تجلیات معنوى در هنر اسلامى‏

محمد مددپور‏

- ۱۲ -


نظرى به مبانى موسيقى در تفكر و فلسفه اسلامى

با ورود فلسفه يونانى و حضور تفكر متافيزيك و ما قبل متافيزيك يونان در تمدن‏اسلامى، اصول نظرى فيثاغورث كه طى قرون در حوزه‏هاى اسكندرانى كمال يافته بود.

در عرفان،فلسفه،شعر و موسيقى عصر اسلامى جلوه‏اى دينى يافت.آراء فيثاغورث‏راجع به موسيقى كرات و سيارگان و اجرام آسمانى اجمالش چنين بيان مى‏شد:«ادواراجرام آسمانى و فواصل آنان از يكديگر بنابر قوانين و مناسبات توازن موسيقى تعيين‏مى‏شود،و آدمى نيز به عنوان موجودى در جهان در نسبت‏با اين نغمات قرار مى‏گيرد و باآهنگ جهان آشنا مى‏شود و نواهاى موسيقى را به پيدايى مى‏آورد.

فلاسفه اسلامى با آغاز اين احتمال،نظريه فيثاغورث را كمال بخشيدند.قسمتى از اين‏نظر در رسائل اخوان الصفا آمده است.مطابق عقايد اخوان الصفاى بصره‏«از آن رو كه كرات‏سماوى در گردش‏اند و ستارگان نيز حركتى دارند،نواهاى موسيقى را پديد مى‏آورند واين چنين است كه به زبان خود،خداوند را تجليل مى‏كنند و ارواح و فرشتگان را به وجد وشادمانى مى‏آورند. همان گونه كه روح ما در قالب جسمانى از آهنگهاى شيرين موسيقى‏مسرور مى‏گردد و اندوه را فراموش مى‏كند و از آنجايى كه اين آهنگها انعكاساتى از«موسيقى علوى‏»است روضه رضوان را به ياد مى‏آورد كه ارواح با چه حالات وجد وسرور در آنجا زيست مى‏كنند،و از همين روست كه ارواح ما شيفته آنند كه بدانجا پرگشوده،به اقران خود وصول يابند.بنابر اين نظر، «اصوات‏»عوارضى هستند كه به وسيله حركت و نفوذ در نفس و در جوهرها به وجود مى‏آيند. اين فلاسفه معتقدند كه احوال عالم‏اين جهانى،علل متقابل خود را در اولين چيزهايى دارند كه به وجود آمدند(الموجودات‏الاولى)،و بدنهاى خاكى،حركات و اصوات هماهنگ كرات را به همان گونه محاكات‏مى‏كنند كه كودكان،حركات و اصوات اولياى خود را.

گفته مى‏شود كه فيثاغورث علم موسيقى را اختراع كرد.او اين علم را از اصوات‏هماهنگ سماوى كه طبيعت اصيل و عقل دقيق او باعث‏شنيدن آنها مى‏شد به دست‏مى‏آورد.اين قياس به تفصيل مطرح شده است.مثلا 12 مقامات،7 اصوات،24 شعب و48 تراكيب،به ترتيب مطابق علائم منطقه البروج،سيارات ساعات شب و روز وهفته‏هاى سال قمرى مى‏باشند.» (1) نظريه ابتدايى فيثاغورث و تكميل اسكندرانى آن تحت تاثير روح اسلامى‏موسيقيدانان مسلمان به تدريج در حكم ماده نظريه موسيقى در وجهه نظر عرفانى درآمد.

از اينجا عرفا در موسيقى نيز چون شعر راه تفكر دينى را گشودند و موسيقى يونانى وايرانى را به موسيقى آنجهانى متحول ساختند.

تفكر دينى نظريه فيثاغورثى را با«عهد الست‏»و«عالم ذر»پيوند داد.از اين منظرعرفا را عقيده بر آن بود كه پيوستگى تاثير روحانى موسيقى بر روح،امرى ازلى است،وبه هنگام استماع موسيقى،بار ديگر كلام حق را مى‏شنوند كه جملگى ارواح بشر در ازليت‏بدان پاسخ دادند (2) ،و به همين طريق با الحان سپاه بهشتى هم آواز گشتند.در نظر عرفادر مقام ازل،تمامى ارواح انسانى در بهشت،جايى كه تنافر اصوات امرى ناشناخته‏مى‏باشد،همراه با آدم ابو البشر بوده است.

با اين اوصاف،چنانكه اشاره شد فيثاغورث و افلاطون تاثير موسيقى و نغمات‏موزون را در انسان از آن جهت مى‏دانستند كه يادگارهاى خوش موزون حركات آسمان‏را كه در عالم ارواح و مثل و عالم قبل از تولد و هبوط مى‏شنيده و به آن معتاد بوده‏اند (3) ،در روح بشر بر مى‏انگيزاند،به اين معنى كه قبل ازآنكه روح آدمى از خداوند جدا شودنغمات آسمانى را مى‏شنيده و به آن مانوس بوده است و موسيقى به واسطه آنكه آن‏يادگارهاى گذشته را بيدار مى‏كند ما را به وجد مى‏آورد.صوفيه نيز به صورتى به‏بهره‏گيرى از معانى قرآنى،روح دينى بر اين نظر افكنده و معنويت دينى را جايگزين‏كاسموسانتريسم(جهان مدارى)يونانى ساخته‏اند. اين تلقى را در اشعار مولانا مى‏توان‏مشاهده كرد:

پس حكيمان گفته‏اند اين لحنها از دوار چرخ بگرفتيم ما بانگ گردشهاى چرخ است اينكه خلق مى‏سرايندش به طنبور و به حلق مؤمنان گويند كاثار بهشت نغز گردانيد هر آواز زشت ما همه اجزاى آدم بوده‏ايم در بهشت آن لحنها بشنوده‏ايم گرچه بر ما ريخت آب و گل شكى يادمان آيد از آنها اندكى پس غذاى عاشقان آمد سماع كه در او باشد خيال اجتماع قوتى گيرد خيالات ضمير بلكه صورت گردد از بانگ صفير آتش عشق از نواها گشت تيز آن چنانكه آتش آن جوز ريز

در جايى ديگر مولانا مى‏گويد:

پيش من آوازت آواز خداست عشق از معشوق حاشا كى جداست هست رب الناس را با جان ناس اتصالى بى‏تكيف بى‏قياس

حاصل آنكه صوفيه سماع و آواز خوش و ترانه موزون را نشانه‏اى مى‏دانند از عالم‏ارواح و پيكى از عالم قدس مژده آسمانى.البته تفاوت است ميان سماع و لهو و لعب درقول صوفيه،چنانكه غزالى در احياء علوم مى‏نويسد در حال سماع اگر غير از جمال حق درنظر آيد آن سماع حرام و باطل است.در اين نواى موسيقى ديگر آن پيك عالم غيب‏نيست كه نواى بهشتى را پيش از آمدن به اين عالم خاكى در روح ما طنين اندازد.پس سماع‏حقيقى همان موسيقى و آواز حقانى است كه بنياد آن در عالم روحانى است.

دانى سماع چبود؟صوت بلى شنيدن از خويشتن بريدن،با وصل او رسيدن دانى سماع چبود؟بى‏خود شدن ز هستى اندر فناء مطلق،ذوق بقاء چشيدن دانى سماع چبود؟در پيش ضرب عشقش سر را چوگوى كردن،بى‏پا و سر دويدن

جان كلام اينكه در طريقت هنر دينى،موسيقى اين جهانى جلوه‏اى از موسيقى‏آن جهانى تلقى گرديد،و هنرمند جان خود را در مقام محاكات نغمات آسمانى مشاهده‏كرد،با موسيقى آدمى مى‏توانست‏به عهد الست تذكر پيدا كند.در حالى كه موسيقى لهو ولعب بذات در مقام غفلت در كار مى‏آمد.

خط و تذهيب و نقاشى

خط

به بيان قرآن زبان و خط ودايعى‏اند الهى در انسان كه آدمى با آن از اسماء الله حكايت‏مى‏كند و به معرفت الله نائل مى‏گردد (4) .آيات متعددى در قرآن ناظر بر مراتب فوق است:

الرحمن علم القرآن خلق الانسان علمه البيان (5)

،اقرء و ربك الاكرم الذى علم بالقلم،علم الانسان ما لم يعلم (6)

،ن و القلم و ما يسطرون (7)

،قال علم آدم الاسماء كلها يا آدم انبئهم‏باسمائهم فلما نباهم باسمائهم (8) .

قاضى احمد قمى در گلستان هنر در باب قلم پس از ذكر حديث‏«اول خلق الله القلم‏»ابياتى چنين مى‏آورد:

هستى ز قلم رقم پذيرست زو شمع قلم فروغ گيرست سروى است قلم به باغ ادراك سايه ز رقم فكنده بر خاك

او مى‏نويسد قلم يا نباتى است‏يا حيوانى.قلم حيوانى همان قلم موى نقاشان است كه‏سپرسازان مانى فرهنگ و جادو طرازان ختاى و فرنگ به دستيارى آن اورنگ نشين‏كشور هنر و نقشبندان كارخانه قضا و قدرگشته‏اند،اما قلم كتابت نباتى است‏حسب الاشاره‏كثير البشارة منتخب جريده موجودات و منتخب حضرت واجب بالذات نبى عربى‏محمد الابطحى عليه و آله افضل الصلوات و اكمل التحيات كه فرموده‏«من كتب‏بحسن الخط بسم الله الرحمن الرحيم داخل الجنة به غير الحساب‏».قاضى در ادامه از قول‏حضرت مولا على(ع)مى‏نويسد كه غرض از حسن خط-نه هيمن لفظ بود و حرف و نقط:

بل اصول صفا و خوبى بود زان اشارت به حسن خط فرمود

باز در شرح حسن خط قاضى اشاره به قول على(ع)دارد كه فرمود نيكويى خط زبان‏دست است و روشنى درون(حسن الخط لسان اليد و بهجة الضمير).بدينسان قاضى‏مقدمات كلام را فراهم مى‏كند تا بگويد:«الخط اصل فى الروح و ان ظهرت به جوارح‏الجسد» (9) و لازمه حسن خط ترك منهيات و محافظه صلوات است.پس بايد روح ازكدورت پاك افتاده شود تا خط نيز نيكو و صاف و پاك گردد.از قول او افلاطون نيز خطرا«هندسه روحانى‏»مى‏دانسته كه با اعضاى بدن ظاهر مى‏شود:«الخط هندسة روحانية‏ظهرت بالة الجسمانيه‏».از اين جهت افلاطون خط را مخصوص دست نكرده و به دست‏مقيد نساخته كه اعضاء را شامل است (10) .

پيدايى خط نيز چونان شعر و موسيقى در وجهه نظر اسلامى هنرمندان مسلمان بنيادى‏ميتولوژيك و الهامى و ازلى يافته است و در قصص مقدس درباره پيدايى خط روايات‏مختلفى است.

ابن نديم عقلى مذهب در الفهرست‏با كراهت اين قول را كه‏«حضرت آدم اول كسى‏بود كه خطوط اسلامى را وضع كرد»روايت مى‏كند.به اعتقاد معاصران او كه به قصص‏دينى تعلق خاطرى داشته‏اند آدم عليه السلام سيصد سال قبل از مرگش خطوط را در گل‏نوشت و به آتش پخت و وقتى كه زمين را طوفان زد،آن خطوط سالم ماند و هر دسته وگروهى خط خود را يافتند و به همان گونه نوشتند» (11) .

قاضى همين قصص را به صورتى ديگر بيان مى‏كند.به اعتقاد او حضرت آدم اول كسى‏است كه خط عربى را نگاشت و قلم به دست گرفت.پس از آن شيث‏بن آدم به كار نگارش‏خط ادامه داد و در زمان حضرت ابراهيم(ع)خط عبرى نوشته شد.به اعتقاد بعضى اين‏خط از ادريس نبى(ع)بوده است.او به روايت ايرانيان منشا خط را«تهمورث‏» مى‏داند (12) .برخى نيز آن را به هود پيامبر(ع)منسوب داشته‏اند و او را مبدع خط دانسته‏اند.

از نظر خطاطان اسلامى نخستين خط كامل از آن حضرت على(ع)است:«خطى كه‏ديده اولو الابصار را سرمه‏وار به وحى الهى و اوامر و نواهى حضرت رسالت پناهى‏صلى الله عليه و آله و سلم روشنايى مى‏بخشيد خط كوفى بود و ارقام اقلام معجز نظام‏حضرت شاه ولايت پناه سلام الله عليه در ميان است كه چشم جان را ضياء و لوح ضمير راجلاء كرامت مى‏فرمايد و خوشتر از آن حضرت صلوات الله عليه كس ديگر ننوشته وبهترين خطهاى كوفى آن است كه آن حضرت سلام الله عليه نوشته است (13) .

سند علم خط به حسن عمل بس بود مرتضى على ز اول

بعد از على،ائمه اطهار يكى پس از ديگرى در خوشنويسى به كمال بوده‏اند و استادان‏خط هم از شاگردان ائمه محسوب يا ملهم از ائمه تلقى شده‏اند.

ابن خلدون نظرى خلاف عقايد هنرمندان و خوشنويسان دارد و با وجه نظرى قلانى‏نسبت‏به قصص نقش ازلى و كمال هنر خط صحابه،متعرض آن شده است.به اعتقاد اوصحابه با خطوطى نا استوار-از لحاظ زيبايى و اصول-«قرآن‏»را نوشته‏اند به طورى كه‏با اصول صنعت‏خط مخالف است.با اين وجود تابعان همين رسم الخط را تقليد كرده‏اند،چنانكه برخى نيز از خط ولى يا عالمى از لحاظ تبرك پيروى نموده‏اند.اما به هر حال‏راه و رسم نعت‏خط متفاوت است.ديگر اينكه برخى از بيخبران در جهت اثبات كمال‏هنر خط صحابه مى‏كوشند و آن را توجيه مى‏كنند كه بى‏وجه است زيرا آنان تصورمى‏كنند كه با اينگونه توجيهات صحابه را از توهم نقص عدم مهارت در خط تبرئه و منزه‏مى‏كنند،و مى‏پندارند كه اين خط كمال است،در حالى كه خط از كمالات نيست.

در حقيقت‏خط از صنايع مدنى و وسيله كسب معاش است و كمال در صنايع از امور نسبى‏است و كمال مطلق نمى‏باشد،زيرا نقصان در آن به ماهيت دين يا خصال انسان‏باز نمى‏گردد،بلكه نقصان صنعت مربوط به وسايل معاش آدمى است و بر حسب عمران وتعاون در راه آن پيشرفت مى‏كند.زيرا عمران استعدادهاى نهفته انسان را نشان مى‏دهد (14) .

با اين تلقى از خط،جلوه‏اى از آن در تمدن اسلام پيدا مى‏شود كه در ديگر هنرهاكمتر ملاحظه شده است و شايد تنها شعر حكمى و معمارى در مرتبه‏اى وراى آن قرارگيرند.روحانيت‏خاص خط و نسبت‏بيواسطه آن با كلام مكتوب الهى بر اين حقيقت‏تاكيد مى‏كند،على الخصوص بنياد خط عربى كه بنابر روايات تاريخى-اسلامى به خطمسند مى‏رسد كه به قول نخستين خطاطان عصر اسلامى هود پيامبر عليه السلام آن را ابداع كرده است.

با ظهور اسلام نه تنها خط قديم عربى نسخ نشد بلكه صورت تمامترى پيدا كرده وبه تدريج تنوع يافت.اين خط در آغاز در حجاز به دو صورت رايج‏بود كه بدان قرآن رامى‏نوشتند.در مراحل بعد در مناطق مختلف گسترش يافت و محكمترين و زيباترين آن‏عبارت بود از خط كوفى.

به عقيده بعضى از محققين در خطوط اسلامى،خط كوفى در حقيقت از خط مبسوط كه‏داراى زواياى مستقيم بود نشات گرفت،و از خط ديگر يعنى خط نسخى حجازى كه نسخ‏ناقص ست‏به وجود آمد (15) كه انحناى بيشترى دارد.اين دو خط به تدريج كمال و زيبايى‏خاصى پيدا كردند.در آغاز آنچه غلبه داشت عبارت بود از خط كوفى كه هر چه بيشتر درآثارى هنرى مختلف به كار مى‏رفت و به تدريج اقسام ساده و تزيينى آن پديدار آمد.

نوع تزيينى اين خط در كتابت،صفحه آرايى،گچ‏برى،حجارى و كتيبه‏ها و تزيينات‏به كار رفت و به تدريج‏با نقوش اسليمى تركيب گرديد و به نهايت زيبايى و كمال رسيد.

يكى از زيباترين و در ضمن رازورانه‏ترين خطوط كوفى عبارت است از خطوط تزيينى‏موشح، كه در حقيقت نوعى نقاشى-خط يا مبتنى بر طرح هندسى با حالتى روحانى بود.

اين خط با ايجاد گره‏هاى متنوع و مختلف چنين حالتى را بيشتر القاء مى‏كند،خطى مصورو مزين كه ظهور و بطون را با هم دارد،از جهتى به ظاهر آمده و از جهتى به باطن‏برمى‏گردد و خواننده و بيننده را به طريقى از عالم طبيعت‏برمى‏كند.به هر حال شايدبتوانيم خط كوفى را با اين مميزات نزديكترين خطوط به زبان و تفكر حقيقت اسلام‏بدانيم تا آنجا كه توانسته اين حقيقت را در صورت زيباى خويش به ظهور برساند و عمق وسادگى را چون اسلام به همراه داشته باشد. خط معقلى خطى شبه كوفى است كه به اعتقاد مولا سلطانعلى مشهدى در كتاب‏صراط السطور از نخستين خطوط كتابت‏بوده است:

بيشتر از زمان شاه رسل خلق را رهنما نشانه قل سر به خطى كه خامه فرسودى خط عبرى و معقلى بودى

مير على هروى(تبريزى)نيز مى‏گويد به اعتقاد پيشينيان جناب ادريس على نبينا وعليه السلام وضع آن را نهاده(خط عربى را)و مردمان با فراست و كياست در هر روزگاردر آن تصرف كرده‏اند و تغيير داده تا«خط معقلى‏»بيرون آوردند و در قديم خط معقلى‏معمول بوده است (16) .

على رغم آراى اين استادان از خط معقلى تزيينى فقط در عمارت و ابنيه متبرك ومكانهاى مقدس مانند مساجد،مشاهد و مزارات اولياء آثارى مشاهده شده است،چنانكه‏آن را«خط بنايى‏»نيز مى‏گويند.از نظر فنى با چيدن آجر مى‏توان مجموعه‏اى از خطوطمعقلى را جهت تزئين به كار گرفت.اين كار منشا گسترش به كارگيرى خط معقلى بوده‏است.به تعبير اساتيد اين هنر،خط معقلى سواد و بياض آن هردو خوانده مى‏شود.يعنى سياهى آن چيزى خوانده مى‏شود و سفيدى آن چيزى ديگر و هنر اين خط در آن است.

از خطوطى كه در دوره عباسى ترويج‏يافت‏خط‏«محقق‏»بود كه از خط كوفى نشات‏گرفت. خط‏«ريحان‏»تابع قلم محقق است.خط‏«ثلث‏»خطى ديگر بود كه در اين زمان‏پديد آمدو خط محقق را بى‏رونق ساخت،و فروعى چون‏«توقيع‏»و«رقاع‏»پيدا كرد كه‏مشهورترين خطوط ثلث‏اند (17) .ابداع همه اين خطوط از سوى ابن مقله به الهام از على(ع)تلقى شده است.ابداع خط توقيع را برخى به محمد بن خازن ايرانى نسبت مى‏دهند.

خطوط غبار و مسلسل از خطوط تفننى اقلام سته محسوب مى‏شوند.

خط نسخ به صورت ناقص با امكانات بالقوه در كنار خط كوفى به تدريج‏شكل گرفت‏اما تحت الشعاع آن بود و از اين رو براى تزيينات و ابداع آثار هنرى از آن كمتر بهره‏مى‏جستند و فقط در نامه‏ها و مكاتبات فورى به كار مى‏رفت.خط نسخ كامل در دوره‏اى‏توانست‏با تحولاتى از خط محقق و ثلث‏به صورت كامل پديد آيد.اما وجه تسميه نسخ‏در عصر متاخر يعنى دوره كمال مربوط به‏«نسخى‏»است كه اين خط به همراه داشته است‏و تقريبا همه خطوط را تحت الشعاع خود قرار مى‏دهد به طورى كه موجب شد كتب ادعيه‏و قرآن مجيد بيشتر به آن نوشته شود.

از ديگر خطوطى كه در مناطق مختلف تمدن اسلامى ظهور كرد،خط تعليق (18) است.

اين خط در عصر تيمورى ابداع گرديد.هر چند از خط توقيع رنگ گرفته مع ذلك تابع‏نسخ است و چون تعلق به نسخ دارد آن را تعليق ناميده‏اند.اغلب مراسلات و مكاتبات‏دولتى را با آن خط مى‏نوشتند.

خط ديوانى پس از تغييراتى در خط تعليق از سوى منشيان عثمانى تكوين يافت.

احتمالا خط‏«رقعه‏»نيز از سوى عثمانيها از خط ديوانى استخراج شده است.

يكى از خطوط مهمى كه موجب نسخ خط‏«تعليق‏»گرديد،چنانچه از نامش پيدا است‏«نستعليق‏»نام گرفت (19) كه در نيمه دوم قرن هشتم خط تعليق را نسخ كرد.اين دو خط هر دواز سوى ايرانيان ابداع شده بودند.نستعليق در حقيقت‏خطى بين نسخ و تعليق بود وبه عبارتى دور از افراط و تفريط.مبدع آن‏«مير على تبريزى‏»خطاط عصر صفوى،اين‏خط را ملهم از على بن ابيطالب(ع)مى‏دانست كه در خواب بر او ظاهر شد،و خط نستعليق‏را به او آموخته بود.

از خط نستعليق،خط شكسته نستعليق نشات گرفت كه در بسيارى از امور رواج يافت‏و بسيارى از نويسندگان و منشيان از آن بهره جستند و خوشنويسان به آن پرداختند (20) . مبدع‏خط شكسته ميرزا فصيح انصارى هروى است و ميرزا شفيع شاگرد اوست.اين خط درهرات ابداع شد.

همزمان با پيدايش و تنوع خطوط اسلامى نوعى از خطوط تاليفى و تفننى كه باطرحهاى هندسى توام بود،تكوين يافت كه نوعى خط و نقاشى است.مشهورترين اين‏خطوط طغرا و شبه طغرا توامان،گلزار،مثنى،معما،تفننى،سياه مشق،قطعات جامع وارقام بود.

خط،جلوه باطن و روح آدمى است،بنابر اين از قواعد روح تبعيت مى‏كند.دل آگاهى‏بر روح آدمى مسلط است و از اينجا تجليات بى‏واسطه روح از مرز خود آگاهى بيرون‏مى‏شود.حركت قلم از چپ به راست و از راست‏به چپ و از بالا به پايين بى‏ترديد بادل آگاهى روحانى بشر و باطنيترين تمايلات آدمى پيوند مى‏خورد.از اينجا بى‏وجه‏نخواهد بود كه نگارش خط چينى از بالا به پايين چونان سير آدمى ميان زمين و آسمان ياگشت انسان از آسمان به طبيعت درون تلقى گردد و سير خط اسلامى از چپ به راست راسير ميان دو فرشته گوش و چشم دل تلقى نماييم.سيرى از بيرون به سوى درون و قلب كه‏در سمت چپ سينه جاى دارد.اما سير خطوط غربى همواره از درون به سوى بيرون است.

از همين وجه نظر است كه برخى از نويسندگان خط را داراى وجهى سمبوليك مى‏دانند وخط افقى را به مثابه وجود و جوهر ثابت و حركت روى آن را به معرفت ضرورت وتكوين تلقى مى‏كنند.و هر خط به مانند مدارات فلكى عالم تصور مى‏شود.خطوط يك‏صفحه چونان تار و پود يك تكه پارچه مى‏توانند جلوه صورتى از وجود ثابت و وجودمتغير،وحدت و كثرت باشند. خط عمودى پندارى وجود ثابت و خط افقى مايه كثرت مى‏شود (21) .بدينسان خط نيز گرايشى باطنى و روحانى پيدا مى‏كند.«نقطه‏»چونان مبدايى‏است‏براى بيان وحدت حقيقت متكثر خط.همين وحدت هنگامى كه در نقشهاى اسليمى‏به نهايت كثرت مى‏رسد،گويى مجدا با تكرار نقوش واحد به يك مبدا باز مى‏گردد.

پيچكهاى درهم شونده خطوط كوفى نخستين جلوه متكثر و بيرونى نقطه است.سير نقطه‏از صورت خط به صورت نقش در مى‏آيد و نهايتا چون‏«كتاب جهانى‏»و«درخت جهانى‏»بيانگر كتاب تدوين و كتاب تكوين مى‏گردد كه چونان درخت طيبه‏اى اصلش ثابت وفرعش در آسمانهاست.قلم نيز تقدير آدميان را در لوح محفوظ رقم زده است كه به تعبيرصدر المتالهين در اسفار همان جوهر قدسى است كه به اعتبار آنكه واسطه فيضان صورعلميه بر موجودات و موجب وجود آنها است‏به آن قلم گويند (22) .اين قلم است كه از واحد،كثير و از اجمال،تفصيل را بيرون مى‏آورد.سيد شريف جرجانى قلم را علم تفصيل‏مى‏داند زيرا حروف كه مظاهر تفصيل قلمند به طور اجمال در مداد موجود است و مادام‏كه در مداد است مجمل است و موقعى كه به قلم منتقل شد به واسطه آن تفصيل مى‏يابد (23) .

آنچه در روح آدمى منطوى است و آنچه از عالم بالا به روح او نزول مى‏يابد با قلم برلوح (24) آشكار مى‏گردد و مظهر اراده و واسطه ظهور و ابداع است.

تذهيب و تشعير

نقوش اسلامى با تناسب آهنگين و موزون خود همواره از وحدت به كثرت و ازكثرت به وحدت روى مى‏آورند.كثرت و صيرورت در اينجا چونان تجلى وحدت وابديت است.بى‏ترديد نقوش اسليمى و خطايى جلوه تفكر شعرى اسلامى است كه از يك‏سر چشمه فيض گرفته‏اند. اين نقوش جلوه همان شجره طيبه هستند كه در فضاى قرآنى‏افشانده شده‏اند.گياهان در اينجا به صورت سمبوليك و پر راز و رمز و از طبيعت مجرد پرداخت مى‏شوند (25) و به تدريج صورت هندسه روحانى يافته و مظهر هماهنگى عالم مى‏گردند.

سرچشمه مادى اسليمى-ماخوذ از اسلام-و خطايى ظاهرا همان تاك(مودرخت انگور)است. تاك درختى است كه بيش از هر درختى مظهر عشق و راز و رمزكثرت عالم وجود بوده است. از اينجا در فطرت و هنر فطرى بشر ريشه دارد.همواره‏انسانهاى امى به تصوير آن گرايش داشته‏اند.حتى نقوش جانورى (26) بدويان نيز از همين‏پيچيدگى بهره گرفته است.درخت مو از Gnosis يونانى و آيين ديونوسوس‏به جهت آب ميوه‏اش(شراب)از عذاب نظرگاه عرفان ابدى رهايى بخش است.از اينجا اين نقش از دل‏اساطيرى بشر بر مى‏آيد و قصه باطنى او را در ميان مى‏گذارد،بى‏آنكه اراده و تدبير آن‏كرده باشد.

به هر تقدير ماده نقوش اسلامى چه چونان مظهر شجره طيبه يا درخت كيهانى مظهرهماهنگى اجرام سماوى و افلاك و زمين تلقى گردد،چه چونان جلوه تاك رهايى بخش‏بوده و يا از جهان اساطيرى اقوام بدوى به صورت اشكال جانورى درهم پيچيده گرفته‏شده باشند (27) و چه ماخوذ از نقشه‏هاى پيچاپيچ رومى وابسته به احساسات كهن هنر و آئين‏ديونوسوسى يونانى-رومى باشند،به گردش روح آدمى در سير و سلوكهاى برين‏بر مى‏گردند.اشكال بنيادى اين نقش(مانند دو پيچ يا موج دريا يادايره(ماندالا)با صور هندسى درون آن و يا پيچهايى كه در سواد و بياض خودرا نمايش مى‏دهند يا نقش ساده چند ضلعى يا نيم دايره يا تركيبات ابداعى آنها،و نظاير اينها از گل و بوته و برگ)هنگامى كه تركيب مى‏شوندشكوفايى هنر اسلامى را ظاهر مى‏سازند.اين صور از نخستين هنرهاى تزيينى اسلامى‏جاى تصوير جانوران را گرفته‏اند و بر اثر همان تجليات جلالى و تنزيهى حق براى مؤمنين همراه به طور مستمر بى‏احساس گناه تجربه شده‏اند.در حالى كه تجليات جمالى و تشبيهى‏حق آن را براى مسيحيان به صورت تجربه تصوير جاندارانى كه مظهر تفرد و تجسم تلقى‏مى‏شوند سوق داده است.از اينجا به سخن بوركهارت هنر مسيحى و هنر اسلامى دو جلوه‏از هنر را نمايش داده‏اند،در هنر مسيحى(على الخصوص در نوع شمالى و ايرلندى آن) جانداران استيليزه و در جهان اسلامى گياهان استيليزه مدار كامل هنر قرار گرفته‏اند.

چنانكه فى المثل آنها را در مقايسه آرايشهاى انجيل لينديسفارن و موزائيكهاى كف كاخ‏اموى به عينه مى‏توان ديد.هيچ ضرورتى براى القاء ارتباط مكانيكى ميان اين دو نقش‏وجود ندارد،زيرا اين دو نمايشگر دو حال و وارد قلبى‏اند كه در مسير انقلاب دينى عصرمسيحيت و اسلام چونان مواد هنرى به كار گرفته شده‏اند (28) .اين مواد اغلب در عرصه هنرمسيحى و تمدن لاتينى به جهت غلبه تشبيه به تدريج كمرنگ و ناپديد مى‏شوند،اما درعرصه هنر اسلامى و تمدن شرقى تجلى تام و تمامى پيدا و با قواعد انتزاعى‏تر و ثبوتى‏تربروز مى‏كنند(شكل گياهى گاه كاملا از ميان برخاسته است)كه روح معنوى در آنهادميده شده است.يگانگى و چندگانگى با آهنگ و وزن جلوه‏گرى مى‏كنند.بهره‏گيرى ازقرينه در هنر اسلامى آن را از طرحهاى اسليمى و پيچاپيچ يونانى-رومى متمايز مى‏كند وعقلانيت جهان مدارانه يونانى را مى‏پوشاند.وحدت در كثرت نقوش مظهر الوهيت وتوحيد وجود لايتناهى الهى است كه در جهان كرانمند و يتناهى به نمايش در مى‏آيد نه‏ظهور عالم Cosmos آنچنان كه يونانى درك مى‏كند.آنچنان كه در سخن ژرژ مارسه اشاره‏شده بود روح كلى هنر اسلامى كاملا خود را بيگانه از جهان يونانى-رومى نشان مى‏دهد.

و اين رجوع مى‏كند به روح تفكر دينى كه وجهه نظر هنرمندان مسلمان را به مبدا ربوبى‏متذكر مى‏ساخته است.اين تذكر و مشاهده وحدت در كثرت به همه آثار هنرى عالم‏اسلامى مهر وحدت زده است.طرحها و نقوش زينتى،گره‏سازى،طرحهاى هندسى، نقش نخلچه،گل نيلوفر،برگ كنگر و بسيارى طرحهاى گوناگون ديگر كه در هنرنگارگرى و تصويرگرى جهان پراكنده و در هنر اسلامى نيز جمع شده است هويتى بيگانه‏از يكديگر دارند كه آن به روح و صورت نوعى هر تجربه هنرى رجوع مى‏كند.اين‏نقوش از عالم ديگرى در روح و چشم دل هنرمند مسلمان پرتو افكنده است.

تذهيب كتاب قرآن و تزيين كتابهاى دينى و علمى و هنرى مقدمه‏اى بود براى تزيين‏آنها،از اينجا بايد صورتى از هنرهاى نگارشى تكوين مى‏يافت كه همچون خط،زيبايى‏و روحانيت قرآن را هرچه بيشتر نمايش مى‏داد (29) .اين هنر نمى‏توانست چون هنرهاى‏تجسمى متعين با نقوش انسانى يا طبيعت‏سازى مينياتورى و نظير آن باشد بلكه از مميزات‏اساسى آن همان دورى از طبيعت است كه حتى طبيعت‏سازان مينياتور نيز تا حدودى ازآن مى‏گذرند.بنابر اين وضع جديدى پيدا شد و هنرمندان مسلمان به سوى خاصى كشيده‏شدند.يكى از نويسندگان در اين باب چنين مى‏گويد:«به نظر مى‏رسد همين طرز انديشه‏توجه و مشاهده وحدت در كثرت-همواره هنروران مسلمان را به سوى نقشهاى انتزاعى‏و مجرد كه در آنها سر مشق طبيعى اوليه غالبا ناپيدا و نا شناخته مى‏نمايد سوق داده است.

منظور ما در اين مورد هزاران هزار شكلهاى تزيينى به صورتهاى اسليمى يا ختايى وپيچك و گره و نظاير آنها است كه تار و پود بيشتر آثار اسلامى را بنياد گذاشته است.گاه‏اين نقوش به هنگام الهام گيرى از اشكال هندسى مفهوم‏«تجرد»را تا سرحد امكان‏گسترش مى‏دهند و با هم گذارى شكلهاى منتظم و غير منتظم كه به طور مستقيم زاده انديشه‏است‏با دنياى محسوس از نظر ظاهر قطع رابطه مى‏نمايد (30) .در اينجا قطع رابطه با دنياى قابل لمس محسوس...نمايان است.لازم است‏بيفزاييم كه چه بسا به هنگامى كه مبدعان‏آثار هنرى تصور مى‏كنند نقوش ابداعى آنان منحصرا از انديشه خودشان سرچشمه گرفته‏و هيچ شباهتى ميان آنها و نقشهاى عالم خارج وجود ندارد در همان حال،وجود درونى‏آنان در اثر پيوستگى با مجموعه جهان به طور ناخود آگاه از طرحهايى كه در عالم كبير ويا در اجزا خود جهان وجود دارد و از چشم غير مسلح پوشيده است الهام مى‏گيرد،نظيرطرحهاى گوناگونى كه به عنوان گره سازى و نقشهاى هندسى مركب به وسيله هنرمندان‏روى تذهيبهاى مختلف و كاشيها و سطوح تزيينى ابداع شده است‏» (31) .به اين ترتيب‏مذهب كاران در تمدن اسلامى شيوه‏اى خاص را براى زينت قرآن گزيدند كه با شيوه‏مسيحيان متفاوت بود و آن خصوصيت تنزيهى هنرى بود كه در قرآن به كارمى‏رفت (32) .

خطوط اسلامى در كنار تذهيبها دو شاخه از هنرهاى اسلامى‏اند كه از محدوده قرآن‏گذشته و به تمام شئون هنرهاى تجسمى و معمارى و صنايع مستظرفه اسلامى نفوذكرده‏اند و با اضافاتى گچ بريها،حجاريها و كتيبه‏ها و كاشيها و موزائيكها،نقوش روى‏ظروف و وسايل مساجد،اماكن مقدس و ابنيه و منازل همه از اين حكايت مى‏كنند.نكته‏قابل تامل در باب تذهيب اين است كه هنرمندان تذهيب كار نيز اولين آموزگار اين هنر راچون خطاطان على بن ابيطالب(ع)مى‏دانند.در اين باره به قصصى اشاره مى‏شود كه ذكرخواهيم كرد.


پى‏نوشتها:

1)مقدمه رومى و تفسير مثنوى معنوى،رنالد آلن نيكلسن،ترجمه و تحقيق آوانس آوانسيان، تهران،نشر نى،1366،ص 104-105،براى تفصيل مطلب رجوع شود به:رسائل اخوان الصفا وخلان الوفا،جلد اول،تهران،انتشارات دفتر نشر تبليغات اسلامى،1405،«رساله پنجم در موسيقى،ص‏183-240،و نيز سماع درتصوف تاليف اسماعيل حاكمى،تهران،دانشگاه تهران، 1361.

2)اذ اخذ ربك من بنى آدم من ظهورهم ذريتهم و اشهدهم على انفسهم الست‏بربكم؟قالوا بلى‏شهدنا ان تقولوا يوم القيمة انا كنا عن هذا غافلين.(و چون پروردگار تو از فرزندان،از پشتهاى ايشان،نژادشان را بياورد و آنها را بر خودشان گواه كرد كه آيا من پروردگاه شما نيستم؟گفتند:بلى،گواهى‏مى‏دهيم.تا روز قيامت نگوييد كه از اين نكته غافل بوده‏ايم).

3)سماع در تصوف،ص 4.

4)به عبارتى اين معرفت الله و اسماء است كه مبدا بيان است.يعنى خداوند آدم را اسماء آموخت وتعليم اسماء خود،مبدا و منشا پيدايى زبان گرديد و چون هيچيك از مخلوقات الهى كل اسماء رانياموخته‏اند زبانى چون زبان معنوى و مفهومى انسانى ندارند و زبانشان محدود به تعليم يك اسم ووجودشان باقى به يك اسم است در حالى كه انسان سير در اسماء مختلف مى‏كند و به اختلاف وكشمكش در عمل و نظر مى‏رسد و هر يك به نحوى ديگر موجودات را مى‏نامند.

5)الرحمن،آيه 2.

6)علق،آيه‏3-5.

7)قلم،آيه 1.

8)بقره،آيه‏33.

9)اصل خط در روح آدمى است و آن با اعضاى بدن(دست)ظهور مى‏كند.به تعبير قاضى اگر روح‏از كدورات پاك افتاده است آنچه در درون است‏به اعضاى جسد و جوارح مثل دست و زبان ظاهرمى‏گردد.

10)گلستان هنر،قاضى احمد قمى،با تجديد نظر و اضافات و تصحيح احمد سهيل خوانسارى، تهران،منوچهرى،بى‏تا،ص 10-12.

11)الفهرست،ابن نديم،ترجمه م.رضا تجدد،تهران،چاپخانه بانك بازرگانى ايران،1346،ص 8.

12)گلستان هنر،ص 12.

13)همان،ص‏13-14.

14)به اعتقاد ابن خلدون پيامبر(ص)كه امى بود،اين صفت درباره او و نسبت‏به مقام وى از كمالات‏به شمار مى‏رود،زيرا او از فرا گرفتن صنايع عملى كه كليه آنها از وسائل معاش به شمار مى‏رود،منزه‏بود،اما امى بودن يا بيسوادى درباره ما كمال نيست چه پيامبر تنها متوجه پروردگار خويش است و مادر راه زندگانى دنيا با يكديگر همكارى مى‏كنيم-مانند كليه صنايع و حتى علوم اصطلاحى.

بنابر اين كمال درباره پيامبر منزه بودن از كليه اينهاست ولى بر عكس درباره ما چنين نيست. رك به:

مقدمه تاريخ العبر،ابن خلدون،ترجمه پروين گنابادى،تهران،بنگاه ترجمه و نشر،1359، ص‏832-833

15)اطلس خط،حبيب الله فضائلى،اصفهان،ارغوان،1362،ص‏113.

16)تذكره خوشنويسان،پيدايش و سير تحول هنر خط،خطوط مختلفه نستعليق،ثلث،نسخ، شكسته نستعليق،به كوشش جواد يساولى ثانى،تهران،يساولى‏«فرهنگسرا»،1363،ص 65.

17)آنچه در اينجا آمده نقل قول مشترك و جمع ميان اقوال مورخان خوشنويسى اسلامى است.

نويسندگان قديم مانند قاضى احمد منشى در گلستان هنر و برخى كه به اقول پيشينيان مقيدند اعتقاددارند كه خط ثلث‏«ام الخطوط‏»است و على بن مقله(272-328)سياستمدار و خوشنويس نامدارعصر المقتدر بالله خليفه عباسى واضع خطوط ششگانه(اقلام سته)بوده است.قبل از ابداعات او،خطوط گوناگون و متنوعى بوده بدون قاعده كه تا كنون نمونه‏هايى از آنها به دست نيامده است(رشدخوشنويسى در دوران خلفاى عباسى به ويژه مامون آغاز شده است).«ابن مقله‏»مدار خط را بر«دايره‏»نهاد و از طريق كوفى گردانيد(تغيير داد)شش خط ابداعى او عبارت بودند از:محقق،ريحان،ثلث،نسخ،توقيع،و رقاع(رك به:گلستان هنر، ص‏16-17،و تاريخ مختصر خط و سيرخوشنويسى در ايران،تحقيق و نگارش على راهجيرى، تهران،كتابخانه مركزى،بى‏تا،ص 68-69).

در قرن پنجم‏«ابن بواب‏»خطوط ششگانه را به شيوه خود كمال بخشيد و«خط ريحانى‏»را ابداع‏نمود.«ياقوت مستعصمى‏»در قرن هفتم بنا به رواياتى از ميان شش نوع خط جز ثلث‏بقيه را برگزيدو آنها را به كمال رساند.نوعى خط ثلث نيز به نام خط ثلث‏ياقوتى مشهور شده است كه ظاهرا ازقلم اوست.ميرزا احمد تبريزى از خوشنويسانى بود كه در قرن دهم و يازدهم شيوه ايرانى خط نسخ‏را ابداع كرد.سه خط ايرانى يعنى تعليق و نستعليق و شكسته نستعليق نيز در قرون هشتم و نهم ابداع‏گرديد.

18)اين خط كه در عصر تيمور گوركانى در هرات ابداع گرديد،مظهر روح ايرانى-اسلامى تلقى شده‏است.استادان مسلم آن خواجه تاج اصفهانى(مبدع اول)،خواجه ابو العال(مبدع دوم)،امير على‏شيرنوايى و خواجه اختيار منشى گنابادى بوده‏اند.

19)بزرگترين استادان اين خط مير على تبريزى،جعفر بايسنغرى،مير عماد قزوينى،كلهر، عماد الكتاب‏بوده‏اند.

20)بزرگترين استادان اين خط مرتضى قلى‏خان شاملو،و درويش عبد المجيد طالقانى بوده‏اند.

21)هنر اسلامى،بوركهارت،ص‏57-60.

22)اسفار العقليه الاربعه فى حكمت المتالهيه،صدر الدين محمد شيرازى،ج‏3،ص 62.

23)تعريفات،سيد شريف جرجانى،تهران،ناصر خسرو،بى‏تا،ص 20.

24)لوح به معنى آشكار شدن است.قاموس قرآن،سيد على اكبر قرشى،تهران،دار الكتب اسلاميه،1354،ج‏6،ص 215.

(Stylization) يعنى به سبك خاصى در آوردن كه با زيبايى قرين باشد.در تصاوير 25) استيليزه چهره‏هاعموما به صورت مدور و خالى از عوارضى هستند كه نمايشگر خصوصيات مربوط به كالبد شناسى وترسيم عضلات و استخوانها و ديگر ويژگيهاى فردى باشد.

(Zoomorhic) مشهور است‏بر اذهان همه بيابانگردان 26)آنچه كه به هنر جانورنگارى ودشت نشينان مشرق زمين و شمالى مسلط بوده،زيرا ساده‏ترين بيان عالم اساطيرى بوده است.

27)در هنر مسيحى-ژرمنى،اين نقوش در تذهيب انجيلها بسيار به چشم مى‏خورند.

28)هنر اسلامى،بوركهارت،ص 70.برخى ميان اروپاى پرآشوب و گرفتار تاخت و تاز بربران باخاور ميانه از تبادلاتى فكرى سخن گفته‏اند همانند پاره‏اى از پديدارهاى بسيارى كه در بسيط جهان‏يونانى-رومى كهن روى نموده و عوامل گوناگون انتزاعى را با هم در برخورد آورده است.اين‏عوامل به هنگام برخورد با جهان متمدن بيدرنگ مميزه سمبوليك خود را گم مى‏كنند و در آرايشهاو تزيينات معناى اصيل آنها فراموش مى‏شود،چنانكه در قلمرو هنر مسيحى ايرلند اشكال كهن كه‏ميراث عصر اميت است‏به گونه‏اى بسيار طبيعى حفظ و مبدل گرديده‏اند.

29)اين سنت از تفكر دينى و هنرى مسيحيت و اديان در قلمرو تزيين انجيل و كتاب مقدس الهام‏گرفته است،با اين تفاوت كه در هنر قرآنى جايى براى صورتهاى جانورى و انسانى نبوده است‏آنچنانكه در حوزه مسيحيت اسكندرانى و نسطوريان ايرانى و ارتدكسهاى بيزانسى تا دوره‏هاى‏متاخرتر مسيحى مى‏بينيم.

30)آنچه بدان خيال راجعه به مبادى عاليه نوريه يعنى خيال ناظر به حقيقت قلب تعبير مى‏شود عبارت‏از خيالى است كه در آن دل از امور محسوس فانى منقطع و منعزل مى‏شود.به تعبير غزالى در اين‏حال خيال صور خويش را از حس ظاهر و محسوس نمى‏گيرد بلكه مبدا الهام و تلقى آن نقوش عالم‏ملكوت(يا عالم مثال و خيال منفصل)است.در اين مرتبه و منزل روحانى دل و جان گرفتار انهماك در حيات دنيا نيست و از شواغل و اشتغالات دنيوى رسته است.براى تفصيل مطلب رجوع‏شود به كتاب علم و كلام جديد تاليف شبلى نعمانى ترجمه فخر داعى گيلانى كه به زبانى ساده‏مباحث‏خيال و روحانيات و وحى و الهام را در اين كتاب به نقل از حكمت الاشراق سهروردى،وآثار غزالى و شاه ولى الله و ابن سينا،جمع آورده است(ص 170-185).

31)نقاشى ايرانى از كهن‏ترين روزگار تا دوران صفويان،ص‏106.

32)به هنگام گسترش ديانت اسلام در تزيين قرآن از سنتهاى دينى كهن بهره گرفته شد.در آغازنسخه‏هاى قرآن فقط با طرحهاى هندسى آرايش مى‏شدند ولى بعد به كاربردن تزيينات مفصلترى باطلا و رنگهاى ديگر به عنوان سرلوح و سر سوره و تزيين حواشى بر روى قرآنها معمول شد و فن‏تذهيب و ترصيع و زرنشان و ديگر فنون مربوط پايه گذارى شد.