سياحت شرق
( زندگينامه و شرح احوالات)

سيد محمد حسن قوچانى

- ۲۲ -



وليكن قناعت نمود آن بلند  
  كه عكسش به جام بلورين فكند
چه چايى عقيق لب دلبران  
  به رنگ و به طعم و به بو ضيمران
هـر كـدام يـك ـ دو چـايى خورده و جيگاره كشيده رفتيم شب در كربلا مانديم ، صبح زيارت نـموده حركت كرديم ، شب را در مسبب مانديم كف پاهاى قوچانى پر آبله گرديد كه دو قدم نمى توانست راه برود.
صـبـح جـهـت مـال كـرايـه تـا مـحـمـودى و كـاظـمـيـن تـفـحـص نـمـوده پـيـدا نـشـد، مـقـدارى پـشـكـل شـتـر دود نـمـوده پـاهـاى مـشـاراليـه را بـه دود داديـم و از مـال اجـاره مـاءيـوس شـديـم ، از ايـسـتـگـاه خـط آهـن بـيـن حـله و بـغـداد سـؤ ال نـمـوديـم گـفـتند دو فرسخ است و ماشين در ساعت نه روز آنجا مى رسد و ده دقيقه بيش ايست نمى كند كه رو به بغداد مى رود.
گفتم : جناب قوچانى حالا كه صبح است تا ساعت نه به غلطيدن هم باشد اين دو فرسخ را بـايـد بـرويم چاره نيست و امشب جمعه است از غير ماشين رفتن يقين است كه زيارت جمعه را نخواهيم ادراك نمود ولكن اگر به ماشين برسيم دور نيست كه امشب به كاظمين برسيم .
خـوش خـوشـك شـيـخ قـوچـانـى را بـه طـرف ايستگاه ماشين برديم تا آنكه پيش ‍ از ظهر رسـيـديـم كـه در يـك بيابان بى آب و آبادانى ، انگليس دو ـ سه خيمه بر پا نموده كه اينجا ايستگاه ماشين است . در سايه خانه ماشينى نشستيم تا ساعت نه ماشين رسيد هر كدام هفت ـ هشت به يكى از دوبله هايى كه بار داشت سوار شديم ، ساعت دوازده شب به ايستگاه بـغـداد رسـيـديم و به عجله تمام اسباب را برداشته خود در ساعت سه از شب رسانديم و واگـون هـاى بـيـن بغداد و كاظمين از حسن اتفاق واگون فوق العاده در آن ساعت مى خواست حـركـت كـنـد خـود را بـه واگـون رسانده و حركت نموده ساعت چهار از شب جمعه وارد حسينه كاظمين شديم .
يـك نـفر چاى گذاشت دو نفر رفتيم به زيارت فردا نيز در كاظمين مانديم روز شنبه به ماشين نشستيم به سامره .
پـنـج ـ شـش روز در سـامـره مـانـديـم روز رفـتـيـم بـه پـاى مـلويـه يـعـنـى مـنـاره كـه مـتـوكل عباسى در مسجد جامع ساخته بود كه راه بالا رفتن آن از بيرون به دور مناره پيچ مى خورد و سايه بان حصيرى كه در زمان جنگ عثمانى در سر او ساخته بود هنوز بر پا بود.
جامى و قوچانى هر دو به سرعت رفتند به روى مناره ، من و يك عرب نيز به قدر يك پيچ رفتيم نظر كرديم كه سامره و گنبد و گلدسته هاى حضرت همه در زير پا واقع شده اند و راه هم باريك و باد هم كمى مى آمد.
و مـا را هـول گـرفـتـه گـفـتـيـم : يـا اخـا العـرب ! انزل فانى اخاف .
گـفـت : آمديم پايين ديديم آن دو نفر از روى مناره خم شدند و ما را آواز مى كنند كه بياييد بـالا، گـفـتـيـم عـجـب ديـوانه بوده ايد حالا خودتان جاگير شده ايد خاله مهمانى مى كنيد، بـيـايـيـد پـايين و چون آدم هاى خود نما بودند و ترسيدم كه پايين نيايند بالاخره بيفتند به دروغ گفتم بياييد پايين كه عجب مار بزرگى در اينجا حلقه زده سياه و بدهيت است اى نـامـرد بـيـايـيـد مـى خـواهـد بـه ما حمله كند. يا اخا العرب شوف الهيه ، و گفت وين ، وين سيدنا؟ گفتم ها هو ذلك ما تشوف ، انت اعمى !
سـنـگـى بـرداشـتـم بـه طـرفـى زدم و چـند قدمى به طرفى فرار كردم عرب هم سنگى بـرداشـت از مـار نـديـده تـرسـيـده خـود را بـه طـرفـى كـشـيـد، هـى مـتـصـل مـى گـويـد وين وين ، و در اين بين آن دو ديوانه از سر مناره و ملويه پايين آمدند. گفتند كو مار، گفتم به سوراخ رفت .
نفس اژدرهاست او كى مرده است  
  از غم بى آلتى افسرده است
آخـونـدهـا مـگـر نـشنيده ايد كه نفس خلاقيت دارد يك مجرد تصور سقوط شما را از روى مناره پـرت مـى كـند مار نفس اماره شما بود پايين كه آمديد او به سوراخ رفت و شما از سقوط ايمن شديد.
از سـامـره مـراجـعـت نـمـوديـم ، چـنـد روزى بـه كـاظـمين مانديم ، رفتيم بغداد مقبره كلينى (226) را زيـارت نـمـوديـم بـه مـعـرفى مردم بغداد مقاير سفراء گرام امام زمان را نيز زيـارت نـمـوديم ، لكن دو رفيق ما اگر سؤ ال مى كردند از اين مقاير جواب نمى شنيدند، مـعـلوم شـد كـه از غـيـر اهـل سـؤ ال مـى نـمودى يا يهودى و نصرانى و يا سنى هاى متعصب بـودنـد، لهـذا گـفـتـم شـمـا هـنوز ناقصيد، نور بصيرتتان روشن نيست ، خدا در قرآن مى فرمايد لايعرف المجرمون بسيماهم شيعيان را بهتر از شما مى شناسم و نور تشيع يدرك و لا تـوصـف ، بـگذاريد تا من سؤ ال كنم و بعد از آن چند قومى در ميان كوفه به بازار تـفـرس وجـوه مـردم از هر كه سؤ ال مى كردم به طور قاعده راهنمايى مى كرد بالاخره تا نـزديـك ظـهـر بـا اواخر بغداد رسيده نواب اربعه عليه السلام (227) را زيارت نموده نـان گـرفته ناهار خورديم از بغداد بيرون شديم . رو به طرف سلمان فارسى رهسپار شـديـم تـا نـزديـك غـروب بـه آبـادى جـزيـى كـه اسـم آن ديـاله بود رسيده كه در سه فرسخى بغداد شب در آنجا مانديم يك ـ دو نفر از اين سنى ها مشورت در كشتن ما مى كردند بـه زبان عربى و من با خود گفتم ها جون تو آنچه كردى و ديدى و شنيدى خوابى بود كـه گذشت ، انگليس اول و آخر شما را يكى مى كند. به صداى كلفت گفتم حجى روزنامه اكو عدكم (228) گفت اى ، گفتم اعطنى اشوف ، شى مكتوب .(229)
روزنـامه را قدرى مطالعه كردم ، كم كم به خواب رفتم ، صبح برخاستيم . رفقا گفتند كـه مـا از تـرس حـرف ايـنـهـا نـخـوابـيـديـم ، و تـو بـى خيال خوابيديم .
گـفـتم : حرف اينها در گوش من به قدر طنين مگسى بيش اثر نكرد، يكى آن كه من سرد و گرم دنيا را بيش از شما چشيده و بيابانهاى هولناك را بيش از شما در شب و روز رفتم و البـتـه از شـما سنگين تر و شجاع ترم . دوم آنكه ايمان من به قضا و قدر الهى و منظور نـظـر او بـودن در همه حال و تسليم بودن در جلو قضا و قدر او بيش از شماست كه اگر ايـن سـنـى هـا ما را كشته بودند من از خدا مى خواستم چون بالاخره منتها به او مى شد و از خواست خدا نبايد ترسان و گريزان بود.
در كف شير نر خونخواره اى  
  غير تسليم و رضا كو چاره اى
عـلاوه بـر آن كـه ما چرا از كشتن و مردن بترسيم از اين دنيا دنى چه خوبى و خوشى ديده ايـم كـه عـلاقـمـنـدى داشـتـه بـاشـيـم و او و فراق او بر ما سخت باشد، بلكه همه درد و ناخوشى و پياده روى و گرما و سرما و گرسنگى و تشنگى و غيره و ذلك است كه شرح آن بـه طـول انـجـامـد و بـالاخـره خـواهـيـم مرد، كل نفس ذاتقة الموت و كان على ربك حتما مـقـضـيـا. بـلكـه بـايـد مـردن را دوست داشته باشيم ، چون از اين صفحه دنيا آنچه مى خـوانـيـم كـيـفى نكرديم ورق را برگردانيم در صفحه آخرت شايد مطالب خوشمزه اى را بخوانيم از تفضلات حق .
جـامـى گـفت : ورق كه برگشت شايد در صفحه آخرت نيم سوز به فلان آدم بشود، چون عـاقـبـت معلوم نيست و به خودمان كه نگاه مى كنيم مجازاتهاى سختى را بر خود مى بينيم و هـمـيـن درد و بـلا و فقر و پشيمانى هاى دنيا شايد نسيم مجازات هاى اخروى باشد كه به دنياى ما مى وزد و البته نسيم و بوى او بهتر از خود اوست .
گـفـتـم : بلى ولكن به رحمت خدا هم بايد نظر داشت كه كوتاهى را به جوى مندرك كند و بـه كلمه ذليلى را بيك نمايد اگر چه انسان بايد از خود بترسد، ولكن بايد به رحمت حق هميشه چشم اميد داشته باشد و از خدا بدگمان نباشد كه فرمود:
انـا عـنـد ظـن عـبـدى المـؤ مـن ، قال السجاد عليه السلام اذا نظرت الى نفسى قنطت و اذا نظرت الى رحمتك الواسعه طمعت .(230)
قـوچـانـى گفت : اينها همه بجاست ، لكن آن حرفى كه گفتى اگر اين سنى ها ما را كشته بـودنـد مـن از خـدا مى دانستم . به موازين شرعيه درست نيست و موافق مذاق جبرى است اگر خـدا مـا را كـشـتـه بـود، پـس گـنـاهـى بـر ايـنـهـا وارد نـبـود و حال آنكه من قتل مؤ منا متعمدا فجزائهو جهنم .
گـفتم : پس در اين صورت اراده اين سنى ها بدون اراده خدا نافذ مى شد، پس ‍ اينها خداى ثانى و خالق ثانى مى شوند و حال آن كه عقيده موحدين اين است كه
اگر تيغ عالم بجنبد ز جا  
  نبرد رگى تا نخواهد خدا
و بديهى است كه توحيد در آن صورت ، صورت نبندد.
گفت : پس اگر به خواست و اراده خدا باشد باز هم اشكالى لازم آيد.
گـفـتـم : بـله حضرت صادق فرمود: لا جبر و لا تفويض ، ولكن امر بين الامر و راوى سؤ ال مى كند هل بينهما منزلة ، قال عليه السلام نعم كما بين السماء و الارض .
پس جبر كفر است و تفويض نيز كفر است و بين الكفرين ايمان است .
بـايـد مـؤ مـن عـقيده به منزل بين المنزلين داشته باشد و در آن وسط كه حضرت فرموده اسـت اوسـع از مـا بـيـن و آسـمـان اسـت مـنـزل گـزيـد و مـسـتـقـر گـردد كـه نـه تـمـايـل بـه آن طـرف پـيـدا كـنـد و نـه بـه ايـن طـرف بـلكـه در حـاق و وسـط حـقـيـقـى منزل كند و البته وسط حقيقى هر شيئى از مو باريكتر و از شب تاريكتر است كه ناظر را دقيق نكنى ديده نشود و هر مؤ منى كه در وسط خود را نگاه داشت در روى صراط باقى است و الا اگر متمايل شد، متمايل خواهد شد.
قوچانى گفت : در وسط، بين نقيضين يا ضدين لاثالث لهما چيزى متصور نمى شود و جبر و تفويض يا نقيضين است و يا به حكم نقيضين .
گـفـتـم : چون هر دو وجودى هستند نقيضين كه نيست و ضدين لاثالث لهما نيز نيستند، زيرا كـه جـبـر صـدور فـعـل از فـاعـل اسـت بـه اراده غـيـر نـه بـه اراده فـاعـل و تـفـويـض صـدور فـعـل از فـاعـل اسـت و بـه اراده خـود فـاعـل نـه بـه اراده ديـگـرى كـه حـدوث اراده بـه سـبـبـى غـيـر ذات فـاعـل نباشد، يعنى سلسله وجوديه اين فعل و اراده منتهى به خدا نشود و در عالم وجود دو مـوجـد لازم آيـد، كـمـا النـبـى فـال النـبـى القـدريـه محبوس هذه الامه و هم معتزلى قبالا للاشعرى الجبرى .
و واسـطـه بـيـن ايـن دو مـحـذور و بـهـشـت بـيـن ايـن دو جـهـنـم ايـن اسـت كـه فـعـل بـه اراده عـبـد كـه نـاشـى از اراده خـدا اسـت صـادر شـود، پس اين نه جبر است و نه تـفـويـض و نـه ارتـفـاع نـقـيـضـيـن بـل امـر بـيـن الامـريـن و قل الحق و معتقد الاماميه و الطائفه الاثنى عشر.
گـفـت : تـعـقـل واسـطـه مـشـكـل بـلكـه بـودن واسـطـه كـمـا بـيـن الارض و السـمـاء اشكل است .
گـفـتـم : اگر مشكل نبود دو طائفه بزرگ از مسلمين كه تبعيت از ائمه عليهم السلام ندارند گمراه نمى شوند.
بى پير نرو تو در خرابات  
  هر چند سكندر زمانى
و اگـر چـه على فرمود بحر عميق لا تلجه لكن محض آن كه راه تمام شود و خسته نشوى و بـوى از مطلب هم استشمام شود، چند مثلى و تنظيراتى ذكر مى شود و محض تقريب فهم و مطالب ديگرى هم فهميده مى شود.
آفـتـاب كـه از مـشـرق سـر مـى زنـد نـور او بـه ديـوارى در مقابل مى افتد و آن طرف ديوار روشن مى شود، در طرف ديگر سايه ديوار ظاهر مى شود. ديـوار را مكلف فرض كن ، روشنايى رو به آفتاب را عبادت و سايه آن طرف را معصيت ، ما اصابك من حسنة فمن الله و ما اصابك من سيئة فمن نفسك .
با آن كه اگر ديوار نبود روشنايى آفتاب در آن طرف نبود و نه در سايه در اين طرف و مـردم مـى گويند مطابق آيه شريفه اين آفتاب از خورشيد است و آن سايه از ديوار است و حـال آن كـه در شـب كه خورشيد نيست پس سايه را هم به خورشيد مى توان نسبت داد چنان كه فرمود قال كل من عندالله .
مـثـال ديـگـرى كـه مـا نـحـن فـيـه را تـوضـيـح دهـد، مـاهـيـات و مـفـاهـيـم اشـيـاء قبل از وجود مثل نقش در ديوار اثرى بر آن مترتب نه و همين كه وجود گرفتند آثار مختلفه بـر ماهيات مختلفه مترتب شود و وجود و هستى خير است و اثر آن نيز خير است و شر راجع بـه عـدمـى و نـقص است و از طرف ماهيات است و البته ماهيات موجوده مزدوج است از وجود و مـاهـيـت و افـعـال و آثـار آن نـيـز چـنـيـن اسـت ، پـس نـقـش و هـيـكـل شـمشير برش ندارد و نيز آهن به ما هو برش ‍ ندارد، پس بريدن شمشير از آهن به اين شكل است و اين امر بين الامرين است .
شـخـصـى صـورت خـود را بـه آيـيـنـه صـاف و مـسـتـقـيـم درسـت مـى بـيـنـد آن آيـيـنـه را قبول مى كند و از او خوشش آيد كه صورت را درست نمايش داده و به آيينه زنگدار و غيره مـسـتـقـيم صورت را نادرست بيند و از آن آيينه بدش آيد كه صورت را كما هو حقه نمايش نداده و دروغ گفته و تهمت زده پس اولى ماشائون الا ان يشاءالله و دومى كافر است كه ساتر حق آمده فلا جبر در نمايش صورت و الا بر يك روش بود و لا تفويض .
چـون بـدون مـقـابـل صـورت در آيـيـنـه تـحـقـق نـگـيـرد، پـس اصل وجود از حق است و حدود و نقايص آن از ماهيات و قابليات است ، پس امر بين الامرين از زمين تا آسمان است .
آفـتـاب بـه شـيـشـه الوان مـى افتد، نور آفتاب از شيشه نفوذ نموده و به رنگ سرخ در حـجـره بـيفتد نور آفتاب بى رنگ است رنگ سرخ از شيشه است پس ‍ نور سرخ ميان حجره فـقـط از آفـتـاب نـيـست ، چرا كه بى رنگ است فلا جبر و از شيشه فقط نيست ، چرا كه او نـورى نـدارد، نه سياه و سفيد، و و لا تفويض ‍ امر فى البين كما بين السماء و الارض . كـه يـك سـر او در زمـيـن اسـت و سـر ديـگـر آن در آسـمـان فـافـهـم و اقتنم ، چون اين مثال ها از جهاتى ناقص است لكن تقريب مطالب را به ذهن مى نمايند.
رسـيـديـم بـه حـضـرت سـلمـان پـاك ، بـقعه اى و حرمى و ضرحى صحنى داشت ، پس از زيـارت و سـلام و دو ركـعـت نماز به عنوان هديه به آن روح پاك به جا آورده شد و نماز ظهر و عصر را نيز خوانديم .
خـدمـه او در آن وقت زن هايى بود از اهل سنت ، بلكه آن جزيى آبادى كه در آنجا بود تمام از اهل سنت بود.
بـعـد از آن چـنـد تـخم مرغ از آن زن ها گرفته با روغن سرخ نموده در يكى از ايوان هاى صـحـن شـريـف ناهار خورديم و چايى نيز خورديم برخاستيم و رفتيم به تماشاى ايوان كسرى كه در صد قدمى آنجا بود. ايوان را نيز تماشا كرديم غرفه هاى يك طرف ايوان هـنـوز مـوجـود بـود و از سـقـف بـعـضـى آجـرهـا افـتـاده بـود، شـكـافـى حـاصـل شـده بـود، آجـرهـايـى كـه در آن شكاف پيدا شده بود و كله به كله بنايى نموده بـودنـد از آجـرهاى وزيرى بزرگ بود، هفت آجر به شمار آمد كه ضخامت سقف ايوان قريب به سه زرع مى شد و عرض و طول ايوان را يادداشت كرديم ولكن انگليس ها از بغداد به تـمـاشـاى ايـوان زيـاد مـى آمـدنـد و اتـومـبـيـل هـاى آنـهـا متصل در رفت و آمد بود.
بالجمله مراجعت نموديم شب را باز در همان دياله كه سه فرسنگى بغداد بود خوابيديم . صـبـح حـركـت نـمـوديـم در نـزديـكـى بـغـداد مـيـدان مـشـق عـساگر هندو بود كه هر سى ـ چـهـل نـفـر در دو وصـف روبـروى هـم صـف كـشـيـده انـد مشق جنگ و ستيز مى نمودند به عينه مـثـل دو دسـتـه خـروس كه به يكديگر مى خواهند بپرند و هر چند مرتبه حمله در حالى كه پـشتها خم به حياط ركوع بود مى پريدند به يكديگر و هر صفى به جاى نصفه ديگر مـى جـسـتند باز روبروى يكديگر مى شدند و ستيزها را حواله يكديگر مى كردند چون از عـسـاگـر تـرك در جـنـگ بـا سـتـيـزه صـدمـه و كـشـتـارهـا داده بـود لذا بـه تكميل آن جد داشتند.
وارد بـغـداد و از آنـجـا بـه كـاظـمـين مشرف شديم پس از يك شب مانده و زيارت نمودن شب ديـگـر بـه عزم حله به محطه ماشين آمديم . ساعت سه از شب بليط گرفتيم سوار شديم ولكـن مـاشـيـن حـركـت نـكـرده تـا سـاعـت هـفـت از شـب و مـتـصـل از ايـن خـط به خط ديگر منتقل مى شد گاهى جلو مى رفت و گاهى مراجعت مى كرد و گاهى قطارهاى ديگر پس و پيش مى شد و از شعب خطوط عديده و اختلاف حركات قطارها ما گيج شده بوديم نمى دانستيم كه چه مى شود و چه مى خواهد به ما بنمايد.
گفتم : رفقا فكر در اين حركات مختلفه ما را گيج نموده ، نظر كنيد و اين ميدان وسيع كه قريب به نيم فرسخ و طول دارد و چراغهاى برق اين صفحه را روشن دارد و پراكندگى آنـهـا در ايـن بيابان و هواى فرح افزاى شب گويا با ستاره هاى آسمان لاجوردى رقابت دارند و زمين مى خواهد بگويد كه من هم آسمان هستم .
قـوچـانـى گـفـت : مـن كـه خـوابـم گـرفـتـه و مى خوابم زمين آسمان نخواهد شد، با وجود اضـدادى كـه در او مـوجـود و اخـتـلاف هـواهـاى نـفـسـانـى كـه در سـيـنـه هـاى ايـن جـانـور متغلغل و متموج است كه دو شخص داراى يك خيال و يك مقصد وجود ندارد، بلكه يك شخص در دو وقـت بـه يـك خـيـال نـمـى تـوانـد ادامـه بـدهـد. بـلكـه يـك شـخـص در دو وقـت بـه يـك خيال نمى تواند ادامه بدهد. اين تجدد آرا و اختلاف اهويه موجب سلب امنيت و اطمينان دلهاست و بـالاخـره خـوشـى و راحـتـى بـراى عـاقـل مـسـلوب اسـت و آن كـه خـيـال خـوشـى و راحـت كـنـد بـى عـقـل اسـت و هـمـان بـى عـقـل اگـر مـلتـفـت بـه نـقـص خـود شـود راحـت نـخـواهـد بـود و خـوشـوقـت نـيـسـت و خيال راحتى و خوشوقتى از جهل و نقص خود است و همين درد بى درمان است ، خداحافظ من كه رفتم .
گـفـتـم : جـواب مـرا بـده بعد بخواب ، برو همين نواب خاص امام زمان صلواة الله عليه و كـليـنـى و غـيـره هـم از مـؤ مـنـيـن و روحـانـيـيـن كـه در بـغـداد مـدفـون هـسـتـنـد و حـال آن كـه بـغـداد زمـيـن نـحـص و نـجـس اسـت چـرا وصـيـت نـكـردنـد آنـهـا را لااقـل در كـاظـمـيـن مـدفـون نـمـايـنـد بـه ايـن قـرب جـوار و از ايـنـجـا مـعـلوم مـى شـود كه نقل جنائز به مشاهد مشرفه مستحب نيست و الا درباره نواب خاص ترك اين مستحب نمى شد و هـمـچـنـيـن عـلمـا و مـجـتهدينى كه در حله مدفون هستند با اين قرب جوار به كربلا و نجف و معذلك معصوم شده است از ايران از صد الى صد و پنجاه فرسنگ راه ، موتى را با وصيت و بـدون وصـيت حمل به كربلا و نجف مى كنند، بلكه خيلى از علما فتوايى هم مى دهند، با آن كه نقل قبل از دفن علاوه بر ترك تعجيل دفن موجب هتك احترام ميت و اذيت و آزار زنده ها از تـعـفـن و رايـحـه كريه جنازه است و نقل بد دفن موجب نبش قبر و هتك احترام ميت علاوه بر آن مـفـاسـدى كـه در طـريـق نـقـل حـاصـل مـى شـود و حـق ايـن اسـت كـه نقل جنائز جايز نيست ، مگر آنكه راه ماءمون و نزديك باشد و يا آنكه زمستان باشد كه در طول راه تعفن نگردد على الاشكال فيه .
ساكت شدم كه جناب شيخ جواب دهد ديدم كه نفيرش بلند شد و در خواب غفلت فرو رفته و حـال آن كـه خـواب مـثـل مردن و بيهوشى است و انسان خود را به اختيار مريض و مرده كند زهـى نـادانـى اسـت ، و چـشـم از ثـمـرات زنـدگـانـى بـپـوشـد خـصـوص مـثـل چـنـيـن شـبـى كـه سـتـاره ها در ميان تاريكى مى درخشند و نسيم دلگشا مى وزد و ترن مثل سياحت نقاط و قطع متجاورات ارض را نموده ، اى زهى بى سعادتى و بى توفيقى كه انـسـان بـه خـواب رود، بـلكـه خـواب را مـثـل دوا بـايـد اعـمـال نـمود و به چشم معالجه به او بايد نظر نمود و حتى الامكان شخص به دوا خوردن نبايد عادت نمايد.
و بـالجـمـله مـن آن شب با سكوت طبيعت و خموده ميزان شهوات و رحلت نفوس شريره و غير مـلايمه و روحانيت فضا و زير و بم حركت ترن و لمعان ستاره ها كه به من هر كدام چشمك مـى زدنـد كـه خـلوت اسـت بـه سـوى مـا پـريـدن گـيـر، روح مـن بـه احـتـزاز آمـده و سـلول دمـاغ وسـعـت گـرفـتـه بـه مـطـالعـه آيـات كـونـيـه و كـلمـات مـكـنـونـه آفـاقـيـه مـشغول شدم و ششدانگ حواسم را از تفرقه تبديل به جمعيت يافته و توجه صوب مركز حـس و حـس قائم بالذات گشته پرده هاى ضخيم ، رقيق شده كانه نيست و عقبات سخت مندك شـده كـالعـهن المنفوش ، چيزها فهميدم در قوطى هيچ عطارى و در مخيله هيچ خاطرى خطور و حـضـور نـرسـانـيـده ، آنـجـا فـهـمـيـدم كه خلوت و تنهايى چه نعمت بزرگى است ، ولكن شـخـصـى يـعـنـى بـراى تـكـمـيـل نـقصان و بعد از تكميل بايد در ميان جمعيت به جد تمام مـشـغول تعليم و تربيت خلق گردد كه طريقه نبوت است كه از اسفار اربعه اين را سير من الله الى الخلق گويند و سفر چهارمين انسان است . پس از اين معراج روحانى و رجوع از آن كـم كـم صـبح طالع و متدرجا رفقاى مرده نفخه اسرافيلى دميده ارواحشان به ابدانشان مـعـاودت نـمـوده و جـنـبـيـدن گـرفـتـنـد و خـمـيـازه كـشـان بـه جل جل آمدند، فاذا هم قيام ينظرون .
سـيـاهـى حـله نـمـودار شـد، نـزديـك طـلوع آفـتـاب بـه ايـسـتـگـاه ترن رسيده پايين آمديم مـجـال وضـو گرفتن نداشتيم تيمم نموده نماز صبح را ادا نموديم اثاثيه مختصر خود را بـرداشـته وارد حله شديم ساعتى در بازار گشتيم ، در يك فضايى ايوان مرتفعى خلوت از اغـيـار و پـاكـيـزه از كـثـافـات اعـراب رحـل اقـامـت انـداخـتـه جـامى را فرستاديم در پى زغـال سـمـاور، زغـال آورد، گـفـت شـرى از خود به حيله و زرنگى نمودم ، گفتيم قصه چه بوده ؟
گفت : از بقالى سؤ ال نموده دكان زغال فروشى را، آن هم با پوزش اشاره نموده كه آن اسـت ، مـن هـم مـحـض تعيين مشاراليه با عصاى خود اشاره نمودم كه همان دكان است كه سر عصاى من به شدت خورد به بناگوش يك زن مجلله يهودى كه صداى ناله اش بلند شد در مـيـان بـازار و قـبل از آن كه روى خود را به من گرداند كه از كجا خورده من به صوب ديـگـرى برگشتم و مثل اين كه كارى نكرده ام و متحيرانه با اين طرف و آن طرف نظر مى كنم ، ولكن توجهم روى آن زن است كه با من چه معامله كند.
ديـدم او هـم بـرگـشـتـه بـه مـن نـظـر مـى كـنـد و حـركـات مـخـتـلف بـلاطـائل مـرا بـه نـظـر دقـت سـنجيده و مطالعه نمود، بعد با خود گفت هاى مسوده ، يعنى بـيـچـاره ديـوانـه اسـت . مـن هـم بـا خـود گفتم خوب فهميده اى خدا پدرت را بيامرزد اگر ديوانه نباشم در اين بازار تنگ پر جمعيت با اين عصاى دراز اشاره به جايى نمى كنم ، او كه به راه خود رفت من هم عاقل شده زغال گرفتم آمدم . و الا در استنطاق و شكنجه بودم و شما هم در انتظار من و زغال ، روزتان چون زغال سياه بود.
گفتم : طمع دارى كه در قيامت خود را به همين طور حيله ها خلاصى دهى ؟
گفت : خدا كريم است ، و من صفاته الكماليه الانخداع ،
قـوچـانـى گـفـت : انـخـداع انـفـعـال اسـت و انـفـعـال بـر خـدا روا نـيـسـت ، بل هو فعال لما يشاء و ما يريد.
جامى گفت : در ذيل قوله و ما غرك بربك الكريم وارد است كه خدا منخدع (231) مى شود.
قوچانى گفت : دليل سمعى با عقل معارضه نتوان نمود.
گـفـتـم : بـابـا اشـكـالى نـدارد حـضـرت حـق حـقـيـقـتـا لا يـنـفـعـل و لكـنـه لكونه كريما و رحيما يظهرالانخداع . چنان كه بسيار شده است كه ما اراده داريـم عـطـايـى بـه كـسـى بـنـمـايـيـم ، بـهـانـه اى بـه دسـت آن طـرف مـى دهـيـم مـثـل نـذرى و شـرطى كه در آن مغلوب هستيم محض آن كه او را على الظاهر مستحق بسازيم ، پـس ‍ مـوضـوع حـكـم عـقـل انـفـعـال حـقـيـقـى اسـت كـه بـر خـدا روا نـيـسـت و مـوضـوع دليـل سـمـعـى اظـهـار انـخداع و نمايش انخداع و هرگاه موضوع دليلين متحد نشد تعارض نخواهد بود بين دليلين .
گـفـتـم : رفـقـا عـمـده حله آمدنمان زيارت حمزه و جاسم است كه معروف است كه حمزه نبيره حـضـرت ابى الفضل است و حمزه رى پسر موسى بن جعفر است و گويا امر به عكس است كـه حـمزه رى نبيره ابى الفضل باشد و اين حمزه پسر موسى بن جعفر باشد و بالجمله قاسم پسر موسى بن جعفر است و از حله پنج فرسخى است تا حمزه و از آنجا دو فرسخ اسـت تـا بـقعه قاسم بن موسى بن جعفر و خوب است ناهار هم بخوريم و حركت كنيم و حله هـم شـهـرى اسـت عـربـى و كـثيف و على الخصوص كه در اين سنين اخيره رو به خرابى هم گذاشته محل تفريح و تماشا هم نيست . و بالجمله ناهار هم خورديم و قريب به ظهر حركت كـرديـم و يـك دو فـرسنگ كه رفتيم نظر به اين كه پياده روى نكرده بودند و شب را در مـيـان مـاشـيـن خـواب درسـتـى نـكـرده بـودنـد از آن آبـادى ديـگـر بـلنـد گـرديـد. مـن به دل گفتم اگر با اينها راه بروم على ايحال به يكى از اين آباديها شب را خواهند ماند و من چـون در اقـليت واقع و آنان حائز اكثريت هستند بر من غلبه خواهند نمود، بهتر اين است كه جلو بيفتم كه اينها مجبور گردند به آمدن و متدرجا بر سرعت خود افزودم كه آنها نفهمند، تا آن كه سخت از آنها دور شدم كه هر چه مرا صدا زدند صدايشان به من نمى رسيد و هر چه من سرعت در رفتن بكنم و بدوم آنها هم دويدن مرا نبينند، لذا بناى دويدن گزاردم .
تـا آن كـه نـيـم فـرسـخ كمتر مانده بود به حمزه ، به جوى آبى رسيدم در آنجا ايستادم سـبـيـل كـشـيـدم تـا آن كـه آنـها اجبارا به من رسيدند با روى عبوس و دهن پر ناسزا و اين وضـع نـيـسـت كـه تـو پـيـش گـرفته اى و رفاقت با تو در سفر حرام است چون تو به رفاقت عمل نمى كنى .
خوب چه شده من كه كارى نكرده ام و تقصيرى سر نزده كه مستحق اين همه ملامت شده ام .
گفتند: ما بنا داشتيم كه در يكى از آباديها شب بمانيم و به واسطه جلو افتادن تو ما هم مجبور به آمدن شديم و پدرمان از خستگى به نظرمان آمد.
گفتم : خوب اين همه عبوس و ناسزا نمى خواهد، بياييد شب را در همين جا بمانيم ، لب آب روان و بيابان وسيع و خلوت .
گفتند: حالا ما را مسخره مى كنى با اين نزديكى آبادى حمزه .
گـفـتـم : البـتـه مـسخره مى كنم شما خجالت نمى كشيد كه دو فرسخ راه بيش ‍ نيامده ايد خسته شده ايد و مى خواهيد شب را بمانيد و حالا آن كه هنوز سه ساعت به شب مانده و مرد هم هـسـتـيد به شهادت ريش و جفت سبيل ، معلوم مى شود كه جمادات هم گاهى به دروغ شهادت مى دهند.
وقـتـى بـود بـس كـه صـادق در شـهـادت بـودنـد بـه جـف سـبـيـل قـسـم مـى خـوردنـد و احـتـرام فـوق العـاده بـه ريـش و سـبـيـل مـى گـذاشـتـنـد، خـضـاب مـى كـردنـد و شـانـه مـى زدنـد و آق ثـقـال (232) را جـلو مـى انداختند و در صدر مجلس ‍ مى نشاندند همه اين امور جهت صادق القولى آنها بود و البته نتيجه دروغ و شهادت زور، ذلت و خوارى و بى اعتبارى است و چـنـيـن روزى را مـبـادا بـراى ريـش و سـبيل مترقب بايد بود، ان الله لا يغير ما بقوم حتى يغيرو اما بانفسهم .
ولكن رفقا از خستگى و غيظى كه از من داشتند جواب مرا ندادند و يا آن كه جواب نداشتند، چون الحق يعلو و لا يعلى عليه .
و بـالجـمـله بـه زيـارت آن بزرگوار مشرف شديم ، پس از زيارت و استراحت و چايى ، نـيـم سـاعـتـى در اطـراف آن آبـادى گـردش و سـياحت نموديم زوار عرب زياد آمد و شد مى نمودند. و صحنى براى آن بقعه بنا مى كردند.
كـم كـم شب شد و صداى جامى به ناله و فرياد بلند شد؛ مى گفت خصيتين به شدت درد مـى كـنـد، بـعـضـى دواجـات و چايى به حلق او ريختيم و هر دو، تقصير را به من وارد مى كـردنـد كـه ايـن درد از خـسـتـگـى و زيـاد راه رفـتـن حاصل شده و من هم از ترس چيزى نمى گفتم .
سـيـزده تـخـم مـرغ بـا دو سير روغن گرفتيم براى غذاى شب خاگينه ساختيم و در ايوان امامزاده منزل كرده بوديم . عربها گفتند در پشت صحن روضه خوانى است بياييد در آنجا غـذا بـخوريد. گفتيم ما خسته و يك نفرمان هم ناخوش شده است به روضه نمى آييم و به غـذاى شما نيز محتاج نيستيم و جامى از درد تخم هايش ، از خاگينه نخورد تمام آن غذا را من و قـوچـانـى خـورديـم . بـعـد از آن ، از آن مجلس يك دورى پلو جهت ما آوردند هر چه كرديم برگردانند نشد و در ميان تاس كباب خالى كرديم ، جامى يك ـ دو لقمه جهت رك عشا از آن خـورد بـقـيـه مـانـد بـراى فـردا چـون خـسـتـه بـوديـم و شـب قبل هم نخوابيده بوديم زود خوابيديم ، ولكن جامى گاهى از درد، در ناله و آه بود.
صـبـح پـس از نـمـاز و زيـارت و صـرف چـايـى ، قـوچـانـى مشغول مداواى جامى بود، پس از ساعتى گفتم چون تا حضرت قاسم دو فرسخ بيش نيست خوب است حركت كنيم .
قـوچانى جرقه كرد گفت من نمى توانم مرده رفيق را در اينجا بيندازم و حركت كنم تو مى خـواهـى بـروى بـرو، مـا كـه نـمى آييم . ما هم ترس خورده گفتيم هنوز كه نمرده است چرا دروغ مى گويى و شخص زنده بايد حركت كند و چنانچه در بين راه مرد آن وقت در قبر بين راه سـاكن خواهد گرديد، چنان كه خدا فرموده و اعبد ربك حتى ياتيك اليقين . پس تا كه موت است نيامده بايد حركت و عبادت نمود.
گـفـت : مـن بـا تـو مـبـاحـثـه نـدارم ، مـى گـويـم تـو مـى خـواهـى بـروى بـرو مـا عـلى ايحال امروز و امشب را نيز در همين جا مى مانيم .
گـفـتـم : آن تـنـبـلى و شيطنتى كه او دارد از بهتر از آن هم صرف نظر مى كند، گرد گله تـوتـيـاى چـشـم گـرگ . و ايـن كـه مـى گـويـى بـاد ريـخـتـه اسـت لابـد نـديـده اى و از قول خودش مى گويى و از كجا كه راست بگويد. بلكه نفاق است كه مى كند و تو هم كه بـه او مى چرخى و يار وفادار او شده اى و در علاج او مى كوشى و دلسوز شده اى يا در مـتـن نـفـاقـى يـا در حـاشـيـه ، درسـت گـفـتـه انـد بزرگان كه فى اسفار يعرف جواهر الرجال .
و مـن عـلى ايـحـال مـى مـانم و با شما مدارا مى كنم كه اندازه هوا و هوسرانى و تن پرورى شـمـا را بـفهمم كه بعد از اين ميزان رفتار با شما را به دست داشته باشم و بى گدار به آب نزنم و گول شما را نخورم .
شـب را مـانـديـم ، صـبـح حـركـت كـرديـم ، آقـاى جـامـى كـه از درد اسافل اعضاء شب را نخوابيده مثل آهو در پره بيابان دويدن گرفت !
گـفـتـم : جـنـاب شيخ معروف است كه درد يك دفعه مى آيد و تدريجا بيرون مى رود و درد جنابعالى دفعتا معدوم شده .
گفت : مگر تو كرامت هاى اين بزرگواران را منكرى ؟
گفتم :اى والله حقا كه از اصفهانى ها هم گذرانده اى .
رسـيـديـم به حضرت قاسم ، زيارت نموده و براى مؤ منين نيز دعا نموده و ناهار خورده و چرتيده ، پس از آن برخاستيم نماز ظهر و عصر را خوانيدم و چايى خورديم حركت كرديم ، پـس از سه فرسخ رفتن ، غروب آفتاب به دهى رسيديم در سه فرسخى حله و پيش از دخـول در ده ، گـله گـاوهـا كـه از چـرا بـر مـى گـشـتـنـد داخل ده شده ما خود را به شير، چايى و غذاى نان و شير وعده گرفتيم ، رسيديم به ده و بـه مـسـجـدى مـنـزل نـمـوديـم و من كاسه بزرگى كه داشتيم برداشتم رفتم براى شير گرفتن و از در چند منزل پرسيدم حليب اكو عدكم ، گفتند ماكو.
گفتم خدايا پس اين ماده گاوها كجا رفتند، تا رسيدم به در منزلى ديدم زنى ماده گاو را مى دوشد، گفتم حليب كو يا اهل الحوش گفت ماكو.
بـه عـربـى چـنـد فـحـشـى دادم و گـفـتـم مـن مـى خـرم و پول مى دهم ، گفت احنا ما نبيع ، گفتم اعطنى بلاش . گفت لا ماكو.
بـاز چـنـد فـحـش ديـگـر دادم ، عـربـى در ميان كوچه پيدا شد، گفت قضيه چيست ؟ گفتم ما مقدارى شير مى خواهيم و اين زن دارد و نمى فروشد. آن عرب مقدارى بد گفت و ملامت نمود، بـالاخـره پسرش آمد كاسه را برد و تا نصف كاسه شير نمود و ما يك قران داديم خواست نگيرد بالاخره گفتم هذا مالك و لا تقل امك .(233)
برگشتيم شير را آورديم به مسجد، گفتيم رفقا اين به شير چايى نمى رسد فقط بايد خـورش نـان هـاى خـشـكيده نمود. و شيخى از آن ده به مسجد آمد نماز مغرب و عشا را خواند و چـون بـه مـنـاسـبت آخوندى گله اهل آن ده را به آن شيخ نموديم كه شير خواستيم و ندادند، آخـوند گفت هزوله كفره .(234) معلوم شد كه شيخ بيچاره هم دلش از دست آنها خون است و اعـتـنـايـى بـه آن شـيـخ نـمـى گـذرانـد و آن شيخ گفت در اينجا مضيف است چرا به آنجا نرفتيد كه لااقل طبيخى بخوريد.
گـفـتـيـم : جـنـاب شـيـخ مـا بـه نـان خـشـك خـود قـنـاعـت مـى كـنـيـم و بـه آن مـضـيـف و شكل آن عرب كون نشور صاحب مضيت فاتحه مى خوانيم و البته قناعت مايه سرافرازى و عـزت اسـت ، چـنـان كـه طـمـع ، ذلت و خـوارى آور اسـت قال رسول الله (ص ) عز من قنع و ذل من طمع .(235)
شـيـخ عرب از مسجد بيرون رفت و مراجعت نمود كه دو نان خشكيده و مقدارى ماست و قريب ده سير خرماى خستاوى فرد اعلاء آورد و از نان خشك معذرت خواست .
گـفتيم : جناب شيخ ما به زحمت شما راضى نبوديم و نان خشك هم زياد داريم ، فقط بيان حـال اهل اين ده بود با اين كه ماده گاو شيرده زياد داشتند و ما مى خواستيم شير بخريم و مـفت نمى خواستيم معذلك شير نمى دادند و اين يك نوع عناد و رذلت بود كه اينها داشتند و الا از جـنـابعالى نخواستيم اين زحمات را به خود راه بدهى و حالا بسيار ممنون و متشكريم از جنابعالى . و شيخ برخاست كه نماز ديگرش را بخواند.
گـفـتيم : رفقا غذاى خوراكى امشب را من بايد بسازم ، بدون آن كه شما چون و چرايى به من بگوييد.
بـرخـاسـتـم مـاسـت شيخ را دوغ ساختم و ريختم ميان شير و نان هاى خشكى كه بود همه را ريز كردم آنها را ريختم ميان اين شير و دوغ كه طغارى كه شيخ آورده بود پر شد و روى آن طـغـار را كـهـنـه انـداخـتـم و گـذاردم گـوشـه اى بـخـيـسـد و نـشـسـتـم مشغول چايى خوردن و سبيل گشيدن شديم .
پـس از يـكـى ساعتى سفره پهن شد و طغار جلو گذارده شد و هر كدام قاشقى برداشتيم و بـه طـغـار حـمـله ور شـديم به هر قاشقى يك خرما پس از بيرون نمودند دانه به دهن مى گذاريم و مى جاويديم ، معلوم نبود كه دو غرمه (236) مى خوريم و يا نان و شير و يا حلوا است . ولكن همين قدر معلوم بود كه خيلى خوشمزه است و لذت مى برديم . عمده نعمات الهـيه از ماءكولات و مشروبات گوارا شدن و لذت بردن و متعقب به درد و بلا نشدن است و در ايـن جـهـت فـرقـى بـيـن اغـذيـه و اشـربـه نخواهد بود، بلكه گاهى نان خشك جوين گـواراتـر از پـلو مـزعـفـر و حـلواى تر خواهد بود، همچنان كه انسانيت انسان به خوشى لباس و خوشى صورت نيست ، بلكه به خوش ‍ سيرتى است ان اكرمكم عندالله اتقيك .
و همين كه خوش سيرت شد چه بد صورت باشد و چه خوش صورت فرقى ندارد.
مرد خداشناس كه تقوا طلب كند  
  خواهى سفيد جامه و خواهى سياه باش
پـس مـا امـشـب در ايـن خـانـه خدا از همه جهت غرق نعمتيم بايد حمد و شكر او را بجا آوريم ، علاوه بر واجبات به نوافل هم بپردازيم . قوچانى گفت : يكى از نعمتهاى الهى كه خواب در شب است مخصوص براى آدم خسته كه خستگى رفع و قواى رفته را عودت دهد، ما فعلا فاقديم پس بايد بخوابيم كه ادراك اين نعمت خدا دادى را بنماييم .
و جـعـلنـا نـومـكـم سـبـتـا، و جـعـلنـا النـهـار مـعـاشـا، و جعل لكم الليل لتسكنوا فيه .
جـامـى پـرخـاش نـمـوده كـه كه پس وقتى براى شكر و عبادت حق باقى نماند، چون زمان مـنـحـصـر بـه شـب و روز است و اگر روز را در حركات معاشيه باشيم و شب را به خواب رفـتـه و سـكـون اخـتـيار نموده كه قواى تحليل رفته در روز عودت كند و از خداى فياض فائض شود و اين دو نعمت است پس ‍ در كدام زمان ما شكرگزارى نماييم ، چون عمر ما مركب از سالهاست و سالها از ماهها و ماهها از شب و روز و روز هم حالش اين شد.
مـن هم عرفانم گل نموده به جامى پرخاش كردم كه ممكن است كه تو با اين عنق منكسره ات شكر حق را بكنى خيال مى كنى كه شبى دو ركعت نماز خوانده اى شك حق را كرده اى ، حاشا و كـلا، بـلكـه تـو در سـنين عمرت شكر نعمت يك ناخنت را نمى توانى بكنى ، بلكه همان نماز و حمدى كه خيال كرده اى شكر خداست ، نعمت و هدايتى است از خدا كه به تو داده شده ، آن هـم شـكـرى لازم دارد و هـلم جـرا. پـس كـى و در كـجـا تـو شـكـرگـزارى قل لا تمنوا على اسلامكم بل الله يمن عليكم ان هدايكم .
جامى گفت : پس اين همه شكور و شاكر كه در قرآن وارد است ، مثل سنجزى الشاكرين و اما شاكرا و اما كفورا مصدق ندارد و اگر مصدق نداشته باشد، العياذ بالله كذب لازم مى آيد، چون به قول تو شاكر نداريم .
گـفـتـم : بـيـچاره گل به سرت ريخته اسم تو را شاكر گذارده و حقيقتا اگر تو شاكر بـودى ، تـو خـداى ديـگـر بـودى و او مـحتاج مى بود. وقتى كه موسى عليه السلام گفت شكرگذارى من تو را چون به حول و قوه و هدايت تو است آن هم نعمتى است از تو بر من ، پس ممكن نيست از من شكرگذارى تو و عاجزم ، حق در جواب گفت الآن شكر مرا نمودى و معنى شـكـر را فـهـمـيـده اى ايـن كـه تـمـام نـعـمـتـهـا از اوست و تمام حركات و سكنات بنده به حـول و قـوه اوسـت و خـود عـاجز است از شكرگذارى و همين ادارك عجز خود شكر خداست من عرف نفسه فقد عرف ربه .
و اگـر بـه ايـن نـمـاز و روزه و وجـوه عـبـادات مـغـرور شـده و از خـود دانـسـتـى و در قبال نعمتهاى حق عوض آن قرار دادى ولو زبان حالت گويا باشد:
برگ سبزى است تحفه درويش  
  چه كند بينوا همين دارد
مـشـرك خـواهـيـد بـود و خدا را به خدايى نشناخته و خود را نيز گم كرده كه عكس نقيض آن حـديـث اسـت آيـه نـسـو الله فـانـسـيـهـم انـفـسـهـم . و تـو خـيـال كـرده اى كـه بـنـده شـاكـرى ، زهـى نـادانـى و غـرور و خيال باطل . گفت : ما چه كنيم ، گفتم هيچ به جز معصيت و آن هم نقص و امر عدمى است .
از آن روزى كه ما را آفريده  
  به غير از معصيت چيزى نديده
ما عرفناك حق معرفتك
و بـه هـر درجـه اى هم بنده را معرفت حاصل شود آن هم داد خدايى است و هر چه درجه اى از بـهـشـت را هـم بـه او بدهند هم داد خدايى است و اين كه مى گويد ان الله اشترى من المؤ مـنـين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنة از غايت مهربانى حق و لطف اوست به بنده و اتمام حـجـت اسـت بـر بـى حـيـايـى بـنـده كـه چنين بزرگوارى كه نهايت ندارد با اين مخلوق از گل تيره خود را همدوش و معامل گرفته و داده خود را از دو طرف عوض و معوض گرفته و ثـمن و مثمن قرار داده و در روز اول عهده گرفته و عقد بسته معذلك وفا به اين نمى كنى كانه تو را مغبون نموده و از اين بى حيايى بالاتر هم هست .
كـم كم رفقا را خواب گرفته و ما هم خستگى اين حرف زدنها سربار خستگى راه رفتنمان شده به خواب رفتيم ، اول اذان بيدار شديم نماز خوانديم و چايى خورديم تا سر آفتاب حـركـت نـموديم رو به طرف حله . كم كم به باغات حله رسيديم ، مقبره ايوب پيغمبر كه در مـيـان بـاغات بود زيارت نموديم و بعد از آن به مقبره محمد بن ادريس رسيده فاتحه اى بـراى آن بـزرگـوار خـوانـديـم ، كـم كـم رسيديم به خود حله نزديك ظهر بود ناهار خورديم .
  

next page سياحت شرق در احوالات آقا نجفي قوچاني

back page