گفتار يازدهم: ارتباط زهد و صبر
و لا تمدن عينيك الى ما متعنا به أزواجا منهم
زهرة الحياة الدنيا لنفتنهم فيه...
(149).
كلام در شرح كلمات اميرالمؤمنين (عليه السلام) بود. حضرت فرمود:
پايههاى ايمان، صبر، يقين، عدل و جهاد است و صبر چهار شعبه
دارد: الشوق و الاشفاق و الزهد و الترقب
(150)،
اميد و بيم كه مفصل ذكرشد.
سومين شعبه از شعبات صبر، زهد است؛ يعنى مسلمان بايد در دنيا زاهد
بشود. اگر زهد ورزيد، صابر مىشود و در برابر مصيبتها و ناراحتيها اضطراب پيدا
نمىكند و ركنى از اركان ايمانش را نگهداشته، ديگر اعتراض به قضا و قدر الهى - كه
خلاف ايمان است - ندارد.
خلاصه زاهد يعنى بىميل به دنيا: و من زهد فى
الدنيا هانت عليه المصيبات
(151).
معناى زهد را نيز گفتيم. زهد اسلامى آن است كه:
لكيلا تاسوا على ما فاتكم...
(152).
مسلمان بايد همتش بلند باشد. زندگى دنيا نزدش كوچك باشد. زندگى عرش
نشينى را طالب باشد.
تو را ز كنگره عرش مىزنند صفير
|
|
ندانمت كه در اين دامگه چه افتاده
است |
معناى زهد در اين آيه شريف آمده است. مبادا چشم بيندازى به
جلوههاى دنيا. اين زرق و برقها دلت را نبرد. قرآن اين طور به شما دستور مىدهد نه
اينكه چشم به راه خارج باشند تا لباس تازه و پاچه دلربا بيايد. از يكديگر مىپرسند
از كدام كشور و از كدام مغازه مد تازه سراغ داريد. دلشان تمام عقب زرق و برق
مىرود. در ساختمانهايشان چقدر چشم و همچشمى هست. منتظرند ببينند مد روز چطور است
تا جلوه بيشتر بدهند و يا وسايل زندگى و غيره.
اينها همهاش خلاف زهد است. اگر زهد است. اگر زاهد نشدى، نمىتوانى
در دنيا صبر كنى، مصبيتهاى دنيا شخص را از پا در مىآورد. اعتراض به قضاى الهى كه
سر تا پا كفر است نه اسلام.
پس از همان اول: و لا تمدن عينيك الى ما
متعنا به أزواجا منهم زهرة الحياة الدنيا... زهرة
در لغت عرب به معناى شكوفه است. چقدر شكوفه تازه است.
زود پژمرده مىشود. طولى نمىكشد كه همين پارچه نو و ساختمان جديد، همين زرق و
برقها همهاش از بين مىرود تا جايى كه جوانى و زندگىات رها مىشود. چيزهاى ديگر
هم معلوم است، پس چشم مينداز به زرق و برق دنيا. اين چند روز، ايمان، قرآن، اسلام،
عقل و علم مال كسى است كه زندگى بعد از مرگ را بيشتر علاقهمند و به آن دلخوشتر
باشد
(153) و كارش به جايى برسد كه ياد
مرگ و عقبات را كه مىكند، خوش مىشود. هر پيش آمد ناگوارى پيش آيد، به ياد مرگ آن
را آسان مىكند. مرگ مىشود مورد انس، آرامش و دلخوشى. رغبت مؤمن به مرگ است و
منتظر است مرگش بيايد و او را به عالم اعلى برساند و به زندگى سرتاسر سعادت و
بىفنا و زوال برسد. اگر موت، مأنس و مألف گردد، نشانه تمام عقل و ايمان است.
سخنان سردار عرب با رستم فرحزاد
داستانى از تربيت اسلامى بگويم: در جنگ اعراب و ايران، پس از شكست
ايرانيان در نخستين جنگ، سردار ايرانى به نام رستم فرحزاد
قشون مهمى تدارك مىكند و با وسايل مجهز به قادسبيه مىآيد براى جلوگيرى از حمله
اعراب. در شب خودش تنها سركشى مىكند كه ببيند وضع لشكر اسلام چگونه است. مىبيند
اينها عددشان كم است لكن رعب از آنها در خودش مىبيند. در همان شب فرستاد دنبال
سردار عرب به نام زهرة بن عبدالله. وقتى آمد سردار
ايرانى به او گفت: شما اعراب هميشه جيره خور ما ايرانيان
بوديد. ما طرفدارتان بوديم. هر وقت دشمن به شما حمله مىكرد، ما دفاع مىكرديم، چرا
چنين مىكنيد؟ چكار به ايران داريد؟ من حاضرم مبلغ هنگفتى كه زندگىتان را اداره
كند، از خزانه ايران به شما بدهم و به سرزمين خود برگرديد.
سردار عرب جواب داد و گفت: بلى آنچه گفتى
درست، اما زمان سابق جاهليت بود. خبر ندارى كه خدا چند سال قبل نورى براى ما فرستاد
به نام محمد (صلى الله عليه و آله وسلم) به او وحى فرستاد و دستوراتى داد و او ما
را عوض كرد. مسلمان، ديگر پولكى نيست. آن وقتى كه براى مال دنيا جنگ مىكرد و براى
مال دنيا آرام مىشد، مسلمان نبود؛ ولى حالا ديگر نظرى به دنيا ندارد.
اين همان زهد است كه در ضمن تربيت اسلامى است. رستم در شگفت شد و
گفت: عجيب! مال نمىخواهيد، پس جنگ براى چيست؟.
گفتند: ما آمدهايم كه بيرقلا
اله الا الله، محمد رسول الله را بلند كنيم. مردم موحد شوند، شرك از بين
برود، بتپرستى و آتشپرستى از بين برود و بشرپرستى ديگر نباشد و عبادت تنها براى
خدا باشد و بس و نگذاريم بشر براى غير خدا خاضع شود
(154).
ديگر آنكه آمدهايم امتياز طبقاتى را از بين ببريم، طبقه اعيان و
اشراف يعنىچه؟ تمام بشر از حيث پدر و مادر يكى هستند و امتياز غلط است مگر به تقو
(155)
او فلان مقام را دارد، فلان المملكه و الدوله كدام است، تقوا، تقوا.
رستم به دنبال سعدوقاص فرستاد كه نماينده رسمى بفرست تا با او
گفتگو كنيم بلكه كارمان به صلح انجامد. مرتبه دوم يكنفر به نام
ربعى بن اكرمه نماينده رسمى مسلمين معين شد تا با
ايرانيان گفتگو كند. پيش از اينكه او بيايد، رستم به اطرافيانش گفت:
ما بايد جلالمان را به آنان نشان بدهيم تا مرعوب حكومت ما
بشوند، لذا تخت زرين، نصب و فرش زربافت، فرش كردند. كرسيهايى از زر نصب
كردند به خيال اينكه مسلمانان را رعب بگيرد و عقب بروند. او نمىداند كه اسلام،
مسلمان را چنان بزرگ كرده و مىكند كه اگر تابعش شوند، بزرگترين مقام دنيا نزد
مسلمان چيزى نيست. بايد خدا را بزرگ دانست و بس. اللهاكبر! غير خدا همه كوچك و
حقيرند. اى تو بزرگ! و همه عالم حقير. گفتند: بفرما.
ربعى، سواره آمد. وقتى كه حدود را مشاهده كرد، ديد عجيب! مسافتى را
فرشهاى گران قيمت فرش كردهاند. براى اينكه بفهماند اعتنايى به اين تشريفات ندارد،
با همان مركب، سواره روى فرش تا لب تخت آمد و آنجا پياده شد و لجام اسبش را هم كه
بايد به جايى بكوبند، چشم انداخت، متكاى زر بافتى ديد، سر نيزهاش را داخل آن كرد و
بند اسبش را به آن داخل كرد. گفتند: چكار مىكنى؟. گفت:
مگر چيست؟ با سنگ چه فرق مىكند. نيزهاش را عصا كرد.
خلاصه، پس از آنكهوارد شد، تخت خالى نبود، روى زمين بايد بنشيند.
فرشهاى زرين را كنار زد و روى خاك نشست.
رستم گفت: اى عرب! چه مىكنى؟ اين فرش، قالى
زرباف است چرا عقب مىزنى؟.
گفت: براى ما مسلمانان خاك بهتر از فرش زرباف
است. پيغمبر ما محمد (صلى الله عليه و آله وسلم) فرموده من تا آخر عمرم خاكنشينى
را ترك نمىكنم (روى خاك نشستن كيف روحى دارد، علوى براى روح آدمى پيدا مىگردد.
ضمنا مىخواست بفهماند تو مىخواهى جلال و خرج مسلمانان دهى؛
مسلمانى كه تمام دنيا نزد او وقعى ندارد، زندگى عالم اعلا را طالب است؛ مسلمانى كه
حيات ابدى را مىخواهد، اين حيات فانى هرچه هم زرق و برق داشته باشد، برايش ارزش
ندارد. هرچه مىخواهى تختت را زيور كن، آخرش تخته تابوت است. تختى كه متصل به تخته
تابوت شود، از همان اول به آن نبايد دل بست، لذا رستم به عكس شد و اطرافيانش حيران
شدند و از دستورات اسلام و راهنماييهاى پيغمبر تعجب كردند.
رستم گفت: شما به سمت ما براى چه آمدهايد.
و همان حرفهايى كه با زهرة بن عبدالله رد و بدل كرده بود، تكرار شد. رستم گفت:
حالا تصميمتان چيست؟.
گفت: ما مسلمانان شما را به يكى از سه چيز
دعوت مىكنيم: يا مسلمان شويد و امتياز طبقاتى و پرستش ديگرى را كنار بگذاريد، در
اين صورت، ما هم بر مىگرديم (مگر مسلمان براى مال جنگ مىكند؟). اگر شما موحد شويد
و آتشپرستى را كنار بگذاريد، مثل خود ما هستيد. اگر اسلام را نمىپذيريد، بايد
جزيه بدهيد كه يك نوع خضوع براى حق اسلام است. و اگر جزيه هم نمىدهيد پس آماده جنگ
باشيد.
رستم گفت: ممكن است به ما مهلت بدهيد تا از
مركز دستور بگيريم.
ربعى گفت: مسلمان اينطور دارد كه تا سه روز
مهلت دهد پس حسابهايت را بكن و يكى از سه چيز را اختيار كن.
رستم گفت: خيلى عجيب است مثل اينكه تو
اختيارات تام دارى، مگر تو مافوق ندارى؟.
ربعى گفت: مسلمان حكمش همين است؛ اگر يك سرباز
امان دهد، همه لشكر همان را امضا مىكنند، رئيس و مرئوس و اين حسابها نيست.
سپس افزود و گفت: بسيار خوب! تا سه روز شما را مهلت است.
رستم مايل به صلح بود، ولى اطرايانش نگذاشتند و بالأخره جنگ كردند
و شكست خوردند و جنگ قادسيه به نفع مسلمين تمام شد.
غرضم از اين داستان، معرفى يك مسلمان بود. آنوفت مسلمان چه بوده و
حالا به چهكسى مسلمان مىگويند. آنوقت به كسى مسلمان مىگفتند كه آخرت نزد او مهم
بوده نه دنيا و زرق و برق آن. خدا لعنت كند كسانى را كه منحرف كردند اسلام را.
معاويه و دودمانش وارونه كردند مردم را. آنان رو به حكومت، رياست، جاه، جلال، مال و
منال آوردند. آن اساسى كه پيغمبر اسلام شالوده محكم آن را ريخته بود و زمامش را به
دست ماه هدايت على بن ابى طالب (عليه السلام) داده بود، بهم زدند. پيامبر (صلى الله
عليه و آله وسلم) فرمود: مؤمنين! على امير شما باشد.
امير را رها كردند و دنبال معاويه رفتند و او هم بردشان آن جايى كه خودش هست. تا
قيام قيامت آثار شومش باقى است. انسان اگر زاهد شد، مشكلات زندگى او را از پاى در
نمىآورد. زندگى دنيا چيست تا مسلمان از آن مرعوب گردد، مسلمان و خوف از فقر؟ هر
آنكس كه دندان دهد، نان دهد تا برسد به مرگ و مير. مسلمان از مردن نمىترسد و هيچ
دلهرهاى ندارند، نه از مرگ خودش و نه بستگانش؛ چون:
و من زهد فى الدنيا هانت عليه المصيبات
(156).
عدم منافات زهد با كسب و كار
ضمنا زاهد بودن منافات با كسب و كار ندارد. مىگوييم دنيا در دلت
جا نكند. نگفتيم لباس نپوش، از اجتماع كناره بگير. حتى روايتى دارد وقتى ايراد
كردند به امام صادق (عليه السلام) كه جبهاى پوشيديد كه خلاف راه و روش اجدادتان
است. على (عليه السلام) لباسى كه بر مىكرد وصلههاى متعدد به آن زده بود چنان كه
فرمود: استحييت من راقعه
(157)
از وصله زننده اين لباس شرم مىكنم. آن وقت شما چنين مىپوشيد، جدهتان فاطمه، چادر
سرش را سلمان مىگويد دوازده جايش وصله ليف خرما بود.
جواب امام را هم بشنو. حضرت فرمود: راه و روش
جدم در آن زمان كه زمان قحط و غلا بود، سختى و نبودن جنس و پارچه و خوراك بود و
پيغمبر و امام بايد مانند ضعيفترين و فقيرترين امت زندگى كنند و آنوقت زندگى سخت
بوده، ولى حالا (زمان حضرت صادق (عليه السلام) زمان سعه است، اگر بخواهم مانند جدم
على (عليه السلام) اينطور لباسم را وصله كنم، مردم مرا استهزا مىكنند، لذا ناچارم
لباس نو بپوشم.
حضرت فرمود: جلو بيا و لباس زيرين خود
را نشان او داد. ديد پارچه زبرى است كه مناسب بدن لطيف امام (عليه السلام) نيست.
حضرت فرمود: آنچه زير است براى تواضع نسبت به خدا و لباس رويين
را براى تو و امثال تو پوشيدم.
بنابراين، به حسب زمان، اوضاع فرق مىكند. زهد يك امر قلبى است. با
همه وسايل زندگى بايد زاهد باشى؛ يعنى دل به آن نبندى. هوشت به عالم اعلى باشد. دل
از حوض كوثر نكن. من در ميان جمع و دلم جاى ديگر است. در باغى كه نشستى، دل از جوار
على (عليه السلام) نكن. خيال نكن با پارك و ماشين آخرين سيستم به تمام مراد رسيدى
بلكه بايد مرادت باغبهشت باشد.
پندى بزرگ از مولا على (عليه
السلام)
روزى كسى بر اسدالله الغالب على بن ابى طالب (عليه السلام) مهمان
شد، نگاه كرد ديد وسايل زندگى كه در خانه ضعيفترين افراد است در اينجا نيست. روى
حصيرى نشست. نسبت به پيغمبر هم وضع چنين بود. كسى مقدارى رطب هديه آورده بود ولى نه
با ظرف، ظرفش را مىخواست ببرد. فرمود: آيا در منزل ما ظرفى
پيدا مىشود؟. رفتند گشتند چيزى نيافتند. خاكهايى كه در مقابلش بود، پاك كرد
و خرما را روى زمين ريخت. پيغمبر و امام بايد مطابق سختترين افراد زندگى كنند.
مهمان از على (عليه السلام) پرسيد: چرا وسايل
زندگى را تدارك نمىفرماييد؟ شما پيشواى مسلمين هستيد.
حضرت فرمود: ما اهلبيت پيغمبر آنچه را كه
داريم خوبش را ذخيره مىكنيم و مىفرستيم براى خانهاى كه در پيش داريم. مىخواهيم
آنجا را آباد كنيم. بالأخره علت اينكه مىبينى ظرفى در خانه ما نيست؛ چون آن را
از پيش فرستادهايم به خانه آخرت.
سخنى از امام حسن مجتبى (عليه
السلام)
شيخ بهايى در كشكولش نقل كرده كسى به حضرت مجتبى (عليه السلام) عرض
كرد: يابن رسولالله! چطور است كه ما مسلمانان از مرگ، بدمان
مىآيد؛ ولى شما اهلبيت از مرگ خوشحاليد؟.
حضرت فرمود: لانكم عمرتم الدني
(158).
چون شما همهاش در فكر آباد كردن اينجاييد و خانه آنجا خراب است. معلوم است هيچ
عاقلى از آبادى به خرابى نمىرود. تو مىدانى خانه خراب هستى. در مدت عمرت فقط
دنيايت را آباد كردى. اگر كسى جرأت دارد به تو بگويد آماده باش براى پاركى كه دو
متر بيشتر نيست و عمقش به اندازه قامت انسان است، چهكسى راضى است به خرابه رود؛
ولى آل محمد (صلى الله عليه و آله وسلم) و شيعيان خالصشان كه آنجا را آباد كردند،
مشتاق مرگند؛ مانند مولاى ما حسين (عليه السلام) كه فرمود: و
ما اولهنى الى اسلافى اشتياق يعقوب الى يوسف
(159).
خدايا! به ما هم توفيق فرما كه علاقهمان آن طرف برود. آباد كننده
دين و آخرت و سراى باقى شويم. به تو پناه مىبريم كه مثل كفار، آخرت را پشتسر
اندازيم و ايمانمان مانند ايمان عمر سعد باشد؛ مسلمان بود، نماز، روزه و قرآن، ولى
اسلام او مانند اسلام بسيارى از مسلمين همين روزها بود. مىگفت به جنگ حسين (عليه
السلام) مىرويم و به حكومت رى مىرسيم و بعد هم توبه مىكنيم. مىگويند آخرتى و
جهنمى هست، توبه مىكنيم. ايمانش به نفع دنياست و براى دلخوشى خودش كلمه توبهاى هم
مىگويد.
خدايا! به تو پناه مىبريم كه ايمانمان اينطور باشد. به ما ايمان
علوى و حسينى بده. علاقهمند به سراى باقى باشيم. هركه هم حسينى شد، همين است، دل
جاى ديگر است. عدهاى از اصحاب شب عاشورا كه باقى ماندند، پس از كلمات آقا كه
فرمود: اين لشكر مرا مىخواهند، شما هم برويد، هر كدام
سخنان محبتآميزى مىگفتند، برخى گفتند: باحسين! زندگى بعد از
تو چه فايده دارد؟ مرگ بهتر است.
حضرت به بشر خضر فرمود: برو كوفه و پسرت را از
زندان نجات بده، او گريان شد و گفت: زنده نمانم و
درندگان مرا بخورند اگر دست از يارى تو بردارم. تو را رها كنم براى خاطر زن و
اولاد. تو عزيزترينى چطور تو را رها كنم و بروم، بعد سر راه بنشينم و از رهگذاران
بپرسم از حسين (عليه السلام) چه خبر؟. السلام عليكم يا
اولياء الله و احبائه.
گفتار دوازدهم: ترقب، پايهاى از
صبر
وجاءت سكرة الموت بالحق ذلك ما كنت منه
تحيد*... وجاءت كل نفس معها سائق و شهيد* لقد كنت فى غفلة من هذا فكشفنا عنك غطاءك
فبصرك اليوم حديد
(160).
كلام در شرح فرمايشات اميرالمؤمنين (عليه السلام) راجع به صبر بود،
صبرى كه اساس ايمان است نسبتش به ايمان نسبت سر به جسد است.
چهارمين پايه آن ترقب است. ترقب يعنى انتظار و چشم به راه بودن.
اگر كسى چشم به راه شد، ساعت شمارى و روز شمارى مىكند. انتظار چه؟ خودش مىفرمايد:
ترقب موت.
حضرت، اثر شوق و اشفاق را چنين فرمود كه هركس شوق بهشت در او پيدا
شد، خودش را از شهوات كنار مىگيرد؛ چون مىداند شهوات مقدمه جهنم است. او شوق بهشت
دارد، چگونه راه جهنم را در پيش مىگيرد؟ حديث مسلم از پيغمبر اسلام است كه:
بهشت با سختيها (در دنيا و راه بهشت) پيچيده شده و آتش با
خوشيهاى دنيوى
(161).
روايت ديگرى دارد: (پس از آنكه خداوند بهشت را خلق فرمود، جبرئيل
گفت: پروردگارا! كيست كه به اين مكان خودش را نرساند؟ كيست كه از آن روى گرداند؟
ندا رسيد كه به راه بهشت نگاه كن، راهش را ديد ناراحتيها، مصيبتها و ترك نفسها و
خلاف ميلهاست. گفت: اگر راهش به اين سختى است، طالبش كم است. جهنم را ديد و گفت:
پروردگارا! كيست كه رو به اين عذابها بياورد؟ ندا رسيد راهش را ببين. ديد تمام
خوشيهاى نفس، لذات و شهوات حيوانى است. مشترىاش فراوان است
(162).
على (عليه السلام) مطالب را در اين جمله روشن فرموده:
فمن اشتاق الى الجنة سلا عن الشهوات
(163).
كسى كه شايق به بهشت است، راهش ترك شهوات است
(نمىشود كسى بهشت را خواهان باشد و در راه شهوات باشد.
قال على (عليه السلام): و من اشفق من النار
اجتنب المحرمات
(164).
اگر كسى هم از جهنم ترسيد ديگر گناه نمىكند. اينكه شخصى گناه
مىكند، آتش جهم را موهوم مىپندارد و باور ندارد. محال است كه كسى بترسد و آتش
جهنم را سخت بپندارد و رو به گناه آورد.
و من زهد فى الدنيا استهان بالمصيبات
(165).
كسى كه زاهد در دنيا شد، مصيبتهاى دنيا برايش
آسان مىگردد.
چهارمين پايه صبر، ترقب است:
و من ارتقب الموت، سارع الى الخيرات
(166).
اگر مسلمان بنا بگذارد شبانهروز مقدارى ياد مرگ كند، آن هم نه صرف خطور و انتشار
مرگ داشته باشد و بگويد نكند هماكنون مرگ من برسد؛ چون مرگ از موضوعاتى است كه
خداى عالم به حكمت بالغهاش هيچ كليتى براى آن قايل نشده، هركس در هر حالى است
احتمال مرگ برايش هست؛ چه صحيحالمزاج و سالم باشد، چه مريض و عليل.
نفس رفت و برنگشت. در جبهه جنگ. با رختخواب
خواب، يا بيدار. در هر حال، احتمال مرگ وجود دارد. اين احتمال را فراموش نكن بلكه
آن را هميشه پيش چشم داشته باش كه نكند امروز، آخرين روز من باشد. شايد كفنم در
بازار آمده باشد. اگر اين انتظار موت در تو پيدا شد، همه چيزت درست مىگردد. آمادگى
از هر جهت برايت ميسر خواهد شد، لذا اگر در خطبههاى على (عليه السلام) كسى دقت كند
كمتر خطبهاى است كه آقا سفارش مرگ را نكند
(167).
اى شيعيان على (عليه السلام)! سفارش آقا به شما اين است كه زياد ياد مرگ كنيد و از
آن بىخبر نباشيد. نگو من جوانم، صحيحالمزاجم. چگونه غفلت مىكنيد از چيزى كه شما
را رها نمىكند.
متنبه شدن
انسان هنگام مرگ
اگر فراموش نكردى ساعت مرگ را كه دست و پا و
زبان و چشم از كار افتاده وقتى خودت را در آن حال ببينى، بنده مىشوى. خشوع پيدا
مىكنى. در دعاى سحرهاى ماه مبارك رمضان مىخوانى: خدايا! از
تو خشوع ايمان مىطلبم پيش از خشوع ذلت در آتش
(168).
اگر ياد مرگ را از دست ندادى، تكوينا خشوع پيدا
مىشود، آن خشوعى كه ساعت جانكندن پيدا مىشود. اگر حالا پيدا شود، ارزش دارد.
محتضر را ديدهايد چه خضوع و خشوعى دارد؟ اى كاش! مثل ساعت جان دادنت حالا خشوعى به
تو دست مىداد. وقتى كه رو به خدا مىكردى ياالله! مىگفتى آن ايمان است؛ ايمان
خشوع قلب است نه زبان. اگر كسى مراقب موت شد، بنده مىشود، من من نمىكند، استقلال
در خودش نمىبيند، قدرت من، بازوى من، قلم من، مال من، ديگر نمىكند. ياد كن وقتى
را كه با همين دست، نمى توانى پشهاى را برانى. ساعتى كه نمىتوانى حرف بزنى.
حافظهات كار نمىكند. اسم بچهات را نيز فراموش مىكنى. اگر ياد ساعت جان كندنت
كردى، خاشع مىگردى. استقلالت از بين مىرود. به هر خيرى موفق مىگردى. آدمى كه
مرگش را مىبيند، انفاق برايش آسان مىشود. اينكه مىبينى انفاق برايش سخت است؛
چون مرگ را در نظر نمىآورد وگرنه اگر ساعت مرگ را فراموش نمىكرد كه لختش مىكنند،
مىگفت چه بهتر كه هرچه هست هماكنون بدهم. اگر مرگ خودش را در نظر مىآورد، به
سرعت رو به خيرات مىرفت.
انسان به واسطه غفلت است كه از خيرات محروم
مىگردد. مرگ تلخ است لكن چارهاى از آن نيست نتيجهاش شيرين است. اى خانمى كه از
خانه بيرون مىروى! بگو شايد رفتم و به خانه باز نگشتم، پس رعايت حجاب كن. موقعى كه
پاى بىجوراب مىخواهى بيرون بيايى، متوجه ساعتى باش كه پايت را تو كفن مىپيچند.
اگر اين خانم نصيحت على (عليه السلام) را مىشنيد، مرگ را فراموش نمىكرد.
داستانى بگويم:
حكايتى شگفت
از اسكند و مردمان شهر
در حيوةالقلوب مجلسى راجع به داستان طولانى
اسكندر ذوالقرنين مىنويسد كه در ضمن فتوحاتش به شهرى مىرسد. پس از آنكهوارد شهر
مىشود، عجايبى مشاهده مىكند. از آن جمله در هر خانهاى مىبيند چند قبر درب
خانههاست. آدرس دارالحكومه را پرسيد، گفتند: ما دارالحكومه و
قاضى نداريم.
اسكندر گفت: مگر اجتماع
بشرى مىشود باشد و حاكم و قاضى نداشته باشد.
گفتند: جناب اسكندر! در
اين شهر دو نفر پيدا نمىشود كه با هم جنگ كنند و ادعايى نيست تا بخواهند نزاع كنند.
اسكندر گفت: چطور چنين
چيزى مىشود؟.
گفتند: راه و روشى كه از
پدران ما به ما رسيده است چنين است. هركس مىميرد جنازهاش را بايد درب خانهاش دفن
كنند لذا قبرستان جداگانه نداريم. هركس مرد، قبرش درب خانهاش هست تا بازماندگانش
از خانه كه بيرون مىروند، پا روى قبر پدرشان بگذارند و بروند و بدانند چنين
سرنوشتى دارند تا مبادا گناهى بكنند. به خانه كه بر مىگردند نيز چنين است تا مبادا
اهل و اولادشان را اذيتى كنند. اجمالا اين گور پدر، مادر، برادر و خواهر بايد درب
خانه باشد تا مرگ را فراموش نكند. هر روز مرگ در نظر است لذا مال كسى را ديگرى
نمىبرد. كسىكه اميد ندارد فردا زنده باشد، براى چه ادعاى ناحقى داشته باشد؟ چرا
تو سرهم بزنند، جنگ و جدالها براى چه باشد.
برگشت اين همه فسادها به غفلت است. قرآن مجيد
هم اين معنا را يادآورى مىفرمايد. هركس غافل است، حيوان است
(169).
از آدميت دور است. انسان از انس است پس اين توحش چيست كه تمام طبقات بشر را امروز
گرفته و تمام زندگى انسانها حيوانى است. غفلت از مرگ سبب اين همه بىبند و بارى
است.
خيال ماندن در دنيا را دارند و فكر بعد نيستند
لذا نمىخواهند باور كنند راه پيشينيان را خواهند سپرد. مرگ را فراموش مىكنند؛ از
هر چيزى، اجتماع امروز محروم است. سابق در هر شهرى چقدر كارهاى خير مىشد انفاقها و
اطعامها مىشد اما حالا... اگر صورت خيرى هم از او سر زند به واسطه رياكارى يا
غرضهاى ديگر است و بىبهره مىماند.
سرنوشت
عبرتانگيز موسى هادى
باور كنيد اگر غفلت آمد، انسان حاضر است ادعاى
خدايى كند و خودش را خدا بداند. داستانى بگويم تا تلخى موعظه با شيرينى داستان
جبران شود:
در تاريخ نوشتهاند موسى هادى؛ خليفه عباسى؛ از
آن قسىالقلبها و غليظهاست. كسى كه از اول تا آخر، لحظهاى به مرگ خودش توجه نكرد و
دائما كارش خونريزى و جنايت بود. آخرش جالب است. هرثمه رئيس الوزراء بود. ظهر گرما،
او را احضار مىكند. عجيب است مثل درندهاى مىخواهد حمله كند. گفت:
هرثمه شنيدهام برادرم هارون خيالها دارد. يحيى بن خالد برمكى
او را كمك مىكند و در پنهانى زمينه عزل مرا فراهم مىكند و مىخواهد هارون را
خليفه نمايد. امشب مىروى درب خانه هارون، سرش را مىبرى و مىآورى (برادرش را به
احتمال اينكه مزاحم او در سلطنت و خلافت باشد، مىخواهد بكشد.
هرثمه مىگويد: عجيب است!
اين برادر پدر و مادرى و نايبالخلافه تو است، جواب خدا و خلق را چه مىدهى؟.
موسى هادى گفت: اين حرفها
را كنار بگذار. هركس مزاحم خلافت شود بايد او را از بين برد. پس از آنكه او را
كشتى، به زندان مىروى و تمام علويها و سادات را از زندان بيرون مىآورى، نيمى از
آنان را سر ببر و نيمى را در شط بينداز. زندانهاى ديگر بايد خالى شود و همين امشب
بايد خودت را به كوفه برسانى و قبلا اعلام كنى هرچه عباسى است بيرون رود و سپس
همهشهر را آتش بزن، مأمورين را هم در اطراف معين كن هركس خواست فرار كند، كشته
شود، نمىخواهم شيعه على (عليه السلام) ديگر در اين شهر بماند. پس از سوختن، كوفه
را با خاك يكسان كنيد!.
هرثمه گفت: اينها چه گناهى
كردهاند؟ اينها مسلمانند. اهل كوفه بالأخره مسلمانند.
چطور اين طور حكم مىكنى؟ اين همه خونها ريخته
گردد.
موسى هادى جواب عجيبى داد و گفت:
مسلمان كسى است كه تابع من باشد! هركس كه تابع من شد، مسلمان
است.
هركس در حد خودش چنين خيال مىكند. آنچه شأن
خداست براى خودش قايل مىگردد. پناه بر خدا! از ثروت زياد و عافيت. سلامتى، جوانى و
فراموشى مرگ، اينهاست كه طغيان مىآورد.
هرثمه اينجا استعفا دداد و گفت:
من رياست را نمىخواهم و اين جنايتها را نمىتوانم انجام دهم.
تا چنين كرد، خليفه گفت: حكم تو هم قتل است! يا بايد اين كارها
را انجام دهى، يا كشته شوى.
هرثمه ديد پاى كشته شدن است، گفت:
چشم. خليفه به اندرون رفت. هرثمه سردرد گرفته به حال
بهت و حيرت است. مادر خليفه وقتى شنيد فرزندش تصميم قتل برادرش را گرفته آمد روى
پاى پسرش افتاد و التماس كرد كه دست از برادرت بردار، برادركشى نكن؛ اما آن شقى،
لگد به مادر زد و او را نهيب داد. نفسش اينقدر طغيان كرده كه همه چيز را فراموش
كرده است.
لطف حق با تو مداراها كند
|
|
چون كه از حد بگذرد رسوا كند
|
يكوقت صداى ناله زن خليفه بلند شد كه بياييد خليفه مرد. مادر كه
بيرون رفت، خليفه آمد خوراك بخورد، راه گلويش گرفت و مرد. نفرين مادر او را به
اسفلالسافلين برد. فرستاد دنبال هرثمه بيا كه خليفه مرد. هرثمه آمد قطيفهاى كه
رويش زده بودند عقب زد ديدند خليفه مثل قير سياه شده بود. همان شب برعكس شد، خودش
را بردند در گور و برادرش هارون را بر سر جايش بر مسند خلافت نشاندند.
غرضم اين است كه جلو طغيان و عصيان نفس را چيزى نمىگيرد مگر ياد
مرگ و فناى دنيا و زوال آن. به خاطر اين است كه بعضى از بزرگان در خانههاى خود،
قبر درست مىكردند تا براى مردن، آمادگى داشته باشند.
حكايت ابنبطوطه و كاسب شيرازى
ابن بطوطه مصرى رحلهاى دارد كه در آن تاريخچه سياحت به كشورهايى
كه رفته در هفتصد سال قبل، نوشته است. به شيراز كه مىرسد، حال شيراز هفتصد سال قبل
را مىنويسد كه به مسجد جامع عتيق رفتم. مقدارى اوصاف مسجد جامع را نقل مىكند.
تمام صحن، سنگ مرمر و شبانهروزى سه مرتبه آنجا را شستشو مىكردند. كسى با پاى كفش
در اين مسجد قدم نمىگذاشت. جمعيت مانند سيل هنگام نماز حاضر بودند. بيرون مسجد،
بازارى است (ندانم الان كجاست) در جنب مسجد كه در زيبايى بنايش در هيچ شهرى جز شام
نديدم. وقتى كه به آنجا رفتم، چشمم به كاسبى افتاد ديدم مشترى ندارد و قرآن
مىخواند. وجناتش مرا به خود جلب كرد، نزدش رفتم و نشستم و احوال از او پرسيدم كه
چه مىكنى؟ (محل شاهدم اينجاست) گفت: يكى از كارهايم اين است كه قبرم همينجاست.
در همين حجره، فرش را عقب زد، ديدم قبر آمادهاى است. سنگش آماده و اسم حاجى هم
رويش نقش است. و اينكه من در حجره تجارتم گورم را درست كردهام براى اين است كه
فريب دنيا نخورم. تدليس در معامله نكنم. حقه و كلك بر سر مشتريها نزنم.
وقتى مشترى نداشته باشم سرگورم قرآن مىخوانم. آنجا قدرى ذكر خدا
مىكنم، چرا؟ تا نفس طغيان نكند.
اين نمونه تاجرهاى هفتصد سال قبل در شيراز است. اينهم وضع اين
زمان كه همهاش رو به نكبت است. تمام غفلت اندر غفلت است. ماهها ميگذرد و يادى از
مرگ خود نمىكند. از مالش چيزى جلو بفرستد براى آخرتش و عالم برزخش اصلا به فكر
آخرت نمىافتد، همه حواسش ماشين و زمين و استفاده مادى است.
از ياد مرگ غفلت نشود
شعبه آخر صبر را فراموش نكنيد. ياد مرگ را از كف ندهيد. مرگ خودت
نه ديگرى را. شبانه روز اقلا يك دفعه نگاه به كفنت بكن. خودت را وادار براى سفر
قطعى؛ يعنى اگر كفنت را آماه كنى، مرگ زودتر مىآيد؟ يا اگر خودت را به غفلت بزنى،
مرگ نمىآيد؟ چه ياد مرگ كنى چه نكنى ساعت معين، مرگ مىرسد پسچه بهتر كه انسان آن
را نزديك ببيند.
الموت! الموت! جاء الموت بما فيه جاء بالروح
و الراحة و الكرة المباركة الى جنة عالية لأهل دارالخلود الذين كان لها سعيهم و
فيها رغبتم و جاء الموت بما فيه... و الكرة الخاسرة الى نار حامية لاهل دارالغرور
الذين كان لها سعيهم و فيها رغبتم
(170).
اين است خطبه رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم)، وصيت پيغمبر و
موعظهاش: الموت! الموت!. مسلمانان! مرگ را فراموش
نكنيد. از خانه بيرون مىآيى بگو شايد برنگشتم. در خانه رفتى بگو شايد بيرون نرفتم.
اگر اين راه و روشت شد، به خيرات سرعت مىكنى. اگر اين جمع واقعا پيش خود اين جور
تصور كنيم كه ماهرمضان آخر عمرمان است و سال ديگر زير خاكيم، چقدر در كارهاى خير
سرعت مىكنيم. ولى ما و ياد مرگ كجا! نفس نمىگذارد. خودت را به اين فكر وادار.
شايد سال آخر عمرم باشد. از امشب كه ايام البيض ماه مبارك است (سيزده، چهارده و
پانزدهم) يعنى شبانه روزى كه به بركت اعمال خير در آن، روهاى سياه گنهكاران به رحمت
پروردگار سفيد گردد. آى روسياهان! روسفيد شويد. اگر اين ايام را قدردانى كنيد، بگو
خدايا! دلم مىخواهد؛ ولى نفس و هوا غالب بر من بدبخت شده است مرگ به اين آشكارى را
نمىتوانم ببينم. خدايا! قعدت بى اغلالى
(171)
گناهان نمىگذارند به فكر آخرت باشم.
قال على بن الحسين (عليه السلام): اللهم
ارزقنى التجافى عن دارالغرور و الانابة الى دارالخلود و الاستعداد للموت قبل حلول
الفوت
(172).
شب عاشورا هم وقتى امام حسين (عليه السلام) مىخواست خواهرش را به
صبر وا دارد، بايد صبر فوقالعادهاى پيدا كند تا عالمى مصيبت را تحمل كند لذا اول
مقدمات صبرش را درست كرد. او را به ياد مرگ انداخت. خواهرم اهل زمين همه مىميرند
اهل آسمان كسى نمىماند: ان اهل الأرض يموتون و اهل السماء لا
يبقون
(173).
جدم پيغمبر، پدرم على، مادرم فاطمه و برادرم حسين (عليه السلام) از من بهتر بودند،
از دنيا رفتند، يعنى بالأخره حسين بايد بميرد و در دنيا باقى نمىماند پس چه بهتر
كه در راه خدا كشته گردد: لا يذهبن حلمك الشيطان
(174)؛
خواهر! صبر كن، مبادا شيطان بردبارى تو را از بين ببرد.