسى پيدا مىشود كه همانجا او را بيازارد
(336).
اگر مىخواهى با على سر و كار داشته باشى، با زرق و برق دنيا دلت
به ساقى كوثر خوش نمىشود؛ مثلا كسى كه دلش خوش است به باغى كه دارد، آب نمايى درست
كرده و باغچه و وسايل مرتب و كنار آب نشسته، آيا در آن حال اگر كسى اسم كوثر برايش
ببرد، چه اشتياقى به آن پيدا مىكند، هيچ، چون فعلا به همين وضع دلخوش است؛ اما اگر
ناراحتيها و ناملايمات متوجه او باشد، كسالتى پيدا كرده كه بايد دواهاى تلخ را مرتب
بخورد، اگر كسى بگويد انشاءالله به حوض كوثر مىرسى كه يك جامش يك صد هزار مزه
مىدهد، آن هم به دست على (عليه السلام) چقدر دلش غنج مىزند؛ خدايا! كى مىشود سر
حوض كوثر برسم به على (عليه السلام)؟ كى شوق على مىآيد؟ وقتى كه حب دنيا نباشد.
خلاصه جمع نمىگردد. شيعه على بايد ناكام باشد. نامرادى در كار است.
هر دلى حب خدا دارد، ندارد حب دنيا
|
|
باز سلطان كى نظر بر لاشه مردار
دارد |
على (عليه السلام) و تحمل زخم
زبانها
مانند خود على (عليه السلام) در كره زمين اولين و آخرين، هيچكس
مثل على (عليه السلام) اينقدر بلا به او ندادند. از خصايص على بلاهاى بىنظير بوده
است. از اول تا آخر عمرش اگر حسابش را بكنى، چه پيشامدهايى، زخمها و تيرها كه مهم
بوده. در غزوه احد وقتى كه برگشت، نود زخم داشت. رسول خدا وقتى كه تشريف آورد ديد
تمام بدن يكپارچه زخم است. نود زخم بر بدن شوخى نيست. چندين مرتبه از اسب افتاد و
خدا او را حفظ فرمود. آن روز صداى جبرئيل بلند شد لا سيف الا
ذوالفقار و لا فتى الا على
(337).
چيزى كه بلا بود، خونهايى كه به دلش مىكردند. صدمههايى كه از
زبان منافقين مىديد كه اگر كسى بخواهد شرح دهد، طولانى مىشود.
جراحات السنان لها التئام
|
|
و لا يلتام ما جرح اللسان
(338)
|
زخم نيزه را مىشود معالجه كرد، اما زخم زبان،
التيامپذير نيست. واعجبا! اميرالمؤمنين چه بكند؟ مىبيند عدهاى ايمان به
خدا و رسول ندارند، به بهانه لا اله الا اللهمىخواهند
حكومت را قبضه كنند. عدهاى خوارج چه جسارتها - كه زبان يارى گفتنش ندارد - به او
مىكردند. ابوسفيان پدر معاويه در آخر عمرش كور شده بود. در مجلسى كه بنىاميه حاضر
بودند، در زمان خلافت عثمان پرسيد: در مجلس كسى نيست كه از او
بايد پرهيز كرد؟.
گفتند: نه.
گفتند: اى بنى اميه! غنيمت شماريد رياست و
سلطنت را و مگذاريد به ديگران برسد. بدانيد نه آخرتى است و نه وحيى نازل شده است
(339).
صبر على (عليه السلام) از معجزات
اوست
بهترين تعبيرات آن است كه خودش فرمود:
فصبرت و فى العين قذى و فى الحلق شجى
(340).
مىدانيد على 25 سال از عمرش چطور گذشت؟ مبالغه نمىفرمايد؛ مثل
كسى كه استخوان در گلويش گير كرده است، به چه سختى آب و خوراك مىخورد و نفس
مىكشد؟ مانند كسى كه خار در چشمانش خليده، اگر خداى نكرده مختصر خارى در چشم تو
باشد، چه بر سرت مىآيد؟ لذا فرمود: از معجزات على (عليه
السلام) صبر اوست. وگرنه بشر عادى، عاجز است از چنين صبرى لذا صبح روز
نوزدهم ماه رمضان فرمود: فزت و رب الكعبه
(341)؛
به پروردگار كعبه سوگند! رستگار شدم.
بالأخره تمام مىشود. شب سمور گذشت و لب تنور گذشت. اوضاع معاويه -
لعنه الله - گذشت و غصه خوردنهاى على هم گذشت؛ ولى برد با مؤمن است. بدبخت آن كسى
است كه بىايمان رفت. يزيد و يزيديان چه با خود بردند؟ جز بدبختى و عذاب جاودانى.
ألم يأن للذين أمنوا أن تخشع قلوبهم لذكر
الله و ما نزل من الحق و لا يكونوا كالذين أوتوا الكتب من قبل فطال عليهم الأمد
فقست قلوبهم و كثير منهم فسقون
(342).
بىبند و بارى و قساوت قلب
گفتيم گرفتاريها براى مداواى دل است. امروز مىخواهيم اقسام قساوت
قلب و علاج آن را يادآور شويم. حالا كه روى اين مقدمات معلوم شد ايمان اطراف قساوت
و رقت قلب مىچرخد، اگر رقت قلب آمد، ايمان مىآيد و اگر قساوت آمد، ديگر ايمانى در
آن نمىماند. اميد خيرى به او نيست.
نخست اسباب قساوت قلب را يادآور شويم. مهمترين اسباب آن به طور
خلاصه ذكر مىشود.
قساوت دل، امر طبيعى نيست. راجع به خلقت نيست. بشرى كه به دنيا
مىآيد قسىالقلب متولد نمىشود. كسبى است. اگر دلش سخت مىشود، كسب و كارش آن را
قسى كرده است. لحظه به لحظه دل خودش را سختتر مىكند. خدا بشر را قسىالقلب
نيافريده بلكه
(343)
به حسب وضع نخستينى، يك نوع آمادگى براى پذيرش حق دارد؛ چه رسد به اينكه قساوت
داشته باشد. از اول هر مولودى بر فطرت آفريده مىشود؛ يعنى استعداد پذيرش حق را
دارند.
حالا ببينيم چطور مىشود كه شخصى به مرور ايام و به تدريج قساوت
پيدا مىكند. بىبند و بارى، موجب قساوت قلب است. براى رسيدن به شهوات و هوسرانيها
كه همراه با بىبند و بارى باشد. اين قاعده كلى بود. چشمچرانى مثلا در اين جهت،
شبانهروز بدون پروا، زن و دختر هركس، جوان چشم را رها كرده است. اين بىبند و بارى
در هوسرانى چشم، با كمال بىاعتنايى، هردفعه كه نگاه شهوتى مىكند، پردهاى روى دل
مىگذارد تا هزاران پرده روى دل مىگيرد. اين همان آدمى بود كه سال قبل تا مىگفتند
ياالله! اشك چشمش جارى مىشد، تا آيهاى از قرآن مىشنيد
(344).
تا بچه يتيمى را مىديد تاب نمىآورد و ترحم مىكرد. نمىتوانست اشك يتيم را ببيند،
اما حالا مال بچه يتيم را مىخورد و باكى ندارد. اين همان هوسرانيها و بىبند و
باريهايش بود كه قساوت برايش آورد. چشمچرانى، نتيجهاش همين است
(345)،
همچنين است ساير گناهان.
فرجام معصيت در مكان مقدس
در تفسير روحالبيان نقل كرده است كه : سه برادر بودند. برادر
بزرگتر ده سال مؤذن مسجدى بود. در مناره اذان مىگفت. پس از ده سال، برادر دومش اين
منصب را اشغال كرد. برادر دومى هم پس از چند سال مرد. برادر سومى آن منصب را به او
پيشنهاد كردند. گفت: حاضر نيستم.
گفتند: حقوق گزافى به تو مىدهيم.
گفت: صد برابرش هم بدهيد من حاضر نيستم. پرسيدند: مگر اذان گفتن بد
است؟
گفت: نه؛ ولى در مناره و مأذنه من حاضر نيستم اذان بگويم. علتش را
از او پرسيدند، گفت: اين مأذنه جايى است كه دو برادر بدبخت مرا بىايمان از دنيا
برد؛ برادر بزرگم ساعت آخر عمرش، خودم بالينش بودم، خواستم سوره يس بخوانم مرا نهيب
كرد، گفت: قرآن چيست؟ برادر دومم هم به همين نحو!
به خدا استغاثه كردم كه خدايا! اين دو بدبخت سالها نماز جماعت را
ملتزم بودند و در مأذنه اذان ميگفتند، چه شد كه بى ايمان مردند؟! خدا به من منت
گذاشت و در عالم رؤيا برادر بزرگ را ديدم كه در حال عذاب است. گفتم: تو را رها
نمىكنم تا ببينم چه شد كه بى ايمان مردى؟ خدا براى اينكه به من بفهماند زبانش را
گويا كرد و گفت: ما، در مأذنه مىرفتيم، چرخ مىخورديم و نگاه توى خانه مردم
مىكرديم. زن مردم، دختر مردم، وضع داخلى و محرمانه مردم را جستجو مىكرديم! هردفعه
كه اين بدبخت به مناره مىرفت و بر مىگشت، پرده جديدى دلش را مىگرفت. دلش را
مسموم مىكرده و پايين مىآمده. عمل رها نمىشود.
چند سال به دلت تير مىزدى، آنوقت مىخواهى در اين دل، خشوع براى
حق پيدا شود. ساعت مرگ ببين چطور خشوع دارى. اين خشوع بايد حالا در تو پيدا شود. آن
خشوعى كه حال مرگ پدر و مادرت به ياد دارى، چشمش را هم نمىتواند تكان دهد.
اسئلك خشوع الايمان. اين خشوع ارزش دارد كه حالا برايت
پيدا شود كه اختيارى است
(346).
آن خشوع قهرى و تكوينى ، ارزشى ندارد. آدم بىبند و بار چگونه خشوع پيدا مىكند؟
قرآن چنين آدمى را چگونه مىتواند هدايت بكند. قرآن هدايت مىكند كسى را كه بىبند
و بار نباشد
(347).
آدم بىبند و بار را كجا قرآن مىتواند هدايت كند. موعظهاش اثر نمىكند، نرود ميخ
آهنين بر سنگ.
حرامخوارى و قساوت قلب
انسان، هوسش در شكمش است. از هيچ جنايتى به خاطر شكم باك ندارد. به
قدرى بىبند و بارى است كه تا خوراك لذيذى به شكمش برساند، دو روز كه مىگذرد، غلظت
و سختى دلش بيشتر مىشود. همتش اين است كه شكمش را از طعام لذيذ پر كند نمىگويم
حرام است، بخور؛ ولى حرام نخور، پر نخور، اسراف نكن.
تو مىخواهى شكمپرستى بكنى، هوسرانى بكنى، آنوقت در دلت ايمان جا
بگيرد. دلت به قدرى سخت مىشود كه اگر بچه يتيم را جلويت بكشند، دلت متأثر نمىشود.
روز عاشورا منظره حسين (عليه السلام) و بچه شيرخوار، چقدر رقت آور
است. هر صاحب دلى قدرى تكان مىخورد، ولى واعجبا! حسين (عليه السلام) طفل شيرخوار
را آورده مىفرمايد: اسقوه عجيب است! از عبارت مقتل
فهميده مىشود نه اينكه من آب را براى خودم مىخواهم، مىفرمايد: بچه را آب بدهيد.
خودتان بگيريد اين بچه را و آبش دهيد.
آنوقت فرمود: قد ملئت بطونكم من الحرام
(348).
شكمهايتان از خوراك حرام پر شده است و ديگر كارى براى شما باقى
نگذارده است.
خلاصه، حرامخوارى قساوت مىآورد.
گناه و
ناپاكى
زنى كه فكرش جمال فروشى است، آرايش كرده در اداره، يا مدرسه، يا
كوچه و بازار مىآيد. هر روزى كه اين زن با اين وضع مىآيد و بر مىگردد، دلش را
پردهاى زيادتر مىگيرد. آيا ديگر ايمان در دلش مىماند؟ آنوقت مىگويد دل پاك
باشد حجاب چيست؟! تو الان دارى دلت را ناپاك مىكنى، غليظ و شديد مىكنى.
سينما روها! آيا اين فسادها جز از سينماها بر مىخيزد؟ اينجا،
جايى است كه تو خوش بگذرانى. اى جوان! در اين مركز مىروى، اين همه زنها آرايش كرده
مىبينى، خواهى نخواهى دلت تكان مىخورد، يا ناكام مىشوى و ناراحتيهاى خيالى
مىيابى. يا اگر خواستى به يكى از آنها برسى، چه دردسرهايى دارد؟ و چه ناملايماتى
را بايد تحمل كنى؟ اين همه تشويش خاطر و ناراحت كننده اعصاب براى ساعتى خوش گذرانى؟
خلاصه، هوسرانى و بىبند و بارى، موجب قساوت قلب مىشود. ايمان و
حب خدا ديگر در آن، جا نمىگيرد. اگر بىبند و بار شدى، در رشته شكم افتادى، برهاى
مىشوى. شهوترانى تو را خوكى مىكند. اگر افتادى در رشته ثروتمندى با بىبند و
بارى، فقط مطلوبت پول شد، از هرچه و هرجا، پس از مدتى، سگى خواهى شد. شواهد مطلب
زياد است.
رؤياى حسين (عليه السلام) در شب عاشورا. فرمود:
ديدم سگهايى به من حملهور شدند. سگ ابلقى كه بيش از ديگران
حمله مىكرد، شمر بود
(349).
طمع جايزه يزيد و پولپرستى باطنشان را سگى كرده است كه حسين (عليه
السلام) در خواب آن را مىبيند.
علاج قساوت قلب
اساس كفر و بىايمانى، قساوت قلب است. علاج آن به امورى است كه در
روايات اهلبيت (عليه السلام) رسيده كه به تدريج ان شاء الله ذكر مىشود. ياد مرگ.
زياد ياد مرگ خودت كن. نترس. به ياد مرگ بودن، مرگ زودتر نمىآيد. كفن خودت را
آماده كن و مرتبا به آن نگاه كن.
مروى است از چيزهايى كه عمر را دراز مىكند، آماده كردن كفن است.
شبانهروزى اقلا يكدفعه آن را بنگر و بگو: خدايا! آن را بر من مبارك گردان. زنها
مقنعهاى كه براى كفن آماده كردهاند، در نماز بپوشد. همچنين عمامه مرد كه هنگام
نماز مىبسته مستحب است به سرش بپيچند. اين كار موجب رقت قلب مىشود. رام مىشود،
خاشع مىگردد. اگر بتواند قبرى براى خودش آماده كند، بر سر قبر خودش برود، متذكر
شود اينجا جاى من است، بايد رفت.
مرتبا بر سر قبر والدينت برو و ملتفت باش تو هم به زودى نزد آنها
خواهى رفت. عمده التفات است. مرگ خبر نمىدهد. آنهايى كه سنشان از تو كمتر بود،
رفتند، پس متذكر باش.
داستان اسكندر و سلطان چين
از كتاب حيوةالحيوان بگويم: اسكندر كه شهرها را فتح مىكرد، وقتى
به چين رسيد و مركز آن را محاصره كرد، در همان اوقات محاصره كه اسكندر در خيمه و
وزرا نزدش بودند، مأمورين دم در ديدند يكنفر چينى آمده مىگويد از طرف سلطان چين
آمدهام. برايش اذن گرفتند و داخل شد. گفت: پيغامى كه سلطان به من داده، گفته تنها
بايد به اسكندر بگويم. اسكندر امر كرد خلوت كنند. قاصد سلطان آمد و گفت: مرا
مىشناسى؟
اسكندر گفت: نه.
گفت: من خودم سلطان چين هستم.
اسكندر گفت: چگونه جرأت كردى خودت بيايى؟ آيا نترسيدى؟
گفت: نه، زيرا شنيدهام تو آدم عاقل هستى و آدم عاقل كار بيهوده
نمىكند. من كه سوءسابقهاى با تو نداشتم تا بخواهى مرا بكشى؛ اما براى گرفتن كشور
من، كشتن من فايده ندارد؛ زيرا قشون فراوان و نايبالسلطنه هم هست. وزرا و رؤسا
آمادهاند.
اسكندر ديد عجب سلطان عاقلى هست. گفت: بسيار خوب! ما هم حاضريم با
شما صلح كنيم به شرطى كه سه سال خراج چين را به ما بدهيد، آيا مشكل نيست؟
گفت: چرا، از نظر اقتصادى خيلى عقب مىافتيم.
اسكندر كه مرد با فراست و زرنگى است، گفت: اگر خراج يك سال را
بگيرم ناراحت نمىشويد؟
گفت: چرا.
اسكندر گفت: خراج شش ماه را به ما بدهيد و خودت بهترين كس هستى
براى اداره چين، كى از تو عاقلتر و داناتر؟
خلاصه با صلح و صفا قرار داد بستند كه اسكندر خراج شش ماه چين را
بگيرد و برود.
سلطان گفت: جناب اسكندر! از شما خواهشى دارم، زشت است كه شما به
حدود كشور ما بياييد و ما از شما پذيرايى نكنيم. از شما و همه قشونتان دعوت مىكنيم
كه فردا نهار را ميهمان ما باشيد.
اسكندر پذيرفت. فردا كه شد، اسكندر خودش و قشونش آمدند به همان
جايى كه براى نهار دعوت شده بودند. سلطان چين خودش سوار شده و قشون فراوانى خيلى
بيشتر از لشكر اسكندر به استقبالش رفت.
ابتدا اسكندر وحشت كرد و خيال كرد نيرنگى به او زده است، گفت: به
ما خدعه زدى؟
گفت: نه. من خواستم قشونم را به تو نشان بدهم تا خيال نكنى ديشب كه
آمدم سراغت به واسطه عجز بوده است. من از تو به مراتب مسلحتر هستم؛ ولى ديدم
خونريزى بد است. آخر براى چه ما جان عدهاى را هدر دهيم و مردم بيچاره را كشتن
دهيم. ديشب كه آمدم و صلح كردم مىخواستم خونريزى نشود.
سخنانى بين آنها رد و بدل شد كه طولانى هست.
آخرش كه محل شاهد من است، با كمال احترام اسكندر و وزرايش را پياده
كرد وزراى طرفين جمعند، دستگاه ملوكانه، تمام لشكر اسكندر را اطعام كرد؛ ولى خصوص
اسكندر را جاى معين و سفره ويژه قرار داد اسكندر و سلطان تنها سر سفره نشستند.
اسكندر قاب سرپوش دار را نگاه كرد ديد همهاش برليان است. قاب ديگر، همه زمرد است.
قابهاى ديگر از جواهرات ديگر؛ جواهراتى كه تاكنون نديده بود. بالأخره سلطان چين
تعارف كرد: چرا ميل نمىفرماييد؟
اسكندر گفت: اينكه خوراك من نيست.
گفت: عجيب است! خوراك شما پس چيست؟
گفت: نان، گندم، برنج، گوشت و...
گفت: معذرت مىخواهم! ما خيال مىكرديم جواهرات ناياب خوراك شماست
وگرنه شكمى كه به نان و برنج سير مىشود مگر در يونان و روم به دست نمىآيد كه اين
همه راه به چين تشريف آورديد؟ چه ولعى است كه شما را گرفته است؟
اسكندر دانشمند بود و هميشه در ركابش دانشمندان بودهاند؛ ولى گاهى
تذكراتى پيدا مىشود كه دانشمندان را نيز بيدار مىكند. اى انسان عاقل، اين همه
براى شكم حرص مىزنى، مگر چقدر در آنجا مىگيرد. اين همه حرص روى هم گذاشتن، حق
غير را پايمال كردن، در اين شكم اندوخته كردن، چه مسؤوليتها برايت دارد. اين همه
جنب و جوش براى پول، دلت را قسى مىكند.
سفارش على به امام حسن (عليه
السلام)
على (عليه السلام) در ضمن وصايايش به حسن مجتبى (عليه السلام)
فرمود: دلت را به موعظه نرم كن
(350).
خاك من تو است كه باد شمال
|
|
مىبردش رو به يمين و شمال
|
بسكه در اين خاك ممزق شده
|
|
پيكر خوبان بديع الجمال
|
لو كشف تربة عن بدرهم |
|
لمتر الاكدقيق الهلال |
زنده دلا مرده ندانى كه كيست
|
|
آنكه ندارد به خدا اشتغال
|
اىكه درونت به گنعه تيره شد
|
|
ترسمت آئينه نگيرد صقال
(351)
|
نكند كارت به جايى برسد كه آيينه دلت قابل صيقل زدن نباشد. دردت
بىدرمان شود. قساوت دلت ديگر علاج نداشته باشد.
گرگ اجل يكايك از اين گله مىبرد
|
|
وين گله را ببين كه چه آسوده
مىچرند
(352)
|
حيوانى كردى كه ديگر علاج نداشته باشد. مىبيند رفيقش مرد، باكش
نمىشود. مرگ رفيقان و بستگانت را به يادآور، تو هم چنين روزى خواهى داشت. ندانم
آيا در آن هنگام كه بميرم، كسى هست به من تلقين توحيد و عقايد حقه كند و مرا به ياد
خدا بيندازد؟
كنون هر ساعتى غم بيش دارم
|
|
كه روز واپسين در پيش دارم
|
در آن ساعت خدايا يارئى ده
|
|
ز غفلت بنده را بيدارئى ده
|
در آن ساعت ز شيطانم نگهدار
|
|
به لطفت نور ايمانم نگهدار
|
چو در جانم نماند زان لقا هوش
|
|
تو در جانم نكن نامت فراموش
|
باز از على بگويم، اين پدر روحانى و طبيب دلها. اى دوستانم! دردتان
را بگويم دوايتان را هم بگويم تا علاج كنيد. دردتان گناهانتان و دارويتان طلب آمرزش
از خداوند است
(353).
درد شما گناهانتان است. هوسرانيها و بىبند و باريهايتان است.
داروى شما نيز طلب آمرزش از خداست. بايد اين تيرگيها را صيقل زد و پاك كرد مخصوصا
در اين ماه مبارك رمضان، العفو! العفو! به درگاه خدا كنيد.
ألم يأن للذين أمنوا أن تخشع قلوبهم لذكر
الله و ما نزل من الحق و لا يكونوا كالذين أوتوا الكتب من قبل فطال عليهم الأمد
فقست قلوبهم و كثير منهم فسقون
(354)
.
استغفار، علاج قساوت قلب
روز گذشته نتيجه بحث ما اين شد كه سبب خرابى دل و قساوت آن، بىبند
و بارى و هوسرانى است. و به تعبير ديگر، نه گناه تصادفى بلكه بىباكى در گناه، كار
ندارد حق كسى پايمال شود. آبروى كسى برود. مال ديگرى تلف شود. همينقدر كه بىبند و
بار و بىباك شد، در رسيدن به هدفش، اين مقدمه قساوت قلب و بىايمانى است.
حديثى از اصول كافى از امام پنجم حضرت باقرالعلوم (عليه السلام)
يادآورى كنم. حضرت مىفرمايد:
نيست عبد مؤمنى مگر اينكه دلش روشن است.
هنگامى كه آفريده شده دلش پاك است، تا هنوز گناه نكرده وقتى كه گناه كرد، نقطه
سياهى بر دل سفيدش پيدا مىشود، اگر توبه كرد، پاك مىگردد؛ ولى اگر مداومت بر گناه
كرد، كمكم سياهى دل زياد مىگردد به قسمى كه تمام دل، زنگ مىگيرد و سياه مىشود
(مانند سنگ، سخت مىگردد). وقتى كه تمام دل را سياهى گرفت، ديگر موعظه در او اثر
نمىكند بلكه گاهى به كفر مىكشد و از او ظهور مىكند
(355).
و نيز از آن حضرت است كه: هيچ زيان دارتر براى
دل مانند گناه نيست
(356).
مسلمانان! از قساوت دل بترسيد و گناه نكنيد. اگر خداى نكرده گناهى
پيش آمد، زود با توبه آن را علاج كنيد و با استغفار اثر آن را پاك كنيد.
طول آمال و آرزوها و قساوت قلب
اما غير از گناه مكروهات و مباحات، چيزهايى كه قساوت قلب مىآورد و
در روايات اهلبيت يادآورى شده، فهرستوار ذكر مىنمايم:
از جمله چيزهايى كه قساوت قلب مىآورد، طول
آمال و آرزوهاست
(357).
آمال و آرزوهايت را زياد نكن كه دلت قساوتوار مىگردد.
طول آمال چيست؟ آمال يعنى آرزو و ميل و
خواستههاى نفس. آرزوهايى كه تا بخواهيد به آن برسيد، مدت مىخواهد. اگر نفس
خواستههايى پيدا كرد كه زمان زيادى لازم دارد، موجب قساوت قلب مىگردد.
در چنين دلى كى ديگر ايمان و خشوع براى حق مىآيد؟ هوشش جاى ديگر
است. اگر نماز هم مىخواند، عادت است، يا صرف خيال، يا ترس از عذاب است. عبادت
ظاهرى است، نه روى ايمان و خشوع براى پروردگار. طول آرزوها هلاكش كرده است.
طول آمال و تازيانه حجاج
در كتاب المحاضرات، راغب اصفهانى نقل كرده است كه:
شبى حجاج ملعون، آخر شب، به دو سه نفر مأمورين گفت: مىخواهم
در شهر گردش كنم و خودم بازرسى و تفتيش نمايم. از بازار رد مىشدند، دكانها بسته
بود مگر يك دكان. ديد داخلش چراغ روشن است و صاحب دكان كار مىكند. از گوشه درب
دكان نگاه كرد ديد پينهدوزى مىكند و حرف مىزند. تنها نشسته با خودش بلند حرف
مىزند و مىگويد: تا كى اين طور زندگى كنم؟ اين كار نشد، فكرى كن. به خودش جواب
مىداد: بلى از فردا بايد هرچه به دستم مىآيد نصفش را پسانداز كنم و آنچه كار
مىكنم صرفهجويى كرده نصفش را كه پسانداز كردم هر يك ماه فلان مبلغ و سر يك سال
فلان مبلغ. در خيال خود پول را زياد كرد و كمكم ميليونر شد. وقتى كه داراييم به
اين حد رسيد، ديگر بايد بالا بزنم و دختر حجاج را بگيرم و سر و سامانى به خود بدهم.
او هم منصبى به من مىدهد؛ البته دختر حجاج هم به خيالش مىتواند به من فخر بفروشد،
آنوقت من ديگر پينهدوز سابق نيستم. اگر كم و زياد كرد، با اين مشته كه در دست
دارم محكم بر سرش مىكوبم.
اينجا كه رسيد، حجاج به مأمورين دستور داد او
را بيرون بكشيد. بيچاره را از دكان بيرون كشيدند و حجاج شروع كرد به او دشنام دادن.
مردك در اين نيمهشب چكار به دختر من دارى؟ همانجا دستور داد پنجاه تازيانه به او
زدند. پينهدوز خيالباف بيچاره كتك را خورد ولى معلوم نيست دست از اين آمال و
آرزوهاى واهى برداشت يا نه؟.
ناكامى در
رسيدن به آمال طولانى
انسان تا وقتى ملكالموت و سيلى قهر الهى را
نخورده، دست از خيالبافى بر نمىدارد. خلاصه، انسان خواستههايى پيدا كند كه نياز
به مدت داشته باشد، همتش امر موهوم دنيوى مىگردد. فكر و خيالش را مىگيرد. بدانيد
آمال و آرزوها نهايت ندارد، هركدام كه برايش برآورده شد، بيشترش را خواستار است؛
نظير عطشان و آب شور درياست كه هرچه بيشتر بياشامد، تشنه مىشود. كسى هم كه آرزوهاى
مادى پيدا كرد، به هرچه هم كه رسيد خواسته ديگرى سر بر مىآورد و عمرش را به همين
خواستهها مىگذراند. از هر يك از اهل دنيا هنگام مرگ بپرس آيا به خواستههايت
رسيدى؟ مىگويد به صد يك آن نيز نرسيدم.
هركسى طالب دنيا شد، ناكام خواهد بود. آرزوها
حد آخرى ندارد. از آن ميلياردر گرفته تا آن گدا. از رئيس كل بگير تا فراش. در هر
مقامى، هركس طالب خواستهها و هوسها باشد، بدانيد ناكام مرده و خواهد مرد. آنچه
خواسته به هزاريكش نمىرسد. در اين دوره خيلى عجيب شده! آمال و آرزوها به قدرى زياد
شده است مثل اينكه همين جا بايد بماند. شايد يك مرتبه نفس رفت و برنگشت. اين خيال
را نمىكند. خصوصا اگر - نعوذبالله - پيشرفت هم داشته باشد، پول فراوان و جوانى و
نيرو هم باشد، آيا ديگر براى چنين شخصى، قلب مىماند؟
عابد
بىخانمان
روايتى راجع به طول آرزو برايتان بخوانم. در
لئالى الأخبار نقل مىكند: پيغمبرى در سياحتش رسيد به راهبى كه در دامنه كوهى سرگرم
عبادت است و سر و سامانى ندارد. خانهاى براى زمستان و آسايشگاهى براى گرماى
تابستانش ندارد. پرسيد: چقدر است كه اينجا هستى؟ گفت: سالهاست كه اينجا هستم.
پرسيد: چطور براى حفظ از سرما و گرما خانهاى
تهيه نكردى؟
گفت: هنگامى كه باران مىآيد، در اين غار
مىروم پس خانه براى چه مىخواهم؟ من كه عمرى در دنيا ندارم، خانه مىخواهم براى
چه؟ چند سال قبل، پيغمبرى را ديدم پرسيدم: چقدر در دنيا مىمانم؟
گفت: هفتصد سال بيشتر عمر نمىكنى. آره هفتصد
سال هم عمر است كه من براى آن خانه بسازم؟
پيغمبر گفت: مىآيد در آخرالزمان وقتى كه بشر
در آن زمان عمرش به صد سال نمىرسد ولكن ساختمانها از آهن و سنگ و محكم كاريها
مىكند.
عابد گفت: اگر من عمرم صد سال بود، همان را به
يك سجده تمام مىكردم.
البته ما در اين فكرها نمىرويم و در اين
خيالها نمىافتيم كه مگر عمر چقدر است؟ به قدرى آمال و آرزوها كور و كر مىكند كه
ميزان عمر هم از كف رفته است. حالا كه همان فرمايش پيغمبر است كه فرمود:
بيشتر عمر امت من بين شصت و تا هفتاد است
(358).
اگر كسى به شصت رسيد، بداند در مرز مرگ رسيده
است پيرمرد شصت ساله چه هوسرانيها و حرصها، آرزوها و خواستهها دارد. اگر يكميليون
داشت دلش مىخواهد ده ميليون شود
(359).
تا جوان بود، اگر قوم و خويشش ناراحت بود، او
هم متأثر مىشد و كمكى مىكرد؛ ولى حالا ميليونر و پير شده ديگر هيچ كمكى نمىكند و
مىگويد: مىترسم كم شود. عمر كه زياد شد، اخلاقيات انسان نيز عوض مىشود.
حكايت اسامة
بن زيد و سخن رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم)
حديث ديگرى از بحارالأنوار نقل كنم تا به ترتيب
اسلامى بيشتر وارد شويم:
اسامة بن زيد كنيزى خريد تا به مدت دو ماه پولش
را بپردازد. معاملات نسيه مدت دارد كه مىكنى، حرصهايى كه مىزنى. تو كه محل ندارى،
چرا چك مىكشى؟ اين برخلاف دستورات اسلام است.
اين خبر به گوش پيغمبر (صلى الله عليه و آله
وسلم) رسيد. حضرت فرمود: ان اسامة لطويل الامل
(360)
اسامه صاحب طول آرزو است. معلوم مىشود خيال مردن ندارى، مىخواهى تا دو ماه ديگر
بمانى؛ البته نمىگويم معامله نكنيد؛ ولى شايد مردى. سعى كن وقتى كه مىميرى بدهكار
نباشى. از شكمت بگير، از وضع ماديت بگير. كمتر تجمل داشته باش. منتظر نباش كه وارث،
بدهى تو را بپردازد. بىجا قرض مىكنى. براى چه؟ تا بتوانى زير بار قرض نرو و مرگ
را فراموش نكن.
مرگ از
ديدگاه رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم)
پيغمبرتان مىفرمايد:
لقمهاى در دهان نمىگذارم كه اميد فرو بردنش را داشته باشم.
يعنى شايد اجل مهلت نداد اين لقمه پايين رود.
رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم) مرگ را اينقدر نزديك مىبيند. تو كه امت اين
پيغمبر هستى، آيا نبايد بويى از اين رويه در تو باشد.
آقا اميرالمؤمنين (عليه السلام) وصيت مىفرمايد
(361):
به شما سفارش مىكنم آى شيعيان و دوستان على (عليه السلام) بياييد و به اين
سفارشنامه على (عليه السلام) عمل كنيد. زياد ياد مرگ خودت بكن، از در خانه كه بيرون
مىروى، اميد نداشته باش برگردى.
چه بسيار كسانى كه رفتند و برنگشتند. راستى به
عمرت اطمينان نداشته باش. شايد فردايى نداشته باشى. موقعى كه مىخوابى، اميد بيدار
شدن نداشته باش. شايد در خواب اجلت رسيد
(362).
غفلت خودتان را از مرگ كم كنيد، تا دل نرم گردد. در دل نرم، خشوع حق پيدا مىشود.
البته تا دل نرم نگردد، خشوع براى حق در آن پيدا نمىشود.
مؤمنين كسانى هستند كه نرم و آرام هستند
(363).
ذكر موت، دل آنان را نرم كرده است.
مرگ از
ديدگاه امام باقر (عليه السلام)
يكنفر از امامباقر (عليه السلام) پول خواست.
حضرت فرمود: نقد ندارم.
گفت: بدهى دارم. گرفتارم.
به شما پناهنده شدم.
حضرت فرمود: نقد نيست لكن
جنسى است كه در راه مىرسد. اگر رسيد، از وجه آن، دين تو را ادا مىكنم.
گفت: آقا! پس قول بدهيد.
حضرت فرمود: من به عمرم
اطمينان ندارم، چگونه به تو قول دهم كه بدهىات را ادا مىكنم؟.
ابن سعد است كه آرزوى ملك رى دارد و حاضر است
براى رسيدن به اين خيال واهى، حسين (عليه السلام) را نيز بكشد. مىگويد:
اگر جهنمى هم باشد، توبه مىكنيم. فعلا به حكومت رى برسم.
احتمال نمىدهد شايد مرگت رسيد. شايد نشد. اين
خيال را نمىكند. بسيارى از رؤساى لشكر به همين قسم خيالها آمدند و شكر خدا را كه
همه ناكام و نامراد شدند.