وحدت شئون فرهنگى-تمدنى در ادوار تاريخى
از ديگر مسائل مهمى كه بايد در هر دوره فرهنگى و تاريخى مورد توجه قرار
گيردكليتشئون فرهنگى در تابعيت از صورت نوعى و كل فرهنگى حاكم بر آن دوره
است.واين همان قول به اصالت وحدت(مونيسم)فرهنگى در مقابل اصالت
كثرت(پلوراليسم)فرهنگى است.
به اين تفصيل كه تمام شئون فرهنگى،در يك جامعه به رنگ و صبغه صورت نوعى
معرفتحاكم و غالب در آن دوره در مىآيند،حتى بيماريها و ورزش نيز تابع كل
غالبدر فرهنگ مىشود،تا آنجا كه در يك تمدن بيماريها و ورزشهاى خاصى بروز و
ظهورمىكند. نظريه كثرت فرهنگى كه امروز برخى نويسندگان فلسفى و سياسى جهان
(1) از آن دفاع مىكنند همان نظريه جدايى ديانت از علم،هنر،سياست و غيره
است،كه تابعاناين دسته از فلاسفه در جهان سوم با ابتداى به قول كثرت و
پلوراليسم-هرگونه توحيد ووحدت شئون فرهنگى را رد مىكنند.
اشپنگلر در ادوار فرهنگى بنا بر روح غالب بر فرهنگ،قائل به همنوايى و
هماهنگىارگانيكى ميان شئون تمدنى است.او مىنويسد:«آيا كسى مىداند كه ميان
محاسبهديفرانسيل و اصول حكومتسلطنتى عهد لويى چهاردهم،ميان شكل دولت عهد
عتيقدر پوليس يونانى و هندسه اقليدس،ميان پرسپكتيو فضا در نقاشى مغرب زمينى
وچيره گشتن بر مكان از طريق راه آهن،تلفن و سلاحهاى
دوربرد،ميان«كونترپوئن»،موسيقى و سيستم اقتصادى اعتبارات، ارتباطى عميق از
حيث صورت وجود دارد» (2) . بر اين اساس وجوه ارگانيك يك فرهنگ اصالت
و فرديتيك قوم يا تمدن را نيز معينمىكند و روح يك فرهنگ جسم متكثر تمدن را
وحدت مىبخشد.
نظريه ارتقايى و ادوارى تاريخ
نكتهاى كه بايد در اينجا به آن اشاره كنيم اين است كه هر لفظى در ادوار
تاريخىمعانى مختلفى پيدا مىكند،مثلا لفظى چون ترقى كه در اين دوره دين به
معنى سير به سوىكمال معنوى و باطنى است،در دوره جديد به معنى سير به سوى رشد
مادى و صنعتى وعلمى(به معنى جديد)و گذشت زمان و رشد وسايل معاش تعبير مىشود و
در حكماصل الاصول مطالعات تاريخى و اجتماعى تلقى مىگردد.
بنابر نظريه ترقى تاريخ،تاريخ و فرهنگ بشرى در افق زمان پيشرفت مىكند و
روبه كمال مىرود.همان طورى كه انسانها از كودكى به سوى بلوغ و رشد سير
مىكنند،فرهنگها نيز چنين حالتى از رشد و بلوغ دارند و بدين لحاظ فرهنگ اساطيرى
و دينىآغازين و متافيزيك يونانى،مربوط به دوران كودكى و نوجوانى زندگى بشر و
فرهنگتئولوژى قرون وسطى و الهايت و عرفان اسلامى،مرحله جوانى فرهنگ و
سرانجامدوران جديد اومانيستى،دوران كمال و بلوغ فرهنگى است و بدين
اعتبار،همهفرهنگها گذشته نسبتبه فرهنگ جديد ناقصند و فرهنگ رنسانسى صورت و
كمال همهفرهنگهاى گذشته-از دينى و اساطيرى و فلسفى-به شمار مىآيد.از اينجا
اگر بخواهيمنمودارى براى آن رسم كنيم دوايرى متداخل با وجه اشتراك مادى خواهيم
داشت،كه هردايره بعدى بزرگتر از دايره قبل است.
علاوه بر نظريه مسلط مطالعات تاريخى دوره جديد،بايد به نظريه ادوارى تاريخ
نيزكه اساس شرح حوادث تاريخى در اديان آسمانى و تفكر دينى و اساطيرى است
توجهكرد.اين نظريه در مقابل نظريه ترقى تاريخى كه همه امور را به زمان فانى بر
مىگرداند،قرار مىگيرد.
رجوع ادوار در صورت دينى نه به زمان فانى است،بلكه آنها را به«اسماء»در
حكمصور نوعى تاريخى كه همه در«حضرت احديت»،و«حقيقة الحقايق»جمع مىشوند، بر
مىگرداند (3) .بر اساس اين نحوه تلقى و نظر،هر دوره مميزاتى منحصر
به خود دارد كهفصل مميز آن از ساير ادوار است،اما به جهاتى با ساير ادوار
مشترك است.از اين لحاظ،مىتوان آن را چنان كه قبلا نمايش دادهايم،به صورت
دايرههاى متداخلى فرض كرد كهدر جهتى وحدت و در جهتى كثرت مىيابند.
متفكران اسلامى و مسيحى با توجه به نظريه ادوارى،هيچگاه فرهنگها را به طور
نسبىدر نظر نمىگرفتند تا حقيقت نيز به تبع آن نسبى و زمانى تلقى شود.براى
اينان بااختلافاتى كه داشتند،حق و حقيقتيكى بود و غير آن باطل،از اين رو در
برابر يكمعرفت و فرهنگ حقيقى و ايمانى(كه جلوههاى مختلف دارد)به يك معرفت و
فرهنگباطل و كفر،با جلوههاى مختلف در حكم حجاب فرهنگ حقيقى و ايمانى قائل
بودند واين تلقى لوازم خاص خود را داشته است كه با نظريه ترقى تباين ذاتى پيدا
مىكند.
يكى از نويسندگان در اين باب چنين مىنويسد:«كسانى كه قائل به تكامل و ترقى
علمو استعداد و ادراك و تعقل انساناند،بسيار آسان مىتوانند اين مطلب را
تعيين كردهبگويند كه در روزگار گذشته،پيشينيان از استعداد عقلى كمترى برخوردار
بودند ودرست نمىتوانستند حقيقت را بشناسند و لذا دچار خطا مىشدند و اين
گونه،به ياوهگويىمىپرداختند.لكن به مرور زمان چون انسان از لحاظ ذهنى و عقلى
رو به تكامل گذاشت،بطلان اين سخنان بر وى آشكار شد و دست از اعتقاد بدانها
كشيد.اين عقيده كه خوديكى از خرافات ريشهدار عصر جديد است،از نظر هر متفكر
اصيل اسلامى به هيچ وجهصحيح نيست.مسلمانى كه معتقد است،پيغمبر اسلام-با اين كه
در گذشته مىزيسته است-داناترين و عاقلترين و حكيمترين موجودات و مخلوقات
خداوند است،چطورمىتواند معتقد باشد كه انسان در طول تاريخ از لحاظ عقلى و علمى
به طرف ترقى وتكامل سير مىكند» (4) .
صورت شناسى فرهنگى-تاريخى در معارف دينى و اسلامى
علم الاسماء تاريخى
گفتيم كه صورت شناسى همان طريقتى است كه ما آن را نزديكترين طريق به نظربعضى
از متفكران اسلامى دانستيم،اما نزديكترين كجا و عين حقيقت كجا.حال براى ايضاح
مطلب به طرح نظر متفكران دينى و اسلامى در باب حقيقت و صورت فرهنگهامىپردازيم:
گفتيم كه تفكر غربى در طريق نحلههاى صورت شناسى سعى داشته به نحوى
تذكرتاريخى نسبتبه حوالت تاريخى خود پيدا كند،اما از آنجا كه اين نحلهها
مبتنى بر تذكرحقيقى به معنى حوالت تاريخى نيست،از اين رو بايد اين نوع تفكر را
تفكر قالبى ياصورى ناميد.اين تفكر اكنون كه به عصر ممسوخيت و انحطاط رسيده
استبالكل از حقو حقيقت دور شده اما تنها تفكر حقيقى فارغ از حجاب غفلت-كه
بايد آن را تفكر قلبىناميد-قادر به پاسخ به پرسشهايى است كه در جستجوى درك
حوالت تاريخى است.
اين تفكر را در طرق تفكر اسلامى و از آنجا عرفان اسلامى مىتوان يافت،از
جملهطريقتى كه بحث اسماء را مبناى خدا شناسى و وجود شناسى و عالم و آدم شناسى
قرارمىدهد،و از آنجا تاريخ را از منظر اسماء مىنگرد و تبيين مىكند.
بحث اسماء در تاريخ را مىتوان به اسم شناسى تاريخى يا علم الاسماى
تاريخىفرهنگى تعبير كرد.مسئله تلقى اسماء در تصوف نظرى چنانكه محى الدين ابن
عربى درفصوص الحكم در ميان مىآورد،در زمره بحث اسماء است.و در اين بحث
همانطوريكهعالم مظهر اسماء است،آدم نيز مظهر اسماء به شمار مىرود.اين بحث
نخست در«حكمت انسى»به پيدايى آمد.عرفا با التزام قرآن و روايات،اساس اين بحث
را طرحافكندند.آنان دريافتند كه ذات واحد در عين وحدت مىتواند به اسماء متعدد
متصفشود.اهميت اين مسئله در آن است كه بعد از طرح اسماء،اين مسئله طرح مىشود
كه هرچيزى كه در عالم وجود است مظهر اسمى از اسماست. به اين طريق ربط بين علت و
معلولكه آنها به اين اصطلاح تعبير نمىكنند مشخص مىشود. عرفا در ربط معلول به
علت طرحفاعل بالتجلى كردند و عليت را به تجلى تبديل كردند و تجلى بيانگر رابطه
قيوميت استكه حق با مظاهر اسماء خود دارد.پس در نظر عرفا ربط موجودات به
حق،ربط قيوميتاست و به عبارت ديگر،مخلوقات عبارتند از تجلى خداوند در مظاهر
اسماء كه از آنفلاسفه به ماهيات و عرفا به«اعيان ثابته»تعبير مىكنند.از
اينجا«عين ثابت»همان صورتاسماء است از نظر عرفا.پس«صورت»در اصطلاح و تعبير
عرفانى عبارت است ازمظهر،و هر مرتبه از عوالم«صورت»محسوب مىشود نسبتبه عالم
بالاتر.و آن عالم بالا در حكم معنى و جان و مظهر عالم پايين تلقى مىگردد.در
ميان اسماء،«الله»اسماعظم است و انسان،اعظم مظاهر نسبتبه اسم«الله»است.
از نظر روايات اسلامى تاريخ اصيل و حقيقى جهان همان تاريخ انبياست ودر
حقيقت،تاريخ چيزى جز تجليات حق تعالى نيست و در اصطلاح قرآنى،تاريخ تاآنجايى كه
در آن اسماء لطف الهى غلبه دارد«تاريخ نور»و«ايام الله»است.
اما حقيقت در تاريخ جهان چگونه متحقق مىشود؟
در روايات اسلامى آمده است كه تاريخ با حجتخدا آغاز و ختم مىشود.پسهمواره
در تاريخ حجتخدا حضور دارد و زمين خدا از حجتش خالى نمىشود.حجتهمان نبى يا
ولى مظهر اسماء است.اسماء الهى در نخستين ظهور مظهر خود را در وجودانبياء و
اولياء مىيابند از طرف وجود مقدس آنان است كه ديگر آدميان مظهر اسماء
قرارگرفته و به پرستش آن دعوت مىشوند.
حال بايد پرسيد:تاريخ دورههاى ما قبل يونانى(اساطيرى نه دينى)و
يونانى-رومىمظاهر كدام اسماء بودهاند؟و در كجا قرار مىگيرند؟آيا در اين
ادوار شرك و كفر نيزحجتخدا حاضر و ظاهر است؟پاسخ اين است كه اين ادوار،خارج از
اين تاريخ(يعنىتاريخ نور)هستند و عارض بر تاريخ نور.بدين معنى كه بالعرض بر
تاريخ انبياء عارض وحجاب شدهاند،اما اين حجابها رجوع به غفلت در وجود انسان
دارد،انسان موجودىاست افتاده در ميان غفلت و تذكر هنگامى كه انسان از حقيقت
غفلت مىكند و آن رافراموش مىكند،لازم مىشود كه به وسيله انبياء مورد تذكر
واقع شود تا به ياد حقيقتبيفتد.قلب انسان آينه اسماء و صفات خدا است.اما اين
آينه وقتى دچار حجاب و زنگارشود،خدا را فراموش مىكند،يعنى ديگر قلب آينه گردان
اسماء لطف خدا نيست.بلكهمظهر اسم قهر و سخط مىشود.از اينجا تاريخ طاغوتى جهان
مظهر اسماء قهر الهىاست،همچنانكه تاريخ انبياء مظهر اسماء لطف بودهاند.
با توجه به مراتب فوق صورت تاريخى-فرهنگى عالم،همان اسماء است و انساندر
مقام آينگى و مظهريت نسبتبه اسماست (5) .
با اين تفسير جهان و انسان همه آيات خدا هستند.اما در اين ميان انسان آيت
عظماىالهى است.آينهاى است كه خدا خود را به تمام اسماء لطف و قهر و اسم جامع
اين دودسته اسماء،در آن مىبيند.اما او گناه مىكند و به جاى اين كه متذكر خدا
باشد،غفلتمىكند و در نتيجه ديگر قلب او پرتو الهى را منعكس نمىكند و در
حقيقت،تاريخ او دراين مرتبه تاريخ ائمه كفر و تاريخ طاغوت (6) و
تاريخ ظلمت است و ايام او،ايام شيطانو طاغوت.
بنابر اين در علم الاسماء تاريخى«صورت»به معنى نفس ناطقه يونانى
نيست،بلكهصورت،همان صورت ذات الهى يعنى اسماء الله است و از آنجا«حقيقت
انسان»كهصورت اين صورت،يعنى انسان كامل و آينه گردان كل اسماء الله است
(7) .
تاريخ نيز همچون هر موجودى،به اعتبار صورت نوعى انسان و تلقى او از اسماء
اللهصورتى دارد و مادهاى،صورت آن همان صورت انسان،يعنى حقيقت انسان و اسماء
اللهو جلوههاى او در هر دوره،و ماده آن اسماء الهى و جلوات آن در ادوار گذشته
است.
از حضرت آدم تا مهدى(ع)با توجه به دو ساحت غفلت و تذكر در وجود انسان،تاريخ
بشر همواره تاريخ نور نيستبلكه كفر و ظلمت در بسيارى از ادوار غلبه
دارد.اينادوار ظلمت در تفكر اسلامى،به آخر الزمان يا طامه الكبرى(به معنى
ابتلاء و پريشانىبزرگ)تعبير شده است. اما اين آخر الزمان به يك معنى عام شامل
همه ادوار كفر مىشودو به يك معنى خاص، اختصاص به تاريخ اسلام پيدا مىكند كه
خود دو معنى عام و خاصدارد و به اين معنى كه معنى عام تاريخ اسلام عبارت است
از تاريخ همه انبياء و جهان و معنى خاص آن شامل تاريخى است كه حضرت محمد(ص)آن
را تاسيس كرده است.
با آمدن حضرت نبى مكرم(ص)تاريخ اسلام شروع مىشود،پيامبر تذكر مىدهند وبشرى
را كه در ظلمتبه سر مىبرد،بيدار مىكند و تاريخ جديدى پس از يك دوره بسطغفلت
و ظلمت آغاز مىشود.پس از رحلت پيامبر،تاريخ اسلام كم و بيش رو به ظلمتمىرود
تا مىرسد به جايى كه زمان غيبت امام عصر فرا مىرسد و هر چه تاريخ اسلام
پيشمىرود،از حقيقت دورتر مىشود.بنابراين از رحلت پيامبر(ص)و غيبت امام عصربه
بعد،دوره آخر الزمان است.(آخرين زمان و آخرين نبى)و بدترين حجاب در ايندوره
سراغ اسلام مىآيد.به هر تقدير سير تاريخ جهان و اسلام به سوى آخر الزمان است
وبا رفع حجاب آخر الزمان است كه نور،جهان را سراسر فرا مىگيرد و پس از
طىدورههاى متوالى و متناوب كفر،سرانجام ايمان و دين غلبه مىكند.
با توجه به مراتب فوق مطابق نظر محى الدين ابن عربى كه به طرح27 دوره كلى
در كلتاريخ انبياء پرداخته است (8) ،در مقابل ادوارى كه با نبى و
با اسمى خاص و حكمتخاصآن نبى آغاز مىشد و پايان مىيابد بايد قائل به ادوارى
شد كه خلاف سير تاريخ انبياءهستند و در حكم حجابهاى تاريخى ادياناند.از اينجا
با توجه با مباحث گذشته در بينادوار حجابهايى غلبه مىكند.بدين صورت در تاريخ
موسى(ع)حجابهاى اساطيرىهستند كه حجاب كلام حق بودند،فرهنگ يونان و روم دومين
حجاب بزرگى است كه برفرهنگ و تاريخ جهان غلبه مىكند و در دوره جديد غلبه با
حجاب فرهنگى رنسانس است،انسان-خدايى يا اومانيسم حجاب حق و حقيقت مىشود.اما
ملاك يونانى و جديدفرهنگ و تمدن همواره موجب شده است كه فرهنگهاى دينى فراموش
شوند و در ذيلفرهنگهاى غير دينى لحاظ گردند.بىوجه نيست كه در عصر حاضر اثرى
از تاريخ انبيا دركتب تاريخ نمىتوان ديد.و آنچه از فرهنگ يهودى،زرتشتى،مسيحى و
اسلامى و ديگراديان آسمانى و طبيعى به ميان مىآيد به مثابه فرهنگ عصر كودكى
بشر تلقى مىشوند كهدوران تاريكى حيات تاريخى بشر را به پيدايى آوردهاند و از
نظر مورخان رسمى غرببشر تنها با فرهنگهاى غير دينى و سكولر(
Seculer دنيوى شده)است كه اعصار نورانى وروشنايى و بلوغ فرهنگى و معنوى
را درك كرده است. به هر تقدير با نظر به ادوار تاريخى در تفكر عرفانى ابن عربى
و نظرگاه قرآنى تاريخ ونگاهى به ادوار چهارگانه مورخان و متفكران غربى
مىتوانيم چنين نمودارى از تاريخ رابا نظر به اصالت نظريه ادوارى و دينى تاريخ
عرضه كنيم.
گفتيم كه از منظر تفكر عرفانى عالم و آدم مظهر اسماء و آيات الهى هستند و
بنابر اين،خدا در تاريخ به اسماء متكثره متجلى مىشود و انسان مظهر و مجلاى
اسماء مختلفالهى مىگردد. جامعه و تاريخ نيز به جهت وحدت چون انسان مظهر اسماء
الهيه است.ازاينجا در هر دوره از ادوار تاريخى آدميان مظهر اسمى از اسماء قرار
مىگيرند و تفكر بهصور دين،فلسفه،عرفان، هنر،سياست و علم در نسبتبا اين اسم
ظهور مىكند و متحققمىشود.
اسماء خداوند دو دستهاند:اسماء جلال و جما (9) ،از اينرو تاريخ
مظهر دو صورتكلى اسماء متقابله است.بدين تفصيل كه«حقيقة الحقايق»و«هويت
غيبى»و ذاتحق تعالى به اسماء متقابله در تاريخ ظهور مىكند.اما به صورت جزئى
در تاريخ،مىتوان براى بشر چهار دوره كه مظهر اسماء است،قائل شد.اين ادوار با
تاريخ آدم آغازمىشود و به تاريخ اساطير و تاريخ يونان و روم و سپس به تاريخ
اسلام و مسيحيت و سرانجام به تاريخ جديد مىرسد.
از آنجا كه انسان مظهر اسماء و صورت اسماء است و ظهور اسماء نيز براى
اوتاريخى است،و حيات انسانى دائما به اقتضاى مظهريت اسماء ناسخ(صورت
تاريخ)ومنسوخ(ماده تاريخ) تحول پيدا مىكند،هنر به عنوان شانى و ساحتى از شئون
و ساحاتحيات انسانى حقيقتى تاريخى پيدا مىكند.تجلى حق به اسماء متكثره،موجب
مىشودانسان هر بار هنر يا صورتى را كه بيان مىكند،تغيير هويت دهد.او كه قدرت
ناميدن اشياءو امور را-به اقتضاى مظهريت نسبتبه اسماء يعنى حقيقت و روح و اصل
حقيقت اشياءاعيان ثابته و ماهيات به تعبير ابن عربى-دارد (10) ،صورت
منعكس در آينه(صورتصورت يا اعيان ثابته و از آنجا صورت خيالى عالم مثال)را به
ذوق حضور در مىيابد،بيان مىكند.هنگامى كه عالم قدسى به رويش فرو بسته مىشود
از صور خيالى نفس خودفراتر نمىرود و حاصل همان مىشود كه در اشاره به هنر جديد
و مدرن گفتيم.اما هنگامىكه پرتو عالم قدسى به وجودش برسد و حجابهاى فرهنگ كفر
بسوزد به اقتضاى قابليت وسير و سلوك معنوى خود به طيران و عروج خواهد پرداخت تا
آنجا كه از صورت خيالىكنده شود و به اصل ذات خود بپيوندد.
1)از اين جملهاند كارل پوپر كه با كتاب جامعه باز و دشمنانش(ترجمه على اصغر
مهاجر، تهران، شركتسهامى انتشار،1364)در مسير فكرى پوزيتيويستهاى جديد در
معارضه با عقايد و تفكرنظرى كل انگارانه فلسفى و دينى در كتاب اصلاح يا
انقلاب(ترجمه هوشنگ وزيرى،تهران،خوارزمى،1355)كه مصاحبهاى با پوپر و ماركوزه
است،جامعه انگليس را بهترين و عاليترينصورت جوامع موجود معرفى مىكند.
2) Der Untergang es Abenlanes,Oswal Sengler,Deutscher
Taschenbuch Verlag,S.8 رك به:آسيا در برابر غرب،داريوش
شايگان،تهران،امير كبير،1356،ص 160.
3)رجوع شود به بحث صورت شناسى فرهنگى-تاريخى در معارف دينى و اسلامى:علم
الاسماءتاريخى.
4)فلسفه مذاهب از نظر عين القضات همدانى،نصر الله پور جوادى،نشر دانش،سال
اول، شمارهچهارم،صفحه 15.
5)صورت در برخى روايات به اين معناست از اين جمله است،قول پيامبر:«خلق الله
آدم على صورته.»يعنى خداوند انسان را به صورت خويشتن يعنى حقيقتخود آفريد و
مظهر خود ساخت وكاملترين نمونه مظاهر را حجت تاريخى قرار داد.
Deva به هندى و ديو به فارسى و 6)طاغوت احتمالا
معرب كلمه زئوس با كلمات دوا Dieu به فرانسه هم ريشه
و هم Theos به لاتينى و يونانى و
Deos وتئوس ديئوس معنى است.
7)از نظرگاه بحث اسماء اسم جديد غالب و حاكم در حكم صورت،و اسم قديم در حكم
ماده است.
هر بار كه صورت تازه و اسم تازه مىآيد صورت گذشته نسخ مىشود و مظاهرش حكم
ماده براىاسم جديد پيدا مىكنند.پس چنين نيست كه مظاهر صور گذشته از بين
بروند،بلكه ديگر منشا اثرنيستند زيرا اسم آنها مستور و نهان شده است و از
فعليتخارج و به صورت امر بالقوه در مىآيد وتنها صورت و اسم غالب منشائيت اثر
پيدا مىكند.
8)محى الدين ابن عربى در فصوص الحكم هر يك از انبياء را مظهر اسمى از اسماء
و ناطق به حكمتىدانسته است.همچنين عبد الرحمن جامى درباره اينكه ادوار تاريخى
هر يك مظهر اسمى از اسماءالهى است،به تبع محى الدين مىگويد:
در اين نوبتكده صورت پرستى زند هر كس به نوبت كوس هستى حقيقت را به هر دورى
ظهورى است ز اسمى بر جهان افتاده نورى است اگر عالم به يك منوال بودى با انوار
كان مستور ماندى
در تفسير ابيات فوق مىتوان نظر هيدگر را ذكر كرد.او مىگويد در هر دورهاى
از ادوار تاريخىحوالت چنان است كه حقيقتى تحقق پيدا مىكند و تحقق اين حقيقت
مستلزم خفاى حقايق ديگراست.در اين مواقف،نورى غلبه مىكند و انوار ديگر مورد
غفلت قرار مىگيرد. متفكر معاصرآلمانى اين مواقف را مواقف وجود و حقيقت وجود
مىگويد،به عبارت ديگر،در هر دوره،وجودظهورى دارد اما ظهور وجه تازه
وجود،مستلزم خفاء وجوه ديگرى است.
9)تجلى و ظهور حق به اسماء متقابله جمال و جلال است،و اسم نيز كه عبارت است
از سبتخاصذات و صفت،از نسبتحق با اعيان ثابته حاصل مىشود.بدين معنى كه ميان
ذات با هر يك از اعيانثابته نسبتى خاص وجود دارد كه از آن به اسم تعبير
كردهاند،زيرا هر نسبتى مستلزم صفتى است ونسبت ميان ذات و صفت را اسم
گفتهاند.اما اسم جمال،مستلزم لطف و رحمت و قرب و اسم جلال،متضمن قهر و غضب و
بعد است.همان طورى كه عرفا اشاره داشتهاند،هر جمالى مستلزم جلالىاست و در پس
پرده هر جلالى نيز جمالى است.زيرا كه جلال احتجاب حق استبه حجاب عزتو كبريايى
از عباد،تا هيچ كس او را به حقيقت و هويت، چنانچه هست نشناسد كه«سبحانكما
عرفناك حق معرفتك».و جمال تجلى حق استبه وجه و حقيقتخود از براى ذات
خود.پسجمال مطلق حق را جلالى باشد و آن قهاريت جمالى است و شدت ظهور آن كه
جميع اشياء را افناءدر تجلى وجه مطلق حاصل مىشود.و اين مرتبه علو جمال است و
اين جمال را دنوى هست كه باآن به اشياء نزديك مىگردد و آن دنو ظهور جمال مطلق
استبه صورت جميع اشياء اين دنو جمال را نيز جلالى هست و آن احتجاب جمال مطلق
استبه تعينات اكوان(موجودات)،پس در دو سوىجمال،جلال است.جلال اول همان مقام
كفر حقيقى،و جلال دوم همان مقام كفر باطل و باطلشرعى است،اولى پايه تعالى و
دومى اسباب تدانى است.هنر غير دينى در اين مرتبه ثانى متحققمىشود.
10)اشاره به«و علم آدم الاسماء كلها...فقال انبئونى به اسماء هؤلا يا آدم
انبئهم به اسمائهم.»