سياحت شرق
( زندگينامه و شرح احوالات)

سيد محمد حسن قوچانى

- ۱ -



مقدمه ناشر
آيـه الله سـيـد مـحـمـد حـسـن در يكى از اقراء قوچان به نام خسرويه كه در 40 كيلومترى قـوچان واقع است متولد شد. او اولين فرزند مرحوم سيد محمد نجفى بود كه مردى متدين ، خـوش نـام و طـرفدار علم محسوب مى شد. با وجودى كه او مردى كشاورز و روستايى بود امـا پـافـشـارى و عـلاقـمـندى اش به علماى اسلام باعث شد تا فرزندش را به كسب علوم ديـنيه ترغيب كند. دوران كودكى سيد محمد حسن معروف به آقا نجفى به سختى و بيمارى آغاز شد او با بدنى نحيف و لاغر چندين بار تا سرحد مرگ پيش رفت ، اما به لطف خداوند توان خود را بدست آورد و از چنگال مرگ گريخت او در همين مدت توانست قرآن را نزد پدر خـتـم كـنـد. در سـن هـفـت سـالگـى بـه مـكـتـب رفـت و كـتـب فـارسـى و مـسـايـل عـلميه و قواعد تجويد و حساب و نصاب الصيبان را آموخت . هوش و ذكاوت او باعث شد در مدت كوتاهى درسهاى عربى و فارسى مكتبخانه را به اتمام برساند. سپس به كـمك پدر شتافت و از رفتن به درس سر باز زد ولى از آنجا كه پدرش آرزوهاى بلندى براى او در خاطر داشت به نصيحت و موعظه اش پرداخت و بالاخره با جبر و تهديد مجبور بـه ادامـه تـحـصيل شد. در سن 13 سالگى به شهر قوچان رفت و تا 16 سالگى به خـوانـدن مـقـدمات و سيوطى و شرح نظام مشغول گشت . سپس به همراه چند تن از دوستانش پـيـاده از طـريق سبزوار و نيشابور به مشهد رفت . در راه به سختى هاى زيادى برخورد كـرد، كـه بـعـدها در زندگى خود از آن همه پيشامد به خوبى ياد مى كند و آنها را انسان ساز به حساب مى آورد و از الطاف خفيه حضرت حق مى داند.
آقـا نـجـفـى پـس از مـشـرف شـدن بـه مـشـهـد بـه ادامـه تـحـصـيـل مـى پـردازد و در عرض مدت كوتاهى مطول و شمسيه و لمعه و قوانين و معالم و مـغـنـى و شـرح و مـطـالع و تـجـريـد را فـرا مـى گـيـرد. در طول اقامت در حوزه مشهد با مشكلاتى مواجه مى شود و بالاخره تصميم مى گيرد به همراه يـكـى از دوسـتـانـش بـه اصفهان برود. آنها پاى پياده از راه طبس و بيابان هاى وسيع و مـرگ آورش بـه يـزد و از آنـجـا بـا زحـمـت فـراوان به اصفهان رفتند، در راه با خطرات زيادى روبرو شدند اما در نهايت خود را به مقصد رسانيدند. پس از ساكن شدن در مدرسه و مـسجد (عربان ) مشغول تحصيل شدند. او ابتدا به محضر درس آخوند كاشى رفت و مـنـظـومـه حـاج مـلا هـادى سـبـزوارى را از ايـشـان آمـوخـت سـپـس رسـائل را نـزد شـيـخ عبدالكريم گزى و حكمت را از ميرزا جهانگير قشقايى فرا گرفت . زنـدگـى و تـحـصـيـلات آقا نجفى قوچانى در اصفهان با سختى و ناراحتى زياد روبرو شـد. كـمـبـود غـذا، قوت نامناسب او را بارها به بيمارى كشانيد، به همين خاطر مجبور شد بـرخـى از كـتـابـهـاى خـود را جهت امرار معاش بفروشد و يا مجبور مى شد به كار سخت و دشـوار دسـت بـزند تا كمى از ناملايمات زندگى اش را كم كند. اين كشمكشها به مدت 4 سـال طـول كـشـيـد. او دربـاره تـجـربه اى كه در اين زمان به دست آورده بود مى گويد: (طلبه بايد هميشه به ياد خدا باشد و توفيق فهم از او بخواهد، غذاهاى غليظ نخورد و زياد نخورد چنانكه گرسنه بماند صبر نمايد و بى خوراكى را نعمتى و توفيق جبرى بـدانـد كـه ايـن دهـان بدن كه بسته شد، دهان روح باز گردد و شكر خدا گويد كه چنين تـوفـيـقـى بـه او داده . اگر بى خوراكى نصيب ما مى شد او را عزيز داشتيم و بر رفقا پـوشـيـده مـى داشـتـيـم و اسـتقراض نمى كرديم مگر كارد به استخوان مى رسيد يعنى از حـال و قـوه مـى افـتـاديـم كـه ظـن بـه ضـرر و نـاخـوشـى و مـردن حـاصل مى شد در آن صورت هم بر حسب تكليف الهى استقراض نموديم كه اگر عذرى مى آورد و نـمـى داد ما خوشحال تر بوديم كه تكليف ساقط گرديد و گرسنگى باقى است ).
هـمـچنين مى فرمايد: (طلبه بايد دامن همت به كمر زند، صبر پيشه گيرد، شيطان و يا رياست دنيا و يا چرب و شيرينى دنيا او را نفريبد كه هلاكت ابدى آورد).
او در سن 13 سالگى تصميم گرفت براى بار سوم به مسافرتى طولانى برود. اين بار نيز با پاى پياده از اصفهان عازم عتبات عاليات گرديد و پس از پشت سر گذاشتن مشكلات فراوان ، پس از ورود به نجف اشرف و زيارت قبر ائمه اطهار عليهم السلام به مـحـضـر درس آخـونـد مـلا مـحـمـد كـاظـم خـراسـانـى رفـت ، در هـمـان جـلسـه اول آثار شيفتگى و محبت در او نمايان شد و با شوق زياد تصميم مى گيرد در نجف بماند و تـقـريرات درس مرحوم آخوند را دنبال كند. اين دلبستگى و ارادت نسبت به مقام رفيع و بـلنـد آخوند خراسانى تا پايان عمر در او باقى مى ماند و پيوسته از آن سخن به ميان مى آورد.
آقـا نجفى هنگامى كه از مرز 30 سالگى عبور مى كند به توصيه برخى از دوستان با دخـتـرى بـه نـام سـكـيـنـه بـيـگـم ازدواج مـى كـنـد. هـمـسـر او زنـى صـبـور و بـا كـمـال بـود كـه پـيوسته او را در سختى هاى زندگى يارى مى داد. ثمره اين ازدواج چهار دخـتـر و يـك پـسر بود كه در اثر ناملايمات و شيوع بيمارى و قحطى دو دختر و پسر او جان سپردند و در وادى السلام عراق دفن گرديدند. با وجود تمام اين مصائب و گرفتارى هـا، آقـا نـجـفـى بـه تـحـصـيـلات خـود ادامـه داد. عـمـده دروس و بـحوث او درسهاى فقه و اصـول مـرحوم آخوند به شمار مى آمد و نتيجتا باعث گرديد پس از سالها زحمت و تلاش ، مـردى عـارف و عـالم بـه جـامـعـه شـيعه تقديم شود در حاليكه به درجه والاى اجتهاد نيز رسيده بود.
هنگامى كه نهضت مشروطيت در ايران ريشه مى گيرد و آخوند در حمايت از آن به طور مكرر سـخـنـرانـى كـرده و عـليـه اسـتبداد قيام مى كند؛ آقا نجفى قوچانى به يارى استادش مى شـتـابد و از زمره مشروطه خواهان مى شود. او يكى از كسانى است كه بيش از علماى ديگر نجف در به ثمر رسيدن مشروطه تلاش مى كند.
بعد از درگذشت مرحوم آخوند خراسانى زندگى بر آقا نجفى سخت تر مى شود و براى گـذران زنـدگـى مـجـبـور مـى گـردد، سـاعـتـهـاى طـولانـى بـه صـلاه اسـتـيـجـارى مشغول شود و يا به طور پنهانى كار كند.
آقا نجفى قوچانى بارها پياده به همراه برخى از دوستانش به زيارت كربلا و سامرا و ساير مشاهد مشرفه عراق رفت و خاطرات شيرينى از خود به جاى گذاشت . او پس از 20 سـال زنـدگى در عراق تصميم مى گيرد به ايران برگردد و با خانواده اش ديدار كند. امـا مـتـاءسفانه قبل از حركت خبر فوت پدرش به او مى رسد. اندوهگين و ناراحت بار سفر مـى بـنـدد و رهـسـپـار وطن مى گردد. آقا نجفى ، پس از ورود به ايران به پابوسى امام رضـا عـليـه السـلام مـى شـتـابـد و سـپـس بـه شـهـرسـتـان قـوچـان مـى رود. مـردم از او اسـتـقبال شايانى مى كنند و ضمنا مى خواهند محل درس و تبليغ خود را قوچان قرار دهد. او به ناچار مى پذيرد و تا پايان عمر نزد آنان مى ماند. حوزه درس او بسيار گرم بود و طـلاب زيـادى بـه شـوق اسـتـفـاده علمى و عرفانى از آن بزرگوار به محضر درسش مى آمدند او در مدت بيست و پنج سال شاگردان زيادى تربيت كرد. زندگى ساده و بسيط او و اخـلاق مـتـواضـعـانـه اش چـشـمـگـيـر بود و همواره مردم را به ساده زيستى و به دور از تـجـمـلات دعـوت مـى كـرد. او پيوسته با عقايد انحرافى و خرافات و صوفى گرى و مقدس مآبى در مبارزه بود و در رسيدن مردم به حق خود به شدت اصرار مى ورزيد.
سـرانـجام آية الله سيد محمد حسن قوچانى در روز نهم ارديبهشت 1322 شمسى در سن 68 سالگى دار فانى را بدرود حيات گفت و پس از تشييع جنازه با شكوهى به خاك سپرده شد.
مؤ سسه انتشارات فيض كاشانى به جهت اثرات مهم كتاب در تنبه خوانندگان ، نسبت به انـسان سازى و عرفان آن مرحوم و نيز آشنايى با زندگى پر مشقت طلاب و علماى اعلام ، اقـدام بـه نـشـر و پـخـش كـتـاب سـيـاحـت شرق كرده است و رجاء واثق دارد كه مورد انتفاع طالبين آن قرار خواهد گرفت .
انشاء الله
فصل اول : دوران كودكى
تاريخ يكى از اهل علم و سوانح عمر و سرگذشت او كه آنچه ديده و شنيده و فهميده و بر او وارد شـده نوشته بدون خلاف و شبهه و بدون دروغ و بهتان و بى فايده نخواهد بود و ضامن تنبيه غافل و بيدارى نائم است اگر به نظر عبرت نمايند.
در يـكـى از قـراء(1) قـوچـان مـتـولد شـدم كـه در هـواى لطـيـف و مـنـاظـر بـهـيـه و جـبـال شـامـخه و آبهاى گوارا و چشمه سارها و چمنزارهاى طبيعى و رياحين خودرو و اشجار مـثـمـره در آن صـفـحـات مـمـتـاز، و در سـن سـه سـالگـى مـريـض و عـليـل شدم فقط از لاغرى ، پوستى به روى استخوانهاى نازك كشيده شده بود كه وقتى سـر پـا مى ايستادم پوست رانها چين مى خورد و چون در زير آن گوشتى نبود سواى همان اسـتـخـوان بـاريـك و از شـكـم مـدتـى خـون كـار مـى كـرد چـنـد مـرتـبـه بـه حال جان كندن رسيدم كه جد پدرى به بيابان رفته بود كه پدرم را خبر كند بيايد مرا دفـن كـنـد بـاز دلش يـارا نداده بود خود مراجعت نموده و چون يكتا پسر بودم جد و جده مرا بـسـيار دوست و عزيز داشتند، غالب شبها در دعا و مناجات با قاضى الحاجات و گريه و زارى بـودنـد و اطـبـاى دهات در آن دوره منحصر بود به همان پيره زنها و دواهاى آنها نيز منحصر بود به يك دو تا از گياهها نظير اصل السوس و آنخ (2) و درمنه تركى (3) كـه آنـهـا را در مـيـان چـاى جـوشـهاى سنگى مى جوشانيدند و به خورد مريض ‍ مى دادند و صـبـحها نيز عوض چاى مى خوردند و جهت درد سر مقدارى آرد گندم با نمك زيادى خمير مى كـردند و به سر مريض مى انداختند و جهت درد چشم زرده تخم مرغ روى چشم مى انداختند و كـلافـه نـخ كـبـودى بـه چـشـم مـى بـسـتـنـد. گـاهـى قـنـد سـفـيـد يـعـنـى روسـى يك ـ دو مـثـقـال از شـهـر مـى خـواسـتـنـد كـه در آن وقـت دواى درد چـشـم بـود و دواى مـسـهـل يـا خـاكشير بود و يا آب كله پاچه و اماله فقط شاف بود و جوهر شياف فقط همان دل نـمـك سـنـگـى بـود كـه مثل بلور براق است و مثل تب و نوبه را به ترسانيدن مريض رفـع مـى كـردنـد و گاهى از روى سه شعله آتش در سه چهارشنبه مى جستند و به ادعيه جـات و حـرزهـا نـيـز عقيده مند بودند و عمل مى كردند و چون دوره اين طور بود مرض من تا سه سال ، بلكه بيشتر طول كشيد.
بعد از رفع نمودم مرض ولو مزاج عليل بود، يك ـ دو زمستان نزد پدرم قرآن را ختم نمودم و در هـفـت سـالگـى بـه مـكـتـب رفـتـم . كـتـب فـارسـيـه و مسايل علميه و قواعد تجويد و حساب جمل و نصاف الصبيان و معميات عديده ، بعضى را از پـدرم و بـعـضـى را از آخوند كاملا فرا گرفتم و بديهى است كه در دهات به مكتب رفتن بـچـه هـا فـقـط از اول زمـسـتـان تـا فـصـل بـهـار اسـت و آن سـه فـصـل ديگر را به كارهاى باغ و راغ و صحرا و بيان وا مى دارند و بچه ها هم نظر به ايـن كـه مـكـتـب را بـدتر از هر مجلسى مى داند روحا و بدنا در عذاب و حريت ندارد كارهاى خـارجى را شقايق تر و عامل تر و نيكوتر انجام مى دهد، خصوصا فى الجمله اگر در خود بـچه ذاتا مايه غيرتى و سبك روحى باشد لذا از يك ماه بعد از عيد من به كارهاى باغ و زراعـت بـه انـدازه وسـع مـشـغـول مـى شـدم . اوايـل مـعـمـول شـدن تـريـاك كـارى بـود كـه مـردم مـحـوطه جات خود را ترياك مى كاشتند حتى تـوتـسـتـانهاى زيادى داشتند كه هر سال مبالغى ابريشم بر مى داشتند لكن چون غالبا زنـهـا مـتـصدى كار ابريشم بودند و مردها در هيچ كار او ملاحظه نمى كردند و زنها هم يا خـود ابـريـشـم را پـارچـه اى كـه مى خواستند مى بافتند و يا آنكه مى فروختند پنبه در عـوض مـى خـريـدنـد و مـى ريـسيدند و مى بافتند و رنگرز كرباس ها را به رنگ سبز و سـيـاه و كـبـود مـى نـمود تمام البسه زنانه و مردانه و كوچك و بزرگ و لحاف و پرده و دوشـك و مـتـكـا و طـاق پـوش و ريحه و ساير پارچه و البسه هاى جهازيه تازه عروسها تـمـام بافته و ساخته زنها بود چه ابريشمى و چه پنبه اى و مردها محتاج به خريد اين اثاثيه از خارج خانه خود نبودند، فقط نظر به همان نزديك بينى و سادگى كه داشتند ديـدنـد از ايـن توتستانها پولى عايد آنها نمى شود و ترياك را من ده ـ دوازده تومان نقد مـى خـرند به خيال آن كه ثروت و دارايى فقط به پولدارى است توتها را قطع بلكه كـليـه اشـجـار اطـراف مـحـوطـه جـات را ولو گـردوهـاى كـهـن كـه سـالى سـى ـ چـهـل هـزار گـردو مـى داد، چـون سـايـه افـكـن در آن اراضـى بـود نـيـز قـطـع نـمـودنـد و حـال آن كـه ثـروت و دارايـى يـك خـانـواده و يـك مـمـلكـت نـه بـه زيـادى پول است بلكه به زيادى اجناس است .
از قـبيل مزروعات كه محتاج اليه انسان است از اشجار مثمره و غير مثمره و زراعات حبوبات و غـيـره حـبـوبات و مزروعات الهى در اين جبال و صحارى از معادن و جنگلها و مرجها(4) و آجـامـها(5) و رياحين و گياههاى مفيده اى به حال انسان و حيوانات چون خداوند عالم در هر سـرزمـيـنـى حوايج مخلوقات آن سرزمين را كاملا تكوينا و تعليما خلق فرموده به طورى كـه حـاجـتـمـنـدى بـه خـارجـه غـالبـا نـدارنـد بـلكـه از مـحـرمـات اعـاشـه از قـبـيـل اسـراف و تـبـذيـر اگر پرهيز نمايند و به جانب قناعت كه مستحب شرايع است فى الجمله توجه نمايند حوايج دفاعيه از دشمن را كاملا نيز دارا خواهند بود. به عبارت اخرى اگر افراد يك زمين فى الجمله رگ غيرت كارگرى را داشته باشد و الكاسب حبيب الله را بـه كـار بـبـنـدد و عـقب زيادى پول نرود بلكه كسب خود را در جمع آورى همان مزروعات و مـحـصـولاتـى كـه ذكر شد منحصر كند و گرد اسراف و تبذير نگردد و قناعت نمايد ساز اسـتـقـلال زنـد و كـارهـا به كام گردد بلكه پولدار هم مى شود چون جنس كه زياد گردد محتاجين پول را به در خانه او خواهند كشيد.
و ايـن كـه گـفـتـم پـول ثـروت نـيـست زيرا كه غالب مردم بوالهوس هستند و به واسطه پـول سـلطـنـت پيدا مى كنند بر حصول آرزوهاى خود و زود در طريق آرزوهاى باطله از دست بـيـرون مـى شـود و مـثـل اول فقير و محتاج گردد و يا آنكه به خيالات باطله چون قاضى الحـاجات است او را حبس و دفن مى نمايد جهت روز مبادا و آن روز مبادا را هم تا آخر عمر نمى بـيـنـد و در تـمـام عـمـر در فـقـر و بـى ثـروتـى بـه سـر مـى بـرد و آنـهـا هـم كـه پـول را بـه مـصـارف عـاقـلانـه مـصـرف مـى كـنـنـد يـعـنـى بـه او اجـنـاس خـارجـه كـه مـحل احتياج است وارد مى كند، اين هم ولو صورت معامله است لكن يك نوع اظهار احتياج است و ذلت آور اسـت . انـسـان فكر كند كه خارجه اين جنس را به چه وسيله ساخته است اگر ممكن اسـت وسـايـل را خـودش فـراهـم نـمـايـد و اگـر مـمـكـن نـيـسـت و از اصـول زنـدگـانـى نـيـسـت و تـركش ممكن است ترك كند نمى شود به بوالهوسى خود را گـداى دشـمـن كـنـد و اگـر از اصـول زنـدگـانـى اسـت مثل آهن آلات در ايران كه موقتا احتياج است پس فقط به خريد همان اكتفا كند.
عـلى الجـمـله مـردهـاى آن دوره تـوتـسـتـانـهـا و اشـجـار كـه از جـهـات عديده مايه پروت و زنـدگـانـى بـود بـه واسـطـه زود پـول شـدن تـريـاك آنـهـا را قـطـع نـمـودنـد و تـبـديـل بـه زراعت ترياك نمودند و من هم در آن وقت در جزء بزرگان و همدوش پدرم به پـى كـردن تـريـاك و سـاير لوازم اشتغال داشتم و در وقت تيغ زدن كوكنار و جمع كردن شيره آن چون مردم بى علم بودند، از يزد و كرمان مخصوصا ترياكزن مى آمد و مجمع آنها در منزل ما بود و در سال دوم من هم مهارت در اين امور پيدا كردم و همدوش آنها كار مى كردم بـلكه گاهى در تيغ دوم و سيم خود تنها و تنها مستقلا متصدى مى شدم . فقط زمستانها را به مكتب مى رفتم و در وقت درو زراعت دسته كشى زراعت را از كوههاى بلند به خرمگاه كه نـزديـك قـلعـه بـود مـن مـتـصـدى بـودم و سـايـر لوازم دروگـرهـا را نـيـز از قـبـيـل آوردن آب از چـشـمـه سـارهـاى گـوارا و آتش قليان را موجود نگاه داشتن و مواشى را تـوجـه نـمـودن كه به زراعت خرابى نكنند و آب دادن آنها را من مى كردم كه دروگرها خود اعـتـراف داشـتـنـد كـه زحـمات من با آن صغر سن بيش از آنها بود و غالبا سه ـ چهار نفر بـودنـد بـا پـدرم و گـاهـى پـدرم نـمى آمد به واسطه كارهاى باغات و كارهاى نوعى و مـخـصوصا زحمات دسته كشى من تا به خرمنگاه در آن راههاى باريك و سراشيب و سنگلاخ كه گاهى قريب يك فرسخ امتداد داشت بسيار فوق العاده بلكه فوق الطاقة بود.
در عـصـر روزى كـه پـدرم نـيامده بود دوبار سوفال گندم بار بستند و يك بار هم جو و چـون سـوفـال جـو كوتاه بود به ميان تور مثل كاه بار نمودند با دو سه گاو و مواشى ديـگـر از سـر كـوه جـمـعـا پايين آمديم ، ربع فرسخى به خرمگاه مانده راه باغات از راه خرمگاه جدا مى شد.
دهـقـان و دروگـرهـا به لحاظ راحتى خيال بلكه ميوه اى هم بخورند گفتند به من بارها را بـه خـرمـنـگـاه بـيـنـداز و مالها را ببر منزل ما از طرف باغات مى رويم و من تنها بارها و گـاوهـا و كـره خـرهـا را از طرف خرمنگاه بردم در دويست قدمى خرمنگاه كه راه باريكى در دامـنـه كـوهـى و در پـايـين كوه دره عميقى بود رسيدم و يك گاو عقب بارها بود اين گاو را خواستم جلو بيفتد كه بار بهتر توجه و مراقبت شود آن گاو از طرف بالاى راه رفت جلو و چـون از راه زيـاد مـنفصل نشد پهلو زد به آن بار جو كه در ميان تور بود و خر با بار جو افتاد و البته آن بار با الاغ ، اگر كره حقيقى نباشد كرويت حسيه را حائز است و همين مـقـدار كـافـى اسـت در سرعت غلطيدن الاغ و بار در اين سراشيبى تند و افتادن به آن دره عميق و ريز ريز شدن الاغ و بار.
تا الاغ افتاد و بناى غلطيدن گذاشت از دهشت و وحشت عاقبت و عجله جلوگيرى با آنكه چهار مـن وزن در آن وقـت نـداشـتـم و اقـلا الاغ و بـارش چـهـل ـ پـنـجاه من بود از طرف بالا دست انداختم به چشمهاى تور در حالى كه اين كره به پـرش رو بـه پـايـيـن مى رود. به مجرد آنكه پنجه ها به تور بند شد مرا بلند نمود و پـرانـيـد بـه طرف پايين و به قدر يك ذرع دورتر از اين كوه غلطان خوردم به زمين پر خـار و سـنـگـلاخ و بـه مـجـرد خـوردن به زمين از ترس آن كه اين كره اگر به من برسد اسـتـخـوانـهـاى مـرا در هـم خـواهـد شـكـسـت و بـه راه عـدم خـواهـم رفـت فـورا مـن مـثـل دانـه اسـپـند از روى آتش جسته بدون اين كه ملتفت شوم كه كجا شكسته و كجا مجروح شـده قامت كوچك خود را ستون نموده شانه را به زير بار و دستها را به چشمه هاى تور بـنـد نـموده پاها را به زمين سيخ و ميخ نموده اين كره غلطان را كه مركب از بار جو و الاغ بـود در آن سـراشـيبى تند نگاه داشتم . در نزديكى غروب آفتاب آنچه به چشم اندازهاى رو به رو نگاه مى كنم كه كسى را ببينم استنصار كنم كسى پيدا نيست .
ثـقـل هـر چـيـزى عـبـارت از مـيـل بـه مـركـز اسـت و بـديـهـى اسـت كـه هـر چـه ثـقـل بـيـشـتـر، مـيـل و عـشـق وصـول ثـقـل بـه مـركـز بـيـشـتـر اسـت . و ثـقـل الاغ و بار كه اقل چهل من بود و راه به مركز نيز چون سراشيبى تند داشت مانعى از جريان افتادن عشق اين عاشق بزرگ نبود، الا فقط اراده روحى و عشق نفسانى من به محفوظ مـانـدن الاغ و بـار و اگـر چـه جـثه كوچك بود روح بر حسب همت و قوت اراده بزرگ بود، مـعـلوم مـى شـود شـجـاعـت و قـدرت فـقـط هـمان قوت قلب و انبساط روح است كه ابدا بدن مدخليت ندارد و بدن به آن ضعيفى و خستگى خصوصا بعد از ربع ساعتى كه در زير اين بـار سـنـگـيـن و عـشـق مـفـرط آن به طرف پايين مزاحمت نموده و در نزاع بوده كه از شدت خستگى و ضعف ساقها مى لرزيد و خونهاى جراحتهاى پا و سر و دست از لباس ‍ گذشته بـه زمـيـن مـتـقـاطـر بـود ولو در آن حـين چون همت شجاعت و شهامت متوجه حفظ الاغ بود چندان احـسـاس درد و الم نـمـى شـد ولى جـراحـت ران بـزرگ و عـميق بود كه جورى در گودى آن جـاگـيـر مـى شـد، مـحـافـظـت بـدن بـه عـهـده روح بـود و آن دو الاغ ديگر به معيب گاوها مـشـغول به خوردن بار آن دو الاغ است كه در منفعت تصور نموده بودند يكى سبكى بار و يكى سير شدن شكمتا بالاخره كسى از دور ديده و خوانده شد و آمد، به كمك يكديگر از آن ورطه خلاص شديم و ساعت دو از شب وارد منزل شديم پدرم ولو با دروگرها قدرى عقاب و عتاب نموده لكن بى فايده بود.
و نـيـز روزى دو الاغ را دسـتـه بار نمودند جهت خرمنگاه حركت نمودم و پدرم آن روز را به درو آمـده بـود چـون راه سـراشـيـبى بود زير دمى يك الاغ پاره شد پالان با بار آمد روى گـردن الاغ و نزديك شد كه بار بيفتد و افتادن بار هميشه موجب حزن و اندوه و گريه من مـى شـد كـه چـرا اين كار من ناقص ماند و كمال نيافت و به انجام نرسيد به فوريت سر الاغ را به طرف كوه و سربالايى برگردانيدم و چند قدمى هم رو به بالا راندم و بار و پـالان را نـيـز بـه هـزار زور و زحـمـت بـه عـقـب كـشـيـدم تـا آنـكـه كـه بـه جـاى اول در پـشـت الاغ قـرار گـرفت و مصيبت وقتى كه زير دمى الاغ بسته نمى شد و ريسمان زيـادى هـم نـبـود بـسـيـار بزرگ و فوق الطاقة شد و اگر سر الاغ به طرف پايين بر گـردد بـاز مـثـل اول در شـرف افـتـادن مـى شـود آن هـم لايـحـتـمـل است كمربند خود را كه قطعه كرباسى كهنه بود و جهت علامت سيادت رنگ او را سـبـز نـمـوده بودند، از روى ضرورت از كمر باز نمودم كه در زير دم الاغ ببندم و نظر بـه ايـن كه بستن اين كمربند به زير دم الاغ توهين بزرگى بود به مقام سيادت و به عـقـيـده صـاف و بـى غـش مـن نـظـيـر تـوهـيـنـات ابـى جـهـل بـه مـقـام اقـدس نـبـوى صـورت گـرفـت ولكـن نـظـر به اين كه الضرورات تبيح المـحـذورات (6) خواهى نخواهى آن را بستم و به حدى بر من اثر كرد و صداى بلند در هواى گرم گريه مى كردم و خيلى خائف بودم كه اگر الاغ بشاشد و يا سرگين بياندازد و آن كـمـربـنـد آلوده شـود چـه خـواهـد شـد يـا عـالم مـتـزلزل شـود و يـا بـلايـى بـر مـن نـازل شـود و يـا كـافـر گـردم كـه قابل توبه نباشم .
و بـالجـمـله بـا كـريـه و لنـد لنـد بـا پـدرم وارد خـرمـنـگـاه شـدم اول به فوريت كمربند خود را از در كون الاغ باز كردم و او را بوسيدم و به كمر بستم بارها را انداختم به همان الاغ كه سبب اين توهين بزرگ شده بود سوار شدم و چند چوبى هـم بـه سـر آن حـيـوان زدم ولكـن عـمـده غـيـظ مـن از پـدرم بـود كـه چـرا شـخـص ‍ عاقل و مختار اين قدر بى مبالات باشد كه ريسمان سستى زير دم الاغ خود قرار داده است .
القصه رسيدم به دروگاه و البته كسى كه يك ساعت به شدت گريه كرده باشد ولو خـامـوش بـاشـد تا مدتى پيداست از سرخى چشم و ترى ياخان (7) و گرفتگى حزن و چـيـن افتادن ابرو. من كه چشمم به پدرم افتاد آثار غليظ و حزن بر من مستولى شد كانه پدرم را كشته او هم كه مرا ديد فهميد كه حادثه اى رخ داده گفت پسر چرا گريه كرده اى ، حزن هجوم آور شده راه گلو را گرفته نفس بيرون نيامده الا با گريه بدون اين كه به مـخـارج حـروف بـخـورد و حـروف جـواب حـاصـل شـود بـه قـدر ده دقـيـقـه مجال جواب نيافته گريه كردم . پدرم همان طور كه به يك دست داس و به دست ديگر يك قبضه سفال گرفته متحيرانه ايستاده به من نظر مى كند و من هم جد مى كنم كه جواب او را بـدهم ، گريه بيشتر شدت مى كند و ممكن نمى شود او هم مصر شده كه پسر چه شده با ايـن كـه نـسـبت به پدر بسيار مؤ دب و رد بر حرف و كار او ولو خطا بود هيچ وقت نكرده بودم بعد از مدتى مخلوط با گريه اين كلمات را جواب دادم :
گـفـتـم : نـه خـودت به آدم مى مانى و نه زراعت و اسباب زراعتت به ديگران مى ماند و نه خرت به خر آدم مى ماند و نه زير دمى خرت به زير دمى خر آدميزاد مى ماند بى خود خود را زراعتكار اسم گذاشته ، من تعجب دارم كه چرا آسمان خراب نمى شود و چرا زلزله نمى آيد كاش در آن وقت دستم شل مى شد، چرا نگذاشتم كه بار بيفتد بلكه الاغ هم بميرد، اى خـدا چـه اتـفـاق زشـتـى افـتـاد و چـه گـنـاهـى بـزرگـى سـر زد، طـفـل مـعـصـوم هـشـت نـه سـاله مـسـلمـان نـشـده كـافـر شـدم آيـا خـدا تـوبـه ام را قبول مى كند و...و... و...
گفت : پسر چه شده ، در ميان گريه گفتم مى خواهى چه بشود از اين بالاتر هم مى شود كـه مـن از روى اضـطـرار بـار آتـش خـورده تـو را نـگـذارم بـيـفـتـد و شـال سـيـديـم را بـه در كـون الاغ تـو بـبندم كه پنج من گندم تو مى خواهم به خرمنگاه برسانم همچو كارى تا به حال از كسى صادر شده ؟ خنده اى كرد، گفت عجب ديوانه بوده و مـشغول درو شد من هم از عقب مالها كه از دروزار دور شده بودند رفتم و با خود به فكر رفـتـم كـه بـا ايـن سـخـتـى و بـزرگـى حـادثـه و سـسـت تـلقـى كـردن پدر من كه از من عـاقـل تـر و فـهميده تر بود موجب چيست ، من خطا كرده ام در اهميت دادن به اين مطلب كه مرا ديـوانـه خـوانـد، كـربـاس را كـه مـادرم بافته ، رنگ سبز را هم از خم رنگرزى يافته ، كرباس در عالم زياد رنگ سبز هم زياد.
كـربـاس بـا رنـگ سـبـز هـم زيـاد مـثـل قـبـا و جـبـه خـودم و مـال پـدرم مال ساير مردم و هيچ از اينها را محترم نمى دانم بلكه خودم هم هيچ باكى ندارم ولو يـكـى از ايـن البسه ميان مبال هم بيفتد و نجس شود نهايت تطهير مى كنم لكن اين همه سوز و گداز و گريه دراز و يا آن كه فرق دارد ميان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمين تا آسمان است فقط اتفاق در اسم كافى نيست بلكه اتفاق در اثر هم كافى نيست .

خال مه رويان سياه و دانه فلفل سياه  
  هر دو جان سوز است اما اين كجا و آن كجا
چون كمربند سبز علامت سيادت و اهل بيت و ولادت از آن اركان ايمان و انتساب به آن دودمان است و موضوع و مستعمل در اين معنى شريف است و معنى روح لفظ است حتى حسن و قبح معنى به لفظ نيز سرايت كند.
مـگـر نـمـى بـينى كه اسامى عورات را چون خود عورات مستور مى سازى و در مقام تاءديه بـه كـنـايـه ادامـه نـمـايى و از معانى حسنه كه دوست دارى و هميشه مى خواهى در حضور و مـلاقـات او بـاشـى لفـظ و اسم او را نيز دوست دارى و در مقام تاءديه مكرر ذكر مى كنى پـس شـال سـبـز يا عمامه سبز غير از قبا و جبه سبز است ولو از سيد باشد چون آنها اين معنى شريف و روح طيب را ندارد نظير ضرايح مشاهده مشرفه كسى خاك و سنگ و نقره و آهن را نمى بوسد و محترم نمى دارد پس چرا در اين مشاهده مشرفه در و ديوار طلا و نقره را مى بـوسى و محترم مى دارى ، عبا و عمامه عالم محبوب و محترم است چون علامت علم و ديانت است پس چرا در بخارا محترم نيست چون علامتيت ندارد. لوطى تنبك زن هم عمامه دارد، بلكه شنيده شـده كـه تـمـام عـشـاق مـنسوبات معشوق خود را ولو فى نفسه كثيف و بد باشد لكن از آن جـهتى كه منسوب به معشوق است دوست دارند، به اندازه درجه نسبت مثلا اقرباى معشوق را بـيـشـتـر دوسـت دارند تا نوكر در خانه او را و آدم در خانه او را بيشتر دوست دارد از شتر چران او و گوسفند او بيشتر دوست دارد از سگ او و سگ او را دوست تر دارد از اسب ديگران بـلكـه از خود ديگران هم كه اگر امر دائر شود بين خلاصى سگ غريق او و غريق يكى از بـنـى آدم خـلاصى سگ او را اختيار كند و اين مسئله اشكالى ندارد وجدانى است و هر كس به انـدازه خـود دريـافـتـه بـلكـه هـيچ موجودى بدون عشق و محبت نيست بلكه عين حيات است كه سـارى در تـمـام مـوجـودات شـده و از ذره تـا ذره و از صـدر تـا سـاقـه هـمـه در طـريـق وصـال بـه مـعشوق كوشش كنند و اگر مانعى جلوگيرى شود و راه كج كنند و اگر موانع به او محيط شود بجنگد تا مانع را بردارد و يا هستى خود را فنا كند.
نـگـاه كن به شاخ درختان و ريشه هاى آنها و نگاه كن به عشاق دنيا و خدا و ائمه و درهم و دنـيـا و البـتـه عـشـق مـمـدوح و مـحدود عشق به مبداء و دود است و چون همه موجودات مخلوق و ظـل حـق و مـنـسـوب بـه اويـند از آن جهتى كه منسوب به اويند همه را بايد دوست داشت ولو شـيـطـان بـاشـد لكـن بـه اندازه انتساب كه فقط در شيطان حيثيت وجودى است كه در غايت ضـعـيـف اسـت و پـر بـديهى است كه كسى اگر غفلت و يا به جهات اخرى به محبوب خود صدمه و توهين وارد كند البته در مذهب عشق خود را مذموم و ملوم داند.
و پـر واضـح است كه من پيغمبر و ائمه هدى را دوست دارم و به انتساب خودم به آن انوار كـه در يـك وقـتـى دراصـلاب طـاهـره آنـهـا بـوده ام افـتـخـار دارم و ايـن شال سبز كه در كمر مى بندم از آن جهتى كه علامت سيادت و انتساب به پيغمبر است بايد دوسـت داشـت و دوسـت دارم و اگـر كسى ديگر توهين به منسوبات محبوب وارد نمايد بايد عـاشق با او بجنگد و مانع گردد. حال اگر خود عاشق به يكى از منسوبات معشوق خود را طـورى شـود كـه تـوهـيـن وارد نـمـايـد بايد به اندازه محبت و درجه نسبت در سوز و گداز باشد و ملامت نمايد خود را تا به حدى كه از غصه بميرد و يا در طريق پوزش و خدمت او خود را كشتن دهد كه الذ لذائذ عاشق همين است بالضرورة و الوجدان .
پـس پـدر بـه مـن خنديد و ديوانه خواند. سبب چيست او كه از من در اسلاميت و محبت به مبادى عـاليـه عـالى تـر اسـت بلكه من را هنوز مسلمان نمى شود گفت مگر به حكم تبعيت ، گفتم لابـد مـصـلحـت وقـت را كـه بـر مـن مـجـهـول اسـت مـنـظـور داشـتـه بـاز خـيـال كـردم كـه چـون لوح سـيـنـه ام صـاف و سـاده اسـت و فـطرت اولى كه فطرالناس عـليـهـا(8) رنـگ مـعـصـيت نگرفته و قساوت اخلاق ذميمه نفوذ نكرده از اين جهت اين حادثه تاءثير نمود ولكن پدرم سالهاست چرب و شيرين و لذائذ دنيا را چشيده و صغيره هايى از او سـر زده كـه مـوجـب شـده كـه امـثـال اين قضيه بر او تاءثير نداشته و مرا در نظر خود ديوانه دانست .
و على ايحال خوب بود كه با من على الظاهر موافقت كند و به انحاء ديگرى مرا تسليت دهد چون طفل مقلد است و تابع خصوص از پدر و مادر چنانچه سخن را از آنها تعليم مى گيرد، اعمال و اخلاق و عقايد را نيز از آنها فرا مى گيرد و اگر باطلات را از آنها ياد گرفت و بـه مـنـشـاى باطل رفتار نمود در وقت تكليف سخت مى شود برگشتن او و ترك عادت سخت است .
شنيدم پيغمبر فرمود با زنهاتان وعده را خلف نماييد و دروغ هم عيب ندارد، اما وعده بچه ها را لازم الوفا بدانيد و وفا كنيد و دروغ هم نگويى و همچنين ساير قبايح ديگر ديگر را.
باز شنيدم گفته اند هر بچه به فطرت توحيد و اسلام و زايد الا آن كه پدر و مادر او را بـه ديـانـت باطله و اخلاق باطله و اعمال باطله مى رانند پس در تربيت اولاد باريك بايد شد.
در همين فكرها بودم با توجه از مواشى تا نزديك غروب كه اعلان حركت دادند، جمعا حركت نـمـوديـم بـه خـرمـنگاه و از آنها به خانه و غذاى شب ، هفته اى يك مرتبه آبگوشت يا دوم مرتبه و در ميان آبگوشت از حبوبات غير از نخود و يا عدس چيز ديگر نبود و غالبا عدس بـود و گـاهى بى همه چيز بود و در بيابان گاهى نان خالى بود و غالبا دروغ بود و در فـصـل مـيـوه گـاهـى نـان بـا زردآلو و گـاهـى بـا خـيـار و در فصل زمستان و اوايل درو نان جو بود.
و اين نوع غذاها غالبا و موجب درد دل است ولكن چون در هواى آزاد و آبهاى گوارا و حركات كـار تـعـيـش مـى كـرديـم صـدمـه اى از آن جـهـت نـبـود و آب و هـوا بـسـيـار دخيل است در هضم غذا و صحت بدن و از اين جهت دهاتيها صحيح المزاج تر هستند از شهريها و چادرنشينها از دهاتيها چون محوطه هاى منازل به درجه اى هوا را كثيف مى سازد.
وقـتـى از مـكتب جهت ناهار به منزل آمدم و غالبا اگر نان جو داشتند از همسايه ها جهت من يك نـان گـنـدم قـرض مى كردند در آن روز نان گندم نجستند والده نان جوى آورد و كنار آتش گذاشت كه گرم شود و در بين فصل مشبع در مدح نان جو گرم و خوشمزه بودن او شرح داد مـن فـهـمـيـدم كـه اين طول تفصيل ها جهت نان جو خوردن من است در امروز و معلوم است كه بـچـه كـه از حـبـس مـكتب يا ساعتى خلاص شده دل نازك و كانه سر قيصر آورده است من از روى غـليـظ آن نـان را گرفتم به خاكسترهاى تا اجاق ماليدم گفتم حالا خوشمزه تر شد هرگز نان جو آن هم نمى خورم . مادرم از خنده به يك پهلو افتاد بر خاست همان نان جو را با مقدارى روغن چنگالى ساخت گفتم حالا خوشمزه است به آن طور خالى ، كرد احمق .
و غـذاى زمـسـتـان كـه چـهـار ـ پـنـج مـاه گـوشـت پـيـدا نـمـى شـد يكى ـ دو تا گوسفند در فـصـل پـايـيـز ميان باغات يك ـ دو ماهى توجه و چاق مى نمودند و مى كشتند گوشت او را قورمه شور مى ساختند و در ميان شكنجه آن حيوان از سقف آويزان مى نمودند و استخوانهاى نـازك را تـفـت مـى دادنـد و بـسـيـار شور مى كردند در ميان كوزه نگهدارى مى كردند و كله پـاچـه و اسـتخوانهاى قلم را فقط نمك مى زدند خام از سقف آويزان مى كردند در اين چهار ـ پنج ماه گوشت منحصر به همان بود.
و در مـيان آبگوشت غير از عدس چيز ديگر نمى كردند يعنى در ميان ده پانزده دانه قورمه شـايـد پـنـج سـير عدس مى پختند و از اين قدر آبگوشت و يا اشكنه پنج ـ شش نفر آدم را سـيـر مـى ساختند و هر غذاى ديگرى كه ترتيب مى دادند يك جزء آن گندم و يا آرد گندم و يـا مـاسـت و روغـن بـود بـرنـج نـمـى خـريـدنـد و در عـرض سال مگر دو ـ سه من جهت خصوص شبهاى عيد نوروز كه واجب بود پلو بخورند آن هم بى گوشت و بى خورش .
وقـتـى كـه انـسـان فـكـر مـى كـنند مى بيند در امور معاششان در هيچ چيز احتياج به خارجه نداشتند مگر فقط در آهن آلات چه عجب عيش طيب و طاهرى است اين طور معاش .
و بعد از نوروز هم در مجامع و مركز وسيعه مشغول عيش و نشاط و بازى و ورزشهاى بدنى و روحـى از قـبـيـل كـشـتـى گـيـرى و غيره بودند حتى پيرمردها تا چهارده عيد و جوانها تا بيستم و بچه ها بودند تا يك ماه بعد از عيد.
و شـبـهـاى زمـستان شب نشينى را موسوم داشتند به اين معنى كه يكديگر را اطلاع مى دادند كـه بـعـد از غـذا مـجـمـع در فـلان مـنـزل اسـت تـا سـاعـت پـنـج الى شـش از شـب مسايل دينيه را گفتگو مى كردند، به مقدارى و يك ساعتى معراج السعادة .(9)
يكى مى خواند و بعضى معنا مى كردند و همچنين كتاب مثنوى و مقدارى در امورات دنيوى خود صـحـبـت مـى كـردنـد بـودن غـل و غـشـى و كـيـنـه و عـداوتـى از يكديگر و غالب اوقات در منزل ما تمركز مى نمودند.
چون پدر من ملا و خيرخواه بود و مخارج اين مجلس را كه غالبا مركب از بيست الى سى نفر بـود فـقـط مـنـحـصـر بـه قـليـان كـشـيـدن و آتـش نـمـودن بـود كـه يـك سـال قـريـب چـهـل مـن تنباكو از زراعت آن محصول برداشتيم و در سه ماه زمستان به كشيدن تمام كردند و مردمان غالبا قوى البنيه و صحيح المزاج و كمتر مريض مى شدند.
مـحـرمى ارتكاب نمى شد مگر دو نفر بودند كه ربا مى خوردند، يكى از آنها به كربلا نرفت لكن به نجف و سامره نرفت چرا كه حسين قوم و خويش خيلى دارد بر ما لازم نيست كه خـويشان او را تمام زيرت كنيم و اين پولها را خرج نماييم و به زيارت مشهد كه مرسوم بـود كـه در اواخـر پـايـيـز همه ساله كه از كارهاى خود فارغ مى شدند با زن و بچه و خـوراكـى از نـان خـشـك و روغـن و قـدلمه (10) برمى داشتند و به زيارت مى رفتند اين شـخـص نـرفـت و از اين رو نزد مردم مطرود بود حتى به كسى يك قرآن داده بود براى او مـهـر ثـبـت بـگـيـرد بـيـاورد آن هـم مـهـرى آورد كـه كـنـده بـود دشـمـن آل عـلى سـگ سـيـاه سـبـزه عـلى . وقـتـى كـه مـردم ده بـه استقبال مشهديها بيرون شده بودند در ميان كوچه مهر و را گرفته بود و به شوق تمام به كاغذ زده بود با آن زوار بيچاره به هم پريدند و بناى زد و خورد نموده بودند.
مـردم در آن دروه خـيـلى بـا نشاط بودند و به علوم دينيه شائق بودند. مباحثه و مبالغه در مـسـايـل عـلمـيـه و تـجويد و قرائت و معنى اشعار مثنوى و غيره بين آنها متعارف بود و اگر پدرم كسى در نزدش بود و مى خواست در پنهانى او به من بفهماند (برو از دكان گوشت بـگـيـر) مـى گـفـت بـه طـريق جمل (دو سر و دويست دست و شش شكم و يك چشم و هفت دنده و چـهارصد دهن و دو لب و بيست دندان و ده زبان و دويست ريش ) و من حروفات را جمع نموده تـركـيـب مـى نـمـودم تـا دويست ريش را او مى گفت فورا مى رفتم عقب گوشت و گاهى به حـرف كـم صلا چنان تكلم مى كرد مثلا همان حرف را اين طور مى گفت : (بداوزررمون ماشت بـمـيـد) و من بى معطلى مى رفتم در پى مقصود و آن شخص حاضر نمى فهميد، مى خواست بفهماند كه پسر من خيلى زرنگ است چون غالبا آخوند و طلبه اى كه حاضر بود اين طور مـى كـرد و الا مـطلب سرى هم نبود و پول در آن دوره خيلى كم بود و غالبا قرآنهاى كهنه بـود مـن بـه دسـت پـدرم ده قـرآن هـيـچـوقـت نـديـده بـودم و پـول سـيـاه جـنـدك بـود كـه هـشـتـاد تـا يـك قـرآن بـود و پـول چرخى سياه و سفيد خيلى كم بود و شايد همين يك سبب بود از براى ندرت وقوع در مـعـاصـى چـون ايـن پول سريع الاجابه است در قضاء حوايج و بر آوردن آرزوهاى نفس و بوالهوس هاى محذوره .
و ديگر آن كه مردم به همان محصولات دست خود كه طرف معامله شان حضرت حق است قانع بـودنـد در زنـدگـانـى خـود و رفت و آمد با خارجه چندان نداشتند و هزار كه علماء اعلام و مـسـلمـانـان گـرام بـر سـر اجـنـاس ‍ خـارجـه بـخـوانـنـد: كـل شـيـئى طـاهـر حـتـى تـعـلم انـه قـذر و كـل شـيـئى حـلال حـتـى تـعـرف انـه حـرام (11) غـايـت امـر عـقـاب اخـروى را بـر مـى دارنـد لكـن تاءثيرات نفسانى دنيوى را از قساوت قلب و ضعف ايمان و بى مبالاتى از معاصى خواهد داشت و امراض قلبيه و بنيه اگر واقعا در اجناس آنها باشد عاقبت خواصيتش ظاهر شود.
مـثـلا اگـر مـن نـدانسته شراب را به خيال آب خوردم معاقب نيستم لكن مرا مست خواهد نمود و بـسـا مـى شـود كه همان مستى باعث اتلاف نفسى و مالى و يا ساير معاصى ديگر گردد. حال اجناس خارجه هم همين حكم شراب حلال را دارد و همچنين رفت و آمد با آنها.
ز دسـت ديـده و دل هـر دو فـريـاد  
  كـه هـر چـه ديـده بـيـنـد دل كند ياد
 

next page سياحت شرق در احوالات آقا نجفي قوچاني