سختى صبر بر
اخلاص
صبر بر اخلاص را طورى بيان كنم كه همه متوجه
شوند؛ يعنى آدمى هر كار خيرى كه مىكند، تنها براى خدا باشد. چيز ديگرى در كار
نباشد. البته خيلى سخت است؛ مثلا فرض كنيد شخصى در راه خيرى، مىخواهد پولى بدهد،
غير از خدا چيزى منظورش نباشد. واقعا مشكل است. به قدرى نفس پست و رذل است مىگويد
براى ديگران بگو تا تو را بزرگ شمارند. نفسش مىگويد بگو تا اقلا به تو بگويند
بارك الله. به يك باركالله ساخته است. انسان وقتى با
خدا جل جلاله بخواهد معامله كند بايد غير از خدا هيچ فردى با خبر نشود. ابتدائا و
استدامة. البته اين اخلاص، در نهايت سختى است:
و ما يلقاها الا الذين
صبروا...
(53).
اخلاص امام
زينالعابدين (عليه السلام)
مانند آقا زينالعابدين(عليه السلام) شبها كه
مىشد نقاب به صورتش مىانداخت طعام و كيسه پول را به دوش مىگرفت و در خانهها در
مىزد. خانه سادات و بستگان. اينها همه نمىدانستند كه اين آقا كيست بلكه ناسزا به
زينالعابدينمىگفتند كه آقا باز شما به فكر ما هستى ولى پسر عموى ما على بن
الحسين هيچ فكر ما نيست. با آقا گله از زينالعابدين مىكردند. شبى كه امام
زينالعابدين از دار دنيا رفت، ديدند آن آقاى هر شبى نيامد، آن وقت فهميدند كه آن
آقا خودش زينالعابدين (عليه السلام) بوده است. اين است نمونه صبر بر اخلاص كه
هيچكس نفهمد جز خدا. البته خيلى تحمل لازم دارد كه آدمى لجام نفسش را بگيرد و گاه
مىشود اولش اخلاص است امام بعد نفسش تاب نمىآورد، مىگويد بگو ما چنين كرديم و
چنان كرديم. نفس نمىگذاردش، تا خرابش نكند ولش نمىكند. مرد مىخواهد صبر كند و آن
را در حساب خدا بگذارد. اگر توى حساب خدا هست چرا توى حساب مردم مىآورى؟
خوشتر آن باشد كه سر دلبران
|
|
گفته آيد در حديث ديگران
(54) |
داستانى شگفت از صبر بر اخلاص
بعدازظهر ماه مبارك رمضان، روزه و خستهايد. داستانى از اخلاص و
صبر بر اخلاص بگويم كه نمونه دست بيايد در عمرت ببين از خودت اخلاص سراغ دارى يا
نه.
در كتاب ثمرات الاوراق - كه از كتب قديمه است - حكايتى نوشته كه
خلاصهاش اين است: در جزيره نزديك موصل، قطعهاى آبادى است بين تركيه و موصل به نام
جزيره. آنجا يك نفر از اعيان و اشراف عرب به نام
خزيمه بوده. لقبش يادم نيست تقريبا حاتم زمان خودش،
ثروتمند و كريم بود. هميشه در خانهاش باز و از اطراف، فقرا به او رو مىآوردند.
شعرا مىآمدند صله مىگرفتند. خلاصه سالها عمرى به داد و دهش گذرانده بود تا وقتى
روزگار برگشت. حكمت الهى بود كه فقير شود. مال و قدرت رفت به قسمى كه ديگر هيچ در
دستش نماند. بعد كارش رسيد به جايى كه كسى هم قرضش نمىداد. اين ديگر خيلى سخت است.
قرض هم به او نمىدادند. ناچار خانه نشين شد. شروع كرد به فروختن فرش و اثاثيهاى
كه داشت و از فروش آنها معيشت مىكرد. خيلى هم زندگى سخت مىگذرد. آدمى كه هميشه در
خانهاش باز بود، حالا در خانه بسته و از فروش اثاثيه خانه معيشت مىكند. در همين
اوقات بود كه نوشته است. حاكم وقت آن جزيره به نام عكرمه،
روزى در مجلس، احوال خزيمه را مىپرسد كه: خزيمه چطور است؟
مدتى است او را نمىبينم.
گفتند: آقاى حاكم چه خبر دارى از اين بيچاره،
آبرويش رفته، مال ندارد، گدا و خانهنشين شده. در خانه چيز فروشى مىكند. دستش خالى
شده است.
عكرمه خيلى دلش سوخت. رقت كرد. مسأله حساب خداست. بنده خيلى ميل
دارم فتوت و اخلاص و صبر بر اخلاص در اين داستان روشن بشود. وقتى شب شد، از
بيتالمالى كه زير دستش بود، چهارهزار اشرفى برداشت، در چهار كيسه كرد و به دست
غلامش داد. مركبى، خودش سوار شد يك مركب هم غلامش تا حدود خانه خزيمه آمد. آنجا
براى اينكه غلام هم نفهمد، از غلام هم پنهان مىكند. مىخواهد يك عمل خالصى بكند
كه فقط خدا بداند و بس، به غلام گفت: تو برگرد و پولها را به
من بده. خودش حمالى كرد. آقاى حاكم با آن شأن و جلالش پولها را به دوش
انداخت و حمالى كرد. در تاريكى سر و صورتش هم بسته، آمد در خانه خزيمه در زد. خزيمه
بيرون آمد و گفت: كيست؟. گفت: يك
نفر عرب هستم اين را براى تو آوردهام. گفت: چيست؟.
گفت: چهارهزار دينار است، چيزى نيست. شنيده
بودم كه تو گرفتار شدى، اين پول را آوردهام.
گفت: تا تو را نشناسم پول را نمىگيرم.
گفت: چكار دارى كيستم. پول را بگير نمىخواهم مرا بشناسى.
خزيمه هم محكم گفت: تا نگويى كه كيستى، پول را
من نمىگيرم.
آن هم ناچار شد يك لقب جعلى به عنوان كلى گفت:
انا جابر اثرات الكرام؛ من يك آدمى هستم كه لغزشهاى
صاحبان كرم را جبران مىكنم. كريمهايى كه لغزش پيدا مىكنند، مال از كفشان مىرود،
من به دادشان مىرسم و پول مىدهم. اين را گفت و گريخت.
خزيمه، كيسههاى اشرفى را به خانه آورد و همسرش را صدا زد كه چراغ
را روشن كن تا ببينم چقدر است.
زن گفت: ما كه چراغ نفت نداريم. خزيمه
گفت: خوب صبر مىكنيم تا روز بشود.
زن پرسيد: كى چنين مالى را در نصف شب آورد؟.
خزيمه گفت: هرچه كردم اسمش را بگويد، نگفت،
فقط گفت: انا جابر اثرات الكرام! اين را گفت و رفت، بيش از اين ديگر چيزى نگفت.
حال بشنو از عكرمه؛ همان حاكم كه اين مال هنگفت را به اين بيچاره
داد، وقتى كه به خانه رسيد، زنش سخت ناراحت بود، يقه پاره كنان و موى كنان. عكرمه
گفت: چه شده؟.
گفت: اين وقت شب كجا رفتى؟ كجا بودى؟.
عكرمه گفت: كارى داشتم رفتم.
گفت: خير! حتماً نزد زن
ديگرى رفتى؛ خانه اين و آن و اين موقع از شب به چه مناسبت؟.
عكرمه گفت: والله! پاى زنى
در ميان نبوده كارى داشتيم رفتيم.
زن آرام نگرفت. وضع زنها هم بخصوص در چنين
مواقعى معلوم است، اينقدر خودش را مىزند و مىگويد: خودم را
مىكشم. خلاصه بايد به من بگويى كجا رفتى.
اجمالا گفت: والله! قسم
مىخورم برايت كه من زن نگرفتهام.
او حتى به زنش هم نمىخواست بگويد. نمىخواست
زنش هم بفهمد؛ ولى زن رها نمىكرد. عكرمه گفت: پس به تو
مىگويم. جريان اين است كه شنيدم خزيمه خانهنشين شده من هم رفتم چهار هزار دينار
به خانهاش بردم. از من پرسيد كيستى؟ نامم را نگفتم تنها گفتم:
انا جابر اثرات الكرام ، همين را گفتم و آمدم.
اين هنگام بود كه زن آرام گرفت و گذشت.
خزيمه پولها را به كار انداخت و با مقدارى از
آن، متاعهايى خريد و سفرى به شام كرد و نزد خليفه اموى رسيد. خليفه گفت:
چند سال است اينجا نمىآيى، چطور شده است؟.
گفت: بلى مدتى روزگار بر
ما سخت گرفته بود، تهديست شده بودم.
گفت: مىخواستى سوار بشوى
بيايى و به من بگويى تا جبران كنم.
گفت: حقيقتش اين است پولى
كه كرايه بدهم نداشتم.
خليفه پرسيد: پس چطور حالا
آمدى؟.
گفت: فرجى شد براى من و آن
اين است كه شبى در تاريكى يك نفر سر و صورت بسته چهار هزار دينار به من داد و رفت،
هرچه پرسيدم اسمت چيست، نگفت، فقط گفت: انا جابر اثرات الكرام.
خليفه گفت: اى كاش! من او را مىشناختم و اين
كرم، فتوت و اخلاص را تقدير مىكردم.
موقعى كه خزيمه خداحافظى كرد، خليفه اموى خواست گرفتاريهاى او را
جبران كند، گفت: مىخواهم حكومت جزيره را به تو بدهم.
خزيمه پذيرفت و حكومت جزيره را كه عكرمه بيچاره حاكمش بود، عزل شد و خزيمه حاكم شد.
خليفه گفت: حالا كه رفتى، عكرمه را معزول كن و حسابش را با بيت
المال به دقت تصفيه كن، اگر ديدى خيانتى كرده، دست بسته او را به شام بفرست.
خزيمه، حكم حكومتى جزيره را گرفت و حركت كرد و طبق مرسوم، حاكم
جديد قبل از آمدنش به محل حكومت، قاصدى قبلا به اهالى خبر مىداد. با آمدن قاصد،
عكرمه خبر شد و با عدهاى با كمال احترام به استقبال آمد و خزيمه را به محل حكومت
برد و سر جايش نشاند و يك كلمه به او نگفت من چه كسى هستم.
اين را هم مىخواهم بگويم: بعضى هستند اگر هزار تومان به كسى
دادند، تا آخر عمر يادآورىاش مىكنند، خدمتى كه به كسى كردند با منت گذاشتن و من
چنين كردم، من با تو چنان كردم، من بزرگت كردم، من فلان كردم، خلاصه با اذيت كردن،
اجر خودشان را باطل مىكنند:
... لا تبطلوا صدقاتكم بالمن و الأذى...
(55).
پس از آنكه خزيمه استقرار پيدا كرد و به منصب حكومت نشست، گفت:
عكرمه را بياوريد. حاكم معزول را آوردند و گفت صورت
حساب پس بده در صورت حساب چند هزار دينار كسر بود كه آن جمله آن چهار هزار دينارى
بود كه آن شب به خود اين بىمروت داده بود. بالأخره كسر آورد. خزيمه گفت:
عكرمه! بايد جبران كنى.
گفت: والله! خدا مىداند من نخوردهام و نه
جايى ذخيره كردهام.
گفت: او را به زندان بيندازيد. بيچاره!
عكرمه، حاكم معزول و همان كسى كه چهارهزار دينار به خود اين حاكم فعلى داده بود، به
زندان رفت و يك كلمه نگفت من همانم كه آن شب چهار هزار دينار براى تو آوردم، تو
حالا اين جور تلافى مىكنى، چيزى نگفت؛ چون اگر براى خدا بوده، ديگر نمىشود به
ديگرى بگويد، ديگر منت نمىگذارد. زندان فايده نكرد؛ زيرا پولى نداشت كه بدهد.
خزيمه گفت: او را شكنجه كنيد. زندان فايده نكرد؛ زيرا
پولى نداشت كه بدهد. خزيمه گفت: او را شكنجه كنيد. حاكم
معزول را زير شكنجه انداختند. اينجا ديگر زن عكرمه طاقت نياورد، پيغامى براى خزيمه
حاكم جديد فرستاد و گفت: آيا جبران تلافى جابر اثرات الكرام
اين است؟.
همين يك كلمه پيغام را برايش داد. تا خزيمه اين جمله را شنيد فورا
فرستاد از زندان او را آوردند بلكه مىنويسند خودش رفت افتاد روى دست و پايش
عذرخواهى كرد، پايش را دراز كرد و گفت: زنجير پايت را به پاى
من ببند، اما او نپذيرفت.
باز گفت: تو سوار بشو من پياده.
گفت: ابدا من كارى نكردهام.
خزيمه گفت: مگر نه اين است كه تو آن شب مرا
نجات دادى.
گفت: براى تو كه نبود.
بالأخره او را با كمال عزت و احترام نزد خليفه اموى آورد و گفت:
اين همان جوانمرد است، حاكم معزول قبلى است. نوشتهاند
خليفه اموى هم مال زيادى به او داد و خواست او را بر سر پستش برگرداند؛ او نپذيرفت
و گفت: جزيره را نمىخواهم آن را براى همين خزيمه بگذار.
محل ديگرى را به او داد و با كمال عزت و احترام به آنجا رفت.
محل شاهد من، اخلاص است، زير شكنجه مىرود، زندان مىرود، اما از
احسانى كه به طرف كرده نمىگويد. منت نمىگذارد. اينقدر آدمى صابر باشد كه عمل
خالصش را غير خدا كسى نداند، كارى را كه براى خدا كرده است، آشكار نكند، سر طرف منت
نگذارد، اذيت نكند، تلافى نخواهد، توقع تلافى داشتن از ديگرى، بىصبرى است صبر؛
يعنى توقع تلافى نداشته باش كه مبادا توقع تو، آن خير را خرابش كند بگذاريد در حساب
خدا، فقط او بداند و بس.
امام حسين و امام صادق (عليه
السلام) اطعام فقرا
نوشتهاند كه روز يازدهم آمده بودند اطراف بدن ابى عبدالله الحسين
(عليه السلام) زخمها را كه نگاه مىكردند در كتف امام حسين (عليه السلام) بر آمدگى
و آثار زخمى بود كه هيچ شباهتى به زخم شمشير و نيزه و تير نداشت. گويند: اين موضوع
را خدمت آقا زينالعابدين علىابنالحسين (عليه السلام) عرضه داشتند، حضرت فرمود:
از بس در شبهاى تار، آرد، خرما و پول به كتفش مىگرفت به طورى
كه هيچ كس نداند و در خانه فقرا مىزد و به آنها عنايت مىكرد
(56).
رويه هر يك از ائمه ما چنين بوده است. معلى بن خنيس، ناظر خرج امام
صادق (عليه السلام) مىگويد: شب تاريك بود و نمنم باران
مىآمد. در تاريكى ديدم كسى حركت مىكند. دقت كردم ديدم مولايم امام صادق (عليه
السلام) است. زير طاق كه حضرت رسيد، آنچه همراه داشت افتاد. در تاريكى ديدم امام
مىگويد: اللهم رده علينا؛ خدايا! به من برگردانش.
دانه دانه جمع مىكند. پيش رفتم گفتم آقا! سلام عليكم و همراه حضرت جمع كردم. ديدم
قرصهاى نان است. گفتم آقا! اين موقع شب كجا تشريف مىبريد؟ فرمود: براى فقيرهايى كه
اينجا خوابيدهاند (سقيفه بنى ساعده) مىخواهم نان ببرم. عرض كردم آقا! اجازه
بدهيد من به دوش بكشم و همراهتان بيايم. فرمود: خودم اولى هستم. خود امام به دوش
كشيد. وقتى نزد فقرا آورد، همه خوابيده بودند. دانهدانه يك نان پهلوى هر كدام
مىگذاشت و مىرفت
(57).
انسان وقتى كه كار خيرى مىكند بايد آن را در
حساب خدا بگذارد، نه در حساب ديگرى. در عمرت چند عمل از خودت سراغ دارى كه در حساب
خدا گذاشته باشى و بس. غير از خدا هيچ كس منظور تو نبوده و غير از پروردگار هم هيچ
نظرى نداشتى؟ نسبت به حبيب بن مظاهر - سلام الله عليه - و ساير شهدا هم دارد وقتى
كه حبيب كشته شد - در كتب مقاتل نوشتهاند - كشته شدن حبيب، امام حسين را تكان داد.
شدت علاقه چه مىكند. حبيب در دل حسين جاكرده بود كه داغ حبيب اينقدر آقا را صدمه
زد. حبيب از دنيا رفت، امام حسين گفت: احتسبه عندك؛
خدايا! اين مرگ حبيب را در حساب تو قرار دادم. در حساب تو يعنى براى تو صبر مىكنم.
حبيب را در راه تو دادم و براى تو هم صبر مىكنم و كارى هم به هيچ كس ندارم.
عمل خالص
مقبول درگاه الهى
يك نفر را مىآورند در قيامت كه اعمال خير زياد
داشته لكن اين اعمال، هم براى خدا بوده، هم خلق. هم نمايش نفس بوده، هم رضاى خدا.
ندا مىرسد: ما خوب شريكى هستيم، هر چيزى كه شريكى است نمىخواهيم، از شريك مزدت را
بگير
(58).
اگر عمل خالص از ما سر زده كه شريك نداشته باشد. نفس ما در كار نبوده باشد. هوا و
هوس و نمايش نبوده است. هرچه را كه حساب مىكنيم آن عملى كه بشود به آن اطمينان
پيدا كرد كه در اين عمل هيچ نظرى نبوده، نه ابتدائا و نه استدامة از خود سراغ
نداريم. گاهى هم مىشود اولش خوب است، بعد خرابش مىكند. اولش غير از خدا كسى در
نظرش نبوده؛ ولى بعدش سمعه مىكند و به ديگران مىگويد. تظاهر مىكند. كار خراب
مىشود. بگذريم اگر شبى سحرى در جاى خلوتى دلت سوخت، از گناهانت اشكت ريخت، خيلى
كار مىكند؛ چون واقعا مىشود گفت خيلى قريب به اخلاص است.
در ميزان عمل، هيچ چيز سنگينتر از قطره اشك
چشمى كه از خوف خدا ريخته گردد نيست. قطره اشك شور، و وزنى ندارد؛ ولى وقتى خالص شد
و تنها براى خدا باشد، خيلى اثر دارد. خيلى كار از آن مىآيد درياها آتش را خاموش
مىكند.
گريستن
خالصانه در عزاى حسين (عليه السلام)
همچنين عمل خالص اگر انشاءالله پيدا مىشود،
در عزاى حسين است. گريه بر حسين است. اين گريه كه ديگر تظاهرى ندارد. گريه وقتى از
روى محبت و علاقه باشد، در حساب حسين (عليه السلام) است. اميد است پروردگار كريم از
اين راهها لطفى بفرمايد وگرنه عمل خالص كه قابل اين درگاه باشد از خودم سراغ ندارم.
من و تو كه سهل باشد، بزرگان ناله مىكنند. امام زينالعابدين (عليه السلام) عرض
مىكند: أللزاد ابكى ام لبعد مسافتى
(59)
؛ آيا گريه كنم بر كمى توشه سفر آخرتم يا گريه
كنم بر طولانى بودن سفرم.
مىگويد: خدايا! دستم خالى است. عملى از خود
سراغ ندارم. ما چه بگوييم. جايى كه عقاب پر بريزد، از پشه لاغرى چه خيزد. راه همان
است كه خود امام زينالعابدين (عليه السلام) فرمود كه:
و لا ينجينى منك الا
التضرع اليك و بين يديك
(60).
راه ما منحصر است به اينكه از در زارى و
شكستگى درآييم. بعدازظهر روز ماه رمضان، زارى رورزهداران خيلى كار مىكند. رحمت
خدا را به تلاطم مىآورد:
ان كان فضلك لا يرجوه ذو
فرط فمن يجود على العاصين بالكرم
(61).
اگر احسان تو، فضل تو،
براى خوبان و صاحبان اخلاص و صابرين بر اخلاص است، پس من بدبخت و امثال من چكار
بكنيم و رو به چه كسى بياوريم؟.
ما كه از خودمان اخلاصى سراغ نداريم، پس فضل و
كرمت اگر براى آنها باشد، گنهكاران و روسياهان چكار بكنند؟
آقا! با مسلم بن عوسجه آمد بالاى سر حبيب در
حالى كه در كار جان دادن بود. مسلم گفت: حبيب! اگرچه من هم به
همين زودى به تو مىرسم ولى اگر ماندنى بودم، به تو مىگفتم وصيتى كن، حالا وصيتى
هم دارى؟.
حبيب گفت: بلى.
وصيتش چيست؟ به قربان محبت! حب اين است، نه زن، نه بچه، نه زندگى، نه سامان. حبيب
زخم خورده بر زمين افتاده، نگفت آبم بده، نگفت زخمم را ببند، نگفت از ميدان بيرونم
ببر كه زير دست و پاى اسبها لگد مال نشوم، نگفت خانه، تنها گفت:
دست از حسين بر ندار.
جز مهر حسين هر آنچه باشد به دلم
|
|
خون ساز و ز راه ديدهام بيرون كن
|
آى حبيب عزيز كه سفارش حسين را به مسلم كردى آن وقتى بود كه حسين
صحيح و سالم بود، جايت خالى بود وقتى كه ببينى آقا در گودال قتلگاه افتاده، مثل
نگين انگشتر، لشكر او را احاطه كرده است. يك عده با شمشيرها، عدهاى با نيزهها،
آه! آه! بدن آقا را قطعه قطعه كردند.
گفتار پنجم: ايمان و رسيدن به
سعادت
والعصر * ان الانسن لفى خسر * الا الذين
ءامنوا و عملوا الصلحت و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر.
ايمان كه راه نجات است و انزال كتب و
ارسال رسل و آيات الهى براى زيادتى آن است، آدمى را به سعادت امن مىرساند. در دنيا
و آخرت، آسايش حقيقى مىآورد. حالا ببينيم ايمان از كجا پيدا مىشود؟ گفتيم از
اميرالمؤمنين بايد پرسيد. حضرت فرمود ايمان چهار ستون دارد. سپس خود حضرت آنها را
شرح و بسط مىدهد:
فالصبر من ذلك على اربع شعب: الشوق و الشفاق
و الزهد و الترقب
(62).
پيدا شدن و كامل شدن صبر چهار شعبه دارد. از اين چهار جهت است كه
آدمى داراى قوه صبر مىگردد: شوق، ترس، زهد و انتظار.
آنعملى كه بشود به آن اطمينان پيدا كرد و در اين عمل هيچ نظرى
نبوده نه ابتدائا و نه استدامة، از خود سراغ نداريم. گاهى هم مىشود اولش خوب است
بعد خرابش مىكند. اولش غير از خدا كسى نبوده؛ ولى بعدش سمعه مىكند و به ديگران
مىگويد. تظاهر مىكند و كار خراب مىشود. بگذريم اگر شبى سحرى در جاى خلوتى دلت
سوخت، از گناهانت اشكت ريخت، اين اشك خيلى كار مىكند؛ چون واقعا مىشود گفت خيلى
قريب به اخلاص است.
فرمود در ميزان عمل هيچ چيز سنگينتر از قطره اشك چشم كه از خوف
خدا ريخته گردد، نيست. قطره اشكشور، وزنى ندارد؛ ولى وقتى خالص شد، تنها براى خدا
باشد، خيلى ارزش دارد. خيلى كار از آن مىآيد. درياها آتش را خاموش مىكند.
اثرات شگفتانگيز شوق به بهشت
اما شوق: من اشتاق الى الجنة سلا عن الشهوات
(63).
آدمى تا شوق به چيزى پيدا نكند، گذشت نمىكند. وقتى اميد به بهشت و
ثواب خدا پيدا كرد، دست از هوسرانى بر مىدارد. ديگر حرص نمىزند. از گناه پرهيز
مىكند. سعى در هر خيرى مىكند، آدمى كه شايق باشد به كارهاى دنيوى مثلا فلان جنس
را اگر از خارج بياورد، استفاده فراوان مىكند چقدر زحمت مىكشد؛ زحمت بىخوابى و
رنج بردن برايش آسان مىگردد.
چنين شخصى چون شوق به استفاده دارد، خواب عزيز را بر چشم خود حرام
مىكند و مشقتهاى ديگر را، زحمت مسافرت و دورى از وطن و همسر و فرزندان را تحمل
مىكند. آيا اگر كسى شوق به بهشت در او پيدا شد، نماز صبحش قضا مىشود؟ براى
استفاده دنيوى، خواب نمىرود پس چگونه براى بهشت، هنگام نماز خوابش مىبرد. اينكه
مىبيند مسامحه مىكند، در خرج كردن بخل مىكند، مال اين است كه شوق نيست. در امر
دنيا چقدر پول مىريزد. به اميد بهشت شد، چقدر زيادتر كار مىكند لكن اميد ضعيف
است. اگر اميد به ثوابهاى الهى و وعدههايى كه خدا در قرآن داده است باشد، اثر
مىكند، اين همه آيات قرآن درباره بهشت براى چيست؟ بلكه شايد شوقى در انسان پيدا
شود و به بركت آن شوق، صبر كنى. دو نفرى كه با يكديگر دعوا و گفتگو دارند، نزد يكى
بگو خدا در قرآن فرموده: ...ألا تحبون أن يغفر الله لكم...
(64)؛
آيا دوست نمىدارى كه خدا تو را بيامرزد؟ تو عفو كن تا خدا از تو بگذرد.
...وليعفوا وليصفحوا...
(65)
به سينهات مىزند و مىگويد اين حرفها چيست؟ چون اميد داشت، آرزوى بخشش خدا را
داشت تا او را يادآور شدى، فورا ترتيب اثر مىداد پس وقتى كه الهى العفو هم
مىگويد، دل در كار نيست. اگر آرزويش آمرزش خدا باشد، خداوند مىفرمايد مىخواهى به
اين آرزويت برسى، پس عفو كن، كوتاه مىآمد.
نعمتهاى شوقآور
ثوابهايى كه خدا در قرآن مجيد بيان فرموده، اين همه تشويق به
نعمتهايى كه در بهشت آفريده است
(66).
مقدارى از خوراكيها و آشاميدنيهاى بهشتى را بيان مىفرمايد كه خوراكش هميشگى است
...أكلها دائم و ظلها...
(67).
درخت بهشتى، مثل دنيا نيست. اشتراك در لفظ و اختلاف در حقيقت است. دائما ميوهدار
است. ديگر آنكهبوى عطرش تا هزار سال راه مىآيد و دائما كسى كه مىخواهد بخورد،
اشتها دارد. سنگينى هم ندارد هرچه مؤمن بخورد. چه خوراكى است كه دائما بخورد و
سنگين هم نشود. ديگر آنكههر ميوهاى از ميوههايش يكصدهزار مزه دارد.
آشاميدنىاش را مىفرمايد: مؤمن در بوستانهايى است كه چهار چشمه از
زير قصرش در حركت است
(68).
جوى آب صاف كه دگرگون نشده، تغيير نكرده. جوى ديگر از عسل خالص با صفا. نهر ديگر از
شير؛ نه شير در پستان گاو كه كثيف است بلكه خالص. نهرى از شراب لذتآور؛ نه شراب
دنيوى نجس مستكننده بلكه شراب هوش دهنده
(69).
چنين خوراكى و آشاميدنى براى چه كسانى است؟ براى آنانكه چند ساعت
در روز ماه رمضان خودشان را گرفتند از خوردنى و آشاميدنى. آنكه روزه نمىگيرد؛ چون
آن خبر در او اثر نگذاشته، شوق به بهشت ندارد، لذا از سيگارى، نانى، آبى نمىگذرد؛
چون ايمان نيست يا ضعيف است وگرنه اگر اگر ايمان قوى شد، شوق مىآيد، تمام اين امور
برايش آسان مىگردد.
گفتگوى جالب حجاج و چوپان
در بعضى از تواريخ نوشتهاند كه وقتى حجاج بن يوسف ثقفى استاندار
حجاز شده بود، با دستگاه حكومتى حركت مىكرد براى محل مأموريتش. در اثناى راه قبل
از ظهر به محلى رسيد. آنجا خيمه و خرگاه نصب كردند و دو طرف خيمه را بالا زدند تا
هوا كوران شود و جريان پيدا كند. سفره كه پهن كردند همينطور كه نگاه مىكرد در
مسافت دور، چوپانى و چند گوسفند به چشم او خورد. چوپان در اثر گرماى زياد و سوزش
آفتاب سرش را زير شكم گوسفندى كرده كه لااقل آفتاب بر سرش نتابد. حجاج شقى رقتى كرد
و گفت: برويد آن چوپان را بياوريد.
چوپان را آوردند. او اعتنايى به حجاج نكرد. حجاج گفت:
بنشين. چوپان گفت: كار دارم بايد
مواظب گوسفندانم باشم.
حجاج گفت: فعلا اينجا، هم سايه است، هم طعام
لذيذى است، بنشين، خوراك بخور، استراحت بكن و آن وقت برو.
شبان گفت: قبلا جايى دعوت دارم.
حجاج تعجبكنان گفت: كجا؟.
چوپان گفت: جايى كه از
مهمانى تو بزرگتر است.
حجاج تعجب كرد و گفت: او
كيست؟.
چوپان گفت: من روزه دارم و
روزهدار، مهمان خداست.
چوپان بيابانى و اين ايمان خيلى شگفتآور است.
حجاج به او گفت: روز به اين گرمى مناسب با روزه نيست.
چوپان گفت: ...قل نار
جهنم أشد حرا...
(70)
آتش جهنم گرمتر است.
يعنى تو از آتش جهنم خبر ندارى، اگر خبر داشتى
روزه در اين گرما را مناسب مىدانستى.
حجاج گفت: امروز طعام
بخور، فردا روزه، برو.
چوپان گفت: آيا تو ضامن
مىشوى فردا زنده باشم. از كجا؟ شايد امروز روز آخر عمرم باشد.
حجاج متغير شد و گفت: چقدر
كم عقل هستى، چنين خوراك ملوكانهاى كه در عمرت نديده و نخواهى ديد، نمىخورى براى
اينكه روزه هستى؟.
گفت: حجاج! انت جعلته
طيبا؟؛ آيا تو اين خوراك را پاكيزه و خوب قرار دادى؟ اگر خدا عافيت بدهد،
خوراك طيب مىشود هر چند نانجو باشد، اگر عافيت را خدا بگيرد، طيب نيست هر چند اين
سفره باشد؛ يعنى نگاه به جلوه سفره نكن. اگر دندان دردى همراهش باشد، ناگوار است.
اگر از گلو پايين رود، دل درد بگيرد، يا هزار جور بيمارى ديگر، بنابراين، عافيت
خدايى، طعام را طيب مىكند، پس اگر عافيت داد، فرقى بين نانجو و حلوا نيست فقط چند
ثانيهاى از حيث ذايقه فرق مىكند وگرنه از دهان كه پايين رفت، در شكم، مرغ باشد يا
جو فرقى نمىكند.
غرض شوق است. چوپان به شوق ثواب خدا، در آفتاب
سوزان روزه مىگيرد و از طعام ملوكانه حجاج نمىخورد. آيا او شهوت شكم نداشت؟ چرا
اما شوق عالم اعلى اينها را نزد او كوچك كرده بود.
شوق واقعى
گفتيم كه حضرت فرمود: من
اشتاق الى الجنة سلا عن الشهوات
(71).
كسى كه بهشت شناس، بهشت دوست و بهشت طلب شد، به هيچ شهوتى رو نمىآورد. فلان جوان
كه با نگاهى دل و دين مىبازد، چون از عالم ديگر بىخبر است. اگر از حور بهشت با
خبر مىشد، مىفهميد خدا چه مخلوق دلربا و لطيفى دارد و خواستار او مىشد. آنچه در
قرآن و اخبار در وصف حور رسيده است مىفرمايد
(72):
لؤلؤ دست نخورده است
(73).
بعضى از حوريان هستند كه دوازدههزار حور
خدمتگذارشان هستند. به قدرى جمال دارند كه اگر حورى از حوريان بهشتى در اين عالم
ماده، جلوه كند، هيچكس طاقت ديدنش را ندارد. جمال او را نمىشود اينجا طلوع كند،
ملكه زيبايى را در اينجا مىجويد چون خبر از زيبايى حور ندارد.
جمال يوسف را شنيديد كه بىنظير بوده در عالم
ماده، آن مقدارى كه مىشود ظهور كرد، به قدرى دلربا بود كه وقتى در مجلس زنان مصر
وارد شد، كارد و ترنج به دست زنان بود. دستهاى خود را مىبريدند و نمىفهميدند؛ چون
مجذوب جمال يوسف شده بودند
(74).
هنگامى كه وضع برگشت و عزيز مصر مرد و يوسف به
سلطنت مصر رسيد، در برخوردى كه با زليخا داشت، يوسف به او فرمود:
چرا آن كارها را كردى؟.
زليخا گفت: به واسطه جمال
تو بود.
يوسف فرمود: پس چه مىكردى
اگر مىديدى جمال محمد (صلى الله عليه و آله وسلم) ر
(75).
اصل جمال چيز ديگرى است. خيال مىكنى اينها
جمال است. اينها رشحهاى است آن هم موقت و در معرض آفت. اصل جمال در عالم اعلى است
كه خدا تدارك كرده. اصل جمال در بهشت است. اگر كسى از حور بهشتى با خبر شد و شوق به
او پيدا كرد، ديگر مجذوب مىشود؛ چون غير از اين خبر ندارد. چرا بچه به عروسك علاقه
مىورزد چون غير از اين نمىفهمد.
وعدههاى خدا و پيغمبر در او اثر نگذاشته كه
بفهمد همهاش اينجا نيست. جمال مال بعد از مرگ است. نمونهاى از جمال حور را
برايتان بگويم. مروى است نوعى از حوريههاى عظيمى كه جمال مطلق در او طلوع كرده،
حورى است كه بر گونه راستش نوشته شده: محمد رسول الله.
و بر گونه چپش نوشته شده: على ولىالله. بر پيشانى،
الحسن و ذقن، الحسين و لبها
بسم الله الرحمن الرحيم.
اى كسى كه چشمت به دنبال اين زن و آن زن است،
تو كجا و حور كجا؟
چشم آلوده نظر از رخ جانان دور است
|
|
بر رخ او نظر از آينه پاك انداز
(76)
|
اى چشم چران! تو كجا و حور كجا! شوخى نيست لطيف است. دلى كه تير
زهر آلود شيطان به آن خورده
(77)،
از وصل حور محروم است. كسى كه شوق به بهشت داشته باشد از شهوت حتى حلالش نيز حاضر
است بگذرد.
خوشيهاى دنيا را كه مىخواهند وصف كنند از شب عروسى مثالى بالاتر
نمىشود بزنند. جوان عزب و حجله. شوق به بهشت او را از حجله عروسى به حجلهگور
مىكشاند. بشنويد ببينيد ايمان چه مىكند. شوق به بهشت و ثواب خدا چه مىكند.
شوق اعجابانگيز حنظله
حنظلة بن ابى عامر راهب، جوانى است
تازه مسلمان؛ ولى ايمان دارد. شوق دارد. دختر عثمان يكى از بزرگان مدينه را عقد
كرده است. شب عروسىاش مصادف شد با جنگ احد. داستانش را كه شنيدهايد. خود پيغمبر
(صلى الله عليه و آله وسلم) با عدهاى از اصحاب به جبهه جنگ در چند كيلومترى مدينه
رفته بودند. بامدادان از حجله تكان خورد. لباس جنگ پوشيد. عروس دامنش را گرفت كه
كجا مىروى؟ گفت: مگر نمىدانى، پيغمبر در جبهه جنگ است. ياور
مىخواهد. مىخواهم جانم را فداى محمد كنم.
گفت: پس صبر كن دو نفر گواه باشند كه ديشب تو
با من جمع شدى و اگر اولادى پيدا شد، بدانند از تو است. فورا دو نفر را پيدا
كرد و گواه گرفت. حنظله به سمت جبهه جنگ رفت. بعدا از زن علت خواهشش را پرسيدند.
گفت: ديشب همين كه خوابم برد ديدم حنظله به آسمان رفت. فهميدم
كه شوهرم مىرود و كشته مىشود. خواستم اگر اولادى پيدا شد، بدانند از اوست.
عجيب اينجاست كه اين جوان به غسل جنابت هم نرسيد. نمىدانم اين چه
كشش الهى بود كه التفات به غسل جنابت هم نبود. شمشيرش را برداشت و راه احد را در
پيش گرفت. آنجا كه رسيد، نخست سلامى به رسول خدا كرد و عرض كرد:
اجازه مىدهيد نبرد كنم. پيغمبر اذنش داد. تصادفا خود
ابوسفيان هم در جبهه جنگ آمده بود. به او حمله كرد و ضربتى به ابوسفيان زد كه به
مركبش خورد و ابوسفيان افتاد. قريش دور حنظله جمع شدند و بالأخره او را شهيد كردند.
رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم) فرمود: مىبينم ملائكه
دورش را گرفته او را غسل مىدهند؛ چون به غسل جنابت نرسيده بود لذا ملقب شد
به غسيل الملائكه؛ كسى كه ملائكه او را غسل دادند
(78).
اگر شوق نباشد، چهكسى ميتواند از خوشيهاى نفس صرف نظر كند؟ چهكسى
از پول، دل مىكند؟ چگونه بر شهوات و لذايد نفس، صبر مىكند؟
اشتاق الى قربك فى المشتاقين
(79).
با شوق، هر مشكلى آسان مىشود.
بعضى پيرمردها را مىبيننيد كه نود ساله است، يك مشت استخوانى است
اما روز گرما را روزه مىگيرد؛ چون شوق دارد؛ چنانچه اهل دنيا با چه شوقى دنبال
دنيا مىدوند و با هر زحمتى مىسازند و عدهاى هم از اين طرف، شوق به آخرت دارند.
گريه شوق از فراق بهشت برزخى
شيخ محمود عراقى كتابى فارسى به نام
دارالسلام دارد. در آخرش در باب مكاشفات، از خودش
مكاشفهاى مىگويد. شبى در كربلا براى زيارت آمده بودم. پشت بام مدرسه بودم. يك
مرتبه ابواب عالم ملكوت برايم باز گرديد و بهشت و نعمتهاى برزخى آن را مشاهده كردم.
از بستانها و انواع نعمتها به اندازهاى لذت مىبردم كه وقتى به من گفتند برگرد،
شروع كردم به گريستن. مىگفتم: نمىخواهم به دنيا برگردم. با
چنين خوشى، كجا برگردم. در دنيا اين همه دردسرها هست، حالا راحتم.
گفتند: حالا زود است.
مىفرمايد: وقتى به خود آمدم همينطور از فراق
بهشت گريه مىكردم.
ديگرى از خوبان قريب به همين مكاشفه برايش پيدا شد. از وقتى كه به
حال خود برگشت تا دو ماه از فراق بهشت و آن عالمى كه نشانش دادند، گريه مىكرد تا
اينكه از شوق بهشت مرد. راستى چنين است؛ چنانچه مولا اميرالمؤمنين در خطبه همام،
در صفات پرهيزگاران فرموده:
اگر نبود اجلى كه خدا قرار داده حايل باشد بين
مؤمن و آنچه خدا وعده داده است، شخص مؤمن قالب تهى مىكرد از شدت شوق نسبت به عالم
اعلى.
اصحاب حسين (عليه السلام) و
مشاهده جايگاه خود در بهشت
از امام مىپرسند اصحاب حسين چه شد كه رفتند و خودشان را در درياى
لشكر انداختند؛ جلو تيرها، نيزهها و شمشيرها و اين قسم جانفشانى كردند؟
حضرت فرمود: شب عاشورا وقتى جدم حسين (عليه
السلام) آنها را امتحان كرد، ديد ثابت قدم هستند و حسين را رها نمىكنند. آنگاه
اشاره فرمود پرده عقب رفت، فرمود: مقامتان را ببينيد. عالم ملكوت را در عالم ملك
آشكار فرمود. هر كدام، حوريان كاخهاى بهشت را مىديدند. خود آقا مىفرمود آى زهير!
جاى تو اين است. آى برير! جاى تو اين است. چه شوقى پيدا كردند. شب عاشوراى كذايى،
برير سيدالقراء، اين فقيه و عالم بزرگ، مزاح مىكرد. به او گفتند امشب شب شوخى
نيست. گفت: قوم من مىدانند من هيچ وقت اهل مزاح و شوخى نبودم؛ ولى امشب شب سرور و
مزاح است؛
زيرا نيست فاصله بين ما و
وعدههاى خدا، وصل با حور مگر اينكه آفتاب بزند و جنگ بر پا شود و ما جانمان را
فداى حسين كنيم.
نه تنها آنها حسين را دوست مىداشتند بلكه حسين هم به آنها
علاقهمند بود. آه از آن ساعتى كه آقا نظرى به راست و چپ كرد، ديد ديگر كسى باقى
نمانده:
نظر يمينه و شماله فلم ير احدا من اصحابه و
انصاره فنادى بأعلى صوته: يا مسلم ابن عقيل! يا هانى بن عروه! يا حبيب! يابرير!.
ندانم چه منظورى داشته كه ارواح شريف و اصحاب را مخاطب قرار داده،
شايد مىخواسته سكونى در او پيدا شود، مواجه با آنها شود، يك يك آنها را صدا زد. دو
- سه كلمه جانگذار گفت. فقط كلمهاى از آن را بگويم: قوموا عن
نومتكم و ادفعوا عن حرم الرسول
(80).
اى اصحاب با وفاى من! از خواب ناز برخيزيد و
به فرياد حرم پيغمبر برسيد.