ايمان

شهيد محراب آيةالله دستغيب

- ۹ -


پاسخ چند شبهه‏

چند روز قبل يك نفر نامه نوشت و چند شبهه نوشته جوابش را نوشتم. از آن جمله مى‏پرسد چرا با اين‏كه عمر خدمات فراوان به اسلام كرد، شيعه به او بد مى‏گويند.

عمر بن خطاب كه خدمت به عالم اسلام كرد، از آن جمله مسلمان شدن ايرانيان به واسطه او بود، چرا او را بد مى‏دانند.

بدگويى ما براى اين است كه چون حكومتى را كه به دست گرفت، بر خلاف حكم خدا و رسول بوده است. از اول، خدا و رسول گفتند على (عليه السلام) پس عمر هر كار خوبى هم كه كرده باشد، غلط اندر غلط است؛ چون اساس را تغيير داده است. آيا خدا و پيغمبر بهتر مى‏دانند يا تو؟ عمر خدمت به اسلام كرد؟ عمر كوچكتر از اين بود كه بتواند قريه‏اى را فتح كند. شجاعت و شهامتش كجا بود؟ كسى‏كه قبلا شتر چران بوده است، آيا او و ابوبكر و عثمان به اندازه سر سوزنى خون در راه اسلام ريخته‏اند؟ اين همه فرارها در جنگهايشان. به قول سيد بن طاووس از وقتى كه عمر اسلام اختيار كرد تا پيغمبر مرد، مجموعا نزديك هشتاد غزوه اتفاق افتاد، تمام تواريخ اسلامى را مراجعه كنيد آيا اثرى در اين غزوه‏ها از اينها ديده شده است؟

وعده حتمى الهى بود كه در ممالك اطراف، صداى لا اله الا الله بلند شود (250). عمر نباشد، ديگرى هم بود مطلب از اين قرار بود. لشكر اسلام در قرن اول، از بركات نور محمدى (صلى الله عليه و آله وسلم) ايمان داشتند، ايمان لشكر بود كه به آنها نيرو مى‏داد.

وا عجبا! عمرى كه در جنگ با عمرو بن عبدود تا جلو او رفت اما فرار كرد و برگشت، اى كاش! ساكت شده بود بلكه مسلمانان را ترسانيد و گفت: بدانيد هركس رفت كشته مى‏شود. در جنگ خيبر فرار كردن او و ابوبكر مشهور است‏ (251). لذا پيغمبر فرمود: فردا بيرق را به دست كسى مى‏دهم كه كرار غير فرار باشد؛ آن شجاعى كه هيچ‏وقت پشت به لشكر نمى‏كند، خدا و پيغمبرش را دوست مى‏دارد و خدا و رسولش نيز او را دوست مى‏دارند (252).

عجيب اين‏جاست كه فردا صبح عمر هم سر مى‏كشد بلكه امروز علم را به دست گيرد. فرمود: كجاست ابن عمم على (عليه السلام. به تفصيلى كه شنيده‏ايد. آقا چشم درد سختى داشت. پيغمبر آب دهان به چشم على (عليه السلام) كشيد و تا آخر عمر على (عليه السلام) چشم درد نگرفت و بالأخره رفت و فتح كرد.

در اين غزوه مثلا جز گريختن اثرى براى عمر نقل نشده است؛ چنانچه در غزوه احد شيعه و سنى نوشته‏اند كه اين سه نفر فرار كردند. عمر پشت سنگى پنهان شده بود. اسامى آنهايى كه عمر را در همان حال ديده‏اند، در تواريخ نوشته‏اند.

گريختن مردان و ايستادگى يك زن‏

مادر عبدالله انصارى از زنهاى مجلله عالم اسلام است. تا ديد پيغمبر خدا تنها شده است، اين زن مردانه دور پيغمبر طواف مى‏كند تا اگر تيرى برسد خودش را هدف قرار دهد. به يكى از مسلمانان كه مى‏خواست فرار كند گفت: اى نامرد! حالا كه مى‏روى سپرت را به من ده تا بتوانم كمك پيغمبر كنم. سپرش را انداخت و فرار كرد. اين زن كنار پيغمبر است، از هر طرف تير و نيزه يا شمشيرى مى‏آمد، دفع مى‏كرد.

لزوم پرهيز از محبت داشتن دشمنان على (عليه السلام)

ناچار شدم براى اين‏كه كسى به يك شبهه‏اى از پا در نرود مثالهايى بزنم بايد به دانايى مراجعه كنيد تا ببينيد جواب شبهه چيست. مبادا در شبهه بمانيد. خداى نكرده يك ذره مهر عمر به دلت راه بيايد، يقين بدان تو هم به همان راه خواهى رفت.

هركس مهر دشمن على به دلش وارد شد، با او يكى مى‏شود. يقين بدانيد كه ذره‏اى محبت معاويه، كار تو را خراب مى‏كند. اگر كسى را كه مبغوض خداست، دوست داشتى كار به جايى مى‏رسد كه محبوب خدا را دشمن مى‏دارى. شيطان كارش همين است. تا عاقبت بى‏ايمان نكند، تا با بغض حق نشود رهايش نمى‏كند. هركس با حق و حقيقت اتصالش را رها نكرد، با باطل و اهل باطل كارى ندارد. خدايا! تو ما را از انواع وسوسه‏هاى شياطين جنى و انسى كه دلمان را وسوسه كند دلهاى ما را تو نگهدار (253). به نور محمد و آل محمد (صلى الله عليه و آله وسلم). هدايت خاصه كه تقويت دل است به ما عطا كن. خدايا! دست ما را بگير تا شبه‏ها در دلمان نماند به قسمى كه اگر تمام عالم مقابلمان جمع شوند، بر عقيده خود استوار باشيم. خصوصا ساعت آخر عمر، آن لحظات كه شياطين بيش از هر وقتى مى‏خواهند دستبرد بزنند تا بلكه شخص، بى‏ايمان و با بغض حق بميرد. خدايا! تو ما را نگهدار (254). هميشه بخوانيد: اللهم اهدنى من عندك و افض على من فضلك.

حكايت شنبه هذيلى و پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله وسلم)

بشارت هم بدهم كه در كتاب عدة الداعى است يك روز شنبه هذيلى پيرمردى است كه عمرى درب خانه خداست. مويش را سپيد كرده. آخر عمرش هست. آمد خدمت پيغمبر. عصا زنان با نهايت عجز گفت: يا رسول‏الله (صلى الله عليه و آله وسلم)! انفاقهايى كه مى‏كردم ديگر ندارم دستم خالى است چه كنم؟ حج نمى‏توانم بروم. راستى روى بيچارگى و عجز بيان كرد اين آخر عمر به جاى اين‏كه بيشتر به كارم برسم، دست و پايى بزنم، قوا ديگر از كار افتاده است.

پيغمبر خدا (صلى الله عليه و آله وسلم) گوش گرفت. بعد فرمود: دوباره بگو. باز با همان لحن عجز، گفته‏هايش را تكرار كرد. باز فرمود: تكرار كن. پس از مرتبه سوم، فرمود: اين حالى كه تو دارى نماند سنگ و كلوخى، در و ديوارى در اين محوطه مگر همه براى تو رقت كردند (يعنى ملكوت اشياى براى تو ترحم كردند.

گفت: دستورى بفرما كه از عهده‏ام بيايد.

حضرت فرمود: بعد از هر نماز واجب كه بخوانى، سه مرتبه بگو: اللهم اهدنى من عندك و افض على من فضلك و انشر على من رحمتك‏ (255).

يكى از اصحاب عرض كرد: آقا! مختصر است. حضرت فرمود: با اين حالى كه او دارد، اگر اين دعا را ترك نكند، بعد از مرگ، هشت در بهشت به روى او باز است. خدايا! دستم را بگير و مرا به خودم وامگذار، ضعيفم، ذليل نفس و هوايم.

پيرمرد تشكر كرد و گفت: براى دنيايم چيزى بفرماييد.

حضرت فرمود: بعد از نماز صبح بخوان: سبحان الله عظيم و بحمده استغفرالله ربى و اتوب اليه، كه تا زنده‏اى، كور و ديوانه و فقير نمى‏گردى.

يا هادى المضلين! خدايا! ما را هم از نور هدايت محروم نفرما، يا هادى من استهدى.

گفتار نوزدهم: تحقير ابوبكر توسط پدرش ابوقحافه‏

ألم يأن للذين ءاموا أن تخشع قلوبهم لذكر الله و ما نزل من الحق و لا يكونوا كالذين أوتوا الكتب من قبل فطال عليهم الأمد فقست قلوبهم و كثير منهم فسقون‏ (256).

راجع به مطالب ديروز، تذكرى لازم است. گفتيم اعتقاد ما درباره خلفا اين است كه اينها بدون اذن خدا و پيغمبر، خلافت و حكومت اسلامى را غصب كردند. ابوبكر در نامه‏اى به پدرش ابوقحافه نوشت: اين نامه‏اى است از خليفه رسول الله. به درستى كه مردم جمع شدند و مرا خليفه پيغمبر كردند، تو هم بيا و با من بيعت كن.

ابو قحافه نوشت: اى پسر احمق! نامه‏ات به كمبود عقلت گواهى مى‏دهد. اول نامه مى‏نويسى من جانشين پيغمبرم (صلى الله عليه و آله وسلم) و بعد مى‏نويسى مردم مرا خليفه كردند، بگو خليفه مردم هستم نه خليفه رسول الله.

وجوب اطاعت از على (عليه السلام)

ديگر آن‏كه ما شيعيان، خلفا را واجب الاطاعه نمى‏دانيم. آنان با يك مسلمان عادى، هيچ فرقى نمى‏كنند. امر و نهى آنان عقلا و شرعا اطاعتشان واجب نيست؛ اما عقلا چون هيچ مزيتى بر ديگران ندارند و حق حكومتى بر ديگران ندارند. بلى اميرالمؤمنين على (عليه السلام) هر حكمى كرد، بر همه اطاعتش واجب است، چون به امر خدا و رسول است و اولى الامر منكم. پيغمبر فرمود كه امر و نهى او، امر و نهى من است، آيا درباره ديگران، چنين چيزى رسيده است؟

ما در مقام اعمال و وظايف شرعيه‏مان مى‏گوييم: واجب است از اهل‏بيت بپرسيم كيفيت عبادت را. آنان بايد بيان فرمايند. على و يازده فرزندانش. رجوع به غير ايشان عقل مى‏گويد غلط است. به چه جهت من از ابوحنيفه اطاعت كنم؟ يك نفر عادى است، اما اهل‏بيت غير از افراد عادى هستند. جعفر بن محمد (عليه السلام) كسى است كه خدا اطاعتش را واجب فرموده است.

على (عليه السلام) هدايتگر خلفا

اما راجع به فتوحات در زمان آنان همان‏طور كه اشاره شد، به هيچ وجه مربوط به آنها نبوده است. عمر كوچكتر از اين است كه بتواند قريه صد نفرى را فتح كند. يك ذره شجاعت در او نبوده. در هيچ نبردى، جز فرار از او سراغ نداريم. ابن ابى الحديد مى‏گويد: از عمر سراغ ندارم جز فرار از جبهه جنگ را. در كوه احد پنهان شدنش پشت سنگها و در... و ليس بنكر فى حنين فراره‏ (257).

اما راجع به سياستمدارى، اگر على (عليه السلام) به فريادش نمى‏رسيد معلوم مى‏شد چقدر سياستمدار است. در هر مشكلى كه پيش مى‏آمد، دنبال على (عليه السلام) مى‏رفتند. در جنگ با ايران وقتى ديدند كار مشكل شده است، نزد عمر به مدينه فرستادند كه چه كنند؟ خودت بيا بلكه پيشرفتى گردد. گفت دنبال على (عليه السلام) برويد. آقا اميرالمؤمنين (عليه السلام) فرمود: رفتن خودت صلاح نيست، همين‏جا بنشين و از اطراف لشكر جمع كن الى غير ذلك. نه اين‏كه خيال كنى سياستمدار بوده، اگر نگويى غير از حقه و كلك چيزى سرش نمى‏شد. فتوحات هم وعده حتمى الهى بود. در غزوه خندق شنيده‏ايد پيغمبر مكرم سه مرتبه كلنگى زد و هر دفعه برقى جستن كرد. مرتبه اول، تمام قصرهاى يمن و مرتبه دوم، شام و مرتبه سوم ايران را ديد، فرمود: در تمام اين ممالك، اسلام پيشرفت مى‏كند. اين وعده خداست. هركس در رأس كار باشد، فرقى نمى‏كند. لشكريانى كه به فتح اين ممالك موفق شده بودند، با اين اعتقاد كه پيغمبر فرموده كسى كه در جبهه جنگ با مشركين كشته شد، مسلما در بهشت است؛ ولى اگر در غير جبهه مرد، بهشتى بودنش مشكوك است، لذا از همان اول مسلمانان عاشق كشته شدند در راه خدا بودند. آنان كه ايمان به آخرت داشتند از خدا مى‏خواستند كه كشته شوند؛ چون مى‏دانستند پيغمبر راست مى‏فرمايد، لذا با اين ايمان به جبهه مى‏رفتند و تمام همتشان بلند كردن شعار اسلام: لا اله الا الله بود. كسى كه چنين است، يقينا پيش مى‏برد.

حكايتى شگفت در نبرد نهاوند

در جنگ نهاوند كه بر مسلمانان خيلى سخت گذشت، رئيس كل قشون ايرانى در نهاوند، قلعه محكمى درست كرده بود و قشونش را در آن آماده كرده بود. نزديك يك ماه مسلمانان همين‏طور معطل بودند و راهى هم به قلعه نداشتند تا نزديك مى‏شوند از كمينگاههاى قلعه آنها را هدف قرار مى‏دهند. در همان اوان كه مسلمانان اين‏طور حيران بودند، دختر رئيس كل قشون از پشت‏بام قلعه چشمش به رئيس لشكر عرب افتاد، جمال اين مرد عرب او را دلباخته كرد. يك‏نفر را پنهانى نزد او فرستاد و شيفتگى خودش را به او اظهار كرد و گفت: اگر حاضر باشى با من ازدواج كنى، اين قلعه را بدون خونريزى برايتان فتح مى‏كنم. معلوم است كه سر لشكر عرب از خدا مى‏خواست لذا پيغام داد البته حاضر هستم. پس از معاهده‏اى كه شد، شب ساعت معين در آن ساعت كه مأمورين معمولا خواب هستند و بيدارها هم زمينه غافل كردنشان هست، بازكردن درهاى قلعه را فراهم نمود. قشون آماده در ساعت معين، درب قلعه باز شد بدون اين‏كه خونى ريخته شود، قلعه را گرفتند.

دختر آمد نزد رئيس كل قوا... جوان است، دختر هم شيفته اوست. خودش را عقب كشيد و گفت: اى دختر! به تو قول دادم؛ اما من بايد ببينم آيا بابت غنايم، تو سهم من مى‏شوى يا نه؟.

اين ايمان است كه فتح مى‏كند. بدون اذن، حق ندارد هيچ مسلمانى تصرفى در مالى و غنيمتى بكند. دختر بيچاره به آرزوى وصل زحمت كشيد، بالأخره گفت: تو كه نمى‏خواستى، چرا از اول مرا اغوا كردى؟. پاسخ داد به قولم حاضرم اما من از خدا مى‏ترسم. بيا همراه خودم تو را به مدينه مى‏برم، آنچه خليفه گفت همان‏طور عمل مى‏كنم. بدون اين‏كه به او دست دراز كند، شبانه‏روز از نهاوند تا مدينه با اين دختر بود تا وقتى به مدينه رسيد. جريان را عرضه داشت. عمر هم گفت: به شرطى كه اسلام بپذيرد، او را عقد كن. اسلام را به او عرضه داشت او هم پذيرفت و گفت: آرزو دارم پيغمبر را ببينم، حالا كه او نيست قبرش را به من نشان بده.

او را به قبر پيغمبر راهنمايى كرد. آن‏روز همان‏جا ماند. شب كه شد دنبالش آمد كه بيا برويم. گفت: من از محمد (صلى الله عليه و آله وسلم) نمى‏توانم دل بكنم (اول عشق مجازى بود حالا عشق حقيقى شده. فردا هم دنبالش آمد گفت: مى‏خواهيم عقد و ازدواج كنيم.

گفت: ديگر من محمدى شدم. آن وقت كه خواستار تو شده بودم از محمد بى‏خبر بودم اما حالا ديگر گذشت.

همان‏جا مى‏ماند. يك هفته يا بيشتر از عمرش نمانده بود كه بر سر قبر پيغمبر هم مى‏ميرد.

پس اگر يك مورخ سنى و يا بى‏اطلاعى بگويد اسلام ايران مرهون عمر است! بدانيد دروغ است. وعده خدا و لطف او بود و به حسب ظاهر، ايمان لشكريان بود.

نكته‏اى كه مهم بود، حاضرين به غايبين برسانيد ائمه به ما سفارش كردند كسى حق ندارد آشكارا به عمر بد بگويد بلكه تقيه را بايد رعايت كرد؛ البته پيغمبر و قبله و كتاب ما يكى است، در نمازشان شركت مى‏كنيم.

رفيق ايمانى لطفى از هدايت خاصه‏

بحث در هدايت خاصه الهى بود. الطاف خاصه و توفيقات و تأييدات خاص الهى براى كسى است كه هدايت عامه الهى را پذيرفته است و خواست، خداپرست شود. روى صدق، خواهان تأمين آخرت بود. خداوند هم لحظه به لحظه او را يارى مى‏فرمايد به انواع مختلف؛ گاهى رفيق صاحب يقينى به او مى‏رساند و دلش را قوى نگه مى‏دارد.

ديگر از الطاف خاصه الهى نسبت به اهل ايمان چنين است كه دل انسان ظرف ايمان است، نه اين‏كه زبان يا بدن باشد بلكه بدن محل ظهور است، ايمان در دل و نفس است. دل انسان در اثر مشاغل و غفلات و شهوات و آمال و آرزوها حالى عارضش مى‏شود كه آن را قساوت گويند غفلت را مى‏خواهى بفهمى به يك مثل توجه كن.

زمينى را كه مى‏خواهند زراعت كنند، گاهى رخوه و سست است به قسمى كه اگر دانه را پاشيدى و مختصر آبى هم به آن دادى، رشد مى‏كند؛ اما زمينى است از سنگ، ريشه اين سنگ خيلى پايين رفته، دانه ريختن روى اين سنگ ميسر نيست. طولى نمى‏كشد كه باد يا باران آن را از بين مى‏برد. اگر چنانچه مى‏خواهى زراعت داشته باشى، بايد اين سنگ را بردارى. اگر نمى‏شود، پس جاى ديگر زراعت كن.

دلت اگر با قساوت همراه شد، ديگر ايمان نمى‏تواند در آن، جا كند بلكه ايمان در زبان و چشم است نه دل. بلى اگر دل نرم شد، هرچه نرمتر گردد، نور ايمان آن‏جا بيشتر جا مى‏كند.

لزوم پرهيز از قساوت قلب‏

قرآن مجيد مى‏فرمايد: واى بر كسانى كه دلهايشان سخت شده است‏ (258). آنان كه ياد خدا ديگر در دلشان نمى‏ماند. آرزوها و سرگرميهاى دنيا اين دل را چنان سخت كرده است كه ديگر ياد خدا در آن قرار نمى‏گيرد.

خداى كريم و حكيم كه مى‏خواهد زير بغل عبد را بگيرد، ايمان در دلش جا بگيرد، كارى مى‏فرمايد كه قساوتش علاج شود تا ايمان در دل بنده برقرار گردد. مقلب القلوب خداست. براى علاج قساوت كه لطف مى‏فرمايد گرفتاريها و ناراحتيها برايش پيش مى‏آورد تا دلش شكسته گردد مانند همان كلنگى كه به زمين سخت مى‏زنند تا شكافته شود و بشود در آن تخمى كاشت.

اولاد عزيزت را مى‏گيرد، دلت شكسته مى‏شود، حالا مى‏تواند ياد خدا در آن قرار بگيرد. مال دارد، يكدفعه گم مى‏شود، دزد مى‏برد. بيچاره‏اش مى‏كند، مى‏گويد: خدايا! چه كنم؟. با دل شكسته رو به درگاه حق مى‏آورد. در آن حال چقدر قيمت پيدا مى‏كند. انواع ناراحتيها و سختيها براى اصلاح دل و نفس است.

چندين روايت رسيده كه مضمونش اين است‏ (259): هركس دوستى على را مى‏خواهد بايد آماده بلا باشد؛ زيرا حب على وقتى مى‏خواهد به دل بيايد، بايد نخست قساوت از آن بيرون رود، چاره ندارد، بايد نخست از قساوت بيرون رود. تمام خوشيهاى دنيا جز قساوت قلب چيزى نمى‏آورد. هر دل قساوت دارى، از حب على (عليه السلام) محروم است. از ايمان قلبى محروم است. دلى كه به واسطه شهوات و خوشيهاى دنيا غافل شده، از قيامت خوف و دلهره ندارد.

اگر ايمان و حب على (عليه السلام) پيدا شود، غالبا در فقر است، در متمكنين خوشگذران، خيلى كم اتفاق مى‏افتد دوستى على (عليه السلام) وايمان حقيقى باشد، مگر وقتى دل شكستگى برايشان پيش بيايد، ممكن است ايمان و محبتى برايشان پيدا شود. بلا، تحفه خداست براى نجات از قساوت و غفلت، لذا بلا، به مؤمن خيلى نزديك است. گاهى مبتلا به اذيت همسر مى‏شود. از هيچ‏جا كه به او بلا نرسد، از همسرش ناراحتى مى‏بيند؛ چنانچه مضمون روايت است. همين ياالله! از روى دل شكستگى است كه كارش را اصلاح مى‏كند.

گستره مظلوميت على (عليه السلام)

از على (عليه السلام) بگويم و گرفتاريهايش. چقدر دل على لطيف است، تمام، شوق لقاى خداست. مروى است يك نفر از پاى منبر، مظلمه‏اى داشت و گفت: ياعلى (عليه السلام)! به دادم برس.

حضرت فرمود: چه شده؟.

گفت: ظلمى به من شده است، مالم را فلان كس برده است.

حضرت فرمود: اگر به تو يك ظلم شده است، به من عدد ريگهاى بيابان و قطرات باران ظلم شده است: ما زلت مظلوم (260). اگرتو يك دفعه مظلوم شده‏اى، من از اول عمر تاكنون ظلمها ديده‏ام؛ از بچگى برادرم عقيل چشمش درد گرفت، فاطمه بنت اسد خواست دوا در چشم عقيل كند، ايراد گرفت كه بايد اول دوا در چشم من كرد (261). كيست از على (عليه السلام) مظلوم‏تر؟ السلام على اول مظلوم.

شعرى در مظلوميت على (عليه السلام)

فلم أر مثل ذاك اليوم   و لم أر مثله حقا اضيع (262)

عذرى است يا ديگرى از شعرا راجع به غديرخم و پيش آمد ظلمى كه براى آقا شده است. يك مصرع گفت:

فلم أر مثل ذاك اليوم يوما.

روزى مثل عيد غدير نديدم (كه حق را اين‏طور پيغمبر ظاهر كند و اين همه خلق بيعت كنند.

ولى مصرع ديگر نيامد. شب در عالم رؤيا آقا اميرالمؤمنين (عليه السلام) را ديد، حضرت فرمود: بگو. ولم أر مثله حقا اضيعا.

از اول خلقت عالم تا آخر، اين همه حق كه پايمال شده، هيچ كدام اين‏طور پايمال نشده است.

مبارزه با ناكثين، قاسطين و مارقين‏

راستى ببينيد كسى كه اول مؤمن به خداست، از سن دوازده سالگى، نماز جماعت پشت سر پيغمبر را ترك نكرد. تمام وجودش را در راه خدا داد. پس از 25 سال كنار بودن، در مدت كمتر از پنج‏سال، حكومت ظاهرى، گرفتار ناكثين و بيعت شكنانى چون طلحه و زبير و سپس با قاسطين و ستمگرانى چون معاويه و اتباعش درگير شد كه مى‏گفتند على كافر است. آن‏وقت با مارقين، دوازده هزار خوارج نماز خوان خرمقدس نافهم، مسواك و قرآن به سر، از اصحاب خودش، آن‏وقت مى‏گفتند: نماز پشت سر على باطل است. مسجد كوفه كه على مى‏ايستاد، اقتدا نمى‏كردند و نماز جماعت على حده براى خودشان درست كردند؛ قشود درست كردند... .

حقه‏هاى عمروعاص چه كرد؟ روزى نبود كه على (عليه السلام) مصيبتى از تضييع حق نداشته باشد. چيزى‏كه دل را آزرده مى‏كند، تهمتهايى بود كه به آقا مى‏زدند. سنگين‏تر از آسمان‏ها و زمين، تهمت است. بنا به تعبير روايت، معاويه دستور داد شايع كنند على (عليه السلام) از قول پيغمبر حديث دروغ نقل مى‏كند. اين شايعات از شام به كوفه رسيد و پخش گرديد و به گوش آقا على (عليه السلام) رسيد. روى منبر ناله‏ها دارد: اى معاويه! واى بر تو! آيا من به پيغمبر دروغ مى‏بندم؛ من اول مؤمن به محمدم. تا نفس آخر، يار محمد بودم. سرش در دامن من بود كه از دنيا رفت. براى‏چه و به‏چه غرضى به او دروغ ببندم؟. كم‏كم ديدند هرچه بگويند در شام مى‏شود. گفتند: على (عليه السلام) حتى نماز هم نمى‏خواند. تمام، براى اين‏كه معاويه حكومت بلامنازع نصيبتش شود. براى اين‏كه خلافت را از بنى‏هاشم به بنى‏اميه بگرداند. شكر خداى را كه همه ناكام و نامراد مردند.

گفتار بيستم: درمان قساوت قلب‏

ألم يأن للذين أمنوا أن تخشع قلوبهم لذكر الله و ما نزل من الحق و لا يكونوا كالذين أوتوا الكتب من قبل فطال عليهم الأمد فقست قلوبهم و كثير منهم فسقون‏ (263).

بحث ما، رسيد به موضوع قساوت قلب. اسلام را پذيرفتن سهل است؛ اما جاگرفتن ايمان در دل، حب خدا و على در دل جاگرفتن بدون نرم شدن قلب و خشوع دل، محال است. وقتى قساوت باشد، كجا دل براى على خاشع مى‏گردد. به زبان مى‏گويد خدا؛ ولى دلش براى پول خاضع است. بايد زمين مزرعه را نرم بكند آن وقت تخم در آن خوب جا مى‏گيرد و پرورش مى‏كند، ولى اگر سخت باشد، سنگ صاف است و تخم در آن، جا نمى‏گيرد، لذا بايد اول دل نرم شود بعد ايمان در آن، جا بگيرد.

قساوت دل به چه علاج مى‏شود؟ يكى از طرقش كه در قرآن مجيد اشاره فرموده است بلا، گرفتارى و ناراحتى در دنياست. تا اين بشر به بلا گرفتار نشود، دل سختش نرم نمى‏شود. خيلى عجيب است، اگر كسى دقت كند اين دل بشرى، خوشيهاى دنيا در آن هرچه بيشتر باشد آن را بيشتر سخت مى‏كند. واى از كاميابى در دنيا! از اين‏كه هرچه واقع شد مطابق ميلش باشد (264). اين شهوات و مطابق ميلها هرچه بيشتر باشد، دل قسى‏تر مى‏گردد. برعكس، ناكاميها و نامراديها پرده را عقب مى‏زند و شكسته‏ترش مى‏كند. مالش از كفش برود، بيمار مى‏شود.

آزمايشى سخت براى يك مادر

حاجى نورى در دارالسلام نقل نموده است كه: علويه‏اى مجلله بيست شكم زاييد و هركدام پسر اما پيش از رسيدن به دو سال، مى‏مردند. زحمت مى‏كشيد، همين‏كه بچه دو سال مى‏شد، مى‏مرد. پسر بيستم كه از كفش رفت، گفت: پروردگار! حكم با تو است ولى اقلا يك پسر براى من لطف فرما و بگذار. در همان وقت مقام او را در خواب نشانش دادند و به او فهماندند كه اين مصيبتها تا نيايد به اين مقام نمى‏رسى مخصوصا زنها كه با شهوات دنيوى بيشتر سر و كار دارند.

در دل زنها، لباس زيبا و طلا و غيره هست، با اين وضع اگر برود، كجا به آن مقامات مى‏رسد.

شكسته شدن دل، عامل تعالى انسان‏

نمى‏گويم طالب بلا باش بلكه از خدا عافيت بخواه. بلى اگر خدا بلا برايت خواست، اعتراض نكن و بدان صلاحت مى‏باشد. لطفى درباره‏ات مى‏خواهد بفرمايد. مى‏خواهد دلت شكسته شود و كثافتها پاك شود. حب خدا و لقاى خدا در دلت بيايد. تا اين بيماريها و زحمتها نيايد، از دنيا دل‏كنده نمى‏شود. بايد از ماده و اسباب، دل كنده شود و بگويد: ياالله! خودش را بيچاره و محتاج خدا ببيند. وقتى حاجت مهمى دارد چگونه رو به درگاه خدا مى‏آورد. هرچه حاجتش بيشتر طول بكشد، برايش بهتر است. اگر خداى نكرده قساوت بياورد، صدها موعظه و اندرز او را تكان نمى‏دهد (265)؛ چنانچه سعدى مى‏گويد:

با سيه دل چه سود گفتن وعظ   نرود ميخ آهنين در سنگ‏ (266)

واى از دلى كه قساوت پيدا كرده باشد! خيلى مواظب دلت باش. انسان با قساوت دل، زير بار معجزه هم نمى‏رود. به مناسبت امروز كه نوزدهم ماه مبارك رمضان است، معجزه‏اى از على (عليه السلام) بگويم و قساوتى از يك نفر قسى‏القلب.

كيفر سخت جسارت به على (عليه السلام)

جناب شيخ مفيد - اعلى الله مقامه - مى‏فرمايد: روزى در بازار بغداد نزد شخصى كه كتاب حراج مى‏كرد رفتم و چند كتاب انتخاب كردم تا بخرم. به من گفت: جناب شيخ بنشين مطلبى دارم كه برايت نافع است. شيخ مى‏فرمايد پس از اين‏كه از كارش فارغ شد، گفت: من و رفيقم استادى داشتيم به نام ابوعبدالله محدث. نزد او مى‏رفتيم و درس حديث و تفسير مى‏گرفتيم. بعضى از روزها از دهانش مطالبى بيرون مى‏آمد كه كشف از بغض على و فاطمه مى‏كرد. روزى طورى شد كه ما بى‏طاقت شديم و گفتيم اگر چنين باشد ديگر ما نمى‏توانيم نزد تو بياييم. به طور صريح گفت: من از على (عليه السلام) بدم مى‏آيد!!

شب كه شد من به منزل رفتم. موقعى كه مى‏خواستم بخوابم، خيلى در فكر بودم كه عاقبت اين بدبخت شقى چه مى‏شود. در خواب جمال محمد (صلى الله عليه و آله وسلم) را ديدم. ديدم به اتفاق اميرالمؤمنين. آقا على (عليه السلام) به پيغمبر (صلى الله عليه و آله وسلم) عرض كرد: از اين شيخ بپرسيد مگر من با او چه كرده‏ام كه مرا سب مى‏كند؟ رسول خدا(صلى الله عليه و آله وسلم) با انگشت مبارك به چشم راست او اشاره كرد و فرمود: كور باد چشمت اى سب كننده على (عليه السلام)! از خواب بيدار شدم و برخاستم بروم نزد رفيقم به او بگويم من چنين در خواب ديدم. در راه رفيقم هم مى‏آمد. پرسيدم كجا مى‏روى؟ گفت: ديشب در خواب چنين ديدم. همان ماجرايى كه من ديده بودم، او هم ديده بود. گفتم: خوب حالا كه چنين است پس بيا و با هم نزد او برويم و او را نصيحت كنيم و بگوييم مورد خشم پيغمبر هستى.

هر دو نزد درب خانه او آمديم و شنيديم صداى ناله مى‏آيد. زن پشت در خانه آمد و گفتيم با شيخ كار داريم. گفت: او افتاده است و ناله مى‏كند. ديشب سالم بود كه خوابيد وقتى از خواب برخاسته دست بر چشمش گذاشته مى‏گويد: على (عليه السلام) كورم كرد.

گفتيم: ما براى همين موضوع آمده‏ايم. در را باز كرد و نزد او رفتيم. ديديم دست روى چشمش گذاشته است. گفتيم: جناب شيخ ما آمده‏ايم برايت خيرخواهى كنيم. ديشب در خواب اين جريان را ما ديديم كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم) با انگشت مباركش اشاره كرد به چشم راست تو، اكنون ببين چه شدى؟ حالا بيا و توبه كن، حق با على (عليه السلام) است (قساوت را ملاحظه كن) يكدفعه گفت: اگر على (عليه السلام) يك چشم ديگرم را هم كور كند محال است با او خوب شوم.

از نزد او بيرون آمديم. شب دوم باز همان جريان را ديديم كه پيامبر اشاره فرمود به چشم ديگرش. فردا باز درب خانه‏اش رفتيم و ديديم چشم ديگر او نيز مثل چشم اولش كور شده است.

اين شخص معجزه را مى‏بيند و آشكارا حق را مى‏فهمد ولى زير بار حق نمى‏رود. هرچه به او بگويد على (عليه السلام) ساعت مرگ بر بالين تو خواهد آمد قبول نمى‏كند؛ مانند ابوجهل و ابوسفيان‏ها، آيا آنان در حقانيت پيغمبر شكى داشتند؟ ابدا خوب مى‏دانستند كه پيغمبر حق است‏ (267). پس تا اين غفلت قلب از بين نرود، ايمان نمى‏آيد. اگر دل نرم شد چنان به على (عليه السلام) عشق مى‏ورزد كه غلام حلقه به گوش على (عليه السلام) مى‏شود و با خداى خودش، عجز و انكسارها دارد.

چگونه زين‏العابدين (عليه السلام) با خدا خودش عجز مى‏ورزد، شيعيانش نيز از اين بندگى بهره دارند (268). دل كه شكسته شد به خداى خودش نزديك شده، او را حاضر و ناظر مى‏بيند و براى خدايش خاشع مى‏گردد.

حال على (عليه السلام) در شب نوزدهم رمضان‏

على (عليه السلام) چه خشوعى داشت؟ مروى است شب نوزدهم آقا اميرالمؤمنين با اين‏كه قلب مباركش چقدر نرم و لطيف بود، مع‏الوصف در اين ايام خيلى مواظب بود از لحاظ خوراك؛ شبى مهمان حسن (عليه السلام)، شبى مهمان حسين (عليه السلام)، شبى مهمان زينب (عليه السلام) و خوراكش محدود به سه لقمه مى‏گردد.

شبى زينب گفت: پدرجان! شما روزه مى‏گيريد و سه لقمه به كجا مى‏رسد؟ فرمود: عمرم رو به آخر است مى‏خواهم دلم خالى باشد. پيغمبر به من خبر داده است در اين دهه آخر، مهمان ما هستى‏ (269).

دل هرچه رقيق‏تر باشد، عوالم ربوبى در آن بيشتر اثر مى‏گذارد. ام‏كلثوم مى‏گويد: شب نوزدهم آقا از سرشب تا صبح دائما استغفار مى‏كرد.

در بحار است كه حضرت فرمود: دخترم! پدرت در مهلكه‏ها و ميدان جنگها زياد بوده است اما هيچ وقت چنين هولى نداشته است‏ (270).

نگاه دل سخت خودت مى‏كنى. دل ما را قساوت گرفته است؛ اما دل على (عليه السلام) با آن لطافتش متذكر مى‏شود كه بايد به لقاى خدا و به جوار حق برود.

وزيرى كه سلطان را شناخته است، در محضرش مى‏لرزد. نوشته‏اند وزيرى در محضر سلطان، عقربى در لباسش بود و به او نيش مى‏زد اما ابدا حركت نمى‏كرد. دوباره و سه‏باره تا بالأخره سم عقرب او را مى‏اندازد. ادراك عظمت اگر كسى بكند، مؤدب مى‏شود. اينها بچه‏اند و بزرگى را در بشرى مى‏بينند؛ اما على (عليه السلام) بزرگى خدا را مى‏بيند و مى‏خواهد به لقاى حق برود.

ما خيال مى‏كنيم عالم عبارت از همين كره خاك و اين وضع مادى است. على مى‏داند كه همه اينها مشت خاكى بيش نيستند. همه مقهور حقند. از هيبت اوست كه اركان حمَلَه عرش مى‏لرزد.

خيلى دل على (عليه السلام) در تپش است. ام‏كلثوم مى‏پرسد مگر چه شده است؟ حضرت فرمود: ابن عمم را در خواب ديدم. به او از وضع زمانه شكايت كردم و فرمود: دعا كن، من هم دعا كردم خدايا! مرا از بين ايشان ببر و به شخص بهترى برسان، رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم) فرمود: دعايت مستجاب است، در دهه آخر به من مى‏رسى‏ (271).

گفتار بيست و يكم: بى‏ايمانى منشأ تمام مفاسد

ألم يأن للذين أمنوا أن تخشع قلوبهم لذكر الله و ما نزل من الحق و لا يكونوا كالذين أوتوا الكتب من قبل فطال عليهم الأمد فقست قلوبهم و كثير منهم فسقون‏ (272).

منشأ فساد چيست؟ و آيا قابل اصلاح هست يا نه؟ منشأ فساد گفته شد كه بى‏ايمانى و بى تكيه‏اى به خداست. يگانه راه براى علاج آن ايمان است. تمام دردهاى اجتماع بشرى، از بى‏ايمانى و بى‏تكيه‏اى است. هر جنايتى، از بى‏ايمانى است. خرابى دنيا و آخرت، از بى‏ايمانى است.

سعادت دنيا و حيات طيبه و نهايت امنيت، در ايمان به خداست. اگر از ساعت مرگ مى‏خواهيد الى الابد در امان باشيد (273)، آن را در ايمان به خدا و روز جزا بيابيد. ممكن است كسى بگويد: آيا مسلمان قابل به شهادتين گرفتارند.

جوابش آن است كه مكرر گفتيم اسلام غير ايمان است. اسلام يعنى گفتن شهادتين: لا اله الا الله و محمد رسول‏الله. نماز را قبول كند، روزه، زكات، حج و ضروريات اسلام را بپذيرد، چنين شخصى مسلمان مى‏شود؛ ولى اين را كه پذيرفت به آنها ايمان قلبى بياورد، نه زبان تنها.

بايد باور داشته باشد. علاقه‏مندى مى‏خواهد. بهشت حق است. آيا دلت هم طالب آن است يا طالب دنياست؟ دلت مقام و منصب مى‏خواهد يا جوار على (عليه السلام) را؟ ايمان يعنى علاقه‏مندى دل. محبت به خدا. اى مسلمان! نرسيده وقتى كه ايمان بياورى: ألم يأن للذين آمنوا....

زبان بازى و تظاهر، ارزشى ندارد. ظاهرا مى‏گويد من مسلمانم؛ ولى در دلش علاقه نيست و شاهدش اعمال اوست‏ (274).

اگر مؤمن را مى‏خواهى بشناسى، نگاه به عملش كن؛ چنانچه عمل كافر، نمودار كفر اوست. ايمان قلبى از عمل ظاهر مى‏شود. علاقه‏ات اگر به خداست، كردارت گواهى مى‏دهد.

ايمان، نشانه صلاح و رستگارى‏

قرآن مجيد در آيه 62 از سوره بقره، قاعده‏اى براى مؤمنين و نشانه صلاح و رستگارى مطلق را بيان فرموده است‏ (275).

آى مسلمانى كه مى‏گويى من مؤمن به خدايم و بهشت مال من است! آى كسانى كه يهودى هستيد و ادعا مى‏كنيد اولياى خدا ماييم و حق حكومت بر همه داريم، يهود كه حريص بر دنيايند (276).

پول پرست جاه طلب. آى نصارى كه مى‏گوييد ما اولادهاى خداييم! آنها هم مغرورند و مى‏گويند ماييم كه بهشت ملك طلق ماست‏ (277) صابئين، اصناف غير خداپرستان نيز همچنين.

قرآن مجيد به همه خطاب مى‏فرمايد كه ايمان به زبان آوريد. يهوديان! نصرانيان! صابئين! راه نجات اين است: هركس ايمان قلبى به خدا آورد و دلش با خدا باشد نه زبان، اگر دل با خدا باشد راستى براى حق خاشع مى‏شود. خودبينى و خودخواهى ديگر در كار نيست. دل به پروردگار مربوط مى‏شود: آمن بالله و اليوم الاخر. ايمان به قيامت بياورد نسبت به بازخواست و مسؤوليت فردايش معتقد باشد، محال است كسى مسؤوليت آخرت را باور داشته باشد و مرتكب جنايت شود.

شنيده‏ايد حضرت سجاد (عليه السلام) سوار بر شتر بود. شتر، حضرت را معطل كرد. امام تازيانه را بلند كرد ولى دستش را پايين آورد و فرمود: لو لا خوف القصاص‏ (278)؛ يعنى مى‏ترسم تازيانه را به اين حيوان بزنم و فردا از من بازخواست كنند كه على بن الحسين! چرا حيوان زدى؟ به چه حقى؛ زيرا همو زن ذره به حساب مى‏آيد (279).

اگر ايمان به قيامت در دلى آمد، محال است از روى بى‏اعتنايى از او گناه سر بزند ...الا اللمم‏ (280)... مگر تصادفا از او گناهى سر زند. آن وقت پشت سرش سوز و گداز دارد. ناله‏ها و گريه‏ها براى گناهى كه كرده است، دارد. رستگارى، مال ايمان است. خوف و ترس براى مؤمن نيست. اينها مال ايمان است نه اسلام. داستانى بگويم.

رسوايى ثعلبه به خاطر يك لغزش‏

در كتاب روضةالانوار، محقق سبزوارى (رحمةالله) داستانى طولانى ذكر كرده كه خلاصه آن چنين است:

در صدر اسلام و زمان رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم) چون همه مسلمانان نمى‏تواستند در جبهه جنگ حاضر شوند و وضع معيشت اهل و عيالشان مختل مى‏شد. رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم) عقد برادرى ميان هر دو نفرى كه مناسبتى بينشان بود، مى‏بست تا وقتى يكى به جبهه جنگ مى‏رود آن ديگرى مواظب وضع عيال و اداره معيشتش باشد. در غزوه تبوك دو نفر به نام سعيد بن عبدالرحمن و ثعلبه انصارى با هم برادر شدند.

سعيد همراه رسول خدا به جبهه رفت و ثعلبه ماند تا اداره زندگى خودش و رفيقش را عهده‏دار شود. روزها دم در مى‏آمد و از پشت پرده از عيال رفيقش حاجتش را مى‏پرسيد و احتياجاتش را تأمين مى‏كرد. روزى ناگهان چشم ثعلبه به آن زن رفيقش افتاد و نتوانست خودش را كنترل كند دست به سوى او دراز كرد. زن عفيفه تا ديد ثعلبه به خيال خيانت افتاده است، به او نهيب زد: واى بر تو! برادرت رفته جانش را در راه خدا نثار كند و تو به زنش كه به دست تو سپرده‏اند، به زن برادرت مى‏خواهى خيانت كنى؟

ثعلبه، مؤمن است، تصادفى گناهى مرتكب مى‏شود. اين جمله‏اى كه زن گفت مانند تيرى بود كه به دل ثعلبه خورد. ايمان دارد به خدا، علاقه‏مند است. او را حاضر مى‏بيند. اگر گناهى كرد از روى غفلت و تصادفى بوده است. ثعلبه سر به صحرا گذاشت و در كوههاى مدينه استغفارها، توبه و انابه‏ها دارد.

اجمالا پس از برگشت پيغمبر (صلى الله عليه و آله وسلم) و يارانش از جنگ، سعيد هم به خانه آمد و احوال ثعلبه را پرسيد. زن گفت: همه روزه مى‏آمد و احتياجات ما را رفع مى‏كرد تا يك روز قصد خيانت كرد و من او را نهيب دادم. گريان و نالان رفت و شنيده‏ام سر به صحرا گذاشته در كوهها سرگرم توبه و انابه است.

قصد گناه اين‏طور بلا به سرش مى‏آورد. سعيد دنبالش رفت و ديد در برابر آفتاب سوزان روى سنگهاى داغ، گريان و نالان است. برايش رقت كرد و گفت برادر! چه بر سرت آمده؟ گفت: روسياهم. گناهم بزرگ است (البته قصد گناه كرده بود و گناه كبيره مرتكب نشده بود).

سعيد گفت: برخيز تا خدمت پيغمبر برويم برايت استغفار كند و خدا تو را بيامرزد. ثعلبه گفت: اين‏طور نمى‏آيم چون گناهكار و رو سياهم، پس اول دستم را ببند و سپس مانند برده گريز پا ريسمانى به گردنم بينداز و مرا كشان كشان ببر.

او را با همين وضع به شهر آورد. در اثناى راه هركس به او مى‏رسيد، روى بر مى‏گردانيد. دخترش رو به او آورد و گفت: پدر! اين‏چه رسوايى است كه به بار آورده‏اى؟ گفت: رسوايى گناه است. من روسياهم، گنهكارم. دخترش هم همراهش آمد.

در اين روايت دارد كه اين خبر به اميرالمؤمنين على (عليه السلام) رسيد، حضرت او را نهيب داد و فرمود: آيا نمى‏دانى كسى كه به جبهه جنگ در راه خدا مى‏رود، نزد خدا محترم است، آبرو دارد، با زن او چه كردى؟ چه قصد بدى كردى؟

به خانه پيغمبر رسيدند و به عرض مباركش رسانيدند كه ثعلبه آمده و گنهكار است، مى‏خواهد برايش استغفار فرماييد. رسول خدا از او گناهش را پرسيد، جريانش را ذكر كرد؛ چهره مبارك پيغمبر درهم رفت و به او فرمود: برو و نفرمود خدا تو را آمرزيد.

خلاصه، پيغمبر به ثعلبه فرمود: منتظرم خدا چه وحى مى‏فرمايد. گناه بزرگ است؛ چون مخالفت پروردگار عظيم است. ثعلبه دوباره به جايش برگشت و در برابر آفتاب سوزان، ناله‏ها و گريه‏ها داشت. مى‏گفت: پروردگارا! اگر مرا آمرزيدى به پيغمبرت خبر ده مرا بشارت دهد و اگر نمى‏آمرزى، آتشى بفرست تا مرا بسوزاند. طولى نكشيد كه آيه قرآن در پذيرفتن توبه‏اش نازل شد (281).

پيامبر فرمود: ياعلى! ثعلبه كجاست؟.

عرض كرد: در كوههاى مدينه است.

پيامبر فرمود: او را بشارت بده كه خدا او را آمرزيد.

حضرت على (عليه السلام) هم آمد او را بشارت داد و به شهر آورد. آن شب در مسجد در نماز عشاى پيغمبر شركت كرد. رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم) در نماز پس از حمد، سوره تكاثر را تلاوت فرمود. آيات ترساننده كه راستى انسان را مى‏لرزاند. بالأخره دل صيقلى شده ثعلبه، تاب شنيدن آيات عذاب را نداشت، صيحه‏اى زد و افتاد. پس از نماز، اطرافش جمع شدند و او را تكان دادند اما ديدند او مرده است.

خوش به سعادتش كه پس از توبه و پاك شدن، به رحمت خدا رفت. دلش به قدرى رقيق شده بود كه تاب شنيدن آيه عذاب را ندارد.