سخنانى شگفت از بهرامگبر
در تفسير روحالبيان مىنويسد: در خراسان، شيخ احمد حربى، همسايه
گبرى به نام بهرام داشته است. هيچ وقت خانه يكديگر نمىرفتند، به واسطه اينكه
مذهبشان با هم مخالف بوده است. براى شيخ گفتند كه همسايه گبرش همه دارايىاش را به
كسى داده تا معامله كند. خبر آوردند كه در راه، سرمايهاش را دزد زده است. به شيخ
گفتند او بر تو حق همسايگى دارد، خوب است از او دلجويى كنيد؛ چون حق همسايه به
اختلاف دين هم ساقط نمىشود.
شيخ و چند نفر آمدند خانه بهرام. وقتى ديد عالم مسلمين آمده، حيران
شد و روى دست و پاى شيخ افتاد به خيال خودش شيخ توقع اطعام و پذيرايى دارد. در فكر
رفت وسايل پذيرايى مهيا كند، شيخ فرمود: ما آمدهايم تو را تسليت دهيم؛ چون
شنيدهايم سرمايهات از كفت رفته است.
واقعا از شخص گبر عجيب است. گبر گفت: كدام مصيبت؟ سه نعمت بزرگ خدا
به من داده است كه شما بايد براى آن به من تبريك بگوييد: اولش خداى عالم به من عفت
نفس داد كه دزدى نكردم و مال كسى را نبردم. دزد مال مرا برده است. چقدر شكر دارد.
مظلوم شدن ناله ندارد، ظالم شدن ناله دارد. تو سرى خوردن بيجا ناله
ندارد، تو سرى زدن بىجا ناله دارد. و او بايد از گناهش ناله كند. آنكهتو سرى
خورده بايد بداند خدا عوض مىدهد. شاب باشد. شكر خداى را كه من مال كسى را نبردم.
مظلوم بايد شاد باشد.
نعمت دوم اين كه: تمام آنچه را كه خدا به من داده بود، همه آنها
از بين نرفته است؛ خانهام هنوز باقى است. سر سايهاى دارم. فرش زير پا دارم. مگر
انسان تمام بايد جهات فقد و عدم را ببيند، هستى بين نباشد. چرا چيزهاى ديگر را كه
هنوز دارم نبينم؟ نظير آن شخصى كه فقير بود و ناراحتى مىكرد. در خواب ملكى به او
گفت: اگر چشمت رو به كورى برود چقدر حاضرى بدهى تا علاج شوى؟ گفت: ده هزار دينار
طلا. پرسيد: اگر گوشت كر شود، چطور؟ گفت: آنهم ده هزار دينار و همچنين شمرد تا ده
عضو و قوه، آن وقت به او گفت: اى بنده خدا! اگر تو يكصد هزار دينار داشتى مىدادى
به قول خودت تا سلامتى اين ده عضو را بيابى، حالا خيال كن داشتى و دادى، تحمل درد
هم هيچ. پيشامد ناگوارى برايت شده، جهات هست را هم درباب:
فاذكروا آلاءالله...
(122)
بچهات مرد، ببين خدا خودت را نگه داشت تا بتوانى بار سفر ببندى، بگذرم.
گبر گفت: نعمت سوم - كه محل شاهد من است - شكر خداى را مصيبت به
مال خورد نه به دينم، نه به دلم، دينم كه نرفت.
شيخ فرمود: اى گبر! اين حرفهايى كه تو مىزنى، حقيقت اسلام است.
خيلى هوشيارى مىخواهد اين فهم با اين وضع. حيف نباشد آتش را مىپرستى با اين فهم و
ادراك. بيچاره عذر آورد كه جهت تقليد آبا و اجدادى بوده. حقيقتش اين است كه ما به
آتش اظهار ارادتى مىكنيم كه فردا به آن نسوزيم ديگر آنكه اين آتش در عالم عناصر،
عنصر مهمى براى تربيت اشياء است و همه به آن نيازمندند.
شيخ فرمود: آتش شعور ندارد، ضعيف است. همين آتش را مشت آبى يا خاكى
نابود مىكند. چقدر ناتوان و نادان است. من كه هيچوقت آتش ستايش نكردم با تو كه
عمرى آن را پرستيدى، هر دو دستمان را در آن مىكنيم، ببينيم آيا دست كدام يك را
نمىسوزاند. آتش كه شعورى ندارد. همه را فرمود كمكم جهت تقليدى را كه در بهرام
بود، كنار زد و حق بر او واضح گرديد. چند سؤال مىكند و شيخ پاسخ مىدهد، آنوقت در
همان مجلس، شهادتين را جارى مىكند و مسلمان مىشود. بعد هم شيخ گريه مىكند. علتش
را مىپرسند، مىفرمايد: گبرى پس از چند سال راه نجات را پيدا كرد و ايمان به خدا و
پيغمبر (صلى الله عليه و آله وسلم) آورد؛ اما من بدبخت ندانم آخر كار ايمان ثابت و
راسخى كه بايد با خود ببرم همراه مىبرم يا نه؟ يا ايمانم كم مىشود و صدمه
مىخورد.
دشمنى و حسد ورزى نتيجه
بىايمانى
ايمان به خدا و روز جزا به زبان نيست. علاقه قلب است. دل رو به
قيامت و جوار آل محمد (صلى الله عليه و آله وسلم) برود و آن را مهم بداند، نشانهاش
اين است كه زندگى اينجا كم و زياد شدنش ديگر برايش مهم نيست. اوضاعى كه امروزه
مسلمين دارند نتيجه ضعف ايمان است. سوءظنها، دشمنيها، حسد ورزيها، نكرها از اين جهت
است كه زندگى اينجا مهم و زندگى آخرت موهوم شده است. حتى بستگان و ارحام با
يكديگر، همسايه و همصحبتها و غيره. شما بايد همه كه بهم مىرسيد به ياد خدا و امت
يك پيغمبر محمد (صلى الله عليه و آله وسلم)، شيعه على (عليه السلام) و محبت على
(عليه السلام) آرزو داشته باشيد همديگر را نزد حوض كوثر در جوار على (عليه السلام)
ببينيد. اگر ايمان درست شد اصل زندگى دنيا نزدش كوچك مىشود تا چه رسد به اين
موهوماتش.
رشد يافتن عقل هنگام ظهور حضرت
مهدى (عليه السلام)
اين خبر در بحارالأنوار از امام باقر (عليه السلام) است
(123)
وقتى كه مهدى (عليه السلام) ظاهر مىشود، از جمله تحولاتى كه در عالم هستى پيدا
مىشود، همين تحول است كه كارها را درست مىكند. خداوند دست رحمت و تربيت بر سر خلق
مىكشد، عقلها رشد مىكند. يك بر صد، عقلها زياد مىشود. ديگر نه كينه، نه بخل و نه
حسد هيچكدام باقى نمىماند. مردم عاقل مىشوند و مىفهمند در اين عالم همه مهمان
يك خدايند. براى چه تو سر هم مىزنند كه فلانى مال مرا برده است. آن روز مىفهمند
هيچ كدام مالى نداشتند و همه عاريه بوده است. همه، مال خداست
(124)؛
چنانچه خودمان مال اوييم. بچه عقل ندارد و اين حرفها را باور نمىكند. اما انسان
بزرگ، عاقل است و اين معانى را مىفهمد لذا آرزو كن بيايد آن آقايى كه عقلها را رشد
دهد
(125).
همه صفا و محبت داخل خانه و بيرون همه يكرنگى است. خود خواهى، خودپسندى و خودپرستى
كنار مىرود. عقل طلوع مىكند و همه را رشد مىدهد تا مىرسد به جايى كه مىفرمايد
شخصى طلا به دست مىگيرد در جماعت مسلمين مىگويد: مسلمانان من فلان مبلغ زكات
بدهكارم هركس نيازمند است بيايد. تا يك هفته مىآيد و كسى به او مراجعه نمىكند؛
چون عاقل و رشيد شدهاند. براى نهادن چه سنگ و چه زر، حكم عقل است؛ ولى حالا
نمىفهمد مگر زمان ظهور، عقلها رشد پيدا كند. كسى كه امشب نان شبش را دارد، حق
ندارد اظهار فقر كند و از ديگران گدايى نمايد.
حالا شخصى ميليونر است مىبينيد چقدر اظهار ناراحتى مىكند. مثل
گداى سر كوچه شده. گداى يك تومان و دو تومان است. مىگويد: من موعد چكم رسيده. گداى
يك ميليونم. تمام اينها ناشى از حرص و ولع است براى اينكه مالش زياد شود، با
معاملههاى نسيه، فكر و خيال خودش را ناراحت مىكند.
دعا كنيد و آرزوى آمدن امام زمان را بكن؛ اما نه براى دنيا بلكه
براى آخرت. اكنون به هر طرف كه رو كنى، جهل و نكبت و شهوت است. خدايا! كى مىآيد آن
آقا كه از هر طرف روكنى، حقيقت سلم. محبت، صفا، آدميت و معنويت باشد:
اللهم عجل فرجه. اللهم سهل مخرجه.
ضمنا اين موضوع اختصاص به زمان ظهور ندارد، حالا هم هركس دست به
سويش دراز كند؛ ايمان، عقل، دنيا و آخرت نزد اوست.
يابنالعسكرى! دست لطفى بر سر ما بكش (چطور زمان ظهورش دست لطف بر
سر عموم مىكشد) حالا كه پشت پرده غيبتى، براى آرزومندان، اين لطف را بفرما. ايمان
قوى و عقل سرشار بيايد، محبت دنيا برود. حب آخرت بيايد، جهل برود. علم و كمال بيايد
(126)
. امام واسطه فيض است. حجة بنالحسن را واسطه قرار دهيد.
در اصول كافى است كه آخر الزمان، شخص بامداد از خانه بيرون مىآيد،
ايمان دارد؛ اما وقتى شب به خانه برمىگردد، ايمان ندارد. يابنالعسكرى!
آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند
|
|
آيا بود كه گوشه چشمى به ما كنند
(127)
|
اين دل تاريك ما روشن مىگردد با يك نظر لطف تو. اين دل، گرفتار
شكوك و وساوس آرامشى پيدا مىكند. نو تو بيايد، اين دل مضطرب را امنى مىدهد.
يابنالعسكرى!
گفتار نهم: مؤمن، بين خوف و رجا
ان الله جعل الايمان على اربع دعائم: على
الصبر و اليقين و العدل و الجهاد. الصبر من ذلك على اربع شعب: على الشوق و الاشفاق
و الزهد و الترقب...
(128).
كلام در فرمايشات على (عليه السلام) در شرح ايمان بود كه فرمود:
ايمان بر چهار عمود است كه از آن جمله صبر هم بر چهار عمود است
كه از آن جمله صبر هم بر چهار عمود استوار است: شوق و اشفاق....
شوق و اشفاق يعنى اميد و بيم، رجا و خوف. چطور اهل دنيا رو به مال
و مقام مىروند، مؤمن هم رو به هر خير مىدود
(129)
هر جا خيرى سراغ مىكند، به آنجا مىدود.
امروز هم اين جمله را تكرار كنم. غرور غير از رجا مىباشد؛ رجا
يعنى اميدوارى. اگر كسى هيچ ترسى از عذاب الهى ندارد، مىگويند فلانى رجااش خيلى
است. اين اشتباه است. صاحب رجا يعنى كسى كه از روى شوق، به درگاه خدا مىرود
همانگونه كه زارع از روى شوق، تخم مىكارد.
اگر زارعى تخم نپاشد نمىتواند بگويد منتظرم خرمن مرا نيز بياورند.
تو كه تخم نكاشتى، زرعى نكردى انتظار برداشت خرمن دارى.
مىگويد: فرداى قيامت بر سر هركس هرچه آمد سر ما هم بيايد. بله
هركس زرعى كرده نتيجه زرعش را دارد. بلى تو هم اگر مثل آنهايى كه اهل عملند از روى
شوق كار كردى، نه شوق را بردارى و غرور جايش بگذارى، اين درست نيست. اى كسى كه در
عبادت و طاعت سستى هستى، براى انفاق در راه خدا بخيل هستى؛ ولى در راه هوا و هوس چه
خرجها كه مىكنى. اين راه و روش تو را به جهنم مىرساند. آن وقت جاى اميد به بهشت
نيست. اين غرور است نه اميد. كسى كه تخم حنظل مىكارد، اگر توقع هندوانه داشته
باشد، خلاف عقل است.
اى كسى كه از مسجد در فرار هستى، جايت مجالس لهو و لعب است. توقع
دارى فردا جايت بهشت باشد.
ضمنا بشارتى هم بدهم. روايت دارد فرداى قيامت، مؤمن سر از قبر كه
در آورد، عمارى لب قبرش آماده است (يعنى وسيله سير كردن) مانند برق بالاى سر خلايق
مستقيم درب بهشت او را مىگذارند بدون اينكه زحمات مواقف قيامت را دريابد. مؤمن
مىپرسد: اين عمارى چه بود؟ مىگويند صورت ملكوتى مسجدى است كه ملازم آن بودى.
كسىكه ملازم سينما و مراكز فحشاست معلوم است كه او را هم به درب
جهنم مىرساند. هركس به هر راهى كه رفت، نتيجهاش هماكنون معلوم است. برداشت تو اى
انسان مانند زارع است كه تخم مىكارد؛ اگر خير است، برداشت خير وگرنه شر
(130).
غرور از شيطان است
(131).
آى كسى كه پشت سر، يزيد را رها نمىكنى و توقع شفاعت حسين (عليه السلام) را دارى و
سفره ابوالفضل مىاندازى. يزيد قمارباز، شربخوار و زناكار بود و اين راه تو همان
راه يزيد است. اميد به شفاعت حسين (عليه السلام) با اين حال غرور مىباشد، بنابر
خبرى كه در سفينةالبحار است كه امام صادق مىفرمايد:
وقتى شخص مؤمن است كه در دلش خوف و رجا هر دو
باشد؛ هم از گناه فرار كند و هم به خير روى آورد
(132).
هركه را ديدى به عمل خير رو مىآورد، اهل رجاست
و هركس كه سهل انگار است و كارى به درگاه خدا ندارد، نااميد است.
در حديث ديگر مىفرمايد:
مؤمن ميان دو خوف است؛ خوف از گذشته كه نمىداند خدا با او چه معامله كرده و ديگر
ترس از آتيهاش كه نكند آخر عمر، عاقبت به شر شود. دلهره لازمه ايمان است. هركه
دلهره ندارد، ايمانش ضعيف بلكه نزديك به عدم است. اگر خوف آمد، آدمى از هر گناهى
پرهيز مىكند.
خوف از خدا
پرهيز از معصيت
داستانى در روايت رسيده است كه مرحوم مجلسى در
حيوةالقلوب و غيره نقل كردهاند: در زمان سلف، عابدى بوده در
صومعه سرگرم عبادت بوده. شبى زن بدكارهاى - و برخى هم نوشتهاند بعضى از افراد
بىدين كه مىخواستند عابد را آلوده كنند يا خود زن مكرى درباره عابد كرده بود - در
زد. عابد ديد زنى است. آن زن گفت: جناب عابد براى خدا من يك زن ضعيفى هستم، چند
جوان بىدين سر راهم را گرفتهاند. يك امشب مرا در صومعهات پناه بده چون اگر مرا
پناه ندهى، اين جوانها مرا مىبرند. عابد بيچاره گفت: بسيار خوب وارد شو. مقدارى كه
گذشت كمكم زن شروع به عشوه زنانه كرد (حرام است شرعا مرد با زن بيگانه در مكان
خلوتى كه ديگرى نتواند در آيد باشد؛ حتى اگر مشغول نماز هم شود، باز هم خالى از
اشكال نيست) اجمالا عابد بيچاره گرفتار شده است و آتش شهوت او را مىآزارد. چه بايد
كرد؟ به الهام خدا فهميد غير از ترس هيچ چيز آتش شهوت را خاموش نمىكند. جلويش چراغ
آتشى برافروخته بود، انگشتش را در آن فرو كرد وقتى كه سوخت به خودش گفت: اين كجا و
آتش قهر خدا كجا؟ تو كه طاقت اين گرما را ندارى، چگونه تاب گرماى دوزخ را دارى؟
اندكى از سوزش انگشت گذشت، دوباره آتش شهوت به او فشار آورد او هم انگشت دوم و
خلاصه تا صبح ده انگشتش را سوزانيد تا اينكه آن زن درب را باز كرد و رفت
(133).
يكلحظه غفلت كنى، شهوت كار خودش را مىكند.
اگر خوف و دلهره از خدا آمد، خدا هم كمك مىكند تا بر شيطان غالبت مىكند.
خوف و رجا از
لوازم ايمان
داستان ديگرى نيز نقل كنم و آن اينكه در بحار
و حيوةالقلوب و برخى ديگر از كتابها نوشتهاند:
در زمان سلف، كفن دزدى بو كه قبر مرده را
مىشكافته و كفن آنها را بر مىداشته است. همسايهاى داشت كه از اسرارش آگاه بود.
مريض شد و حس كرد مردنى است لذا دنبال كفن دزد فرستاد. اتاق را خلوت كرد و بستهاى
جلو او گذاشت و گفت: اى همسايه! آيا از من به تو آزارى رسيده؟!.
گفت: نه.
همسايه گفت: من به تو
حاجتى دارم. مىدانم من كه مردم كفنم را بر مىدارى لذا دو كفن خريدهام يكى
ارزانتر و ديگرى گرانتر. آن را كه گرانتر است هماكنون به تو مىدهم كه وقتى مردم
مرا برهنه نكنى.
كفن دزد تعارف كرد و گفت:
نمىخواهم.
همسايه گفت: نمىشود، براى
خدا قبول كن. اين معامله را با ما بكن.
از بس مرد همسايه اصرار كرد، به ناچار كفن دزد
پذيرفت و كفن گرانتر را برداشت و رفت.
همسايه از دنيا رفت و او را به خاك سپردند. شب
هنگام كفن دزد گفت: مردم كه نمىفهمند، پس براى چه دست از كفن
او بردارم؟. رفت و طبق معمول خواست همسايه را برهنه كند كه ناگاه نالهاى از
ميت بلند شد. مرا برهنه نكن.
اين جمله آتشى به دل كفن دزد انداخت و از خوف
الهى لرزيد و بيرون آمد. گريه و نالهكنان بود و خوف به قدرى او را گرفت كه مريضش
كرد. بعد هم فهميد كه اين ترس او را خواهد كشت. به پسرش سفارش كرد كه من زحمت زيادى
براى شما كشيدم و در مقابل، خواهشى دارم. وصيتم اين است كه پس از مردن مرا خاك
نكنيد بلكه به صحرا ببريد و بدنم را آتش بزنيد و خاكسترش را نصف به دريا و نصفش را
به صحرا بيفكنيد؛ يعنى از بس رو سياهم گنهكارم. لياقت ندارم در قبرستان مسلمين مرا
دفن كنيد.
البته اهميت براى حال خوفش هست، از بس خودش را
شرمسار مىبيند، گنهكار و روسياه مىبيند، هرچه گناه نزد شخص بزرگتر شد، به رحمت و
مغفرت نزديكتر است. آخر روايت دارد بعد از آنكهكفن دزد مرد و به وصيتش علم كردند،
از طرف خداوند امر به احياى او شد و او را زنده كرد. ندا رسيد اين بنده ما! اين چه
وصيتى بود كردى؟
گفت: پروردگارا! خودت
شاهدى از خوف و شرمسارى بود.
ندا رسيد: ما هم تو را در
امان قرار داديم.
هركس از خدا ترسيد، خدا هم او را در امن قرار
مىدهد. اى كسى كه از فرداى قيامت و شب اول قبرت مىترسى، امنيت براى تو است. غرضم
مسأله خوف و رجا بود كه از لوازم ايمان است.
حقيقت زهد از
ديدگاه قرآن
دو شعبه ديگر صبر، زهد و
ترقب است. كسى كه مىخواهد اهل صبر شود تا اهل خوف و رجا نشده، صبر بر معصيت
و طاعت نمىشود بكند. تا زاهد نشوى، صبر بر بلا نمىتوانى بكنى. هركس در دنيا زاهد
شد، مصيبتهاى دنيا نزد او سهل مىشود.
زهد در دنيا چيست؟ بهترين تعبيرات همان است كه
از آقا على اميرالمؤمنين (عليه السلام) است.
خدا در قرآن كريم جمع كرده زهد را در دو جمله
لكيلا تأسوا على ما فاتكم و لا تفرحوا بما آتاكم...
(134)
زهد يعنى آى انسان! هرچه از كفت رفت، باك نداشته باش. مگر روزى كه به دنيا آمدى،
چيزى داشتى لا تأسوا على ما فاتكم. زاهد كه شدى، صابر
مىشوى. مقام اعلايى براى تو است. فرداى قيامت براى زاهد در دنيا نصب ميزان نمىشود
بلكه بىحساب به بهشت مىرود. هرچه از شما فوت شد؛ آبرو، بدن، اعضاى يك عضوت كه از
بين رفت. مگر قبلا كه اينجا بودى، چشمت آب آورد، اين چشم كه آخرش كرم و جانور آن
را مىخورد، يك سال زودتر. اولش نبود، حالا هم نباشد. نگو چرا؟
كاشكى را كنار بگذار؛ چون و چرا را كنار بگذار. هرچه برايت پيش آورد، تقدير
الهى عين حكمت و صلاح است؛ چه بفهمى چه نفهمى، پس بهتر آن است كه اعتراض نكنى تا
اجر ببرى.
سفارش امام
صادق (عليه السلام) به زهد
سماعة بن مهران يا
شخص ديگرى است كه مشرف مىشود به مدينه خدمت حضرت صادق (عليه السلام). امام از او
احوال پرسيد و فرمود: خيلى وقت است كه به مدينه نيامدهاى.
او هم سفره دلش را باز كرد:
دنيا به من پشت كرده؛ مرا ورشكست كرد، مالم از كفم رفت، بدهكار
شدم، همه دردها يك طرف، مطالبه طلبكار هم يك طرف و اين سفر هم كه آمدهام يكى از
دوستان خرج آن را داده است.
حضرت فرمود: اگر صبر كنى
اينقدر خدا به تو اجر مىدهد كه مورد غبطه ديگران مىشوى. امروز مردم به تو ترحم
مىكنند؛ ولى اگر صبر كردى، فردا مىگويند: اى كاش! جاى او بوديم اما اگر صبر نكردى
و تحمل داشته باشد و زهد در دنيا را از كف ندهد.
يكى از القاب امامحسين
الزاهد است: اللهم صل على السيد الزاهد، العابد الراكع
الساجد، ولى الملك الماحد و قتيل الكافر الجاحد، زين المنابر و المساجد، صاحب
المهنة و الكرب و البلاء، المدفون بارض كربلاء مولانا و مولى الكونين ابى عبدالله
الحسين الشهيد (عليه السلام).
به حق حسين (عليه السلام) از زهد حسينى هم به
ما بهرهاى ده تا از زهدش، به صبرش برسيم و از صبرش به ايمانش برسيم. زاهد، صابر و
مؤمن شويم. همه به يكديگر مربوط است. بعضى از كلمات حسين به خواهرش زينب - بنابر
آنچه در بحار و غيره نقل شده - چنين است:
يا اختاه! ان اهل الارض
يموتون و اهل السماء لايبقون، ان جدى مات و هو خير منى، اين ابى مات و هو خير منى
(135).
يعنى: خواهرم غصه ندارد،
آماده كشته شدن من باش. مرگ حتمى است، امروز يا فردا، پس چه بهتر كه در راه خدا
كشته شوم. اهل زمين همه مىميرند. اهل آسمانها باقى نمىمانند. جدم از من بهتر بود،
از دنيا رفت. پدرم، مادرم و برادرم از من بهتر بودند، از دنيا رفتند. مبادا شيطان
صبر تو را از بين ببرد.
معناى زهد همين است، بىرغبتى به زندگى دنياست.
گفتار دهم:
زاهد بودن خردمندان
طوبى للزاهدين فى الدنيا
و الراغبين فى الآخرة اولئك الذين اتخذوا الأرض بساطا و ترابها فراشا و مائها طيبا
و القرآن دثارا و الدعاء شعارا
(136).
معناى فارسى زهد،
بىميلى و بىرغبتى است، مقابل رغبت است. به تعبير ديگر، به معناى
اهميت ندادن است. برادران يوسف نسبت به او زاهد بودند؛
يعنى راغب نبوده و او را به ثمن بخس يعنى هفده درهم فروختند
(137).
انسان بايد بفهمد كه دنيا و عالم ماده با تمام خوشيها و زرق و برقهايش، هيچ اهميتى
ندارد. اگر عاقل شدى، زاهد مىگردى. زاهد معنايش اين نيست كه انسان تمام دلرباييهاى
دنيا، زيباييهايش، لذتهايش، عقل فنايش را نيز مىبيند: مرد آخر
بين مبارك بندهاى است، همه اينها متغير و از بين رفتنى است و دلبستگى را
نشايد.
دلبستگى
سلطان به ظرف بلورين و فرجام آن
در تفسير روحالبيان داستانى چنين نقل كرده
است:
وقتى حاكمى براى سلطان
وقت، ظرف بلورى گرانقيمت به عنوان هديه فرستاد، سلطان از آن ظرف خيلى خوشش آمد. به
وزيرش گفت: اين هديه را چطور مىبينى؟.
وزير گفت: اگر از من مىپرسى، به كار شما
نمىخورد.
سلطان بدش آمد گفت: عجب كم سليقه هستى! چنين
ظرف بلورى ناياب را نمىپسندى؟.
دستور داد آن را در جاى معين قرار داده و مأمورى براى نگهدارى آن
معين كرد. وقتى مأمور رفته بود تا ظرف را براى حضور سلطان بياورد، از دستش لغزيد
افتاد و شكست. خبر به سلطان رسيد، آنروز روز عزايش شد. وزير وقتشناس به سلطان
گفت: آن روزى كه من گفتم اين ظرف به كار سلطان نمىخورد،
امروزش را مىديدم. و مىدانستم اين ظرف روزى شكسته مىشود، دلى كه به آن بسته است
نيز مىشكند، خواستم از همان اول به آن دل نبنديد تا وقتى كه ظرف شكست، دل سلطان
نشكند.
آن وقت سلطان فهميد عجب وزير را فهميد، دل به آن نمىبندد. از همان
اول اهميتش نمىدهد بلكه دوستىاش را به عالم بقا مىافكند
(138).
بايد علاقهات را از همان اول نخست به خداى خودت بيندازى. اصلا مؤمن اساس دوستىاش
بايد به خدايش باشد:
يا من اليه معولى
(139)
اى كسى كه تكيه و دلبستگى من به اوست. چرا از همان اول، علاقهاى كه بايد براى خدا
باشد، به غير بيندازى؟ نمىگويم بچه ات را دوست ندار بلكه به جهت خدايى و نعمتش
بايد او را دوست داشت نه اينكه بچه را خداى خود قرار برهى بلكه بچه را براى خدا
دوست بدار. در دنيا باش؛ يعنى به آن راغب نباش. عيوب دنيا را ببين و دل به آن نبند.
خوشتر آن باشد كه سر دلبران
|
|
گفته آيد در حديث ديگران
(140)
|
مثلى مىزنم تا ضمن آن، حقايق بهتر روشن گردد.
همراهى نوش با نيش
مثلا انسان جمال زنى را كه مىبيند
(141)،
يك لحظه لذت، بعدش چه زحماتى كه به دنبال دارد. همينطور مال و جاه، همهاش جز
خفهكردن و ذليل و منقادكردن براى ماده و ماديات چيزى نيست. اين يك ميليون پولى كه
دلت را برده، تو اسير و گرفتار و پاسبانش مىشوى، حيف تو نباشد. تو كه بايد خادم
ربالعالمين شوى، خادم يك مشت خشت و گلى مىشوى. ببين چگونه حقيقت تو را در خودش
فانى مىكند. عمر عزيزت را تلف و هستىات را به باد فنا مىدهد. آدمى بايد آخر امور
دنيا را ببيند. الأن گرفتاريهايش را متذكر شود. اگر خواستى فلان مقام را بيابى، چه
دردسرهايى را بايد تحمل كنى. زهى حماقت براى اينكه فلانالدوله بشوى! اين همه زحمت
بكشى، چقدر مزاحمتها. از همان اول حسابش را بكن كه آيا با اين زحمتها و ناراحتيهايش
مىارزد؟ تازه وكيل هم شدى، آيا مىارزد؟ چه دارد؟ چه لذت ثابت و دائمى در آن است؟
جز دردسر.
برخورد على (عليه السلام) با
علاءبنزياد
مروى است هنگامى كه اميرالمؤمنين على بن ابى طالب در بصره بود (پس
از آنكه جنگ جمل به نفع على (عليه السلام) تمام گرديد) به آقا خبر دادند كه علاء
بن زياد (بنابر آنچه در نهجالبلاغه ذكر كرده، بعضى هم ديگرى را ذكر كردهاند) از
اشراف و اعيان بصره و از مخلصين و محبين على است، مريض است. حضرت فرمود:
به عيادتش مىرويم. وقتى به خانهاش آمد، ديدند قصر
مفصلى ساخته است، دستگاهى تهيه ديده است. اميرالمؤمنين حق است. خصوصا با دوستش
نمىآيد اغراى به جهل كند. على پدر مهربان است. خيرخواه است. خصوصا با دوستانش
(مضمون فرمايش امام چنين است) اينجا اتاق چند مترى تو را كافى است. يك رختخواب و
فرش تو را بس است؛ اما بعد از مرگ چنين نيست. وضع آنجا جور ديگر است. اينجا به يك
لامپ، شبت روشن مىشود، ولى آنجا هرچه نور هم داشته باشى كم است؛ نور نماز و روزه.
مؤمن وقتى مىبيند اطرافش نورهايى است و در پيش رويش نور درخشان مانند كوكب درى است
كه گور را چون روز روشن كرده، به او گويند نور ولايت محمد و آل محمد است.
حديث را تمام كنم. حضرت فرمود: بلى اگر بخواهى اين خانه هم با همين
وضع جورى شود كه پس از مرگت خانه داشته باشى، حقوق را رعايت كن. قطع رحم حرام است.
مگر واجبات منحصر به خمس و زكات است. هر انفاقى كه تركش حرام شد، واجب مىشود؛
مانند همين مثالى كه زدم؛ باغچه و ساختمان مفصلى دارد؛ اما رحمش جا (و محل سكونت)
ندارد، اگر او را جا نداد، قطع رحم كرده است.
حضرت فرمود: علاء! چه درست كردى براى دو روزه دنيا و اين عمر
كوتاه. تو به خانه بعد از مرگ محتاج هستى نه اينجا؛ يعنى براى عمر شصت - هفتاد
ساله اينقدر توسعه نياز نيست. بايد براى عمر بىنهايت خود، توسعهاى بدهى. وسعت
گور يعنى برزخت لازم است نه خانه دنيا
(142).
مروى است كه بعضى از مؤمنين كه در اين دنيا زحمت كشيدهاند و كار
كردهاند قبرشان مدالبصر است؛ يعنى تا چشم كار مىكند؛
يعنى محل روحشان در عالم برزخ توسعه دارد
(143).
پس به روشنايى آنجا بيشتر نياز دارى. سر قبرت اگر نور افكن
بگذارند، به كار تو نمىخورد، آنجا نور ولايت آل محمد (صلى الله عليه و آله وسلم)
به كار مىخورد. مىخواهى از غربت بيرون بيايى و بعد از مرگ غريب نباشى،
عمل صالح را رها نكن. صورت نورى خيرات، هرچه بتوانى خير
بفرست. اين خبرها همه انيس تو در عالم برزخ تو هستند. مىخواهى غريب نباشى، با حسين
و آل محمد (صلى الله عليه و آله وسلم) ربط و رابطه پيدا كن تا آن جا هم ايشان ياد
تو كنند.
مروى است از رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم) كه بعضى از مردم
كالوتد فى الجدار
(144)
اين طور در زحمت هستند. خانه تنگى دارند؛ ميخى كه در ديوار مىكوبند. جاى ميخ چقدر
تنگ است، جاى بعضى هم پس از مرگ، چنين است. پس جاى خودت را وسيع كند به سبب خيرات.
سخنان ابوذر بر سر قبر فرزندش
من زهد فى الدنيا هانت عليه المصيبات
(145)
كسى كه نزد او دنيا كوچك شد، مصيبتهايش هم
كوچك مىشود.
در مصيبتهاى عالم دنيا از مرگ اولاد سختتر نمىدانم. ابوذر پسرش
مرد، بر سر قبر پسرش گريه مىكرد مىگفت: پسرم! گريه نمىكنم
كه تو مردى و از كف من رفتى، از اين جهت مىگريم كه امشب شب اول قبرت هست، جاى تو
كجاست؟ آيا جواب نكير و منكر را درست اداكردى يا نه؟.
بايد آخرت نزد تو مهم باشد و به آن اهميت بدهى. پسرت كه مرد، مثل
ابوذر باشى و بگويى آيا با تقوا رفت. با ايمان رفت. در آنجا با چه كسى محشور است؟
نه اينكه حيف بود از كفم رفت. جايش خالى است. مگر اينجا چه بود، چه ارزشى داشت كه
از اينجا رفت ارزشمند شده بلكه بايد بدانى كه او راحت شد و تو هم بايد مشتاق رفتن
باشى.
ابوذر هم همين را گفت كه: اگر نبود كه آرزو
دارم باز باشم تا بار سفر ببندم، از خدا مىخواستم كه همين الان جانم را بگيرد و با
تو باشم؛ ولى اميدوارم خدا مهلتم دهد تا بار سفر ببندم.
يعنى اگر من بخواهم بعد از تو بمانم براى اين است كه تداركى كنم،
توبهاى كنم و بار سفر ببندم. نمىدانم آيا دلها متوجه وطن اصلى شده يا نه؟ به فكر
آرامگاه ابدى خودت افتادهاى يا نه؟
سخنان على (عليه السلام) سرمشق
طالبين زهد
يكى از مورخين نوشته مهدى عباسى كه در
بنىعباس مثل عمر بن عبدالعزيز در امويها بوده و نسبتا بهتر از ساير خلفا بوده،
دستور داده بود جمله طليعه سخن ما از كلام على (عليه السلام) را به خط خوب نوشته
بودند و در بغل گذاشته بود. شبهاگاهى آن را زمزمه مىكرد. بعضى از بزرگان مىگويند
شيعه على (عليه السلام) بايد اين جملات را نصبالعين خود قرار دهد:
طوبى للزاهدين فى الدنيا، الراغبين فى
الاخرة، اولئك الذين اتخدوا الارض بساطا و ترابها فراشا و مائها طيبا و القرآن
دثارا و الدعاء شعارا
(146).
اصل زندگى دنيا چيست تا جزئيات آن، چه باشد؟ خوشا به حال كسيانى كه
دنيا را به حقارت شناختند و دل به آن نبستند. در عوض، آخرت را به بزرگى و عظمت
شناختند، به آن مايل شدند و به آن رو آوردند.
همراه امام زينالعابدين (عليه السلام) بگو:
ابكى لخروج نفسى، ابكى لظلمة قبرى، ابكى لضيق لحدى، ابكى لسؤال منكر و نكيراياى
(147).
كنون هر ساعتى غم بيش دارم
|
|
كه روز واپسين در پيش دارم
|
در آن ساعت خدايا يارىام ده
|
|
ز غفلت بنده را بيدارى اى ده
|
در آن ساعت ز شيطانم نگهدار
|
|
به لطفت نور ايمانم نگهدار
|
چو جان من رسد در نزع بر لب
|
|
فرو مگذار دستم گير يا رب
|
چو در جانم نماند زان لقا هوش
|
|
تو در جانم نكن نامت فراموش
|
خدايا! خودت در قرآن فرمودى: فاذكرونى
أذكركم...
(148)
؛ در دنيا شما ياد من كنيد تا در آخرت شما را
ياد كنم. خدايا! ماه رمضان است تو لطفى فرما و ايمان ما را نگهدار.