ايمان

شهيد محراب آيةالله دستغيب

- ۱۰ -


گناه بخشى كليسا!

راستى چقدر مسخره است گناه بخشى كشيشها براى گنهكاران مسيحى! هر كثافتكارى مى‏خواهد مى‏كند سپس به كليسا رفته مبلغى پول مى‏دهد و اقرار به گناه مى‏كند و جناب كشيش هم او را مى‏آمرزد! راستى كه شيطان چه كرده است. آن‏وقت مى‏گويند ما اهل نجاتيم! چه ادعاى پوچى مى‏كنند.

وضع مردم پس از ظهور امام‏زمان (عليه السلام)

ايمان به خدا و آخرت علاقه‏مندى به خدا و قيامت مى‏خواهد. باور داشتن بهشت و جهنم مى‏خواهد. بعضيها گويى اين مطالب براى آنها قصه است و ...عمل صالحا... عملى كه براى خدا باشد نه براى شهرت و نشان دادن به خلق. شاهد ايمان، عمل است. اگر ايمان با عمل صالح همراه شد، آن‏وقت دنيا و آخرت درست مى‏شود و در امن و امان مى‏باشد. هر فردى بايد خودش را اصلاح كند تا اجتماع اصلاح شود.

خدايا! برسان آن آقايى را كه همه را با ايمان كند (282). همه را به تقوا كند و اين هوا و هوسها، پول پرستيها را كنار گذارد. امنيت حقيقى بياورد (283). همه مى‏شوند الهى. دلها همه خدايى مى‏شود. تهمت و غيبت، قول بدون علم و خيانت ديگر در كار نيست.

حضرت كه ظهور كرد، عقلها رشد مى‏كند. ايمانها زياد مى‏شود. انسان مى‏فهمد كه بهشت و جهنم و صراط، حق است. راستى به اين مطالب مؤمن مى‏شود به قسمى كه در روايت دارد دختر زيبا، جواهر را از بغداد تا شام مى‏برد و يك‏نفر به او و جواهراتش نگاه نمى‏كند.

ألم يأن للذين أمنوا أن تخشع قلوبهم لذكرالله و ما نزل من الحق و لا يكونوا كالذين أوتوا الكتب من قبل فطال عليهم الأمد فقست قلوبهم و كثير منهم فسقون‏ (284).

روح ايمان عطاى خداست‏

كلام رسيد به اين‏جا كه روح ايمان، افاضه خدا و عطاى رب‏العالمين است. صنع بشر در آن نيست. آنچه صنع بشر است و بر او واجب است، آماده كردن خودش هست براى تابش نور ايمان. انسان بايد پيكره ايمان را درست كند؛ اما جان ايمان از خداست. واجب است فروع دين و واجبات را يادگرفتن و عمل كردن؛ اما خشوع و گرويدن دل به پروردگار است به طورى كه دائما خدا را حاضر و ناظر ببيند و عبد ذليل در محضر رب جليل باشد. اين ايمان عطاى خداست همان است كه در اصول كافى از آن به روح الايمان تعبير مى‏فرمايد. ايمانى كه خدا به او بدهد، دل را روشن و انسان را بيدار كند. عظمت حق را درك كند، اينها آثار ايمان است. ايمان يعنى راستى خدا را به عظمت و خود را به حقارت شناختن‏ (285)تا ياد حق مى‏كند، سلطان حقيقى ملك‏الملوك آن پروردگار عظيمى كه كره زمين با اين وسعت و بزرگى‏اش چون ريگى در بيابان است، نسبت به آفرينش آن رب‏العالمين كه همه صاحبان قدرت مخلوق اويند، از او پديد آمده‏اند و همه چيزشان مال او و از اوست، از عظمت حق، مى‏لرزد (286).

اى بشر! افتخار تو مال و صنايع نيست. افتخارت وقتى است كه با اين حقارتت خداى آفتاب و ماهتاب را بشناسى و با رب‏العالمين آشنايى پيدا كنى.

بزرگ‏شناس، شاهد بر بزرگى خودش هست. تو بايد خالق ماه را بشناسى.

رسد آدمى به جايى كه بجز خدا نبيند   بنگر كه تا چه حد است مكان آدميت‏ (287)

ايمان مهاجران به حبشه‏

داستانى از ايمان برايتان بگويم:

در اوايل بعثت پيغمبر مسلمانان تا سه سال، عددشان به چهل نفر مى‏رسيد و مشركين مكه به آنها خيلى آزار مى‏رساندند. رسول خدا به امر پروردگار امر كرد برويد و فرار كنيد، اين‏جا نمانيد. مكه را ترك كنيد. شما بايد نماز بخوانيد و روزه بگيريد، برويد در جايى كه در امان باشيد. مسلمانان نزد نجاشى امپراتور حبشه رفتند. نجاشى هر چند نصرانيت در حبشه غالب بوده؛ اما خود امپراتور مرد بزرگ و دانشمندى بوده است.

پيامبر، بزرگتر مسلمانان را در اين سفر جعفر بن ابى طالب قرار داد. اين عده را فرستاد. مشركين هم هيأتى اعزام كردند به رياست عمروبن عاص نزد امپراتور حبشه و هدايايى هم برايش فرستادند. مأموريت اين هيأت خواهش از نجاشى بود كه مسلمانان را برگرداند و از حبشه بيرون كرده تحويل مشركين دهد. مسلمانان كه وارد شدند خبر به نجاشى دادند. نجاشى با كمال احترام از آنان پذيرايى كرد.

از آن‏طرف هم مشركين قريش، به سركدگى عمروعاص با هدايا تحف آمدند و خواهش كردند كه پناهندگان مسلمانان را تحويل ما دهيد. اينها كسانى هستند كه اخلالگرى كرده‏اند و دين آبا و اجدادى ما را مذمت مى‏كنند.

نجاشى هم مرد دانشمندى است و به گفته آنها فورى ترتيب اثر نمى‏دهد. گفت: بايد حضورا صحبت كنم. مسلمانان را احضار كرد. جناب جعفر جلو و عده مسلمين پشت سرش مستقيم نزد امپراتور آمدند بدون اين‏كه تعظيم يا احترامى براى او كنند.

عمروعاص همين مطلب را بهانه كرد و گفت: ديديد اين مسلمانان به شما سجده نكردند برخلاف مرسوم كه بايد در حضور امپراتور به خاك بيفتند. او خواست امپراتور را نسبت به مسلمين بدبين كند و گفت: اينها با تو هم بدند، نه تنها با ما.

مأمور امپراتور جلو جعفر آمد و گفت: چه شد كه برخلاف مرسوم به سجده نيفتاديد. معمولا كسى كه گرفتار است ناچار است كه ظاهرا تملق بگويد. اگر امپراتور اينها را پناه ندهد، خطر دارد؛ اما ايمان چه مى‏كند. پس از چند سال مسلمانى، فهميده‏اند تمام كارها به دست خداست. جناب جعفر با صداى بلند به طورى كه خود امپراتور هم شنيد، فرمود: دين ما اذن نمى‏دهد كه براى غير خدا به خاك بيفتيم. كسى كه خداشناس شد، سر و كارش با خداست. كسى كه از مخلوق ستايش مى‏كند، با خالق سروكار ندارد. مخلوق نزدش بزرگ است؛ چون خالق را نشناخته است؛ اما اگر عظمت خدا را دانست‏ (288)، ديگران در چشمش كوچكند. شيعيان على (عليه السلام) و اهل ايمان اين طورند. خدا را به بزرگى شناختند پس غير حق براى آنها ارزشى ندارد. ايمان كه آمد، فهم مى‏آيد. سرى به قبرستان بزن. اين‏قدر بزرگها خوابيده‏اند، سردارها، بى‏سر و پا دارها، بى‏پا شده‏اند.

رو به گورستان دمى خاموش نشين   آن خموشان سخنگو را ببين‏ (289)

..لم يكن شيئا مذكور (290).

انسان اگر مقام نزد خدا داشته باشد، سزاوار تكريم است؛ چون عظيم را شناخت و سروكار با عظيم پيدا كرد، خودش عظيم مى‏شود ... ولله العزة و لرسوله و للمؤمنين... (291).

مؤمن عزيز است كه امام مى‏فرمايد: اگر روزى كره زمين يك مؤمن هم بيشتر نباشد، مى‏ارزد (292). يك گل است كه به هزارها خار و شاخه خشن مى‏ارزد درخت عالم بشريت، ثمره و گل آن مؤمن است. آنهايى كه راستى خدا را به چشم دل ديده‏اند، او را حاضر و ناظر شناخته‏اند، با هر موجودى و جنبنده‏اى، او را ديدند، در هر پديده‏اى، پديد آورنده را ديدند.

به جهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست   عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست‏ (293)

به هر طرف كه رو مى‏كند لا اله الا الله، در و ديوار عالم، تحميد و تسبيح او مى‏كند (294).

تا ايمان نيايد، اسلام قيمت ندارد. جورى بشود كه راستى دل به خدا تكيه داشته باشد و بس. همه كارها را تنها از خدا ببيند كه لازمه‏اش رضا و تسليم است. اولاد را خدا داد، وقتى كه خدا گرفت يحيى و يميت هر دو خوب است؛ چون كار اوست. عزت و ذلت، فقر و غنا از اوست. مرض از او، شفا از او. جميع شؤون را از او ببيند. دل براى او خاشع باشد، در تپش براى او باشد، نه از دنيا و نه از شخص مخلوق. اى مسلمانى كه از فقر و ذلت، در تپش هستى! بايد مؤمن شوى و دلهره‏ات فقط از خدايت باشد. وقتى موقف روز قيامت را ياد مى‏كنى دلهره پيدا كنى‏ (295).

جان چه باشد كه نثار قدم دوست كنم‏

اى پيامبر! بر تو منت مى‏گذارند كه ما اسلام آورديم، بگو اسلامتان را بر من منت نگذاريد (296).

اين اسلام كه به زبان اظهار مى‏دارى، چيز مهمى نيست. خدا به فضلش روزه ات را بپذيرد، نمازت را قبول كند. خيال نكن كار مهمى انجام داده‏اى. در حالى كه نفعش هم براى خودت است. مالى كه خدا به تو داده بود، به فقير دادى، مال خدا بود و خودت هم ملك او توفيق هم از خدا بود، ديگر منت كدام است؟

چگونه سر ز خجالت بر آورم بر دوست   كه خدمتى به سزا بر نيايد از دستم‏ (297)

آنان كه جان در راه خدا مى‏دادند، آه مى‏كشيدند كه چيزى نداديم كه قابل اين درگاه باشد.

جان چه باشد كه فداى قدم دوست كنم   اين متاعى است كه هر بى سر و پايى دارد

هركدامتان را خدا به ايمان هدايتتان كرد پس اوست كه بر شما منت دارد (298).

آن چيزى كه ارزش چندانى نداشت، آن اسلام ظاهرى بود. منت مى‏گذاريد بر پيغمبر؟ آن چيزى كه ارزش اساسى براى آن است و راستى مهم است و آن ايمان مى‏باشد؛ آن هدايت خاصه الهى است. خدا بر شما منت دارد كه به سوى ايمان هدايتتان كرد. خدا لطف كند روح ايمان بدمد در پيكره اسلام، تو آن‏وقت مؤمن بالله شوى و خشوع دل پيدا كنى.

شما به خيالتان به ايمان رسيده‏ايد؟ نه چنين است. در عمل ظاهر مى‏شود. اگر كسى به روح‏الايمان رسيد، ديگر بشر عادى نيست بلكه عوض مى‏گردد. برخى ايمان به بهشت هم نياورده‏اند. رجاء كاذب است. غرور است. ايمانى كه به باغ و ملك دنيا دارد، صد يك آن را به بهشت ندارد. براى باغى كه مى‏خواهد بخرد، چقدر تلاش مى‏كند، از اين و آن تملق مى‏گويد، زحمت مى‏كشد، صد يك آن را براى آخرتش ندارد. اگر بهشت را شناخته بودى، جانت را مى‏دادى براى بهشت؛ اما حالا موقع انفاق اگر پول خرد باشد، مى‏دهد وگرنه از انفاق خوددارى مى‏كند.

گفتار بيست و دوم: تفاوت اسلام و ايمان‏

ألم يأن للذين أمنوا أن تخشع قلوبهم لذكر الله و ما نزل من الحق و لا يكونوا كالذين أوتوا الكتب من قبل فطال عليهم الأمد فقست قلوبهم و كثير منهم فسقون‏ (299).

با مراجعه به آيات و روايات، فرق ميان اسلام و ايمان به بيانات مختلف گذشت. اسلام به معناى عام، فايده‏اش طهارت بدن و و صحت نكاح و ارث و حفظ جان و مال است.

ايمان فايده‏اش سعادت ابدى و رسيدن به مقام قرب رب‏العالمين است.

ايمان است كه انسان را به بهشت و فوق بهشت مى‏رساند.

اسلام يعنى پذيرفتن عقايد حقه: لا اله الا الله محمد رسول الله (صلى الله عليه و آله وسلم) و ولايت آل محمد (صلى الله عليه و آله وسلم) و اقرار به قيامت و ضروريات دين.

بدون ايمان قلبى، اسلام نفع اخروى ندارد، تنها زبان است كه شهادتين مى‏گويد و با بدن عبادات را انجام مى‏دهد. قرآن مجيد مى‏فرمايد: اى مسلمانان! بياييد ايمان بياوريد به اين عقايد، مؤمن باشيد. اى كسانى كه اسلام آورديد! ايمان بياوريد، نفاق بس است. نفاق يعنى اقرار به ايمان بكنيد ولى دلتان خشوع نداشته باشد. پس از چند سال اسلام آوردن، آيا نرسيده است وقتى كه ايمان بياوريد.

ايمان هم مكرر گفته شد، يعنى خشوع و گروش دل. دلت بايد به خداى خودت گروشى داشته باشد. زبانت بگويد: ان الجنة حق‏ (300) اما دلت آشنا و مشتاق به بهشت گردد، دلت هرجا هست، ايمانت هم همان جاست.

لزوم ايمان به اهل‏بيت (عليه السلام)

شنيده‏ام مى‏گويند: زنها سفره حضرت عباس مى‏اندازند. خيال مى‏كنند عبادتى انجام مى‏دهند؟ ايمان به حضرت حسين (عليه السلام) پيدا كند، زبان كه كافى نيست. دلتان آن‏جا رود كه على (عليه السلام) هست. جوارالله آرزوى رسيدن به بهشت و جوار على در دلهايتان بيايد. بايد خداپرست شويد. ايمان به زهرا (عليه السلام) بياوريد. شما ايمان به رقاصه كاباره و ستاره سينما آورده‏ايد، آيا نرسيده وقتى كه ايمان به خدا بياوريد؛ يعنى چه؟ يعنى هرچه محمد (صلى الله عليه و آله وسلم) گفته، راست است. باور داشته باشيد مثل اين‏كه مى‏بينيد نفس‏پرستى و قلدرى مقابل ايمان است. زيارت عاشورا هم كه مى‏خواند براى حاجت دنيايش مى‏خواهد. از همان اول كه مى‏گويد: السلام عليك يا ابا عبدالله! در حقيقت سلام به مال و آرزويش كرده است. ضمنا منكر توسل به ائمه هم براى امر دنيوى نيستيم؛ البته اثر دارد. خاصيت دنيوى دارد. ولى صحبت ما چيز ديگرى است. تو عاشق دنيايى. مؤمن به دنيايى. اگر راستى دانستى بعد از مرگ چه عواملى است، دستگاهى است كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم) از بهشتيان تعبير به ملوك مى‏كند.

مقام عالى براى حمال درست كردار

يكى از اهل معرفت مى‏فرمود: شبى در عالم واقعه ديدم دستگاه سلطنتى عجيبى است. پرسيدم اين دستگاه عظيم مال كدام سلطان است؟ گفتند: آن‏كه روى تخت نشسته است. گفتم: آيا ممكن است اذن دخول به من بدهد؟ رفتند، پرسيدند و برگشتند و گفتند: اجازه داده است. مرا نزد او بردند و احترام كرد. گفتم: آرزو دارم شما را بشناسم. گفت: من حمال بوده‏ام. پرسيدم چه شد به اين درجه رسيدى؟ گفت: ملتزم به نماز جماعت بودم و در معامله‏ام با خلق، دروغ و خيانتى نكرده‏ام؟

از قرآن بپذير و اين معانى را ديده شده حساب كن. خدا در قرآن مى‏فرمايد: ملك كبير آن‏جا هست. بعد از مرگ چه حياتى مؤمن دارد. تمام كره خاك و دنيا را خدا در قرآن لهو و لعب تعبير مى‏فرمايد بازيچه است. متاع غرور است. و هم و خيال است. ملك حقيقى پس از مرگ براى مؤمن است. آيا وقتش نشده كه طالب چنين ملك كبيرى شوى؟

شتر چران با ايمان و توفيق شهادت‏

در بعضى از كتب روايات رسيده: در زمان رسول خدا، شترچرانى بود فقير. دعوت محمدى به گوشش رسيد، شترچران دوان‏دوان خودش را به مدينه رسانيد. در همان مجلس نخستين گفت: يارسول‏الله! چكنم مسلمان شوم؟

حضرت فرمود: شهادتين را بگو. بدان كه بعد از مرگ، عالم آخرت است. دار ثواب و عقاب است. جزاى اعمال و عقايد است.

پرسيد: ديگر چه؟

حضرت فرمود: بس است.

به بعضى از مسلمانان فرمود: قدرى قرآن يادش بدهيد به مقدارى كه بتواند نماز بخواند. در اين ميان غزوه‏اى پيش آمد. مسلمانان جمع شدند براى رفتن به جنگ، چوپان هم خواست شركت كند. خدمت پيغمبر رسيد و روى قدمهاى رسول خدا افتاد. التماس كرد: يا رسول الله! مى‏شود مرا به اين سعادت برسانى؟ آرزو دارم من هم بروم جزو مسلمين در جهاد در راه خدا؛ ولى كارى از من نمى‏آيد.

حضرت فرمود: برو تو وظيفه‏ات مواظبت از شترها و حيوانات مسلمانان باشد. او رفت و در اين جنگ مسلمين فتح كردند. غنايمى كه به دست آوردند، خدمت پيغمبر آوردند. براى تقسيم غنايم، رسول خدا دستور فرمود بين كسانى كه در جبهه حاضر بودند، تقسيم شود. ضمنا چوپان را هم مساوى ديگران بدهيد.

سهم چوپان را آوردند. پرسيد: اينها چيست؟

گفتند: سهم تو هست.

پرسيد: مگر من چه كرده‏ام؟

واعجبا! چوپان سهم خود را نگرفت و برگشت و گفت: يا رسول الله! آرزويم اين بود شايد در اين جنگ كشته شوم و به بهشت بروم، من مال نمى‏خواهم. اين را مؤمن مى‏گويند. آن‏وقت مسلمانى كه براى مال دنيا، دينش را مى‏فروشد ايمانش پول است، نه خدا و آخرت.

بالأخره گفت: يا رسول‏الله! دلم مى‏خواهد كشته شوم وقتى كه از اين عالم مى‏روم، جايم در بهشت باشد. دعا كنيد كه خدا شهادت را بهره من فرمايد. حضرت دعا فرمود: خدايا! اگر اين بنده تو به راستى آرزومند است كه به فيض شهادت برسد، تو برايش پيش آور. طولى نكشيد غزوه‏اى پيش آمد و چوپان به فيض شهادت رسيد.

جوان مؤمن تهيدست و كارى شگفت‏

نمونه‏اى ديگر از ايمان نقل كنم. در كتاب ابوالعلاء مودودى نقل مى‏كند: در فتح مدائن - كه پايتخت سلاطين ايران و مركز جواهرات و دفينه‏هاى چندين ساله عجم بوده است - غنايم بى‏نهايت را جمع‏آورى مى‏كردند و تحويل شخص و جاى معينى مى‏دادند. يك وقت ديدند جوان تازه مسلمانى، جعبه جواهر نشانى را آورده كه سر بسته بود. آن را نزد مأمور گذاشت.

مأمور پرسيد اين چيست؟

گفت: همين كه مى‏بينى.

گفت: داخلش چيست؟

گفت: بازش نكرده‏ام ببينم چيست؟

گفت: اگر ايمان به خدا نداشتم آن را نمى‏آوردم. ايمانم مرا واداشت تا آن را بياورم. من جعبه جواهر به دستم هست؛ ولى خدا حاضر است، چطور جرأت كنم جعبه را باز كنم. برادرم! بايد اين جواهر بين مسلمانان قسمت گردد.

جوان چطور ايمان در دلش جاكرده؟ كسى كه تهيدست است. نيازمند است. چنين گنج فراوانى به دستش بيايد و آن را اصلا باز نكند.

گفت: اسمت چيست؟

گفت: چكار به اسمم دارى؟ مسلمانى هستم.

گفت: بايد يادداشت كنم. اين خدمتى كه كردى، بايد از تو تقدير شود. اعلان شود. مانند امروز در راديو بگويند و در روزنامه‏ها بنويسند.

جوان مسلمان گفت: مگر من براى تعريف كردن شما اين جعبه را تحويل دادم. اين را گفت و رفت.

يعنى طرف معامله خداست نه تو و نه ديگرى. مگر من با مخلوق معامله كرده‏ام. اگر درستكارى من براى خداست، خدا از من تقدير مى‏كند. من پست همت نيستم كه با تو معامله كرده باشم. به يك بارك الله! و آفرين! بسازم. آيا نرسيده وقتى كه دور خدا بچرخى و از هرچه فانى است درگذرى‏ (301)؟ معامله با فانى چه فايده؟ جز خدا همه چيز فانى است‏ (302). هركه مى‏خواهد باشد. هر مخلوقى در هر پست و مقامى بالأخره فانى است. معامله با او هم فانى است. ايمان به فانى، آوردى يا باقى؟ اگر ايمان به باقى شد، وضع عوض مى‏گردد. ادعا مى‏كند ايمان دارد، پس اين كارها چيست؟ محال است ايمان باشد و زبان تحت كنترل نباشد. دست و اعضا كنترل نباشد؛ چون مى‏داند حساب در كار است.

سرفرازى يوسف (عليه السلام) و شرمندگى زليخا

مى‏گويند: جناب يوسف وقتى كه با زليخا در اتاق خلوت قرار گرفت و زليخا مى‏خواست يوسف را آلوده كند، زليخا مقنعه‏اش را روى چيزى انداخت. زليخا گفت: اين بت من است. زشت است جلو خدايم با تو گلاويز شوم‏ (303).

بت‏پرست، ايمان به بت دارد و اين‏طور ملاحظه بت را مى‏كند. خدا تو را مى‏بيند. اگر بگويى خدا مرا نمى‏بيند كه كفر است، ايمان ندارى، چطور است كه چشم تو مى‏بيند ولى چشم درست كن نمى‏بيند؟ گوش تو مى‏شنود، سازنده گوش نمى‏شود. خدا ته دلت را هم مى‏بيند و مى‏شنود.

جناب يوسف جوان و بى‏عيال و چنين زن با جمال و صاحب جاه كه عاشق او باشد، وسايل هم مجهز، او را چه چيز نگه مى‏دارد؟ خشوع براى پروردگار او را نگه مى‏دارد، لذا يوسف فرار كرد. و شنيده‏ايد كه خدا هم تلافيها به او كرد و تهمت زليخا را از او دفع كرد.

خدا فراموشكار نيست. اگر يك لحظه ملاحظه حضور حق كردى؛ يعنى برابر حق، خاشع شدى، آن‏وقت ببين خدا چگونه شكور است و سپاسگزارى مى‏فرمايد.

اولين تلافى، پاكدامنى يوسف را ظاهر فرمود. بچه در گهواره به سخن درآمد و به پاكدامنى او گواهى داد (304). كه اگر پيراهن يوسف از جلو پاره شده، تقصير يوسف است؛ چون مى‏خواست با زليخا گلاويز شود، پيراهنش از جلو پاره شده؛ ولى اگر پيراهنش از پشت پاره شده، معلوم مى‏شود يوسف تقصيرى نداشته، زليخا او را تعقيب كرده است.

عزيز مصر ديد عجيب است بچه در گهواره كه ديگر رشوه نمى‏گيرد تا بر عليه كسى گواهى دهد. زليخاى بدبخت از اين رسوايى پشيمان شد.

واى از قيامت! كه چه حالى عارض خلق مى‏گردد از خجلت. اگر همين‏جا خجل شدى خدا هم فردا تو را خجل نمى‏كند.

تقدير خداوند از بندگان مؤمن‏

در تفسير منهج و جاى ديگر هم دارد كه يوسف پس از اين‏كه به سلطنت مصر رسيد، جبرئيل به صورت بشر نزد او نشسته بود. جوان كارگرى در دستگاه يوسف از دور پيدا شد كه در آشپزخانه كار مى‏كرد. ملك گفت: يوسف! آيا اين جوان را نشناختى؟

گفت: نه.

ملك گفت: اين همان بچه است كه آن روز در گهواره شهادت به پاكدامنى تو داد. يوسف او را احضار كرد و جوان را احترام كرد و تشكر كرد. خلعت به او داد. شغلش را نيز خيلى بالاتر برد. جبرئيل تبسم كرد و گفت: اى يوسف! مخلوقى در گهواره بدون اختيار و استشعار خودش، شهادت به پاكدامنى تو داد، تو هم مخلوقى هستى و اين‏طور تلافى مى‏كنى، ندانم خدا! با مؤمن چه تلافيها مى‏كند. كسى كه يك عمر بگويد: اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له، كسى كه يك عمر بگويد: سبحان‏الله؛ پاك است خداى من. الها و احدا احدا صمدا فردا و ترا حيا قيوما.

كسى كه يك عمر مى‏گفت:

خداوندى چنين بخشنده داريم   كه با چندين گنه اميدواريم‏ (305)

نمى‏دانم فردا خدا با اين عبد چه مى‏كند؟

گفتار بيست و سوم: خشوع و تسليم دل، اساس ايمان است‏

ألم يأن للذين أمنوا أن تخشع قلوبهم لذكر الله و ما نزل من الحق و لا يكونوا كالذين أوتوا الكتب من قبل فطال عليهم الأمد فقست قلوبهم و كثير منهم فسقون‏ (306).

كلام رسيد به اين‏جا كه اصل ايمان، خشوع و تسليم دل براى خداست. افاضه نور ايمان و يقين از خداست لكن آنچه از طرف بشر است اگر واقع شود، آن نور افاضه مى‏شود جبر نيست. اگر شخص اسلام را پذيرفت و عقايد حق را قبول كرد و واجبات را انجام و خصوصا گناهان را ترك كرد، حالت آمادگى براى افاضه نور در او پيدا مى‏شود. نور ايمان در دلش مى‏آيد و برايش ظاهرتر مى‏شود. قبل از اين نور، صنع و مجاز بود و كارهايش مغز نداشت لكن پس از آمدن نور ايمان و روشنايى دل، معين الهى را مى‏فهمد. يقين مى‏كند كه هرجا باشد، خدايش با اوست. يقين دارد اگر او خدا را نمى‏بيند خدا او را مى‏بيند. آن نور اگر در دلى روشن گرديد كاملا وضعش تغيير مى‏كند. بى‏مغزى از بين مى‏رود. قبلا معاملاتش نسبت به آخرت ضعيف و كم بود، خمس كه مى‏خواست بدهد به سختى مى‏داد؛ مثل اين‏كه مى‏خواهد ضرر كند. اما تا آن ايمان نيامده باورش نشده كه اگر يك درهم بدهد، خدا عوض مى‏دهد ...فهو يخلفه... (307) (308)

پس از آمدن ايمان، وضعش دگرگون مى‏گردد.

پرداخت وجوهات، علامت ايمان‏

انسان غافل خيال مى‏كند آنچه در راه خدا داد، از كفش رفت، لذا تا بتواند از انفاق مى‏گريزد و بهانه‏هاى مختلف مى‏آورد: چرا دسترنج خودمان را به ديگران بدهيم؟ چون در ذهنش اين است كه اگر خمس داد، از كفش رفته است؛ اما اگر ايمان آمد، شرح صدر پيدا مى‏كند. خمس كه چيزى نيست؛ يك پنجم از زيادتى عايدات ساليانه است. يك سال هرچه خدا به تو داده به مقدار شأن اجتماعى‏ات صرف كن از انواع مخارج، آن وقت هرچه زياده آوردى، يك پنجم آن را بده. اگر نور ايمان به دل آمد، هرچه هم مى‏دهد كم مى‏بيند و اين انفاقها را چيزى نمى‏بيند.

احسان و انفاق امام سجاد و امام حسين (عليه السلام)

حضرت سجاد (عليه السلام) وقتى به فقيرى چيزى مى‏داد، دست خودش را مى‏بوسيد و در برخى روايات، گاهى دست سائل را مى‏بوسيد. وقتى كه از او علت را مى‏پرسيدند، مى‏فرمود: خدا مگر نه در قرآن مجيد مى‏فرمايد: ...ويأخذ الصدقت... (309) و خداست كه صدقه‏ها را مى‏گيرد. ظاهرش دست سائل يا گيرنده اما حقيقتش اين است كه خدا مى‏گيرد. اين دست متبرك شد، لذا دستم را مى‏بوسم كه اين خير با اين دست جارى شد (310).

وقتى هم سائلى به حسين (عليه السلام) رو آورد و خون‏بهايى كه بر عهده‏اش بود از حسين (عليه السلام) خواست، حضرت او را به خانه آورد. از غلام پرسيد: چه مقدار در خانه موجود است؟.

گفت: چهارهزار درهم.

تمام پولها را آورد و از پشت در (بدون اين‏كه در را باز كند) به سائل داد. سائل پرسيد: چرا پنهان شديد؟.

حضرت فرمود: نخواستم نگاه به صورتم كنى و خجالت بكشى، از تو هم معذرت مى‏خواهم كه بيش از اين موجود نبود.

اعرابى هم گريه كرد و گفت: حيف است چنين دستى زير خاك برود. مال، مال خداست و عطاى اوست، عوض هم مى‏دهد.

احسان انفاق يك بانوى با ايمان‏

نوشته‏اند: زنى از مجلله‏هاى مدينه منوره، براى نماز عشا به مسجدالنبى پشت سر پيغمبر حاضر شد. پيغمبر اين آيه را در نماز خواند:

به درستى كه جهنم وعدگاه اينان است (هركس با كفر مرد، جهنم جاى اوست) و هفت در و هفت طبقه دارد. براى هر طايفه‏اى درى از درهاى جهنم است‏ (311).

زن ايمان دارد. خدمت پيغمبر آمد و گريه زيادى كرد و گفت: يا رسول الله (صلى الله عليه و آله وسلم)! اين آيه سخت مرا ترسانيد و ناراحت كرد، چكنم كه اين درهاى جهنم به روى من بسته گردد؟ خودت فرمودى. صدقه سپرى است نگهدارنده از آتش‏ (312). يا رسول الله! از دارايى دنيا هفت كنيز خريده‏ام و ديگر هيچ ندارم (يعنى داراييش را داده اين هفت كنيز را خريده است) من براى بسته شدن هر درى، كنيزى را در راه خدا آزاد مى‏كنم. يا رسول الله! شما اطمينانى به من بدهيد تا آتش جهنم مرا نسوزاند.

در دل، ترس از همه چيز است جز ترس از عذاب خدا. اگر ايمان در دل جاكرده بود، با ارتكاب گناه، دلهره‏ها مى‏آمد. يك دروغى، او را آتش مى‏زد و از او خوابش را مى‏گرفت.

ايمان وجديت در انجام نوافل‏

در لئالى الأخبار مى‏نويسد: يكى از بزرگان به ملاقاتش آمدند. حالش مثل مصيبت زده‏ها بود. برخلاف روزهاى ديگر كه بشاش بود. پرسيدند چه شده؟ آيا حادثه‏اى پيش آمده است؟

فرمود: حادثه و مصيبت سختى پيش آمده است! شب گذشته مانعى برايم پيش آمد كه از نماز جماعت عشا باز ماندم و نماز عشايم را تنها خواندم و از فضيلت جماعت محروم شدم.

ايمان كه آمد، مى‏داند نماز جماعت چه اثرى دارد و خدا آن را دوست مى‏دارد. همان طورى كه از نقص در معاملات دنيوى ناراحت مى‏شويم، مؤمن در معامله با خدا چنين است. اگر مشترى نقدى به دست آمد و نفع سرشارى داشت، تو ايراد گرفتى و مشترى رفت و جنس هم پايين آمد، چه حالى دارى؟ اين در دنياست اين‏قدر ناراحت مى‏شود. عين همين حرف به مراتب بالاتر و بيشتر در امر آخرتى است. مشترى تو خداست. اگر در عمل مسامحه كردى، تو سرت مى‏زنى، آه! كه راه خيرى پيش آمد و من مسامحه كردم.

يتيم گرسنه يا برهنه‏اى را درب خانه هر يك از مسلمين متمكن ببر و به هر كدامشان پيشنهاد كن، مى‏گويد: اين روزها وضع خراب است، بدهكارم، او را نزد فلان شخص ببريد. مى‏خواهد او را رد كند؛ چون خيال مى‏كند هرچه به يتيم داد، ضرر كرده! خدا را باور نكرده وگرنه اگر ايمان بود، آن را دنبال مى‏كرد. در راه خدا وقتى چيزى را انفاق مى‏كند كه ديگر ميلى به آن نداشته باشد (313) و اگر به خودش مى‏دادند به زحمت مى‏پذيرفت؛ چون به آن راغب نبود از بس پست و بى‏ارزش هست و حال آن‏كه‏ (314) هرگز به حقيقت نيكى نمى‏رسيد مگر در راه خدا از آنچه دوست مى‏داريد و مورد رغبت شماست، بدهيد. اگر ايمان است بايد از آنچه دوست مى‏دارى بدهى.

ايثار امام سجاد و امام رضا (عليه السلام)

امام زين‏العابدين (عليه السلام) انگور را دوست مى‏داشت (انگور و انار نمونه‏اى از ميوه‏هاى بهشتى است) فصل نوبر انگور بود كه هنوز فراوان نشده بود. چند خوشه انگور براى امام آوردند و خواست ميل بفرمايد كه ناگاه سائلى مقابل امام آمد. آقا! بلافاصله پيش از آن‏كه‏دانه‏اى از انگور را بخورد، خوشه انگور را به او داد. يكى از اصحاب عرض كرد: آقا! اين انگور حيف است! براى شما آوردند، نوبر هست، خودتان ميل بفرماييد و به سائل پول بدهيد.

حضرت فرمود: از همين جهت كه مورد رغبت هست، آن را در راه خدا مى‏دهم‏ (315).

حضرت رضا (عليه السلام) سفره‏اى كه پهن مى‏كردند، پيش از آن‏كه بخواهد چيزى ميل بفرمايد، در بشقاب جداگانه از هرچه در سفره بود، مقدارى بر مى‏داشت و مى‏فرمود: به محتاجى بدهيد، نه اين‏كه نان خشك و... (316).

غرضم نور ايمان است كه خدا بايد بدهد و اگر داد، شخص عوض مى‏شود. اولا بايد مسلمان شوى بعد هم مؤمن؛ يعنى اول ترك گناه كنى. با گنهكارى، ايمان نصيبت نمى‏شود. ايمان با گناه جمع نمى‏شود مگر گناه كم و تصادفى كه عرض شد وگرنه اگر كسى مقر به گناه باشد، دل او جاى نور ايمان نيست.

حب دنيا در هر دلى باشد، نور ايمان نمى‏شود باشد. اگر ايمان مى‏خواهى، اول بايد سعى كنى مسلمان شوى. خدايا! عمرى است ماه رمضان روزه مى‏گيرم و عمرى است نماز مى‏خوانم، خدايا! ايمانى كه با شوق زندگى بندگى تو باشد (317). بايد دل، انس به خدا پيدا بكند.

لذت بردن مؤمن از ماه رمضان‏

ايام عيد نوروز بچه‏ها را ديده‏ايد و خودتان در بچگى چقدر خوش بوديد. بايد در ماه رمضانتان اين جور باشيد. ماه بركت و رحمت. ماهى است كه قراءت يك آيه در آن، ثواب يك ختم قرآن در غير ماه رمضان دارد. هركه مهمان خدا شد، نفس كشيدنش ثواب تسبيح دارد.

امام زين‏العابدين (عليه السلام) در دعاى صحيفه و در وداع ماه مبارك مى‏فرمايد: سلام بر تو اى ماه رمضان كه عيد دوستان خدايى‏ (318).

پنجاه سال است روزه مى‏گيرد لكن با كراهت روز شمارى مى‏كند كه كى ماه مبارك تمام مى‏شود!

در كوچكى از خوراكى و لباس زيبا خوشش مى‏آمد، حالا بايد از مناجات با پروردگار لذت ببرد. در كودكى از عكسهاى جالب و خواندن داستان كيف مى‏كرد، حالا بايد از قراءت قرآن كيف كند. حكايتى بگويم و بس است.

پايدارى تا پاى مرگ‏

در تفسير مجمع و غير آن ذكر شده كه در غزوه‏اى از غزوات كه پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله وسلم) حضور داشتند، قرار شد قشون در آن بيابان بماند. براى حفظ لشكر از شبيخون دشمن، دو نفر از اصحاب را براى پاسبانى مقرر فرمود؛ عمار بن ياسر و ديگرى. لشكر خوابيدند. اين دو نفر هم شب را قسمت كردند تا هركدام نصف شب را بيدار بمانند. عمار خوابيد، رفيقش بيدار است. ايستاد به نماز. ركعت اول نماز، سوره كهف را شروع كرد. در اثنا يك نفر يهودى، جاسوسى مى‏كرد و مى‏خواست ببيند آيا لشكر خوابند يا بيدار؟ و آيا مى‏شود شبيخون بزنند يا نه؟ از دور ديد چيزى مانند ستون است؛ اما در تاريكى است. نمى‏فهمد چوب، درخت، يا انسان است. براى امتحان كه ببيند آيا آدم است يا چوب، تيرى به سمت او انداخت. تير به سينه مباركش خورد و ابدا تكان نخورد. انس قراءت قرآن است. لذت مى‏برد. يهودى ديد خبرى نشد. باز شك دارد آيا تير خورده يا نه؟ تير دوم را نيز انداخت. تير سوراخ مى‏كند ولى او تكان نمى‏خورد. تير سوم كه انداخت با پا اشاره كرد و عمار را بيدار كرد. نماز را فارغ كرد و افتاد.

عمار، مسلمانان را بيدار كرد و سر و صدا كردند. يهودى ملعون فرار كرد. عمار گفت: رفيق! چرا همان تير اول كه به تو رسيد، مرا بيدار نكردى؟.

گفت: به خدا قسم دست از سوره كهف بر نمى‏داشتم مگر اين‏كه ترسيدم طورى بر سرم بيايد كه نتوانم تو را ديگر بيدار كنم. اگر ترس از حمله دشمن به لشكر اسلام نبود، تو را بيدار نمى‏كردم‏ (319).

نماز مستحبى است اما اين‏طور به آن اهتمام مى‏دادند. اى مسلمانى كه نماز صبح تو قضا مى‏شود. در تابستان شبهاى كوتاه تا دير وقت پاى تلويزيون نشسته‏اى، آن‏وقت براى نماز صبح بيدار نمى‏شوى و باكى هم ندارى، آن وقت ادعاى مسلمانى و ايمان هم مى‏نمايى!

نابرده رنج، گنج ميسر نمى‏شود

اگر ايمان آمد وضع عوض مى‏شود. ندانم آيا اين حرفها دلها را تكان مى‏دهد يا نه؟ عمرى گذشته دم از اسلام مى‏زنم، آيا نبايد از ايمان هم در دلم خبرى باشد. تا اسلامت محكم نشود، قابليت عطاى نور خدا ايمان را ندارى.

تا سعى نكنى: نابره رنج، گنج ميسر نمى‏شود. آن هم گنج ايمان، آيا مفت به كسى مى‏دهند؟ به زور چيزى به كسى نمى‏دهند.

بزرگان چه زحمتها! چه احيا به عبادتها! ناله‏ها و زاريها داشتند كه خدايا! نور ايمانى بده. در دعاى ابى‏حمزه ببينيد امام زين العابدين (عليه السلام) چه مى‏كند. همان طورى كه براى امر دنيوى ناله و زارى مى‏كنى، اقلا همين‏طور از خدا سرمايه ايمان بخواه.

من اين لى الخير و لا يوجد الا من عندك و من اين لى النجاة و لا تستطاع الا بك‏ (320).