اخلاق (درسنامه اخلاق براى طلاب پايه سوم) جلد سوم

حضرت امام خمينى قدس سره
گزينش : مركز تدوين و نشر متون درسى حوزه

- ۱۰ -


مقاله سوم : شرح جنود عقل و جهل از بعض وجوه
مقصد اول : شرح الخير و... ضده الشر 
فصل اول : (مقصود از خير و شر) 
بحث از حقيقت و ماهيت خير و شر، خارج از مقصود اصلى ماست . و اين دو، چون به حسب هويت از واضحات و فطريات است ؛ ايكال آن را به وجدان و فطرت ، اقرب به صواب و نزديكتر به مقصود است . و مهم در اين مقام ، بيان مقصود از خير و شر است كه در اين حديث شريف ، يكى را وزير عقل و ديگرى را وزير جهل قرار داده .
پس بايد دانست كه مقصود، نفس خير و شر نيست ، به آن معنى كه عامه مى فهمند، بلكه به معناى ديگرى است كه پس از اين اشاره به آن مى آيد؛ زيرا نه تناسب با وزارت و نه جنديت عقل دارد. پس مقصود از آن توان گفت كه حقيقت فطرت است كه در آيه شريفه ، اشارت به آن رفته ، آنجا كه فرمايد: (فطرت الله التى فطر الناس عليها) (344)
غايت امر آنكه : خير عبارت از فطرت مخموره ، و شر عبارت از فطرت محجوبه است .
تفصيل اين اجمال آنكه حق - تبارك و تعالى - با عنايت و رحمت خود، به يد قدرت خود، كه طينت آدم اول را مخمر فرمود، (345) دو فطرت و جبلت به آن مرحمت نمود: يكى اصلى ، و ديگر تبعى ، كه اين دو فطرت ، براق سير و رفرف عروج اوست به سوى مقصد و مقصود اصلى ، و آن دو فطرت ، اصل و پايه جميع فطرياتى است كه در انسان مخمر است و ديگر فطريات ، شاخه ها و اوراق آن است .
يكى از آن دو فطرت - كه سمت اصليت دارد - فطرت عشق به كمال مطلق و خير و سعادت مطلقه است كه در كانون جميع سلسله بشر، از سعيد و شقى و عالم و جاهل و عالى (و) دانى ، مخمر و مطبوع است . و اگر در تمام سلسله بشر، انسان تفحص و گردش كند و جميع طوايف متشتته و اقوام متفرقه در عالم را تفتيش كند، يك نفر را نبايد كه به حسب اصل جبلت و فطرت ، متوجه به كمال و عاشق خير و سعادت نباشد.
مقصود از فطريات ، امورى است كه بدين مثابه باشد و از اين جهت ، احكام فطرت از اءبده بديهيات و از واضح واضحات خواهد بود و اگر چيزى چنين نشد از فطريات نخواهد بود.
ديگرى از آن دو فطرت كه سمت فرعيت و تابعيت دارد، فطرت تنفر از نقص و انزجار از شر و شقاوت است كه اين مخمر بالعرض است . و به تبع آن فطرت عشق به كمال ، تنفر از نقص نيز مطبوع و مخمر در انسان است .
اين دو فطرت كه ذكر شد، فطرت مخموره غير محجوبه است كه محكوم احكام طبيعت نشده و وجهه روحانيت و نورانيت آنها باقى است . اگر فطرت متوجه به طبيعت شد و محكوم آن گرديد و محجوب از روحانيت و عالم اصلى خود شد، مبدا جميع شرور و منشاء جميع شقاوت و بدبختيهاست ، كه تفصيل آن بيايد.
پس مقصود از خير - كه وزير عقل است و جميع جنود عقليه در ظل توجه و تصرف آن است - فطرت مخموره متوجه به روحانيت و مقام اصلى خود است و از شر - كه وزير جهل و همه جنود جهل از طفيل آن است - فطرت محكومه طبيعت و محجوبه به احكام آن است .
فصل دوم : توضيح اين مقصود 
براى قلب ، كه مركز تحقيقات فطرت است ، دو وجهه است : يكى وجهه به عالم غيب و روحانيت ؛ و ديگر، وجهه به عالم شهادت و طبيعت .
چون انسان وليده عالم طبيعت و فرزند نشئه دنياست از بدو خلقت در غلاف طبيعت تربيت شود، و روحانيت و فطرت در اين حجاب وارد شود، و كم كم احكام طبيعت بر آن احاطه كند، و هر چه در عالم طبيعت رشد و نماى طبيعت بر آن بيشتر چيره و غالب شود. چون به مرتبه طفوليت رسد يا سه قوه هماغوش باشد: قوه شيطنت - كه وليده واهمه است - و قوه غضب و شهوت . و هر چه رشد حيوانى كند اين سه قوه در او كامل شود و رشد نمايد و احكام طبيعت و حيوانيت بر آن غالب شود و شايد كريمه شريفه لقد خلقنا الانسان فى اءحسن تقويم * ثم رددناه اسفل سافلين (346) اشاره باشد به نور اصلى فطرت ، كه تخمير به يد قدرت حق تعالى شده و آن احسن تقويم است ؛ زيرا بر نقشه كمال مطلق و جمال تام است . ورد به اسفل سافلين اشاره به اين احتجاب به طبيعت - كه اسفل سافلين است - باشد.
و چون اين احتجاجات و ظلمات و كدورات بر نفس غالب و چيره است و كم اتفاق افتد كه كسى به خودى خود بتواند از اين حجب بيرون آيد وبا فطرت اصيله سير به عالم اصلى خود بنمايد و حق (تبارك و تعالى ) به عنايت ازلى و رحمت واسعه انبياء عظام (صلوات الله عليهم ) را براى ترببيت بشر فرستاد و كتب آسمانى را فرو فرستاد تا آنها از خارج ، كمك به فطرت داخليه كنند، و نفس را از اين غلاف غليظ نجات دهند.
از اين جهت ، احكام آسمانى و آيات باهرات الهى و دستورات انبياء عظام و اولياء كرام ، بر طبق نقشه فطرت و طريقه جبلت بنا نهاده شده ، و تمام احكام الهى به طريق كلى به دو مقصد مقسم شود كه يكى ، اصلى و استقلالى ، و ديگرى فرعى و تبعى است ، و جميع دستورات الهيه به اين دو مقصد، يا بى واسطه يا با واسطه ، رجوع كند.
مقصد اول - كه اصلى است و استقلالى - توجه دادن فطرت است به كمال مطلق ، كه حق (جلا و علا) و شؤ ون ذاتيه و صفاتيه و افعاليه اوست كه مباحث مبداء و معاد و مقاصد ربوبيات از ايمان بالله و كتب و رسل و ملائكه و يوم الاخرة ، و اءهم و عمده مراتب سلوك نفسانى و بسيارى از فروع احكام از قبيل مهمات صلات و حج ، به اين مقصد مربوط است ، يا بى واسطه يا با واسطه .
مقصد دوم - كه عرضى و تبعى است - تنفر دادن فطرت از شجره خبيثه دنيا و طبيعت كه ام النقايص و ام الامراض است و بسيارى از مسائل ربوبيات ، و عمده دعوتهاى قرآنى و مواعظ الهيه و نبويه و ولويه ، و عمده ابواب ارتياض و سلوك ، و كثيرى از فروع شرعيات از قبيل صوم و صدقات واجبه و مستحبه ، و تقوا و ترك فواحش و معاصى به آن رجوع كند.
اين دو مقصد، مطابق نقشه فطرت است ، چنانكه دانستى كه در انسان دو فطرت است : فطرت عشق به كمال ، و فطرت تنفر از نقص . پس جميع احكام شرايع مربوط به فطرت است و براى تخلص فطرت از حجب ظلمانيه طبيعت است .
فصل سوم : فطرت مخموره وزير عقل و فطرت محجوبه وزير جهل است
عشق به كمال مطلق ، كه از آن منشعب شود عشق به علم مطلق و قدرت مطلقه و حيات مطلقه و اراده مطلقه و غير ذلك از اوصاف جمال و جلال ، در فطرت تمام عائله بشر است ، و هيچ طايفه اى از طايفه ديگر، در اصل اين فطرت ممتاز نيستند، گر چه در مدارج و مراتب فرق داشته باشند، لكن به واسطه احتجاب به طبيعت و كثرت ، و قلت حجب ، و زيادى و كمى اشتغال به كثرت ، و دلبستگى به دنيا و شعب كثيره آن ، در تشخيص كمال مطلق ، مردم مفترق و مختلف شدند.
و آنچه كه اختلاف محيطها و عادات و مذاهب و عقايد و امثال آن ، در سلسله بشر تاءثير نموده ، در تشخيص متعلق فطرت و مراتب آن تاثير نموده ، و ايجاد اختلافات كثيره عظيمه نموده ، نه در اصل آن .
مثلا، آن فيلسوف عظيم الشاءن كه عشق به فنون فلسفه دارد و همه عمر خود را صرف در فنون كثيره و ابواب و شعب متفننه آن مى كند، با آن سلطان و پادشاه كه به سعه نطاق سلطنت خود مى كوشد و در راه آن رنجها مى برد و عشق به نفوذ قدرت و سلطنت خود دارد، و آن تاجر كه عشق به جمع ثروت و مال و منال دارد، در اصل عشق به كمال ، فرق ندارند؛ لكن هر يك تشخيص كمال را در آن منظور خود دارند.
اين اختلاف و تشخيص از احتجاب فطرت است ؛ زيرا اين خطا در مصداق محجوب است ، و اين از عادات و اطوار مختلفه و تربيتها و عقايد متشتته پيدا شده و هر يك به اندازه حجاب خود، از محجوب مطلق خود، محجوب است ، و هيچ يك از اينها آنچه را كه دلباخته اويند و دنبال آن مى روند و نقد عمر در راه آن صرف مى كنند، محبوب آنها نيست ؛ زيرا هر يك از اين امور، محدود و ناقص است و محبوب فطرت مطلق و تام است ، از اين جهت است كه آتش عشق آنها به رسيدن به آنچه به آن متعلقند فرو ننشيند. چنانكه اگر سلطنت يك مملكت را به يكى دهند كه عشق به سلطنت داشت و گمان مى كرد به رسيدن به آن ، مطلوب حاصل است و آرزويى ديگر در كار نيست ، چون به آن محبوب خيالى مجازى رسيد، سلطنت مملكت را بگيرد، به ممالك ديگر طمع كند. و اگر تمام بسيط ارض ‍ تحت سلطنت و قدرت او آيد، و احتمال دهد كه در كرات ديگر، ممالكى هست از اينجا وسيعتر و بالاتر، آرزوى وصول به آن كند. و اگر جميع عالم ملك را در تحت سيطره خود در آورد، و از عالم ملكوت خبرى بشنود - ولو مؤ من به آن نباشد - آرزو كند كه كاش اين خبرها كه مى دهند و اين سلطنتها و قدرتها كه مى گويند راست بود و من به آنها مى رسيدم !
پس معلوم شد كه عشق متعلق به سلطنت محدوده نيست ؛ بلكه عشق سلطنت مطلقه در نهاد انسان است ، و از محدوديت متنفر و گريزان است و خود نمى داند.
پس جميع شرور - كه در اين عالم از اين انسان بيچاره صادر شود - از احتجاب فطرت بلكه از فطرت محجوبه است ، و خود فطرت به واسطه اعتناق و اكتناف آن به حجابها، شريت بالعرض پيدا كرده و شرير شده است بعد از آنكه خير، بلكه خير بوده .
اگر اين حجابها(ى ) ظلمانى ، بلكه نورانى از رخسار فطرت برداشته شود، و فطرة الله به همان طور كه به يد قدرت الهى تخمير شده مخلى به روحانيت خود باشد، آن وقت عشق به كمال مطلق بى حجاب و اشتباه در او هويدا شود، و محبوبهاى مجازى و بتهاى خانه دل را درهم شكند، و خودى و خودخواهى و هر چه هست زير پا نهد، و دستاويز دلبرى شود كه تمام دلها - خواهى نخواهى - به آن متوجه است و تمام فطرتها - دانسته يا ندانسته - طلبكار اويند. صاحب چنين فطرت ، هر چه از او صادر شود، در راه حق و حقيقت است ، و همه راه وصول به خير مطلق و جمال جميل مطلق است ، و خود اين فطرت مبداء و منشاء خيرات و سعادات است و خود خير، بلكه خير است و الحمد لله تعالى .
فصل چهارم : (ضرورت اصلاح نفس )  
اكنون كه معلوم شد تمام خيرات از سرچشمه نور فطرة الله است در صورتى كه محتجب به حجابهاى طبيعت نباشد، و اسير دامهاى پيچاپيچ نفس و ابليس نگردد، و كفيل سعادت مطلقه انسانى همين فطرت شريفه است ؛ بايد دانست كه اگر انسان از خود غفلت كند و در صدد اصلاح نفس و تزكيه آن بر نيايد و نفس را سر خود بار آورد، هر روز، بلكه هر ساعت بر حجابهاى آن افزوده شود، و از پس هر حجابى حجابى ، بلكه حجبى براى او پيدا شود تا آنجا كه نور فطرت بكلى خاموش و منطقى شود، و از محبت الهيه در آن اثرى و خبرى باقى نماند؛ بلكه از حق تعالى و آنچه به او مربوط است از قرآن شريف و ملائكة الله و انبياء عظام و اولياء كرام عليهم السلام و دين حق و جمله فضائل متنفر گردد، و ريشه عداوت حق (جل و علا) و مقربان درگاه مقدس او در قلبش محكم و مستحكم گردد تا آنجا كه بكلى درهاى سعادت بر او بسته شود، و راه آشتى با حق تعالى و شفعا عليهم السلام مسند گردد، و مخلد در ارض طبيعت گردد كه باطن آن در عالم ديگر جلوه كند و آن خلود در عذاب جهنم است .
اين افزايش حجب ، سبب طبيعى دارد، و آن ، آن است كه اين سه قوه ؛ يعنى قوه شيطنت ، كه فروغ آن عجب و كبر و طلب رياست و خدعه و مكر و نفاق و كذب و امثال آن است ، و قوه غضب ، كه خودسرى و تجبر و افتخار و سركشى و قتل و فحش و آزار خلق و امثال آن از فروع آن است ، و قوه شهوت ، كه شره و حرص و طمع و بخل و امثال آن از وقوع آن است ، اين قواى ثلاثه ، محدود به حدى نيستند؛ به اين معنا كه اگر افسار شيطنت را انسان رها كند، در هيچ حدى واقف نشود و به هيچ مرتبه اى از مراتب قانع نگردد، و براى به دست آوردن مقصد خود حاضر است با تمام نواميس ‍ الهيه و شرايع حقه مخالفت و دشمنى كند، و براى رسيدن ، به يك رياست جزئى ، حاضر است فوج فوج انبيا و اوليا و صلحا و علماء بالله را قتل و غارت كند؛ و همين طور آن دو قوه ديگر در صورت سر خود بودن و افسار گسيختگى .
معلوم است هر مرتبه اى از مراتب لذات نفسانيه - كه راجع به اين سه قوه است - كه براى انسان حاصل شود، به اندازه خود، انسان را دلبسته به دنيا و غافل از روحانيت و حق و حقيقت مثلا، در هر لذتى كه ذائقه نفسانى از اين عالم مى برد و در صورتى كه محدود به حدود الهيه نباشد، انسان را به دنيا نزديك كند و علاقه قلبيه را زياد كند، و به همان اندازه علاقه به روحانيت و حق كم شود و محبت الهيه از قلب زائل شود. و چون پشت سر هر لذتى ، نفس لذت ديگر، بلكه ديگر را طالب شود و نفس اماره قواى مخصوصه اين كار را براى تحصيل آن ترغيب كند؛ پس در پشت سر هر حجابى ، حجبى ظلمانى براى انسان پيدا شود و از هر يك از اين مجارى و قواى حسيه - كه شعاع نفس از آنها به عالم طبيعت و دنيا جلوه كرده - دائما حجابهايى به روى قلب و روح كشيده شود كه انسان را از سير الى الله و طلب حق (جل و جلاله ) باز دارد.
خسران و حسرت ، بلكه تعجب و حيرت در آن است كه همان فطرتى كه براق سير اولياست به معراج قرب حضرت بارى (جل و علا) همان انسان سر خود را به نهايت شقاوت و بعد از ساحت قدس كبريا رساند، و اين بالاترين خسرانهاست ؛ چنانكه حق تعالى فرمايد: (والعصر * ان الانسان لفى خسر) (347)
چه خسرانى بالاتر از اينكه انسان سرمايه سعادت ابدى را خرج در راه تحصيل شقاوت ابدى كند، و آنچه را كه حق تعالى به او داده كه او را به اوج كمال رساند، همان او را به حضيض نقص كشاند؟!
اى انسان بيچاره ! چه حسرتى خواهى داشت آن روزى كه پرده طبيعت از چشم برداشته شود و معاينه كنى كه آنچه در عالم زدى و كوشش كردى در راه بيچارگى و شقاوت و بدبختى خودت بوده ، و راه چاره و طريق جبران نيز مسدود شده ، و دستت از همه جا كوتاه ! نه راه فرار از سلطنت قاهره الهيه يا معشر الجن و الانس ان استطعتم ان تنفذوا من اقطار السموات و الارض فانفذوا (348) و نه راه جبران نقايص گذشته و عذرخواهى از معاصى الهيه (الان و قد عصيت قبل ) (349)
اى عزيز! اكنون تا حجابهاى غليظ طبيعت نور فطرت را بكلى زائل نكرده ، و كدورتهاى معاصى صفاى باطنى قلب را بكلى نبرده ، و دستت از دار دنيا - كه مزرعه آخرت است ، (350) و انسان در آن مى تواند جبران هر نقصى و غفران هر ذنبى كند - كوتاه نشده ، دامن همتى به كمر زن و درى از سعادت به روى خود باز كن .
بدان كه اگر قدمى در راه سعادت زدى و اقدامى نمودى ، و با حق (تعالى مجده ) از سر آشتى بيرون آمدى و عذر ماسبق خواستى ، درهايى از سعادت به رويت باز شود.
و از عالم غيب از تو دستگيريها شود و حجابهاى طبيعت ، يك يك ، پاره شود و نور فطرت بر ظلمتهاى مكتسبه غلبه كند، و صفاى قلب و جلاى باطن بروز كند و درهاى رحمت حق تعالى به رويت باز شود، و جاذبه الهيه تو را به عالم روحانيت جذب كند، و كم كم محبت حق در قلبت جلوه كند و محبتهاى ديگر را بسوزاند، و اگر خداى (تبارك و تعالى ) در تو اخلاص و صدق ديد، تو را به سلوك حقيقى راهنمايى كند و كم كم چشمت را از عالم كور كند و به خود روشن فرمايد، و دلت را از غير خودش وارسته و به خودش پيوسته كند.
بارخدايا! آيا شود كه اين دل محجوب و اين قلب منكوس را به خود آرى ، و اين غافل فرو رفته در ظلمات طبيعت را به عالم نور كشانى ، و بتهاى دل را به دست قدرت خود در هم شكنى ، و غبار تن را از پيش چشم فرو ريزى ؟
پروردگارا! تو خود از ما دستگيرى كن ! ما طاقت مقاومت نداريم ، مگر لطف تو دستى گيرد. انك ذوالفضل العظيم .
مقصد دوم : ايمان و كفر 
فصل اول : (مقصود از ايمان ) 
ايمان غير از علم و ادراك است ؛ زيرا علم و ادراك ، حظ عقل و ايمان حظ قلب است . انسان به مجرد آنكه علم پيدا كند به خدا و ملائكه و پيغمبران و يوم القيامه ، او را نتوان مؤ من گفت : چنانكه ابليس تمام اين امور را علما و ادراكا مى دانست و حق تعالى او را كافر خواند. (351)
چه بسا باشد فيلسوفى به برهانى فلسفى ، شعب توحيد و مراتب آن را مبرهن كند و خود مؤ من بالله نباشد.
براى نزديك كردن مقصود به فهم ، مثالى ياد كنيم :
ما به حسب برهان و ادراك عقلى همه مى دانيم كه مردگان به انسان نمى توانند آزارى دهند، و همه مرده هاى عالم به قدر مگسى حركت ندارند، و مى دانيم كه در تاريكى ، مردگان زنده نمى شوند؛ با اين وصف ، در شب تاريك از مردگان وحشت داريم ، و هم ما غلبه بر عقل مى كند.
براى آن است كه به اين حقيقت عقليه ، قلب ايمان نياورده و اين ادراك عقلى به قلب نرسيده ، ولى آنها كه با تكرر عمل و كثرت اقدام و زيادت مراودت در شبهاى تار در قبرستانها، اين مطلب علمى را به قلب رساندند، از مردگان وحشت نكنند؛ بلكه در قبرستانها منزل كنند، و با وادى خاموشان ماءنوس شوند.
دسته اول و دوم ، در علم به اينكه از مردگان به كسى آزار نرسد شريك بودند، ولى در ايمان به اين مطلب با هم مختلف بودند. از اين جهت ، علم آنها در آنها اثرى نكرد، ولى ايمان دسته دوم آنها را از وحشت خيالى موهوم بيرون آورد.
پس معلوم شد كه علم غير از ايمان است و اين مطلب به حسب لغت نيز مناسب با معنى ايمان است ؛ زيرا ايمان در لغت به معنى وثوق و تصديق و اطمينان و انقياد و خضوع است ، در فارسى به معنى گرويدن است . و پر واضح است كه گرويدن غير از علم و ادراك است .
فصل دوم : توضيح و تتميم اين مطلب  
ايمان به معارف الهيه و اصول و عقايد حقه صورت نگيرد مگر به آنكه اولا: آن حقايق را به قدم تفكر و رياضت عقلى و آيات و بينات و براهين عقليه ادراك كند، و اين مرحله به منزله مقدمه ايمان است ، و پس از آنكه عقل حظ خود را استفيا نمود، به آن قناعت نكند؛ زيرا اينقدر از معارف ، اثرش خيلى كم است و حصول نورانيت از آن ، كمتر شود. پس از آن ، بايد سالك الى الله اشتغال به رياضات قلبيه پيدا كند، و اين حقايق را با هر رياضتى شده به قلب رساند، تا قلب به آنها بگرود.
پس در اينجا مراتب ايمان فرق كند، و شايد معنى حديث شريف كه فرمايد: علم نورى است كه خداى تعالى در دل هر كس كه خواهد افكند (352) همين باشد؛ زيرا علم بالله تا در حد عقل است ، نور است ، و پس از رياضات قلبى ، خداى تعالى آن را در قلوب مناسبه افكند، و دل به آن بگرود.
مثلا، توكل به خداى تعالى يكى از فروع توحيد و ايمان است . ما غالبا به برهان يا به امور شبيه به برهان ، اركان توكلمان تمام است ، ولى حقيقت توكل در ما حاصل نيست .
ما همه مى دانيم كه در مملكت حق تعالى كسى تصرفى ، بى اجازه قيومى و اشاره اشراقى آن ذات مقدس نكند، و اراده كسى بر اراده قويمه ذات مقدس ، قاهر نشود؛ مع ذلك ، ما از اهل دنيا و ارباب ثروت و مكنت ، طلب حاجات كنيم و از حق تعالى غفلت نماييم .
توكل ما بر اوضاع طبيعت و امور طبيعيه صدها مقابل بالاتر است از توكل به حق . اين نيست مگر آنكه حقيقت توحيد افعال در قلب ما حاصل نشده ؛ حكيمى فلسفى (لا موثر فى الوجود الا الله ) گويد و خود از غير خدا حاجت طلبد و متعبد متنسك لا حول ولا قوة الا بالله و لا اله الا الله ورد خود كند و چشمش به دست ديگران است . اين نيست جز آنكه آن ، برهانش از حد عقل و ادراك عقلى خارج نشده و به قلب نرسيده ، و اين ، ذكرش از لقلقه لسانى تجاوز ننموده و ذائقه قلب از آن نچشيده .
ما همه داد از توحيد مى زنيم و حق تعالى را مقلب القلوب و الابصار مى خوانيم ، و الخير كله بيده و الشر ليس اليه مى سرائيم ولى باز در صدد جلب قلوب بندگان خدا هستيم ، و دائما خيرات را از دست ديگران تمنا داريم . اينها نيست جز اينكه اينها، يا حقايق عقليه اى است كه قلب از آن بى خبر است و با لقلقه هاى لسانى است كه به مرتبه ذكر حقيقى نرسيده .
ما همه مى دانيم (كه قرآن شريف ) از معدن وحى الهى براى تكميل بشر و تخليص انسان از محبس ظلمانى طبيعت و دنيا، نازل شده است ، و وعد و وعيد آن ، همه حق صراح و حقيقت ثابته است ، و در تمام مندرجات آن شائبه خلاف واقع نيست ؛ با اين وصف ، اين كتاب بزرگ الهى در دل سخت ما به اندازه يك كتاب قصه تاثير ندارد، نه دلبستگى به وعده هاى آن داريم تا دل را از اين دنياى دنى و نشئه فانيه برگيريم و به آن نشئه باقيه ببنديم ، و نه خوفى از وعيد آن در قلب ما حاصل آيد تا از معاصى الهيه و مخالفت با ولى نعمت احتراز كنيم . اين نيست جز آنكه حقيقت قرآن به قلب ما نرسيده و دل ما به آن نگرويده و ادراك عقلى ، بسيار كم اثر است . با اين قياس كليه نقصانهايى كه در ماست و جميع سركشيها و مخالفتهاى ما و محروم ماندن از همه معارف و سرائر براى همين نكته است . (تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل ) .
فصل سوم : استشهاد براى اين مقصد به دليل نقلى
خداى تبارك و تعالى براى مؤ منين در قرآن شريف خود، خواصى ذكر فرموده است .
همچنين در احاديث شريفه از اهل بيت عصمت و طهارت ، براى مؤ من اوصافى ذكر شده است كه هيچ يك از آنها در ما نيست ، با اينكه ما خود مى دانيم كه همه به علم برهانى يا امثال آن ، اعتقاد به خداى تبارك و تعالى و توحيد ذات مقدس و ساير اركان ايمانى داريم .
اين نيست مگر براى آنكه مذكور داشتيم كه ايمان غير از ادراك عقلى است . خداى تعالى در آيه دوم سوره انفال فرمايد: انما المؤ منون الذين اذا ذكر الله وجلت قلوبهم و اذا تليت عليهم آياته زادتهم ايمانا و على ربهم يتوكلون (353) تا آنكه مى فرمايد: (اولئك هم المؤ منون حقا) (354) به طور حصر مى فرمايد: مؤ منان آنانند كه اين چند صفت را دارند و غير اينها مؤ من نيستند، در آخر نيز فرمايد: اينها فقط مؤ من درست راست مى باشند.
يكى از اوصافى كه براى آنها ذكر شده است آنكه چون ذكر خدا شود قلبهاى آنان ترسناك شود.
ديگر آنكه چون آيات حق بر آنها خوانده شود، آن آيات ايمان آنها را زيادت كند.
ديگر آنكه توكل آنها بر پروردگار خودشان است .
اكنون شما كه مدعى ايمانى هستيد، و همه اركان ايمان را عقلا يافتيد، و براى هر يك برهانى داريد يا بافتيد، مراجعه به حال خود كنيد؛ ببينيد كدام يك از اين خواص در قلبتان موجود است ؟ اين همه ذكر خدا مى كنيد و مى شنويد، كو آن ترس كه علامت مؤ من است ؟
البته قلبى كه وجدان عظمت و جلال حق نكرده ، و كبريا و علو شاءن حق در آن وارد نشده ، از ذكر حق ترسان نشود.
مؤ من آن كسى است كه قلبش حضور حق و احاطه قيومى آن ذات مقدس را دريافته باشد و عظمت و جلال او را وجدان كرده باشد.
البته از فطريات است كه انسان در محضر سلطان عظيم الشاءن ، كوچك و خوفناك شود، گرچه در خود قصورى نبيند و خود را خدمتگزار ببيند، با آنكه همه ممكنات از قيام حق معرفت و عبادات آن ذات مقدس قاصرند. چطور چنين نباشد! با آنكه اشرف ممكنات و اعرف خلق الله و اقرب الى الله ، رسول ختمى صلى الله عليه و آله اعلان ما عبدناك حق عبادتك ، و ما عرفناك حق معرفتك (355) داده :

آنجا كه عقاب پر بريزد
از پشه لاغرى چه خيزد
پس اين خاصيتى كه از علائم مؤ من است در ما يافت نشد.
همين طور خاصيت ديگر كه عبارت از زياد شدن ايمان است از تلاوت آيات شريفه . اين همه آيات تدوينيه و تكوينيه بر ما خوانده مى شود و ارائه داده مى شود، عوض آنكه بر ايمان ما افزايش حاصل آيد، بر احتجاب ما مى افزايد.
در ايام عمر، چقدر قرآن شريف (را) - كه بزرگترين آيات الهيه است - مى خوانيم و از ديگران استماع مى كنيم و نور ايمان در قلب ما پيدا نشده ، و تذكر و تنبهى از آن براى ما حاصل نيامده .
اكنون درست تفكر كن ! ببين با ذيل اين آيه شريفه با ما تطبيق مى كند؟ مى فرمايد: قل هو للذين هدى و شفاء و الذين لا يؤ منون فى آذانهم و قر و هو عليهم عمى اولئك ينادون من مكان بعيد (356)
كجاست آن هدايت و شفاى امراض باطنى كه براى مؤ منين از قرآن شريف حاصل مى شود؟! چه شده است كه در گوش ما اين آيات شريفه فرو نمى رود و براى ما خود، حجاب فوق حجاب مى شود؟! اين نيست جز آنكه نور ايمان در قلب ما نازل نشده ، و علوم ما به همان حد علمى باقى مانده و به لوح قلب وارد نگرديده ، و در اين باب ، در قرآن شريف آيات بسيارى است (357) كه با مقايسه حال خود با آن آيات تطبيق آن آيات با صفات خود، بخوبى حال ما معلوم خواهد شد.
اما خاصيت سوم كه مى فرمايد: (و على ربهم يتوكلون ) (358) حقيقت توكل واگذار كردن جميع امور است به وكيل و اعتماد نمودن به وكالت اوست ، و صرف نظر نمودن از ديگران است ؛ و چشم اميد از ديگران بستن است . و آن مبتنى بر چهار امر است كه اركان توكل است :
اول ، علم به آنكه وكيل حاجت انسان را مى داند.
دوم ، علم به آنكه قدرت به قضاى حاجت دارد.
سوم ، علم به آنكه رحمت و شفقت به موكل دارد.
چهارم ، آنكه بخل از ساحت او دور است .
اكنون مراجعه به حال خود كنيم ، اين چهار علم براى ما حاصل است به ذات مقدس حق تعالى ، همه او را عالم به ذرات كائنات ؛ علم او را محيط به تمام موجودات ، و قدرت كامله او را نافذ در ارضين و سماوات ، و رحمت عامه شامله او را به همه موجودات ، و او را مبرا از همه نقايص - كه بخيل نيز از آنهاست - مى دانيم ، با اينكه علما اركان توكل براى ما حاصل است و شك در هيچ يك از اين امور اربعه نداريم ، با اين وصف ، آثارى از توكل در ما نيست .
اعتماد ما به مردم و چشم اميد ما به خلايق بيشتر است از خالق . حاجات خود را از مخلوق ضعيف مى خواهيم و دست طمع خود را پيش دونان دراز مى كنيم . دائما در پى جلب قلوب به اين اركان ، غير از يامان است ؛ چون قلب ما از اين علوم خالى است و اين اركان را در قلب وارد ننموديم ، از علم خود نتيجه اى حاصل نكنيم از اينجا معلوم مى شود كه :
پاى استدلاليان چوبين بود
پاى چوبين سخت بى تمكين بود (359)
ما با خود با علم بحثى استدلالى و با براهين متقنه ، اركان توكل را دريافتيم و در آنها شائبه شك و ريبى در ما نمى رود. با همه حال ، از نور توكل در دل ما پرتوى نيست ، و از صفاى انقطاع از خلق و پيوستگى به حق ، در ما اثرى يافت نشود. پس اين خاصيت ايمانى نيز از ما مسلوب است و اگر خواص و علائم ايمان نبود، خود ايمان نيز نيست .
آيات شريفه ، كه خود شاهد اين مقاله است ، بيش از آن است كه در اين مختصر بگنجد. (360)
اين انموذجى است كه از آن ، ديگر آيات نيز معلوم شود.
اما روايات شريفه نيز بسيار است و ما به ذكر بعضى از آن ، اين اوراق را مزين مى كنيم ؛ شايد از بركت كتاب شريف الهى و انفاس قدسيه حضرت اولياى نعم (عليهم الصلاة و السلام ) قلوب مظلمه قاسيه را نورى حاصل شود، و از اين حجابهاى ظلمانى عالم طبيعت خلاصى پيدا شود.
در كافى شريف سند به سماعه رساند: قال ، قلت لابى عبدلله عليه السلام :
اخبرنى عن الاسلام و الايمان ، اهما مختلفان ؟ - الى اءن قال - فقال : الاسلام شهادة ان لا اله الا الله و التصديق برسول الله صلى الله عليه و آله ، به حقنت الدماء، و عليه جرت المتناكح و المواريث ، و على ظاهره جماعة الناس . و الايمان : الهدى و ما يثبت فى القلوب من صفة الاسلام و ما ظهر من العمل به ...
(361)
از اين حديث شريف ظاهر شود كه شهادت به وحدانيت و اعتقاد به رسالت اسلام است .
ولى ايمان نور هدايتى است كه در قلب جلوه كند.
آنچه صفت اسلام است ، اگر در قلب ثابت شد و به قلب رسيد، آن ايمان است ، و لازمه ايمان عمل است . و از احاديث بسيار ظاهر شود كه عمل به اركان از ايمان است . (362) و اين نه آن است كه در حقيقت ايمان ، عمل به اركان مدخليت دارد، بلكه براى آن است كه لازمه ايمان به اركان است (چنانكه پيش از اين مذكور شد). عن الصادق عليه السلام :
(1) فاذا اتى العبد كبيرة من كبار المعاصى او صغيرة المعاصى التى نهى الله عز و جل عنها كان خارجا من الايمان ، ساقطا عنه اسم الايمان ، و ثابتا عليه اسم الاسلام ، فان تاب و استغفر عاد الى دار الايمان ... (363)
(2) كان ابى يقول : انه ليس من عبد مؤ من الا (و) فى قلبه نوران : نور خيفة و نور رجاء؛ لو وزن هذا لم يزد على هذا، ولو وزن هذا لم يرد على هذا
(364)
در روايات شريفه ، اوصاف مؤ منين را شمرده اند و آنها را متصف به صفاتى كردند؛ از قبيل توكل و تسليم و رضا و خوف و رجا و امثالف آن . و البته كسى كه متصف به آن صفات نباشد، از اهل ايمان نخواهد بود. اين نيست جز آنكه اين علم و ادراك كه در ما هست ، ايمان نيست ، و الا ملازم با اين اوصاف شريفه و اعمال صالحه بوديم ، والله العالم .
فصل چهارم : (راه تحصيل ايمان )
اكنون كه معلوم شد ايمان غير از علم است و آنچه كه در ما از معارف و حقايق توحيد و اسماء و صفات است علم است و قلب ما را از آنها خبرى نيست ، و معلوم شد كه تا اين امور به قلب نرسد و قلب به آنها مؤ من نشود اثرش كم است ، بايد انسان در صدد تحصيل ايمان برآيد كه اگر خداى نخواسته از اين عالم - كه دار تغير و تبدل است و هر يك از ملكات و اوصاف و احوال قلبى را مى توان در آن تغيير داد - بيرون رويم و از ايمان دست ما تهى باشد، خسارتهاى فوق العاده به ما وارد خواهد آمد و در خسران بزرگ واقع خواهيم شد و ندامتهاى بى پايان نصيب ما خواهد گرديد. و در آن عالم ، ممكن نيست هيچ حالى از احوال نفس تغيير كند، يا اگر ايمان در اينجا حاصل نشد، آنجا بتوان حاصل نمود.
پس انسان بايد در همين عالم ، اين چند صباح را مغتنم شمارد و اين را با هر قيمتى كه هست ، تحصيل كند و دل را با آن آشنا كند. و اين در اول سلوك انسانى صورت نگيرد، مگر آنكه اولا، نيت را در تحصيل معارف و حقايق ايمانيه خالص كند و قلب را با تكرار و تذكر، به اخلاص و ارادت آشنا كند تا اخلاص در قلب جايگزين شود؛ چه اگر اخلاص در كار نباشد ناچار دست تصرف ابليس به كار خواهد بود و با تصرف ابليس و نفس - كه قدم خودخواهى و خودبينى است - هيچ معرفتى حاصل نشود؛ بلكه خود علم التوحيد بى اخلاص ، انسان را از حقيقت توحيد و معرفت دور مى كند و از ساحت قرب الهى تبعيد مى نمايد.
ملاحظه حال ابليس كن كه چون خودخواهى و خودبينى و خودپسندى در او بود، علمش به هيچ وجه عملى نشد و راه سعادت را به او نشان نداد.
ميزان در رياضات حقه و باطله به يك معنى دقيق عرفانى ، قدم نفس و خودخواهى و قدم حق و حق طلبى است . علم توحيدى كه براى نمايش در محضر عوام يا علما باشد از نورانيت عارى است و غذايى است كه با دست شيطان براى نفس اماره تهيه شود؛ خود آن ، انسان را از توحيد بيرون برد.
بالجمله : پس از تحصيل اخلاص ، ممكن است راه به حقيقت پيدا كرد چنانكه در قرآن شريف مى فرمايد: سبحان الله عما يصفون * الا عباد الله المخلصين (365) جز بندگان مخلص كه خلوص از مراتب شرك و دوبينى دارند و خالص از كثافات طبيعت شدند، خداوند منزه است از توصيف ديگران ، گر چه مخلصين (با فتح لام ) مقام بالاتر از مخلصين (با كسر لام ) است ، در هر صورت ، اخلاص در تحصيل توحيد و تجريد، از مهمات سلوك است و كيفيت تحصيل آن را در باب خود، مذكور مى داريم . و پس از آن ، از گناهان و مخالفات ، توبه خالصى كند با شرايط خود، كه در باب توبه بيايد.
چون قلب را از كثافات خالى كرد، مهيا براى ذكر خدا و قرائت كتاب خدا شود و تا قذارات عالم طبيعت در آن است ، استفادت از ذكر و قرآن شريف ميسور نشود؛ چنانكه در كتاب الهى اشاره به آن فرمايد: انه لقرآن كريم* فى كتاب مكنون * لا يمسه الا المطهرون (366) هو الذى يريكم آياته و ينزل لكم من السماء رزقا و ما يتذكر الا من ينيب (367)
پس از آنكه دل را براى ذكر خدا و قرآن شريف مهيا نمود، آيات توحيد و اذكار شريفه توحيد و تنزيه را با حضور قلب و حال طهارت ، تلقين قلب كند؛ به اين معنى كه قلب را چون طفلى فرض كند كه زبان ندارد و مى خواهد او را به زبان آورد، چنانكه آنجا يك كلمه را تكرار كند و به دهان طفل گذارد تا او ياد گيرد، همين طور كلمه توحيد را با طماءنينه و حضور قلب بايد انسان تلقين قلب كند و به دل بخواند تا زبان قلب باز شود. و اگر وقتى چون اواخر شب يا بين الطلوعين ، بعد از فريضه صبح براى اين كار اختصاص دهد خيلى بهتر است . پس در آن وقت ، با طهارت وجهه قرآن و ذكر را متوجه قلب كند، و آيات شريفه الهيه كه مشتمل بر تذكر و مشتمل بر توحيد است به قلب بخواند به طور تلقين و تذكير.
و اگر آيات شريفه آخر سوره حشر را از قول خداى تعالى (يا ايها الذين امنوا اتقوا الله ) كه آيه 18 است ، تا آخر سوره ، كه مشتمل بر تذكر و محاسبه نفس ‍ و محتوى بر مراتب توحيد و اسماء و صفات است ، در يك وقت فراغت از نفس از واردات دنيايى ، مثل آخر شب يا بين الطلوعين با حضور قلب بخواند و در آنها تفكر كند، اميد است - ان شاء الله - نتايج حسنه ببرد.
همين طور در اذكار شريفه با حضور قلب ذكر شريف لا اله الا الله - كه افضل و اجمع اذكار است - اين عمل را بكند؛ اميد هست خداوند از او دستگيرى كند. البته در هر حال ، از نقص و عجز خود و از رحمت و قدرت حق ، غافل نباشد، و دست حاجت پيش ذات مقدس او دراز كند و از آن ذات مقدس دستگيرى طلب كند؛ اميد است كه اگر مدتى اشتغال به اين عمل پيدا كند، نفس به توحيد عادت كند، و نور توحيد در قلب جلوه كند. البته از شرايط عامه ذكر، نبايد غفلت شود و ما بيشتر شرايط قرائت قرآن - كه شرايط ذكر نيز هست - در آداب الصلاة مذكور داشتيم . (368)
اگر در شب و روز چند دقيقه اى به حسب اقبال قلب و توجه آن - يعنى به مقدارى كه قلب حاضر است - نفس را محاسبه كند در تحصيل نور ايمان ، و از آن مطالبه نور ايمان كند، و آثار ايمان را از آن جستجو كند، خيلى زودتر به نتيجه مى رسد، ان شاء الله .
عزيز! ممكن است در اول امر، انس با اين معانى براى نفس مشكل باشد و شيطان و وساوس نفسانيه نيز به اشكال آن بيفزايد و انسان را از تحصيل اين احوال ماءيوس كند و به انسان سلوك الى الله را بزرگ و مشكل نمايش دهد، و بگويد: اين معانى مال بزرگان است و به ما ربطى ندارد؛ بلكه گاهى شود كه اگر بتواند انسان را از آن متنفر كند و با هر اسمى شده از آن منصرف كند؛ ولى انسان حق طلب بايد استعاذه حقيقيه از مكايد آن پليد كند و به وسواس آن اعتنا نكند، و گمان نكند كه راه حق و تحصيل آن امرى است مشكل .
بلى ، اول مشكل نماست ولى اگر انسان وارد شود در آن ، خداى تعالى طرق سعادت را آسان و نزديك كند.
اكنون اين دستور جزئى كه ذكر شد، اشكالى ندارد و مخالف هيچ يك از كارها نيست و به جايى ضررى نمى رساند. طالب حق خوب است چندى اقدام كند؛ اگر در صفاى قلب و طهارت آن تغييرى ديد و نورانيت باطن خود را دريافت ، بيشتر اقدام كند. معلوم است اين امور، تدريجى و با طول زمان انجام گيرد. و چون اهميت آن فوق العاده است ، انسان بايد با اهميت آن را تلقى كند.
اين از قبيل ضررهاى دنياوى نيست كه انسان بگويد: اگر امروز نشد فردا جبران آن را كنم ، و اگر جبران نشد نيز مهم نيست ؛ مى گذرد! اين سعادت و شقاوت ابدى است ، آن شقاوتى كه پايان ندارد، آن بدبختى كه آخر براى آن نيست .
بيچاره انسان غافل ! كه در امور زايله دنيا - كه خود مى داند، و هر روز مى بيند كه اهل آن ، آن را مى گذارند و مى روند و حسرتها را مى برند - اينقدر اهميت مى دهد، و با كمال جد و جهد در جمع و تحصيل آن مى كوشد، و خود را با هر ذلت و زحمت و هر محنت و تعبى روبه رو مى كند، و از هيچ عار و ننگى پرهيز نمى كند. ولى براى تحصيل ايمان - كه كفيل سعادت ابدى اوست - اينقدر سست و افسرده است كه با اينهمه مواعظ انبيا و اوليا و اينهمه كتابهاى آسمانى ، باز از سستى و سهل انگارى دست نكشيده ، و به فكر روزگار مصيبت و ذلت و زحمت خود نيفتاده ، موعظتهاى قرآنى و وعد و وعيد آن - كه سنگ خارا را نرم ، و كوههاى عالم را خاشع مى كند - در دل سخت اين انسان اثر نكند! آرى ، خداى تعالى مى فرمايد: لو انزلنا هذا القرآن على جبل لراءيته خاشعا متصدعا من خشية الله و تلك الامثال نضربها للناس لعلهم يتفكرون (369)
اى انسان دل سخت ! تفكر كن ، ببين مرض قلبى تو چيست كه دل تو را از سنگ خارا سخت كرده و قرآن خدا را، كه براى نجات تو از عذابها و ظلمتها آمده ، نمى پذيرد؟!
آرى ، دامهاى شيطان كه به صورت دنيا و زرد و سرخ آن در نظرت جلوه نموده راه گوش و چشمت را بسته و قلبت را منكوس نموده اكنون تفكر كن در آيه شريفه فرمايد: و لقد ذرانا لجهنم كثيرا من الجن و الانس لهم قلوب لا يفقهون بها و لهم اعين لا يبصرون بها و لهم اذان لا يسمعون بها اولئك كالانعام بل هم اضل اولئك هم الغافلون (370) ببين علامت كسانى كه براى جهنم خلق شده اند و نشانه جهنميان ، در تو هست ؟
قلبى كه از نور تدبر و تفقه و برگرداندن ظاهر دنيا را به باطن آن محروم باشد، با گوشت پاره كه دل حيوانى را تشكيل مى دهد فرقى ندارد. چشمى كه جز صورت اين عالم را نبيند و از نظر عبرت و حكمت كور باشد، و گوشى كه جز اصوات اين عالم را نشنود و از مواعظ الهيه منعزل باشد، و حكم و نصايح را نپذيرد، با چشم و گوش و حيوانات ممتاز نيست . آنها كه اين سه خاصيت بزرگ انسانى را ندارند حيواناتى هستند به صورت انسان ، بلكه آنها گمراهترند از حيوان ؛ چه انسان با آن نور فطرة اللهى ، و با آن قرآن و كتابهاى آسمانى و ارشاد و هدايت انبيا - كه اختصاص به او دارد - از مرتبه حيوانيت حركتى نكرده و به مقام حيوانى وقوف نموده .
حيوان غايت سيرش همين و صراطش تا منزل حيوانيت است ، ولى انسان بيچاره در بين منزل راه گم كرده ، و به سلوك انسانى نرسيده ، و سرمايه سعادت خود را از دست داده و به خسارت و ورشكستگى عمر خود را گذرانده ، و از طريق و صراط انسانيت گمراه نشده . پس اين انسان اضل از حيوان است .
نيز انسان اگر از تصرفات رحمانيه و عقلانيه خارج شد و در تحت تصرفات شيطانيه و جهلانيه وارد شد، در اوصاف حيوانى از همه حيوانات بالاتر شود. قوه غضب و شهوت انسانى عالم را آتش زند، و بنيان جهان را فرو ريزد، و سلسله موجودات را به باد فنا دهد و اساس تمدن و تدين را منهدم كند.
گاهى شود كه بر اثر غضب يا حب رياست يك نفر، صدها هزار خانواده بنيان كن شود، و اساس رشته يك جمعيت گسسته گردد. هيچ يك از حيوانات ، آتش غضبشان به اين سوزندگى و تنور شهوتشان به اين گرمى نيست . انسان است كه براى غضب و شهوتش پايان نيست و حرص و طمعش را هيچ چيز فرو ننشاند.
عالم به همه آسمان و زمينش ، اگر طعمه اين جانور شود، آتش حرص و طمعش فرو ننشيند، و ممالك عالم اگر مسخر او گردد، از خواهشهاى نفسانى او نكاهد. ديگر حيوانات چون به طعمه خود رسيدند آتش شهوت آنها فرو نشيند، و اگر در آنها نادرا صاحب حس مآل انديشى و حرص جمع آورى مشغولند، زمستان راه ارتزاق آنها را بسته ، و در آن ايام ، جمع آورده ء خود را مصرف مى كنند. و اگر زمستان مى توانستند چون بهار از خانه و لانه بيرون آيند، و ارتزاق كنند، شايد به جمع آورى اشتغال پيدا نمى كردند.
انسان است كه جمع آورى او معلوم نيست روى چه اساس و پايه است . اگر جمعش براى خرج و تحصيلش براى اعاشه بود چرا پس از تاءمين نيز دنبالش بيشتر مى رود و پس از جمع ، حرصش افزون مى شود؟! پس انسان سر خود از حيوانات اضل و از بهائم پست تر است ؛ آنها مقصد داشتند اين بيچاره مقصد ندارد. آرى ، مقصد دارد ولى مقصد را گم كرده . كعبه مقصود حق است و انسان حق طلب است ، و اين طلب الهى را كه از نور فطرة الله است - غايتى جز غاية الغايات نيست ، (الا بذكر الله تطمئن القلوب ) (371)