سياحت شرق
( زندگينامه و شرح احوالات)
سيد محمد حسن قوچانى
- ۱۱ -
رفـتـيـم از يـكـى از ايـوانـهـاى صـحـن در هـمـان ضـلع شـمـالى
نـزديـكـى در مـبـال درى داشـت بـه آن داخل شديم مدرسه محقرى و مخروبه
اى قريب ده حجره فوقانى و تـحـتـانـى داشـت و درش مـيـان صحن گشوده مى
شود و يكى از حجرات تحتانى كه بسيار مـخـروبـه بود كه كسى او را اختيار
نكرده بود از ترس خراب شدن و كثافت و بزرگ هم بود كه نصف آن پر از خاك
و آجر پاره بود.
الغـرض آن حـجـره درش قـفـل بـود. از طـلاب مـدرسـه سـؤ ال شـد، گـفتند
طلبه اى آنجا را قفل زده نه روز پيداست و نه شب و چون آن دو سه نفر او
را مـى شـنـاخـتـنـد چـسـبـيـدنـد كـه در اطـاق را بـاز كـنـنـد و يـا
قفل را بشكنند.
گـفـتـم : رفـقـا مـن صـاحـب ايـن اطـاق را نـمـى شـنـاسـم و لعـل
جـايز نباشد براى من و شما كه در او را بدون رضاى او باز نماييم و الا
اگر محرز شود رضاى او من اين قفل را به آسانى باز مى كنم .
گـفـتـنـد: اگـر مـى تـوانـى بـه آسـانى باز كن كه جواز شرعى محرز است
و گناهش به گـردن مـا. مـن گـيـوه را از پـا بـيـرون نـمـوده بـا
پـاشـنـه او بـه يـك طـرف قفل زدم قفل باز شده به طرف ديگر پريد.
رفتيم به اطاق كه حصير پاره اى در نصف يعنى در ربع حجره انداخته شده و
ربع ديگر مـتـصـل به در اطاق تختى كلى كه فعلا مخروبه شده ساخته شده و
آن دو ربع ديگر كه عـبـارت از نـصف عقبى باشد پر زباله و آجر پاره است
و سقف حجره شكافهاى منكرى دارد كـه گاهى موشها از آن شكافها خاك مى
ريزند و در و ديوار آن چنان سياه و كهنه بود كه يـقـيـنـا يا با بناى
صحن ساخته شده و يا قبل از آن كاروانسراى زوارى بوده و بعد از آن بناى
صحن در زمان صفويه مدرسه شده .
و مـعـذلك بـه هـمـيـن حـجـره كـذايـى از بـى جـايـى بـراى طـلاب
بـسـيـار خـوشـحـال بـودم اگـر بـگـذارند و آن يك - دو نفر با من در
اطاق نشسته بوديم روى همان حـصـيـر پـاره كـه شـيـخ كـوتـاه قـدى
مـريـخ صـولتـى از اهـل سـاوه كـه صـاحـب حـجـره بود وارد شد چشمش به
آن دو نفر كه مى شناخت افتاد آنها را سلام و تواضعى نمود و آنها گفتند
اين آقا تازه آمده است جا نداشت ما آورديم به اين حجره و شما هم شب
نبوديد و اين آقا هم بسيار فاضل و مقدس و فلان و بهمان است .
ديـدم او هـم بـه لهـجه خوش و دهن پرخنده اى گفت ممنون و متشكرم انشاء
الله در خدمات آقا هـمه جور حاضرم اين حجره كه قابل نيست جان دريغ
ندارم ، بلكه اگر هر كتابى هم لازم شـود از خانه مى آوردم كه مطالعه
نمايد و ما هر يك كرنش مختصرى به او كرديم و قلبا خـيـلى خـوشحال هستم
كه على الجمله مستقلا در حجره متصرفم و اين آخوند هم كه دارد شب و روز
هـم بـه حـجـره نـخـواهـد آمـد مـگـر آن كـه هـفـته اى يك - دو مرتبه
سرى بزند و آن هم سهل است .
مـن در هـمـان روز از آن پـول بـين راه فقط دو قران داشتم و يك پتو
كهنه كه با خود آورده بـودم بـا يـك عـبـاى كلفت كوپايى كهنه و يك
سماور حلبى و قورى و يك استكان . تمام اثاثيه من همين و پول هم دو قران
بود و عبا شب لحاف بود و دو - سه آجر كهنه متكا بود و لحاف شن در روز
عبا بود.
شـب اول رفـتـم بـه درس آخـونـد مـحض سياست و تماشا چون من تا همان شب
قصد ماندن و درس خواندن نداشتم ، وقتى كه به درس گوش دادم و آن بيان
سحروش را ديدم افسوس عمر گذشته را خوردم كه تا به حال درس نخواندم و
من مجذوب درس آخوند شدم .
فـردا هـنـوز آن دو قران خرج نشده بود كه يكى از رفقا گفت كه از دهات
قوچان زوار آمده اسـت و خـبـر شما را در اينجا پيدا نمودند و به ديدن
شما مى خواهند بيايند و يكى از آنها داماد شماست .
گـفتم : من بى پول صرف هستم و من حيا مى كنم به آنها اظهار كنم ، شما
در نبودن من به آنـهـا بـگـويـيد كه هر چه ممكن است به من پول بدهند و
من قبض مى نويسم كه در آنجا از پـدرم بـگـيـرنـد. آنـهـا سـاعـت
بـعـد آمـدنـد بـه حـجـره و پـنـج تـومـان پـول بـه مـن دادنـد و يك
نمد سركش اسب كه به دو تومان حساب كردند و من قبض نوشتم كه پدرم به
آنها بدهد.
آن وحشتى كه داشتم از بى خرجى بودن در اين وادى غير ذى زرع و فقد
آشنايان پولدار، به كلى برطرف شد و هر شبى كه به درس آخوند مى رفتم بر
شوق و ذوق من به درس آخوند افزوده مى شد تا بعد از دو هفته قلم و دوات
و كاغذ مهيا نمودم و عازم شدم بر ماندن و درس خواندن و نوشتن .
و در يـك پـنـجشنبه و جمعه نشستم و درسهاى دو هفته را در دو جزو نوشتم
كه مطلبى از من فوت نشده بود با آن كه همان طورى كه در اصفهان خواب
ديده بودم آخوند، بلكه كليه نجفيها يك مرتبه تقرير مى كنند درس را و
تقرير دوم ندارند. و آقا سيد محمد باقر درچه اى سه مرتبه هر درسى را
تقرير مى كرد باز شب در نوشتن فرو مى مانديم .
ببين تفاوت ره از كجاست تا به كجا، كه پس از دو هفته تمام درسها را
نوشتم بدون اين كه حرفى سقط شود و مطلبى فراموش گردد.
و در دكـان عـطـارى و نـانوايى نسيه كارى گذاشتيم قند و چايى و جيگاره
و نان خالى را مرتبا داشتم ، ولكن پختنى تا شش ماه در آن حجره تحقق
نگرفت .
پـخـتـنـى خـوردن مـا مـنـحـصـر بـود بـه جـايـى كـه وعـده بـگـيرند و
آن هم در نجف بسيار قـليـل الوجـود بـود و در نـيـمه شعبان كه باز
زيارتى بود طلاب نجف همه رفتند و من هم بـسـيـار مـايـل بـودم كـه در
زمـره آنـهـا داخـل بـاشـم و پـول فـقـط چـهار قران داشتم ، روز سيزدهم
شعبان كه روز آخر بود كه به زيارت ممكن اسـت بـرونـد در آن روز هـر چـه
حـسـاب نـمودم كه با همان چهار قران پياده بروم و پياده بـرگردم ديدم
ممكن نمى شود و بيش از چهار قران خرجى مى خواهد. بالاخره بنا گذاشتم
كـه اگـر امروز من نشد بروم ، در روز نيمه مى روم به وادى السلام
(125) اولا زيارت عاشورايى مى خوانم بعد از آن به حسين
بن على عليه السلام شكايت از پدرش مى نمايم كـه عـشـق تـامـى بـه
زيـارت شـمـا داشـتـم و عـلى عـليـه السـلام ايـن قـدر پـول بـه مـا
نـداد كـه بـيـايـم در حـضـور زيـارت كـنـيـم و مـا جـهـت خـود پـول
نـخـواسـتـيـم كـه بـگـويـد بـايـد ريـاضـت كـشـيـد. فلكل ماءموم امام
يقتدى به .(126)
البـتـه سـفـر غـيـر حـضـر اسـت لوازمـى دارد و مـايـه اطـمـيـنـانـى
مـى خـواهـد مـثـل آن كـه در جـنـگ احـد شـمـشـيـرش شـكـسـت گـفت به
پيغمبر من شمشير مى خواهم پس اين پـول خـواسـتن من با وجود چهار قران
نظير شمشير خواستن او است در احد. اين نه دنياست ، بـلكـه مـسـافـرت
خـصوصا پياده و بى اسباب فى نفسه يك رياضت بزرگى است ولو كيسه مسافر
پرپول باشد.
در هـمـين خيالات در حجره كذايى تنها نشسته بودم كه دو نفر از طلاب
خراسانى كه رفيق بـودنـد وارد شدند نيم ساعتى نشستند و حال پرسيدند و
يكى از آن دو نفر شش قران به ما داد كه اين را از آقا سيد محمد كاظم
يزدى
(127) براى شما گرفته ام و آنها رفتند.
مـن هـم بـيـرون شـدم از مـيـان بـازار يـك نـانـى گـرفـتـم بـه دستمال
نموده رفتم بيرون و دنباله زوار از نجف قطع شده بود و نزديك ظهر بود
كفشها و نـان را بـه عـبـا نـمـوده روى دوش انـداخـتـم و خـوشـحـال كـه
يـك تـومـان پول دارم كه چهار قران هم از حساب خرج مسافرت من كه در
حجره حساب مى كردم زيادتر بـود و تـازه از سـفـر آمـده مـثـل بـرق بـه
سـيـاهـى آخـرهـاى زوار رفـتـم تـا بـه دسـتـه اول رسيدم و ترك كردم و
به دسته دوم رسيدم و ترك كردم و هلم جرا.
هـى رسـيـديـم و تـرك كـرديـم تـا آن كـه بـا اوايـل زوار داخل خان شور
كه در شش فرسخى بين راه است شدم و چون رفيقى و آشنايى نداشتم در وسط
كاروانسرا روى تختى منزل نمودم . بعد از اين كه در قهوه خانه نان با
چند استكان چايى خورده بودم كه به جاى شام و ناهار و هر دو محسوب شده
بود در روى آن تخت نماز خـوانـدم جـيـگـاره مـى كـشـيـدم و سـيـاحـت
حـالات زوار مـى كـردم و در مـقـابـل مـن مـيـان دو حـجـره
كـاروانـسـرا هـفـت - هـشـت نـفـر از امـنـيـه عـثـمـانـى منزل نموده
بودند محض توجه از زوار و اينها براى خود غذا پخته بودند غذاى خود را
در مـيـان سـيـنـى بـزرگـى كـشـيـده بودند تخمين يك من برنج طبخ نموده
بودند و گوشت و خورش او را نيز به روى برنج ريخته بودند.
رئيـس شـان امـر كـرد كـه سـيـنـى را بـبـريـد نـزد آن سـيـد او اول
بـخـورد آنـچـه مـيـل دارد بـعـد از آن مـا خـواهـيـم خـورد سـينى پر
پلو را آوردند نزد من گذاشتند كه سيدنا كل .
گفتم : سيرم و من تازه غذا خورده ام از او كل و از من سيرم مكرر گرديد.
رئيـس شـان آمـد مـيـان ايـوان حـجـره گـفـت سـيـدنـا كـل ، مـن احـمـق
بـا آن كـه مـيـل هـم داشـتـم كـه چند لقمه اى بخورم خصوصا مسافرى كه
از نان خالى سير شده كه اگـر بـه قـدر دو نـفـر بـعـد از آن سـيـرى
پـلو نـخـورد لااقـل بـه قـدر خوراك يك نفر به ميل خواهد خورد، معذلك
رئيس شان هم آنچه التماس كرد گفتم مرغ يك پا دارد سيرم كه سيرم .
رئيس رفت ميان حجره به غيظ تمام به امنيه ها گفت : شيلوا هذوله موا و
آدم .
يعنى سينى را بكشيد بياوريد اين عجمها آدم نيستند. با خود گفتم واقعا
راست گفتى كه من آدم نيستم ، قربان آن عقيده صاف و انسانيت شما.
آمـدنـد سـيـنـى را از پـيـش مـن بـردنـد بـعـدهـا هـر وقـت از ايـن
مـشكل يادم مى آمد خود را ملامت مى كردم . واقعا هم خيلى بد كردم آن
بيچارگان به يك عقيده صافى و قصد تبركى اين التماس را نمودند و من را
آدمى محسوب داشتند و من نفهميده خود را حيوان به قلم دادم . خراب شود
اين خانه جهالت كه آدم را در دنيا و آخرت محروم سازد.
فـردا بـه زيارت مشرف شديم بعد از زيارتى بيرون شدم از راه آب خود را
به كوفه رسـانـدم . مـسـجـد سـهـله و كـوفـه را بـا مـسـخـد صـعـصعه و
زيد را نيز زيارت نمودم و اعـمـال آنـهـا را بـه جـا آوردم و مـسـلم و
هـانـى را نـيـز سـلام دادم و مـيـثـم و كـمـيـل كـه در بـيـن راه
نـجـف مـدفـون بـودنـد فـاتـحـه خـوانـدم ، سـرخـوش و سـرافراز داخـل
نـجف و به زيارت على عليه السلام مشرف شدم يعنى خود را نمودم كه از
كربلا مى آيم ، انشاء الله آن هم تقبل الله گفته .
رفتم به حجره خود نشستم ، طرف عصرى ميرزا حسن رفيق ملاقات شد.
گـفـت : بـه مـعـيـت زوار شيرازى آمده ام و با آنها خود را ضميمه نموده
ام كه مرا تا شيراز ببرند و شما براى من در بين راه كه پولم از آن طرف
كرمانشاه تمام شد چقدر خرج نموده اى .
گفتم : تخمين بيست و سه قران مى شود.
گفت : من به اين زوار آنچه كردم كه اين قرض من را بدهند گفتند نداريم ،
فقط تو را تا شيراز مى بريم حالا تو بايد صبر كنى تا من از شيراز
بفرستم .
گفتم : من از تو نخواستم كه تو عهد ميثاق از من مى گيرى .
مـيـرزا حسن با زوار از راه بصره به طرف شيراز رهسپار گرديد و از او
آسوده شدم و كم كـم هـوا سـرد، شبها در ميان عبا سرما مى خورم لحاف و
متكايى نداشتم بجز همان عبا و چند آجر كهنه كه روى هم گذاشته كنار پتو
را بر روى آنها مى انداختم .
هنگام ورود به نجف سنه هزار و سيصد هجده بود و سلطان ايران مظفرالدين
شاه بود. عمر مـن در آن وقـت بـيـسـت و سـه سـال بـود. در هـمـان
حـجـره مـدرسـه صـحـن منزل گرفتم و صاحب حجره گاهى مى آمد و نيم ساعتى
بود و مى رفت .
مـاه مـبـارك رمـضـان شـد هـوا بـه غايت سرد بود و خورشيد به برج قوس
بود. افطار و سـحـرى مـن مـنـحـصـر به نان و فجل بود، پختنى ساخته نشد
در حجره ، چه امر معاش به غـايـت سـخـت بـود و بـا كـسـى از اهـل
مـدرسـه و خارج آن آشنايى نداشتم مگر يك - دو نفر خراسانى كه آنها منزل
داشتند و منزلهاى آنها را نمى دانستم و من بالطبيعه با كسى آشنا نمى
شدم مگر غيرى با من آشنا مى شد.
به عبارت اخرى هيچ وقت ابتداء آشنايى با كسى از طرف من نمى شد، مگر از
طرف آن كس ابـتـداء مـى شود و لذا با اشخاص دير آشنا مى شدم و بالاپوش
من در آن هواى سرد فقط عباى من بود.
سحرهاى ماه مبارك بعد از سحرى خوردن مى رفتم به حرم ، زيارت مى كردم و
نماز صبح را بـا آقـا سـيـد مـحمد كاظم اقتدا مى نمودم و بعد از نماز
در بالا سر قرآن مى خواندم تا آفـتـاب مـى زد بـعـد از آن در بـيـن دور
در عـبا را به سر مى كشيدم مى خوابيدم تا ظهر و قريب به ظهر بيدار كه
مى شدم مى آمدم به مدرسه تطهيرى مى كردم باز مى رفتم به حـرم چـون
هـواى حـرم گـرم تـر از بـيـرون بـود نماز ظهر و عصر را در حرم مى
خواندم و زيـارت و قـرآن مـى خـوانـدم تـا نـزديك غروب بيرون مى آمدم ،
نان افطار و سحر را مى گـرفتم و افطار مى كردم و دو ساعتى در حجره بودم
باز مى رفتم به حرم تا دو - سه ساعت به اذان مانده بيرون مى شدم .
مـاه مبارك را به همين و تيره گذراندم . بعد از آن چله زمستان شد هوا
سردتر گرديد. شب هـا را در مـيان يك عبا طاقت نياوردم وقت خوابيدن
تعبيه اى نمودم و او اين بود كه نمدى كه فـرش مـن بود سرانداز اسب بود
بلند و به قدر يك ذرع و نيم عرض داشت وقت خواب در يـك سـر آن نـمـد زير
سرى براى خود مى گذاشتم و عبا را نيز در آنجا مى گذاشتم و در سـر
ديـگـر بـه عـرض نـمد دراز مى كشيدم و طرف آن سر را به روى خود مى
كشيدم و در زير پهلوى خود جا مى دادم به طورى كه سر و پاها از نمد
بيرون مى ماند بعد از آن دو ـ سـه غـلط مـى زدم رو بـه طـرف سـر ديـگر
و اين نمد بواسطه غلط زدن دو ـ سه دور به اطراف من پيچ مى خورد تا به
سر ديگر مى رسيدم كه در آنجا زير سرى مهيا كرده بودم سر را روى آن
متكاى مجعول مى گذاشتم و عبا را كه در آنجا مهيا بود با دستها را به
زير نـمـد جـا مـى دادم بعد از آن يك فشارى به خود مى آوردم ، پاها را
جمع مى نمودم كه كيكى مـرا اگـر مـى زد مـن بـا او مـعـاوضـه و
مـزاحـمـت نـمـى تـوانـسـتـم بـكـنـم ، بـلكـه او در كمال امنيت نظير
صيدهاى حرم كار خود را انجام مى داد و صبح كه برمى خواستم گرد نمد بـه
سـر و صورت و لباس ريخته نظير مرده تازه از گور برخاسته ! كه برهه اى
از زمـان آن گردها را بايست از خود پاك كنم و لباسها را بتكانم و روحا
دچار وحشت هم بودم ، چـون عـلاوه بـر وحـشـت طـبيعت شب و خصوصيات بعض
امكنه ، از آن شكافهاى سقف موشها خـاك مى ريختند به روى من گويا روز را
راحت مى كردند و شب از ساعت چهار به آن طرف مـشغول كار مى شدند و سحرها
كه بيدار مى شدم خود نمد را هم از خاك هاى سقف به تكان مى بايست پاك
كنم .
حـتـى شـبـى از شـبـهـا خـوابـم نبرد و از سقف خاك زيادى به روى من
ريختند، به حدى كه خـرابـى سـقـف مظنون و مرا خوف بلند نمود. برخاستم
عبا را به دوش انداختم در حجره را قـفـل زدم و وضـو گـرفـتـم رفتم ميان
صحن ديدم درهاى حرم هنوز بسته . در ايوان ، پاى يـكـى از گـلدسـته ها
عبا را به سر كشيدم خوابيدم هوا بسيار سرد بود و سنگهاى ايوان نيز مثل
يخ بود كه از زير و بالا سرما مؤ ثر بود كه تا مدتى مى لرزيدم و معذلك
نيم ساعتى تا اول اذان خواب رفتم .
و آن زمستان اول را نظر به اين كه در مدرسه از ميان صحن باز مى شد حجره
هم نظر به ايـن كـه يـك سـوراخـى از عـقـب حـجـره مـقـابـل در حـجـره
بـود مـثـل بـادگـيـر، هـمـيـشه از باد سرد طوفان بود كه در بيرون نسيم
چندان محسوس نبود، ولكن در آن حجره در مقابل در كبريت نمى گرفت و از
شدت صرصر خاموش مى شد. لذا من غالب اوقات شب و روز در حرم بودم كه گرم
تر و مفروش بود.
پـرسـيدم هواى زمستان اينجا با آن كه گرمسير است و برف نمى آيد و آبها
يخ نمى كند چـرا مـؤ ثـرتـر اسـت از هـواى ايـران و انـسـان عـجـم بـا
آن زمـسـتـان قـهـار مثل اينجا سرما نمى خورد و من در اينجا خيلى سرما
مى خورم .
گـفـتـنـد: انـسان در ايران تهيه زمستان را مى بيند: از لباس و غيره و
در اينجا رسم نيست تـهـيـه ايـى و تـمـهـيـد مـقـدماتى شود به همان
اطمينانى كه گرمسير است و عمر زمستانش كوتاه است .
گـفتم : يك سال كه تجربه شد مى بايست به اندازه همان زمان سردى تهيه
ديده شود و مـن گـمـان مى كنم كه لطافت هواى اينجا مقتضى است كه نفوذ
نسيمهاى سرد در اعماق بدن بـيشتر و سردى او مؤ ثرتر است ولكن هواى
ايران كثيف و نفوذى ندارد و در اعماق اجسام و تاءثير او كمتر محسوس
مى شود فقط تاءثيرش سطحى است .
مثلا نسبت هواى اينجا به ابدان ما مثل نسبت ده من ارزن است كه ريخته
شود روى يك خرمن جوز كـه در سـطـح خـرمـن چـيـزى بـاقـى نـمـى مـانـد،
بـلكـه هـمـه از خـلل و فـرج آن خـرمـن جـوز بـه خـوف داخـل مـى شـود.
ولكـن نـسـبت هواى عجم به ابدان ما مـثـل نـسبت ده من جوز است كه ريخته
شود روى يك خرمن ارزن كه يك جوز به عمق و باطن آن خـرمـن فـرو نـمـى
رود و بـلكـه هـمـه در سـطح خرمن مى ايستد و از اين جهت انسان در اينجا
بيشتر سرما مى خورد و حال آن كه سردى عجم بيشتر از اينجاست و سردى
اينجا از اين جهت مى شود گفت : برد الله التى
تطلع على الافئده .
و يـا آن كـه كسانى تازه به نجف مى آيند و قصد ماندن مى كنند مصائبى بر
آنها وارد مى شـود امـتـحـانا از اندوه غريبى و گرسنگى و سرما و غيرذلك
تا گريزد هر كه بيرونى بود و قابليت محضر امير المؤ منين عليه السلام
را نداشته باشد.
القـصـه ، در آن سه - چهار ماه اول من از همه جهت بى بى شده بودم فقط
سرما نبود، بى مـاءوايـى ، بـى پـوشـاكـى ، بـى خـوراكـى ، بـى پـخـتنى
، بى انسى ، نصف خود بى همزبانى .
رسم عادت طبيعى من بر كتمان حال و عدم اظهار حاجت حتى از خدا و على
عليه السلام بوده و هـسـت كـه اظـهـار حـاجـت نـزد مـخـلوق را ولو بـه
عـنـوان قـصـه و شـرح حال باشد يكى از درجات كفر مى دانستم و در نزد
خدا و اولياء منافى تسليم مى دانستم ، سنة حسنه سكوت و بسوز و بساز را
بر خود لازم مى شمردم .
و كـنـت فـى ذالك غـيـورا ولو صـدر عـن غيرى
لسائنى و صبرت فى ذلك حتى تبدلت مرادته و جياعه بالمن و السلوى و احمده
فى مورد الشكورى و حضور البلوى .
فـقط خوشى و سرور من به فهميدن درس آخوند و نوشتن آن بود و زيارت حضرت
امير و لوس شـدن در خـدمـت آن بـزرگـوار حـتـى پـاكـتـى نـوشـتـم بـه
ميان ضريح انداختم كه حـاصـل مـضـمـونش اين كه من مى خواهم تو را ببينم
و يا پسرت حجت عصر(عج ) را و يك دو شـعرى هم در مديحه آن جناب ساختم در
آخر كاغذ نوشتم ، وقتى كه پاكت انداختم از حماقت خود، خود را ملامت
نمودم كه اين كار عوامانه و بى فايده چرا از من سرزد اين كاغذ كه به من
برنمى گردد كه از لا و نعم على عليه السلام من خبردار شوم .
باز به دلم افتاد كه اين قرآنهايى كه در بالا سر گذارده اند يكى را به
طور استخاره باز مى كنم ، آنچه در سر صفح بود جواب على عليه السلام است
به من .
قـرآن را بـعـد از چـنـد صـلواتى باز نمودم در اول صفحه اين بود:
من كان يرجوا لقاء الله فان اجل الله لات و هو
السميع العليم ، از كلمه كلمه اين آيه بوسيدم كه جوابى كه جوابى
شافى من بود.
بـهـار شـد، تـابـسـتـان شـد، سـرما رفت اما چه فايده ، بليات ديگر
ملازم بودم ، بلكه عوض سرما، گرمايى آمد كه كم از سرما نبود مگر همان
حجره كذايى كه سردتر بود از بيرون و ممكن بود كه آدم وسط روز در آنجا
بخوابد.
آن آخـونـد سـاوجـى كه صاحب اولى حجره بود گاهى به حجره سرى مى زد و
موذى نبود، بـلكـه كـم كـم مرا دوست گرفت و چند ورقى از شرح لمعه نزد
من درس خواند فهميدم كه هـيـچ نـمـى فـهـمـيد و در وقت و قبله كه دايره
معدل النار با منطقه البروج تقاطع نمود و نقطه اعتدال ربيعى و خريفى
محقق گشت و دو نقطه انقلاب صيفى و شتوى نيز مفرض گشت و از تـقـاطـع
افـق حـقـيـقـى بـا مـنـطـقـه نـقـطـه مـشـرق و مـغـرب حـاصـل آمـد،
آخـونـد خـر به گل فرو رفت و صاف ايستاد و درس را ترك نمود، چون او از
مدرسه آمدن و به درسها حضور يافتن محض اسم و مقدمه دنيا بود و كار او
در نزد بعضى آقايان بادمجان دور قاب چيدن و مريد تراشيدن و بارك الله
شنيدن و نواله يافتن بود و با همه اصناف طلاب نيز مربوط و آشنا بود و
حالة در طرف نقيض من واقع شده بود و از ايـن جهت كه مزاحمتى به دنياى
او نداشتم و سد راه جريان خيالات او نبودم از من خوشش مى آمد و يك دو
مرتبه اى مرا به منزلش دعوت نمود تا آن كه شيخى روضه خوان و نافهم از
آشـنـايـان اصـفـهـان ورد بـه حـجـره و خواهش نمود كه يك هفته اجازه
بدهيد من در حجره شما بـاشـم ، عـمـويـم كـه بـا مـتـولى مـدرسـه شـيـخ
مـهـدى دوسـت اسـت قول داده كه بعد از هفته اى حجره اى از آن مدرسه را
به من بدهند.
گـفـتـم : اين حجره قابل سكنى نيست و اگر شما به بودن در اينجا راضى
هستيد بنده چه فرقى دارم .
آخـونـد اصـفـهـانـى نـمـدى داشـت آورد بـه اطـاق انـداخـت و غـالبـا
بـه مـنـزل عمويش مى رفت و به درس قوانين مى رفت و كسى با او مباحثه
نمى كرد. خودش در يـكـى از ايـوانـهـاى صـحـن كـه نـزديك مبال و خلوت
بود مى نشست و سر را از گرمى هوا بـرهـنـه مى كرد و كتابش را باز مى
كرد و هم مباحثه را در آنجا فرض مى كرد و به آواز بـلنـد مـبـاحـثـه
مـى كـرد و گاهى به آن معدوم تشدد و اوقات تلخى مى نمود كه تو نمى
فـهـمـى كـه هـزار رحـمـت به اخفش كه لااقل بزى داشت و اين آخوند معدوم
را طرف صحبت و تـخـاطب خود قرار داده بود و چون روضه خوان بود خجالت هم
نمى كشيد والا طلاب ديگر صدور اين حركات از هم لباس خودشان مايه
خجالتشان بود.
صـاحـب اولى حجره بعد از چند روزى آمد به حجره نمد بيگانه را در آنجا
افتاده ديد. گفت ايـن نـمـد از كـيـسـت و مـن هـم در روى نـوشـتـه هاى
خود دمر افتاده بودم و درس آخوند را مى نوشتم با آن حال گفتم نمد از
يكى از رفقاى اصفهانى است چند روزى در اينجا بيش نيست مى رود بيرون .
گـفـت : سـيـد خـودت جـسـتـه اى خـاله مـهـمـانـى مـى كـنـى بـاز بـا
هـمـان حال گفتم حجره از كسى نيست ، مال خودم است ، اتصرف فيها كيف
اشاء و اين كه تو را راه مى دهم مرحمتى است از من به تو و بايد ممنون
باشى .
ثانيا گفت : سيد اينجا خراسان نيست كه كله شقى پيشرفت كند، اينجا را
نجف مى گويند و شرارت خراسانى در اينجا خاموش است .
غـيـظ مـرا فـرا گـرفـت بـرخـاسـتـم و راسـت نـشـسـتـم ، گـفـتـم
آخـونـد خـر عـلى ايحال من خراسانى هستم اينجا هر گورى هست كه هست پدرت
را مى سوزانم .
ايـن را كـه شـنـيـد شـش بـيـنـى مـرا خـورده كرده و پله را پوچ نموده
و به سرعت از حجره بـيـرون زد و رفـت و مـيـان صـحـن . مـن خيال كردم
كه چون اين آخوند با همه مربوط است و فعلا در ميان صحن طلاب جوقه جوقه
نشسته اند، البته رفت كه چند لندهورى بياورد و لااقـل كـتك مفصلى در
اين جاى خلوت خواهم خورد، خوب است مهيا بنشينيم كه مبادا كه مبادايى رخ
دهد.
بـرخاستم چوب ناهنجارى كه از عجم با خود آورده بودم و طراد سگهاى بين
راه بود آوردم به پهلويم گذاردم و شال كمر را محكم بستم و آستين ها را
مقدارى زدم ، بعد از آن نشستم قـلم و كـاغـذ را بـرداشـتـم و مشغول
نوشتن شدم ، و آخوند خر ترسيده و اظهار نكرده و يا اظهار كرده كسى گوش
به حرفش نداده و يا آن كه مشورت نموده ، ملامتش نموده اند و على ايـحال
ديدم در باز شد و جناب آخوند با خنده و قهقهه وارد حجره كه سيد عجب
ناقلا بوده اى و عجب گرگى به لباس ميش در آمده اى و عحب ظالم مظلوم نما
بوده اى .
نه تنها طفره و چند منزل يكى كردن محال است ، هر مرحله نيز به نوبه خود
بايد به اوج و كـمـال خـود بـرسـد تـا بـه ضـد خـود تـبـديـل گـردد و
در نـهـايـت امـر تـكـامل صورت گيرد. مثلا فئوداليسم يا كاپيتاليسم
دوره اى دارد كه تدريجا بايد طى شـود تـا در يـك لحـظه خاص تاريخى
دگرگون گردد. انتظار رسيدن يك مرحله پيش از رسـيـدن مـرحـله پـيـشـيـن
بـه اوج خـود، مـانـنـد انـتـظـار تـولد نـوزاد اسـت قـبـل از آنـكـه
جـنين مراحل جنينى خود را به پايان برساند كه البته نتيجه اش سقط جنين
است نه تولد نوزادى سالم .
گـفـتـم : آخـونـد، نـگـاه بـه چـوب و هـيـكـل مـن بـكـن خـدا را
شـاكـر بـاش كـه ايـن حـجـره قـابـل و جـاى آدمـيـزاد نـبـود والا تـو
حـالا در نـجـف نـبـودى و يـا بـه عـجـم و يـا بـه جهنم واصل شده بودى
.
بـرخـاسـتـم چـوب نـاهـنـجـار را بـه گـوشـه اى گـذاشـتـم و كـمـر
سـفـت را شل نمودم و سر آستين ها را پايين كشيدم .
آخـونـد نـگـاه مـى كـرد ديـد كـه جـمـله هـاى حـرفـيـه مـى خـواسـتـه
بـه فـعـليـه مـبـدل گردد قهرا ارادت به ما پيدا نمود و خوف و وحشت او
را به خضوع و خشوع انداخت و بيرون رفت .
شـيـخ اصـفـهـانـى يـك - دو هـفـتـه اى در آنـجـا مـانـد، روزى طـرف
عـصـرى كـه مـن مـشـغـول نـوشـتـن درس بـودم از در، درآمـد بـا دهـان
پـرخـنـده كه عمويم براى من حجره اى گرفته فردا مى خواهم بروم به حجره
ام ، من اظهار بشاشتى نمودم .
گـفـتـم : الحـمـد لله كـه از ايـن زبـاله دان خـلاص شـدى و آسـوده
گـشـتـى و مشغول نوشتن شدم ، تا نزديك غروب برخاستم وضو گرفتم كه بروم
ميان رواق ، پشت سـر آخوند نماز مغرب و عشا را بخوانم و از آن وقت به
فكر خودم افتادم كه شش - هفت ماه در اين زباله دان با آن تضييقات و
فشارهاى گوناگون دندان به سر جگر نهاده و خون دل خورده و صبر نموده و
سيد منتسب به على عليه السلام و على الظاهر كمالات و ديانت من بهتر از
اين اصفهانى است ، ده روز نشده نه رنجى ديده و نه تعبى كشيده به اين
زودى و آسـودگـى عـمـوى او حـجـره بـراى او پـيـدا كـنـد، يـعـنـى خـدا
ايـن طـور سهل و آسان تهيه اسباب آسودگى اين نكره لايتعرف را فراهم
نمايد و از من بدبخت فلك زده نـظر مرحمت را بردارد و به زاويه نيسان
بگذارد و از هر جهت فشار بخورم . به همين خـيـالات كـه در وجـنـات مـن
آثـار حزن و اندوه گرفتگى ظاهر شده بود محاذى در حرم شدم بدون سلام و
كلام .
گفتم : در اين مدت مديد و تضييقات شديد تو به قدر يك عمو كار از دستت
نيامد براى من بـكـنـى و گـذشـتم در حالى كه چشمها آلوده بود اقتداء
نموده نماز تمام شد. بعد از نماز يـكى از خراسانيها گفت حجره اى در
منزل وقفى كه اختيار او با آخوند است مى خواهد خالى شود تو اجازه او را
بگير كه مال تو شود و من چون ماءيوس بودم از جهاتى ، حتى آن كه آخوند
هم مرا نمى شناخت كه كجايى و چه كاره ام ، لذا اعتنايى به اين حرف
نكردم ، فردا بعد از درس صبح كه در مسجد هندى فقه درس مى گفت تا ميان
صحن كه آمدم كه سى قدم بـيـش نـبـود، سـه نـفـر از فـضـلاء طـلاب
مـتـواليـا بـه مـن گـفـتـنـد حـجـره اى در مـنـزل وقـفـى در شـرف
خـالى شـدن اسـت بـرو از آخـوند اجازه او را بگير پيش از اين كه ديگران
بگيرند.
نه تنها طفره و چند منزل يكى كردن محال است ، هر مرحله نيز به نوبه خود
بايد به اوج و كـمـال خـود بـرسـد تـا بـه ضـد خـود تـبـديـل گـردد و
در نـهـايـت امـر تـكـامل صورت گيرد. مثلا فئوداليسم يا كاپيتاليسم
دوره اى دارد كه تدريجا بايد طى شـود تـا در يـك لحـظه خاص تاريخى
دگرگون گردد. انتظار رسيدن يك مرحله پيش از رسـيـدن مـرحـله پـيـشـيـن
بـه اوج خـود، مـانـنـد انـتـظـار تـولد نـوزاد اسـت قـبـل از آنـكـه
جـنين مراحل جنينى خود را به پايان برساند كه البته نتيجه اش سقط جنين
است نه تولد نوزادى سالم .
گـفـتـم عـجـب قـضـيـه اى اسـت ، آخـونـد حـجـره بـه مـن نـخـواهـد داد
چـون از قـبـيـل مـن صـد نـفـر لامـكـان و مـعروف ترند خدمت آخوند و
لابد در صدد بوده اند و تا به حال اجازه آن حجره و امثال آن را اشخاص
عديده اى گرفته اند و تا نوبت به من برسد دم شـتـر بـه زمـيـن مـى
رسـد، ايـن هـمـه طـلبـه كـه در نـجـف ريـخـتـه انـد و امـثـال مـن كـه
تمكن از اجاره كارى ندارند بسيارند و مدارس هم بسيار كم و بالضروره هر
ادنى طلبه از من در مقام چيز خواستن از كسى جرى تر و ناطق و بى حياتر و
دليرتر است . و در نزد بزرگان آخوند و غير آخوند به اسرع اوقات خود را
آشنا و معروف مى سازند. مـنـى كـه در ايـن مدت مديد با آخوند مواجه
نشده ام از كجا كه آخوند بداند من طلبه هستم و مستحق حجره مى باشم من
كه ماءيوسم .
آن آخرى گفت و لا تيئسوا من رحمة الله از تو رفتن و گفتن ، شد و نشد
فايده با تو نيست ، بيده ملكوت كل شيئى و چنان كه روح و خاصيت و ملكوت
هر چيزى به دست اوست پيكره و جـرم و نـاسـوت هـر چـيـزى بـه دسـت
بـنـده اسـت ، در ايـن دار كـه دار اسـبـاب و مـحـل ظـلمـانـى و وداى
مـخوف است بى عصا نتوان حركتى نمود و تو البته برو از آخوند اجازه حجره
را بگير.
گـفـتـم : اى والله عـلى ذمـتى كه بعد از درس عصر كه در بيرونى خود درس
مى گويد، درخـواست اجازه حجره را خواه نمود، لكن معذلك بالكليه
ماءيوس بودم و در عجب بودم كه از ديـشـب چـهـار - پـنـج نـفـر ابـراز
ايـن مـطـلب را نـمـوده انـد، كـانـه هـمـه ايـنـها تا به حـال بـراى
من در پى حجره اى بوده اند و من از تندى نمودن به على عليه السلام در
شب فراموش كرده بودم از كجا كه اينها رسول او نباشند.
عـصـر بـعـد از درس كـه هـنـوز در روى صندلى جلوس داشت ، عرض كردم كه
حجره اى در مـنـزل وقـفـى مـشـرف بـه خـالى شـدن اسـت چـنـانـچـه
مـقـتـضـى اسـت اجـاره دهـيـد كـه مال من باشد كه منزل درستى ندارم .
فـرمـودنـد بـه آواز بـلنـد كـه از ايـن سـاعـت هـر مـنـزلى كـه در
آنـجـا خـالى شـود، مـال آقـاسـت . و بـه طـور قـهـقرا آمدم پهلوى در
بيرونى كه شيخى از خراسانيها در آنجا ايـسـتـاده بـود دسـت مـرا گـرفـت
گـفـت بـيـا بـرويـم حـجـره مـال مـن اسـت و خـالى اسـت چـون مـن زنـى
گـرفـتـه ام بـى اجـازه آخـونـد رفـتـه ام بـه مـنـزل ، چون آخوند راضى
نمى شود طلبه فقير در اينجا زن بگيرد، مى گويد طلبه در ايـنجا خودش
شوهر لازم دارد كه تكفل نفقات او را بنمايد و خود نمى تواند شوهر ديگرى
باشد.
گـفـتـم : راست مى گويد، زن گرفتن امثال من و تو در اينجا حرام است ،
تو چطور جراءت كرده اى كه زن گرفته اى .
گـفـت : تـوكـل بـه خدا كردم ، گفتم خود را حاضر كرده اى كه اگر ناهار
و شبى با دست خالى به منزل بروى و در نزد عيالت خجالت بكشى و او از تو
چيزى بخواهد و تو او را امـر بـه صـبـر و نصيحت و موعظه نمايى ، تا آن
كه آرام بگيرد و يا چند فحشى به تو بدهد و طلاق و مهريه خود را بخواهد.
گـفـت : نـه مـن حـاضـرم و نـه خـدا آن روز را مـى آورد. گـفـت عـلى
ايـحـال مـن زن گـرفـتـه ام بـيـا بـرويـم اسـبـاب تـو را بـرداريـم
بـرويـم بـه منزل وقفى ، حجره را تصرف كن .
رفـتـيـم مـن نـمـد و تـاس كـبـاب را بـرداشـتـم او هـم سـمـاور و
قـورى را در حـجـره را قـفـل زدم كه نمد اصفهانى را دزد نبرد و كليد را
به جاى مخصوصش گذاشتم و اسباب را برداشته رفتم به منزل وقفى ، واقع در
محله عمارت ، داراى هفت حجره بود كه در هر حجره اى طـلبـه اى سـكـنـى
داشـت و آن شيخ كليد حجره را به من داد و خود برگشت . در اطاق را بـاز
كـردم ديـدم حـجـره بـسـيـار كـوچـكـى عـرض كـمتر از يك ذرع است كه اگر
دو نفر در بـغـل هـم بـخـوابـنـد بـه زور عـرض آن كـفـايـت كـنـد و
طـول آن كمتر از يك و ذرع و نيم است كه اگر بخواهم پاهايم دراز نمى
شود، مگر آن سر به زاويه اى و پا به زاويه ديگر دراز شود و فى الحقيقت
قبر گشادى بود كه مرا على عـليـه السـلام مـسـتـحـق آن دانسته و من از
حجره كوچكم خوشم مى آمد نمد را دولا نمودم تمام حـجـره را فرش نمودم ،
چراغ و سماور و كاسه و تاس كباب را به طاقچه بالا گذاشتم كه به غير
خودم در كف حجره نبايد چيز ديگرى باشد.
چـنـد روزى نـگـذشـت كـه مـقـسـم شـيـخ حـسـن مـمـقـانـى بـه آن مـنزل
وارد شد به هر طلبه اى دو مجيدى پول داد به من هم داد و رفت و من تعجب
كردم چون سابقا شنيده بودم كه اسم طلبه فقيرى اگر ثبت دفتر ممقانى بشود
بسيار دوندگى و اقامه شهود و زحمت دارد و از رفقاى آن منزل پرسيدم كه
من سابقا اين طور شنيده ام و حالا خلاف او را ديدم .
گـفـتـنـد: خـشـت ايـن مـنـزل در نـزد مـمـقـانـى چـنـيـن بـه كـار
خـورده كـه اهـل آن بـى سـوال و جـواب داخـل بـهـشـت مـى شـود و بـه او
پول داده مى شود.
فـردا ديـدم زنـهاى متعددى از يائسات به اين منزل رفت و آمد مى كنند،
خنده مرا گرفت كه اين هم حورالعين هاى اين بهشت تنگ پر پشه است .
بعد از تردد چند مرتبه از آنها، رفقا جمع شدند به تحريص و ترغيب زياد
مرا به يكى از آنها تزويج و داماد نمودند كم كم حيا و خجالت من هم رفت
.
379
شـيـخ اصـفـهـانـى مـرا ديـد كه كجا رفته ، گفتم حجره دار شدم تو هنوز
به آن حجره كه عمويت جسته بود نرفته اى ؟
گفت : نه آنجا نشد و من شبها در آن حجره مى ترسم اگر جا دادى بيايم
آنجا.
گفتم : بيا برويم آنجا، همانجا هم ناهار بخور و اگر ممكن است بمان .
آمد بيچاره خجالت كشيد از تنگى حجره ، گفتم شبها كه در پشت بام مى
خوابيم ، ممكن است كـه گـاهـى شـبها در پشت بام بخوابى . و چيزى نگذشت
كه آن بيچاره علاوه بر اين كه حجره گيرش نيامد از نجف هم رفت اصفهان .
و على عليه السلام به ما فهماند كه او از عموها بهتر كار مى كند و داده
او ولو قبر جايى اسـت و مـسـتـقـل در تـصـرف هـسـتم اوسع از دنيا و
آخرت است . بابى هو و امى و نفسى و روحى و مالى
.
و من از آن روزى كه على عليه السلام مرا مستحق اين حجره كوچك دانست و
مرا مالك و متصرف در آن ساخت نجفى شدم و دوستدار نجف شدم و به هر كجا
مى رفتم دلتنگ مى شدم و غربت بـه من اثر مى كرد و به زودى خود را به
نجف مى رساندم كانه وطن من است و هيچ وقت در كـربـلا يـك قـصـد
اخـتـيـارا نـتـوانـسـتـم بـمـانـم ، حـتـى آن كـه بـا شـيـخ از اهـل
صـنـعـت
(128) در كـربـلا رفـيـق بـودم بارها گفت در كربلا
پانزده روز بمان كه بـعـضـى از طـريـق ايـن عـلم را بـه تـو بياموزند
به اين اندازه هم راضى نشدم و از نجف نـگـذشتم . در و ديوار نجف و
اهالى نجف را بسيار دوست مى داشتم با آن غالبا اهالى آنجا از اشـرار
عـراق مـحـسوب مى شدند، ولكن خوش اخلاق و مزاج بودند و بچه هاشان بسيار
مـوذى و شـيـطان بودند و زود آدم عاقل را ديوانه مى كردند و گاهى طرف
شور بزرگان واقع مى شدند و راءى آنها تصويب مى شد.
بـيـابـان نـجـف صـحراى قفرى است نه در او باغى و نه آبى و نه سبزه اى
، بلكه خاك نـدارد، از خـاك كـج و جـال و رمـل تـركـيـب يـافـتـه و
بـلكـه قـبـرسـتـان و مـحـل مـار و مـور اسـت ، مـعـذلك روحانيتى محسوس
مى شود كه در باغات كربلا و كاظمين و انهار جاريه اى كه در آنهاست
ادراك نمى شود.
قال على فى حقها: ما اروح ظهرك و ما اطيب بطينك
.(129)
و گـاهـى كه جنازه اى از رفقا به وادى مى برديم براى دفن ، آرزو مى
كرديم كه در آن قبر ما بخوابيم خصوصا در فصل گرمى هوا، بس كه آن قبر
نظيف و پاكيزه بود و تمام كنده او عوض خاك رمل براق و در ريزه بود و
چون رطوبت نداشت همه چيز آن پاكيزه بود.
هوا صاف و زمين پاك ، طرف غروب و طلوع صبح روحانيت غريبى احساس مى شد
گويا از بـاطـن او كـه وادى السـلام و بـهـشـت برزخ است به حسب اخبار،
نسيمى به دنيا و ظاهر آن وزيـدن داشـت . و چـون ايـن ارض روحـا
مـجـمـع روحانيين و مجاور مرقد رئيس روحانيين بود مـحـبـوب ارواح
صـافـيه شده بود. به طورى محبوب شده بود كه ياد وطن اصلى را نمى
كـرديـم ، بلكه كليه ايران از يادم رفته بود، حتى وقتى در خواب ديدم كه
حاجى آمده از ولايـت و مـى خـواهد مرا با خود ببرد و آخوند هم مى خواهد
كه مرا ببرد و من از غصه و وحشت مـفارفت نجف از جا پريدم و بيدار شدم و
خدا را شكر كردم كه در خواب بوده و انشاء الله بـه بـيـدارى رخ
نـخـواهـد داد و چـون مـحـتـمـل بود از رؤ ياى صادقه باشد و وقتى تحقق
خـارجـى پـيدا كند در فكر آن تقصيرى بودم كه براى آن در خواب عذر من را
خواسته اند، فـكـرم بـه ايـنـجـا كشيد كه خواب من در نجف در همه وقت
روى نمد حصير بود و بالاپوش فقط عبا بود.
هم مباحثه اى داشتم كه اهل و عيال داشت ، گفت لااقل دوشكى براى خود
بساز كه زيرت نرم بـاشـد و خـرجـى هم ندارد، چون پنبه همين لحاف كهنه
اى كه در ميان اين دلابچه مانده به حـلاج بـده بـزنـد بـه نـيـم قـران
و سـه قـران هـم بـده رويـه و آسـتـر بـگـيـر و بـيـار اهـل خـانـه
بـده دوشـكـى بـراى تـو بـسـازنـد و مـن هـمـيـن كـار را روز قـبـل
كـرده بـودم و شـب آن خـواب را ديـدم صبح زود رفتم به در خانه هم
مباحثه كه دوشك نسازيد كه من به روى او نمى خوابم . بالاخره گفتند پس
چه سازيم اين پارچه را گفتم مـتـكا بسازيد، چون من متكا هم ندارم بدون
متكا خوابم نمى برد. گفتند زياد است ، گفتم دو تا متكا بسازيد. على
ايحال من دوشك نمى خواهم براى من دوشك مستحب است اما متكا واجب است كـه
زير سرم بايد بلند باشد ولو از آجر و سنگ باشد. على عليه السلام
فهمانيد كه يـا روى دشـك خـوابـيـدن و يـا بـه نـجـف مـانـدن اسـت و
مـن زمـيـن و رمـل نـجف را به تخت سلطانى نمى دهم تا چه رسد به اين
دوشك سه قرانى كه پنبه او از عـهـد نـوح اسـت . و در خوراكى نيز هميشه
اليف گرسنگى و نادارى بودم . از زيارتى كـربـلا بـرگـشـتـم در حـالى
كـه هيچ پولى نداشتم وقت ناهار شد، رفتم به حجره ميان طـاقـچـه هـا
نـان خـشك هايى كه لقمه لقمه از سابق مانده و بعضى ها بدمزه و سبز شده
بـود و يـا خـمـيـر و سـوخـتـه بـود، جـهـت سـد رمـق چـنـد مـثـقـالى
خـوردم كـه مـعـده تـا شـب مشغول به آن باشد، تا چه پيش آيد و همچنين
در شب از آن نان خشك ها جويده تا مگر فردا فرجى حاصل آيد و هلم جرا.
|
سياحت شرق در احوالات آقا نجفي قوچاني |
|
|