دوگانگى حضور و غياب روحانيت در هنر اسلامى و مسيحى
گفتيم كه هنر دينى را مىتوان محاكات و ابداع امر غيبى و تجليات حق تعالىدر
صورت خيالى دانست،اين هنر در قرب و نسبتبىواسطه با حق حاصل مىشود.
از اين رو هنر با قرب و دوستى و محبت مرادف مىشود و با«ولايت».هر چه
هنرمند قربو ولايتش به حق بيشتر باشد،مقام و منزل هنر او برتر خواهد بود و
نهايتا مصداق انسانكامل خواهد گرديد.در مقابل هنر دينى،هنر دنيوى محاكات امر
نفسانى و حجب مظاهرالهى است. اين هنر در بعد از حق و نسبتبىواسطه با نفس
اماره غافل و اشياء و امورى كهدر حجب اوهام و پندارهاى نفسانى افتادهاند
متحقق مىشود.بدين معنى هنر جديدبه معنى خاص هنر دنيوى در بىهنرى و بىولايتى
استقرار و بسط و تماميتيافته است.
اما هنر موجود در تمدن اسلامى با تذكر به اينكه برخى از شئون آن در بعد از
حقيقتاسلام متحقق شده است (1) ،چه وضعى پيدا كرده؟آيا اين هنر
بالتمام در قرب و ولايتحقيقى به حق و حقيقت اسلامى ظهور كرده يا در
بىولايتى؟آيا شعر،موسيقى،نقاشى،صنايع مستظرفه و معمارى موجود در تمدن اسلامى
همه منشا دينى و اسلامى دارند؟آياشعر ابونواس و موسيقى فارابى و نقاشى رضا
عباسى،فرشها و فلزكارى سلجوقى ومسجد جامع دمشق و كاخ الحمرا همه در نسبت و قرب
با حقيقت اسلام متحقق شدهاند؟وهمه مظهر ولايت اسلامى هستند يا نشانهاى از
غفلت از اين حقيقت؟
قدر مسلم اين است كه اوضاعى در تمدن اسلامى سيطره داشته كه در ديگر
تمدنهاىدينى از جمله تمدن مسيحى آن را نمىتوان مشاهده كرد و آن وضع خاص
روحانيتاست.اين وضع خاص كه عبارت است از دورى نسبى يا مطلق يا نزديكى مطلق
بهجريانهاى سياسى موجود است.بدين تفصيل كه علماى اسلامى يا بالكل تابع
حاكمانبوده يا استقلال تام و تمامى سبتبدانان داشتند:گاهى نيز با وجود نزديكى
در جهاتى،در جهات ديگر چندان دخالت در امور نمىكردند.به هر حال كمتر اتفاق
مىافتد كهروحانيون ضمن شركت در فعاليتهاى رسمى سياست موجود بر ملوك و سلاطين
و خلفااستيلاء داشته باشند.در حالى كه در جهان مسيحى تشكيلات روحانى چون دولتى
در برابرتشكيلات حكومتى عمل مىكرده است،و حتى در غرب عالم
مسيحيتيعنى«امپراتورى مقدس روم غربى»اين پاپ بود كه رياست و حق فرمانروايى
را به سلاطين وامپراتوران اعطاء مىكرد.از اين رو كليساى كاتوليك در وضعى برتر
نسبتبهسياستمداران قرار مىگرفته است.بسيارى از امپراتوران متدين در قرون
وسطى درتقرب به كليسا و پاپ مىكوشيدند.هنگامى كه پاپها به فساد گراييدند و
دستگاه مسيحىرو به ضعف نهاد،سياستمداران از موضعى برتر برخوردار شدند و پاپ
تابع سياست و امرآنها گرديد،تا آنكه پس از رنسانس قدرت دنيوى جايگزين قدرت دينى
شد.به هر حال تاثيرات متقابل روحانيون و سياستمداران بنابر وجود دو نهاد دينى و
دنيوى بسيار بود.
اما در عالم اسلام نزديكى علما به دربارهاى حكومتى غالبا با از دست دادن
استقلالروحانى و تابعيت نسبتبه اوامر حكومتى سلاطين و توجيه شرعى عمل فاسد
سياسىآنان همراه بود،تا آنجا كه سياست ظالمانه امر را براى حفظ جامعه لازم
مىشمردند و اورا اولى الامر خطاب مىكردند.در مقابل بسيارى از علما و فقهاى
پارسا و عرفا و صوفيهاز سيطره حكومتى مىگريختند و مقامات دنيوى از جمله
مقامات قضايى را نمىپذيرفتندو در اين ميان متفكران شيعه بيش از علماى اهل سنت
چنين بودهاند.از اينجا تاثيرروحانيون و علما چون مرجعى با تشكيلات قدرتمند
دينى و سياسى و با موازنه قدرتدر برابر سياستمداران بسيار كمتر بوده است-على
الخصوص در مقايسه با قدرت كليسادر عصر دولتهاى كليسايى.
اصلاحات دينى در تمدن اسلامى از قبيل احياء نقل و دين در برابر عقل و
فلسفهيونانى نظير آنچه كه از سوى ائمه اطهار و علماى شيعه-كه بر طبق آن
سادهترين صوراتكاى ادله شرعى بر عقل و قياس و اجماع بسيار محدود گرديد،تا رخنه
خواهشهاىنفسانى براى تحريف كتاب و سنت كاسته شود-در كنار احياء علوم شرعى و
دينىغزالى و صوفيه قبل از او با تكيه بر شريعت و ماثورات دينى و التزام كتاب و
وحى،بسياركمتر از احياء اصول فقر و محبت ديرهاى كولونى رهبانان مسيحى در قرون
دهم و يازدهممسيحى در سياستسياستمداران تاثير گذاشته است.اصلاحات دينى در
تفكر متفكراناسلامى اغلب مقارن با دورى ايشان از حكومتها بوده است،و تاثيرش را
فقط در اذهان وقلوب عدهاى محدود از همفكران و علما مىتوان ديد.شايد از جهتى
اين وضع در تمدناسلامى از آن ناشى مىشده كه سياستمداران خويش را در مقام
روحانى مىديده و حتىخود را فوق علما مىدانستهاند.در واقع علم در عالم
اسلامى در انحصار علما و روحانيوننبوده و روحانيت اسلامى چون روحانيت مسيحى
طبقهاى خاص و مشرف به حلقهروحانيون محسوب نمىشدهاند،تا در مقابل
سياستمداران به عنوان نيرويى برابر يا برترعمل كند.علاوه بر اين در جهان اسلام
هيچگاه تفاوتى آشكار (profane) به وجود نيامد،از
(sacred) و دنيوى غير مقدس ميان آثار معنوى مقدس
اينجا تمايزى كامل ميان قدرتدينى و دنيوى وجود نداشت. به هر حال در مسيحيت
قرون وسطى وضع چنان بود كه احياء دين بىواسطه موجبتحولات بزرگ در
ياستسياستمداران مىگرديد (2) ،در حالى كه در تمدن اسلامى
برخىجنبشهاى عقيدتى از طرف سياستمداران و فرمانروايان دامن زده مىشد و چنانكه
دوران«محنت»و جدال نقليان و اهل شرع و حديثبا اهل عقل و معتزله در عصر
مامون،واثق،معتصم و متوكل با اغراض سياسى همراه بود.از اينجا در تمدن اسلامى
غالبا سياستولايى شرعى اسلامى بر اساس امامت(چه بر مبناى بيعت اهل حل و عقد و
مردم با امام وقول به اتفاق و اختيار امت و چه بر اساس گزينش و انتصاب و قول به
نص الهى)در برابرسياست ولايى عقلى و طبيعى خلفاى اموى و عباسى دچار فتور شده
است.جهاد اسلامىاغلب صرفا توجيه دينى اعمال قدرت طلبانه فرمانروايان بوده تا
توسعة ملك خدا وحكومتشرع اسلام.در اين بين بسيارى از روحانيون تابع
فرمانروايان شدهاند.اما درمسيحيت همان طورى كه گفتيم بنابر غلبه ادوارى
تشكيلات كليسايى اگر حكمتسياسىمسيحيت قرون وسطى (3) و جهاد دينى
در عمل به كار مىآمد،منشا و مصدر قدرت سياسى،روحانيون كليسا بود و اگر اين
حكمت لفافهاى براى عمل سياسى و توسعه طلبىبوده باز نقش اساسى در اين بين از
آن مقامات روحانى بوده تا مقامات سياسى و دنيوى.
به هر تقدير همواره كليسا به جهت تشكيلات منظم كه غالبا همراه با قدرت مستقل
وگاه برتر سياسى در جنب مرجعيت روحانى و دينى،بروز كرده است،تاثيراتى به
مراتببيش از روحانيون و مرجعيت علمى در اسلام بر سياست موجود داشته است.
آنچه كه در مطلب فوق بدان اشاره داشتيم،آثارى است كه فرع بر وقايع اساسى
درتاريخ اين دو دين به وقوع پيوسته است.اما اين وقايع و حوادث چه بودهاند كه
تاريخ دوامت دينى بر اساس آن در دو مسير جداگانه سير كرده است.
اين امر در اسلام جدايى ولايت(حكومت و سياست)از ولايت(قرب و دوستى)است
(4) .بدين تفصيل كه با رحلت پيامبر كه جامع ولايت و ولايتبود با خلافت
اولين خلفاميان اين دو تفرقه افتاد و ولايت از آن كسانى شد كه ولايت
نداشتند.مدت كوتاه خلافتعلى بن ابى طالب(ع) نيز بيشتر ناشى از مصالح اسلام
مىشد تا تحقيق امر طبيعى در مسيرعادى،على الخصوص كه على(ع)مىدانست كه ديگر با
بدعتهاى فراوان نمىتوانبه آسانى راه پيامبر را ادامه داد و چنين نيز شد و سر
انجام دوباره باز ماجراى جدايىولايت از ولايت تكرار شد.در حالى كه ائمه صاحبان
حقيقى حق ولايتبر امت اسلامى(بر اساس ولايت و قرب به حق)عملا از اين حق
برخوردار نگشتند و حاكمان غاصب جور و عالمانى كه بر جدايى ولايت و ولايت اصرار
مىورزيد بر امت اسلامى استيلا يافتند،وشد آنچه كه نبايد مىشد.از اينجا تاريخ
اسلام پرگشت از بدعتهايى كه با ميزان باطلمستقر شده بودند.در اين وضع اجتهاد
بر نص بقتيافت و هر كه توانستبه معارضه بامعارف قرآنى برخاست.اين دوره همان
دورهاى است كه در روايت ماثورات اسلامى بهدوره آخر الزمان و غيبت كبرى تعبير
شده است.
اما در مسيحيت نيز انحراف از لحظه معراج عيسى(ع)آغاز گرديد.پس ازاندك زمانى
بدعتها به وقوع پيوست و سخن از دوگانگى لاهوت و ناسوت چون دو امرىكه در وجود
عيسى جمع شده و تفكيك دو امر روحانى و جسمانى به نهايتبروز كرد.
بر اين اساس سياست و دين دو امر جدا از هم پنداشته شد(به صورت سياست و
هدايتجسمانى و سياست و هدايت روحانى).از اينجا كليسا چون«مرجع روحانى»و
حكومتچون«مرجع جسمانى»تلقى گرديد كه مرجع جسمانى مىبايست تابع مرجعيت
روحانىباشد تا كارها راست آيد و كژيها رفع شود و آدمى با عنايت الهى و به مدد
كليسابه رستگارى نائل شود.بدين ترتيب عملا در عصر غلبه دين در قرون وسطى توفق
از آنكليسا بوده و بدين معنى سياست و دين انفكاك ذاتى و تباين نداشتهاند،به
عبارت ديگرجدايى مطروحه در روايات انجيلى صرفا نوعى تفكيك نظرى و نه عملى را به
همراهداشته در حالى كه در تفكر اسلامى در روايت ماثوره و آيات قرآنى و تاريخ
اسلامعكس اين امر اتفاق افتاده، بدين معنى كه هيچگونه تفكيكى از لحاظ نظر و
ماهيت ميانسياست و دين مطرح نگرديده، اما در عمل ديانت از سياست و سياست از
ديانت وبه عبارت ديگر،ولايت دينى از ولايت،و حكومت و سياست و قدرت دنيوى جدا
شدهاست.و حتى دو مرجع دينى و دنيوى واجد قوايى متوازن و متعادل در برابر
يكديگرچون تشكيلات كليسايى در برابر تشكيلات حكومتى نبوده است.البته از مطالب
فوقنبايد چنين استنباط كرد كه در اسلام سياستبه هيچوجه توجيه شرعى نمىشده
ومناسبات انسانى بدون توجه به شريعت تكوين يافته است،يا اينكه در
مسيحيتسياستمبتنى بر دين حقيقى بوده است،خير،سخن ما در اينجا اين است كه در
تمدن اسلامىميان سياست موجود و ديانت اسلامى(بدون تفكيك اصول)جدايى بيشتر
بوده، حال آنكه سياست مسيحى از ديانت مسيحى موجود(ضمن تفكيك اصول)بيشتر
برخوردار بوده،كه در واقع سبب اساسى اين تفاوت،فقدان دو مرجعيت تشكيلاتى باقدرت
سياسى برابر بوده است.از اينجا هر گاه اصلاحى و احيايى در دين اسلام
واقعمىشد،به جهت فقدان قدرت فوق العاده سياسى در برابر سياستمداران اين
اصلاحبه حكومت تسرى پيدا نمىكرد و فقط در محدوده علما و متفكران اسلامى كه
ازجريانات رسمى حاكم دور بودهاند باقيمانده و از آن رو كه الناس على دين
ملوكهم،اصلاح و احياى دين در اكثريت عامه و ناس نيز كمتر مؤثر افتاده است.و
تنها عدهاى ازايشان به جهت غلبه احساس دينى در وجودشان و نفوذ متفكران اسلامى
در جامعه به اينآثار گرايش مىيافتند.اين مسئله را در جنبش تصوف اسلامى بيشتر
مشاهده مىكنيم و اگرگاهى مشاهده مىكنيم كه سياستمداران از جنبشى نظير جنبش
حنبليان و پيرواناحمد بن حنبل و اهل حديث و شريعت در برابر معتزليان عقلى مذهب
حمايت مىكنند،بيشتر اغراض سياسى در كار است،تا مقاصد دينى و اصلاح جامعه و نيل
به جمع ميانسياست و ديانت.اين جمع اساسا بنابر روايات اسلامى فقط در جامعه
معنوى مهدوىبالتمام دوباره متحقق مىشود (5) .
اما اين وضع خاص سياست و ديانت در هنر منشا چه اثرى شده است؟
غلبه و سيطره مطلق و يا نسبى كليسا در شرق و غرب عالم مسيحيتبه عنوان
نهادىمستقل،موجب شده كليسا خود مصدر بسيارى از فعاليتهاى هنرى در زمينه شعر
وموسيقى و نقاشى تا معمارى و صنايع گردد،از اين رو كليسا در كنار قدرت
سياسىبزرگترين سفارش دهنده يا ناظر مستقيم اجراى بسيارى از آثار هنرى مسيحى
بود وبسيارى از ديرها خود مبادرت به ابداع آثار هنرى مىكردند.همچنين بزرگترين
آثارشعرى و ادبى و منظوم و منثور از سوى رهبانان و روحانيون مسيحى به وجود آمده
است.در جنبشهاى هنرى و ضد هنر نيز همواره روحانيون مسيحى سهمى بسزا
داشتهاند،فى المثل پس از تاثيرات افكار تنزيهى و انديشههاى توحيدى و ضد جسمى
و بتشكنانه اسلام كه به بيزانس رسيد،يكى از امپراتوران بيزانس به نام لئون سوم
اقدام به نابودىايكونها (6) و شمايلهاى مسيحى نمود.اما روحانيون
مسيحى در مقابل او به رهبرى يوحناىدمشقى به معارضه برخاستند و در كار خويش
توفيق يافتند و در دوره جديد نيز به دنبالنهضتهاى هنرى قرون وسطى نظير نهضت
هنرى«رومانسك»،«گوتيك»و بيزانس«نهضت اصلاح دين»و«ضد اصلاح دين»هر كدام در
پيدايش نحلههاى هنرى خاص منشاآثار بودهاند.اين وضع هنرى و ارتباطى كه تشكيلات
رسمى روحانيت عيسوى با آثارهنرى داشتهاند در اسلام اتفاق نيفتاده است و همين
دورى روحانيت اسلامى به هنرموجود در تمدن اسلامى در بعضى جهات وجه غير دينى
بيشترى به آن داده است.
تا آنجا كه از نمونه حقيقى مورد تائيد متفكران اسلامى در حوزههاى تجسمى و
معمارىكمتر مىتوان سراغ گرفت.البته اين بدان معنى نيست كه هنر دينى و معنوى
حقيقى بامميزاتى كه قبلا بدان اشاره كرديم در تمدن اسلامى به ظهور نپيوسته
است.خير سخن ايننيست،بلكه سخن از ارتباط روحانيتبا كل آثار هنرى است،آنچنانكه
در تمدن مسيحىرخ داده و حتى نهايتا به افراط رفته و در آراى شوراهاى رسمى و
متفكران رسمى بسيارىاز اين آثار نظير ايكونها واجد معنايى متعالى تلقى گرديده
و شايسته توسل براى تقرب بهعيسى و خدا شدهاند.
قدر مسلم اين است كه دخالت مستقيم روحانيت در هنر مسيحى آن را به معنى
اصيللفظ دينى نمىكند،اما به هر تقدير موجب دينىتر شدن و نزديكى آن به حكمت
معنوى وتجربيات دينى مىگردد.در حالى كه در مقابل چنين وضعى،گسيختگى آثار و
تجربههاىهنرى از نظارت مستقيم متفكران دينى و اهل تفقه آن را از حكمت و تجربه
دينى دورترمىكند.
به هر صورت با تمام اوصاف فوق هنر اسلامى از حكمت ولايى انسى و معنوىاسلام
برخوردار شده است،على الخصوص در شعر و هنر مربوط به حكمت انسىمتفكران اسلامى
اين امر بيش از ديگر صور هنرى مشاهده مىشود،و آنچه كه تحتعنوان ولايت و قرب
حقيقى به حقيقت اسلام نام برديم در هنر و شعر هنرمندان وشاعران ولايى اسلام
متحقق شده است.اما به تحقيق صورى از شعر و موسيقى و نقاشى وصنايع و معمارى
موجود در تمدن اسلامى چنين وضعى نداشتهاند با وجود اينكه بنابرحكم كلى در تمدن
اسلامى بالذات يا بالعرض تحت تاثير روح و صورت نوعى اينتمدن قرار گرفتهاند.
1)برخى از شئون موجود در تمدن اسلامى كه مستشرقينى چون گوستاولوبون يا
زيگريد هونكه از آنهابه عنوان كمال اين تمدن بحث مىكنند،همه در بىنسبتى با
حقيقت اسلام متحقق شدهاند.از اين جملهسياست رسمى در تمدن اسلامى است.ترويج
فرهنگ الحادى يونان و انديشههاى دهرى و طبيعىدر عصر نهضت ترجمه و پس از آن،از
ديگر نشانههاى بىنسبتى علوم اوايل با حقيقت اسلام است.
چگونه مىتوان نهضتى را كه در معارضه با شريعت اسلامى و نقل و عقل ايمانى-با
سلاح عقلمشرك يونانى-بر پا شد،نهضت عصر طلايى معارف اسلامى دانست،در حالى كه
معرفت اصيلاسلامى كه در كلام ائمه اطهار متجلى بود در جامعه يونان زده عباسى و
پس از آن هر چه بيشتر منزوىمىشد.البته نمىتوان اين را متذكر شد كه بسيارى از
اين معارف عقلى يونانى به تدريج صبغه اسلامىگرفته تحت تاثير روح اسلامى قرار
گرفتند و اين به معنى انقلاب در ذات و ماهيت آنها بود.امادر حقيقت هر چه معارف
و علوم در تمدن اسلام بسط يافتهاند،ولايت محمدى كه باطن و حقيقتديانت اسلامى
است در حجاب شده است و غايب.
2)در قرن دهم فساد در روحانيت و سياست رسمى قرون وسطاى مسيحى ريشه دوانده
بود. در ايناوضاع و احوال مسند پاپى و اسقفى و ديگر مناصب روحانى چون تيولى
خريد و فروش مىشد وگاه به صورت ارثى درآمده بود و مال،جانشين تقوى و علم و
ايمان شده بود.فساد به حدى درعادات و اخلاق اهل شرع راه داشت كه روحانيت از
اعتبار افتاده بود.در اين دوره عدهاى از اهلديانت در صدد برآمدند با مفاسد
اخلاق روحانيت و سياستمداران بجنگند.در اين راه راهبان ديركولونى پيشرو بودند
اما از آنجا كه تشكيلات روحانى تنها به كمك پاپ مىتوانست اصلاح شود بايدپاپى
مستقل سركار مىآمد و براى اصلاحات لازم استيلاى مطلق مىداشت.رهبانان با
التزام اينپاپ جان بر كف گرفته بر اساس علم و تقوى به مخالفتبا كسانى كه خود
گاو فربه و گوسالهافسار گسيختهشان مىخواندند به راه افتاده عامه را ضد ايشان
بر مىانگيختند.بدين ترتيب تحولى درسياست موجود ايجاد كردند كه پس از مدتى قدرت
آن فروكش كرد و اصلاحاتى ديگر از ناحيهرهبانانى نظير«سن برنارد»،«سن
فرانسيس»و«سن دومنيك»جايش را گرفتند.
3)از منظر تفكر«سن آوگوستينوس»كه بزرگترين متفكر مسيحى در قبل از قرون وسطى
و بانى ومفسر بسيارى از اصول و فروع اعتقادات مسيحى است،با توجه به معنى
رستگارى، سرزمينها وشهرها بر دو گونهاند:بخشى ملك و مدينه خداست(به لاتينى
De CivitasDei )، اين شهرهاو مدينهها،سرزمين
مؤمنانى است كه ايمان خود را در عشق و محبتخدايى به منصه ظهورمىرسانند.بخشى
ديگر از سرزمينها،ملك و مدينه شيطان De CivitasDiaboli
)، اين مدينه شامل مقام تعميد نيافتگان و غير است(به لاتينى مسيحيان و
گمراهانى است كه سر سپرده شيطانند.تاريخبشريتبه نظر اگوستين عبارت است از
نزاع دائمى ميان اين دو مدينه و در اين بين فرزندان روشنايىبه رستگارى جاودانى
نائل مىشوند و فرزندان تاريكى محكوم به بدبختىاند.بسيارى از امپراتورانو
سلاطين مسيحى حكومتسياسىشان بر اساس نظر فوق تكوين يافت.آنان خود را واجد
رسالتىالهى براى گسترش ملك خدايى مىدانستند و اين از دوره«شارلمانى»آغاز
گرديد و با«اتوىبزرگ»ادامه يافت و در دوره«هاينريش سوم»كه بنابر روايات
مسيحى مردى متقى بود به اوجرسيد،او دين را فوق سياست مىدانست و بارها در
برابر مردم به گناهان خود اقرار كرد. او هموارهبر ياد آورى آلام و مرگ و قيام
مسيح بر اساس اعتقادات عيسوى براى دست (TrevgaDei)
بنابر سنتشواليهگرى فرانسه كشيدن از دشمنى واحترام به صلح خدا تاكيد مىكرد.
4)بنابر اصول حكمتسياسى اسلام،هر ولايت و نبوتى مبتنى استبر ولايت و قربى
خاص(به منزلهباطن ولايت)كه نبى يا امام نسبتبه خدا دارد،هر چه ولايتبيش
ولايتبيش.از اينجا ولايتبىولايت،نمىتواند ولايت و سياست و حكومتى حقيقى
باشد.در حقيقت اين ولايتخود برولايت مبتنى است كه در صورت خود بنياد آن در
دوره جديد به صورت امپرياليسم و قهر و غلبهبىولايت درآمده است.به عبارت ديگر
ولايت امروزى بر ولايتشيطانى استوار گرديده است.
5)ولايت فقيه جمع مقدماتى سياست و ديانت استبر اين اساس كه ولايت دينى يعنى
حكومتبر اساس فقه و فقاهت در وجود يك رهبر سياسى و دينى جمع مىشود.از اين
لحاظ انقلاباسلامى به جهتخاص خويش منشا چنين تحولى در جهان شده است كه ولايت
و ولايت جمعگردد.
Icons صورتهاى خيالى در تفكر مسيحى است كه در
قالب آثار هنرى مدار 6)ايكونها توجه تفكرتشبيهى روحانيون و هنرمندان مسيحى
بودهاند.ايكونها به زعم متفكران مسيحى براى عوام هماناهميتى را دارند كه كلام
انجيل براى خواص.از اينجا ايكون واسطه تقرب به مسيح است.
به اين جهت نيز هنر تشبيهى مسيحى غالبا خود مانع از كندهشدن آدمى از صورت و
نيل به معنىمىشود و به تدريج صورتهاى مقدس براى عدهاى به صورت بت در مىآيد
بدون آن كه معنى سنتىبت را آن چنان كه در تفكر اساطيرى استبدهد.اسلام با تفكر
تنزيهى هرگونه تعين صورى را كهمانع سير حضورى آدمى به باطن امور شود تحريم
كرد.