سروش هدايت

على شيروانى

- ۹ -


تعليقه يازدهم
مرحوم حاج ملامهدى نراقى در كتاب خزائن ص 277 مى نويسد: فائده : از براى سالك آدابى چند است .
1 آنكه تا تواند در سوال از حق تعالى خطاب به امر و نهى نكند، بلكه طريق ادب ملاحظه كند، چنانكه گويد خداوندا اگر من گناهكارم تو آمرزنده اى ؛ و به فلان چيز محتاجم و تو لجه رحمتى ؛ يا از فلان چيز خائفم و تو ملجا و مامنى و امثال اين .
2 آنكه رسول را بر ظاهر و باطن خود مطلع داند، و از مخالفت او حذر كند.
3 آنكه در متابعت سنت او صلى الله عليه و آله غايت (توانائى ) مبذول دارد.
4 هر كه به او صلى الله عليه و آله نسبت دارد به صورت همچو سادات ، يا به معنى چون علماء، همه را از براى محبت او دوست دارد و تعظيم و احترام ايشان واجب داند.
5 آنكه تا تواند رو به قبله نشيند، خصوص در خلوت .
6 آنكه پيوسته به هيئت تشهد نشيند، و با خود چنان تصور كند كه بر بساط رب الغزه در حضور او نشسته ، و رسول صلى الله عليه و آله آنجا حاضر است تا به قيد و قار و احترام مقيد بود (351).
تعليقه دوازدهم
قال الله : ان الله يحب التوابين و يحب المتطهرين . (سوره بقره آيه 222).
قال رسول صلى الله عليه و آله قال تعالى :
من احدث و لم يتوضا فقد جفانى ، و من توضا ولى يصل ركعتين فقد جفانى ، و من صلى ركعتين ولم يدعنى فقد جفانى ، و من احدث و توضا وصلى و دعا ولم اجبه فقد جفوته ولست برب جاف . (ارشاد القلوب ديلمى ص 81).
تعليقه سيزدهم
در اينجا گزيده هائى از قسمت حذف شده رساله مى آوريم :
بيست و يكم : شيخ و استاد، و آن بر دو گونه است : استاد خاص و استاد عام . استاد خاص آن است كه بخصوصه منصوص به ارشاد و هدايت است كه نبى و خلفاى خاصه او است . و استاد عام آن بود كه به خصوص مامور به هدايت نباشد ولكن داخل در عموم : فاسئلوا اهل الذ كران كنتم لاتعلمون (352) باشد.
و سالك را در هيچ حالى از استاد خاص چاره اى نيست ، اگر چه به وطن مقصود رسيده باشد؛ چه آداب وطن را او نيز مى آموزد، و والى آن مملكت نيز او است ، و ضرورت عام در حال سلوك است ، بلكه در اواخر سلوك ، كه حصول (حضور ظهور) تجليات (ذاتيه ) و صفاتيه شد، نيز همراهى او در كار. و آنچه ارباب سلوك در باب آداب و ارادت خدمت شيخ ذكر كرده اند اند، مراد استاد خاص است ، اگر چه در عام نيز به واسطه قيام او در هدايت مقام خاص به حسب تفاوت مراتب ، ملاحظه ادب و ارادت لازم است ...
معرفت استاد خاص در بدو امر به طريقى است كه در تحصيل ايمان اصغر گذشت . و در آخر خود را شناساند.
و اما استاد عام شناخته نمى شود مگر به مصاحبت او در خلا و ملا و معاشرت باطنيه و ملاحظه تماميت ايمان جوارح و نفس او. (353)
و زينهار به ظهور خوارق عادات و بيان دقائق نكات و اظهار خفاياى آفاقيه و خباياى انفسيه و تبدل بعضى از حالات خود به متابعت او فريفته نبايد شد؛ چه اشراف بر خواطر و اطلاع بر دقائق و عبور و مشى برنار و ماء و طى زمين و هوا و استحضار از آينده و امثال اينها در مرتبه مكاشفه روحيه حاصل مى شود، و از اين مرحله تا سر منزل مقصود، راه بى نهايت است و بسى منازل و مراحل است و بسى راهروان ، اين مرحله را طى ، و از آن پس از ره افتاده ، به وادى دزدان و ابالسه داخل گشته ، و از اين راه بسى كفار را اقتدار بر بسيارى از امور حاصل .
بلكه از تجليات صفاتيه نيز پى به وصول صاحبش به منزل نتواند برد، و آنچه مخصوص واصلين است تجليات ذاتيه است و آن نيز قسم ربانيه اش ‍ نه روحانيه ...
بيست و دوم : ورد (354) و آن عبارت است از اذكار و اوراد كلاميه لسانيه چند كه مفتح ابواب راه و معين سالك است در عقبات و عوائق و مهما،...
و رود بر چهار قسم است قالبى و نفسى و هر يك يا اطلاقى يا حصرى و اهل سلوك را به قالبى اعتنائى نيست (355).
بيست و سوم و بيست و چهارم و بيست و پنجم : نفى خواطر و فكر و ذكر است .
و اين سه مرحله از مهمات وصول است به مقصد بلكه ممتنع است وصول ، بدون آنها واتيان به اين مراحل امرى است بس صعب و كارى است بس ‍ مشكل . و غرضم نه آن است كه اصل عمل آنها آنها تعسر دارد، اگر چه چنين است ، بلكه مطلوبم آن است كه اين ادويه ثلاثه او ديه اى هستند بسى خطرناك و مراحلى هستند محل بيم عظيم و هلاكت دائمه و شقاوت سرمديه . و اكثر كسانى كه از راه افتاده اند و به هلاكت رسيده اند به سبب اين مراحل و مرحلتان سابقتان بر اينها بوده ، ولكن خطر اين سه مرحله اكثر و اعظم وا شد است .
چه خطر مرحله سابقه اكثر فساد بدن و تعويق مهمات است ، و خطر مرحله سابق بر آن و همچنين تقصير در مرحله فقه جوارح و نفس ، باز ماندن از مقصود و نرسيدن به مطلوب است ، مگر اينكه راجع شود خطاى در آنها به خطا در سه مرحله اخيره ، و خطر اين مراحل ثلاث هلاكت ابديه و شقاوت سرمديه است و آنچه شنيده اى از عبادت اصنام و اوثان و گاو و كواكب و آتش و حيوانات و مراتب (كفر) و غلو و الحاد و زندقه و اباحت و دعواى حلول و اتحاد و امثال اينها همه از اين مراحل برخاسته و مصدر آنها يكى از اين ها بوده است ... پس مى گوييم : اما نفى خواطر عبارت است از صمت قلب و تسخير آن تا نگويد مگر به اختيار صاحب آن ، و آن اعظم مطهرات سر است و منتج اكثر معارف حقه و معدن (معد) تجليات حقيقيه است ، و عقبه اى است كئودو كريوه اى است مشكل ؛ و چون طالب اراده صعود بر آن كند خواطر از جوانب (دو جانب ) بر آن حمله مى كنند، و وقت را مشوش ‍ مى دارند، و سالك بايد در اين مقام مانند جبال رواسى ثابت بايستد، و سر هر خاطرى كه حركت كند و ظاهر شود به شمشير ذكرى بيندازد، و در محقرات خاطر تساهل نورزد چه هر خاطرى اگر چه حقير باشد خارى است در پاى دل كه آن را در راه لنگ مى سازد...
و ذكر به مثابه ملاحظه محبوب است و قصر نظر به جمال او از دور، وقتى ملاحظه محبوب روا است كه چشم از غير، بالمره پوشيده شود چه محبوب غيور است ، و از غيرت اوست كه چشمى كه او را ديد روا ندارد كه ديگرى را ببيند، و هر ديده كه از روى او برداشته و به ديگرى نظر كند كور كند، و اگر رد و بدل در آنجا مكرر شود به مثابه استهزاء باشد و مطلوب چنان فقائى بر طالب زند كه نه سر جويد و نه كلاه .
نشنيده اى كه مى فرمايد: انا جليس من ذكرنى (356) و ديگر مى فرمايد: و من يعش عن ذكر الرحمن نقيض له شيطانا فهوله قرين (357) آيا احتمال مى دهى كه محبوب به خود راه دهد كسى را كه از مجالست او برخيزد و قرين شيطان گردد؟ و ايضا شيطان رجس و نجس است و محلى كه با او نجس شود چگونه جلوس رحمن را سزد.

اتلتذ منها بالحديث و قد جرى
حديث سواها فى خروق المسامع ...
و كيف ترى ليل بعين ترى بها
سواها و ماطهرتها بالمدامع ... (358)
تعليقه چهاردهم
نگارنده سطور گويد:
چون بنده اهل سيرو سلوك نبوده و نيستم و از عرفان محروم بوده و هستم نبايد دست به تصحيح و نشر چنين رساله اى زده باشم بلكه بايد آن را به اهلش واگذار مى كردم .
ولى داشتن نسخه خطى آن و انتساب آن به سيد بزرگوار مرحوم بحرالعلوم كه از كملين فقهاى اماميه است ، و نيز تقاضاى يكى از كتابفروشها مرا بر آن داشت كه به نشر اقدام كنم . اميداوارم ارواح مقدسه چهارده معصومه ، كه در اين رساله از كلمات آن زياد استمداد شده است ، عنايتى كنند تا در نفوس ‍ مستعده خوانند گان موثر افتد و براى اين بنده موجب مغفرت گناهان گردد.
البته اين تذكر لازم است كه مطالب ارزشمند اين رساله فقط آنهائى است كه از قرآن و روايت معصومين و عقل و فطرت سليم استفاده شده باشد و اگر احيانا مطلبى جز از اين منابع اليه گرفته شده باشد و يا مطلبى كه مفاد قرآن و روايات نيست به آنها نسبت داده شده باشد فاقد ارزش است .
مرحوم آخوند ملاحسينقلى همدانى مى نويسد:
مخفى نماند بر برادران دينى كه به جزالتزام به شرع ، در تمام حركات و سكنات و تكلمات لحظات و غيرها، راهى به قرب حضرت ملك الملوك جل جلاله نيست و به خرافات ذوقيه اگر چه ذوق در غير اين مقام خوب است كاهو داب الجهال من الصوفيه خذلهم الله جهل جلاله راه رفتن ، لايوجب الايعدا...
بناء على هذا بايد مقيد بدارد شرع شريف را و اهتمام نمايد به هر چه در شرع شريف اهتمام به آن شده و آنچه اين ضعيف از عقل و نقل استفاده نموده ام اين است كه اهم اشياء از براى طالب قرب ، جد وسعى در ترك معصيت است ، تا اين خدمت را انجام ندهى نه ذكرت نه فكرت به حال قلب فائده نخواهد بخشيد چرا كه پيشكش و خدمت كردن كسى كه با سلطان در عصيان و انكار است بى فائده خواهد بود. نمى دانم كدام سلطان اعظم از اين سلطان عظيم الشان است ، و كدام نقار اقبح از نقار با او است ...
(تذكره المتقين ص 113).
پايان متن كتاب شماره 11 تا ص 113.
رضا استادى
بخش پنجم صد كلمه صد كلمه خطاب به مشتاقان نيل به معرفت نفس از آيه الله حسن حسن زاده آملى
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمدلله رب العالمين ، اين صد كلمه كه صد دانه در يك دانه است براى خاطر عاطر آن عزيزى كه شائق اعتلاى به ذره معرفت نفس است ، از قلم اين كمترين :
حسن حسن زاده آملى ، به رشته نوشته در آمده است كه اگر مورد پسند افتد او را بسند است .
1 كه خود را نشناخت چگونه ديگرى را مى شناسد؟!
2 آن كه از صحيفه نفس خود آگاهى ندارد، از كدام كتاب و رساله طرفى مى بندد؟!
3 آن كه گوهر ذات خود را تباه كرده است ، چه بهره اى از زندگى برده است ؟!
4 كه خود را فراموش كرده است ، از ياد چه چيز خرسند است ؟!
5 آن كه مى پندارد كارى برتر از خود شناسى و خداشناسى است ، چيست ؟!
6 آن كه در صقع ذات خود باتمثلات ملكى همدم و همسخن نباشد، بايد با چه اشباح و خيالات همدهن باشد؟!
7 آن كه خود را براى هميشه درست نساخت ، پس به چه كارى پرداخت ؟!
8 آن كه از سير انفسى به سير آفاقى نرسيده است ، چه چشيده ، و چه ديده است ؟!
9- آن كه مى انگارد در عوالم امكان ، موجودى بزرگتر از انسان است ، كدام است ؟!
10 آن كه تن آراست و روان آلاست ، به چه ارج و بهاست ؟!
11 آن كه معاش مادى را وسيله مقامات معنوى نگيرد، سخت در خطاست .
12 آن كه به هر آرمان است ، ارزش او همان است .
13 آن كه از مرگ مى ترسد، از خودش مى ترسد.
14 آن كه خداى را انكار دارد، منكر وجود خود است .
15 آن كه حق معرفت به نفس روزيش شده است ، فيلسوف است ، چه اينكه فلسفه ، معرفت انسان به نفس خود است و معرفت نفس ام حكمت است .
16 آن كه در خود فرو نرفته است و در بحار ملكوت سير نكرده است و از ديار جبروت سر در نياورده است ، ديگر سباحت را چه وزنى نهاده است ؟!
17 آن كه خود را جدولى از درياى بيكران هستى نيافته است ، در تحصيل معارف و ارتقايش چه مى انديشد؟!
18 آن كه خود را متسخر در تحت تدبير متفرد به جبروت نمى يابد، در وحدت صنع صورت شگفتش چه مى گويد؟!
19 آن كه در وادى مقدس من كيستم ؟ قدم ننهاده است ، خروارى به خردلى .
20 آن كه از اعتلاى فهم خطاب محمدى سرباز زده است ، خود را به مفت باخته است .
21 آن كه طبيعتش را بر عقلش حاكم گردانيده است ، در محكمه هر بخردى محكوم است .
22 كه در اطوار خلقتش نمى انديشد، سوداى او سراسر زيان است .
23 آن كه خود را زارع و مزرعه خويش نداند، از سعادت جاودانى بازبماند.
24 آن غذا را مسانخ مغتذى نيابد، هرزه خوار مى گردد، و هرزه خوار هرزه گو و هرزه كار مى شود.
25 آن كه كشتزارش را وجين نكند، از گياه هرزه آزار بيند.
26 آن كه من عرف نفسه فقد عرف ربه را درست فهم كند، جميع مسائل اصيل فلسفى و مطالب قويم حكمت متعالى و حقائق متين عرفانى را از آن استنباط تواند كرد، لذا معرفت نفس را مفتاح خزائن ملكوت فرموده اند.
پس برهان شرف اين گوهر يگانه ، اعنى جوهر نفس ، همين ماثور شريف من عرف بس است .
27 آن كه در كريمه ولا تجزون الا ما كنتم تعملون (359) و هل ثوب الكفار ما كانوا يفعلون (360) و كلما رزقوا منها من ثمره رزقا قالوا هذا الذى رزقنا من قبل و اتوا به متشابها (361) و نظائر آنها به خوبى انديشه كند جزا را موافق اعمال و عقائد مى يابد.
28 آن كه در آيات : انا عمل صالح (362)، يوم تجد كل نفس ما عملت من خير محضرا و ما عملت من سوء (363)، ما لهذا الكتاب لايغادر صغيره ولا كبيره الاحصيها و وجدوا ما عملو حاضرا (364) و اشباه آنها نظرى صحيح اندازد، دريابد كه انساب شب و روز در مطلق اعمال و احوال خود سازنده خود است ، و هر گونه كه خود را ساخت همان گونه از اين سرا به سراى ديگر رخت بر مى بندد.
29 آن كه در كسب علم و حرفه و صنعت خود تامل كند، در مى يابد كه فعل او را ظاهرى و باطنى است . ظاهر او كه قشر است با زمان متصرم است و نا پايدار، و باطن او كه لب است ملكه او گردد و متحقق و برقرار؛ و بدين ملك ، ملك و سلطان و اقتدار بر تصرف در ماده و اعمال اعمال خود كند.
پس آنگاه آگاه شود كه علم و عمل جوهر و انسان سازند.
30 آن كه در علم و عمل دقيق شود، علم را امام عمل و قائم بر آن مى يابد، چنانكه گوئى : علم نر باشد و عمل ماده ، و مانند آنكه آن آسمان است و اين زمين ، الرجال قوامون على النساء (365)، و از اين دقت آگاه گردد كه علم مشخص روح انسان ، و عمل مشخص بدن اوست كه نه روح بى بدن است و ته بدن بى روح ، اين قائم به آن است و آن قائم بر اين .
31 آن كه به سر سوره قدر كشف تام محمدى برسد، انسان را صاحب مقام فوق تجرد شناسد، چه اين كه قرآن مجيد بيكران در ليله مباركه بنيه محمديه ، از غايب فسحت قلب و نهايت شرح صدرش به انزال دفعى فرود آمده است .
32 آن كه در معرفت انسان و قرآن توغل كند، قرآن را صورت كتيبه انسان كامل شناسد، و نظام هستى را صورت عينيه او يابد.
33 آن كه در صورت علميه ، بدرستى تعقل كند هم صورت علميه را و هم واهب و متهب آن را عارى از ماده و احكام آن مى يابد. يعنى اذعان مى كند كه صورت علميه و وعاء تقرر آن مطلقا چه مفيض و چه مستفيض ، فوق طبيعت و وراى آنند.
34 كه در اعتلاى نفس از قوت به فعل بينديشد كه هر چه داناتر مى شود براى اخذ معارف قوى تر و آماده تر مى گردد، پى مى برد كه نفس را رتبت فوق تجرد است . يعنى علاوه بر مجرد بودنش حد يقف ندارد، و به سر اثر گرامى : يا من لاتزيده كثره العطاء الا جودا و كرما (366) آگاه مى گردد.
35 آن كه خطاب محمدى را درست فهم كند كه انسانها براى اغتذاى از اين سفره الهى دعوت شده اند قدر و مرتبت خود را شناسند و در راه استكمالش پويا و جويا گردد.
36 آن كه در حقيقت علم ، درست تامل كند كه بصر نفس مى شود و او را از ظلمت به ضياء مى كشاند، آگاه گردد كه نور علم نفس نفس و عين ذات او مى گردد، و به سر اتحاد علم و عالم و معلوم به حسب وجود، مى رسد.
37 آن كه در آثار صفات و اخلاق انسانها و در احوال و افعال حيوانها دقيق شود، حيوانها را تمثلات ملكات انسانها مى يابد.
38 آن كه در كتب مصنفان و مولفان فكر كند، آنها را دليل بر تجرد و عاى علم ، اعم از واهب و متهب كه نفس است ، مى يابد.
39 آن كه خود را ابدى شناخت ، فكر ابد مى كند.
40 آن كه در طلب دقت كند، بين طالب و مطلوب مناسبتى مى يابد، و پى مى برد كه نفس بدون تو حد و تجمع به كمال انسانى نرسد، و تعلق با تعقل جمع نشود. حضرت وصى امام على عليه السلام فرموده است :
العارف من عرف نفسه فاعتقها و نزهها عن كل ما يبعدها (367)
41 آن كه در معرفت نفس غور كند، خود را يك شخص متمد داراى مراتب بيند كه هر مرتبه را حكمى خاص است ، و در عين حال مرتبه بالا حقيقت مرتبه پايين و پايين رقيقت بالا است . چنانكه بدن مرتبه نازله نفس ‍ است ، و مع ذلك همه افعال مراتب از يك هويت است .
42 كه چند روزى كشيك نفس خود بكشد و صادرات و واردات آن را مواظب باشد، بدرد خود مى رسد و چاره درمانش مى كند.
43 آن كه انسان كامل است ، به تعبير عارف ، مبين حقايق اسماء است .
فيلسوف گويد: فيلسوف كامل امام است ، كه فلسفه ، علم به حقائق اشياء است و اشياء اسماء عينى اند. قرآن كريم فرمايد: علم آدم الا سماء كلها، (368) و كل شى ء احصيناه فى امام مبين (369). پس قرآن و عرفان و برهان را از يكديگر جدايى نيست .
44 آن كه خود را زرع و زارع و مزرعه و بذر خود شناخت ، بيش از هر چيز به كشت و كشتزارش پرداخت .
45 آن كه نفس را بسيط شناخت ، او را ابدى يافت ، زيرا كه تباهى مركب را است ، و جوهر بسيط عقل و عاقل و معقول است .
46 آن كه در ادله تجرد نفس اعم از تجرد برزخى ، و تجرد تام عقلى ، و تجرد اتم فوق تجرد عقلى آن تدبر كند، همه را منتج يك نتيجه بايد كه نفس جوهر بسيط ابدى است .
47 آن كه در تصرف انسانهاى كامل در ماده كائنات دقيق شود، معجزات و خوارق عادات را از قوت و قدرت نفوسى قدسى آنان ، باذن الله ، يابد.
48 آن كه در معنى حقيقى سعادت انسان درست نظر كندت پى برد كه سعادت نفس انسانى اين است كه از كمال وجودى خود در عداد جواهر مفارق از ماده قرار گيرد تا در صدور افعالش مانند قوام ذاتش از ماده طبيعى بى نياز گردد، چنانكه وصى عليه السلام فرمود:
والله قلعت باب خيبر و قذفت به اربعين ذارعا لم تحس به اعضائى بقوه جسديه ولا حركه غذائيه ولكن ايدت بقوه ملكوتيه و نفس بنور ربها مستضيئه (370).
يعنى : سوگند به خداوند من به قوت جسدى و حركت غذائى دراز خيبر برنكنده ام و آن را به چهل ارش بدور نيفكنده ام ، چنانكه اعضايم بدان احساس نكرده است ، ولكن به قوت ملكوتى و نفسى كه به نور رب خود مستضى ء است بر آن دست يافتم .
و به عبارت ديگر: سوگند به خداوند، من به تاييد قوت ملكوتى و نفسى كه به نور رب خود مستضى ء است ، در از خيبر بر كنده ام و آن را به چهل ارش ‍ به درو افكنده ام ، چنانكه اعضايم بدان احساس نكرده است ، نه به قوت جسدى و حركت غذائى .
49 آن كه چند روزى خود را از هرزه كارى ، و از گزاف و ياوه سرائى ، بلكه زياده گوئى و خلاصه از مشتهيات و تعشقات حيوانى باز بدارد، مى بيند كه اقتضاى تكوينى نفس اين است كه از رياضت ، ضياء و صفا، مى يابد، و آثار او را نور و بهائى است . پس اگر رياضت مطابق دستور العمل انسان ساز، اعنى منطق وحى ، ان هذا القرآن يهدى للتى هى اقوم (371) بوده باشد، اقتضاى تكوينى نفس به كمال غائى و نهائى خود نائل آيد.
50 - آن كه در باطن و ظاهر خود تامل كند، بدين حقيقت مى رسد كه هيچگاه باطن از ظاهر غافل نمى شود، حتى نائم در نوم خود و سكران در سكر خود، لذا به اصابت كمترين اذى مو الم بدانها آگاه مى گردند.
پس نفس را مظهر لاتاخذه سنه و لا نوم مى يابد، و از اينجا زيادت بصيرت حاصل كند كه باطن عالم عين حيات و علم و آگاهى است ، هيچگاه از ظاهر غافل نمى شود، اما ظاهر بر اثر اشتغال به غيرش از باطن غافل مى گردد.
51 آن كه در رشد خود دقت كند، مى بيند كه او را دو گرنه غذا بايد : غذائى كه مايه پرورش تن اوست و غذائى كه مايه پرورش روان اوست . و هر يك را دهانى خاص است :
دهان آن ، دهان است ، و دهان اين گوش . نه از غذاى تن روان پرورش ‍ مى يابد و فربه مى شود، و نه از غذاى روان تن .
آب مظهر و ظلل حيات و علم است ، و تن مرتبه نازله نفس و ظل آن است . تن تشنه آب خواهد كه ظل حيات است ، و روان تشنه علم خواهد كه اصل آن است .
امام ملك و ملكوت ، صادق آل محمد صلى الله عليه و آله در تفسير طعام كريم فلينظر الانسان الى طعامه (372) فرمود: علمه الذى ياخذه عن ياخذه (373). بنگر كه غذاى جسم و جان تو چگونه است ؟ و بدان كه كه غذا با همه اختلاف انواع و ضروب آن ، مظهر بقاء و از سد نه اسم قيوم و با مغتذى مسانخ است ، و تغذى حب دوام ظهور اسم ظاهر و احكام آن است .
52 آن كه در معرفت نفس دقيق شود، مى بيند كه او را دو قوه نظرى و عملى است : قوه نظرى را قوه علامه و نيروى بينش گويند، و عملى را قوه عماله و نيروى كنش گويند. اين دو قوه به منزلت دو بال نفس اند كه بدانها به اوج حقائق طيران مى كند تا به جنه اللقاء و جنت ذات و داخلى جنتى مى رسد.
رئيس كمالات معتبر در قوه نظرى معرفه الله است ، و در قوه عملى طاعه الله . و به حسب مراتب فعليت اين دو قوه ، انسان را درجات است .
يرفع الله الذين آمنوا منكم و الذين اوتو العلم درجات ؛ (374) ولكل درجات مما عملوا (375) اليه يصعد الكلم الطيب و العمل الصالح يرفعه (376). كلم طيب ارواح طاهره مومنان است و عمل صالح كردار نيكو و معارف عقليه است كه رافع روح طيب است .
53 آن كه گوهر نفس ناطقه اش به نصاب استكمال و ترقى خود رسيد، همانطور كه اجداث را قبور اجساد را نيز اجداث نفوس مى يابد: و ما انت بمسمع من فى القبور (377). چنان كه موت ارادى را كمال جوهر حى ناطق ، و موت طبيعى را متمم اين كمال مى يابد من مات فقد قامت قيامته (378)
54 آن كه در معرفت نفس به مرحله يقظه قدم نهاد، بسيارى از دانشها را بيش از خواب و خيال ارزش نمى نهد، آن علمى كه نور نفس است ديگر است كه العلم نور يقدفه الله فى قلب من يشاء (379) و آن فضلى كه عنوان تعيش است ديگر.
55 آن كه قدر خود را شناخت ، بدن و قوايش را شبكه اقتناص علوم ، و حباله اصطياد معارف خود ساخت ، چه فعليت نفس به معارف الهيه و ملكات علميه و عمليه صالحه است .
56 آن كه معرفت نفس را مرقات رب گرفته است نسبت قوى را به نفس ‍ مانند نسبت ملائكه به رب مى يابد.
57 آن كه در صورت انسانى نسبت به نظام هستى عميق شود، مى بيند كه اگر صورت انسانى نبود، نه افاضات عقلى بود، و نه استفادات نفسى ، و نه سياسات شرعى .
58 آن كه در كار نفس و بدون درست انديشه كند، آن دو را در ايجاد و اعداد متعاكس يابد، كه از آن سوى ايجاب است و از اين سوى اعداد.
59 آن كه به سرشت نفس آگاهى يافت ، سرش را به قدس جبروت بدارد، زيرا كه مى داند نفس ناطقه انسانى بس كه لطيف است به هر چه روى آورد به صورت آن در مى آيد. ابن سينا شيوا و رسا گفته است :
المنصرف بفكره الى قدس الجبروت مستمديما لشروق نور الحق فى سره يخص باسم المعارف (380).
60 آن كه نفس آگاه دارد روى دل را با الله دارد، و فرموده كشاف حقائف امام به حق ناطق ، جعفر صادق عليه السلام را كه : القلب حرم الله فلاتسكن فى حرم الله غير الله (381) حلقه گوش خود كند.
61 آن كه نفس را بسيط شناخت ، مى داند كه تعريف البسائط لا يكون الا بلوازمها (382)، لذا معرفت فكرى به بسائط را نشايد، اما معرفت شهودى كه فوق معرفت فكرى است ميسر است . چنانكه در حكمت متعاليه محقق است كه : حقيقه الوجود هى عين الهويه الشخصيه لايمكن تصورها ولا يمكن العلم بها الا بنحو الشهود الحضورى (383).
62 آن كه صاحب همت باشد و نفس را از اشتغال بدين نشاه انصراف دهد، گاهى تمثلاتى در لوح نفس خود مشاهده كند، و گاهى حقائقى بى تمثل دريابد، و از اين حالت آگاهى يابد كه آنچه به آدمى در حالات نوم و تنويم و غشوه و خوف و احتضار و نظائر آنها روى مى آورد، هيچيك موضوعيت در روى آوردن تمثلات و ادراكات ديگر ندارد، آنچه كه موضوعيت دارد انصراف از نشاه عنصرى و اعراض از تعلقات اين سوئى است . و چون انصراف در بيدارى هم روى آورد نتيجه هزاران خواب و احتضار را مى دهد.
63 آن كه در تمثلات نفس تامل كند، جميع تمثلاتش را يك نحو ادراكش ‍ مى يابد كه براى شخص او حاصل شده است و ديگرى بدان آگاه نيست ، چنانكه كريمه فتمثل لها بشرا سويا (384) در اين حكم حكيمت معيار عدل و ميزان قسط است ، و عمده آن است كه سر لها درست ادراك شود، نظير كريمه ليس للانسان الا ما سعى (385) كه در للانسان بايد دقت كرد.
و رواياتى كه در احوال و اطوار انسان در عوالم عديده به لفظ تمثل و اشباه آن حقائقى را نام مى برند، به همين مثابت اند و باز گشت همه به لها و له به بيان مذكور است .
64 آن كه در تن و روان خود بينديشد، خود را يك چيز دو چيز، بلكه چند چيز يابد: يك چيز به حسب شخصيت ، دو چيز يا چند چيز به لحاظ تحليل عقلى .
يك شخصيت ممتد از فرش تا فوق عرش ، كه يك انسان طبيعى و مثالى و عقلى و الهى است : طبيعت هميشه سيال است ، و صورت او به تجدد امثال محفوظ است ، و در حقيقت روح متجسد است . مثال را تجرد برزخى است ، و عقل را تجرد تام ، و الهى اين كه هيچ چيز به انفصال و استقلال نازل نشده است بلكه : بيده ملكوت كل شيى ء (386) روان گوهرى نورانى منزه از مشاين طبيعت ، و مغتذى به حقائق علميه است . و حقائق علميه صور فعليه اند، كه به كمال رسيده اند و حركت در آنها راه ندارد؛ وگرنه بايد بالقوه باشند، و لازم آيد كه هيچ صورت علميه اى متحقق نباشد و به فعليت نرسيده باشد. پس انسان ثابت سيال است ، هم براهين تجرد نفس در وى به قوت خود باقى است ، و هم ادله حركت جوهر طبيعت صورت جسمانيه .
65 آن كه در آلام و لذات دنيوى كه از خارج بدو اصابت مى كنند و از انفعلات نفس اند، و نيز در آلام و لذات اخروى كه از تمثلات و ادراكات در حال انصراف از اين نشاه در نوم يا بيدارى به انشاء نفس و واردات داخلى مى چشد، كه از افعال نفس اند، نظر كند بدين حقيقت اذعان كند كه لذات و آلام نفس در اين نشاه از مقوله انفعال ، و در آن نشاه از مقوله فعل اند.
66 آن كه در نحوه تحصيل معارف خود نظر كند، دريابد كه قواى بدنى از حواس ظاهر و باطن ، در ابتداى امر، معدات نفس براى كسب علوم اند، و نفس كه قوى شده است از آنها مستغنى گردد، و چه بسا كه اشتغال قوى در اين هنگام به خارجيان و شواغل حسى ، نفسى را از كارش باز بدارد و رهزن وى شود، لاجرم نفس را گوهرى نورانى قائم به ذات خود مى يابد، و براى چنين گوهر، ممكن است كه جميع مجردات را بدون آلت ادراك كند.
67 آن كه در اختلاف امزجه و نفوس آنها تامل كند، مى بيند انسانى غبى است ، يعنى گول است و او را از فكر فائدتى نباشد، و ديگرى به قدرى ثقافت و حدت ذهن دارد كه غنى است ، يعنى از تعلم و تفكر بى نياز است ، و بين اين دو را مراتب بسيار است .
اين غنى داراى روح قدسى و مويد به روح القدس است ، و از او تعبير به صاحب نفس مكتفى مى كنند. و چون مفيض على الاطلاق فعليت محضه است و در فاعليت تلام ، و فيض او على الدوام فائض است ، و نفس مكتفى هم در قبول تام است ، لذا چنين نفسى مطهر و مصداق تام اسماى تعليمى و تكوينى : علم آدم الاسماء كلها (387)، و كل شى احصيناه فى امام مبين (388).
و واسطه فيض و امام معصوم است .
68 آن كه در مدارك سبعه خود، كه حواس خمس و خيال و هم اند، حق نظر ادا كند، آنها را ابواب مكاسب خود يابد پس اگر در تحت تدبير و فرمان عقل نباشند هفت باب جهنم اند، و اگر باشند هشت باب بهشت .
لاجرم هر كس بهشت يا دوزخ خويش است .
69 آن كه به نعمت مراقبت متنعم است مى داند كه هر چه مراقبت قويتر باشد باشد تمثلات و واردات و ادراكات و منامات زلال تر، و عبارات كه اخبار برزخى اند، رساند و شيواتر ند.
گاهى اين بى ذوق چيز كى چشيده است كه : التوحيد ان تنسى غير الله ، علم الحكمه متن المعارف ، يا حسن ! خذالكتاب بقوه اما تمثلات چه بسيار.
70 آن كه در انسانها بينديشد، برترى را در هر كار و در هر جا از آن بينش ‍ بيند، و بينش را از دانش به فزونى يابد. آرى ، هر كه بينش و دانش او بيش ‍ است از ديگران پيش است . و هرگاه نور دانش با نور كردار شايسته همنشين شود، به شرف نور على نور مشرف شود و در رتبه مضاعف گردد.
71 آن كه را آه و سوز و گداز كه روح و ريحان و جنت نعيم اهل دل است ، و راز و نياز كه قره عين عارفت است ، نباشد، پس نشاط و شادى او در چيست ؟!
72 آن كه در آثار ملكات علوم و اعمال خود در خواب و بيدارى بينديشد، آنها را مواد صور برزخيه خود بيند، و به سر النوم اخ الموت پى برد.
آن صور قالبهاى مثالى اند و به ابدان مكسوب يا مكتسب تعبير مى شوند، مكسوب در صور ملكات حسن كه لها ما كسبت ، مكتسب در قالبهاى ملكات قبيح كه عليها ما اكتسبت ، چه افتعال فعلى را به خلاف فطرت از راه احتيال و خدعه انجام دادن است كه از آن تعبير به ناصواب و معصيت و گناه مى شود، پس آن مواد به منزلت ارواح ، و اين صور به مثابت ابدان اند؛ و روح الارواح نفس آدمى است كه آن صور همه از منشئات او و قائم بدويند.
73 آن كه در حل مسائل مشكل ، و فتح امور مبهم از قبيل رياضيات عالى ، و صنايع ظريف ، بلكه در مطلق شئون احوال و افعال خود التفات نمايد، بروى روشن است كه با اضطراب نفس و پريشان خاطرى ، امرى به وقوع نمى پيوندد. آنگاه كه نفس از اضطراب بدر آمد و اطمينان يافت به مقصود خود نائل مى شود. همچنين در سلوك روحانى نفس مضطرب طرفى نمى بندد، و چون مطمئن شد، مطمئن شدن همان و مخاطب به خطاب يا ايتها النفس المطمئنه ارجعى الى ربك راضيه مرضيه فادخلى فى عبادى و ادخلى جنتى (389) شدن همان . الا بذكر الله تطمئن القلوب (390).
74 آن كه در جسم و روح خود بينديشد، هر يك را بدين احوال ششگانه بيابد كه آدم اولياء الله ، حضرت وصى ، امام على عليه السلام زبان داده است :
ان للجسم سته احوال : الصحه و المرض و الموت و الحيوه و النوم و اليقظه . و كذلك الروح فحيوتها علمها، و موتها جهلها، و مرضها شكها و صحتها يقينها و نومها غفلتها، و يقظتها حفظها
يعنى : جسم را شش حالت است : تندرستى و بيمارى و مرگ و زندگى و خواب و بيدارى ؛ همچنين روح را، كه دانش زندگى ، نادانى مرگ ، دودلى بيمارى ، استوارى تندرستى ، نا آگاهى خواب ، و نگهدارى بيدارى او است .
75 آن كه در منشات تمثلى نفسانى خود در حال انصراف از شواغل حسى و موانع خارجى بينديشد، اعتراف كند كه نفس ، چون قوت گيرد مانند نفوس متالهه ، تواند به سلطان كلمه نورى وجودى و امر كن ايجادى خود اشباح و اشخاصى همانند خود و يا ديگران انشاء كند، و چون مجرد از ماده و احكام آن و محيط و فائق بر آنها است ، به چشم بر هم زدنى ، به طى ارض ، به هر جا خواهد گسيل دارد، و به مواضع مختلف در اطراف و اكناف فرستد، تا به داد مظلومان برسند، و گمشدگان را دريابند، و نفوس مستعده را امداد نمايند، بدين سر مقنع عارف رومى در دفتر دوم مثنوى ايمائى نموده است كه :
شير مردانند در عالم مدد
آن زمان كافغان مظلومان رسد
بانگ مظلومان زهر جا بشنوند
آن طرف چون رحمت حق مى دوند
اشخاص ياد شده هم قائم به آن نفس متاله منشى آنهايند كه قيام فعل به فاعل يعين معلوم به علت است . در اين امر، حدوث اشباح صفحه تلويزيون در آن واحد در مواضع مختلف ، تا حدى تنظير مناسبى است ، وليكن اين صنعت است و سايه بى جان ، و آن خلقت به اذن الله است و اشخاص حى متصرف ، كه در حقيقت از شئون يك نفس متاله اند.
76 آن كه از خواب غفلت بيدار شده است ، از نامحرمان ، اعنى از خفتگان و مردگان ، دورى گزيند و حيات ابد آرزو كند، و چندان كه گرفتار به درد چشم دريافتن چشم پزشك بر آيد، او دو صد چندان در جستن زنده زنده كننده .
در اصحاح هشتم انجيل متى آمده است كه : يكى از شاگردان حضرت مسيح عليهاالسلام بدو گفت : اى آقا! مرا بار ده كه نخست بروم پدرم را به خاك سپارم . بدو فرمود: پيرو من باش ، و مردگان را بگذار مردگانشان به خاك سپارند.
و در شريعت خاتم صلى الله عليه و آله مردى انصارى از رسول الله پرسيد:
هرگاه جنازه و مجلس عالمى پيش آيد كدام يك در نزد تو محبوبتر است تا حاضر شوم ؟ فرمود: اگر براى تجهيز و دفن جنازه كسى هست ؛ همانا كه حضور مجلس عالم برتر از حضور هزار جنازه است .
77 آن كه در حدوث نفس مطالعه دقيق داشته باشد، مبدا تكون او را قوه طبيعى ، اعنى جسمانى يابد، قوه اى كه از كثرت و شدت قابليت فعليت ، كان از سنخ ماده برتر است ، اعنى همان نفس طبيعى را در بدو امر، حظى از ملكوت و تجريد است .
در اصحاح چهارم انجيل مرقس آمده است كه حضرت عيسى پيامبر عليه السلام در ترغيب اين كه : نيكى اندك را در ملكوت پاداش بزرگ است . به تمثيل فرموده است : دانه خردل از هر بذرى ريزتر است ، و هرگاه كشت شود شاخه هاى بزرگ بر آورد كه پرندگان آسمان در سايه آن بسر آورند.
نقطه نطفه هم دانه اى است كه بالقوه شجره طوبى و سدره المنتهى مى شود؛ يعنى اين قوه جسمانى بالفعل مفارق عقلى بالقوه است كه به حركت در جوهر و تبدل ذات و استكمال وجوديش ، در تحت تدبير ملكوت ، مفارق روحانى ابدى گردد. بدان لحاظ كه كمال جسم است ، به تازى نفس گويند و به پارسى جان ؛ و چون ببالد و نيرو گيرد و تجرد يابد به پارسى روان خوانند؛ چنانكه مخرج او را از نقص به كمال روان بخش . پس جان در تحت تدبير ملكوت از خاك رويد و باليدن گيرد تا روان شود كه : والله انبتكم من الارض نباتا. (391)
و با اين كه روان است به اضافت با تن ، جان است و تن مرتبه نازله آن است ، كه نه جان بى تن است و نه تن بى جان ، و به قلم شيواى بابا افضل شيرين بيان در مناسب تن با جان :
تن و جان به هم تمام و كاملند و از هم جدا نيستند، تن و جان به هم تن است ، و جان و تن به هم جان است ؛ تن را چون به چشم حقيقت بينى جان باشد، و جان را چون به چشم اضافت بينى تن باشد؛ و در جمله محسوسات و معقولات و متقابلات چنين مى دان .
پس انسان عبارت از بنيت جسمانى تنها نيست ، و نيز عبارت از روح تنها نيست ، و مركب از جسم و جان به تركيب انضمامى نيست ، بلكه انسان حقيقت واحدى است كه بدنش مرتبه نازله اوست و يك هويت و شخصيت است و در حقيقت همانى است كه به من و انا و مانند آنها بدان اشارت و تعبير مى كنند.
الذى احسن كل شى ء خلقه و بدا خلق الانسان من طين ثم جعل نسله من سلاله من ماء مهين (392).
و لقد خلقنا الانسان من صلصال من حماء مسنون (393).
ولقد خلقنا الاناسن من سلاله من طين الى قوله سبحانه ، ثم انشاناه خلقا آخر فتبارك الله احسن الخالقين . (394)
همين خلق شده از سلاله طين و ماء مهين و حماء مسنون متدرجات به جائى رسيد كه ثم انشاناه خلقا آخر، انشاء ايجاد جديد است كه احداث امر ديگرى است ، يعنى همان موجود زمينى آسمانى گشته است ، و همان مادى سابق انسان شده است .
78 آن كه در خوراك مادى خود درايت بكار دارد، داند كه بطنه مضاد فطنه است و بلاهت زايد و فتنه ببار آرد.
79 آن كه با ياد خدا همدم نيست ، آدم نيست .
80 آن كه به سير معنوى خود توجه كند، يابد كه : شهود طلعت سعادت و ارتفاى به جنت قرب و لقاء و مكاشفات انسانى مراهل همت و استقامت راست ، نه صاحب حال موقت را كه نصاب نصيب او قيل و قال است .
81 آن كه را تسليك نفس به دشت و دمن حضيره قدس است ، با حفره لاى و لجن طبيعت چه انس است ؟!
82 آن كه در خواسته هايش دقت كند، مطلقا به كمال رسيده را خواهد كه شى ء تا به كمالش نرسد خواهان ندارد، پس چگونه درباره خود مى خواهد ناقص و خام بماند.
83 آن كه در كار حواس و عقل بينديشد هر يك را جاسوسى در حفظ و بقاى شخص مى يابد، مثلا شخص غذا مى خواهد، باصره ديدبانى مى كند و تميز ميان غذا و جز آن مى دهد، با بار دادن باصره ، همين كه دست بدان رسيد لامسه باز نمى دهد كه داغ است ، غذاى ديگر را بار داده است كه معتدل است ، تا خواهد بدهان برساند جاسوس ديگر به نام شامه دربان است و اجازه نمى دهد كه بدبو است ، غذاى ديگر را اجازه داده است كه بوى مناسب داد، تا به دهان گذاشت در آنجا جاسوس ديگر به نام ذائقه نشسته است ، و اجازه نمى دهد كه بسيار تلخ است ، غذاى ديگر را اجازه داد كه شايسته است ، اگر حيوان باشد مى خورد، اما اگر انسان باشد يك جاسوس ديگر غيبى بنام عقل دارد و مى گويد:
هيچيك از آن جاسوسها در كار خود خيانت نكرده اند كه اجازه داده اند، اين غذا براى تن گوارا است ، ولكن تو انسانى شيئيت تو صورت فعليتى و حقيقتى به نام روح است كه اين كالبد سايه اى از آن است ، و اين جواسيس ‍ همه سدنه او و از شئون اويند، اين غذا شبهه ناك است ، غصبى است مال يتيم است ، زنهار و دو صد زنهار نخور كه براى روحت ناگوار است اين غذاى حرام با آن ، چنان كند كه هزاران بار به توان هزاران بار بدتر از خوراك نامناسب با تن .
84 آن كه در اعضا و جوارح آشكار و پنهانش به خوبى عميق و دقيق شود و به ويژه ارگ در علم شريف تشريح دست داشته باشد، هر يك را با صنعى پيراسته ، و اندازه اى بايسته ، و شكلى شايسته ، و زيبائى اى دل خواسته ، و نظمى آراسته به شگفتى تمام تماشا مى كند، و به يقين اذعان مى نمايد: به از آن كه هستند تصور شدنى نيست .
آنگاه هر فعلى از افعال خود را به قوه اى خاص و عضوى به خصوص اسناد دهد. و گاهى در مقام اسناد بدانها اشارت كند كه مثلا: با اين دو ديده ام و شنيده ام ، و دست بر چشم و گوش خود نهد، و در عين حال با اندك التفاتى اعتراف كند كه هيچيك در فعل خود استقلال وجودى ندارد، چنان كه مرده اى را مى نگرد كه همه اندام او به جاى خود اند ولى آثار زنده ندارند، بلكه پس از چندى از يكديگر گسيخته شوند و زيبائى خود را از دست دهند و تباه گردند، به حدى كه آن پيكر سبب انس و الفت ، حال موجب خوف و نفرت شده است .
لذا ايجاد افعال و آثار را از ديگرى يابد، و ميان ايجاد و اسناد فرق گذارد كه ايجاد از گوهرى به نام نفس و روح است و اسناد به قوى و اعضاء.
و كثرتش را به يك وحدت استوار، و در فعل به اختيار يابد، نه كثرتى كه يكى جابر، و ديگران مجبورند، بلكه يكى رب و ديگران مربوبند. و نه كثرتى كه هر يك متفرد در افعال و ممتاز و منحاز از ديگرى به استقلال است بلكه يكى مطلق و ديگران مقيد و شئون اويند. و نه وحدتى كه منكر كثرت و مجالى و مظاهر نفس شود، زيرا كه رب بى مظاهر را معنى نبود.
لاجرم وجود قوى و اعضاء را به لغو و فضول نسبت نكند بلكه حق داند و با نبودن يكى از آنها نفس را در كارش مختل يابد، اما وحدت در كثرت و كثرت در وحدت بيند: وحدتى قاهر و محيط و كثرتى مقهور و محاط.
پس سفرى از خود به نظام احسن هستى كند، و به توحيد حقيقى قرآنى كه غايب آمال عارفان است رسد، و به لطيفه بحول الله و قوته در مقام ايجاد، و اقوم و اقعد در مرتبت اسناد پى برد. و از اينجا جبرى را به افراط و تفويضى را به تفريط ژاژاخاى يابد، و حكم عدل امر بين الامرين را بر جان و دل نشاند، و به حق بودن كلمات نورى وجودى و قيام آنها به رب مطلق بر آنها آگاه گردد؛ به سر الحمدالله رب العالمين واقف ، و به معرفت اثر بسيار نفيس من عرف نفسه عرف ربه ، عارف شود.
85 آن كه خود را دوست دارد، ديگر آفريده ها را دوست دارد كه همه براى او در كارند.
86 آن كه براى خدا يك چله كشيك نفس كشد، چشمه هاى دانش از دلش ‍ بر زبانش آشكار گردد. چنانكه خواجه عالم صلى الله عليه و آله فرموده است : من اخلص لله اربعين صباحا ظهرت ينابيع الحكمه من قلبه على لسانه
87 آن كه خود را جدولى از درياى بيكران هستى شناخت ، دريابد كه با همه موجودات مرتبط است ، و از اين جدول بايد بدانها برسد.
ما جدولى از بحر وجوديم ، همه
ما دفترى از غيب و شهوديم ، همه
ما مظهر واجب الوجوديم ، همه
افسوس كه در جهل غنوديم ، همه
88 آن كه در گوهر نفس خود، ساعتى به فكرت بنشيند، دريابد كه اگر خود او آن را به تباهى نكشاند هيچكس نتواند آن را تباه كند. و آنچه كه او را از تباهى باز مى دارد، دانش بايسته و كردار شايسته است كه دانش آب حيات ارواح است چنانكه آب مايه حيات اشباح است .
89 آن كه در انسان تمام و ناتمام انديشه ، دريابد كه :
بود مرد تمامى آنكه از تنها نشد تنها
به تنهائى بود تنها و با تنها بود تنها
90 آن كه در مباحث حواس خمس كتب حكمى دقت كند، دريابد كه همه آن مطالب سنگين و سهمگين به خصوص مسائل ابصار كه از همه دشوارتر است ، اختصاص به يك نشات ابتدائى طبيعى انسان دارد، چه اى كه در روياى منامى همه آنها در كارند با اين كه هيچيكار شرايط احساس دخالت ندارد.
حال اگر از عالم خواب هم بالاتر برود دريابد كه گوهر نفس به وجود احدى يكپارچه حيات و نور و علم و سمع و بصر و سائر ادراكها است . و از آن هم بالاتر در سنخيت نفس مفاض با عقل مفيض و مخرج نفس از نقص به كمال ، عقل را به وجود احدى يكپارچه حيات و نور و علم و سمع و بصر يابد. و سپس به الله من ورائهم محيط رسد و دريابد كه اسماء حسنى و صفات عليايش به وجود احدى عين ذات صمدى اويند و فقط تغاير مفهومى دارند. آنگاه بسيارء از افعال و آثار خود را به همين مثابت در هر نشاه به حكم همان نشان ارتقاء دهد و در تطابق كونين نتائجى بدست آورد.
91 آن كه در خود درست انديشد دريابد كه بود او نابود شدنى نيست ، هر چند او را اطوار وجودى است ، چه اين شاءنى از وجود صمدى است و به تعبير فلسفى معلول قائم به علت تامه خود است كه حق مطلق و وجود صمد است ، و نافى بايد نخست نفى علت كند و آن يا عدم است يا وجود، عدم كه بطلان محض و هيچ است و وجود كه واجب بالذات است علاوه اين كه شى ء، نافى ذات خود نيست .
فناى صحف عرفانى عبارت از رفع تعينات و اسقاط اضافات است و نيست شدن خلق بعد از هستى به تعبير موت در روايات كنايه از فناى سافل در عالى است ، لذا در سلسله طولى صعودى موت عالى متاخر از موت سافل است .
92 آن كه را درد نيست ، مرد نيست .
93 آن كه در تشخص وجودى خود تفكر نمايد، ادراكات تمام قواى خود را عقلانى يابد، كه از آن تعبير به ادراك نطقى نيز مى شود، زيرا خصيصه اى كه انسان بدان بر همه موجودات مزيت دارد داشتن نفس ناطقه است كه عاقله است و نفس به تنهائى همه قوى و عقل سلطان قوى است ، پس صف نطق و عقل در همه آنها منسحب است و به تعبير عطر آگين شيخ در سوم چهارم نفس شفاء: ان نور النطق كانه فائض سانح على هذه القوى
پس لمس انسان لمسى نطقى و عقلى است و هكذا ديگر قوى كه همه بر صفت سلطانشانند و كان هر يك عقل متنزل اند. چنان كه رئيس قواى حيوانات و هم است و از آن مرتبه بالاتر نمى روند و تمام ادراكاتشان و همى است كان هر يك از قواى و هم متنزل است .
لذا انسان از ادراكات حواس خود كه همه عقلانى اند به كشف مجهولات پى برد و از ظاهر به باطن آنها كه عالم قدس انوار علوم و عقول و ديار ملوكت مفارقات و مرسلات و خزائن حقايق است سفر كند به خلاف حيوان كه از محسوسات بدر نمى رود.
بدين سبب انسانهايى كه و هم در آنها رسوخ كرده است و نقيع شده است ؟ و رهزن عقل گرديده است در حد حس و حكم حيوانى مانده اند و از منزل محسوسات بدر نرفته اند.
94 آن كه لااقل در صنعت يك چاقو، عقل خود را بكار برد كه تيغه و دسته آن هر يك و به وقت ديگرى ساخته شده است ، اذعان كند كه نظام هستى را حيات و علم و قدرت و تدبير و اراده اداره مى كند كه از هر نوع يكى مذكر و يكى مونث به وفق يكديگر آفريده است . وگرنه نوترون و پرتون چه دانند كه اين و آن بدين خلقت شگفت جفت موافق يكديگر ساخته شوند.
95 آن كه در منزل يقظه قدم نهاد و عارفه به منطقه وحى است ، براى او شايسته است يك دوره قرآن كريم را به دقت به اين عنوان قرائت كند:
اسمائى را كه پروردگار متعال بدانها خويشت را وصف مى فرمايد، و نيز آنچه را ملائكه او را بدانها نداء مى كنند و نيز دعاى انبياء و اولياء را كه خداوند سبحان در پيش آمد شدائد اوضاع و احوال آنان از زبانشان نقل فرموده است كه در آن شدائد احوال و اوضاع خداى متعال را به اسمى خاص و دعائى مخصوص خوانده اند انتخاب كند.
چه اينكه نمونه آن شدائد احوال براى ديگران به فراخور قابليت و شرائط زمانه و روزگار آنان پيش مى آيد، و كان هر يك از آن اشخاص و حالات عنوان نوعى دارد كه در هر كوره و دوره و؛ هر عصر و زمان در ديگران طورى ظهور و بروز مى نمايد، اين كسى نيز در پيش آمده زندگى خود كه مشابه با آن حالات است خداوند را بدان اسم و دعا و ذكر و مناجات بخواند و آن را وسيله نجات و سعادت خود قرار دهد، چنانكه از تدبر و غور در بسيارى ، از آيات ، و تامل و دقت در بسيارى از روايات و تحريص بدين دستور العمل استفاده مى شود، و رساله نور على در ذكر و ذاكر و مذكور ما را در اين مطلب اهم ، اهمييت بسزا است . مثلا چون انسان يونسى مشرب شده است خداى جل جلاله را به ذكر يونسى بخواند كه : لا اله الا انت سبحانك انى كنت من الظالمين (395)
و چون ايوبى مشرب شده است حق تعالى را به نداى ايوبى نداء كند كه : رب انى مسنى الضر و انت ارحم الراحمين (396) و على هذا القياس .
96 آن كه در تعيش خود بينديشد، ابناى نوع خود را در خدمت خود بيند، پس دور از انصاف است كه او نيز عضو فعالى از پيكر اجتماع نباشد و بدان خدمت نكند كه ناچار بايد بار خود را بر دوش ديگران نهد، و كل بر آنان باشد شر الناس كل الناس (397) را ناديده بگيرد.
97 كه در احوال والدين نسبت به اولاد تامل كند مى بيند آنچه كه از پدر و مادر در حق فرزند است رحمت است ، و پيش آمدن خشم بر وى بر اثر گستاخى فرزند و نافرمانى اوست . از اينجا به معنى يا من سبقت رحمته غضبه (398) پى برد، و خود را مظهر اين اسم شريف بيند، و به اصيل بودن و طارى بودن جهنم آگاه شود.
98 آن كه در قرآن و انسان تعقل كند، قرآن را سفره پر نعمت رحمت رحيميه الهى ، و وقف خاص انسان يابد، هم آن را بى پايان يابد كه كتاب الله است . قل كلى يعمل على شاكلته (399).
و هم اين را كه حد يقف براى او نبود، چنان سفره براى چنين كسى گسترده است .
قرآن حروف آن اسرار، كلمات آن جوامع كلم ، آيات آن خزائن ، سوره هاى آن مدائن حكم ، مدخل آن باب رحمت بسم الله الرحمن الرحيم ، وقف خاص مخلوق فى احسن تقويم ، واقف آن رحمن و موقوف عليه آن انسان است .
و با توجه بدين كه علم و عمل انسان سازند و جزاء و نفس عمل است و صورت هر انسان در آخرت نتيجه عمل و غايب فعل او در دنيا است ، به سر گفتار قرآن و نبى و وصى رسد كه : يس والقرآن الحكيم ، انا مدينه الحكمه و هى الجنه و انت يا على بابها، ان درجات الجنه على عدد آيات القرآن فاذا كان يوم القيامه يقال لقارء القرآن و ارق (400).
قرآن حكيم است و آيات او حكمت است بهشت است و درجات بهشت به عدد آيات قرآنند و جانى كه حكمت اندوخته است شهر بهشت است و ولايت در اين شهر.
آرى ، ولايت در بهشت است ولايت زبان قرآن ، ولايت معيار و مكيال انسان سنج است ، و ميزان تقويم و تقدير ارزش انسانها است . پس هر كس ‍ صحيفه وجود خود را مطالعه كند كه تا چه پايه قرآن است يعنى مدينه حكمت و شهر بهشت است . رساله قرآن و انسان ما را در اين نكته عليا، رتبه والاست .
99 آن كه در ارتباط بى تكيف و بى قياس خود با پروردگارش درست بينديشد، دريابد كه صلوه سبب مشاهده است و مشاهده محبوب قره عين محب است ، لذا رسول الله صلى الله عليه و آله فرمود: جعلت قره عينى فى الصلوه (401).
زيرا كه صلوه مناجات بين حق تعالى و عبد اوست ، و چون صلوه مناجات است ذكر حق است ، و ذاكر حق همنشين حق است و حق جليس اوست ، و كسى كه جليس ذاكر خود است او را مى بيند والا جليس او نيست ، لذا وصى عليه السلام فرمود: لم اعبد ربا لم اره (402).
پس صلوه مشاهده و رويت است ، يعنى مشاهده عيانى روحانى و شهود روحى در مقام جمعى است ، و رويت در مظاهر فرقى . پس اگر مصلى صاحب بصر و عرفان نباشد كه نداند حق تعالى براى هر چيز و از هر چيز متجلى است ، حق را نمى بيند.
100 آن كه درارزش تكوينى انسان تعقل كند، او را مكيال هر چيز و ميزان قدر و قيمت آن داند، يعنى علم و حس انسانى را معيار معلومات و محسوسات يابد، و ارزش هر موجود را به وجود انسان و بهره بردن وى از آن و به تمدن جامعه انسانى وابسته بيند.
اين انسان است كه در جميع موجودات و در همه عوالم و مراتب سير علمى مى نمايد، و وى را مقام وقوف نيست و به هر مرتبه و درجه اى كه رسيده است در آن مرتبه توقف نمى كند و به مرحله بالاتر عروج مى يابد، و متصف به صفات كماليه جميع موجودات مى گردد، و بر همه تسلط مى يابد، و به حقيقه الحقائق كه حيات مطلق و جمال و جلال مطلق است مى رسد، و به اذان او كه اذان فعلى و اتصاف كمالات وجودى است ، مى تواند در ماده كائنات تصرف كند و رب انسانى شود و خليفه الله گردد و كار خدائى كند والسلام .

 

next page

fehrest page

back page