سكنى گزيدن آدمى در ساحتخيال
قدر مسلم اين است كه آراء عرفا و اشراقيون به خصوص شيخ اشراق در تكوين
هنرمثالى و آگاهى و احساس نقاشان نسبتبه فضاى عالم مثال تاثير اساسى در نقاشى
نهادهاست.و نقاشان را به سير و نظر در عالم ملكوت و صور مثالى سوق داده،در
حالى كه درآغاز،اصول نقاشى يونانى بر فكر نقاشان اسلام چيره بوده و سنتهاى اين
نوع تفكر هنرىكه اساسا عالم مثال را به طاق نسيان سپرده بود در هنر نقاشى
اوليه عصر اسلامى مؤثر بودهاست.
تفكر يونانى منظر هنرى را صرف جهان محسوس قرار داده بود.در نظر
فلاسفهيونانى حقيقتبه عالم صور كلى و ديدارها تعلق داشت،در حالى كه عرصه هنر
صورجزئى و پندارها (1) (aisthetos) به
قلمرو عالمشهادت كه به چشم ظاهر آدمى تعلق پيدا مىكند شايسته اطلاق لفظ وجود
نيستند و صرفاسايهاى هستند از عالم بالا.و نقشهايى فانىاند كه هنرمند در تمام
عمر نظاره بر آنها دارد وهيچگاه در مرتبهاى قرار نمىگيرد كه حقايق عالم مثال
را مشاهده كند،زيرا اين مرتبهلازمهاش قطع نظر و تعلق از عالم محسوس و افراد
مشهود است.به همين دليل افلاطون هنريونانى را شايسته تامل نمىداند،زيرا
جلوهگاه اين هنر صرف عالم محسوس است وزيبايى اين هنر به عالم محسوس بر
مىگردد.على رغم اين نظر بهرهمندى آثار افلاطونى ازاساطير يونانى و به قول
عالم واسطه رياضى موجب شده كه زمينه نوعى تفكر اشراقى رادر ادوار بعدى از سوى
اتباع او شاهد باشيم.
ارسطو و بيشتر اتباع مسلمان او كه به مشائيان شهرت يافتهاند عالم خيال و
مثال رامنكر بودند و صور خيالى را صرفا در موجوداتى چون انسان مىپذيرفتند،اما
در مراحلبعد متفكران اسلامى با تذكر به معناى«عالم ذر و برزخ»و ديگر معانى
قرآنى به عالمواسطى كه مميزات آن ذكرش رفت قائل شدند.به هر تقدير اساسا در
جهان يونانى عصرمتافيزيك،على الخصوص پس از افلاطون،عالم خيال و صور خيالى در دل
مردمان وهنرمندان يونانى اشباحى بيش نبودند كه ملكى و ناسوتى تلقى شدند تا
ملكوتى.چنينعالمى كمتر محل توجه متفكران بود،فقط برخى افلاطونيان و پيروان
حكماى قديميونانى عصر ميتولوژى به عالم فرشتگان و مثال مىانديشيدند.
در مراحل رسوخ مبادى تفكر معنوى اسلام و بهرهمندى از تجربيات معنوى ديگرملل
و اديان،نقاشان ايرانى بنابر تلقى تاريخى عصر خويش و فضاى جاندار وپر راز و
رمز،و نيز به اقتضاى سكنى گزيدن آدمى در ساحتخيال دينى شاعرانه در عصرتفكر
دينى روحا به نقاشى معنوى روى آوردند،چنانكه در شعر نيز چنين بود.شاعراناسلامى
پس از طى مراحلى از تجربه فكرى در عصر اموى و عباسى در ذيل تفكر ممسوخيونانى
زده سر انجام به مرحلهاى مىرسند كه در آن مرحله برايشان انقلاب روحى
رخمىدهد و با انقلاب در مضامين غزل كه به دنيا و عشق مجازى مىپرداخت،رو به
آخرتو عشق حقيقى مىكنند.
على رغم غلبه احوالات معنوى بر نقاشان عصر اسلامى و اصرار برخى از
متفكرانعصر جديد بر مثالى بودن نقاشى اين عصر نمىتوان در اين امر ترديدى كرد
كه عالم مثالنقاشان همان عالم مثال عارفانى نيست كه به قدم سير و سلوك محض
معنوى بدان دست مىيافتند.به تعبيرى از آنجا كه نقاش بيشتر گرفتار خيال مقيد
خويش است،از آن كمتركنده مىشود تا فراتر از صورت خيالى روحانى يا نفسانى را
بيند.اما چنانكه شاعر انسىخود وصف مىكند طالب فراتر از صورت است،هر چند صورت
خيالى در مقام مشاهدهحق مرتبهاى كمالى محسوب مىشود.اما به هر حال شاعر وجهه
همتش مصروف گذشتاز اين عالم مىشود.
حالى خيال وصلتخوش مىدهد فريبم تا خود چه نقش بازد اين صورت خيالى
مىتوان چنين گفت كه در عالم اسلام هيچگاه عرفان اسلامى به معنى اصيل آن به
قصداول سراغ زبان نقاشى نيامده است،در حالى كه بزرگترين عرفا شاعر نيز بودهاند
وكلامشان نيز به زبان شعرى بوده است.به همين دليل نيز نقاشى در ايران صورت
دينىبه خود نگرفت و هيچ يك از عرفاى بزرگ نقاش نبودهاند مگر عوام صوفيه
چنانكه درصنايع نيز چنين است (2) . بدين معنى كه اين صنايع از
نازلترين صور عرفانى و آداب و رسوم معنوى بهره گرفتهاند.در مقابل،در حوزههاى
بزرگ طريقت عرفانى و متفكراناشراقى اثرى از اين فن و صنعت در مقام بيان
احوالات و مواجيد معنوى مشاهدهنمىكنيم.اما اين فنون و صنايع خود صبغه معنوى
پيدا كرده و از عرفان در طى مراحلكار بهره جستهاند (3) .البته با
وجود سماع صوفيانه، موسيقى تا حدودى صورتى از بيان دينىاحوالات صوفيه را پيدا
كرده است.نقاشى نيز چون موسيقى و صنايع در مراتبى نازلتر ازشعر دينى محمل صورتى
از عالم معنوى و خيالى عصر اسلامى بود (4) ،و حتى بزرگاننقاشى آن
را چون ديگر صنايع با آداب دينى آميختند.نام حامل«اسرار صغير»را از اينجابر
آنها نهادند.
به هر حال چنان نيست كه صرفا با تحريم نقاشى و صورتگرى و چند عبارت كليله
ودمنه در باب پرسپكتيو ناگهان در نقاشى تحول پديد آيد و به جهت قبح فريب كارى و
مكرنقاشان از پرسپكتيو كاملا دور شوند،در واقع دورى و نزديكى به روح جهان
مدارىيونانى در نقاشى و هنر جهان اسلامى در حضور پرسپكتيو حسى مىتوانسته مؤثر
بوده باشد،چنانكه در نقاشى بيزانس اين نفوذ را بيشتر مىبينيم.اما در واقع
پرسپكتيو و سه بعدنمايى از دوره جديد بر نقاشى مسلط مىشود و در گذشته تنها
نقاشى يونانى است كه بهپرسپكتيو طبيعى نزديك شده بود.اما در اينجا نيز چشم
انسان چون پنجرهاى نيست كه ازآن به عالم بنگرد،و يا چنان نيست كه هنرمند
يونانى خواسته باشد حق را به لباس باطلدرآورد.اگر چنين بود اين چه لباسى است
كه اثر را به واقعيتسه بعدى عالم محسوسنزديك مىكند؟!
مذمت افلاطون از هنر از جهت محاكات امر محسوس است كه خود محاكات امرمعقول
بوده و از اين لحاظ هنر را در مقام حقيقت نمايى دو مرتبه دور از حقيقت
تلقىمىكند زيرا حقيقت در نظر او معقول و عالم محسوس نيز وراى عالم اشباح
وسايهها(يعنى عالم هنر)است.به اين ترتيب در نظرگاه افلاطونى تغييرى حاصل
نمىشودمگر در نوع ظهور عالم هنرى.
تحول اساسى هنر رنسانسى در نقاشى اواخر دهه سوم و اوائل دهه چهارم
قرنپانزدهم در نقاشيهاى ماساچو ايتاليايى و يانوان آيك هلندى پديد آمد.در
نقاشىاين دو كه در حكم تحول كيفى نسبتبه كارهاى جوتو و ديگران به شمار
مىرفت،مفاهيمدينى به صورتى ديگر بيان شده بود،به طورى كه در آن عقل و طبيعت
جديد سيطرهمىيافت و تجربههاى انسانى و طبيعت انسانى جوهر و بنياد اصيل حقيقت
انگاشته مىشد،نه الهام از يك مبدا برتر و فوق طبيعى.در چنين تلقىاى بايد جهان
را از پيرايههاىمعنوى و دينى نقاشى نقاشان گذشته كه
(Stylization) با فوق العاده به ظهورمىآمد جدا كرد و براى وصال به
حقيقت پرداختهاى مطلق مىتوان از همه توصيفات كهن صرف نظركرد و فقط اطلاعات
جديدى از تمدن و تاريخ و طبيعت را كه مورد استفاده انسان درزندگى اين جهانى است
عرضه كرد.به عبارتى مىتوان تمامى اجزاء واقعيت را با دقتتجزيه و تحليل كرد و
هر پديدار را داراى سهمى اساسى دانست.اين روش تحليلى باروشهايى كه از سوى
هنرمندان سبك گوتيگ براى ابداع معانى و حقايق دينى به كارگرفته مىشد متفاوت
بود.زيرا هنرمندان در اينجا براى بيان اين حقايق و معانى ازسمبولها و قواعد و
ريتمهاى تزيينى استفاده مىكردند و خود را در توصيفهاى تمثلىعالمى كه برايشان
انكشاف حاصل كرده بود مستغرق مىساختند. ماساچو و وان آيك با نقاشيهاى انقلابى
خود تمامى تصورات و تخيلات پيشين راكنار گذاشته از مؤسسين تاريخ جديد و نقاشى
عصر رنسانس به شمار مىآيند.آنان مسلماقصد نداشتند آنچه را كه يونانيان تجربه
كرده يا مسيحيان هزار سال بدان پرداخته بودندتجربه كنند،بلكه آنچه اينان احياء
كردند اصول عقلانى و منزلت انسان مدارانه هنرتصويرگرى بود.از اين لحاظ بازگشت
آنان رجعت صرف نبود بلكه تفسير هنرى جديدىاز تاريخ و تمدن و بشر و جهان و خدا
بود.آنان خدا را اين بار در چهره انسان ناسوتىتجربه مىكردند،در حالى كه در
قرون وسطى در چهره انسان لاهوتى تجربه شده بود.ايننقاشان با طرد همه معانى
لاهوتى كهن و از جمله سمبلها و رموز هنر قرون وسطى انقلابىپديد آوردند.
كار هنرمند رنسانسى ابداع مجدد طبيعت و انسان و حتى خدا با تفسيرى انسان
مدارانهاز تمامى جلوهها و نظم طبيعى عالم بود.هنرمند دريافته بود كه از طريق
پرسپكتيومىتواند عقل جزوى را بر فضا مسلط نمايد.به عبارت ديگر از انسان به
عنوان وجود اصلىو مركزى تصويرى عظيم ارائه نمود كه فضا را بايد در ارتباطى كه
با او دارد سنجيد.
هنرمند با بازنمايى دقيق و عينى همه امور،جنبههاى گوناگون واقعيت را ثبت
كرده و آنرا به صورت يك نظم عرضه مىدارد،نظمى كه از هماهنگى نظام عالم بهره
گرفته بود.
اين نظم نهايتا در نظام تكنيك تعين مىيابد.
قدر مسلم اين است كه تنها با ايجاد و القاء فضاى هندسى و كمى،سيطره و استيلا
و تسخير آن براى بشر ممكن مىشود و اين كارى است كه چه در سياست،چه در هنر و
چهدر علم و چه در فلسفه ملاحظه مىشود.بر اين اساس است كه بايد هنر جديد را
همچونسياست جديد استيلايى خواند.حال آنكه فضاى مثالى قديم امكان چنين سيطره را
براىهنرمند فراهم نمىآورد.
از آنجا كه خيال مجمع ادراكات جزئى و محسوس آدمى است و از سويى از جانبباطن
و ضمير آدمى محل القاى معانى و حقايق غيبى در صور محسوس و متمثل است،كلمات شعرى
يا پرده نقاشى يا هر طرحى كه به صورت پيكرهها و بناها و نغمات و صنايعدرآيد
متاثر از اين عالم متمثل در خيال آدمى است.هرگاه هنرمند خود را در حضورعالم
معانى مىبيند احتخيال او نيز محل نزول روح القدس و فرشتگان و معانى غيبىاست
و هرگاه عالم معانى برايش در حجاب مىشود حضور او با عالم نفس و بىمعنايى
وطبيعتبىجان است.در رنسانس چنين نسبتى با عالم معانى حاصل شد.يعنى آدمى خودرا
در برابر عالمى مشاهده كرد كه در آن خدا و قديسان و فرشتگان محجوب شده
بودند،اما هنوز هنر او محل ظهور عادات قرون وسطايى خويش و مردم مؤمن مسيحى بود.
در عين حال اين عادات خود در صورت محسوس و اين جهانى جلوه مىكرد،در حالى
كهدر گذشته آنچه محسوس و اين جهانى بود،نا محسوس و پر راز و رمز و آنجهانى
مىنمود.
اين را مىتوان تجلى وجود از حجاب كثرت عالم محسوس و از جمله نفس انسان
خواند.
در ادوار قديم عالم خيال چينى و هندى و مصرى و بين النهرينى و ايرانى هر
يكجلوهاى براى هنر معنوى بودند.در عالم اسلامى نيز كه شاهد تطورات مختلف از
جملهنفوذ فرهنگ اساطيرى و يونانى و تاثير آن بر فرهنگ اسلامى و نيز وجود
فرهنگهاىبومى-كه بقاياى فرهنگهاى اصيل گذشته بودند-هستيم،هنر با اين
معنويت،متعينمىگردد.گرچه همه شئون اين عالم مظهر تام و تمام عالم محمدى و
علوى نبود،امابه هر حال از پرتو عالم محمدى برخوردار بود و اين عالم گاه در
مقام صورت و عوالمديگر در حكم ماده در مىآمدند كه در شعر عرفانى و معمارى
مساجد و برخى هنرهاجلوههاى آن را مىتوان ديد.اما نقاشى از آنجا كه نهايتش
فراتر از عالم مثال نمىرفت ونمىتوانست عالم اسماء و صفات و اعيان ثابته را
بىواسطه بنمايد و از نمايش عالمجبروت(عقول)فلاسفه نيز ناتوان بود فقط جلوه
نازلى از عالم محمدى را نمايش مىداد،چنانكه نقاشى از معراج حضرت رسول و نقاشى
از عوالم عرفانى نيز نتوانستدر حكم تجربه اصيل هنر دينى تلقى شود و در زمره
هنر حكمت درآيد و به نقاش لقبحكيم داده شود.
در دوره مسيحيت نيز هيچگاه عالم مسيحايى به وجه حقيقى و تام و تمام
خويشغالب نگرديد و غالبا عوالم ديگر،اين عالم قدسى را به حجاب خويش
كشيدند.تلقىتشبيهى مسيحيان در باب كلمة الله(حقيقت مسيح)و قول به تجسم و تجسد
كلمة الله(كهخود به تعبير انجيل يوحنا خدا و در مقام يكى از اقانيم ثلاثه
است)نقاشى و هنرهاىتجسمى مسيحى را در زمره هنرهاى مقدس دينى وارد كرد.با اين
وجود چنان نيست كه بركلام الله تقدم يابد، چنانكه روحانيون مسيحى كلام انجيل را
براى خواص و صور منقوشكلام انجيل را براى عوام مىدانستند.
جان كلام اينكه نقاشى در جهان اسلامى گرچه به عالم معنى و مثال نزديك
مىشوداما هيچگاه هنر دينى تلقى نمىشود و نيز چنانكه اشاره كرديم تحول نقاشى
به وجهه نظربشر نسبتبه عالم و آدم و مبدا عالم و آدم بر مىگردد و نحوه حضور
او در برابر عالمصورت و معنى،و طريق ابداع معنى در صورت را متعين مىسازد و
صرف حكم اخلاقىنمىتواند در حضور آدمى انقلابى حاصل كند.چنانكه حكم تحريم
نقاشى چنين اثرىنداشت.
همواره جستجوى عالمى ديگر مقدمات ظهور آن عالم را فراهم مىسازد
چنانكهانقلاب اسلامى در جستجوى عالم اسلامى است.حضور داشتن در برابر اين عالم
است كهمقتضى حضور در برابر حق و قرب به آن است.پس انقلاب اسلامى را نبايد عين
حضوردر برابر حق گرفتبلكه با انقلاب مقدمه وصول حاصل مىگردد و به همين جهت
نيز عالمهمه شهروندان مدينه انقلاب اسلامى حضور بالتمام عالم اسلامى به معنى
اصيل لفظنيست.چنانكه در ميان نقاشان به نحوى اين تباين را مىتوان احساس
كرد،اما به هر طريقآغاز حضور در اينجا طرح مىشود و سعى ما بايد بر اين باشد
كه با عالم اسلامى آشناشويم و جلوههاى هنر دينى را در مقام ابداع اين عالم به
ذوق حضور دريابيم.
aestetic است كه به علم الجمال و زيبائى
aisthetos ريشه اصطلاح استتيك 1)لفظ شناسى
تعبيرمىشود.قلمرو زيبائى شناسى هنرى على الخصوص در قلمرو هنرهاى حسى به علم
محسوس مربوطمىشود.
2)نكته اساسى اين است كه چرا هيچگاه نقاشى نتوانست چونان مبدائى و غايتى و
يا بسترى براىتفكر اسلامى آنچنان كه در غرب يا چين و ژاپن است،تلقى شود؟حتى
هگل هنر كلاسيك را دينهنرى مىنامد.يعنى دين همان عصر پيكر سازى يونان كه در
آن عالم يونانى خدايان و الهىمن حيث هى خود را به صورت بشر متجلى مىكرد.پس
هنرهاى تجسمى در مقام نمود محسوسمطلق بود(شعر و محاكات(ميمه سيس)،هانس گئورگ
گادامر،ترجمه محمد سعيد كاشانى،فصلنامه هنر،شماره19،ص16).چنين معرفتى در حوزه
تفكر اسلامى و جايگاه ويژهاى كه اشراقو عرفان دارد براى«چشم سر»اصالتى قائل
نيست.ديدن قدر مسلم هم آسودهتر است و هم بعيدتر،اما«شنيدن»تنها محصور بعد
زمان است و در حوزه ادراك شهودى و تفكر تنزيهى مناسبترينبستر است.در دين و
طريقت عرفانى آنچه در ابتدا واجب و لازم شده استماع مىباشد وبه همين سبب در
دين و طريقت از بصر و ساير اعضاء و جوارح سمع اولىتر است(شرح كبيرمثنوى
مولوى،انقروى،ترجمه عصمتستارزاده،ج 1)خداوند در قرآن بدترين جنبندگان را درنزد
خود كران لال معرفى مىكند كه تعقل نمىكنند:«ان شر الدواب عند الله الصم البكم
الذينلا يعلقون»(انفال:22)محققين نقل مىكنند كه:(لالى در اثر كرى حاصل
مىشود زيرا براى نطق البتهسماع لازم است.پس از آن كسى كه كلام حق را نشنود و
طبق آن عمل نكند و آن را به كار نبندد،لال بودنش مقرر است.»بنابر اين شرورترين
ذى روح بودنش در نزد خداوند محقق مىگردد.
انقروى در شرح كبير مثنوى شريف مولانا همين جايگاه استماع را مناسبتى دانسته
كه مولانا مثنوىرا با بشنو آغاز كرده است:«كه هر كه حس شنوايى داشته باشد
بالاخره به نطق در مىآيد و از گزندلال بودن خلاص مىگردد و از شرورترين مردم
محسوب نمىشود و مقام بهترين مردم را پيدامىكند.»
دان كه اول سمع باشد نطق را سوى منطق از ره سمع اندر آنطق كو موقوف راه سمع
نيست جز كه نطق خالق بىطمع نيست
از اينجا تفكر دينى و طريقت عرفانى ديانت اسلامى بر تنزيه مبتنى است.نقاشى
در عصر اسلامىنيز بر تنزيه مبتنى بود و هنرمندان در مقام تنزيه از تشبيه فراتر
مىرفتند چنانكه عالم غير رئال نقاشىرا ابداع كردند.از سويى نقاشى به سوى شعر
و قصه كه هنرهاى كلامىاند گرايش مىيافت.تفكركل انگارانه در عالم اسلامى ميان
هنرها وحدت عميقترى ايجاد مىكرد چنانكه نقاشى و خوشنويسىبا معمارى و صنايع
مستظرفه وموسيقى وحدت پيدا مى كنند.اما در عصر جديد هر يك از هنرهادر مقام
استقلال از ديگرى هستند.در هنر كلاسيك و رمانتيك جديد نيز على رغم استقلال
طلبىتابعيت نقاشى از قصه و شعر آشكار است.اما در هنر مدرن گسستگى عميق مىگردد
كه خود حاكىاز غلبه پلوراليسم و تفكر كثرت انگارانه و تفرقه بر هنر مدرن
است.در اين مرتبه نيز از حيث مبدا وغايت هنر تابع صورت نوعى اومانيستى است.
3)رجوع شود به رساله«چيتسازان»از كتاب رسائل جوانمردان نوشته هانرى
كربن،ترجمه احساننراقى.
4)هنر اسلامى ابداع عالم اسلامى در پى انكشاف حقيقت اسلام يعنى اسم اعظم
الله است. اين عالمكلى است كه از جلوهگاه غيب و شهادت در خيال هنرمند ظاهر
مىشود.در اين عالم، جمال و جلالالهى،در«يافت»و«شهود»،متفكران را احاطه
مىكند.هنرمند حتى اگر دهرى باشد ناخود آگاهمتاثر از عالم اسلامى است.