گناه بخشى كليسا!
راستى چقدر مسخره است گناه بخشى كشيشها براى گنهكاران مسيحى! هر
كثافتكارى مىخواهد مىكند سپس به كليسا رفته مبلغى پول مىدهد و اقرار به گناه
مىكند و جناب كشيش هم او را مىآمرزد! راستى كه شيطان چه كرده است. آنوقت
مىگويند ما اهل نجاتيم! چه ادعاى پوچى مىكنند.
وضع مردم پس از ظهور امامزمان
(عليه السلام)
ايمان به خدا و آخرت علاقهمندى به خدا و قيامت مىخواهد. باور
داشتن بهشت و جهنم مىخواهد. بعضيها گويى اين مطالب براى آنها قصه است و
...عمل صالحا... عملى كه براى خدا باشد نه براى شهرت و
نشان دادن به خلق. شاهد ايمان، عمل است. اگر ايمان با عمل صالح همراه شد، آنوقت
دنيا و آخرت درست مىشود و در امن و امان مىباشد. هر فردى بايد خودش را اصلاح كند
تا اجتماع اصلاح شود.
خدايا! برسان آن آقايى را كه همه را با ايمان كند
(282).
همه را به تقوا كند و اين هوا و هوسها، پول پرستيها را كنار گذارد. امنيت حقيقى
بياورد
(283).
همه مىشوند الهى. دلها همه خدايى مىشود. تهمت و غيبت، قول بدون علم و خيانت ديگر
در كار نيست.
حضرت كه ظهور كرد، عقلها رشد مىكند. ايمانها زياد مىشود. انسان
مىفهمد كه بهشت و جهنم و صراط، حق است. راستى به اين مطالب مؤمن مىشود به قسمى كه
در روايت دارد دختر زيبا، جواهر را از بغداد تا شام مىبرد و يكنفر به او و
جواهراتش نگاه نمىكند.
ألم يأن للذين أمنوا أن تخشع قلوبهم لذكرالله
و ما نزل من الحق و لا يكونوا كالذين أوتوا الكتب من قبل فطال عليهم الأمد فقست
قلوبهم و كثير منهم فسقون
(284).
روح ايمان عطاى خداست
كلام رسيد به اينجا كه روح ايمان، افاضه خدا و عطاى ربالعالمين
است. صنع بشر در آن نيست. آنچه صنع بشر است و بر او واجب است، آماده كردن خودش هست
براى تابش نور ايمان. انسان بايد پيكره ايمان را درست كند؛ اما جان ايمان از خداست.
واجب است فروع دين و واجبات را يادگرفتن و عمل كردن؛ اما خشوع و گرويدن دل به
پروردگار است به طورى كه دائما خدا را حاضر و ناظر ببيند و عبد ذليل در محضر رب
جليل باشد. اين ايمان عطاى خداست همان است كه در اصول كافى از آن به
روح الايمان تعبير مىفرمايد. ايمانى كه خدا به او
بدهد، دل را روشن و انسان را بيدار كند. عظمت حق را درك كند، اينها آثار ايمان است.
ايمان يعنى راستى خدا را به عظمت و خود را به حقارت شناختن
(285)تا
ياد حق مىكند، سلطان حقيقى ملكالملوك آن پروردگار عظيمى كه كره زمين با اين وسعت
و بزرگىاش چون ريگى در بيابان است، نسبت به آفرينش آن ربالعالمين كه همه صاحبان
قدرت مخلوق اويند، از او پديد آمدهاند و همه چيزشان مال او و از اوست، از عظمت حق،
مىلرزد
(286).
اى بشر! افتخار تو مال و صنايع نيست. افتخارت وقتى است كه با اين
حقارتت خداى آفتاب و ماهتاب را بشناسى و با ربالعالمين آشنايى پيدا كنى.
بزرگشناس، شاهد بر بزرگى خودش هست. تو بايد
خالق ماه را بشناسى.
رسد آدمى به جايى كه بجز خدا نبيند
|
|
بنگر كه تا چه حد است مكان آدميت
(287)
|
ايمان مهاجران به حبشه
داستانى از ايمان برايتان بگويم:
در اوايل بعثت پيغمبر مسلمانان تا سه سال، عددشان به چهل نفر
مىرسيد و مشركين مكه به آنها خيلى آزار مىرساندند. رسول خدا به امر پروردگار امر
كرد برويد و فرار كنيد، اينجا نمانيد. مكه را ترك كنيد. شما بايد نماز بخوانيد و
روزه بگيريد، برويد در جايى كه در امان باشيد. مسلمانان نزد نجاشى امپراتور حبشه
رفتند. نجاشى هر چند نصرانيت در حبشه غالب بوده؛ اما خود امپراتور مرد بزرگ و
دانشمندى بوده است.
پيامبر، بزرگتر مسلمانان را در اين سفر جعفر بن ابى طالب قرار داد.
اين عده را فرستاد. مشركين هم هيأتى اعزام كردند به رياست عمروبن عاص نزد امپراتور
حبشه و هدايايى هم برايش فرستادند. مأموريت اين هيأت خواهش از نجاشى بود كه
مسلمانان را برگرداند و از حبشه بيرون كرده تحويل مشركين دهد. مسلمانان كه وارد
شدند خبر به نجاشى دادند. نجاشى با كمال احترام از آنان پذيرايى كرد.
از آنطرف هم مشركين قريش، به سركدگى عمروعاص با هدايا تحف آمدند و
خواهش كردند كه پناهندگان مسلمانان را تحويل ما دهيد. اينها كسانى هستند كه
اخلالگرى كردهاند و دين آبا و اجدادى ما را مذمت مىكنند.
نجاشى هم مرد دانشمندى است و به گفته آنها فورى ترتيب اثر نمىدهد.
گفت: بايد حضورا صحبت كنم. مسلمانان را احضار كرد. جناب جعفر جلو و عده مسلمين پشت
سرش مستقيم نزد امپراتور آمدند بدون اينكه تعظيم يا احترامى براى او كنند.
عمروعاص همين مطلب را بهانه كرد و گفت: ديديد اين مسلمانان به شما
سجده نكردند برخلاف مرسوم كه بايد در حضور امپراتور به خاك بيفتند. او خواست
امپراتور را نسبت به مسلمين بدبين كند و گفت: اينها با تو هم بدند، نه تنها با ما.
مأمور امپراتور جلو جعفر آمد و گفت: چه شد كه برخلاف مرسوم به سجده
نيفتاديد. معمولا كسى كه گرفتار است ناچار است كه ظاهرا تملق بگويد. اگر امپراتور
اينها را پناه ندهد، خطر دارد؛ اما ايمان چه مىكند. پس از چند سال مسلمانى،
فهميدهاند تمام كارها به دست خداست. جناب جعفر با صداى بلند به طورى كه خود
امپراتور هم شنيد، فرمود: دين ما اذن نمىدهد كه براى غير خدا به خاك بيفتيم. كسى
كه خداشناس شد، سر و كارش با خداست. كسى كه از مخلوق ستايش مىكند، با خالق سروكار
ندارد. مخلوق نزدش بزرگ است؛ چون خالق را نشناخته است؛ اما اگر عظمت خدا را دانست
(288)،
ديگران در چشمش كوچكند. شيعيان على (عليه السلام) و اهل ايمان اين طورند. خدا را به
بزرگى شناختند پس غير حق براى آنها ارزشى ندارد. ايمان كه آمد، فهم مىآيد. سرى به
قبرستان بزن. اينقدر بزرگها خوابيدهاند، سردارها، بىسر و پا دارها، بىپا
شدهاند.
رو به گورستان دمى خاموش نشين
|
|
آن خموشان سخنگو را ببين
(289)
|
..لم يكن شيئا مذكور
(290).
انسان اگر مقام نزد خدا داشته باشد، سزاوار تكريم است؛ چون عظيم را
شناخت و سروكار با عظيم پيدا كرد، خودش عظيم مىشود ... ولله
العزة و لرسوله و للمؤمنين...
(291).
مؤمن عزيز است كه امام مىفرمايد: اگر روزى
كره زمين يك مؤمن هم بيشتر نباشد، مىارزد
(292).
يك گل است كه به هزارها خار و شاخه خشن مىارزد درخت عالم بشريت، ثمره و گل آن مؤمن
است. آنهايى كه راستى خدا را به چشم دل ديدهاند، او را حاضر و ناظر شناختهاند، با
هر موجودى و جنبندهاى، او را ديدند، در هر پديدهاى، پديد آورنده را ديدند.
به جهان خرم از آنم كه جهان خرم از
اوست |
|
عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از
اوست
(293)
|
به هر طرف كه رو مىكند لا اله الا الله، در و ديوار عالم، تحميد و
تسبيح او مىكند
(294).
تا ايمان نيايد، اسلام قيمت ندارد. جورى بشود كه راستى دل به خدا
تكيه داشته باشد و بس. همه كارها را تنها از خدا ببيند كه لازمهاش رضا و تسليم
است. اولاد را خدا داد، وقتى كه خدا گرفت يحيى و يميت
هر دو خوب است؛ چون كار اوست. عزت و ذلت، فقر و غنا از اوست. مرض از او، شفا از او.
جميع شؤون را از او ببيند. دل براى او خاشع باشد، در تپش براى او باشد، نه از دنيا
و نه از شخص مخلوق. اى مسلمانى كه از فقر و ذلت، در تپش هستى! بايد مؤمن شوى و
دلهرهات فقط از خدايت باشد. وقتى موقف روز قيامت را ياد مىكنى دلهره پيدا كنى
(295).
جان چه باشد كه نثار قدم دوست
كنم
اى پيامبر! بر تو منت مىگذارند كه ما اسلام
آورديم، بگو اسلامتان را بر من منت نگذاريد
(296).
اين اسلام كه به زبان اظهار مىدارى، چيز مهمى نيست. خدا به فضلش
روزه ات را بپذيرد، نمازت را قبول كند. خيال نكن كار مهمى انجام دادهاى. در حالى
كه نفعش هم براى خودت است. مالى كه خدا به تو داده بود، به فقير دادى، مال خدا بود
و خودت هم ملك او توفيق هم از خدا بود، ديگر منت كدام است؟
چگونه سر ز خجالت بر آورم بر دوست
|
|
كه خدمتى به سزا بر نيايد از دستم
(297)
|
آنان كه جان در راه خدا مىدادند، آه مىكشيدند كه چيزى نداديم كه
قابل اين درگاه باشد.
جان چه باشد كه فداى قدم دوست كنم
|
|
اين متاعى است كه هر بى سر و پايى
دارد |
هركدامتان را خدا به ايمان هدايتتان كرد پس اوست كه بر شما منت
دارد
(298).
آن چيزى كه ارزش چندانى نداشت، آن اسلام ظاهرى بود. منت مىگذاريد
بر پيغمبر؟ آن چيزى كه ارزش اساسى براى آن است و راستى مهم است و آن ايمان مىباشد؛
آن هدايت خاصه الهى است. خدا بر شما منت دارد كه به سوى ايمان هدايتتان كرد. خدا
لطف كند روح ايمان بدمد در پيكره اسلام، تو آنوقت مؤمن بالله شوى و خشوع دل پيدا
كنى.
شما به خيالتان به ايمان رسيدهايد؟ نه چنين است. در عمل ظاهر
مىشود. اگر كسى به روحالايمان رسيد، ديگر بشر عادى نيست بلكه عوض مىگردد. برخى
ايمان به بهشت هم نياوردهاند. رجاء كاذب است. غرور است. ايمانى كه به باغ و ملك
دنيا دارد، صد يك آن را به بهشت ندارد. براى باغى كه مىخواهد بخرد، چقدر تلاش
مىكند، از اين و آن تملق مىگويد، زحمت مىكشد، صد يك آن را براى آخرتش ندارد. اگر
بهشت را شناخته بودى، جانت را مىدادى براى بهشت؛ اما حالا موقع انفاق اگر پول خرد
باشد، مىدهد وگرنه از انفاق خوددارى مىكند.
گفتار بيست و دوم: تفاوت اسلام و
ايمان
ألم يأن للذين أمنوا أن تخشع قلوبهم لذكر
الله و ما نزل من الحق و لا يكونوا كالذين أوتوا الكتب من قبل فطال عليهم الأمد
فقست قلوبهم و كثير منهم فسقون
(299).
با مراجعه به آيات و روايات، فرق ميان اسلام
و ايمان به بيانات مختلف گذشت.
اسلام به معناى عام، فايدهاش طهارت بدن و و صحت نكاح و ارث و حفظ جان و مال
است.
ايمان فايدهاش سعادت ابدى و رسيدن به
مقام قرب ربالعالمين است.
ايمان است كه انسان را به بهشت و فوق بهشت مىرساند.
اسلام يعنى پذيرفتن عقايد حقه: لا اله الا
الله محمد رسول الله (صلى الله عليه و آله وسلم) و ولايت آل محمد (صلى الله
عليه و آله وسلم) و اقرار به قيامت و ضروريات دين.
بدون ايمان قلبى، اسلام نفع اخروى ندارد، تنها زبان است كه شهادتين
مىگويد و با بدن عبادات را انجام مىدهد. قرآن مجيد مىفرمايد: اى مسلمانان!
بياييد ايمان بياوريد به اين عقايد، مؤمن باشيد. اى كسانى كه اسلام آورديد! ايمان
بياوريد، نفاق بس است. نفاق يعنى اقرار به ايمان بكنيد ولى دلتان خشوع نداشته باشد.
پس از چند سال اسلام آوردن، آيا نرسيده است وقتى كه ايمان بياوريد.
ايمان هم مكرر گفته شد، يعنى خشوع و گروش دل. دلت بايد به خداى
خودت گروشى داشته باشد. زبانت بگويد: ان الجنة حق
(300)
اما دلت آشنا و مشتاق به بهشت گردد، دلت هرجا هست، ايمانت هم همان جاست.
لزوم ايمان به اهلبيت (عليه
السلام)
شنيدهام مىگويند: زنها سفره حضرت عباس مىاندازند. خيال مىكنند
عبادتى انجام مىدهند؟ ايمان به حضرت حسين (عليه السلام) پيدا كند، زبان كه كافى
نيست. دلتان آنجا رود كه على (عليه السلام) هست. جوارالله آرزوى رسيدن به بهشت و
جوار على در دلهايتان بيايد. بايد خداپرست شويد. ايمان به زهرا (عليه السلام)
بياوريد. شما ايمان به رقاصه كاباره و ستاره سينما آوردهايد، آيا نرسيده وقتى كه
ايمان به خدا بياوريد؛ يعنى چه؟ يعنى هرچه محمد (صلى الله عليه و آله وسلم) گفته،
راست است. باور داشته باشيد مثل اينكه مىبينيد نفسپرستى و قلدرى مقابل ايمان
است. زيارت عاشورا هم كه مىخواند براى حاجت دنيايش مىخواهد. از همان اول كه
مىگويد: السلام عليك يا ابا عبدالله! در حقيقت سلام
به مال و آرزويش كرده است. ضمنا منكر توسل به ائمه هم براى امر دنيوى نيستيم؛ البته
اثر دارد. خاصيت دنيوى دارد. ولى صحبت ما چيز ديگرى است. تو عاشق دنيايى. مؤمن به
دنيايى. اگر راستى دانستى بعد از مرگ چه عواملى است، دستگاهى است كه رسول خدا (صلى
الله عليه و آله وسلم) از بهشتيان تعبير به ملوك
مىكند.
مقام عالى براى حمال درست كردار
يكى از اهل معرفت مىفرمود: شبى در عالم واقعه ديدم دستگاه سلطنتى
عجيبى است. پرسيدم اين دستگاه عظيم مال كدام سلطان است؟ گفتند: آنكه روى تخت نشسته
است. گفتم: آيا ممكن است اذن دخول به من بدهد؟ رفتند، پرسيدند و برگشتند و گفتند:
اجازه داده است. مرا نزد او بردند و احترام كرد. گفتم: آرزو دارم شما را بشناسم.
گفت: من حمال بودهام. پرسيدم چه شد به اين درجه رسيدى؟ گفت: ملتزم به نماز جماعت
بودم و در معاملهام با خلق، دروغ و خيانتى نكردهام؟
از قرآن بپذير و اين معانى را ديده شده حساب كن. خدا در قرآن
مىفرمايد: ملك كبير آنجا هست. بعد از مرگ چه حياتى مؤمن دارد. تمام كره خاك و
دنيا را خدا در قرآن لهو و لعب تعبير مىفرمايد بازيچه است. متاع غرور است. و هم و
خيال است. ملك حقيقى پس از مرگ براى مؤمن است. آيا وقتش نشده كه طالب چنين ملك
كبيرى شوى؟
شتر چران با ايمان و توفيق
شهادت
در بعضى از كتب روايات رسيده: در زمان رسول خدا، شترچرانى بود
فقير. دعوت محمدى به گوشش رسيد، شترچران دواندوان خودش را به مدينه رسانيد. در
همان مجلس نخستين گفت: يارسولالله! چكنم مسلمان شوم؟
حضرت فرمود: شهادتين را بگو. بدان كه بعد از مرگ، عالم آخرت است.
دار ثواب و عقاب است. جزاى اعمال و عقايد است.
پرسيد: ديگر چه؟
حضرت فرمود: بس است.
به بعضى از مسلمانان فرمود: قدرى قرآن يادش بدهيد به مقدارى كه
بتواند نماز بخواند. در اين ميان غزوهاى پيش آمد. مسلمانان جمع شدند براى رفتن به
جنگ، چوپان هم خواست شركت كند. خدمت پيغمبر رسيد و روى قدمهاى رسول خدا افتاد.
التماس كرد: يا رسول الله! مىشود مرا به اين سعادت برسانى؟ آرزو دارم من هم بروم
جزو مسلمين در جهاد در راه خدا؛ ولى كارى از من نمىآيد.
حضرت فرمود: برو تو وظيفهات مواظبت از شترها و حيوانات مسلمانان
باشد. او رفت و در اين جنگ مسلمين فتح كردند. غنايمى كه به دست آوردند، خدمت پيغمبر
آوردند. براى تقسيم غنايم، رسول خدا دستور فرمود بين كسانى كه در جبهه حاضر بودند،
تقسيم شود. ضمنا چوپان را هم مساوى ديگران بدهيد.
سهم چوپان را آوردند. پرسيد: اينها چيست؟
گفتند: سهم تو هست.
پرسيد: مگر من چه كردهام؟
واعجبا! چوپان سهم خود را نگرفت و برگشت و گفت: يا رسول الله!
آرزويم اين بود شايد در اين جنگ كشته شوم و به بهشت بروم، من مال نمىخواهم. اين را
مؤمن مىگويند. آنوقت مسلمانى كه براى مال دنيا، دينش را مىفروشد ايمانش پول است،
نه خدا و آخرت.
بالأخره گفت: يا رسولالله! دلم مىخواهد كشته شوم وقتى كه از اين
عالم مىروم، جايم در بهشت باشد. دعا كنيد كه خدا شهادت را بهره من فرمايد. حضرت
دعا فرمود: خدايا! اگر اين بنده تو به راستى آرزومند است كه به فيض شهادت برسد، تو
برايش پيش آور. طولى نكشيد غزوهاى پيش آمد و چوپان به فيض شهادت رسيد.
جوان مؤمن تهيدست و كارى شگفت
نمونهاى ديگر از ايمان نقل كنم. در كتاب ابوالعلاء مودودى نقل
مىكند: در فتح مدائن - كه پايتخت سلاطين ايران و مركز جواهرات و دفينههاى چندين
ساله عجم بوده است - غنايم بىنهايت را جمعآورى مىكردند و تحويل شخص و جاى معينى
مىدادند. يك وقت ديدند جوان تازه مسلمانى، جعبه جواهر نشانى را آورده كه سر بسته
بود. آن را نزد مأمور گذاشت.
مأمور پرسيد اين چيست؟
گفت: همين كه مىبينى.
گفت: داخلش چيست؟
گفت: بازش نكردهام ببينم چيست؟
گفت: اگر ايمان به خدا نداشتم آن را نمىآوردم. ايمانم مرا واداشت
تا آن را بياورم. من جعبه جواهر به دستم هست؛ ولى خدا حاضر است، چطور جرأت كنم جعبه
را باز كنم. برادرم! بايد اين جواهر بين مسلمانان قسمت گردد.
جوان چطور ايمان در دلش جاكرده؟ كسى كه تهيدست است. نيازمند است.
چنين گنج فراوانى به دستش بيايد و آن را اصلا باز نكند.
گفت: اسمت چيست؟
گفت: چكار به اسمم دارى؟ مسلمانى هستم.
گفت: بايد يادداشت كنم. اين خدمتى كه كردى،
بايد از تو تقدير شود. اعلان شود. مانند امروز در راديو بگويند و در روزنامهها
بنويسند.
جوان مسلمان گفت: مگر من براى تعريف كردن شما
اين جعبه را تحويل دادم. اين را گفت و رفت.
يعنى طرف معامله خداست نه تو و نه ديگرى. مگر
من با مخلوق معامله كردهام. اگر درستكارى من براى خداست، خدا از من تقدير مىكند.
من پست همت نيستم كه با تو معامله كرده باشم. به يك بارك الله! و آفرين! بسازم. آيا
نرسيده وقتى كه دور خدا بچرخى و از هرچه فانى است درگذرى
(301)؟
معامله با فانى چه فايده؟ جز خدا همه چيز فانى است
(302).
هركه مىخواهد باشد. هر مخلوقى در هر پست و مقامى بالأخره فانى است. معامله با او
هم فانى است. ايمان به فانى، آوردى يا باقى؟ اگر ايمان به باقى شد، وضع عوض
مىگردد. ادعا مىكند ايمان دارد، پس اين كارها چيست؟ محال است ايمان باشد و زبان
تحت كنترل نباشد. دست و اعضا كنترل نباشد؛ چون مىداند حساب در كار است.
سرفرازى يوسف
(عليه السلام) و شرمندگى زليخا
مىگويند: جناب يوسف وقتى كه با زليخا در اتاق
خلوت قرار گرفت و زليخا مىخواست يوسف را آلوده كند، زليخا مقنعهاش را روى چيزى
انداخت. زليخا گفت: اين بت من است. زشت است جلو خدايم با تو گلاويز شوم
(303).
بتپرست، ايمان به بت دارد و اينطور ملاحظه بت
را مىكند. خدا تو را مىبيند. اگر بگويى خدا مرا نمىبيند كه كفر است، ايمان
ندارى، چطور است كه چشم تو مىبيند ولى چشم درست كن نمىبيند؟ گوش تو مىشنود،
سازنده گوش نمىشود. خدا ته دلت را هم مىبيند و مىشنود.
جناب يوسف جوان و بىعيال و چنين زن با جمال و
صاحب جاه كه عاشق او باشد، وسايل هم مجهز، او را چه چيز نگه مىدارد؟ خشوع براى
پروردگار او را نگه مىدارد، لذا يوسف فرار كرد. و شنيدهايد كه خدا هم تلافيها به
او كرد و تهمت زليخا را از او دفع كرد.
خدا فراموشكار نيست. اگر يك لحظه ملاحظه حضور
حق كردى؛ يعنى برابر حق، خاشع شدى، آنوقت ببين خدا چگونه شكور است و سپاسگزارى
مىفرمايد.
اولين تلافى، پاكدامنى يوسف را ظاهر فرمود. بچه
در گهواره به سخن درآمد و به پاكدامنى او گواهى داد
(304).
كه اگر پيراهن يوسف از جلو پاره شده، تقصير يوسف است؛ چون مىخواست با زليخا گلاويز
شود، پيراهنش از جلو پاره شده؛ ولى اگر پيراهنش از پشت پاره شده، معلوم مىشود يوسف
تقصيرى نداشته، زليخا او را تعقيب كرده است.
عزيز مصر ديد عجيب است بچه در گهواره كه ديگر
رشوه نمىگيرد تا بر عليه كسى گواهى دهد. زليخاى بدبخت از اين رسوايى پشيمان شد.
واى از قيامت! كه چه حالى عارض خلق مىگردد از
خجلت. اگر همينجا خجل شدى خدا هم فردا تو را خجل نمىكند.
تقدير خداوند
از بندگان مؤمن
در تفسير منهج و جاى ديگر هم دارد كه يوسف پس
از اينكه به سلطنت مصر رسيد، جبرئيل به صورت بشر نزد او نشسته بود. جوان كارگرى در
دستگاه يوسف از دور پيدا شد كه در آشپزخانه كار مىكرد. ملك گفت: يوسف! آيا اين
جوان را نشناختى؟
گفت: نه.
ملك گفت: اين همان بچه است كه آن روز در گهواره
شهادت به پاكدامنى تو داد. يوسف او را احضار كرد و جوان را احترام كرد و تشكر كرد.
خلعت به او داد. شغلش را نيز خيلى بالاتر برد. جبرئيل تبسم كرد و گفت: اى يوسف!
مخلوقى در گهواره بدون اختيار و استشعار خودش، شهادت به پاكدامنى تو داد، تو هم
مخلوقى هستى و اينطور تلافى مىكنى، ندانم خدا! با مؤمن چه تلافيها مىكند. كسى كه
يك عمر بگويد: اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له،
كسى كه يك عمر بگويد: سبحانالله؛ پاك است خداى من. الها و
احدا احدا صمدا فردا و ترا حيا قيوما.
كسى كه يك عمر مىگفت:
خداوندى چنين بخشنده داريم
|
|
كه با چندين گنه اميدواريم
(305)
|
نمىدانم فردا خدا با اين عبد چه مىكند؟
گفتار بيست و سوم: خشوع و تسليم
دل، اساس ايمان است
ألم يأن للذين أمنوا أن تخشع قلوبهم لذكر
الله و ما نزل من الحق و لا يكونوا كالذين أوتوا الكتب من قبل فطال عليهم الأمد
فقست قلوبهم و كثير منهم فسقون
(306).
كلام رسيد به اينجا كه اصل ايمان، خشوع و تسليم دل براى خداست.
افاضه نور ايمان و يقين از خداست لكن آنچه از طرف بشر است اگر واقع شود، آن نور
افاضه مىشود جبر نيست. اگر شخص اسلام را پذيرفت و عقايد حق را قبول كرد و واجبات
را انجام و خصوصا گناهان را ترك كرد، حالت آمادگى براى افاضه نور در او پيدا
مىشود. نور ايمان در دلش مىآيد و برايش ظاهرتر مىشود. قبل از اين نور، صنع و
مجاز بود و كارهايش مغز نداشت لكن پس از آمدن نور ايمان و روشنايى دل، معين الهى را
مىفهمد. يقين مىكند كه هرجا باشد، خدايش با اوست. يقين دارد اگر او خدا را
نمىبيند خدا او را مىبيند. آن نور اگر در دلى روشن گرديد كاملا وضعش تغيير
مىكند. بىمغزى از بين مىرود. قبلا معاملاتش نسبت به آخرت ضعيف و كم بود، خمس كه
مىخواست بدهد به سختى مىداد؛ مثل اينكه مىخواهد ضرر كند. اما تا آن ايمان
نيامده باورش نشده كه اگر يك درهم بدهد، خدا عوض مىدهد
...فهو يخلفه...
(307)
(308)
پس از آمدن ايمان، وضعش دگرگون مىگردد.
پرداخت وجوهات، علامت ايمان
انسان غافل خيال مىكند آنچه در راه خدا داد، از كفش رفت، لذا تا
بتواند از انفاق مىگريزد و بهانههاى مختلف مىآورد: چرا دسترنج خودمان را به
ديگران بدهيم؟ چون در ذهنش اين است كه اگر خمس داد، از كفش رفته است؛ اما اگر ايمان
آمد، شرح صدر پيدا مىكند. خمس كه چيزى نيست؛ يك پنجم از زيادتى عايدات ساليانه
است. يك سال هرچه خدا به تو داده به مقدار شأن اجتماعىات صرف كن از انواع مخارج،
آن وقت هرچه زياده آوردى، يك پنجم آن را بده. اگر نور ايمان به دل آمد، هرچه هم
مىدهد كم مىبيند و اين انفاقها را چيزى نمىبيند.
احسان و انفاق امام سجاد و امام
حسين (عليه السلام)
حضرت سجاد (عليه السلام) وقتى به فقيرى چيزى مىداد، دست خودش را
مىبوسيد و در برخى روايات، گاهى دست سائل را مىبوسيد. وقتى كه از او علت را
مىپرسيدند، مىفرمود: خدا مگر نه در قرآن مجيد مىفرمايد:
...ويأخذ الصدقت...
(309)
و خداست كه صدقهها را مىگيرد. ظاهرش دست سائل يا گيرنده اما حقيقتش اين است كه
خدا مىگيرد. اين دست متبرك شد، لذا دستم را مىبوسم كه اين خير با اين دست جارى شد
(310).
وقتى هم سائلى به حسين (عليه السلام) رو آورد و خونبهايى كه بر
عهدهاش بود از حسين (عليه السلام) خواست، حضرت او را به خانه آورد. از غلام پرسيد:
چه مقدار در خانه موجود است؟.
گفت: چهارهزار درهم.
تمام پولها را آورد و از پشت در (بدون اينكه در را باز كند) به
سائل داد. سائل پرسيد: چرا پنهان شديد؟.
حضرت فرمود: نخواستم نگاه به صورتم كنى و
خجالت بكشى، از تو هم معذرت مىخواهم كه بيش از اين موجود نبود.
اعرابى هم گريه كرد و گفت: حيف است چنين دستى
زير خاك برود. مال، مال خداست و عطاى اوست، عوض هم مىدهد.
احسان انفاق
يك بانوى با ايمان
نوشتهاند: زنى از مجللههاى مدينه منوره، براى
نماز عشا به مسجدالنبى پشت سر پيغمبر حاضر شد. پيغمبر اين آيه را در نماز خواند:
به درستى كه جهنم وعدگاه
اينان است (هركس با كفر مرد، جهنم جاى اوست) و هفت در و هفت طبقه دارد. براى هر
طايفهاى درى از درهاى جهنم است
(311).
زن ايمان دارد. خدمت پيغمبر آمد و گريه زيادى
كرد و گفت: يا رسول الله (صلى الله عليه و آله وسلم)! اين آيه
سخت مرا ترسانيد و ناراحت كرد، چكنم كه اين درهاى جهنم به روى من بسته گردد؟ خودت
فرمودى. صدقه سپرى است نگهدارنده از آتش
(312).
يا رسول الله! از دارايى دنيا هفت كنيز خريدهام و ديگر هيچ ندارم (يعنى داراييش را
داده اين هفت كنيز را خريده است) من براى بسته شدن هر درى، كنيزى را در راه خدا
آزاد مىكنم. يا رسول الله! شما اطمينانى به من بدهيد تا آتش جهنم مرا نسوزاند.
در دل، ترس از همه چيز است جز ترس از عذاب خدا.
اگر ايمان در دل جاكرده بود، با ارتكاب گناه، دلهرهها مىآمد. يك دروغى، او را آتش
مىزد و از او خوابش را مىگرفت.
ايمان وجديت
در انجام نوافل
در لئالى الأخبار مىنويسد: يكى از بزرگان به
ملاقاتش آمدند. حالش مثل مصيبت زدهها بود. برخلاف روزهاى ديگر كه بشاش بود.
پرسيدند چه شده؟ آيا حادثهاى پيش آمده است؟
فرمود: حادثه و مصيبت سختى پيش آمده است! شب
گذشته مانعى برايم پيش آمد كه از نماز جماعت عشا باز ماندم و نماز عشايم را تنها
خواندم و از فضيلت جماعت محروم شدم.
ايمان كه آمد، مىداند نماز جماعت چه اثرى دارد
و خدا آن را دوست مىدارد. همان طورى كه از نقص در معاملات دنيوى ناراحت مىشويم،
مؤمن در معامله با خدا چنين است. اگر مشترى نقدى به دست آمد و نفع سرشارى داشت، تو
ايراد گرفتى و مشترى رفت و جنس هم پايين آمد، چه حالى دارى؟ اين در دنياست اينقدر
ناراحت مىشود. عين همين حرف به مراتب بالاتر و بيشتر در امر آخرتى است. مشترى تو
خداست. اگر در عمل مسامحه كردى، تو سرت مىزنى، آه! كه راه خيرى پيش آمد و من
مسامحه كردم.
يتيم گرسنه يا برهنهاى را درب خانه هر يك از
مسلمين متمكن ببر و به هر كدامشان پيشنهاد كن، مىگويد: اين روزها وضع خراب است،
بدهكارم، او را نزد فلان شخص ببريد. مىخواهد او را رد كند؛ چون خيال مىكند هرچه
به يتيم داد، ضرر كرده! خدا را باور نكرده وگرنه اگر ايمان بود، آن را دنبال
مىكرد. در راه خدا وقتى چيزى را انفاق مىكند كه ديگر ميلى به آن نداشته باشد
(313)
و اگر به خودش مىدادند به زحمت مىپذيرفت؛ چون به آن راغب نبود از بس پست و
بىارزش هست و حال آنكه
(314)
هرگز به حقيقت نيكى نمىرسيد مگر در راه خدا از آنچه دوست مىداريد و مورد رغبت
شماست، بدهيد. اگر ايمان است بايد از آنچه دوست مىدارى بدهى.
ايثار امام
سجاد و امام رضا (عليه السلام)
امام زينالعابدين (عليه السلام) انگور را دوست
مىداشت (انگور و انار نمونهاى از ميوههاى بهشتى است) فصل نوبر انگور بود كه هنوز
فراوان نشده بود. چند خوشه انگور براى امام آوردند و خواست ميل بفرمايد كه ناگاه
سائلى مقابل امام آمد. آقا! بلافاصله پيش از آنكهدانهاى از انگور را بخورد، خوشه
انگور را به او داد. يكى از اصحاب عرض كرد: آقا! اين انگور حيف است! براى شما
آوردند، نوبر هست، خودتان ميل بفرماييد و به سائل پول بدهيد.
حضرت فرمود: از همين جهت
كه مورد رغبت هست، آن را در راه خدا مىدهم
(315).
حضرت رضا (عليه السلام)
سفرهاى كه پهن مىكردند، پيش از آنكه بخواهد چيزى ميل بفرمايد، در بشقاب جداگانه
از هرچه در سفره بود، مقدارى بر مىداشت و مىفرمود: به محتاجى بدهيد، نه اينكه
نان خشك و...
(316).
غرضم نور ايمان است كه خدا بايد بدهد و اگر
داد، شخص عوض مىشود. اولا بايد مسلمان شوى بعد هم مؤمن؛ يعنى اول ترك گناه كنى. با
گنهكارى، ايمان نصيبت نمىشود. ايمان با گناه جمع نمىشود مگر گناه كم و تصادفى كه
عرض شد وگرنه اگر كسى مقر به گناه باشد، دل او جاى نور ايمان نيست.
حب دنيا در هر دلى باشد، نور ايمان نمىشود
باشد. اگر ايمان مىخواهى، اول بايد سعى كنى مسلمان شوى. خدايا! عمرى است ماه رمضان
روزه مىگيرم و عمرى است نماز مىخوانم، خدايا! ايمانى كه با شوق زندگى بندگى تو
باشد
(317).
بايد دل، انس به خدا پيدا بكند.
لذت بردن
مؤمن از ماه رمضان
ايام عيد نوروز بچهها را ديدهايد و خودتان در
بچگى چقدر خوش بوديد. بايد در ماه رمضانتان اين جور باشيد. ماه بركت و رحمت. ماهى
است كه قراءت يك آيه در آن، ثواب يك ختم قرآن در غير ماه رمضان دارد. هركه مهمان
خدا شد، نفس كشيدنش ثواب تسبيح دارد.
امام زينالعابدين (عليه السلام) در دعاى صحيفه
و در وداع ماه مبارك مىفرمايد: سلام بر تو اى ماه رمضان كه
عيد دوستان خدايى
(318).
پنجاه سال است روزه مىگيرد لكن با كراهت روز
شمارى مىكند كه كى ماه مبارك تمام مىشود!
در كوچكى از خوراكى و لباس زيبا خوشش مىآمد،
حالا بايد از مناجات با پروردگار لذت ببرد. در كودكى از عكسهاى جالب و خواندن
داستان كيف مىكرد، حالا بايد از قراءت قرآن كيف كند. حكايتى بگويم و بس است.
پايدارى تا
پاى مرگ
در تفسير مجمع و غير آن ذكر شده كه در غزوهاى
از غزوات كه پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله وسلم) حضور داشتند، قرار شد قشون در
آن بيابان بماند. براى حفظ لشكر از شبيخون دشمن، دو نفر از اصحاب را براى پاسبانى
مقرر فرمود؛ عمار بن ياسر و ديگرى. لشكر خوابيدند. اين دو نفر هم شب را قسمت كردند
تا هركدام نصف شب را بيدار بمانند. عمار خوابيد، رفيقش بيدار است. ايستاد به نماز.
ركعت اول نماز، سوره كهف را شروع كرد. در اثنا يك نفر يهودى، جاسوسى مىكرد و
مىخواست ببيند آيا لشكر خوابند يا بيدار؟ و آيا مىشود شبيخون بزنند يا نه؟ از دور
ديد چيزى مانند ستون است؛ اما در تاريكى است. نمىفهمد چوب، درخت، يا انسان است.
براى امتحان كه ببيند آيا آدم است يا چوب، تيرى به سمت او انداخت. تير به سينه
مباركش خورد و ابدا تكان نخورد. انس قراءت قرآن است. لذت مىبرد. يهودى ديد خبرى
نشد. باز شك دارد آيا تير خورده يا نه؟ تير دوم را نيز انداخت. تير سوراخ مىكند
ولى او تكان نمىخورد. تير سوم كه انداخت با پا اشاره كرد و عمار را بيدار كرد.
نماز را فارغ كرد و افتاد.
عمار، مسلمانان را بيدار كرد و سر و صدا كردند.
يهودى ملعون فرار كرد. عمار گفت: رفيق! چرا همان تير اول كه به
تو رسيد، مرا بيدار نكردى؟.
گفت: به خدا قسم دست از
سوره كهف بر نمىداشتم مگر اينكه ترسيدم طورى بر سرم بيايد كه نتوانم تو را ديگر
بيدار كنم. اگر ترس از حمله دشمن به لشكر اسلام نبود، تو را بيدار نمىكردم
(319).
نماز مستحبى است اما اينطور به آن اهتمام
مىدادند. اى مسلمانى كه نماز صبح تو قضا مىشود. در تابستان شبهاى كوتاه تا دير
وقت پاى تلويزيون نشستهاى، آنوقت براى نماز صبح بيدار نمىشوى و باكى هم ندارى،
آن وقت ادعاى مسلمانى و ايمان هم مىنمايى!
نابرده رنج،
گنج ميسر نمىشود
اگر ايمان آمد وضع عوض مىشود. ندانم آيا اين
حرفها دلها را تكان مىدهد يا نه؟ عمرى گذشته دم از اسلام مىزنم، آيا نبايد از
ايمان هم در دلم خبرى باشد. تا اسلامت محكم نشود، قابليت عطاى نور خدا
ايمان را ندارى.
تا سعى نكنى: نابره رنج،
گنج ميسر نمىشود. آن هم گنج ايمان، آيا مفت به كسى مىدهند؟ به زور چيزى به
كسى نمىدهند.
بزرگان چه زحمتها! چه احيا به عبادتها! نالهها
و زاريها داشتند كه خدايا! نور ايمانى بده. در دعاى ابىحمزه ببينيد امام زين
العابدين (عليه السلام) چه مىكند. همان طورى كه براى امر دنيوى ناله و زارى
مىكنى، اقلا همينطور از خدا سرمايه ايمان بخواه.
من اين لى الخير و لا
يوجد الا من عندك و من اين لى النجاة و لا تستطاع الا بك
(320).