ايمان

شهيد محراب آيةالله دستغيب

- ۴ -


گفتار ششم: صبر، نخستين استوانه ايمان‏

والعصر * ان الانسن لفى خسر * الا الذين ءامنوا و عملوا الصلحت و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر.

در خلاصه فرمايشات مولى الموحدين اميرالمؤمنين (عليه السلام) در بيان حقيقت و كمال ايمان، رسيديم به اين‏جا كه اولين استوانه براى خانه ايمان، صبر است. اگر شخصى در برابر خواهشهاى نفس زبون است، كجا ايمان نصيبش مى‏شود؟ ايمان با هواپرستى جمع نمى‏شود. بايد محكم جلو نفس و هوا را بگيرد و خواهشهاى او را عقب زند و در برابر گناه تسليم نشود؛ براى طاعات محكم باشد و در مصايب و ناملايمات، سختيها و تندبادهاى زندگى دنيا بايد انسان مثل كوه پا برجا باشد؛ يعنى دلش تزلزلى پيدا نكند، زبانش شكايتى نداشته باشد.

ديروز عرض شد صبر را از كجا بايد پيدا كرد؟ آيا به صرف دعا نصيب مى‏شود؟ آدم دلش مى‏خواهد صبر كند در برابر مصايب ولى نمى‏تواند. در برابر گناه زورش نمى‏رسد، چكار كند؟ خود آقا على (عليه السلام) براى پيدايش صبر، چهار دوا معين فرموده، پس اگر اين چهار چيز پيدا شد، انسان اهل صبر مى‏شود.

التفات به بقاى آخرت و توليد شوق‏

اگر اهل شوق شدى، صبر هم مى‏كنى. صبر كه كردى، مؤمن مى‏شوى. اگر شوق نباشد، صبر چگونه مى‏شود كرد؟ اگر تو شوق به بهشت و حيات پس از مرگ نداشتى، كجا مى‏توانى پاروى نفس و هوا بگذارى؟ تا چيز بالاتر و بهترى را نخواهى، كوچكتر را رها نمى‏كنى. تا شوق به مرتبه بالاترى در آدم پيدا نشود، چطور پا روى نفس و هوا مى‏تواند بگذارد؟ بايد بفهمد و الأخرة خير و أبقى‏ (81). جهان پس از مرگ، جهانى است بى‏پايان، به عكس زندگى روى خاك كه از حيث زمان و مكان محدود و آخرش مرگ است.

گر به مثل جام‏جم است آدمى   بشكندش سنگ اجل چون سفال‏ (82)

لكن جهان بعد از مرگ، ديگر نيستى ندارد. در برزخ، قيامت، بهشت و جهنم، مرگى نيست، تمام حيات اندر حيات است. ديگر آن كه: حيات بعد از مرگ، تحولات ندارد، تحويل و تحول مال عالم ماده است. خواهى نخواهى آدمى در دنيا هرچه بخواهد زحمت بكشد بالأخره قوا فرسوده مى‏شود؛ معده از كار مى‏افتد، گوشش از كار مى‏افتد، محدود است. پيرى و ناتوانى، لازمه زندگى اين عالم است‏ (83).

مقاله‏اى در روزنامه نوشته بود كه دانشمندان مى‏خواهند چيزى پيدا كنند براى جلوگيرى از پيرى، آيا مى‏توانند از هر جهت مانع دگرگونيهاى بدن شوند؟ آيا مى‏توانند سرانجام مانع مرگ شوند؟

ماده، لازمه‏اش تغيير و دگرگونى است، دوام استمرار مال عالم ديگر است. قوه‏اى كه هيچ ضعفى با آن نباشد، پس از مرگ است. بهجت و سرورى كه هيچ غمى با آن نباشد، پس از مرگ در جوار محمد و آل محمد (صلى الله عليه و آله وسلم) است.

اگر سلطنتى مى‏خواهى كه عزل نداشته باشد، حكومت مطلقه‏اى كه هيچ نقصى نداشته باشد، آرزويى نداشته باشى مگر اين‏كه به آن برسى، اينها همه در عالم بعد از مرگ است، البته با تفصيلى كه خدا در قرآن ذكر فرموده است. در قرآن چقدر تشويق فرموده است بلكه انسان بتواند به آن شوق، زير بار ناراحتيها برود و صبر نمايد.

در مثلهاى متداول است كه مى‏گويد: چرا اين كار را نكردى؟ مى‏گويد دل و حوصله‏اش را نداشتم؛ يعنى شوقى ندارم. كسى كه در نماز، روزه و انفاق مالى، سستى مى‏كند، در ارتكاب گناه باكى ندارد. در هواپرستى، جرى است؛ چون شوق عالم ديگر در اين مغز نيست تا به هر جورى است؛ زير بار هر نوع ناراحتى برود. شوق لقاء الله است كه هر مشكلى را حل مى‏كند.

حكايتى جالب از دختر علامه مجلسى‏

يكى از مخدرات عالم اسلام آمنه بيگم دختر علامه مجلسى (رحمةالله) است كه از زنان صاحب كمال و مجتهده فاضله بوده است. وقتى اين مجلله از پله كه بالا مى‏رفت، افتاد، سرش شكست و خون جارى شد. ساق پايش به سنگ تيز خورد و استخوانش شكست. نوشته‏اند پس از اين‏كه افتاد، اطرافش آمدند ديدند مى‏خندد و متبسم است. گفتند: مگر دردت نگرفته است؟.

گفت: چرا.

پرسيدند: پس چرا ناله نكردى؟.

فرموده بود: وقتى يادم آمد ثوابهايى كه خدا به من مى‏دهد در برابر اين زحمت، آرام شدم.

راستى كه اين بانوى اسلام، راست گفته است. شوق ثواب خدا زحمتها را آسان مى‏كند؛ چون مسلمان معتقد است هر زحمتى كه بر آدمى وارد آيد، خدا اجر مى‏دهد حتى اين‏كه پا به سنگ خوردن هم ثواب بر آن مترتب است. در ملك خدا تو كه مهمان خدايى، هر نوع ناراحتى بر تو وارد بيايد، جبرانش با صاحب عالم است. اين‏قدر جبران مى‏شود كه اگر مى‏فهميد هم‏اكنون آرامش قطعى نصيبش مى‏شد. مى‏فهميد زير پرده اين پيش آمد، نفعش بوده و به خير و صلاحش تمام گرديده، اين را شوق ثواب گويند.

اوصاف حوض كوثر

خدايا! مى‏شود من به حوض كوثر برسم؛ حوضى كه از عسل شيرين‏تر و از مشك خوشبوتر است. تعبيرهايى كه از آن آمده عبارت است از اين كه: كوثر، از كره نرم‏تر، از برف سفيدتر، از مشك خوشبوتر است. مزه‏هايى كه در همين آب خدا قرار داده است. اطراف اين حوض، جامهاى بهشتى هست. آنگاه هر مؤمنى كه دوست اهل‏بيت و با ولايت ايشان از دنيا رفته، سر اين حوض كوثر، جامى به او خواهند نوشانيد، از دست ساقى كوثر اسدالله الغالب على بن ابى طالب (عليه السلام). زهى لذت! زهى شرف! كه ساقى تو على (عليه السلام) باشد. ...سقئهم ربهم... (84) چه بود؟ بينديش طهورى چيست؟ پاكى گشتن از خويش.

على (عليه السلام) سلطان عالم هستى است؛ كسى كه حساب خلايق با اوست به اذن‏الله؛ قسيم الجنة و النار است؛ تقسيم بهشت و جهنم به دست على (عليه السلام) است. اگر جامى از اين حوض به من ناقابل پست بدهد، چقدر لذت دارد؟

شوق اين معنى كه آدمى به جايى برسد كه على ساقى او گردد. اگر اين شوق در دل آمد، همه جور حاضر است پا روى نفس بگذارد. هرچه نفس اقتضا كند، مخالفتش مى‏كند. دوستى با نفس و هوا ضد دوستى على (عليه السلام) است. دوستى با شيطان با دوستى رحمان نمى‏سازد. دنياپرستى، سد راه است و بين شخص و على (عليه السلام) حجاب مى‏شود.

اگر عشق و شوق على (عليه السلام) در دلت جا كرد، اثرش آن است كه هيچ وقت هواپرستى نمى‏كنى. خلاصه، براى رسيدن به مقام صبر، شوق مى‏خواهد. قرآن بخوان‏ (85) تا شوقى بيابى.

دو - سه جاى قرآن تذكر مى‏فرمايد: و لقد يسرنا القرءان للذكر فهل من مدكر (86) قرآن را روان فرستاديم. از عجايب و از رشته‏هاى اعجاز قرآن آسانى آن است. يسر در اداست. در كتب آسمانى، سابقه ندارد اين طور الفالظ مباركش در نهايت فصاحت و بلاغت و در عين حال در نهايت سهولت نثر بوده باشد. انسان زود از حفظ مى‏شود تا اندرزگيرنده‏اى پيدا شود، از تذكرات قرآنى متذكر گردد.

حقيقتى جالب‏

صاحب انيس الاعلام مرحوم فخرالاسلام مى‏نويسد: در تمام قلمرو نصرانيت - كه به تاريخ آن وقت، هفتصد ميليون نفر بوده - يك نفر مسيحى پيدا نمى‏شود كه تمام انجيل را از حفظ داشته باشد؛ ولى در دهات مصر - كه يكى از كشورهاى اسلامى است - بيش از دويست نفر مسلمان حافظ قرآن داريم.

بسيارى از شما مردم هستيد كه سوره‏هايى از قرآن را از حفظ داريد. خدا قرآن را آسان كرد تا بتوانى آن را بخوانى و در حفظ داشته باشى بلكه شوقى پيدا كنى: شوق الى لقاء الله؛ جوارالله‏ (87).

خداوند مى‏فرمايد: اى پيامبر! بشارت ده اهل ايمان را كه براى آنان است از طرف خداوند فضل و بخشش بزرگى‏ (88).

آى اهل ايمان! البشاره؛ مژده! مژده! خداى عالم براى شما پاداش بزرگى آماده فرموده است.

چقدر بشارت در قرآن رسيده. اصلا خداوند پيغمبر را براى بشارت فرستاده است‏ (89). اگر شوق پيدا شود، سخت‏ترين امور، آسان مى‏گردد.

نمونه‏اى از ايمان‏

گويند: يكى از علما در حمام، حنا به محاسنش بسته بود. خبر آوردند كه پسرت مرده است. در همان حال گفت در حساب خدا قرارش دادم.

گفتند: بياييد براى تشيع.

گفت: هنوز حنايم رنگ نگرفته است، كمى صبر كنيد.

چه چيز او را گرفته؟ وعده وجبت له الجنة براى هر داغديده‏اى بهشت وعده داده شده است. شوق به ثواب برايش امن مى‏آورد. ديگر اضطراب ندارد. مى‏داند وعده خدايش راست است‏ (90). آن‏كه بى‏صبرى مى‏كند، چون به عالم اعلا به ثواب و لقاى خدا شوق ندارد، تمام شوق او دنياست؛ لذا مى‏بيند اميدها به پسرش داشت كه مثلا عصا كشش شود و... حالا مرده، اين كفر است؛ چون رازق تو خداست نه پسرت، نه شوهرت. يار و مددكار تو خداى تو است، نه اولا تو. چه والدينى كه اولادشان، وبالشان شد. قرآن زياد بخوانيد، با اهل شوق بنشينيد و با عالم مشتاق سر و كار داشته باشيد تا در شما هم شوقى پيدا شود.

شوق عمروبن جموح به جهاد در راه خدا

عمرو بن جموح از اصحاب حضرت خاتم الأنبياء محمد (صلى الله عليه و آله وسلم) است. چهار پسر رشيد دارد. خود اين پيرمرد، سالها شل شده بود و قدرت حركت نداشت. جنگ احد بر پا شد. مى‏دانيد كه جنگ، اول به نفع مسلمين تمام شد. عقبه يعنى گردنه‏اى كه ممكن بود از آن‏جا دشمنان شبيخون بزنند، پنجاه نفر از سوى پيامبر (صلى الله عليه و آله وسلم) براى محافظت، مأمور عقبه و ديگران سرگرم جنگ شدند. وقتى كه در جبهه، مشركين فرار كردند، آن پنجاه نفر به طمع جمع آورى غنيمت، گردنه را رها كردند. واى از حب مال! نتوانستند صبر كنند تاگردنه خالى شد. از همان راه يعنى پشت جبهه، دشمنان مسلمين تاختند و شكست سختى به آنها وارد كردند و عده‏اى كشته و عده‏اى زخمى و ديگران فرارى شدند. چند نفر هم اطراف پيغمبر را داشتند كه در رأس آنان على بن ابى طالب (عليه السلام) بود. هر چند بعد، خدا يارى كرد؛ ولى مسلمانها امتحان سختى دادند و برخى هم مشتشان باز شد.

عمرو بن جموح چهار پسرش آماده حركت شدند. پيرمرد شل گفت: امروز روزى است كه من هم بايد با اين پاى شل بيايم. گفتند: ...و لا على الأعرج حرج... (91) كسى كه شل است، بر او زحمت جنگ واجب نيست. و پسرانت كافى هستند.

گفت: نه. اجمالا اين‏كه اين پيرمرد با آن حالش خودش را به پيغمبر رسانيد و از پسرهايش شكايت كرد و گفت: يا رسول‏الله! مى‏خواهم به كمك تو بيايم و جانم را فدا كنم؛ اما پسرانم نمى‏گذارند.

رسول خدا فرمود: چهار پسرت كه به جبهه مى‏روند كفايت است.

او گريه كرد و گفت: آرزو دارم با اين پاى ناتوان، به بهشت برسم.

شوق بهشت است. شوخى نيست. مهمانخانه است. رب‏العالمين عظيم است جمال بى‏نهايت ظهور تامش در بهشت است. رسول خدا به پسرها فرمود: چكارش داريد؟ بگذاريد به مقصد و آرزويش برسد.

پيرمرد با آن پاى شل، شمشير گرفت و يكى از پسرها هم كمكش كرد. پدر و پسر خودشان را به لشكر زدند، كشتند تا كشته گرديدند. ببينيد شوق چه مى‏كند. وقتى همسر مجلله‏اش با خبر شد كه شوهرش كشته شده، شترى كرايه كرد. شوهرش عمرو بن جموح، پسرش و برادرش را نيز برداشت و سه كشته را پيچيد روى شتر. حركت داد تا به مدينه بياورد. دلش خوش است كه شوهرش به آرزويش رسيده. فريادى نكرد؛ زيرا پسرش در راه خدا كشته شد. برادرش رسيد به جوارالله، لقاء الله، به همانى كه مى‏خواست.

ايمان استوار همسر عمرو بن جموح‏

اگر خود مادر شوق بهشت داشت، خدا را شكر مى‏كرد كه فرزندش زودتر رسيد به آنچه وعده خدا بود. اگر شوق آمد، وضع عوض مى‏شود. از عجايب در بعضى از كتب تواريخ است كه فاطمه زهرا (عليه السلام) و بعضى نوشته‏اند عايشه، از مدينه بيرون آمده بود و در پى‏صدايى كه گفته مى‏شد محمد كشته شده است، مى‏خواست احوال بپرسد. زن رشيده‏اى ديد با منظره عجيب كه سه كشته روى شتر دارد. فاطمه يا عايشه از او پرسيد: از پيغمبر چه خبر؟.

اين زن گفت: بشارت باد من و تو و همه را كه محمد (صلى الله عليه و آله وسلم) كشته نشده، جان همه فداى محمد (صلى الله عليه و آله وسلم).

در حالى كه جنازه شوهر و پسر و برادرانش را به همراه مى‏برد، دلش خوش است كه محمد سالم است. اين محبت چه مى‏كند؟ شوق چه مى‏كند؟ چطور همه سختيها را بر او آسان مى‏كند. از حدود احد كه رد شد، نزديك شهر، ديد شتر حركت نمى‏كند و شتر خوابيد. هرچه كرد، شتر حركت نكرد. به زحمت شتر را برگرداند. رو به احد كه مى‏شد، شتر زرنگ و چابك مى‏شد، تا مى‏خواست او را برگرداند به قبرستان بقيع ببرند، ديگر حركت نمى‏كرد. زن حيران شد همان‏جا شتر را عقال كرد و خودش را به پيغمبر رساند و جريان را به عرض مباركش رسانيد. رسول خدا - كه محيط بر جميع امور است - دانست جريان چيست. فرمود: موقعى كه شوهرت از خانه بيرون آمد چه گفت؟.

آن زن فكرى كرد و گفت: شوهرم سر به آسمان بلند كرد و گفت: خدايا! ديگر روى خانه‏ام را نبينم و از معركه جنگ بر نگردم.

حضرت فرمود: همين است. در انصار هستند كسانى كه مستجاب الدعوه هستند و شوهرت از آنهاست. شتر، او را به بقيع نمى‏برد، او را رها كن.

زن برگشت و پاى شتر را باز كرد و آمد تا معركه جنگ؛ همين جايى كه قبور شهداى احد است؛ اكنون قبور شريف اين سه شهيد، جزء قبور شهداى احد است.

شوق چه مى‏كند و چگونه هر مشكلى را آسان مى‏كند. از داغ اولاد سخت‏تر نداريم؛ اما شوق لقاءالله آن را آسان مى‏كند. در همين جبهه جنگ، نصيبه يا ام عماره، اين مجلله وقتى پسرش را در جبهه جنگ فرستاد، گفت: خودم هم مى‏آيم به مقدارى كه از من بيايد. مشك آبى و مقدارى پارچه براى پيچيدن زخم به همراه آورد تا به مجروحين آب دهد و زخمهاى زخميها را ببندد لكن يكى از مشكرين هدفش را رسول خدا قرار داده بود. اين زن ديد كار لازم‏تر پيش آمده است، حفظ جان رسول خدا مهمتر است. شمشيرش را به دست گرفته چند زخم محكم به آن ملعون زد لكن او دو زره پوشيده بود و زخمهاى اين زن به او كارگر نشد. آن ملعون زخمى به كتف اين زن محترمه زد و برگشت.

گفتار هفتم: اقسام صبر

والعصر * ان الانسن لفى خسر * الا الذين ءامنوا و عملوا الصلحت و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر.

خلاصه فرمايش اميرالمؤمنين (عليه السلام) در باب حقيقت ايمان و كمال اين‏كه ايمان چهار ستون دارد اولين استوانه ايمان صبر است. صبر چطور پيدا مى‏شود؟ مى‏فرمايد چهار ستون دارد كه اگر يكى از اين شعبه‏ها نباشد، ايمان ناقص است: الشوق و الاشفاق و الزهد و الترقب‏ (92). كسى كه مى‏خواهد اهل صبر و ايمان شود، اين چهار رشته را بايد تكميل كند: شوق، خوف، زهد و انتظار.

چرا چهار رشته دارد؟ چون متعلق صبر، چهار رشته مى‏گردد: گاهى صبر، راجع به عبادت، طاعت و واجبات است؛ البته سخت است بر آدمى بخواهد شانزده ساعت چيزى نخورد، سيگار نكشد، چاى نخورد. صبر كردن بر طاعت واجب، درجه اول آن است، به چه درست مى‏شود؟ به شوق: من اشتاق الى الجنة سلا عن الشهوات‏ (93). هركس شوق بهشت پيدا كرد، قطعا نماز، روزه و حج بر او آسان مى‏گردد. شوق جزاى الهى و رسيدن به ثوابهاست كه زحمت عبادت آسان مى‏گردد.

در بيابان گر به شوق كعبه خواهى زد قدم   سرزنشها گر كند خار مغيلان غم مخور (94)

انسان شوق به هر كارى كه پيدا كرد، آن كار آسان مى‏گردد. اگر مرده نباشد وقتى شوق لقاءالله، جوارالله، ثواب‏الله در دلش پيدا شد، هر مشكلى پيش او آسان مى‏گردد. خواب شبهاى تابستان را چقدر نفس مايل است. كسى كه شوق ثواب دارد، از خواب كذايى صرف نظر مى‏كند و سحرها رو به درگاه خدا مى‏آورد، ولى آن كه‏ (95)مانند مردار افتاده است تا نماز صبحش قضا شود، اميدى به ثوابهاى الهى ندارد. اگر شوق شديد شد، ديگران از خواب سحر كيف مى‏كنند؛ اما او از سحر خيزى و العفو گفتن لذت مى‏برد (96). در نتيجه همان شوق آدمى بايد رجا داشته باشد. مؤمن بى‏شوق، ارزشى ندارد. ايمانى كه به كارش بخورد ندارد؛ زيرا ايمان بى‏سر است پس رجا و اميد، مقتضى صبر و صبر، از لوازم ايمان است.

ترس از عذاب و دورى از گناه‏

شعبه دوم اشفاق است. مؤمن بايد خوف داشته باشد تا بتواند صبر بر گناه كند. اگر از خدا نترسد، چطور مى‏تواند نفس سركش حيوانى را كنترل كند. وقتى كه مقتضى گناه برايش پيش آيد، هيچ قدرتى او را جلوگير نيست. اگر خوف خدا نباشد جوان عزب در مكان خلوت بدون مانع و فرض كنيد بدون مسؤوليت قانونى، هيچ قدرتى او را نگهدار نيست، مگر دلهره‏اى از خداى حاضر و ناظر داشته باشد وگرنه چطور مى‏شود صبر كند و هكذا؛ مثلا كسى كه مالى، زير دستش امانت است و طرف هم مدرك ندارد، يا خبر ندارد، يا زورش نمى‏رسد و اين شخص هم نياز به پول دارد، چه‏كسى جلوگير اوست كه دست به مال مردم نزن، خيانت نكن، جز خوف خدا؟ هر گناهى را حساب كنى همين است، پس هرچه خوف بيشتر باشد تحفظ بيشتر مى‏كند.

و من اشفق من النار اجتنب المحرمات‏ (97).

هركس از عذاب خدا ترسيد، از گناه اجتناب مى‏كند.

نمى‏شود ترس باشد و گناه كند. غفلت او را مى‏گيرد كه جرأت كرده گناه مى‏كند. بهتر است حقايق به زبان داستان بيان شود.

اعتقاد استوار يك بت‏پرست‏

شخص گفته است در سفر هند، روزى در بازار قصابان رفتم. قصاب هندو را ديدم كه هنگام كشيدن گوشت، بالاى سرش نگاه مى‏كند. ديدم چيزى را در پارچه پنهان كرده است. حيران شدم اين چيست كه قصاب مكرر در مكرر به آن مى‏نگرد. ايستادم و از او پرسيدم و گفتم: اين چيست؟.

گفت چكار دارى؟.

اصرار كردم گفت: من بت‏پرستم، موقع قصابى اگر خداى من بالاى سر نباشد، خيانت مى‏كنم لذا بتم را مى‏آورم بالاى سرم مى‏گذارم و هنگام كشيدن به آن مى‏نگرم تا كم نفروشم.

خاك بر سر مسلمانى كه خداى عالم را حاضر و ناظر مى‏داند با وصف حال، به چه جرأت گناه مى‏كند، پس معلوم مى‏شود در اعتقاد، خرابى است.

آفت غفلت‏

اگر آدمى از حضور حق غفلت كرد، يقينا آلوده به هر گناهى مى‏شود مگر خوف بيايد و غفلت كم شود (98). آدم نترس، مؤمن نيست، از انجام هر گناهى باك ندارد؛ چون از عذاب خدا ترسى ندارد، مسؤوليتى براى خودش نمى‏بيند.

على (عليه السلام) كه مى‏فرمايد: صبر يك پايه‏اش بر خوف است، اگر خوف باشد مى‏تواند صبر كند.

هرچه از انسان گناه سر مى‏زند از بى‏صبرى است. چرا صبر نمى‏كنيم؛ چون خوف نداريم وگرنه محال است كسى مرتكب گناه شود؛ مثلا اگر كسى آمد خبر داد كه امروز جاسوسهاى شهردارى بر روى دست فروشندگان مى‏آيند و جريمه مى‏كنند آنهايى را كه كم يا گران مى‏فروشند، ترس از جاسوسها و جريمه شدن، آن روز فروشندگان را درستكار مى‏كند.

اما و عيونا من جوارحكم كه على (عليه السلام) مى‏فرمايد: جاسوسهاى خدايى با تو است: چشمت، گوشت، دست و پايت جواسيس تو هستند كه فرداى قيامت گواهى مى‏دهند عدد چشمك زدنها و خيانت كردنهايت را، براى اين‏كه تو بترسى. و حفاظ صدق يحفظون اعمالكم‏ (99) (100) جزئيات اعمال شما را ثبت و ضبط مى‏كنند. فرداى قيامت تو هستى و اعمالت‏ (101). زبان را چه كسى مى‏تواند كنترل كند؟ واقعا مشكل است. براى مردها سخت است تا چه رسد به زنها، مگر ترس از عذاب خدا باشد. اگر ترس آمد، زبان كنترل مى‏شود و... ترك گناه آسان مى‏شود. نشانه ترس اين است كه نزديك هيچ گناهى نمى‏رود.

به شيخ شوشترى مى‏گفتند: شما هميشه مردم را مى‏ترسانى و تخويف مى‏كنى.

فرموده بود: شيخ مى‏ترساند ولى كيست كه بترسد. كدام يك از شنوندگان ترسيدند!.

پلك چشم حركت كند، ثبت است‏ (102). ... و ما تخفى الصدور؛ آنچه در دلها نگهدارى، هر چند آشكار هم نكنى، در علم خدا ثبت و محفوظ است الى غير ذلك. كارى كنيد كه خوفى در دلتان پيدا شود. اگر مى‏خواهى ايمان پيدا كنى، ايمان پايه‏اش صبر و صبر، پايه‏اش خوف است. بايد گناه نكنى تا ايمانت محكم شود، اينها گره و زنجير با يكديگر است.

كسى كه ترس از بازخواست الهى دارد، مى‏داند پاى ميزان عدل الهى و محكمه خدايى، او را حاضر مى‏كنند و يكايك كارها و عقايدش را از او مى‏پرسند.

لزوم كنترل زبان‏

داستانى در وسائل‏الشيعه، در باب قذف وجود دارد كه: امام صادق (عليه السلام) رفيقى داشت؛ يعنى ملازم آقا بود. مدتها با امام بود. روزى همراه حضرت حركت مى‏كرد كارى به غلامش داشت، او را خواند، اما نبود. مرتبه دوم دنبالش كرد و او را صدا زد، باز نبود. مرتبه سوم او را ديد، به او گفت: يابن الفاعله! يعنى اى مادر فلان! كجا بودى؟ امام دست مبارك را به پيشانى خود زد و فرمود: واى بر تو! ورع و تقواى تو كجا رفت؟

اى كسى كه مدعى ايمان و تبعيت بودى، ديدى مشت تو باز شد. گفت: آقا! اين غلام اهل سند است، مادرش مشركه و بت‏پرست است. من به يك كافرى نسبت زنا بدهم كه چيزى نيست!

امام در جواب فرمود: لكل قوم نكاح مگر حالا هركس‏كه كافر شد مى‏شود به او نسبت ناشايست داد. هر قومى نكاح و سفاح دارد. آنها هم حلال‏زاده و حرام زاده دارند. الان اين زن كافر، حق دارد به تو اعتراض كند و بگويد تو از كجا دانستى كه من زنا كردم.

حاصل فرمايش آقا اين بود كه فرمود: هذا فراق بينى و بينك. جعفر بن محمد (عليه السلام) چنين شيعه‏اى نمى‏خواهد لذا حضرت تا آخر عمر با او سخن نفرمود.

معلوم مى‏شود از همان اول ايمان در دل او نبود. خوف خدا نبود. بلى پرده روى كار بود وگرنه ايمان، با رهايى زبان همراه نيست.

اگر كسى در مجلسى احتمال دهد جاسوسى است كه با ضبط صوت، صدايش را مى‏گيرد، چقدر زبانش را كنترل مى‏كند. آى مسلمانى كه مى‏گويى قرآن را قبول دارم، همان قرآن مى‏فرمايد ما از آنچه مى‏كنيد، نسخه بر مى‏داريم‏ (103).

هر فردى از تمام اعمالش نسخه بردارى مى‏شود. دستگاه عالم ملكوت است نه عالم ماده ضيق. وضع جور ديگرى است. زير پرده تمام ثبت و ضبط است. كسى كه اين معنا را فهميد، در هرجا كه باشد، اين زبان يكنواخت كنترل مى‏شود لذا بزرگان هميشه سعى مى‏كردند خوفشان كم نشود. بالاتر از خاتم الأنبياء محمد (صلى الله عليه و آله وسلم) نداريم. روزى به ابن مسعود فرمود: قدرى قرآن برايم بخوان‏ (104). خواند: به پروردگارت قسم از پيغمبران مى‏پرسيم از امت هم مى‏پرسيم.

اشك از چشمان رسول خدا جارى گرديد. به امت مى‏گوييم آيا آنچه گفتند عمل كرديد؟ اگر گويند: نمى‏دانستم مى‏گويند: چرا نرفتى يادبگيرى؟ از پيغمبران هم مى‏پرسند آيا رسانيديد؟

على (عليه السلام) صورتش را نزديك آتش تنور بيوه زن مى‏برد و مى‏فرمايد: على! بچش حرارت آتش را، تو تاب تحمل جهنم را ندارى.

جايى كه عقاب پر بريزد   از پشه لاغرى چه خيزد

مراتب خوف‏

پس كارى كنيم كه خوفى در ما ايجاد شود (105). خوف، مراتب دارد. مرتبه اعلايش در آقا اميرالمؤمنين (عليه السلام) است. غشوه‏هاى على بن ابى طالب (عليه السلام) را نشنيده‏ايد. خوف چه بر سر على (عليه السلام) مى‏آورد؛ او را مانند چوب، خشك مى‏كند.

من و تو لااقل سحرهاى ماه رمضان حركتى كنيم. اشكى بريزيم. ناله‏اى كنيم. آيا از عقبات بعد نمى‏ترسى؟ زين‏العابدين است كه اين طور نالان و گريان است: ابكى لظلمة قبرى. ابكى لضيق لحدى... (106). چون خبر دارد چيزى را كه بعدا ما مى‏بينيم، آنها حالا مى‏بينند (107).

آن على (عليه السلام) است كه ناله مى‏كند (108) و از كمى توشه و درازى سفر و راه طولانى براى كمى توشه مى‏گريد (109). اگر ان‏شاءالله خدا خوفى نصيب كرد، خوف ثابتى در دل شعله‏ور كرد، دعا مستجاب است.

خوف از حق و رجاى به فضل او با هم است. اگر خوف، بى‏رجا شد، يأس حرام است‏ (110). به گناه هم كه مى‏نگرم به فزع مى‏افتم، به كرم تو كه مى‏نگرم به طمع مى‏آيم‏ (111).

ثمره ترس از خداوند

امام چهارم زين‏العابدين (عليه السلام) داستانى را نقل فرموده كه اين روايت در اصول كافى، ذكر شده است. حضرت مى‏فرمايد: (حاصل روايت نقل به مضمون) تاجرى در زمان سلف به اتفاق عيال و اولادش با وسايل تجارتش سفر دريا كرد. ناگاه وسط دريا موجهاى مهيب، كشتى را شكست و آب همه را غرق كرد. تنها زن به تخته‏اى چسبيده و موجهاى آب او را به جزيره‏اى انداخت.

آن زن، تنها در اين جزيره مى‏گرديد و از ميوه درخت، سد جوع مى‏كرد. وضع لباس هم كه معلوم است لباس ندارد. در همان حال جوان دزدى از دور زن عريان صاحب جمالى را مى‏بيند. نخست وحشت مى‏كند و مى‏گويد شايد از طايفه جن باشد. نزديك مى‏شود و از او مى‏پرسد: از جن هستى يا انس؟ مى‏گويد: انسانم. از كجا آمدى؟ مى‏گويد: كشتى ما و بستگانم غرق شدند و من به تخته‏اى چسبيده خدا نجاتم داد. آن جوان، ديگر معطل نكرد؛ زن بيچاره را انداخت و آماده كار حرام شد. يكمرتبه زن لرزيد؛ لرزشى كه آن دزد را نيز تكان داد. دزد گفت: چه شده چه بر سرت آمده؟ اين ارتعاش و سوز و گداز و آتش خوف در دزد تأثير كرد. آتشى است كه از خوف خدا برخيزد. خلاصه زن گفت: ترس از خدا. من در عمرم چنين گناهى مرتكب نشده‏ام. خوف چه مى‏كند كه در جوان دزد اثر مثبت گذاشت. دزد به او گفت: من سزاوارترم كه بترسم، تو كه تقصيرى نكردى. تقصير من است. من بايد اين طور بترسم و بلرزم. زن را رها كرد و رفت و ترك گناه كرد. اما گذشته‏هايش چطور؟ در اثناى راه خواست به سمت آبادى برود. عابدى هم مى‏خواست به آبادى برود. با اين جوان دزد همراه شد. هواگرم و آفتاب تابان است. راهب مستجاب الدعوه رو به جوان كرد و گفت: مى‏بينى كه از آفتاب ناراحتيم، پس بيا دعا كنيم شايد خدا سايه‏بانى براى ما بفرستد. جوان سر به زير انداخت و گفت من گنهكارم، دعايم به جايى نمى‏رسد.

عابد گفت با هم دعا كنيم. پاسخ داد من آبرو ندارم. در آخر كار گفت: من دعا مى‏كنم تو آمين بگو. اين‏جا اميدى در دلش پيدا شد و پس از دعاى عابد، با شرمسارى آمين گفت. ابرى پيدا شد و بر سرشان سايه افكند. همين‏طور كه مى‏رفتند بر سر دو راهى رسيدند كه راهشان دو تا مى‏گرديد.

عابد ديد ابر همراه جوان رفت. عجيب است. معلوم شد ابر براى او بوده است. دنبالش دويد و گفت: مگر نگفتى من گنهكارم؟ من عبادتى ندارم و گنهكارم. عابد گفت: اين ابر معلوم است براى تو آمده و به بركت تو است. جريان خودش را ذكر كرد. دانسته شد كه همان ترك گناه، شرمسارى و توبه‏اش قيمت داشته است كه او را مورد نظر و لطف خداوندى قرار داده است‏ (112).

اگر خوفى آمد، يقين بدان پشت سرش دعايت مستجاب است. اگر ترسيدى، با همان حال شكستگى و انكسارت بگو: ياالله! آن خوف صادق و دلهره راستى پشت سرش، چه نتيجه‏ها كه براى دعاى تو است.

حكايت پيامبر (صلى الله عليه و آله وسلم) با جوان با تقوا

در كنزالعمال نقل كرده است كه پيغمبر (صلى الله عليه و آله وسلم) خارج مدينه ديدند جوانى عريان شده و خودش را روى سنگهاى داغ مى‏افكند. او را احضار و به او فرمود: چه مى‏كردى؟.

گفت: گرماى زمين را به اين گوشت و پوست بدنم مى‏چشانم و مى‏گفتم تو كه طاقت گرماى دنيا را ندارى، چگونه تاب آتش دوزخ را مى‏آورى؟ پس خودت را مستحق آن آتش نكن.

رسول خدا رو به اصحاب نمود و فرمود: از او بخواهيد تا برايتان دعا كند، او مستجاب الدعوه است.

گفت: اللهم اجمع امرهم على الهدى و اجعل زادهم التقوى.

خدايا! اينها را به راه هدايت بينداز و به زاد و تقوا موفقشان بفرم (113).

گفتار هشتم: پاداش به اندازه عمل‏

سبحانك خالقا و معبودا بحسن بلائك عند خلقك خلقت دارا و جعلت فيها مأدبة مشربا و مطعما و ازواجا و خدما و قصورا و انهارا و زروعا و ثماراثم أرسلت داعيا يدعوا اليها فلا الداعى أجابوا و لافيما رغبت رغبوا و لا الى ما شوقت اليه اشتاقوا اقبلوا على جيفة قد افتضحوا بأكلها... (114).

شما عريان به دنيا آمدى، روى دستهاى بستگانت مى‏گشتى. تو را در گهواره جا مى‏دادند. مادر،تر و خشكت مى‏كرد. به چه عزتى از تو پرستارى مى‏كرد. بعد كم‏كم خدا عنايت كرد سر و سامانى و عيال و اولاد و خانه و زندگى داد. تا ساعت آخر عمر، همانهايى كه تو را دست به دست مى‏گرداندند، تو را لخت مى‏كنند به همان طورى كه روز اول بودى. اگر در اين مدتى كه روى خاكى، راهنماييهاى محمد (صلى الله عليه و آله وسلم) داعى الهى را پذيرفتى كه تو را مى‏خواند براى جهان پس از مرگت و دانستى كه حيات اين‏جا تمام مى‏شود، بى‏سر و سامان مى‏شوى، وقتى تو را لخت كردند و به گهواره گور بردند، سر و سامانى داشته باشى. ساختمانش دست تو است‏ (115). خيال نكن در برزخ مقام معين برايت آماده گذاشته شده بلكه مقام و خانه هركس، همان حدى است كه خودش ساخته است. خانه چند مترى آماده كردى، يا اين‏كه مدالبصر تا چشم كار مى‏كند و نهايت ندارد (116).

برخى تدارك كردند خانه‏اى را كه حدش به خانه محمد مصطفى (صلى الله عليه و آله وسلم) مى‏رسد؛ ولى مفت به كسى نمى‏دهند خانه آخرت را اين‏جا بايد درست كرد. هرچه بتوانى انواع خيرات و مبرات، انفاقات مالى و بدنى، يارى كردن ضعيف، اينها ساختمان خانه خودت هست. بى‏خانمانى را اگر جا دادى، خانه‏اى براى فقيرى خريدى، خودت بهره مى‏برى.

لزوم علاقه‏مندى انسان به نعمتهاى بهشتى‏

على (عليه السلام) در اين خطبه مبارك - كه جملاتى از آن در طليعه سخن ذكر شد - مى‏فرمايد در غيب عالم خلق كردى مهمانخانه‏اى كه در خور عظمت خودت هست و نامش را بهشت گذاشتى، در آن، انواع خوردنيها، پوشيدنيها، جويها، خوشيها، لذتها و بهجتها - كه هيچ قابل وصف نيست براى بشر - آماده كردى: ارسلت داعيا يدعوا اليها. خواننده الهى محمد (صلى الله عليه و آله وسلم) را فرستادى براى خلق‏ (117) كه دعوت كند خلق را به اين عالم كه بشر! علاقه‏مند به بهشت شو، طالب سعادت بعد از مرگ شو، دلت را از اين‏جا جدا و به آن‏جا پيوند كن، اين‏جا موقت است.

گر به مثل جام جم است آدمى   بشكندش سنگ اجل چون سفال‏ (118)

علاقه به جايى پيدا كن ديگر مرگ و زوال ندارد. بهجتى است كه هيچ هم و غمى ندارد. عزتى است كه هيچ ذلتى ندارد. سلطنتى است كه هيچ عزل ندارد. تمام خير محض و از جهت نعمت هم هميشه رو به ازدياد (ولدينا مزيد) است.

علامت مؤمن واقعى‏

امروز آثار ايمان را در تتميم عرايض روزهاى قبل ذكر مى‏كنيم. چنين دعوت بزرگى معلوم است خيلى همت مى‏خواهد كه از زرق و برق دنيا دل بكند و دل به غيب نمى‏تواند بياورد،؛ چون كوچك و خرد است، همه‏اش حواسش در محسوس است آنچه ديدنى است، خوردنى است و حيوانات؛ البته ماوراى ماده علو مى‏خواهد. همه‏كس با خدا معامله نمى‏كند. بشارت باد تو را آى كسى كه ايمان آوردى و با خدا معامله كردى. معلوم مى‏شود خدا به تو علوى داده است. تو بزرگى كه با بزرگ سر و كار دارى. اجمالا هركسى اين ايمان را پذيرفت؛ يعنى علاقه به بهشت افكند، خواست حيات ديگرش درست شود (بيشتر خلق، ايمان به بهشت ندارند) اگر آدمى، اهم نزد او حيات پس از مرگ و تأمين آتيه قطعى باشد، او مؤمن است. هركس از صبح تا شام در هم و غم زندگى دنيا هست، بدان كه در اين شخص از ايمان خبرى نيست. هركس رفيق ايمانى پس از مرگ نداشته باشد، غريب است و هركس با نور ايمان رفت اولين استقبال كننده‏اش ملائكه‏اند كه او را به بهشت مژده مى‏دهند (119). مؤمن را بشارتها مى‏دهند. عاقل بايد فناى دنيا را متوجه باشد تا طالب آخرت شود.

ور نبود مشربه از زر ناب   با دو كف دست توان خورد آب
ور نبود جامه اطلس تو را   دلق كهن، ساتر تن بس تو را
شانه عاج ار نبود بهر ريش   شانه توان كرد به انگشت خويش
جمله كه بينى، همه دارد عوض   در عوضش گشته ميسر غرض
آنچه ندارد عوض اى هوشيار   عمر عزيز است غنيمت شمار (120)

بالأخره شكم به چيزى پر مى‏شود و وقتى هم كه پر شد، فرقى نمى‏كند كه نان خالى در آن باشد، يا چيز ديگر. واى از بعد از مرگ! آن‏جا را چه مى‏شود كرد؟ آيا عوض دارد؟ خدا كند آن زندگى درست بشود. اين‏جا مهم نيست. نمى‏گويند اصلا دنبال دنيا نرو، مى‏گويند دلت را نبرد. اگر گوشه‏اى از زندگى‏ات لنگ شد، ناراحتى‏اش غلط است. گفتم زهد در دنيا اگر پيدا شد ناراحت نمى‏شود. اگر باور دارى كه فردا بايد نزد محمد و آل او حاضر شوى، نمى‏ترسى كه عريان وارد شوى. اگر ايمان آن طرف است، لازمه‏اش آن است كه انسان قدرى فكر آن‏جا باشد: الحاقة * ما الحاقة (121) حقيقت زندگى بعد از مرگ است. زندگى حيوانى اين‏جا مختصر زمان است. ايمان بايد آن طرف باشد. اين‏جا اگر گوشه‏اى از اطاقت فرش نباشد، چقدر در فكر آن هستى؟ آيا در عالم برزخ فرش نمى‏خواهى؟ اگر مى‏خواهى با اين بى‏عملى؟ اگر زيان مختصرى به دنيايت برسد، چقدر ناراحت مى‏شوى؛ اما از زيان به دينت باك ندارى! اگر كسى كلمه‏اى بگويد پشت سرت كه به نظرت آبرويت را برده است، چقدر ناراحت مى‏شوى؛ اما خودت هرچه پشت سر ديگران بگويى و ضرر به دينت برسانى، باك ندارى.