پاسخ چند شبهه
چند روز قبل يك نفر نامه نوشت و چند شبهه نوشته
جوابش را نوشتم. از آن جمله مىپرسد چرا با اينكه عمر خدمات فراوان به اسلام كرد،
شيعه به او بد مىگويند.
عمر بن خطاب كه خدمت به عالم اسلام كرد، از آن
جمله مسلمان شدن ايرانيان به واسطه او بود، چرا او را بد مىدانند.
بدگويى ما براى اين است كه چون حكومتى را كه به
دست گرفت، بر خلاف حكم خدا و رسول بوده است. از اول، خدا و رسول گفتند على (عليه
السلام) پس عمر هر كار خوبى هم كه كرده باشد، غلط اندر غلط است؛ چون اساس را تغيير
داده است. آيا خدا و پيغمبر بهتر مىدانند يا تو؟ عمر خدمت به اسلام كرد؟ عمر
كوچكتر از اين بود كه بتواند قريهاى را فتح كند. شجاعت و شهامتش كجا بود؟ كسىكه
قبلا شتر چران بوده است، آيا او و ابوبكر و عثمان به اندازه سر سوزنى خون در راه
اسلام ريختهاند؟ اين همه فرارها در جنگهايشان. به قول سيد بن طاووس از وقتى كه عمر
اسلام اختيار كرد تا پيغمبر مرد، مجموعا نزديك هشتاد غزوه اتفاق افتاد، تمام تواريخ
اسلامى را مراجعه كنيد آيا اثرى در اين غزوهها از اينها ديده شده است؟
وعده حتمى الهى بود كه در ممالك اطراف، صداى
لا اله الا الله بلند شود
(250).
عمر نباشد، ديگرى هم بود مطلب از اين قرار بود. لشكر اسلام در قرن اول، از بركات
نور محمدى (صلى الله عليه و آله وسلم) ايمان داشتند، ايمان لشكر بود كه به آنها
نيرو مىداد.
وا عجبا! عمرى كه در جنگ با عمرو بن عبدود تا
جلو او رفت اما فرار كرد و برگشت، اى كاش! ساكت شده بود بلكه مسلمانان را ترسانيد و
گفت: بدانيد هركس رفت كشته مىشود. در جنگ خيبر فرار كردن او و ابوبكر مشهور است
(251).
لذا پيغمبر فرمود: فردا بيرق را به دست كسى مىدهم كه كرار غير
فرار باشد؛ آن شجاعى كه هيچوقت پشت به لشكر نمىكند، خدا و پيغمبرش را دوست
مىدارد و خدا و رسولش نيز او را دوست مىدارند
(252).
عجيب اينجاست كه فردا صبح عمر هم سر مىكشد
بلكه امروز علم را به دست گيرد. فرمود: كجاست ابن عمم على
(عليه السلام. به تفصيلى كه شنيدهايد. آقا چشم درد سختى داشت. پيغمبر آب
دهان به چشم على (عليه السلام) كشيد و تا آخر عمر على (عليه السلام) چشم درد نگرفت
و بالأخره رفت و فتح كرد.
در اين غزوه مثلا جز گريختن اثرى براى عمر نقل
نشده است؛ چنانچه در غزوه احد شيعه و سنى نوشتهاند كه اين سه نفر فرار كردند. عمر
پشت سنگى پنهان شده بود. اسامى آنهايى كه عمر را در همان حال ديدهاند، در تواريخ
نوشتهاند.
گريختن مردان
و ايستادگى يك زن
مادر عبدالله انصارى از زنهاى مجلله عالم اسلام
است. تا ديد پيغمبر خدا تنها شده است، اين زن مردانه دور پيغمبر طواف مىكند تا اگر
تيرى برسد خودش را هدف قرار دهد. به يكى از مسلمانان كه مىخواست فرار كند گفت: اى
نامرد! حالا كه مىروى سپرت را به من ده تا بتوانم كمك پيغمبر كنم. سپرش را انداخت
و فرار كرد. اين زن كنار پيغمبر است، از هر طرف تير و نيزه يا شمشيرى مىآمد، دفع
مىكرد.
لزوم پرهيز
از محبت داشتن دشمنان على (عليه السلام)
ناچار شدم براى اينكه كسى به يك شبههاى از پا
در نرود مثالهايى بزنم بايد به دانايى مراجعه كنيد تا ببينيد جواب شبهه چيست. مبادا
در شبهه بمانيد. خداى نكرده يك ذره مهر عمر به دلت راه بيايد، يقين بدان تو هم به
همان راه خواهى رفت.
هركس مهر دشمن على به دلش وارد شد، با او يكى
مىشود. يقين بدانيد كه ذرهاى محبت معاويه، كار تو را خراب مىكند. اگر كسى را كه
مبغوض خداست، دوست داشتى كار به جايى مىرسد كه محبوب خدا را دشمن مىدارى. شيطان
كارش همين است. تا عاقبت بىايمان نكند، تا با بغض حق نشود رهايش نمىكند. هركس با
حق و حقيقت اتصالش را رها نكرد، با باطل و اهل باطل كارى ندارد. خدايا! تو ما را از
انواع وسوسههاى شياطين جنى و انسى كه دلمان را وسوسه كند دلهاى ما را تو نگهدار
(253).
به نور محمد و آل محمد (صلى الله عليه و آله وسلم). هدايت خاصه كه تقويت دل است به
ما عطا كن. خدايا! دست ما را بگير تا شبهها در دلمان نماند به قسمى كه اگر تمام
عالم مقابلمان جمع شوند، بر عقيده خود استوار باشيم. خصوصا ساعت آخر عمر، آن لحظات
كه شياطين بيش از هر وقتى مىخواهند دستبرد بزنند تا بلكه شخص، بىايمان و با بغض
حق بميرد. خدايا! تو ما را نگهدار
(254). هميشه بخوانيد:
اللهم اهدنى من عندك و افض على من فضلك.
حكايت شنبه
هذيلى و پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله وسلم)
بشارت هم بدهم كه در كتاب عدة الداعى است يك
روز شنبه هذيلى پيرمردى است كه عمرى درب خانه خداست. مويش را سپيد كرده. آخر عمرش
هست. آمد خدمت پيغمبر. عصا زنان با نهايت عجز گفت: يا
رسولالله (صلى الله عليه و آله وسلم)! انفاقهايى كه مىكردم ديگر ندارم دستم خالى
است چه كنم؟ حج نمىتوانم بروم. راستى روى بيچارگى و عجز بيان كرد اين آخر عمر به
جاى اينكه بيشتر به كارم برسم، دست و پايى بزنم، قوا ديگر از كار افتاده است.
پيغمبر خدا (صلى الله عليه و آله وسلم) گوش
گرفت. بعد فرمود: دوباره بگو. باز با همان لحن عجز،
گفتههايش را تكرار كرد. باز فرمود: تكرار كن. پس از
مرتبه سوم، فرمود: اين حالى كه تو دارى نماند سنگ و كلوخى، در
و ديوارى در اين محوطه مگر همه براى تو رقت كردند (يعنى ملكوت اشياى براى تو ترحم
كردند.
گفت: دستورى بفرما كه از
عهدهام بيايد.
حضرت فرمود: بعد از هر نماز واجب كه بخوانى، سه
مرتبه بگو: اللهم اهدنى من عندك و افض على من فضلك و انشر على
من رحمتك
(255).
يكى از اصحاب عرض كرد:
آقا! مختصر است. حضرت فرمود: با اين حالى كه او دارد،
اگر اين دعا را ترك نكند، بعد از مرگ، هشت در بهشت به روى او باز است.
خدايا! دستم را بگير و مرا به خودم وامگذار، ضعيفم، ذليل نفس و هوايم.
پيرمرد تشكر كرد و گفت:
براى دنيايم چيزى بفرماييد.
حضرت فرمود: بعد از نماز
صبح بخوان: سبحان الله عظيم و بحمده استغفرالله ربى و اتوب
اليه، كه تا زندهاى، كور و ديوانه و فقير نمىگردى.
يا هادى المضلين! خدايا! ما را هم از نور هدايت
محروم نفرما، يا هادى من استهدى.
گفتار
نوزدهم: تحقير ابوبكر توسط پدرش ابوقحافه
ألم يأن للذين ءاموا أن تخشع قلوبهم لذكر الله
و ما نزل من الحق و لا يكونوا كالذين أوتوا الكتب من قبل فطال عليهم الأمد فقست
قلوبهم و كثير منهم فسقون
(256).
راجع به مطالب ديروز، تذكرى لازم است. گفتيم
اعتقاد ما درباره خلفا اين است كه اينها بدون اذن خدا و پيغمبر، خلافت و حكومت
اسلامى را غصب كردند. ابوبكر در نامهاى به پدرش ابوقحافه نوشت:
اين نامهاى است از خليفه رسول الله. به درستى كه مردم جمع
شدند و مرا خليفه پيغمبر كردند، تو هم بيا و با من بيعت كن.
ابو قحافه نوشت: اى پسر
احمق! نامهات به كمبود عقلت گواهى مىدهد. اول نامه مىنويسى من جانشين پيغمبرم
(صلى الله عليه و آله وسلم) و بعد مىنويسى مردم مرا خليفه كردند، بگو خليفه مردم
هستم نه خليفه رسول الله.
وجوب اطاعت
از على (عليه السلام)
ديگر آنكه ما شيعيان، خلفا را واجب الاطاعه
نمىدانيم. آنان با يك مسلمان عادى، هيچ فرقى نمىكنند. امر و نهى آنان عقلا و شرعا
اطاعتشان واجب نيست؛ اما عقلا چون هيچ مزيتى بر ديگران ندارند و حق حكومتى بر
ديگران ندارند. بلى اميرالمؤمنين على (عليه السلام) هر حكمى كرد، بر همه اطاعتش
واجب است، چون به امر خدا و رسول است و اولى الامر منكم.
پيغمبر فرمود كه امر و نهى او، امر و نهى من است، آيا درباره ديگران، چنين چيزى
رسيده است؟
ما در مقام اعمال و وظايف شرعيهمان مىگوييم:
واجب است از اهلبيت بپرسيم كيفيت عبادت را. آنان بايد بيان فرمايند. على و يازده
فرزندانش. رجوع به غير ايشان عقل مىگويد غلط است. به چه جهت من از ابوحنيفه اطاعت
كنم؟ يك نفر عادى است، اما اهلبيت غير از افراد عادى هستند. جعفر بن محمد (عليه
السلام) كسى است كه خدا اطاعتش را واجب فرموده است.
على (عليه
السلام) هدايتگر خلفا
اما راجع به فتوحات در زمان آنان همانطور كه
اشاره شد، به هيچ وجه مربوط به آنها نبوده است. عمر كوچكتر از اين است كه بتواند
قريه صد نفرى را فتح كند. يك ذره شجاعت در او نبوده. در هيچ نبردى، جز فرار از او
سراغ نداريم. ابن ابى الحديد مىگويد: از عمر سراغ ندارم جز
فرار از جبهه جنگ را. در كوه احد پنهان شدنش پشت سنگها و در...
و ليس بنكر فى حنين فراره
(257).
اما راجع به سياستمدارى، اگر على (عليه السلام) به فريادش نمىرسيد
معلوم مىشد چقدر سياستمدار است. در هر مشكلى كه پيش مىآمد، دنبال على (عليه
السلام) مىرفتند. در جنگ با ايران وقتى ديدند كار مشكل شده است، نزد عمر به مدينه
فرستادند كه چه كنند؟ خودت بيا بلكه پيشرفتى گردد. گفت دنبال على (عليه السلام)
برويد. آقا اميرالمؤمنين (عليه السلام) فرمود: رفتن خودت صلاح
نيست، همينجا بنشين و از اطراف لشكر جمع كن الى غير ذلك.
نه اينكه خيال كنى سياستمدار بوده، اگر نگويى غير از حقه و كلك چيزى سرش نمىشد.
فتوحات هم وعده حتمى الهى بود. در غزوه خندق شنيدهايد پيغمبر مكرم سه مرتبه كلنگى
زد و هر دفعه برقى جستن كرد. مرتبه اول، تمام قصرهاى يمن و مرتبه دوم، شام و مرتبه
سوم ايران را ديد، فرمود: در تمام اين ممالك، اسلام پيشرفت مىكند. اين وعده خداست.
هركس در رأس كار باشد، فرقى نمىكند. لشكريانى كه به فتح اين ممالك موفق شده بودند،
با اين اعتقاد كه پيغمبر فرموده كسى كه در جبهه جنگ با مشركين كشته شد، مسلما در
بهشت است؛ ولى اگر در غير جبهه مرد، بهشتى بودنش مشكوك است، لذا از همان اول
مسلمانان عاشق كشته شدند در راه خدا بودند. آنان كه ايمان به آخرت داشتند از خدا
مىخواستند كه كشته شوند؛ چون مىدانستند پيغمبر راست مىفرمايد، لذا با اين ايمان
به جبهه مىرفتند و تمام همتشان بلند كردن شعار اسلام: لا اله
الا الله بود. كسى كه چنين است، يقينا پيش مىبرد.
حكايتى شگفت در نبرد نهاوند
در جنگ نهاوند كه بر مسلمانان خيلى سخت گذشت، رئيس كل قشون ايرانى
در نهاوند، قلعه محكمى درست كرده بود و قشونش را در آن آماده كرده بود. نزديك يك
ماه مسلمانان همينطور معطل بودند و راهى هم به قلعه نداشتند تا نزديك مىشوند از
كمينگاههاى قلعه آنها را هدف قرار مىدهند. در همان اوان كه مسلمانان اينطور حيران
بودند، دختر رئيس كل قشون از پشتبام قلعه چشمش به رئيس لشكر عرب افتاد، جمال اين
مرد عرب او را دلباخته كرد. يكنفر را پنهانى نزد او فرستاد و شيفتگى خودش را به او
اظهار كرد و گفت: اگر حاضر باشى با من ازدواج كنى، اين قلعه را
بدون خونريزى برايتان فتح مىكنم. معلوم است كه سر لشكر عرب از خدا مىخواست
لذا پيغام داد البته حاضر هستم. پس از معاهدهاى كه شد، شب ساعت معين در آن ساعت كه
مأمورين معمولا خواب هستند و بيدارها هم زمينه غافل كردنشان هست، بازكردن درهاى
قلعه را فراهم نمود. قشون آماده در ساعت معين، درب قلعه باز شد بدون اينكه خونى
ريخته شود، قلعه را گرفتند.
دختر آمد نزد رئيس كل قوا... جوان است، دختر هم شيفته اوست. خودش
را عقب كشيد و گفت: اى دختر! به تو قول دادم؛ اما من بايد
ببينم آيا بابت غنايم، تو سهم من مىشوى يا نه؟.
اين ايمان است كه فتح مىكند. بدون اذن، حق ندارد هيچ مسلمانى
تصرفى در مالى و غنيمتى بكند. دختر بيچاره به آرزوى وصل زحمت كشيد، بالأخره گفت:
تو كه نمىخواستى، چرا از اول مرا اغوا كردى؟. پاسخ داد
به قولم حاضرم اما من از خدا مىترسم. بيا همراه خودم تو را به مدينه مىبرم، آنچه
خليفه گفت همانطور عمل مىكنم. بدون اينكه به او دست دراز كند، شبانهروز از
نهاوند تا مدينه با اين دختر بود تا وقتى به مدينه رسيد. جريان را عرضه داشت. عمر
هم گفت: به شرطى كه اسلام بپذيرد، او را عقد كن. اسلام
را به او عرضه داشت او هم پذيرفت و گفت: آرزو دارم پيغمبر را
ببينم، حالا كه او نيست قبرش را به من نشان بده.
او را به قبر پيغمبر راهنمايى كرد. آنروز همانجا ماند. شب كه شد
دنبالش آمد كه بيا برويم. گفت: من از محمد (صلى الله عليه و
آله وسلم) نمىتوانم دل بكنم (اول عشق مجازى بود حالا عشق حقيقى شده. فردا
هم دنبالش آمد گفت: مىخواهيم عقد و ازدواج كنيم.
گفت: ديگر من محمدى شدم. آن وقت كه خواستار تو
شده بودم از محمد بىخبر بودم اما حالا ديگر گذشت.
همانجا مىماند. يك هفته يا بيشتر از عمرش نمانده بود كه بر سر
قبر پيغمبر هم مىميرد.
پس اگر يك مورخ سنى و يا بىاطلاعى بگويد اسلام ايران مرهون عمر
است! بدانيد دروغ است. وعده خدا و لطف او بود و به حسب ظاهر، ايمان لشكريان بود.
نكتهاى كه مهم بود، حاضرين به غايبين برسانيد ائمه به ما سفارش
كردند كسى حق ندارد آشكارا به عمر بد بگويد بلكه تقيه را بايد رعايت كرد؛ البته
پيغمبر و قبله و كتاب ما يكى است، در نمازشان شركت مىكنيم.
رفيق ايمانى لطفى از هدايت خاصه
بحث در هدايت خاصه الهى بود. الطاف خاصه و توفيقات و تأييدات خاص
الهى براى كسى است كه هدايت عامه الهى را پذيرفته است و خواست، خداپرست شود. روى
صدق، خواهان تأمين آخرت بود. خداوند هم لحظه به لحظه او را يارى مىفرمايد به انواع
مختلف؛ گاهى رفيق صاحب يقينى به او مىرساند و دلش را قوى نگه مىدارد.
ديگر از الطاف خاصه الهى نسبت به اهل ايمان چنين است كه دل انسان
ظرف ايمان است، نه اينكه زبان يا بدن باشد بلكه بدن محل ظهور است، ايمان در دل و
نفس است. دل انسان در اثر مشاغل و غفلات و شهوات و آمال و آرزوها حالى عارضش مىشود
كه آن را قساوت گويند غفلت را مىخواهى بفهمى به يك مثل
توجه كن.
زمينى را كه مىخواهند زراعت كنند، گاهى رخوه و سست است به قسمى كه
اگر دانه را پاشيدى و مختصر آبى هم به آن دادى، رشد مىكند؛ اما زمينى است از سنگ،
ريشه اين سنگ خيلى پايين رفته، دانه ريختن روى اين سنگ ميسر نيست. طولى نمىكشد كه
باد يا باران آن را از بين مىبرد. اگر چنانچه مىخواهى زراعت داشته باشى، بايد اين
سنگ را بردارى. اگر نمىشود، پس جاى ديگر زراعت كن.
دلت اگر با قساوت همراه شد، ديگر ايمان نمىتواند در آن، جا كند
بلكه ايمان در زبان و چشم است نه دل. بلى اگر دل نرم شد، هرچه نرمتر گردد، نور
ايمان آنجا بيشتر جا مىكند.
لزوم پرهيز از قساوت قلب
قرآن مجيد مىفرمايد: واى بر كسانى كه
دلهايشان سخت شده است
(258).
آنان كه ياد خدا ديگر در دلشان نمىماند. آرزوها و سرگرميهاى دنيا اين دل را چنان
سخت كرده است كه ديگر ياد خدا در آن قرار نمىگيرد.
خداى كريم و حكيم كه مىخواهد زير بغل عبد را بگيرد، ايمان در دلش
جا بگيرد، كارى مىفرمايد كه قساوتش علاج شود تا ايمان در دل بنده برقرار گردد.
مقلب القلوب خداست. براى علاج قساوت كه لطف مىفرمايد گرفتاريها و ناراحتيها برايش
پيش مىآورد تا دلش شكسته گردد مانند همان كلنگى كه به زمين سخت مىزنند تا شكافته
شود و بشود در آن تخمى كاشت.
اولاد عزيزت را مىگيرد، دلت شكسته مىشود، حالا مىتواند ياد خدا
در آن قرار بگيرد. مال دارد، يكدفعه گم مىشود، دزد مىبرد. بيچارهاش مىكند،
مىگويد: خدايا! چه كنم؟. با دل شكسته رو به درگاه حق
مىآورد. در آن حال چقدر قيمت پيدا مىكند. انواع ناراحتيها و سختيها براى اصلاح دل
و نفس است.
چندين روايت رسيده كه مضمونش اين است
(259):
هركس دوستى على را مىخواهد بايد آماده بلا باشد؛ زيرا حب على وقتى مىخواهد به دل
بيايد، بايد نخست قساوت از آن بيرون رود، چاره ندارد، بايد نخست از قساوت بيرون
رود. تمام خوشيهاى دنيا جز قساوت قلب چيزى نمىآورد. هر دل قساوت دارى، از حب على
(عليه السلام) محروم است. از ايمان قلبى محروم است. دلى كه به واسطه شهوات و
خوشيهاى دنيا غافل شده، از قيامت خوف و دلهره ندارد.
اگر ايمان و حب على (عليه السلام) پيدا شود، غالبا در فقر است، در
متمكنين خوشگذران، خيلى كم اتفاق مىافتد دوستى على (عليه السلام) وايمان حقيقى
باشد، مگر وقتى دل شكستگى برايشان پيش بيايد، ممكن است ايمان و محبتى برايشان پيدا
شود. بلا، تحفه خداست براى نجات از قساوت و غفلت، لذا بلا، به مؤمن خيلى نزديك است.
گاهى مبتلا به اذيت همسر مىشود. از هيچجا كه به او بلا نرسد، از همسرش ناراحتى
مىبيند؛ چنانچه مضمون روايت است. همين ياالله! از روى دل شكستگى است كه كارش را
اصلاح مىكند.
گستره مظلوميت على (عليه السلام)
از على (عليه السلام) بگويم و گرفتاريهايش. چقدر دل على لطيف است،
تمام، شوق لقاى خداست. مروى است يك نفر از پاى منبر، مظلمهاى داشت و گفت:
ياعلى (عليه السلام)! به دادم برس.
حضرت فرمود: چه شده؟.
گفت: ظلمى به من شده است، مالم را فلان كس
برده است.
حضرت فرمود: اگر به تو يك ظلم شده است، به من
عدد ريگهاى بيابان و قطرات باران ظلم شده است: ما زلت مظلوم
(260).
اگرتو يك دفعه مظلوم شدهاى، من از اول عمر تاكنون ظلمها ديدهام؛ از بچگى برادرم
عقيل چشمش درد گرفت، فاطمه بنت اسد خواست دوا در چشم عقيل كند، ايراد گرفت كه بايد
اول دوا در چشم من كرد
(261).
كيست از على (عليه السلام) مظلومتر؟ السلام على اول مظلوم.
شعرى در مظلوميت على (عليه
السلام)
فلم أر مثل ذاك اليوم |
|
و لم أر مثله حقا اضيع
(262)
|
عذرى است يا ديگرى از شعرا راجع به غديرخم و پيش آمد ظلمى كه براى
آقا شده است. يك مصرع گفت:
فلم أر مثل ذاك اليوم يوما.
روزى مثل عيد غدير نديدم (كه حق را اينطور
پيغمبر ظاهر كند و اين همه خلق بيعت كنند.
ولى مصرع ديگر نيامد. شب در عالم رؤيا آقا اميرالمؤمنين (عليه
السلام) را ديد، حضرت فرمود: بگو. ولم أر مثله حقا اضيعا.
از اول خلقت عالم تا آخر، اين همه حق كه
پايمال شده، هيچ كدام اينطور پايمال نشده است.
مبارزه با ناكثين، قاسطين و
مارقين
راستى ببينيد كسى كه اول مؤمن به خداست، از سن دوازده سالگى، نماز
جماعت پشت سر پيغمبر را ترك نكرد. تمام وجودش را در راه خدا داد. پس از 25 سال كنار
بودن، در مدت كمتر از پنجسال، حكومت ظاهرى، گرفتار ناكثين و بيعت شكنانى چون طلحه
و زبير و سپس با قاسطين و ستمگرانى چون معاويه و اتباعش درگير شد كه مىگفتند على
كافر است. آنوقت با مارقين، دوازده هزار خوارج نماز خوان خرمقدس نافهم، مسواك و
قرآن به سر، از اصحاب خودش، آنوقت مىگفتند: نماز پشت سر على باطل است. مسجد كوفه
كه على مىايستاد، اقتدا نمىكردند و نماز جماعت على حده براى خودشان درست كردند؛
قشود درست كردند... .
حقههاى عمروعاص چه كرد؟ روزى نبود كه على (عليه السلام) مصيبتى از
تضييع حق نداشته باشد. چيزىكه دل را آزرده مىكند، تهمتهايى بود كه به آقا
مىزدند. سنگينتر از آسمانها و زمين، تهمت است. بنا
به تعبير روايت، معاويه دستور داد شايع كنند على (عليه السلام) از قول پيغمبر حديث
دروغ نقل مىكند. اين شايعات از شام به كوفه رسيد و پخش گرديد و به گوش آقا على
(عليه السلام) رسيد. روى منبر نالهها دارد: اى معاويه! واى بر
تو! آيا من به پيغمبر دروغ مىبندم؛ من اول مؤمن به محمدم. تا نفس آخر، يار محمد
بودم. سرش در دامن من بود كه از دنيا رفت. براىچه و بهچه غرضى به او دروغ ببندم؟.
كمكم ديدند هرچه بگويند در شام مىشود. گفتند: على (عليه السلام) حتى نماز هم
نمىخواند. تمام، براى اينكه معاويه حكومت بلامنازع نصيبتش شود. براى اينكه خلافت
را از بنىهاشم به بنىاميه بگرداند. شكر خداى را كه همه ناكام و نامراد مردند.
گفتار بيستم: درمان قساوت قلب
ألم يأن للذين أمنوا أن تخشع قلوبهم لذكر
الله و ما نزل من الحق و لا يكونوا كالذين أوتوا الكتب من قبل فطال عليهم الأمد
فقست قلوبهم و كثير منهم فسقون
(263).
بحث ما، رسيد به موضوع قساوت قلب. اسلام را
پذيرفتن سهل است؛ اما جاگرفتن ايمان در دل، حب خدا و على در دل جاگرفتن بدون نرم
شدن قلب و خشوع دل، محال است. وقتى قساوت باشد، كجا دل براى على خاشع مىگردد. به
زبان مىگويد خدا؛ ولى دلش براى پول خاضع است. بايد زمين مزرعه را نرم بكند آن وقت
تخم در آن خوب جا مىگيرد و پرورش مىكند، ولى اگر سخت باشد، سنگ صاف است و تخم در
آن، جا نمىگيرد، لذا بايد اول دل نرم شود بعد ايمان در آن، جا بگيرد.
قساوت دل به چه علاج مىشود؟ يكى از طرقش كه در
قرآن مجيد اشاره فرموده است بلا، گرفتارى و ناراحتى در دنياست. تا اين بشر به بلا
گرفتار نشود، دل سختش نرم نمىشود. خيلى عجيب است، اگر كسى دقت كند اين دل بشرى،
خوشيهاى دنيا در آن هرچه بيشتر باشد آن را بيشتر سخت مىكند. واى از كاميابى در
دنيا! از اينكه هرچه واقع شد مطابق ميلش باشد
(264).
اين شهوات و مطابق ميلها هرچه بيشتر باشد، دل قسىتر مىگردد. برعكس، ناكاميها و
نامراديها پرده را عقب مىزند و شكستهترش مىكند. مالش از كفش برود، بيمار مىشود.
آزمايشى سخت
براى يك مادر
حاجى نورى در دارالسلام نقل نموده است كه:
علويهاى مجلله بيست شكم زاييد و هركدام پسر اما پيش از رسيدن
به دو سال، مىمردند. زحمت مىكشيد، همينكه بچه دو سال مىشد، مىمرد. پسر بيستم
كه از كفش رفت، گفت: پروردگار! حكم با تو است ولى اقلا يك پسر براى من لطف فرما و
بگذار. در همان وقت مقام او را در خواب نشانش دادند و به او فهماندند كه اين
مصيبتها تا نيايد به اين مقام نمىرسى مخصوصا زنها كه با شهوات دنيوى بيشتر سر و
كار دارند.
در دل زنها، لباس زيبا و طلا و غيره هست، با
اين وضع اگر برود، كجا به آن مقامات مىرسد.
شكسته شدن
دل، عامل تعالى انسان
نمىگويم طالب بلا باش بلكه از خدا عافيت
بخواه. بلى اگر خدا بلا برايت خواست، اعتراض نكن و بدان صلاحت مىباشد. لطفى
دربارهات مىخواهد بفرمايد. مىخواهد دلت شكسته شود و كثافتها پاك شود. حب خدا و
لقاى خدا در دلت بيايد. تا اين بيماريها و زحمتها نيايد، از دنيا دلكنده نمىشود.
بايد از ماده و اسباب، دل كنده شود و بگويد: ياالله! خودش را بيچاره و محتاج خدا
ببيند. وقتى حاجت مهمى دارد چگونه رو به درگاه خدا مىآورد. هرچه حاجتش بيشتر طول
بكشد، برايش بهتر است. اگر خداى نكرده قساوت بياورد، صدها موعظه و اندرز او را تكان
نمىدهد
(265)؛
چنانچه سعدى مىگويد:
با سيه دل چه سود گفتن وعظ
|
|
نرود ميخ آهنين در سنگ
(266)
|
واى از دلى كه قساوت پيدا كرده باشد! خيلى مواظب دلت باش. انسان با
قساوت دل، زير بار معجزه هم نمىرود. به مناسبت امروز كه نوزدهم ماه مبارك رمضان
است، معجزهاى از على (عليه السلام) بگويم و قساوتى از يك نفر قسىالقلب.
كيفر سخت جسارت به على (عليه
السلام)
جناب شيخ مفيد - اعلى الله مقامه - مىفرمايد: روزى در بازار بغداد
نزد شخصى كه كتاب حراج مىكرد رفتم و چند كتاب انتخاب كردم تا بخرم. به من گفت:
جناب شيخ بنشين مطلبى دارم كه برايت نافع است. شيخ مىفرمايد پس از اينكه از كارش
فارغ شد، گفت: من و رفيقم استادى داشتيم به نام ابوعبدالله محدث. نزد او مىرفتيم و
درس حديث و تفسير مىگرفتيم. بعضى از روزها از دهانش مطالبى بيرون مىآمد كه كشف از
بغض على و فاطمه مىكرد. روزى طورى شد كه ما بىطاقت شديم و گفتيم اگر چنين باشد
ديگر ما نمىتوانيم نزد تو بياييم. به طور صريح گفت: من از على (عليه السلام) بدم
مىآيد!!
شب كه شد من به منزل رفتم. موقعى كه مىخواستم بخوابم، خيلى در فكر
بودم كه عاقبت اين بدبخت شقى چه مىشود. در خواب جمال محمد (صلى الله عليه و آله
وسلم) را ديدم. ديدم به اتفاق اميرالمؤمنين. آقا على (عليه السلام) به پيغمبر (صلى
الله عليه و آله وسلم) عرض كرد: از اين شيخ بپرسيد مگر من با او چه كردهام كه مرا
سب مىكند؟ رسول خدا(صلى الله عليه و آله وسلم) با انگشت مبارك به چشم راست او
اشاره كرد و فرمود: كور باد چشمت اى سب كننده على (عليه السلام)! از خواب بيدار شدم
و برخاستم بروم نزد رفيقم به او بگويم من چنين در خواب ديدم. در راه رفيقم هم
مىآمد. پرسيدم كجا مىروى؟ گفت: ديشب در خواب چنين ديدم. همان ماجرايى كه من ديده
بودم، او هم ديده بود. گفتم: خوب حالا كه چنين است پس بيا و با هم نزد او برويم و
او را نصيحت كنيم و بگوييم مورد خشم پيغمبر هستى.
هر دو نزد درب خانه او آمديم و شنيديم صداى ناله مىآيد. زن پشت در
خانه آمد و گفتيم با شيخ كار داريم. گفت: او افتاده است و ناله مىكند. ديشب سالم
بود كه خوابيد وقتى از خواب برخاسته دست بر چشمش گذاشته مىگويد: على (عليه السلام)
كورم كرد.
گفتيم: ما براى همين موضوع آمدهايم. در را باز كرد و نزد او
رفتيم. ديديم دست روى چشمش گذاشته است. گفتيم: جناب شيخ ما آمدهايم برايت خيرخواهى
كنيم. ديشب در خواب اين جريان را ما ديديم كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم)
با انگشت مباركش اشاره كرد به چشم راست تو، اكنون ببين چه شدى؟ حالا بيا و توبه كن،
حق با على (عليه السلام) است (قساوت را ملاحظه كن) يكدفعه گفت: اگر على (عليه
السلام) يك چشم ديگرم را هم كور كند محال است با او خوب شوم.
از نزد او بيرون آمديم. شب دوم باز همان جريان را ديديم كه پيامبر
اشاره فرمود به چشم ديگرش. فردا باز درب خانهاش رفتيم و ديديم چشم ديگر او نيز مثل
چشم اولش كور شده است.
اين شخص معجزه را مىبيند و آشكارا حق را مىفهمد ولى زير بار حق
نمىرود. هرچه به او بگويد على (عليه السلام) ساعت مرگ بر بالين تو خواهد آمد قبول
نمىكند؛ مانند ابوجهل و ابوسفيانها، آيا آنان در حقانيت پيغمبر شكى داشتند؟ ابدا
خوب مىدانستند كه پيغمبر حق است
(267).
پس تا اين غفلت قلب از بين نرود، ايمان نمىآيد. اگر دل نرم شد چنان به على (عليه
السلام) عشق مىورزد كه غلام حلقه به گوش على (عليه السلام) مىشود و با خداى خودش،
عجز و انكسارها دارد.
چگونه زينالعابدين (عليه السلام) با خدا خودش عجز مىورزد،
شيعيانش نيز از اين بندگى بهره دارند
(268).
دل كه شكسته شد به خداى خودش نزديك شده، او را حاضر و ناظر مىبيند و براى خدايش
خاشع مىگردد.
حال على (عليه السلام) در شب
نوزدهم رمضان
على (عليه السلام) چه خشوعى داشت؟ مروى است شب نوزدهم آقا
اميرالمؤمنين با اينكه قلب مباركش چقدر نرم و لطيف بود، معالوصف در اين ايام خيلى
مواظب بود از لحاظ خوراك؛ شبى مهمان حسن (عليه السلام)، شبى مهمان حسين (عليه
السلام)، شبى مهمان زينب (عليه السلام) و خوراكش محدود به سه لقمه مىگردد.
شبى زينب گفت: پدرجان! شما روزه مىگيريد و سه لقمه به كجا مىرسد؟
فرمود: عمرم رو به آخر است مىخواهم دلم خالى باشد. پيغمبر به
من خبر داده است در اين دهه آخر، مهمان ما هستى
(269).
دل هرچه رقيقتر باشد، عوالم ربوبى در آن بيشتر اثر مىگذارد.
امكلثوم مىگويد: شب نوزدهم آقا از سرشب تا صبح دائما استغفار
مىكرد.
در بحار است كه حضرت فرمود: دخترم! پدرت در
مهلكهها و ميدان جنگها زياد بوده است اما هيچ وقت چنين هولى نداشته است
(270).
نگاه دل سخت خودت مىكنى. دل ما را قساوت گرفته است؛ اما دل على
(عليه السلام) با آن لطافتش متذكر مىشود كه بايد به لقاى خدا و به جوار حق برود.
وزيرى كه سلطان را شناخته است، در محضرش مىلرزد. نوشتهاند وزيرى
در محضر سلطان، عقربى در لباسش بود و به او نيش مىزد اما ابدا حركت نمىكرد.
دوباره و سهباره تا بالأخره سم عقرب او را مىاندازد. ادراك عظمت اگر كسى بكند،
مؤدب مىشود. اينها بچهاند و بزرگى را در بشرى مىبينند؛ اما على (عليه السلام)
بزرگى خدا را مىبيند و مىخواهد به لقاى حق برود.
ما خيال مىكنيم عالم عبارت از همين كره خاك و اين وضع مادى است.
على مىداند كه همه اينها مشت خاكى بيش نيستند. همه مقهور حقند. از هيبت اوست كه
اركان حمَلَه عرش مىلرزد.
خيلى دل على (عليه السلام) در تپش است. امكلثوم مىپرسد مگر چه
شده است؟ حضرت فرمود: ابن عمم را در خواب ديدم. به او از وضع
زمانه شكايت كردم و فرمود: دعا كن، من هم دعا كردم خدايا! مرا از بين ايشان ببر و
به شخص بهترى برسان، رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم) فرمود: دعايت مستجاب است،
در دهه آخر به من مىرسى
(271).
گفتار بيست و يكم: بىايمانى
منشأ تمام مفاسد
ألم يأن للذين أمنوا أن تخشع قلوبهم لذكر
الله و ما نزل من الحق و لا يكونوا كالذين أوتوا الكتب من قبل فطال عليهم الأمد
فقست قلوبهم و كثير منهم فسقون
(272).
منشأ فساد چيست؟ و آيا قابل اصلاح هست يا نه؟ منشأ فساد گفته شد كه
بىايمانى و بى تكيهاى به خداست. يگانه راه براى علاج آن
ايمان است. تمام دردهاى اجتماع بشرى، از بىايمانى و بىتكيهاى است. هر
جنايتى، از بىايمانى است. خرابى دنيا و آخرت، از بىايمانى است.
سعادت دنيا و حيات طيبه و نهايت امنيت، در ايمان به خداست. اگر از
ساعت مرگ مىخواهيد الى الابد در امان باشيد
(273)،
آن را در ايمان به خدا و روز جزا بيابيد. ممكن است كسى بگويد: آيا مسلمان قابل به
شهادتين گرفتارند.
جوابش آن است كه مكرر گفتيم اسلام غير ايمان است. اسلام يعنى گفتن
شهادتين: لا اله الا الله و محمد رسولالله. نماز را
قبول كند، روزه، زكات، حج و ضروريات اسلام را بپذيرد، چنين شخصى مسلمان مىشود؛ ولى
اين را كه پذيرفت به آنها ايمان قلبى بياورد، نه زبان تنها.
بايد باور داشته باشد. علاقهمندى مىخواهد. بهشت حق است. آيا دلت
هم طالب آن است يا طالب دنياست؟ دلت مقام و منصب مىخواهد يا جوار على (عليه
السلام) را؟ ايمان يعنى علاقهمندى دل. محبت به خدا. اى مسلمان! نرسيده وقتى كه
ايمان بياورى: ألم يأن للذين آمنوا....
زبان بازى و تظاهر، ارزشى ندارد. ظاهرا مىگويد من مسلمانم؛ ولى در
دلش علاقه نيست و شاهدش اعمال اوست
(274).
اگر مؤمن را مىخواهى بشناسى، نگاه به عملش كن؛ چنانچه عمل كافر،
نمودار كفر اوست. ايمان قلبى از عمل ظاهر مىشود. علاقهات اگر به خداست، كردارت
گواهى مىدهد.
ايمان، نشانه صلاح و رستگارى
قرآن مجيد در آيه 62 از سوره بقره، قاعدهاى براى مؤمنين و نشانه
صلاح و رستگارى مطلق را بيان فرموده است
(275).
آى مسلمانى كه مىگويى من مؤمن به خدايم و بهشت مال من است! آى
كسانى كه يهودى هستيد و ادعا مىكنيد اولياى خدا ماييم و حق حكومت بر همه داريم،
يهود كه حريص بر دنيايند
(276).
پول پرست جاه طلب. آى نصارى كه مىگوييد ما اولادهاى خداييم! آنها
هم مغرورند و مىگويند ماييم كه بهشت ملك طلق ماست
(277)
صابئين، اصناف غير خداپرستان نيز همچنين.
قرآن مجيد به همه خطاب مىفرمايد كه ايمان به زبان آوريد. يهوديان!
نصرانيان! صابئين! راه نجات اين است: هركس ايمان قلبى به خدا آورد و دلش با خدا
باشد نه زبان، اگر دل با خدا باشد راستى براى حق خاشع مىشود. خودبينى و خودخواهى
ديگر در كار نيست. دل به پروردگار مربوط مىشود: آمن بالله و
اليوم الاخر. ايمان به قيامت بياورد نسبت به بازخواست و مسؤوليت فردايش
معتقد باشد، محال است كسى مسؤوليت آخرت را باور داشته باشد و مرتكب جنايت شود.
شنيدهايد حضرت سجاد (عليه السلام) سوار بر شتر بود. شتر، حضرت را
معطل كرد. امام تازيانه را بلند كرد ولى دستش را پايين آورد و فرمود:
لو لا خوف القصاص
(278)؛
يعنى مىترسم تازيانه را به اين حيوان بزنم و فردا از من بازخواست كنند كه على بن
الحسين! چرا حيوان زدى؟ به چه حقى؛ زيرا همو زن ذره به حساب مىآيد
(279).
اگر ايمان به قيامت در دلى آمد، محال است از روى بىاعتنايى از او
گناه سر بزند ...الا اللمم
(280)...
مگر تصادفا از او گناهى سر زند. آن وقت پشت سرش سوز و گداز دارد. نالهها و گريهها
براى گناهى كه كرده است، دارد. رستگارى، مال ايمان است. خوف و ترس براى مؤمن نيست.
اينها مال ايمان است نه اسلام. داستانى بگويم.
رسوايى ثعلبه به خاطر يك لغزش
در كتاب روضةالانوار، محقق سبزوارى (رحمةالله) داستانى طولانى ذكر
كرده كه خلاصه آن چنين است:
در صدر اسلام و زمان رسول خدا (صلى الله عليه
و آله وسلم) چون همه مسلمانان نمىتواستند در جبهه جنگ حاضر شوند و وضع معيشت اهل و
عيالشان مختل مىشد. رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم) عقد برادرى ميان هر دو
نفرى كه مناسبتى بينشان بود، مىبست تا وقتى يكى به جبهه جنگ مىرود آن ديگرى مواظب
وضع عيال و اداره معيشتش باشد. در غزوه تبوك دو نفر به نام سعيد بن عبدالرحمن و
ثعلبه انصارى با هم برادر شدند.
سعيد همراه رسول خدا به جبهه رفت و ثعلبه ماند تا اداره زندگى خودش
و رفيقش را عهدهدار شود. روزها دم در مىآمد و از پشت پرده از عيال رفيقش حاجتش را
مىپرسيد و احتياجاتش را تأمين مىكرد. روزى ناگهان چشم ثعلبه به آن زن رفيقش افتاد
و نتوانست خودش را كنترل كند دست به سوى او دراز كرد. زن عفيفه تا ديد ثعلبه به
خيال خيانت افتاده است، به او نهيب زد: واى بر تو! برادرت رفته جانش را در راه خدا
نثار كند و تو به زنش كه به دست تو سپردهاند، به زن برادرت مىخواهى خيانت كنى؟
ثعلبه، مؤمن است، تصادفى گناهى مرتكب مىشود. اين جملهاى كه زن
گفت مانند تيرى بود كه به دل ثعلبه خورد. ايمان دارد به خدا، علاقهمند است. او را
حاضر مىبيند. اگر گناهى كرد از روى غفلت و تصادفى بوده است. ثعلبه سر به صحرا
گذاشت و در كوههاى مدينه استغفارها، توبه و انابهها دارد.
اجمالا پس از برگشت پيغمبر (صلى الله عليه و آله وسلم) و يارانش از
جنگ، سعيد هم به خانه آمد و احوال ثعلبه را پرسيد. زن گفت: همه روزه مىآمد و
احتياجات ما را رفع مىكرد تا يك روز قصد خيانت كرد و من او را نهيب دادم. گريان و
نالان رفت و شنيدهام سر به صحرا گذاشته در كوهها سرگرم توبه و انابه است.
قصد گناه اينطور بلا به سرش مىآورد. سعيد دنبالش رفت و ديد در
برابر آفتاب سوزان روى سنگهاى داغ، گريان و نالان است. برايش رقت كرد و گفت برادر!
چه بر سرت آمده؟ گفت: روسياهم. گناهم بزرگ است (البته قصد گناه كرده بود و گناه
كبيره مرتكب نشده بود).
سعيد گفت: برخيز تا خدمت پيغمبر برويم برايت استغفار كند و خدا تو
را بيامرزد. ثعلبه گفت: اينطور نمىآيم چون گناهكار و رو سياهم، پس اول دستم را
ببند و سپس مانند برده گريز پا ريسمانى به گردنم بينداز و مرا كشان كشان ببر.
او را با همين وضع به شهر آورد. در اثناى راه هركس به او مىرسيد،
روى بر مىگردانيد. دخترش رو به او آورد و گفت: پدر! اينچه رسوايى است كه به بار
آوردهاى؟ گفت: رسوايى گناه است. من روسياهم، گنهكارم. دخترش هم همراهش آمد.
در اين روايت دارد كه اين خبر به اميرالمؤمنين على (عليه السلام)
رسيد، حضرت او را نهيب داد و فرمود: آيا نمىدانى كسى كه به جبهه جنگ در راه خدا
مىرود، نزد خدا محترم است، آبرو دارد، با زن او چه كردى؟ چه قصد بدى كردى؟
به خانه پيغمبر رسيدند و به عرض مباركش رسانيدند كه ثعلبه آمده و
گنهكار است، مىخواهد برايش استغفار فرماييد. رسول خدا از او گناهش را پرسيد،
جريانش را ذكر كرد؛ چهره مبارك پيغمبر درهم رفت و به او فرمود: برو و نفرمود خدا تو
را آمرزيد.
خلاصه، پيغمبر به ثعلبه فرمود: منتظرم خدا چه
وحى مىفرمايد. گناه بزرگ است؛ چون مخالفت پروردگار عظيم است. ثعلبه دوباره
به جايش برگشت و در برابر آفتاب سوزان، نالهها و گريهها داشت. مىگفت:
پروردگارا! اگر مرا آمرزيدى به پيغمبرت خبر ده مرا بشارت دهد و
اگر نمىآمرزى، آتشى بفرست تا مرا بسوزاند. طولى نكشيد كه آيه قرآن در
پذيرفتن توبهاش نازل شد
(281).
پيامبر فرمود: ياعلى! ثعلبه كجاست؟.
عرض كرد: در كوههاى مدينه است.
پيامبر فرمود: او را بشارت بده كه خدا او را
آمرزيد.
حضرت على (عليه السلام) هم آمد او را بشارت داد و به شهر آورد. آن
شب در مسجد در نماز عشاى پيغمبر شركت كرد. رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم) در
نماز پس از حمد، سوره تكاثر را تلاوت فرمود. آيات ترساننده كه راستى انسان را
مىلرزاند. بالأخره دل صيقلى شده ثعلبه، تاب شنيدن آيات عذاب را نداشت، صيحهاى زد
و افتاد. پس از نماز، اطرافش جمع شدند و او را تكان دادند اما ديدند او مرده است.
خوش به سعادتش كه پس از توبه و پاك شدن، به رحمت خدا رفت. دلش به
قدرى رقيق شده بود كه تاب شنيدن آيه عذاب را ندارد.