ايمان

شهيد محراب آيةالله دستغيب

- ۳ -


سختى صبر بر اخلاص‏

صبر بر اخلاص را طورى بيان كنم كه همه متوجه شوند؛ يعنى آدمى هر كار خيرى كه مى‏كند، تنها براى خدا باشد. چيز ديگرى در كار نباشد. البته خيلى سخت است؛ مثلا فرض كنيد شخصى در راه خيرى، مى‏خواهد پولى بدهد، غير از خدا چيزى منظورش نباشد. واقعا مشكل است. به قدرى نفس پست و رذل است مى‏گويد براى ديگران بگو تا تو را بزرگ شمارند. نفسش مى‏گويد بگو تا اقلا به تو بگويند بارك الله. به يك بارك‏الله ساخته است. انسان وقتى با خدا جل جلاله بخواهد معامله كند بايد غير از خدا هيچ فردى با خبر نشود. ابتدائا و استدامة. البته اين اخلاص، در نهايت سختى است:

و ما يلقاها الا الذين صبروا... (53).

اخلاص امام زين‏العابدين (عليه السلام)

مانند آقا زين‏العابدين(عليه السلام) شبها كه مى‏شد نقاب به صورتش مى‏انداخت طعام و كيسه پول را به دوش مى‏گرفت و در خانه‏ها در مى‏زد. خانه سادات و بستگان. اينها همه نمى‏دانستند كه اين آقا كيست بلكه ناسزا به زين‏العابدين‏مى‏گفتند كه آقا باز شما به فكر ما هستى ولى پسر عموى ما على بن الحسين هيچ فكر ما نيست. با آقا گله از زين‏العابدين مى‏كردند. شبى كه امام زين‏العابدين از دار دنيا رفت، ديدند آن آقاى هر شبى نيامد، آن وقت فهميدند كه آن آقا خودش زين‏العابدين (عليه السلام) بوده است. اين است نمونه صبر بر اخلاص كه هيچ‏كس نفهمد جز خدا. البته خيلى تحمل لازم دارد كه آدمى لجام نفسش را بگيرد و گاه مى‏شود اولش اخلاص است امام بعد نفسش تاب نمى‏آورد، مى‏گويد بگو ما چنين كرديم و چنان كرديم. نفس نمى‏گذاردش، تا خرابش نكند ولش نمى‏كند. مرد مى‏خواهد صبر كند و آن را در حساب خدا بگذارد. اگر توى حساب خدا هست چرا توى حساب مردم مى‏آورى؟

خوشتر آن باشد كه سر دلبران   گفته آيد در حديث ديگران (54)

داستانى شگفت از صبر بر اخلاص‏

بعدازظهر ماه مبارك رمضان، روزه و خسته‏ايد. داستانى از اخلاص و صبر بر اخلاص بگويم كه نمونه دست بيايد در عمرت ببين از خودت اخلاص سراغ دارى يا نه.

در كتاب ثمرات الاوراق - كه از كتب قديمه است - حكايتى نوشته كه خلاصه‏اش اين است: در جزيره نزديك موصل، قطعه‏اى آبادى است بين تركيه و موصل به نام جزيره. آن‏جا يك نفر از اعيان و اشراف عرب به نام خزيمه بوده. لقبش يادم نيست تقريبا حاتم زمان خودش، ثروتمند و كريم بود. هميشه در خانه‏اش باز و از اطراف، فقرا به او رو مى‏آوردند. شعرا مى‏آمدند صله مى‏گرفتند. خلاصه سالها عمرى به داد و دهش گذرانده بود تا وقتى روزگار برگشت. حكمت الهى بود كه فقير شود. مال و قدرت رفت به قسمى كه ديگر هيچ در دستش نماند. بعد كارش رسيد به جايى كه كسى هم قرضش نمى‏داد. اين ديگر خيلى سخت است. قرض هم به او نمى‏دادند. ناچار خانه نشين شد. شروع كرد به فروختن فرش و اثاثيه‏اى كه داشت و از فروش آنها معيشت مى‏كرد. خيلى هم زندگى سخت مى‏گذرد. آدمى كه هميشه در خانه‏اش باز بود، حالا در خانه بسته و از فروش اثاثيه خانه معيشت مى‏كند. در همين اوقات بود كه نوشته است. حاكم وقت آن جزيره به نام عكرمه، روزى در مجلس، احوال خزيمه را مى‏پرسد كه: خزيمه چطور است؟ مدتى است او را نمى‏بينم.

گفتند: آقاى حاكم چه خبر دارى از اين بيچاره، آبرويش رفته، مال ندارد، گدا و خانه‏نشين شده. در خانه چيز فروشى مى‏كند. دستش خالى شده است.

عكرمه خيلى دلش سوخت. رقت كرد. مسأله حساب خداست. بنده خيلى ميل دارم فتوت و اخلاص و صبر بر اخلاص در اين داستان روشن بشود. وقتى شب شد، از بيت‏المالى كه زير دستش بود، چهارهزار اشرفى برداشت، در چهار كيسه كرد و به دست غلامش داد. مركبى، خودش سوار شد يك مركب هم غلامش تا حدود خانه خزيمه آمد. آن‏جا براى اين‏كه غلام هم نفهمد، از غلام هم پنهان مى‏كند. مى‏خواهد يك عمل خالصى بكند كه فقط خدا بداند و بس، به غلام گفت: تو برگرد و پولها را به من بده. خودش حمالى كرد. آقاى حاكم با آن شأن و جلالش پولها را به دوش انداخت و حمالى كرد. در تاريكى سر و صورتش هم بسته، آمد در خانه خزيمه در زد. خزيمه بيرون آمد و گفت: كيست؟. گفت: يك نفر عرب هستم اين را براى تو آورده‏ام. گفت: چيست؟.

گفت: چهارهزار دينار است، چيزى نيست. شنيده بودم كه تو گرفتار شدى، اين پول را آورده‏ام.

گفت: تا تو را نشناسم پول را نمى‏گيرم. گفت: چكار دارى كيستم. پول را بگير نمى‏خواهم مرا بشناسى.

خزيمه هم محكم گفت: تا نگويى كه كيستى، پول را من نمى‏گيرم.

آن هم ناچار شد يك لقب جعلى به عنوان كلى گفت: انا جابر اثرات الكرام؛ من يك آدمى هستم كه لغزشهاى صاحبان كرم را جبران مى‏كنم. كريمهايى كه لغزش پيدا مى‏كنند، مال از كفشان مى‏رود، من به دادشان مى‏رسم و پول مى‏دهم. اين را گفت و گريخت.

خزيمه، كيسه‏هاى اشرفى را به خانه آورد و همسرش را صدا زد كه چراغ را روشن كن تا ببينم چقدر است.

زن گفت: ما كه چراغ نفت نداريم. خزيمه گفت: خوب صبر مى‏كنيم تا روز بشود.

زن پرسيد: كى چنين مالى را در نصف شب آورد؟.

خزيمه گفت: هرچه كردم اسمش را بگويد، نگفت، فقط گفت: انا جابر اثرات الكرام! اين را گفت و رفت، بيش از اين ديگر چيزى نگفت.

حال بشنو از عكرمه؛ همان حاكم كه اين مال هنگفت را به اين بيچاره داد، وقتى كه به خانه رسيد، زنش سخت ناراحت بود، يقه پاره كنان و موى كنان. عكرمه گفت: چه شده؟.

گفت: اين وقت شب كجا رفتى؟ كجا بودى؟.

عكرمه گفت: كارى داشتم رفتم.

گفت: خير! حتماً نزد زن ديگرى رفتى؛ خانه اين و آن و اين موقع از شب به چه مناسبت؟.

عكرمه گفت: والله! پاى زنى در ميان نبوده كارى داشتيم رفتيم.

زن آرام نگرفت. وضع زنها هم بخصوص در چنين مواقعى معلوم است، اين‏قدر خودش را مى‏زند و مى‏گويد: خودم را مى‏كشم. خلاصه بايد به من بگويى كجا رفتى.

اجمالا گفت: والله! قسم مى‏خورم برايت كه من زن نگرفته‏ام.

او حتى به زنش هم نمى‏خواست بگويد. نمى‏خواست زنش هم بفهمد؛ ولى زن رها نمى‏كرد. عكرمه گفت: پس به تو مى‏گويم. جريان اين است كه شنيدم خزيمه خانه‏نشين شده من هم رفتم چهار هزار دينار به خانه‏اش بردم. از من پرسيد كيستى؟ نامم را نگفتم تنها گفتم: انا جابر اثرات الكرام ، همين را گفتم و آمدم.

اين هنگام بود كه زن آرام گرفت و گذشت.

خزيمه پولها را به كار انداخت و با مقدارى از آن، متاعهايى خريد و سفرى به شام كرد و نزد خليفه اموى رسيد. خليفه گفت: چند سال است اين‏جا نمى‏آيى، چطور شده است؟.

گفت: بلى مدتى روزگار بر ما سخت گرفته بود، تهديست شده بودم.

گفت: مى‏خواستى سوار بشوى بيايى و به من بگويى تا جبران كنم.

گفت: حقيقتش اين است پولى كه كرايه بدهم نداشتم.

خليفه پرسيد: پس چطور حالا آمدى؟.

گفت: فرجى شد براى من و آن اين است كه شبى در تاريكى يك نفر سر و صورت بسته چهار هزار دينار به من داد و رفت، هرچه پرسيدم اسمت چيست، نگفت، فقط گفت: انا جابر اثرات الكرام.

خليفه گفت: اى كاش! من او را مى‏شناختم و اين كرم، فتوت و اخلاص را تقدير مى‏كردم.

موقعى كه خزيمه خداحافظى كرد، خليفه اموى خواست گرفتاريهاى او را جبران كند، گفت: مى‏خواهم حكومت جزيره را به تو بدهم. خزيمه پذيرفت و حكومت جزيره را كه عكرمه بيچاره حاكمش بود، عزل شد و خزيمه حاكم شد. خليفه گفت: حالا كه رفتى، عكرمه را معزول كن و حسابش را با بيت المال به دقت تصفيه كن، اگر ديدى خيانتى كرده، دست بسته او را به شام بفرست.

خزيمه، حكم حكومتى جزيره را گرفت و حركت كرد و طبق مرسوم، حاكم جديد قبل از آمدنش به محل حكومت، قاصدى قبلا به اهالى خبر مى‏داد. با آمدن قاصد، عكرمه خبر شد و با عده‏اى با كمال احترام به استقبال آمد و خزيمه را به محل حكومت برد و سر جايش نشاند و يك كلمه به او نگفت من چه كسى هستم.

اين را هم مى‏خواهم بگويم: بعضى هستند اگر هزار تومان به كسى دادند، تا آخر عمر يادآورى‏اش مى‏كنند، خدمتى كه به كسى كردند با منت گذاشتن و من چنين كردم، من با تو چنان كردم، من بزرگت كردم، من فلان كردم، خلاصه با اذيت كردن، اجر خودشان را باطل مى‏كنند:

... لا تبطلوا صدقاتكم بالمن و الأذى... (55).

پس از آن‏كه خزيمه استقرار پيدا كرد و به منصب حكومت نشست، گفت: عكرمه را بياوريد. حاكم معزول را آوردند و گفت صورت حساب پس بده در صورت حساب چند هزار دينار كسر بود كه آن جمله آن چهار هزار دينارى بود كه آن شب به خود اين بى‏مروت داده بود. بالأخره كسر آورد. خزيمه گفت: عكرمه! بايد جبران كنى.

گفت: والله! خدا مى‏داند من نخورده‏ام و نه جايى ذخيره كرده‏ام.

گفت: او را به زندان بيندازيد. بيچاره! عكرمه، حاكم معزول و همان كسى كه چهارهزار دينار به خود اين حاكم فعلى داده بود، به زندان رفت و يك كلمه نگفت من همانم كه آن شب چهار هزار دينار براى تو آوردم، تو حالا اين جور تلافى مى‏كنى، چيزى نگفت؛ چون اگر براى خدا بوده، ديگر نمى‏شود به ديگرى بگويد، ديگر منت نمى‏گذارد. زندان فايده نكرد؛ زيرا پولى نداشت كه بدهد. خزيمه گفت: او را شكنجه كنيد. زندان فايده نكرد؛ زيرا پولى نداشت كه بدهد. خزيمه گفت: او را شكنجه كنيد. حاكم معزول را زير شكنجه انداختند. اين‏جا ديگر زن عكرمه طاقت نياورد، پيغامى براى خزيمه حاكم جديد فرستاد و گفت: آيا جبران تلافى جابر اثرات الكرام اين است؟.

همين يك كلمه پيغام را برايش داد. تا خزيمه اين جمله را شنيد فورا فرستاد از زندان او را آوردند بلكه مى‏نويسند خودش رفت افتاد روى دست و پايش عذرخواهى كرد، پايش را دراز كرد و گفت: زنجير پايت را به پاى من ببند، اما او نپذيرفت.

باز گفت: تو سوار بشو من پياده.

گفت: ابدا من كارى نكرده‏ام.

خزيمه گفت: مگر نه اين است كه تو آن شب مرا نجات دادى.

گفت: براى تو كه نبود.

بالأخره او را با كمال عزت و احترام نزد خليفه اموى آورد و گفت: اين همان جوانمرد است، حاكم معزول قبلى است. نوشته‏اند خليفه اموى هم مال زيادى به او داد و خواست او را بر سر پستش برگرداند؛ او نپذيرفت و گفت: جزيره را نمى‏خواهم آن را براى همين خزيمه بگذار. محل ديگرى را به او داد و با كمال عزت و احترام به آن‏جا رفت.

محل شاهد من، اخلاص است، زير شكنجه مى‏رود، زندان مى‏رود، اما از احسانى كه به طرف كرده نمى‏گويد. منت نمى‏گذارد. اين‏قدر آدمى صابر باشد كه عمل خالصش را غير خدا كسى نداند، كارى را كه براى خدا كرده است، آشكار نكند، سر طرف منت نگذارد، اذيت نكند، تلافى نخواهد، توقع تلافى داشتن از ديگرى، بى‏صبرى است صبر؛ يعنى توقع تلافى نداشته باش كه مبادا توقع تو، آن خير را خرابش كند بگذاريد در حساب خدا، فقط او بداند و بس.

امام حسين و امام صادق (عليه السلام) اطعام فقرا

نوشته‏اند كه روز يازدهم آمده بودند اطراف بدن ابى عبدالله الحسين (عليه السلام) زخمها را كه نگاه مى‏كردند در كتف امام حسين (عليه السلام) بر آمدگى و آثار زخمى بود كه هيچ شباهتى به زخم شمشير و نيزه و تير نداشت. گويند: اين موضوع را خدمت آقا زين‏العابدين على‏ابن‏الحسين (عليه السلام) عرضه داشتند، حضرت فرمود: از بس در شبهاى تار، آرد، خرما و پول به كتفش مى‏گرفت به طورى كه هيچ كس نداند و در خانه فقرا مى‏زد و به آنها عنايت مى‏كرد (56).

رويه هر يك از ائمه ما چنين بوده است. معلى بن خنيس، ناظر خرج امام صادق (عليه السلام) مى‏گويد: شب تاريك بود و نم‏نم باران مى‏آمد. در تاريكى ديدم كسى حركت مى‏كند. دقت كردم ديدم مولايم امام صادق (عليه السلام) است. زير طاق كه حضرت رسيد، آنچه همراه داشت افتاد. در تاريكى ديدم امام مى‏گويد: اللهم رده علينا؛ خدايا! به من برگردانش. دانه دانه جمع مى‏كند. پيش رفتم گفتم آقا! سلام عليكم و همراه حضرت جمع كردم. ديدم قرصهاى نان است. گفتم آقا! اين موقع شب كجا تشريف مى‏بريد؟ فرمود: براى فقيرهايى كه اين‏جا خوابيده‏اند (سقيفه بنى ساعده) مى‏خواهم نان ببرم. عرض كردم آقا! اجازه بدهيد من به دوش بكشم و همراهتان بيايم. فرمود: خودم اولى هستم. خود امام به دوش كشيد. وقتى نزد فقرا آورد، همه خوابيده بودند. دانه‏دانه يك نان پهلوى هر كدام مى‏گذاشت و مى‏رفت‏ (57).

انسان وقتى كه كار خيرى مى‏كند بايد آن را در حساب خدا بگذارد، نه در حساب ديگرى. در عمرت چند عمل از خودت سراغ دارى كه در حساب خدا گذاشته باشى و بس. غير از خدا هيچ كس منظور تو نبوده و غير از پروردگار هم هيچ نظرى نداشتى؟ نسبت به حبيب بن مظاهر - سلام الله عليه - و ساير شهدا هم دارد وقتى كه حبيب كشته شد - در كتب مقاتل نوشته‏اند - كشته شدن حبيب، امام حسين را تكان داد. شدت علاقه چه مى‏كند. حبيب در دل حسين جاكرده بود كه داغ حبيب اين‏قدر آقا را صدمه زد. حبيب از دنيا رفت، امام حسين گفت: احتسبه عندك؛ خدايا! اين مرگ حبيب را در حساب تو قرار دادم. در حساب تو يعنى براى تو صبر مى‏كنم. حبيب را در راه تو دادم و براى تو هم صبر مى‏كنم و كارى هم به هيچ كس ندارم.

عمل خالص مقبول درگاه الهى‏

يك نفر را مى‏آورند در قيامت كه اعمال خير زياد داشته لكن اين اعمال، هم براى خدا بوده، هم خلق. هم نمايش نفس بوده، هم رضاى خدا. ندا مى‏رسد: ما خوب شريكى هستيم، هر چيزى كه شريكى است نمى‏خواهيم، از شريك مزدت را بگير (58). اگر عمل خالص از ما سر زده كه شريك نداشته باشد. نفس ما در كار نبوده باشد. هوا و هوس و نمايش نبوده است. هرچه را كه حساب مى‏كنيم آن عملى كه بشود به آن اطمينان پيدا كرد كه در اين عمل هيچ نظرى نبوده، نه ابتدائا و نه استدامة از خود سراغ نداريم. گاهى هم مى‏شود اولش خوب است، بعد خرابش مى‏كند. اولش غير از خدا كسى در نظرش نبوده؛ ولى بعدش سمعه مى‏كند و به ديگران مى‏گويد. تظاهر مى‏كند. كار خراب مى‏شود. بگذريم اگر شبى سحرى در جاى خلوتى دلت سوخت، از گناهانت اشكت ريخت، خيلى كار مى‏كند؛ چون واقعا مى‏شود گفت خيلى قريب به اخلاص است.

در ميزان عمل، هيچ چيز سنگين‏تر از قطره اشك چشمى كه از خوف خدا ريخته گردد نيست. قطره اشك شور، و وزنى ندارد؛ ولى وقتى خالص شد و تنها براى خدا باشد، خيلى اثر دارد. خيلى كار از آن مى‏آيد درياها آتش را خاموش مى‏كند.

گريستن خالصانه در عزاى حسين (عليه السلام)

همچنين عمل خالص اگر ان‏شاءالله پيدا مى‏شود، در عزاى حسين است. گريه بر حسين است. اين گريه كه ديگر تظاهرى ندارد. گريه وقتى از روى محبت و علاقه باشد، در حساب حسين (عليه السلام) است. اميد است پروردگار كريم از اين راهها لطفى بفرمايد وگرنه عمل خالص كه قابل اين درگاه باشد از خودم سراغ ندارم. من و تو كه سهل باشد، بزرگان ناله مى‏كنند. امام زين‏العابدين (عليه السلام) عرض مى‏كند: أللزاد ابكى ام لبعد مسافتى‏ (59)

؛ آيا گريه كنم بر كمى توشه سفر آخرتم يا گريه كنم بر طولانى بودن سفرم.

مى‏گويد: خدايا! دستم خالى است. عملى از خود سراغ ندارم. ما چه بگوييم. جايى كه عقاب پر بريزد، از پشه لاغرى چه خيزد. راه همان است كه خود امام زين‏العابدين (عليه السلام) فرمود كه:

و لا ينجينى منك الا التضرع اليك و بين يديك‏ (60).

راه ما منحصر است به اين‏كه از در زارى و شكستگى درآييم. بعدازظهر روز ماه رمضان، زارى رورزه‏داران خيلى كار مى‏كند. رحمت خدا را به تلاطم مى‏آورد:

ان كان فضلك لا يرجوه ذو فرط فمن يجود على العاصين بالكرم‏ (61).

اگر احسان تو، فضل تو، براى خوبان و صاحبان اخلاص و صابرين بر اخلاص است، پس من بدبخت و امثال من چكار بكنيم و رو به چه كسى بياوريم؟.

ما كه از خودمان اخلاصى سراغ نداريم، پس فضل و كرمت اگر براى آنها باشد، گنهكاران و روسياهان چكار بكنند؟

آقا! با مسلم بن عوسجه آمد بالاى سر حبيب در حالى كه در كار جان دادن بود. مسلم گفت: حبيب! اگرچه من هم به همين زودى به تو مى‏رسم ولى اگر ماندنى بودم، به تو مى‏گفتم وصيتى كن، حالا وصيتى هم دارى؟.

حبيب گفت: بلى. وصيتش چيست؟ به قربان محبت! حب اين است، نه زن، نه بچه، نه زندگى، نه سامان. حبيب زخم خورده بر زمين افتاده، نگفت آبم بده، نگفت زخمم را ببند، نگفت از ميدان بيرونم ببر كه زير دست و پاى اسبها لگد مال نشوم، نگفت خانه، تنها گفت: دست از حسين بر ندار.

جز مهر حسين هر آنچه باشد به دلم   خون ساز و ز راه ديده‏ام بيرون كن

آى حبيب عزيز كه سفارش حسين را به مسلم كردى آن وقتى بود كه حسين صحيح و سالم بود، جايت خالى بود وقتى كه ببينى آقا در گودال قتلگاه افتاده، مثل نگين انگشتر، لشكر او را احاطه كرده است. يك عده با شمشيرها، عده‏اى با نيزه‏ها، آه! آه! بدن آقا را قطعه قطعه كردند.

گفتار پنجم: ايمان و رسيدن به سعادت‏

والعصر * ان الانسن لفى خسر * الا الذين ءامنوا و عملوا الصلحت و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر.

ايمان كه راه نجات است و انزال كتب و ارسال رسل و آيات الهى براى زيادتى آن است، آدمى را به سعادت امن مى‏رساند. در دنيا و آخرت، آسايش حقيقى مى‏آورد. حالا ببينيم ايمان از كجا پيدا مى‏شود؟ گفتيم از اميرالمؤمنين بايد پرسيد. حضرت فرمود ايمان چهار ستون دارد. سپس خود حضرت آنها را شرح و بسط مى‏دهد:

فالصبر من ذلك على اربع شعب: الشوق و الشفاق و الزهد و الترقب‏ (62).

پيدا شدن و كامل شدن صبر چهار شعبه دارد. از اين چهار جهت است كه آدمى داراى قوه صبر مى‏گردد: شوق، ترس، زهد و انتظار.

آن‏عملى كه بشود به آن اطمينان پيدا كرد و در اين عمل هيچ نظرى نبوده نه ابتدائا و نه استدامة، از خود سراغ نداريم. گاهى هم مى‏شود اولش خوب است بعد خرابش مى‏كند. اولش غير از خدا كسى نبوده؛ ولى بعدش سمعه مى‏كند و به ديگران مى‏گويد. تظاهر مى‏كند و كار خراب مى‏شود. بگذريم اگر شبى سحرى در جاى خلوتى دلت سوخت، از گناهانت اشكت ريخت، اين اشك خيلى كار مى‏كند؛ چون واقعا مى‏شود گفت خيلى قريب به اخلاص است.

فرمود در ميزان عمل هيچ چيز سنگين‏تر از قطره اشك چشم كه از خوف خدا ريخته گردد، نيست. قطره اشك‏شور، وزنى ندارد؛ ولى وقتى خالص شد، تنها براى خدا باشد، خيلى ارزش دارد. خيلى كار از آن مى‏آيد. درياها آتش را خاموش مى‏كند.

اثرات شگفت‏انگيز شوق به بهشت‏

اما شوق: من اشتاق الى الجنة سلا عن الشهوات‏ (63).

آدمى تا شوق به چيزى پيدا نكند، گذشت نمى‏كند. وقتى اميد به بهشت و ثواب خدا پيدا كرد، دست از هوسرانى بر مى‏دارد. ديگر حرص نمى‏زند. از گناه پرهيز مى‏كند. سعى در هر خيرى مى‏كند، آدمى كه شايق باشد به كارهاى دنيوى مثلا فلان جنس را اگر از خارج بياورد، استفاده فراوان مى‏كند چقدر زحمت مى‏كشد؛ زحمت بى‏خوابى و رنج بردن برايش آسان مى‏گردد.

چنين شخصى چون شوق به استفاده دارد، خواب عزيز را بر چشم خود حرام مى‏كند و مشقتهاى ديگر را، زحمت مسافرت و دورى از وطن و همسر و فرزندان را تحمل مى‏كند. آيا اگر كسى شوق به بهشت در او پيدا شد، نماز صبحش قضا مى‏شود؟ براى استفاده دنيوى، خواب نمى‏رود پس چگونه براى بهشت، هنگام نماز خوابش مى‏برد. اين‏كه مى‏بيند مسامحه مى‏كند، در خرج كردن بخل مى‏كند، مال اين است كه شوق نيست. در امر دنيا چقدر پول مى‏ريزد. به اميد بهشت شد، چقدر زيادتر كار مى‏كند لكن اميد ضعيف است. اگر اميد به ثوابهاى الهى و وعده‏هايى كه خدا در قرآن داده است باشد، اثر مى‏كند، اين همه آيات قرآن درباره بهشت براى چيست؟ بلكه شايد شوقى در انسان پيدا شود و به بركت آن شوق، صبر كنى. دو نفرى كه با يكديگر دعوا و گفتگو دارند، نزد يكى بگو خدا در قرآن فرموده: ...ألا تحبون أن يغفر الله لكم... (64)؛ آيا دوست نمى‏دارى كه خدا تو را بيامرزد؟ تو عفو كن تا خدا از تو بگذرد. ...وليعفوا وليصفحوا... (65) به سينه‏ات مى‏زند و مى‏گويد اين حرفها چيست؟ چون اميد داشت، آرزوى بخشش خدا را داشت تا او را يادآور شدى، فورا ترتيب اثر مى‏داد پس وقتى كه الهى العفو هم مى‏گويد، دل در كار نيست. اگر آرزويش آمرزش خدا باشد، خداوند مى‏فرمايد مى‏خواهى به اين آرزويت برسى، پس عفو كن، كوتاه مى‏آمد.

نعمتهاى شوق‏آور

ثوابهايى كه خدا در قرآن مجيد بيان فرموده، اين همه تشويق به نعمتهايى كه در بهشت آفريده است‏ (66). مقدارى از خوراكيها و آشاميدنيهاى بهشتى را بيان مى‏فرمايد كه خوراكش هميشگى است ...أكلها دائم و ظلها... (67). درخت بهشتى، مثل دنيا نيست. اشتراك در لفظ و اختلاف در حقيقت است. دائما ميوه‏دار است. ديگر آن‏كه‏بوى عطرش تا هزار سال راه مى‏آيد و دائما كسى كه مى‏خواهد بخورد، اشتها دارد. سنگينى هم ندارد هرچه مؤمن بخورد. چه خوراكى است كه دائما بخورد و سنگين هم نشود. ديگر آن‏كه‏هر ميوه‏اى از ميوه‏هايش يكصدهزار مزه دارد.

آشاميدنى‏اش را مى‏فرمايد: مؤمن در بوستانهايى است كه چهار چشمه از زير قصرش در حركت است‏ (68). جوى آب صاف كه دگرگون نشده، تغيير نكرده. جوى ديگر از عسل خالص با صفا. نهر ديگر از شير؛ نه شير در پستان گاو كه كثيف است بلكه خالص. نهرى از شراب لذت‏آور؛ نه شراب دنيوى نجس مست‏كننده بلكه شراب هوش دهنده‏ (69).

چنين خوراكى و آشاميدنى براى چه كسانى است؟ براى آنان‏كه چند ساعت در روز ماه رمضان خودشان را گرفتند از خوردنى و آشاميدنى. آن‏كه روزه نمى‏گيرد؛ چون آن خبر در او اثر نگذاشته، شوق به بهشت ندارد، لذا از سيگارى، نانى، آبى نمى‏گذرد؛ چون ايمان نيست يا ضعيف است وگرنه اگر اگر ايمان قوى شد، شوق مى‏آيد، تمام اين امور برايش آسان مى‏گردد.

گفتگوى جالب حجاج و چوپان‏

در بعضى از تواريخ نوشته‏اند كه وقتى حجاج بن يوسف ثقفى استاندار حجاز شده بود، با دستگاه حكومتى حركت مى‏كرد براى محل مأموريتش. در اثناى راه قبل از ظهر به محلى رسيد. آن‏جا خيمه و خرگاه نصب كردند و دو طرف خيمه را بالا زدند تا هوا كوران شود و جريان پيدا كند. سفره كه پهن كردند همين‏طور كه نگاه مى‏كرد در مسافت دور، چوپانى و چند گوسفند به چشم او خورد. چوپان در اثر گرماى زياد و سوزش آفتاب سرش را زير شكم گوسفندى كرده كه لااقل آفتاب بر سرش نتابد. حجاج شقى رقتى كرد و گفت: برويد آن چوپان را بياوريد.

چوپان را آوردند. او اعتنايى به حجاج نكرد. حجاج گفت: بنشين. چوپان گفت: كار دارم بايد مواظب گوسفندانم باشم.

حجاج گفت: فعلا اين‏جا، هم سايه است، هم طعام لذيذى است، بنشين، خوراك بخور، استراحت بكن و آن وقت برو.

شبان گفت: قبلا جايى دعوت دارم.

حجاج تعجب‏كنان گفت: كجا؟.

چوپان گفت: جايى كه از مهمانى تو بزرگتر است.

حجاج تعجب كرد و گفت: او كيست؟.

چوپان گفت: من روزه دارم و روزه‏دار، مهمان خداست.

چوپان بيابانى و اين ايمان خيلى شگفت‏آور است. حجاج به او گفت: روز به اين گرمى مناسب با روزه نيست.

چوپان گفت: ...قل نار جهنم أشد حرا... (70) آتش جهنم گرمتر است.

يعنى تو از آتش جهنم خبر ندارى، اگر خبر داشتى روزه در اين گرما را مناسب مى‏دانستى.

حجاج گفت: امروز طعام بخور، فردا روزه، برو.

چوپان گفت: آيا تو ضامن مى‏شوى فردا زنده باشم. از كجا؟ شايد امروز روز آخر عمرم باشد.

حجاج متغير شد و گفت: چقدر كم عقل هستى، چنين خوراك ملوكانه‏اى كه در عمرت نديده و نخواهى ديد، نمى‏خورى براى اين‏كه روزه هستى؟.

گفت: حجاج! انت جعلته طيبا؟؛ آيا تو اين خوراك را پاكيزه و خوب قرار دادى؟ اگر خدا عافيت بدهد، خوراك طيب مى‏شود هر چند نان‏جو باشد، اگر عافيت را خدا بگيرد، طيب نيست هر چند اين سفره باشد؛ يعنى نگاه به جلوه سفره نكن. اگر دندان دردى همراهش باشد، ناگوار است. اگر از گلو پايين رود، دل درد بگيرد، يا هزار جور بيمارى ديگر، بنابراين، عافيت خدايى، طعام را طيب مى‏كند، پس اگر عافيت داد، فرقى بين نان‏جو و حلوا نيست فقط چند ثانيه‏اى از حيث ذايقه فرق مى‏كند وگرنه از دهان كه پايين رفت، در شكم، مرغ باشد يا جو فرقى نمى‏كند.

غرض شوق است. چوپان به شوق ثواب خدا، در آفتاب سوزان روزه مى‏گيرد و از طعام ملوكانه حجاج نمى‏خورد. آيا او شهوت شكم نداشت؟ چرا اما شوق عالم اعلى اينها را نزد او كوچك كرده بود.

شوق واقعى‏

گفتيم كه حضرت فرمود: من اشتاق الى الجنة سلا عن الشهوات‏ (71). كسى كه بهشت شناس، بهشت دوست و بهشت طلب شد، به هيچ شهوتى رو نمى‏آورد. فلان جوان كه با نگاهى دل و دين مى‏بازد، چون از عالم ديگر بى‏خبر است. اگر از حور بهشت با خبر مى‏شد، مى‏فهميد خدا چه مخلوق دلربا و لطيفى دارد و خواستار او مى‏شد. آنچه در قرآن و اخبار در وصف حور رسيده است مى‏فرمايد (72): لؤلؤ دست نخورده است‏ (73).

بعضى از حوريان هستند كه دوازده‏هزار حور خدمتگذارشان هستند. به قدرى جمال دارند كه اگر حورى از حوريان بهشتى در اين عالم ماده، جلوه كند، هيچ‏كس طاقت ديدنش را ندارد. جمال او را نمى‏شود اين‏جا طلوع كند، ملكه زيبايى را در اين‏جا مى‏جويد چون خبر از زيبايى حور ندارد.

جمال يوسف را شنيديد كه بى‏نظير بوده در عالم ماده، آن مقدارى كه مى‏شود ظهور كرد، به قدرى دلربا بود كه وقتى در مجلس زنان مصر وارد شد، كارد و ترنج به دست زنان بود. دستهاى خود را مى‏بريدند و نمى‏فهميدند؛ چون مجذوب جمال يوسف شده بودند (74).

هنگامى كه وضع برگشت و عزيز مصر مرد و يوسف به سلطنت مصر رسيد، در برخوردى كه با زليخا داشت، يوسف به او فرمود: چرا آن كارها را كردى؟.

زليخا گفت: به واسطه جمال تو بود.

يوسف فرمود: پس چه مى‏كردى اگر مى‏ديدى جمال محمد (صلى الله عليه و آله وسلم) ر (75).

اصل جمال چيز ديگرى است. خيال مى‏كنى اينها جمال است. اينها رشحه‏اى است آن هم موقت و در معرض آفت. اصل جمال در عالم اعلى است كه خدا تدارك كرده. اصل جمال در بهشت است. اگر كسى از حور بهشتى با خبر شد و شوق به او پيدا كرد، ديگر مجذوب مى‏شود؛ چون غير از اين خبر ندارد. چرا بچه به عروسك علاقه مى‏ورزد چون غير از اين نمى‏فهمد.

وعده‏هاى خدا و پيغمبر در او اثر نگذاشته كه بفهمد همه‏اش اين‏جا نيست. جمال مال بعد از مرگ است. نمونه‏اى از جمال حور را برايتان بگويم. مروى است نوعى از حوريه‏هاى عظيمى كه جمال مطلق در او طلوع كرده، حورى است كه بر گونه راستش نوشته شده: محمد رسول الله. و بر گونه چپش نوشته شده: على ولى‏الله. بر پيشانى، الحسن و ذقن، الحسين و لبها بسم الله الرحمن الرحيم.

اى كسى كه چشمت به دنبال اين زن و آن زن است، تو كجا و حور كجا؟

چشم آلوده نظر از رخ جانان دور است   بر رخ او نظر از آينه پاك انداز (76)

اى چشم چران! تو كجا و حور كجا! شوخى نيست لطيف است. دلى كه تير زهر آلود شيطان به آن خورده‏ (77)، از وصل حور محروم است. كسى كه شوق به بهشت داشته باشد از شهوت حتى حلالش نيز حاضر است بگذرد.

خوشيهاى دنيا را كه مى‏خواهند وصف كنند از شب عروسى مثالى بالاتر نمى‏شود بزنند. جوان عزب و حجله. شوق به بهشت او را از حجله عروسى به حجله‏گور مى‏كشاند. بشنويد ببينيد ايمان چه مى‏كند. شوق به بهشت و ثواب خدا چه مى‏كند.

شوق اعجاب‏انگيز حنظله‏

حنظلة بن ابى عامر راهب، جوانى است تازه مسلمان؛ ولى ايمان دارد. شوق دارد. دختر عثمان يكى از بزرگان مدينه را عقد كرده است. شب عروسى‏اش مصادف شد با جنگ احد. داستانش را كه شنيده‏ايد. خود پيغمبر (صلى الله عليه و آله وسلم) با عده‏اى از اصحاب به جبهه جنگ در چند كيلومترى مدينه رفته بودند. بامدادان از حجله تكان خورد. لباس جنگ پوشيد. عروس دامنش را گرفت كه كجا مى‏روى؟ گفت: مگر نمى‏دانى، پيغمبر در جبهه جنگ است. ياور مى‏خواهد. مى‏خواهم جانم را فداى محمد كنم.

گفت: پس صبر كن دو نفر گواه باشند كه ديشب تو با من جمع شدى و اگر اولادى پيدا شد، بدانند از تو است. فورا دو نفر را پيدا كرد و گواه گرفت. حنظله به سمت جبهه جنگ رفت. بعدا از زن علت خواهشش را پرسيدند. گفت: ديشب همين كه خوابم برد ديدم حنظله به آسمان رفت. فهميدم كه شوهرم مى‏رود و كشته مى‏شود. خواستم اگر اولادى پيدا شد، بدانند از اوست.

عجيب اين‏جاست كه اين جوان به غسل جنابت هم نرسيد. نمى‏دانم اين چه كشش الهى بود كه التفات به غسل جنابت هم نبود. شمشيرش را برداشت و راه احد را در پيش گرفت. آن‏جا كه رسيد، نخست سلامى به رسول خدا كرد و عرض كرد: اجازه مى‏دهيد نبرد كنم. پيغمبر اذنش داد. تصادفا خود ابوسفيان هم در جبهه جنگ آمده بود. به او حمله كرد و ضربتى به ابوسفيان زد كه به مركبش خورد و ابوسفيان افتاد. قريش دور حنظله جمع شدند و بالأخره او را شهيد كردند. رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم) فرمود: مى‏بينم ملائكه دورش را گرفته او را غسل مى‏دهند؛ چون به غسل جنابت نرسيده بود لذا ملقب شد به غسيل الملائكه؛ كسى كه ملائكه او را غسل دادند (78).

اگر شوق نباشد، چه‏كسى ميتواند از خوشيهاى نفس صرف نظر كند؟ چه‏كسى از پول، دل مى‏كند؟ چگونه بر شهوات و لذايد نفس، صبر مى‏كند؟ اشتاق الى قربك فى المشتاقين‏ (79). با شوق، هر مشكلى آسان مى‏شود.

بعضى پيرمردها را مى‏بيننيد كه نود ساله است، يك مشت استخوانى است اما روز گرما را روزه مى‏گيرد؛ چون شوق دارد؛ چنانچه اهل دنيا با چه شوقى دنبال دنيا مى‏دوند و با هر زحمتى مى‏سازند و عده‏اى هم از اين طرف، شوق به آخرت دارند.

گريه شوق از فراق بهشت برزخى‏

شيخ محمود عراقى كتابى فارسى به نام دارالسلام دارد. در آخرش در باب مكاشفات، از خودش مكاشفه‏اى مى‏گويد. شبى در كربلا براى زيارت آمده بودم. پشت بام مدرسه بودم. يك مرتبه ابواب عالم ملكوت برايم باز گرديد و بهشت و نعمتهاى برزخى آن را مشاهده كردم. از بستانها و انواع نعمتها به اندازه‏اى لذت مى‏بردم كه وقتى به من گفتند برگرد، شروع كردم به گريستن. مى‏گفتم: نمى‏خواهم به دنيا برگردم. با چنين خوشى، كجا برگردم. در دنيا اين همه دردسرها هست، حالا راحتم.

گفتند: حالا زود است.

مى‏فرمايد: وقتى به خود آمدم همين‏طور از فراق بهشت گريه مى‏كردم.

ديگرى از خوبان قريب به همين مكاشفه برايش پيدا شد. از وقتى كه به حال خود برگشت تا دو ماه از فراق بهشت و آن عالمى كه نشانش دادند، گريه مى‏كرد تا اين‏كه از شوق بهشت مرد. راستى چنين است؛ چنانچه مولا اميرالمؤمنين در خطبه همام، در صفات پرهيزگاران فرموده:

اگر نبود اجلى كه خدا قرار داده حايل باشد بين مؤمن و آنچه خدا وعده داده است، شخص مؤمن قالب تهى مى‏كرد از شدت شوق نسبت به عالم اعلى.

اصحاب حسين (عليه السلام) و مشاهده جايگاه خود در بهشت‏

از امام مى‏پرسند اصحاب حسين چه شد كه رفتند و خودشان را در درياى لشكر انداختند؛ جلو تيرها، نيزه‏ها و شمشيرها و اين قسم جانفشانى كردند؟

حضرت فرمود: شب عاشورا وقتى جدم حسين (عليه السلام) آنها را امتحان كرد، ديد ثابت قدم هستند و حسين را رها نمى‏كنند. آنگاه اشاره فرمود پرده عقب رفت، فرمود: مقامتان را ببينيد. عالم ملكوت را در عالم ملك آشكار فرمود. هر كدام، حوريان كاخهاى بهشت را مى‏ديدند. خود آقا مى‏فرمود آى زهير! جاى تو اين است. آى برير! جاى تو اين است. چه شوقى پيدا كردند. شب عاشوراى كذايى، برير سيدالقراء، اين فقيه و عالم بزرگ، مزاح مى‏كرد. به او گفتند امشب شب شوخى نيست. گفت: قوم من مى‏دانند من هيچ وقت اهل مزاح و شوخى نبودم؛ ولى امشب شب سرور و مزاح است؛

زيرا نيست فاصله بين ما و وعده‏هاى خدا، وصل با حور مگر اين‏كه آفتاب بزند و جنگ بر پا شود و ما جانمان را فداى حسين كنيم.

نه تنها آنها حسين را دوست مى‏داشتند بلكه حسين هم به آنها علاقه‏مند بود. آه از آن ساعتى كه آقا نظرى به راست و چپ كرد، ديد ديگر كسى باقى نمانده:

نظر يمينه و شماله فلم ير احدا من اصحابه و انصاره فنادى بأعلى صوته: يا مسلم ابن عقيل! يا هانى بن عروه! يا حبيب! يابرير!.

ندانم چه منظورى داشته كه ارواح شريف و اصحاب را مخاطب قرار داده، شايد مى‏خواسته سكونى در او پيدا شود، مواجه با آنها شود، يك يك آنها را صدا زد. دو - سه كلمه جانگذار گفت. فقط كلمه‏اى از آن را بگويم: قوموا عن نومتكم و ادفعوا عن حرم الرسول‏ (80).

اى اصحاب با وفاى من! از خواب ناز برخيزيد و به فرياد حرم پيغمبر برسيد.