گفتار ششم: صبر، نخستين استوانه
ايمان
والعصر * ان الانسن لفى خسر * الا الذين
ءامنوا و عملوا الصلحت و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر.
در خلاصه فرمايشات مولى الموحدين اميرالمؤمنين (عليه السلام) در
بيان حقيقت و كمال ايمان، رسيديم به اينجا كه اولين استوانه براى خانه ايمان،
صبر است. اگر شخصى در برابر خواهشهاى نفس زبون است، كجا
ايمان نصيبش مىشود؟ ايمان با هواپرستى جمع نمىشود. بايد محكم جلو نفس و هوا را
بگيرد و خواهشهاى او را عقب زند و در برابر گناه تسليم نشود؛ براى طاعات محكم باشد
و در مصايب و ناملايمات، سختيها و تندبادهاى زندگى دنيا بايد انسان مثل كوه پا برجا
باشد؛ يعنى دلش تزلزلى پيدا نكند، زبانش شكايتى نداشته باشد.
ديروز عرض شد صبر را از كجا بايد پيدا كرد؟ آيا به صرف دعا نصيب
مىشود؟ آدم دلش مىخواهد صبر كند در برابر مصايب ولى نمىتواند. در برابر گناه
زورش نمىرسد، چكار كند؟ خود آقا على (عليه السلام) براى پيدايش صبر، چهار دوا معين
فرموده، پس اگر اين چهار چيز پيدا شد، انسان اهل صبر مىشود.
التفات به بقاى آخرت و توليد
شوق
اگر اهل شوق شدى، صبر هم مىكنى. صبر كه كردى، مؤمن مىشوى. اگر
شوق نباشد، صبر چگونه مىشود كرد؟ اگر تو شوق به بهشت و حيات پس از مرگ نداشتى، كجا
مىتوانى پاروى نفس و هوا بگذارى؟ تا چيز بالاتر و بهترى را نخواهى، كوچكتر را رها
نمىكنى. تا شوق به مرتبه بالاترى در آدم پيدا نشود، چطور پا روى نفس و هوا
مىتواند بگذارد؟ بايد بفهمد و الأخرة خير و أبقى
(81).
جهان پس از مرگ، جهانى است بىپايان، به عكس زندگى روى خاك كه از حيث زمان و مكان
محدود و آخرش مرگ است.
گر به مثل جامجم است آدمى
|
|
بشكندش سنگ اجل چون سفال
(82)
|
لكن جهان بعد از مرگ، ديگر نيستى ندارد. در برزخ، قيامت، بهشت و
جهنم، مرگى نيست، تمام حيات اندر حيات است. ديگر آن كه: حيات بعد از مرگ، تحولات
ندارد، تحويل و تحول مال عالم ماده است. خواهى نخواهى آدمى در دنيا هرچه بخواهد
زحمت بكشد بالأخره قوا فرسوده مىشود؛ معده از كار مىافتد، گوشش از كار مىافتد،
محدود است. پيرى و ناتوانى، لازمه زندگى اين عالم است
(83).
مقالهاى در روزنامه نوشته بود كه دانشمندان مىخواهند چيزى پيدا
كنند براى جلوگيرى از پيرى، آيا مىتوانند از هر جهت مانع دگرگونيهاى بدن شوند؟ آيا
مىتوانند سرانجام مانع مرگ شوند؟
ماده، لازمهاش تغيير و دگرگونى است، دوام استمرار مال عالم ديگر
است. قوهاى كه هيچ ضعفى با آن نباشد، پس از مرگ است. بهجت و سرورى كه هيچ غمى با
آن نباشد، پس از مرگ در جوار محمد و آل محمد (صلى الله عليه و آله وسلم) است.
اگر سلطنتى مىخواهى كه عزل نداشته باشد، حكومت مطلقهاى كه هيچ
نقصى نداشته باشد، آرزويى نداشته باشى مگر اينكه به آن برسى، اينها همه در عالم
بعد از مرگ است، البته با تفصيلى كه خدا در قرآن ذكر فرموده است. در قرآن چقدر
تشويق فرموده است بلكه انسان بتواند به آن شوق، زير بار ناراحتيها برود و صبر
نمايد.
در مثلهاى متداول است كه مىگويد: چرا اين كار را نكردى؟ مىگويد
دل و حوصلهاش را نداشتم؛ يعنى شوقى ندارم. كسى كه در نماز، روزه و انفاق مالى،
سستى مىكند، در ارتكاب گناه باكى ندارد. در هواپرستى، جرى است؛ چون شوق عالم ديگر
در اين مغز نيست تا به هر جورى است؛ زير بار هر نوع ناراحتى برود. شوق لقاء الله
است كه هر مشكلى را حل مىكند.
حكايتى جالب از دختر علامه
مجلسى
يكى از مخدرات عالم اسلام آمنه بيگم
دختر علامه مجلسى (رحمةالله) است كه از زنان صاحب كمال و مجتهده فاضله بوده است.
وقتى اين مجلله از پله كه بالا مىرفت، افتاد، سرش شكست و خون جارى شد. ساق پايش به
سنگ تيز خورد و استخوانش شكست. نوشتهاند پس از اينكه افتاد، اطرافش آمدند ديدند
مىخندد و متبسم است. گفتند: مگر دردت نگرفته است؟.
گفت: چرا.
پرسيدند: پس چرا ناله نكردى؟.
فرموده بود: وقتى يادم آمد ثوابهايى كه خدا به
من مىدهد در برابر اين زحمت، آرام شدم.
راستى كه اين بانوى اسلام، راست گفته است. شوق ثواب خدا زحمتها را
آسان مىكند؛ چون مسلمان معتقد است هر زحمتى كه بر آدمى وارد آيد، خدا اجر مىدهد
حتى اينكه پا به سنگ خوردن هم ثواب بر آن مترتب است. در ملك خدا تو كه مهمان
خدايى، هر نوع ناراحتى بر تو وارد بيايد، جبرانش با صاحب عالم است. اينقدر جبران
مىشود كه اگر مىفهميد هماكنون آرامش قطعى نصيبش مىشد. مىفهميد زير پرده اين
پيش آمد، نفعش بوده و به خير و صلاحش تمام گرديده، اين را شوق ثواب گويند.
اوصاف حوض كوثر
خدايا! مىشود من به حوض كوثر برسم؛ حوضى كه از عسل شيرينتر و از
مشك خوشبوتر است. تعبيرهايى كه از آن آمده عبارت است از اين كه: كوثر، از كره
نرمتر، از برف سفيدتر، از مشك خوشبوتر است. مزههايى كه در همين آب خدا قرار داده
است. اطراف اين حوض، جامهاى بهشتى هست. آنگاه هر مؤمنى كه دوست اهلبيت و با ولايت
ايشان از دنيا رفته، سر اين حوض كوثر، جامى به او خواهند نوشانيد، از دست ساقى كوثر
اسدالله الغالب على بن ابى طالب (عليه السلام). زهى لذت! زهى شرف! كه ساقى تو على
(عليه السلام) باشد. ...سقئهم ربهم...
(84)
چه بود؟ بينديش طهورى چيست؟ پاكى گشتن از خويش.
على (عليه السلام) سلطان عالم هستى است؛ كسى كه حساب خلايق با اوست
به اذنالله؛ قسيم الجنة و النار است؛ تقسيم بهشت و
جهنم به دست على (عليه السلام) است. اگر جامى از اين حوض به من ناقابل پست بدهد،
چقدر لذت دارد؟
شوق اين معنى كه آدمى به جايى برسد كه على ساقى او گردد. اگر اين
شوق در دل آمد، همه جور حاضر است پا روى نفس بگذارد. هرچه نفس اقتضا كند، مخالفتش
مىكند. دوستى با نفس و هوا ضد دوستى على (عليه السلام) است. دوستى با شيطان با
دوستى رحمان نمىسازد. دنياپرستى، سد راه است و بين شخص و على (عليه السلام) حجاب
مىشود.
اگر عشق و شوق على (عليه السلام) در دلت جا
كرد، اثرش آن است كه هيچ وقت هواپرستى نمىكنى. خلاصه، براى رسيدن به مقام صبر، شوق
مىخواهد. قرآن بخوان
(85)
تا شوقى بيابى.
دو - سه جاى قرآن تذكر مىفرمايد:
و لقد يسرنا القرءان للذكر فهل من مدكر
(86)
قرآن را روان فرستاديم. از عجايب و از رشتههاى اعجاز قرآن آسانى آن است. يسر در
اداست. در كتب آسمانى، سابقه ندارد اين طور الفالظ مباركش در نهايت فصاحت و بلاغت و
در عين حال در نهايت سهولت نثر بوده باشد. انسان زود از حفظ مىشود تا
اندرزگيرندهاى پيدا شود، از تذكرات قرآنى متذكر گردد.
حقيقتى جالب
صاحب انيس الاعلام مرحوم فخرالاسلام مىنويسد:
در تمام قلمرو نصرانيت - كه به تاريخ آن وقت، هفتصد ميليون نفر
بوده - يك نفر مسيحى پيدا نمىشود كه تمام انجيل را از حفظ داشته باشد؛ ولى در دهات
مصر - كه يكى از كشورهاى اسلامى است - بيش از دويست نفر مسلمان حافظ قرآن داريم.
بسيارى از شما مردم هستيد كه سورههايى از قرآن
را از حفظ داريد. خدا قرآن را آسان كرد تا بتوانى آن را بخوانى و در حفظ داشته باشى
بلكه شوقى پيدا كنى: شوق الى لقاء الله؛ جوارالله
(87).
خداوند مىفرمايد: اى
پيامبر! بشارت ده اهل ايمان را كه براى آنان است از طرف خداوند فضل و بخشش بزرگى
(88).
آى اهل ايمان! البشاره؛ مژده! مژده! خداى عالم
براى شما پاداش بزرگى آماده فرموده است.
چقدر بشارت در قرآن رسيده. اصلا خداوند پيغمبر
را براى بشارت فرستاده است
(89).
اگر شوق پيدا شود، سختترين امور، آسان مىگردد.
نمونهاى از
ايمان
گويند: يكى از علما در حمام، حنا به محاسنش
بسته بود. خبر آوردند كه پسرت مرده است. در همان حال گفت در
حساب خدا قرارش دادم.
گفتند: بياييد براى تشيع.
گفت: هنوز حنايم رنگ
نگرفته است، كمى صبر كنيد.
چه چيز او را گرفته؟ وعده
وجبت له الجنة براى هر داغديدهاى بهشت وعده داده شده است. شوق به ثواب
برايش امن مىآورد. ديگر اضطراب ندارد. مىداند وعده خدايش راست است
(90).
آنكه بىصبرى مىكند، چون به عالم اعلا به ثواب و لقاى خدا شوق ندارد، تمام شوق او
دنياست؛ لذا مىبيند اميدها به پسرش داشت كه مثلا عصا كشش شود و... حالا مرده، اين
كفر است؛ چون رازق تو خداست نه پسرت، نه شوهرت. يار و مددكار تو خداى تو است، نه
اولا تو. چه والدينى كه اولادشان، وبالشان شد. قرآن زياد بخوانيد، با اهل شوق
بنشينيد و با عالم مشتاق سر و كار داشته باشيد تا در شما هم شوقى پيدا شود.
شوق عمروبن
جموح به جهاد در راه خدا
عمرو بن جموح از
اصحاب حضرت خاتم الأنبياء محمد (صلى الله عليه و آله وسلم) است. چهار پسر رشيد
دارد. خود اين پيرمرد، سالها شل شده بود و قدرت حركت نداشت. جنگ احد بر پا شد.
مىدانيد كه جنگ، اول به نفع مسلمين تمام شد. عقبه يعنى گردنهاى كه ممكن بود از
آنجا دشمنان شبيخون بزنند، پنجاه نفر از سوى پيامبر (صلى الله عليه و آله وسلم)
براى محافظت، مأمور عقبه و ديگران سرگرم جنگ شدند. وقتى كه در جبهه، مشركين فرار
كردند، آن پنجاه نفر به طمع جمع آورى غنيمت، گردنه را رها كردند. واى از حب مال!
نتوانستند صبر كنند تاگردنه خالى شد. از همان راه يعنى پشت جبهه، دشمنان مسلمين
تاختند و شكست سختى به آنها وارد كردند و عدهاى كشته و عدهاى زخمى و ديگران فرارى
شدند. چند نفر هم اطراف پيغمبر را داشتند كه در رأس آنان على بن ابى طالب (عليه
السلام) بود. هر چند بعد، خدا يارى كرد؛ ولى مسلمانها امتحان سختى دادند و برخى هم
مشتشان باز شد.
عمرو بن جموح چهار پسرش آماده حركت شدند.
پيرمرد شل گفت: امروز روزى است كه من هم بايد با اين پاى شل
بيايم. گفتند: ...و لا على الأعرج حرج...
(91)
كسى كه شل است، بر او زحمت جنگ واجب نيست. و پسرانت كافى هستند.
گفت: نه. اجمالا
اينكه اين پيرمرد با آن حالش خودش را به پيغمبر رسانيد و از پسرهايش شكايت كرد و
گفت: يا رسولالله! مىخواهم به كمك تو بيايم و جانم را فدا
كنم؛ اما پسرانم نمىگذارند.
رسول خدا فرمود: چهار پسرت
كه به جبهه مىروند كفايت است.
او گريه كرد و گفت: آرزو
دارم با اين پاى ناتوان، به بهشت برسم.
شوق بهشت است. شوخى نيست. مهمانخانه است.
ربالعالمين عظيم است جمال بىنهايت ظهور تامش در بهشت است. رسول خدا به پسرها
فرمود: چكارش داريد؟ بگذاريد به مقصد و آرزويش برسد.
پيرمرد با آن پاى شل، شمشير گرفت و يكى از
پسرها هم كمكش كرد. پدر و پسر خودشان را به لشكر زدند، كشتند تا كشته گرديدند.
ببينيد شوق چه مىكند. وقتى همسر مجللهاش با خبر شد كه شوهرش كشته شده، شترى كرايه
كرد. شوهرش عمرو بن جموح، پسرش و برادرش را نيز برداشت و سه كشته را پيچيد روى شتر.
حركت داد تا به مدينه بياورد. دلش خوش است كه شوهرش به آرزويش رسيده. فريادى نكرد؛
زيرا پسرش در راه خدا كشته شد. برادرش رسيد به جوارالله، لقاء الله، به همانى كه
مىخواست.
ايمان استوار
همسر عمرو بن جموح
اگر خود مادر شوق بهشت داشت، خدا را شكر مىكرد
كه فرزندش زودتر رسيد به آنچه وعده خدا بود. اگر شوق آمد، وضع عوض مىشود. از عجايب
در بعضى از كتب تواريخ است كه فاطمه زهرا (عليه السلام) و بعضى نوشتهاند عايشه، از
مدينه بيرون آمده بود و در پىصدايى كه گفته مىشد محمد كشته شده است، مىخواست
احوال بپرسد. زن رشيدهاى ديد با منظره عجيب كه سه كشته روى شتر دارد. فاطمه يا
عايشه از او پرسيد: از پيغمبر چه خبر؟.
اين زن گفت: بشارت باد من
و تو و همه را كه محمد (صلى الله عليه و آله وسلم) كشته نشده، جان همه فداى محمد
(صلى الله عليه و آله وسلم).
در حالى كه جنازه شوهر و پسر و برادرانش را به
همراه مىبرد، دلش خوش است كه محمد سالم است. اين محبت چه مىكند؟ شوق چه مىكند؟
چطور همه سختيها را بر او آسان مىكند. از حدود احد كه رد شد، نزديك شهر، ديد شتر
حركت نمىكند و شتر خوابيد. هرچه كرد، شتر حركت نكرد. به زحمت شتر را برگرداند. رو
به احد كه مىشد، شتر زرنگ و چابك مىشد، تا مىخواست او را برگرداند به قبرستان
بقيع ببرند، ديگر حركت نمىكرد. زن حيران شد همانجا شتر را عقال كرد و خودش را به
پيغمبر رساند و جريان را به عرض مباركش رسانيد. رسول خدا - كه محيط بر جميع امور
است - دانست جريان چيست. فرمود: موقعى كه شوهرت از خانه بيرون
آمد چه گفت؟.
آن زن فكرى كرد و گفت:
شوهرم سر به آسمان بلند كرد و گفت: خدايا! ديگر روى خانهام را نبينم و از معركه
جنگ بر نگردم.
حضرت فرمود: همين است. در
انصار هستند كسانى كه مستجاب الدعوه هستند و شوهرت از آنهاست. شتر، او را به بقيع
نمىبرد، او را رها كن.
زن برگشت و پاى شتر را باز كرد و آمد تا معركه
جنگ؛ همين جايى كه قبور شهداى احد است؛ اكنون قبور شريف اين سه شهيد، جزء قبور
شهداى احد است.
شوق چه مىكند و چگونه هر مشكلى را آسان
مىكند. از داغ اولاد سختتر نداريم؛ اما شوق لقاءالله آن را آسان مىكند. در همين
جبهه جنگ، نصيبه يا ام عماره، اين مجلله وقتى پسرش را در جبهه جنگ فرستاد، گفت:
خودم هم مىآيم به مقدارى كه از من بيايد. مشك آبى و
مقدارى پارچه براى پيچيدن زخم به همراه آورد تا به مجروحين آب دهد و زخمهاى زخميها
را ببندد لكن يكى از مشكرين هدفش را رسول خدا قرار داده بود. اين زن ديد كار
لازمتر پيش آمده است، حفظ جان رسول خدا مهمتر است. شمشيرش را به دست گرفته چند زخم
محكم به آن ملعون زد لكن او دو زره پوشيده بود و زخمهاى اين زن به او كارگر نشد. آن
ملعون زخمى به كتف اين زن محترمه زد و برگشت.
گفتار هفتم:
اقسام صبر
والعصر * ان الانسن لفى
خسر * الا الذين ءامنوا و عملوا الصلحت و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر.
خلاصه فرمايش اميرالمؤمنين (عليه السلام) در
باب حقيقت ايمان و كمال اينكه ايمان چهار ستون دارد
اولين استوانه ايمان صبر است. صبر چطور پيدا مىشود؟
مىفرمايد چهار ستون دارد كه اگر يكى از اين شعبهها نباشد، ايمان ناقص است:
الشوق و الاشفاق و الزهد و الترقب
(92).
كسى كه مىخواهد اهل صبر و ايمان شود، اين چهار رشته را بايد تكميل كند: شوق، خوف،
زهد و انتظار.
چرا چهار رشته دارد؟ چون متعلق صبر، چهار رشته
مىگردد: گاهى صبر، راجع به عبادت، طاعت و واجبات است؛ البته سخت است بر آدمى
بخواهد شانزده ساعت چيزى نخورد، سيگار نكشد، چاى نخورد. صبر كردن بر طاعت واجب،
درجه اول آن است، به چه درست مىشود؟ به شوق: من اشتاق الى
الجنة سلا عن الشهوات
(93).
هركس شوق بهشت پيدا كرد، قطعا نماز، روزه و حج بر او آسان مىگردد. شوق جزاى الهى و
رسيدن به ثوابهاست كه زحمت عبادت آسان مىگردد.
در بيابان گر به شوق كعبه خواهى زد
قدم |
|
سرزنشها گر كند خار مغيلان غم مخور
(94)
|
انسان شوق به هر كارى كه پيدا كرد، آن كار آسان مىگردد. اگر مرده
نباشد وقتى شوق لقاءالله، جوارالله، ثوابالله در دلش
پيدا شد، هر مشكلى پيش او آسان مىگردد. خواب شبهاى تابستان را چقدر نفس مايل است.
كسى كه شوق ثواب دارد، از خواب كذايى صرف نظر مىكند و سحرها رو به درگاه خدا
مىآورد، ولى آن كه
(95)مانند
مردار افتاده است تا نماز صبحش قضا شود، اميدى به ثوابهاى الهى ندارد. اگر شوق شديد
شد، ديگران از خواب سحر كيف مىكنند؛ اما او از سحر خيزى و العفو گفتن لذت مىبرد
(96).
در نتيجه همان شوق آدمى بايد رجا داشته باشد. مؤمن بىشوق، ارزشى ندارد. ايمانى كه
به كارش بخورد ندارد؛ زيرا ايمان بىسر است پس رجا و اميد، مقتضى صبر و صبر، از
لوازم ايمان است.
ترس از عذاب و دورى از گناه
شعبه دوم اشفاق است. مؤمن بايد خوف
داشته باشد تا بتواند صبر بر گناه كند. اگر از خدا نترسد، چطور مىتواند نفس سركش
حيوانى را كنترل كند. وقتى كه مقتضى گناه برايش پيش آيد، هيچ قدرتى او را جلوگير
نيست. اگر خوف خدا نباشد جوان عزب در مكان خلوت بدون مانع و فرض كنيد بدون مسؤوليت
قانونى، هيچ قدرتى او را نگهدار نيست، مگر دلهرهاى از خداى حاضر و ناظر داشته باشد
وگرنه چطور مىشود صبر كند و هكذا؛ مثلا كسى كه مالى، زير دستش امانت است و طرف هم
مدرك ندارد، يا خبر ندارد، يا زورش نمىرسد و اين شخص هم نياز به پول دارد، چهكسى
جلوگير اوست كه دست به مال مردم نزن، خيانت نكن، جز خوف خدا؟ هر گناهى را حساب كنى
همين است، پس هرچه خوف بيشتر باشد تحفظ بيشتر مىكند.
و من اشفق من النار اجتنب المحرمات
(97).
هركس از عذاب خدا ترسيد، از گناه اجتناب
مىكند.
نمىشود ترس باشد و گناه كند. غفلت او را مىگيرد كه جرأت كرده
گناه مىكند. بهتر است حقايق به زبان داستان بيان شود.
اعتقاد استوار يك بتپرست
شخص گفته است در سفر هند، روزى در بازار قصابان رفتم. قصاب هندو را
ديدم كه هنگام كشيدن گوشت، بالاى سرش نگاه مىكند. ديدم چيزى را در پارچه پنهان
كرده است. حيران شدم اين چيست كه قصاب مكرر در مكرر به آن مىنگرد. ايستادم و از او
پرسيدم و گفتم: اين چيست؟.
گفت چكار دارى؟.
اصرار كردم گفت: من بتپرستم، موقع قصابى اگر
خداى من بالاى سر نباشد، خيانت مىكنم لذا بتم را مىآورم بالاى سرم مىگذارم و
هنگام كشيدن به آن مىنگرم تا كم نفروشم.
خاك بر سر مسلمانى كه خداى عالم را حاضر و ناظر مىداند با وصف
حال، به چه جرأت گناه مىكند، پس معلوم مىشود در اعتقاد، خرابى است.
آفت غفلت
اگر آدمى از حضور حق غفلت كرد، يقينا آلوده به هر گناهى مىشود مگر
خوف بيايد و غفلت كم شود
(98).
آدم نترس، مؤمن نيست، از انجام هر گناهى باك ندارد؛ چون از عذاب خدا ترسى ندارد،
مسؤوليتى براى خودش نمىبيند.
على (عليه السلام) كه مىفرمايد: صبر يك
پايهاش بر خوف است، اگر خوف باشد مىتواند صبر كند.
هرچه از انسان گناه سر مىزند از بىصبرى است. چرا صبر نمىكنيم؛
چون خوف نداريم وگرنه محال است كسى مرتكب گناه شود؛ مثلا اگر كسى آمد خبر داد كه
امروز جاسوسهاى شهردارى بر روى دست فروشندگان مىآيند و جريمه مىكنند آنهايى را كه
كم يا گران مىفروشند، ترس از جاسوسها و جريمه شدن، آن روز فروشندگان را درستكار
مىكند.
اما و عيونا من جوارحكم كه على (عليه
السلام) مىفرمايد: جاسوسهاى خدايى با تو است: چشمت، گوشت، دست و پايت جواسيس تو
هستند كه فرداى قيامت گواهى مىدهند عدد چشمك زدنها و خيانت كردنهايت را، براى
اينكه تو بترسى. و حفاظ صدق يحفظون اعمالكم
(99)
(100) جزئيات اعمال شما را ثبت و
ضبط مىكنند. فرداى قيامت تو هستى و اعمالت
(101).
زبان را چه كسى مىتواند كنترل كند؟ واقعا مشكل است. براى مردها سخت است تا چه رسد
به زنها، مگر ترس از عذاب خدا باشد. اگر ترس آمد، زبان كنترل مىشود و... ترك گناه
آسان مىشود. نشانه ترس اين است كه نزديك هيچ گناهى نمىرود.
به شيخ شوشترى مىگفتند: شما هميشه مردم را
مىترسانى و تخويف مىكنى.
فرموده بود: شيخ مىترساند ولى كيست كه بترسد.
كدام يك از شنوندگان ترسيدند!.
پلك چشم حركت كند، ثبت است
(102).
... و ما تخفى الصدور؛ آنچه در دلها نگهدارى، هر چند
آشكار هم نكنى، در علم خدا ثبت و محفوظ است الى غير ذلك. كارى كنيد كه خوفى در
دلتان پيدا شود. اگر مىخواهى ايمان پيدا كنى، ايمان پايهاش صبر و صبر، پايهاش
خوف است. بايد گناه نكنى تا ايمانت محكم شود، اينها گره و زنجير با يكديگر است.
كسى كه ترس از بازخواست الهى دارد، مىداند پاى ميزان عدل الهى و
محكمه خدايى، او را حاضر مىكنند و يكايك كارها و عقايدش را از او مىپرسند.
لزوم كنترل زبان
داستانى در وسائلالشيعه، در باب قذف وجود دارد كه:
امام صادق (عليه السلام) رفيقى داشت؛ يعنى ملازم آقا بود.
مدتها با امام بود. روزى همراه حضرت حركت مىكرد كارى به غلامش داشت، او را خواند،
اما نبود. مرتبه دوم دنبالش كرد و او را صدا زد، باز نبود. مرتبه سوم او را ديد، به
او گفت: يابن الفاعله! يعنى اى مادر فلان! كجا بودى؟ امام دست مبارك را به پيشانى
خود زد و فرمود: واى بر تو! ورع و تقواى تو كجا رفت؟
اى كسى كه مدعى ايمان و تبعيت بودى، ديدى مشت تو باز شد. گفت: آقا!
اين غلام اهل سند است، مادرش مشركه و بتپرست است. من به يك كافرى نسبت زنا بدهم كه
چيزى نيست!
امام در جواب فرمود: لكل قوم نكاح مگر
حالا هركسكه كافر شد مىشود به او نسبت ناشايست داد. هر قومى نكاح و سفاح دارد.
آنها هم حلالزاده و حرام زاده دارند. الان اين زن كافر، حق دارد به تو اعتراض كند
و بگويد تو از كجا دانستى كه من زنا كردم.
حاصل فرمايش آقا اين بود كه فرمود: هذا فراق
بينى و بينك. جعفر بن محمد (عليه السلام) چنين شيعهاى نمىخواهد لذا حضرت
تا آخر عمر با او سخن نفرمود.
معلوم مىشود از همان اول ايمان در دل او نبود. خوف خدا نبود. بلى
پرده روى كار بود وگرنه ايمان، با رهايى زبان همراه نيست.
اگر كسى در مجلسى احتمال دهد جاسوسى است كه با ضبط صوت، صدايش را
مىگيرد، چقدر زبانش را كنترل مىكند. آى مسلمانى كه مىگويى قرآن را قبول دارم،
همان قرآن مىفرمايد ما از آنچه مىكنيد، نسخه بر مىداريم
(103).
هر فردى از تمام اعمالش نسخه بردارى مىشود. دستگاه عالم ملكوت است
نه عالم ماده ضيق. وضع جور ديگرى است. زير پرده تمام ثبت و ضبط است. كسى كه اين
معنا را فهميد، در هرجا كه باشد، اين زبان يكنواخت كنترل مىشود لذا بزرگان هميشه
سعى مىكردند خوفشان كم نشود. بالاتر از خاتم الأنبياء محمد (صلى الله عليه و آله
وسلم) نداريم. روزى به ابن مسعود فرمود: قدرى قرآن برايم بخوان
(104).
خواند: به پروردگارت قسم از پيغمبران مىپرسيم از امت هم
مىپرسيم.
اشك از چشمان رسول خدا جارى گرديد. به امت مىگوييم آيا آنچه گفتند
عمل كرديد؟ اگر گويند: نمىدانستم مىگويند: چرا نرفتى يادبگيرى؟ از پيغمبران هم
مىپرسند آيا رسانيديد؟
على (عليه السلام) صورتش را نزديك آتش تنور بيوه زن مىبرد و
مىفرمايد: على! بچش حرارت آتش را، تو تاب تحمل جهنم را ندارى.
جايى كه عقاب پر بريزد |
|
از پشه لاغرى چه خيزد |
مراتب خوف
پس كارى كنيم كه خوفى در ما ايجاد شود
(105).
خوف، مراتب دارد. مرتبه اعلايش در آقا اميرالمؤمنين (عليه السلام) است. غشوههاى
على بن ابى طالب (عليه السلام) را نشنيدهايد. خوف چه بر سر على (عليه السلام)
مىآورد؛ او را مانند چوب، خشك مىكند.
من و تو لااقل سحرهاى ماه رمضان حركتى كنيم.
اشكى بريزيم. نالهاى كنيم. آيا از عقبات بعد نمىترسى؟ زينالعابدين است كه اين
طور نالان و گريان است: ابكى لظلمة قبرى. ابكى لضيق لحدى...
(106).
چون خبر دارد چيزى را كه بعدا ما مىبينيم، آنها حالا مىبينند
(107).
آن على (عليه السلام) است كه ناله مىكند
(108)
و از كمى توشه و درازى سفر و راه طولانى براى كمى توشه مىگريد
(109).
اگر انشاءالله خدا خوفى نصيب كرد، خوف ثابتى در دل شعلهور كرد، دعا مستجاب است.
خوف از حق و رجاى به فضل او با هم است. اگر
خوف، بىرجا شد، يأس حرام است
(110).
به گناه هم كه مىنگرم به فزع مىافتم، به كرم تو كه مىنگرم به طمع مىآيم
(111).
ثمره ترس از
خداوند
امام چهارم زينالعابدين (عليه السلام) داستانى
را نقل فرموده كه اين روايت در اصول كافى، ذكر شده است. حضرت مىفرمايد: (حاصل
روايت نقل به مضمون) تاجرى در زمان سلف به اتفاق عيال و اولادش با وسايل تجارتش سفر
دريا كرد. ناگاه وسط دريا موجهاى مهيب، كشتى را شكست و آب همه را غرق كرد. تنها زن
به تختهاى چسبيده و موجهاى آب او را به جزيرهاى انداخت.
آن زن، تنها در اين جزيره مىگرديد و از ميوه
درخت، سد جوع مىكرد. وضع لباس هم كه معلوم است لباس ندارد. در همان حال جوان دزدى
از دور زن عريان صاحب جمالى را مىبيند. نخست وحشت مىكند و مىگويد شايد از طايفه
جن باشد. نزديك مىشود و از او مىپرسد: از جن هستى يا انس؟ مىگويد: انسانم. از
كجا آمدى؟ مىگويد: كشتى ما و بستگانم غرق شدند و من به تختهاى چسبيده خدا نجاتم
داد. آن جوان، ديگر معطل نكرد؛ زن بيچاره را انداخت و آماده كار حرام شد. يكمرتبه
زن لرزيد؛ لرزشى كه آن دزد را نيز تكان داد. دزد گفت: چه شده چه بر سرت آمده؟ اين
ارتعاش و سوز و گداز و آتش خوف در دزد تأثير كرد. آتشى است كه از خوف خدا برخيزد.
خلاصه زن گفت: ترس از خدا. من در عمرم چنين گناهى مرتكب نشدهام. خوف چه مىكند كه
در جوان دزد اثر مثبت گذاشت. دزد به او گفت: من سزاوارترم كه بترسم، تو كه تقصيرى
نكردى. تقصير من است. من بايد اين طور بترسم و بلرزم. زن را رها كرد و رفت و ترك
گناه كرد. اما گذشتههايش چطور؟ در اثناى راه خواست به سمت آبادى برود. عابدى هم
مىخواست به آبادى برود. با اين جوان دزد همراه شد. هواگرم و آفتاب تابان است. راهب
مستجاب الدعوه رو به جوان كرد و گفت: مىبينى كه از آفتاب ناراحتيم، پس بيا دعا
كنيم شايد خدا سايهبانى براى ما بفرستد. جوان سر به زير انداخت و گفت من گنهكارم،
دعايم به جايى نمىرسد.
عابد گفت با هم دعا كنيم. پاسخ داد من آبرو
ندارم. در آخر كار گفت: من دعا مىكنم تو آمين بگو. اينجا اميدى در دلش پيدا شد و
پس از دعاى عابد، با شرمسارى آمين گفت. ابرى پيدا شد و بر سرشان سايه افكند.
همينطور كه مىرفتند بر سر دو راهى رسيدند كه راهشان دو تا مىگرديد.
عابد ديد ابر همراه جوان رفت. عجيب است. معلوم
شد ابر براى او بوده است. دنبالش دويد و گفت: مگر نگفتى من گنهكارم؟ من عبادتى
ندارم و گنهكارم. عابد گفت: اين ابر معلوم است براى تو آمده و به بركت تو است.
جريان خودش را ذكر كرد. دانسته شد كه همان ترك گناه، شرمسارى و توبهاش قيمت داشته
است كه او را مورد نظر و لطف خداوندى قرار داده است
(112).
اگر خوفى آمد، يقين بدان پشت سرش دعايت مستجاب
است. اگر ترسيدى، با همان حال شكستگى و انكسارت بگو: ياالله! آن خوف صادق و دلهره
راستى پشت سرش، چه نتيجهها كه براى دعاى تو است.
حكايت پيامبر
(صلى الله عليه و آله وسلم) با جوان با تقوا
در كنزالعمال نقل كرده است كه پيغمبر (صلى الله
عليه و آله وسلم) خارج مدينه ديدند جوانى عريان شده و خودش را روى سنگهاى داغ
مىافكند. او را احضار و به او فرمود: چه مىكردى؟.
گفت: گرماى زمين را به اين
گوشت و پوست بدنم مىچشانم و مىگفتم تو كه طاقت گرماى دنيا را ندارى، چگونه تاب
آتش دوزخ را مىآورى؟ پس خودت را مستحق آن آتش نكن.
رسول خدا رو به اصحاب نمود و فرمود:
از او بخواهيد تا برايتان دعا كند، او مستجاب الدعوه است.
گفت: اللهم اجمع امرهم
على الهدى و اجعل زادهم التقوى.
خدايا! اينها را به راه
هدايت بينداز و به زاد و تقوا موفقشان بفرم
(113).
گفتار هشتم:
پاداش به اندازه عمل
سبحانك خالقا و معبودا
بحسن بلائك عند خلقك خلقت دارا و جعلت فيها مأدبة مشربا و مطعما و ازواجا و خدما و
قصورا و انهارا و زروعا و ثماراثم أرسلت داعيا يدعوا اليها فلا الداعى أجابوا و
لافيما رغبت رغبوا و لا الى ما شوقت اليه اشتاقوا اقبلوا على جيفة قد افتضحوا
بأكلها...
(114).
شما عريان به دنيا آمدى، روى دستهاى بستگانت
مىگشتى. تو را در گهواره جا مىدادند. مادر،تر و خشكت مىكرد. به چه عزتى از تو
پرستارى مىكرد. بعد كمكم خدا عنايت كرد سر و سامانى و عيال و اولاد و خانه و
زندگى داد. تا ساعت آخر عمر، همانهايى كه تو را دست به دست مىگرداندند، تو را لخت
مىكنند به همان طورى كه روز اول بودى. اگر در اين مدتى كه روى خاكى، راهنماييهاى
محمد (صلى الله عليه و آله وسلم) داعى الهى را پذيرفتى كه تو را مىخواند براى جهان
پس از مرگت و دانستى كه حيات اينجا تمام مىشود، بىسر و سامان مىشوى، وقتى تو را
لخت كردند و به گهواره گور بردند، سر و سامانى داشته باشى. ساختمانش دست تو است
(115).
خيال نكن در برزخ مقام معين برايت آماده گذاشته شده بلكه مقام و خانه هركس، همان
حدى است كه خودش ساخته است. خانه چند مترى آماده كردى، يا اينكه مدالبصر تا چشم
كار مىكند و نهايت ندارد
(116).
برخى تدارك كردند خانهاى را كه حدش به خانه
محمد مصطفى (صلى الله عليه و آله وسلم) مىرسد؛ ولى مفت به كسى نمىدهند خانه آخرت
را اينجا بايد درست كرد. هرچه بتوانى انواع خيرات و مبرات، انفاقات مالى و بدنى،
يارى كردن ضعيف، اينها ساختمان خانه خودت هست. بىخانمانى را اگر جا دادى، خانهاى
براى فقيرى خريدى، خودت بهره مىبرى.
لزوم
علاقهمندى انسان به نعمتهاى بهشتى
على (عليه السلام) در اين خطبه مبارك - كه
جملاتى از آن در طليعه سخن ذكر شد - مىفرمايد در غيب عالم خلق كردى مهمانخانهاى
كه در خور عظمت خودت هست و نامش را بهشت گذاشتى، در آن، انواع خوردنيها، پوشيدنيها،
جويها، خوشيها، لذتها و بهجتها - كه هيچ قابل وصف نيست براى بشر - آماده كردى:
ارسلت داعيا يدعوا اليها. خواننده الهى محمد (صلى الله
عليه و آله وسلم) را فرستادى براى خلق
(117)
كه دعوت كند خلق را به اين عالم كه بشر! علاقهمند به بهشت شو، طالب سعادت بعد از
مرگ شو، دلت را از اينجا جدا و به آنجا پيوند كن، اينجا موقت است.
گر به مثل جام جم است آدمى
|
|
بشكندش سنگ اجل چون سفال
(118)
|
علاقه به جايى پيدا كن ديگر مرگ و زوال ندارد. بهجتى است كه هيچ هم
و غمى ندارد. عزتى است كه هيچ ذلتى ندارد. سلطنتى است كه هيچ عزل ندارد. تمام خير
محض و از جهت نعمت هم هميشه رو به ازدياد (ولدينا مزيد) است.
علامت مؤمن واقعى
امروز آثار ايمان را در تتميم عرايض روزهاى قبل ذكر مىكنيم. چنين
دعوت بزرگى معلوم است خيلى همت مىخواهد كه از زرق و برق دنيا دل بكند و دل به غيب
نمىتواند بياورد،؛ چون كوچك و خرد است، همهاش حواسش در محسوس است آنچه ديدنى است،
خوردنى است و حيوانات؛ البته ماوراى ماده علو مىخواهد. همهكس با خدا معامله
نمىكند. بشارت باد تو را آى كسى كه ايمان آوردى و با خدا معامله كردى. معلوم
مىشود خدا به تو علوى داده است. تو بزرگى كه با بزرگ سر و كار دارى. اجمالا هركسى
اين ايمان را پذيرفت؛ يعنى علاقه به بهشت افكند، خواست حيات ديگرش درست شود (بيشتر
خلق، ايمان به بهشت ندارند) اگر آدمى، اهم نزد او حيات پس از مرگ و تأمين آتيه قطعى
باشد، او مؤمن است. هركس از صبح تا شام در هم و غم زندگى دنيا هست، بدان كه در اين
شخص از ايمان خبرى نيست. هركس رفيق ايمانى پس از مرگ نداشته باشد، غريب است و هركس
با نور ايمان رفت اولين استقبال كنندهاش ملائكهاند كه او را به بهشت مژده مىدهند
(119).
مؤمن را بشارتها مىدهند. عاقل بايد فناى دنيا را متوجه باشد تا طالب آخرت شود.
ور نبود مشربه از زر ناب
|
|
با دو كف دست توان خورد آب
|
ور نبود جامه اطلس تو را
|
|
دلق كهن، ساتر تن بس تو را
|
شانه عاج ار نبود بهر ريش
|
|
شانه توان كرد به انگشت خويش
|
جمله كه بينى، همه دارد عوض
|
|
در عوضش گشته ميسر غرض |
آنچه ندارد عوض اى هوشيار
|
|
عمر عزيز است غنيمت شمار
(120)
|
بالأخره شكم به چيزى پر مىشود و وقتى هم كه پر شد، فرقى نمىكند
كه نان خالى در آن باشد، يا چيز ديگر. واى از بعد از مرگ! آنجا را چه مىشود كرد؟
آيا عوض دارد؟ خدا كند آن زندگى درست بشود. اينجا مهم نيست. نمىگويند اصلا دنبال
دنيا نرو، مىگويند دلت را نبرد. اگر گوشهاى از زندگىات لنگ شد، ناراحتىاش غلط
است. گفتم زهد در دنيا اگر پيدا شد ناراحت نمىشود. اگر باور دارى كه فردا بايد نزد
محمد و آل او حاضر شوى، نمىترسى كه عريان وارد شوى. اگر ايمان آن طرف است،
لازمهاش آن است كه انسان قدرى فكر آنجا باشد: الحاقة * ما
الحاقة
(121)
حقيقت زندگى بعد از مرگ است. زندگى حيوانى اينجا مختصر زمان است. ايمان بايد آن
طرف باشد. اينجا اگر گوشهاى از اطاقت فرش نباشد، چقدر در فكر آن هستى؟ آيا در
عالم برزخ فرش نمىخواهى؟ اگر مىخواهى با اين بىعملى؟ اگر زيان مختصرى به دنيايت
برسد، چقدر ناراحت مىشوى؛ اما از زيان به دينت باك ندارى! اگر كسى كلمهاى بگويد
پشت سرت كه به نظرت آبرويت را برده است، چقدر ناراحت مىشوى؛ اما خودت هرچه پشت سر
ديگران بگويى و ضرر به دينت برسانى، باك ندارى.