ايمان

شهيد محراب آيةالله دستغيب

- ۵ -


سخنانى شگفت از بهرام‏گبر

در تفسير روح‏البيان مى‏نويسد: در خراسان، شيخ احمد حربى، همسايه گبرى به نام بهرام داشته است. هيچ وقت خانه يكديگر نمى‏رفتند، به واسطه اين‏كه مذهبشان با هم مخالف بوده است. براى شيخ گفتند كه همسايه گبرش همه دارايى‏اش را به كسى داده تا معامله كند. خبر آوردند كه در راه، سرمايه‏اش را دزد زده است. به شيخ گفتند او بر تو حق همسايگى دارد، خوب است از او دلجويى كنيد؛ چون حق همسايه به اختلاف دين هم ساقط نمى‏شود.

شيخ و چند نفر آمدند خانه بهرام. وقتى ديد عالم مسلمين آمده، حيران شد و روى دست و پاى شيخ افتاد به خيال خودش شيخ توقع اطعام و پذيرايى دارد. در فكر رفت وسايل پذيرايى مهيا كند، شيخ فرمود: ما آمده‏ايم تو را تسليت دهيم؛ چون شنيده‏ايم سرمايه‏ات از كفت رفته است.

واقعا از شخص گبر عجيب است. گبر گفت: كدام مصيبت؟ سه نعمت بزرگ خدا به من داده است كه شما بايد براى آن به من تبريك بگوييد: اولش خداى عالم به من عفت نفس داد كه دزدى نكردم و مال كسى را نبردم. دزد مال مرا برده است. چقدر شكر دارد.

مظلوم شدن ناله ندارد، ظالم شدن ناله دارد. تو سرى خوردن بيجا ناله ندارد، تو سرى زدن بى‏جا ناله دارد. و او بايد از گناهش ناله كند. آن‏كه‏تو سرى خورده بايد بداند خدا عوض مى‏دهد. شاب باشد. شكر خداى را كه من مال كسى را نبردم. مظلوم بايد شاد باشد.

نعمت دوم اين كه: تمام آنچه را كه خدا به من داده بود، همه آن‏ها از بين نرفته است؛ خانه‏ام هنوز باقى است. سر سايه‏اى دارم. فرش زير پا دارم. مگر انسان تمام بايد جهات فقد و عدم را ببيند، هستى بين نباشد. چرا چيزهاى ديگر را كه هنوز دارم نبينم؟ نظير آن شخصى كه فقير بود و ناراحتى مى‏كرد. در خواب ملكى به او گفت: اگر چشمت رو به كورى برود چقدر حاضرى بدهى تا علاج شوى؟ گفت: ده هزار دينار طلا. پرسيد: اگر گوشت كر شود، چطور؟ گفت: آنهم ده هزار دينار و همچنين شمرد تا ده عضو و قوه، آن وقت به او گفت: اى بنده خدا! اگر تو يكصد هزار دينار داشتى مى‏دادى به قول خودت تا سلامتى اين ده عضو را بيابى، حالا خيال كن داشتى و دادى، تحمل درد هم هيچ. پيشامد ناگوارى برايت شده، جهات هست را هم درباب: فاذكروا آلاءالله... (122) بچه‏ات مرد، ببين خدا خودت را نگه داشت تا بتوانى بار سفر ببندى، بگذرم.

گبر گفت: نعمت سوم - كه محل شاهد من است - شكر خداى را مصيبت به مال خورد نه به دينم، نه به دلم، دينم كه نرفت.

شيخ فرمود: اى گبر! اين حرفهايى كه تو مى‏زنى، حقيقت اسلام است. خيلى هوشيارى مى‏خواهد اين فهم با اين وضع. حيف نباشد آتش را مى‏پرستى با اين فهم و ادراك. بيچاره عذر آورد كه جهت تقليد آبا و اجدادى بوده. حقيقتش اين است كه ما به آتش اظهار ارادتى مى‏كنيم كه فردا به آن نسوزيم ديگر آن‏كه اين آتش در عالم عناصر، عنصر مهمى براى تربيت اشياء است و همه به آن نيازمندند.

شيخ فرمود: آتش شعور ندارد، ضعيف است. همين آتش را مشت آبى يا خاكى نابود مى‏كند. چقدر ناتوان و نادان است. من كه هيچ‏وقت آتش ستايش نكردم با تو كه عمرى آن را پرستيدى، هر دو دستمان را در آن مى‏كنيم، ببينيم آيا دست كدام يك را نمى‏سوزاند. آتش كه شعورى ندارد. همه را فرمود كم‏كم جهت تقليدى را كه در بهرام بود، كنار زد و حق بر او واضح گرديد. چند سؤال مى‏كند و شيخ پاسخ مى‏دهد، آن‏وقت در همان مجلس، شهادتين را جارى مى‏كند و مسلمان مى‏شود. بعد هم شيخ گريه مى‏كند. علتش را مى‏پرسند، مى‏فرمايد: گبرى پس از چند سال راه نجات را پيدا كرد و ايمان به خدا و پيغمبر (صلى الله عليه و آله وسلم) آورد؛ اما من بدبخت ندانم آخر كار ايمان ثابت و راسخى كه بايد با خود ببرم همراه مى‏برم يا نه؟ يا ايمانم كم مى‏شود و صدمه مى‏خورد.

دشمنى و حسد ورزى نتيجه بى‏ايمانى‏

ايمان به خدا و روز جزا به زبان نيست. علاقه قلب است. دل رو به قيامت و جوار آل محمد (صلى الله عليه و آله وسلم) برود و آن را مهم بداند، نشانه‏اش اين است كه زندگى اين‏جا كم و زياد شدنش ديگر برايش مهم نيست. اوضاعى كه امروزه مسلمين دارند نتيجه ضعف ايمان است. سوءظنها، دشمنيها، حسد ورزيها، نكرها از اين جهت است كه زندگى اين‏جا مهم و زندگى آخرت موهوم شده است. حتى بستگان و ارحام با يكديگر، همسايه و هم‏صحبتها و غيره. شما بايد همه كه بهم مى‏رسيد به ياد خدا و امت يك پيغمبر محمد (صلى الله عليه و آله وسلم)، شيعه على (عليه السلام) و محبت على (عليه السلام) آرزو داشته باشيد همديگر را نزد حوض كوثر در جوار على (عليه السلام) ببينيد. اگر ايمان درست شد اصل زندگى دنيا نزدش كوچك مى‏شود تا چه رسد به اين موهوماتش.

رشد يافتن عقل هنگام ظهور حضرت مهدى (عليه السلام)

اين خبر در بحارالأنوار از امام باقر (عليه السلام) است‏ (123) وقتى كه مهدى (عليه السلام) ظاهر مى‏شود، از جمله تحولاتى كه در عالم هستى پيدا مى‏شود، همين تحول است كه كارها را درست مى‏كند. خداوند دست رحمت و تربيت بر سر خلق مى‏كشد، عقلها رشد مى‏كند. يك بر صد، عقلها زياد مى‏شود. ديگر نه كينه، نه بخل و نه حسد هيچ‏كدام باقى نمى‏ماند. مردم عاقل مى‏شوند و مى‏فهمند در اين عالم همه مهمان يك خدايند. براى چه تو سر هم مى‏زنند كه فلانى مال مرا برده است. آن روز مى‏فهمند هيچ كدام مالى نداشتند و همه عاريه بوده است. همه، مال خداست‏ (124)؛ چنانچه خودمان مال اوييم. بچه عقل ندارد و اين حرفها را باور نمى‏كند. اما انسان بزرگ، عاقل است و اين معانى را مى‏فهمد لذا آرزو كن بيايد آن آقايى كه عقلها را رشد دهد (125). همه صفا و محبت داخل خانه و بيرون همه يكرنگى است. خود خواهى، خودپسندى و خودپرستى كنار مى‏رود. عقل طلوع مى‏كند و همه را رشد مى‏دهد تا مى‏رسد به جايى كه مى‏فرمايد شخصى طلا به دست مى‏گيرد در جماعت مسلمين مى‏گويد: مسلمانان من فلان مبلغ زكات بدهكارم هركس نيازمند است بيايد. تا يك هفته مى‏آيد و كسى به او مراجعه نمى‏كند؛ چون عاقل و رشيد شده‏اند. براى نهادن چه سنگ و چه زر، حكم عقل است؛ ولى حالا نمى‏فهمد مگر زمان ظهور، عقلها رشد پيدا كند. كسى كه امشب نان شبش را دارد، حق ندارد اظهار فقر كند و از ديگران گدايى نمايد.

حالا شخصى ميليونر است مى‏بينيد چقدر اظهار ناراحتى مى‏كند. مثل گداى سر كوچه شده. گداى يك تومان و دو تومان است. مى‏گويد: من موعد چكم رسيده. گداى يك ميليونم. تمام اينها ناشى از حرص و ولع است براى اين‏كه مالش زياد شود، با معامله‏هاى نسيه، فكر و خيال خودش را ناراحت مى‏كند.

دعا كنيد و آرزوى آمدن امام زمان را بكن؛ اما نه براى دنيا بلكه براى آخرت. اكنون به هر طرف كه رو كنى، جهل و نكبت و شهوت است. خدايا! كى مى‏آيد آن آقا كه از هر طرف روكنى، حقيقت سلم. محبت، صفا، آدميت و معنويت باشد: اللهم عجل فرجه. اللهم سهل مخرجه.

ضمنا اين موضوع اختصاص به زمان ظهور ندارد، حالا هم هركس دست به سويش دراز كند؛ ايمان، عقل، دنيا و آخرت نزد اوست.

يابن‏العسكرى! دست لطفى بر سر ما بكش (چطور زمان ظهورش دست لطف بر سر عموم مى‏كشد) حالا كه پشت پرده غيبتى، براى آرزومندان، اين لطف را بفرما. ايمان قوى و عقل سرشار بيايد، محبت دنيا برود. حب آخرت بيايد، جهل برود. علم و كمال بيايد (126)

. امام واسطه فيض است. حجة بن‏الحسن را واسطه قرار دهيد.

در اصول كافى است كه آخر الزمان، شخص بامداد از خانه بيرون مى‏آيد، ايمان دارد؛ اما وقتى شب به خانه برمى‏گردد، ايمان ندارد. يابن‏العسكرى!

آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند   آيا بود كه گوشه چشمى به ما كنند (127)

اين دل تاريك ما روشن مى‏گردد با يك نظر لطف تو. اين دل، گرفتار شكوك و وساوس آرامشى پيدا مى‏كند. نو تو بيايد، اين دل مضطرب را امنى مى‏دهد. يابن‏العسكرى!

گفتار نهم: مؤمن، بين خوف و رجا

ان الله جعل الايمان على اربع دعائم: على الصبر و اليقين و العدل و الجهاد. الصبر من ذلك على اربع شعب: على الشوق و الاشفاق و الزهد و الترقب... (128).

كلام در فرمايشات على (عليه السلام) در شرح ايمان بود كه فرمود: ايمان بر چهار عمود است كه از آن جمله صبر هم بر چهار عمود است كه از آن جمله صبر هم بر چهار عمود استوار است: شوق و اشفاق....

شوق و اشفاق يعنى اميد و بيم، رجا و خوف. چطور اهل دنيا رو به مال و مقام مى‏روند، مؤمن هم رو به هر خير مى‏دود (129) هر جا خيرى سراغ مى‏كند، به آن‏جا مى‏دود.

امروز هم اين جمله را تكرار كنم. غرور غير از رجا مى‏باشد؛ رجا يعنى اميدوارى. اگر كسى هيچ ترسى از عذاب الهى ندارد، مى‏گويند فلانى رجااش خيلى است. اين اشتباه است. صاحب رجا يعنى كسى كه از روى شوق، به درگاه خدا مى‏رود همان‏گونه كه زارع از روى شوق، تخم مى‏كارد.

اگر زارعى تخم نپاشد نمى‏تواند بگويد منتظرم خرمن مرا نيز بياورند. تو كه تخم نكاشتى، زرعى نكردى انتظار برداشت خرمن دارى.

مى‏گويد: فرداى قيامت بر سر هركس هرچه آمد سر ما هم بيايد. بله هركس زرعى كرده نتيجه زرعش را دارد. بلى تو هم اگر مثل آنهايى كه اهل عملند از روى شوق كار كردى، نه شوق را بردارى و غرور جايش بگذارى، اين درست نيست. اى كسى كه در عبادت و طاعت سستى هستى، براى انفاق در راه خدا بخيل هستى؛ ولى در راه هوا و هوس چه خرجها كه مى‏كنى. اين راه و روش تو را به جهنم مى‏رساند. آن وقت جاى اميد به بهشت نيست. اين غرور است نه اميد. كسى كه تخم حنظل مى‏كارد، اگر توقع هندوانه داشته باشد، خلاف عقل است.

اى كسى كه از مسجد در فرار هستى، جايت مجالس لهو و لعب است. توقع دارى فردا جايت بهشت باشد.

ضمنا بشارتى هم بدهم. روايت دارد فرداى قيامت، مؤمن سر از قبر كه در آورد، عمارى لب قبرش آماده است (يعنى وسيله سير كردن) مانند برق بالاى سر خلايق مستقيم درب بهشت او را مى‏گذارند بدون اين‏كه زحمات مواقف قيامت را دريابد. مؤمن مى‏پرسد: اين عمارى چه بود؟ مى‏گويند صورت ملكوتى مسجدى است كه ملازم آن بودى.

كسى‏كه ملازم سينما و مراكز فحشاست معلوم است كه او را هم به درب جهنم مى‏رساند. هركس به هر راهى كه رفت، نتيجه‏اش هم‏اكنون معلوم است. برداشت تو اى انسان مانند زارع است كه تخم مى‏كارد؛ اگر خير است، برداشت خير وگرنه شر (130). غرور از شيطان است‏ (131). آى كسى كه پشت سر، يزيد را رها نمى‏كنى و توقع شفاعت حسين (عليه السلام) را دارى و سفره ابوالفضل مى‏اندازى. يزيد قمارباز، شربخوار و زناكار بود و اين راه تو همان راه يزيد است. اميد به شفاعت حسين (عليه السلام) با اين حال غرور مى‏باشد، بنابر خبرى كه در سفينةالبحار است كه امام صادق مى‏فرمايد:

وقتى شخص مؤمن است كه در دلش خوف و رجا هر دو باشد؛ هم از گناه فرار كند و هم به خير روى آورد (132).

هركه را ديدى به عمل خير رو مى‏آورد، اهل رجاست و هركس كه سهل انگار است و كارى به درگاه خدا ندارد، نااميد است.

در حديث ديگر مى‏فرمايد: مؤمن ميان دو خوف است؛ خوف از گذشته كه نمى‏داند خدا با او چه معامله كرده و ديگر ترس از آتيه‏اش كه نكند آخر عمر، عاقبت به شر شود. دلهره لازمه ايمان است. هركه دلهره ندارد، ايمانش ضعيف بلكه نزديك به عدم است. اگر خوف آمد، آدمى از هر گناهى پرهيز مى‏كند.

خوف از خدا پرهيز از معصيت‏

داستانى در روايت رسيده است كه مرحوم مجلسى در حيوةالقلوب و غيره نقل كرده‏اند: در زمان سلف، عابدى بوده در صومعه سرگرم عبادت بوده. شبى زن بدكاره‏اى - و برخى هم نوشته‏اند بعضى از افراد بى‏دين كه مى‏خواستند عابد را آلوده كنند يا خود زن مكرى درباره عابد كرده بود - در زد. عابد ديد زنى است. آن زن گفت: جناب عابد براى خدا من يك زن ضعيفى هستم، چند جوان بى‏دين سر راهم را گرفته‏اند. يك امشب مرا در صومعه‏ات پناه بده چون اگر مرا پناه ندهى، اين جوانها مرا مى‏برند. عابد بيچاره گفت: بسيار خوب وارد شو. مقدارى كه گذشت كم‏كم زن شروع به عشوه زنانه كرد (حرام است شرعا مرد با زن بيگانه در مكان خلوتى كه ديگرى نتواند در آيد باشد؛ حتى اگر مشغول نماز هم شود، باز هم خالى از اشكال نيست) اجمالا عابد بيچاره گرفتار شده است و آتش شهوت او را مى‏آزارد. چه بايد كرد؟ به الهام خدا فهميد غير از ترس هيچ چيز آتش شهوت را خاموش نمى‏كند. جلويش چراغ آتشى برافروخته بود، انگشتش را در آن فرو كرد وقتى كه سوخت به خودش گفت: اين كجا و آتش قهر خدا كجا؟ تو كه طاقت اين گرما را ندارى، چگونه تاب گرماى دوزخ را دارى؟ اندكى از سوزش انگشت گذشت، دوباره آتش شهوت به او فشار آورد او هم انگشت دوم و خلاصه تا صبح ده انگشتش را سوزانيد تا اين‏كه آن زن درب را باز كرد و رفت‏ (133).

يك‏لحظه غفلت كنى، شهوت كار خودش را مى‏كند. اگر خوف و دلهره از خدا آمد، خدا هم كمك مى‏كند تا بر شيطان غالبت مى‏كند.

خوف و رجا از لوازم ايمان‏

داستان ديگرى نيز نقل كنم و آن اين‏كه در بحار و حيوةالقلوب و برخى ديگر از كتابها نوشته‏اند:

در زمان سلف، كفن دزدى بو كه قبر مرده را مى‏شكافته و كفن آنها را بر مى‏داشته است. همسايه‏اى داشت كه از اسرارش آگاه بود. مريض شد و حس كرد مردنى است لذا دنبال كفن دزد فرستاد. اتاق را خلوت كرد و بسته‏اى جلو او گذاشت و گفت: اى همسايه! آيا از من به تو آزارى رسيده؟!.

گفت: نه.

همسايه گفت: من به تو حاجتى دارم. مى‏دانم من كه مردم كفنم را بر مى‏دارى لذا دو كفن خريده‏ام يكى ارزانتر و ديگرى گرانتر. آن را كه گرانتر است هم‏اكنون به تو مى‏دهم كه وقتى مردم مرا برهنه نكنى.

كفن دزد تعارف كرد و گفت: نمى‏خواهم.

همسايه گفت: نمى‏شود، براى خدا قبول كن. اين معامله را با ما بكن.

از بس مرد همسايه اصرار كرد، به ناچار كفن دزد پذيرفت و كفن گرانتر را برداشت و رفت.

همسايه از دنيا رفت و او را به خاك سپردند. شب هنگام كفن دزد گفت: مردم كه نمى‏فهمند، پس براى چه دست از كفن او بردارم؟. رفت و طبق معمول خواست همسايه را برهنه كند كه ناگاه ناله‏اى از ميت بلند شد. مرا برهنه نكن.

اين جمله آتشى به دل كفن دزد انداخت و از خوف الهى لرزيد و بيرون آمد. گريه و ناله‏كنان بود و خوف به قدرى او را گرفت كه مريضش كرد. بعد هم فهميد كه اين ترس او را خواهد كشت. به پسرش سفارش كرد كه من زحمت زيادى براى شما كشيدم و در مقابل، خواهشى دارم. وصيتم اين است كه پس از مردن مرا خاك نكنيد بلكه به صحرا ببريد و بدنم را آتش بزنيد و خاكسترش را نصف به دريا و نصفش را به صحرا بيفكنيد؛ يعنى از بس رو سياهم گنهكارم. لياقت ندارم در قبرستان مسلمين مرا دفن كنيد.

البته اهميت براى حال خوفش هست، از بس خودش را شرمسار مى‏بيند، گنهكار و روسياه مى‏بيند، هرچه گناه نزد شخص بزرگتر شد، به رحمت و مغفرت نزديكتر است. آخر روايت دارد بعد از آن‏كه‏كفن دزد مرد و به وصيتش علم كردند، از طرف خداوند امر به احياى او شد و او را زنده كرد. ندا رسيد اين بنده ما! اين چه وصيتى بود كردى؟

گفت: پروردگارا! خودت شاهدى از خوف و شرمسارى بود.

ندا رسيد: ما هم تو را در امان قرار داديم.

هركس از خدا ترسيد، خدا هم او را در امن قرار مى‏دهد. اى كسى كه از فرداى قيامت و شب اول قبرت مى‏ترسى، امنيت براى تو است. غرضم مسأله خوف و رجا بود كه از لوازم ايمان است.

حقيقت زهد از ديدگاه قرآن‏

دو شعبه ديگر صبر، زهد و ترقب است. كسى كه مى‏خواهد اهل صبر شود تا اهل خوف و رجا نشده، صبر بر معصيت و طاعت نمى‏شود بكند. تا زاهد نشوى، صبر بر بلا نمى‏توانى بكنى. هركس در دنيا زاهد شد، مصيبتهاى دنيا نزد او سهل مى‏شود.

زهد در دنيا چيست؟ بهترين تعبيرات همان است كه از آقا على اميرالمؤمنين (عليه السلام) است.

خدا در قرآن كريم جمع كرده زهد را در دو جمله لكيلا تأسوا على ما فاتكم و لا تفرحوا بما آتاكم... (134) زهد يعنى آى انسان! هرچه از كفت رفت، باك نداشته باش. مگر روزى كه به دنيا آمدى، چيزى داشتى لا تأسوا على ما فاتكم. زاهد كه شدى، صابر مى‏شوى. مقام اعلايى براى تو است. فرداى قيامت براى زاهد در دنيا نصب ميزان نمى‏شود بلكه بى‏حساب به بهشت مى‏رود. هرچه از شما فوت شد؛ آبرو، بدن، اعضاى يك عضوت كه از بين رفت. مگر قبلا كه اين‏جا بودى، چشمت آب آورد، اين چشم كه آخرش كرم و جانور آن را مى‏خورد، يك سال زودتر. اولش نبود، حالا هم نباشد. نگو چرا؟ كاشكى را كنار بگذار؛ چون و چرا را كنار بگذار. هرچه برايت پيش آورد، تقدير الهى عين حكمت و صلاح است؛ چه بفهمى چه نفهمى، پس بهتر آن است كه اعتراض نكنى تا اجر ببرى.

سفارش امام صادق (عليه السلام) به زهد

سماعة بن مهران يا شخص ديگرى است كه مشرف مى‏شود به مدينه خدمت حضرت صادق (عليه السلام). امام از او احوال پرسيد و فرمود: خيلى وقت است كه به مدينه نيامده‏اى.

او هم سفره دلش را باز كرد: دنيا به من پشت كرده؛ مرا ورشكست كرد، مالم از كفم رفت، بدهكار شدم، همه دردها يك طرف، مطالبه طلبكار هم يك طرف و اين سفر هم كه آمده‏ام يكى از دوستان خرج آن را داده است.

حضرت فرمود: اگر صبر كنى اين‏قدر خدا به تو اجر مى‏دهد كه مورد غبطه ديگران مى‏شوى. امروز مردم به تو ترحم مى‏كنند؛ ولى اگر صبر كردى، فردا مى‏گويند: اى كاش! جاى او بوديم اما اگر صبر نكردى و تحمل داشته باشد و زهد در دنيا را از كف ندهد.

يكى از القاب امام‏حسين الزاهد است: اللهم صل على السيد الزاهد، العابد الراكع الساجد، ولى الملك الماحد و قتيل الكافر الجاحد، زين المنابر و المساجد، صاحب المهنة و الكرب و البلاء، المدفون بارض كربلاء مولانا و مولى الكونين ابى عبدالله الحسين الشهيد (عليه السلام).

به حق حسين (عليه السلام) از زهد حسينى هم به ما بهره‏اى ده تا از زهدش، به صبرش برسيم و از صبرش به ايمانش برسيم. زاهد، صابر و مؤمن شويم. همه به يكديگر مربوط است. بعضى از كلمات حسين به خواهرش زينب - بنابر آنچه در بحار و غيره نقل شده - چنين است:

يا اختاه! ان اهل الارض يموتون و اهل السماء لايبقون، ان جدى مات و هو خير منى، اين ابى مات و هو خير منى‏ (135).

يعنى: خواهرم غصه ندارد، آماده كشته شدن من باش. مرگ حتمى است، امروز يا فردا، پس چه بهتر كه در راه خدا كشته شوم. اهل زمين همه مى‏ميرند. اهل آسمانها باقى نمى‏مانند. جدم از من بهتر بود، از دنيا رفت. پدرم، مادرم و برادرم از من بهتر بودند، از دنيا رفتند. مبادا شيطان صبر تو را از بين ببرد.

معناى زهد همين است، بى‏رغبتى به زندگى دنياست.

گفتار دهم: زاهد بودن خردمندان‏

طوبى للزاهدين فى الدنيا و الراغبين فى الآخرة اولئك الذين اتخذوا الأرض بساطا و ترابها فراشا و مائها طيبا و القرآن دثارا و الدعاء شعارا (136).

معناى فارسى زهد، بى‏ميلى و بى‏رغبتى است، مقابل رغبت است. به تعبير ديگر، به معناى اهميت ندادن است. برادران يوسف نسبت به او زاهد بودند؛ يعنى راغب نبوده و او را به ثمن بخس يعنى هفده درهم فروختند (137). انسان بايد بفهمد كه دنيا و عالم ماده با تمام خوشيها و زرق و برقهايش، هيچ اهميتى ندارد. اگر عاقل شدى، زاهد مى‏گردى. زاهد معنايش اين نيست كه انسان تمام دلرباييهاى دنيا، زيباييهايش، لذتهايش، عقل فنايش را نيز مى‏بيند: مرد آخر بين مبارك بنده‏اى است، همه اينها متغير و از بين رفتنى است و دلبستگى را نشايد.

دلبستگى سلطان به ظرف بلورين و فرجام آن‏

در تفسير روح‏البيان داستانى چنين نقل كرده است:

وقتى حاكمى براى سلطان وقت، ظرف بلورى گرانقيمت به عنوان هديه فرستاد، سلطان از آن ظرف خيلى خوشش آمد. به وزيرش گفت: اين هديه را چطور مى‏بينى؟.

وزير گفت: اگر از من مى‏پرسى، به كار شما نمى‏خورد.

سلطان بدش آمد گفت: عجب كم سليقه هستى! چنين ظرف بلورى ناياب را نمى‏پسندى؟.

دستور داد آن را در جاى معين قرار داده و مأمورى براى نگهدارى آن معين كرد. وقتى مأمور رفته بود تا ظرف را براى حضور سلطان بياورد، از دستش لغزيد افتاد و شكست. خبر به سلطان رسيد، آن‏روز روز عزايش شد. وزير وقت‏شناس به سلطان گفت: آن روزى كه من گفتم اين ظرف به كار سلطان نمى‏خورد، امروزش را مى‏ديدم. و مى‏دانستم اين ظرف روزى شكسته مى‏شود، دلى كه به آن بسته است نيز مى‏شكند، خواستم از همان اول به آن دل نبنديد تا وقتى كه ظرف شكست، دل سلطان نشكند.

آن وقت سلطان فهميد عجب وزير را فهميد، دل به آن نمى‏بندد. از همان اول اهميتش نمى‏دهد بلكه دوستى‏اش را به عالم بقا مى‏افكند (138). بايد علاقه‏ات را از همان اول نخست به خداى خودت بيندازى. اصلا مؤمن اساس دوستى‏اش بايد به خدايش باشد:

يا من اليه معولى‏ (139) اى كسى كه تكيه و دلبستگى من به اوست. چرا از همان اول، علاقه‏اى كه بايد براى خدا باشد، به غير بيندازى؟ نمى‏گويم بچه ات را دوست ندار بلكه به جهت خدايى و نعمتش بايد او را دوست داشت نه اين‏كه بچه را خداى خود قرار برهى بلكه بچه را براى خدا دوست بدار. در دنيا باش؛ يعنى به آن راغب نباش. عيوب دنيا را ببين و دل به آن نبند.

خوشتر آن باشد كه سر دلبران   گفته آيد در حديث ديگران‏ (140)

مثلى مى‏زنم تا ضمن آن، حقايق بهتر روشن گردد.

همراهى نوش با نيش‏

مثلا انسان جمال زنى را كه مى‏بيند (141)، يك لحظه لذت، بعدش چه زحماتى كه به دنبال دارد. همين‏طور مال و جاه، همه‏اش جز خفه‏كردن و ذليل و منقادكردن براى ماده و ماديات چيزى نيست. اين يك ميليون پولى كه دلت را برده، تو اسير و گرفتار و پاسبانش مى‏شوى، حيف تو نباشد. تو كه بايد خادم رب‏العالمين شوى، خادم يك مشت خشت و گلى مى‏شوى. ببين چگونه حقيقت تو را در خودش فانى مى‏كند. عمر عزيزت را تلف و هستى‏ات را به باد فنا مى‏دهد. آدمى بايد آخر امور دنيا را ببيند. الأن گرفتاريهايش را متذكر شود. اگر خواستى فلان مقام را بيابى، چه دردسرهايى را بايد تحمل كنى. زهى حماقت براى اين‏كه فلان‏الدوله بشوى! اين همه زحمت بكشى، چقدر مزاحمتها. از همان اول حسابش را بكن كه آيا با اين زحمتها و ناراحتيهايش مى‏ارزد؟ تازه وكيل هم شدى، آيا مى‏ارزد؟ چه دارد؟ چه لذت ثابت و دائمى در آن است؟ جز دردسر.

برخورد على (عليه السلام) با علاءبن‏زياد

مروى است هنگامى كه اميرالمؤمنين على بن ابى طالب در بصره بود (پس از آن‏كه جنگ جمل به نفع على (عليه السلام) تمام گرديد) به آقا خبر دادند كه علاء بن زياد (بنابر آنچه در نهج‏البلاغه ذكر كرده، بعضى هم ديگرى را ذكر كرده‏اند) از اشراف و اعيان بصره و از مخلصين و محبين على است، مريض است. حضرت فرمود: به عيادتش مى‏رويم. وقتى به خانه‏اش آمد، ديدند قصر مفصلى ساخته است، دستگاهى تهيه ديده است. اميرالمؤمنين حق است. خصوصا با دوستش نمى‏آيد اغراى به جهل كند. على پدر مهربان است. خيرخواه است. خصوصا با دوستانش (مضمون فرمايش امام چنين است) اين‏جا اتاق چند مترى تو را كافى است. يك رختخواب و فرش تو را بس است؛ اما بعد از مرگ چنين نيست. وضع آن‏جا جور ديگر است. اين‏جا به يك لامپ، شبت روشن مى‏شود، ولى آن‏جا هرچه نور هم داشته باشى كم است؛ نور نماز و روزه. مؤمن وقتى مى‏بيند اطرافش نورهايى است و در پيش رويش نور درخشان مانند كوكب درى است كه گور را چون روز روشن كرده، به او گويند نور ولايت محمد و آل محمد است.

حديث را تمام كنم. حضرت فرمود: بلى اگر بخواهى اين خانه هم با همين وضع جورى شود كه پس از مرگت خانه داشته باشى، حقوق را رعايت كن. قطع رحم حرام است. مگر واجبات منحصر به خمس و زكات است. هر انفاقى كه تركش حرام شد، واجب مى‏شود؛ مانند همين مثالى كه زدم؛ باغچه و ساختمان مفصلى دارد؛ اما رحمش جا (و محل سكونت) ندارد، اگر او را جا نداد، قطع رحم كرده است.

حضرت فرمود: علاء! چه درست كردى براى دو روزه دنيا و اين عمر كوتاه. تو به خانه بعد از مرگ محتاج هستى نه اين‏جا؛ يعنى براى عمر شصت - هفتاد ساله اين‏قدر توسعه نياز نيست. بايد براى عمر بى‏نهايت خود، توسعه‏اى بدهى. وسعت گور يعنى برزخت لازم است نه خانه دنيا (142).

مروى است كه بعضى از مؤمنين كه در اين دنيا زحمت كشيده‏اند و كار كرده‏اند قبرشان مدالبصر است؛ يعنى تا چشم كار مى‏كند؛ يعنى محل روحشان در عالم برزخ توسعه دارد (143).

پس به روشنايى آن‏جا بيشتر نياز دارى. سر قبرت اگر نور افكن بگذارند، به كار تو نمى‏خورد، آن‏جا نور ولايت آل محمد (صلى الله عليه و آله وسلم) به كار مى‏خورد. مى‏خواهى از غربت بيرون بيايى و بعد از مرگ غريب نباشى، عمل صالح را رها نكن. صورت نورى خيرات، هرچه بتوانى خير بفرست. اين خبرها همه انيس تو در عالم برزخ تو هستند. مى‏خواهى غريب نباشى، با حسين و آل محمد (صلى الله عليه و آله وسلم) ربط و رابطه پيدا كن تا آن جا هم ايشان ياد تو كنند.

مروى است از رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم) كه بعضى از مردم كالوتد فى الجدار (144) اين طور در زحمت هستند. خانه تنگى دارند؛ ميخى كه در ديوار مى‏كوبند. جاى ميخ چقدر تنگ است، جاى بعضى هم پس از مرگ، چنين است. پس جاى خودت را وسيع كند به سبب خيرات.

سخنان ابوذر بر سر قبر فرزندش‏

من زهد فى الدنيا هانت عليه المصيبات‏ (145)

كسى كه نزد او دنيا كوچك شد، مصيبتهايش هم كوچك مى‏شود.

در مصيبتهاى عالم دنيا از مرگ اولاد سخت‏تر نمى‏دانم. ابوذر پسرش مرد، بر سر قبر پسرش گريه مى‏كرد مى‏گفت: پسرم! گريه نمى‏كنم كه تو مردى و از كف من رفتى، از اين جهت مى‏گريم كه امشب شب اول قبرت هست، جاى تو كجاست؟ آيا جواب نكير و منكر را درست اداكردى يا نه؟.

بايد آخرت نزد تو مهم باشد و به آن اهميت بدهى. پسرت كه مرد، مثل ابوذر باشى و بگويى آيا با تقوا رفت. با ايمان رفت. در آن‏جا با چه كسى محشور است؟ نه اين‏كه حيف بود از كفم رفت. جايش خالى است. مگر اين‏جا چه بود، چه ارزشى داشت كه از اين‏جا رفت ارزشمند شده بلكه بايد بدانى كه او راحت شد و تو هم بايد مشتاق رفتن باشى.

ابوذر هم همين را گفت كه: اگر نبود كه آرزو دارم باز باشم تا بار سفر ببندم، از خدا مى‏خواستم كه همين الان جانم را بگيرد و با تو باشم؛ ولى اميدوارم خدا مهلتم دهد تا بار سفر ببندم.

يعنى اگر من بخواهم بعد از تو بمانم براى اين است كه تداركى كنم، توبه‏اى كنم و بار سفر ببندم. نمى‏دانم آيا دلها متوجه وطن اصلى شده يا نه؟ به فكر آرامگاه ابدى خودت افتاده‏اى يا نه؟

سخنان على (عليه السلام) سرمشق طالبين زهد

يكى از مورخين نوشته مهدى عباسى كه در بنى‏عباس مثل عمر بن عبدالعزيز در امويها بوده و نسبتا بهتر از ساير خلفا بوده، دستور داده بود جمله طليعه سخن ما از كلام على (عليه السلام) را به خط خوب نوشته بودند و در بغل گذاشته بود. شبهاگاهى آن را زمزمه مى‏كرد. بعضى از بزرگان مى‏گويند شيعه على (عليه السلام) بايد اين جملات را نصب‏العين خود قرار دهد:

طوبى للزاهدين فى الدنيا، الراغبين فى الاخرة، اولئك الذين اتخدوا الارض بساطا و ترابها فراشا و مائها طيبا و القرآن دثارا و الدعاء شعارا (146).

اصل زندگى دنيا چيست تا جزئيات آن، چه باشد؟ خوشا به حال كسيانى كه دنيا را به حقارت شناختند و دل به آن نبستند. در عوض، آخرت را به بزرگى و عظمت شناختند، به آن مايل شدند و به آن رو آوردند.

همراه امام زين‏العابدين (عليه السلام) بگو: ابكى لخروج نفسى، ابكى لظلمة قبرى، ابكى لضيق لحدى، ابكى لسؤال منكر و نكيراياى (147).

كنون هر ساعتى غم بيش دارم   كه روز واپسين در پيش دارم
در آن ساعت خدايا يارى‏ام ده   ز غفلت بنده را بيدارى اى ده
در آن ساعت ز شيطانم نگهدار   به لطفت نور ايمانم نگهدار
چو جان من رسد در نزع بر لب   فرو مگذار دستم گير يا رب
چو در جانم نماند زان لقا هوش   تو در جانم نكن نامت فراموش

خدايا! خودت در قرآن فرمودى: فاذكرونى أذكركم... (148)

؛ در دنيا شما ياد من كنيد تا در آخرت شما را ياد كنم. خدايا! ماه رمضان است تو لطفى فرما و ايمان ما را نگهدار.