مقام سر در اصطلاح عرفان :
چون آنچه كه در مقام سر و مقام جمع و لف
و متن آن حضرت بود نامه دلنواز باعث شد كه به فرق و نشر و شرح بصورت
دفتر دل در آيد.
و سر را در نزد اين اعاظم معنايى بلند است كه چنين تحرير مى شود.
از امير المومنين عليه السلام است كه فرمود:
((اللهم نور ظاهرى بطاعتك و باطنى بمحبتك
وقلبى بمعرفتك و روحى بمشاهدتك و سرى باستقلال اتصال حضرتك يا ذوالجلال
و الاكرام ))
حصه وجودى هر شخص را تعبير به اسم اعظم و سر او مى كنند كه جناب قيصرى
گويد:
((سر الشى ء
لطيفته و حقيقته المخفيه ))
سر تو جدول درياى وجود صمديست
|
دفتر غيب و شهود كلمات احديست
|
از مقامات هفتگانه سالك كه مقام نفس ، مقام قلب مقام عقل ، مقام روح ،
مقام سر، مقام خفى ، مقام اخفى است . مقام سر، فناء ذات سالك در ذات
بارى و خفاء، فناء صفات و افعال و اخفى ، فناء فنائيت او است و همين سر
و حصه وجودى است كه وجه ارتباط او به حقيقه الحقايق و متن اعيان است و
اثر موجود كه ممكن از اين وجه خاص است كه (بيده ملكوت كل شى ء)
(177)
هر كلمه اى از كلمات وجوديه به مثل جدولى است كه به بحر بيكران وجود
صمدى پيوسته است لاجرم با ديگر جداول نيز پيوسته است و انسان بزرگترين
جدول بحر وجود است . در لسان اهل عرفان از اين جداول نيز پيوسته است و
انسان بزرگترين جدول بحر وجود است در لسان اهل عرفان از اين جدول تعبير
به سر حصه وجودى و رب و قلب و عين ثابت و حصه مخفيه ، و لطيفه و اسم
خاص مى شود.
ابن فنارى در مصباح الانس گويد:
((السر الالهى و
هو الوجود المضاف الى الحقيقه الانسانيه من حيث ظهوره العينى فى مرابت
الكون روحا و مثالا و حسا))
(178)
و نيز گويد:
((سره
- سر الانسان - هو حصه من مطلق التجلى الجمعى الذى انما يستند الى الحق
المطلق و يرتبط به من حيث تلك الحصه ))
(179)
و قيصرى در شرح فص شيئى ء فصوص الحكم گويد:
((الانسان اذا كلم
تجلى له الحصه التى له من الوجود المطلق و ما هى الا عينه الثابته لا
غير))
(180)
و نيز درشرح ديباچه فصوص گويد:
((طريف الوجه الخاص الذى هو لكل قلب به يتوجه الى ربه من
حيث عينه الثابته و يسمى طريف السر و من هذا الطريق السر و من هذا
الطريف اخبر العارف الربانى بقوله : ((حدثنى
قلبى عن ربى ، و قال سيد البشر صلى اللّه عليه و آله لى مع الله وقت لا
يسعنى فيه ملك مقرب و لا نبى مرسل لكونه من الوجه الخاص الذى لا واسطه
بينه و بين ربه ))
(181)
و شيخ اكبر در اول فص اسماعيلى فرمايد:
((كل موجود فماله من الله الا ربه خاصه
يستحيل ان يكون له الكل فلكل شخص اسم هو ربه و ذلك الشخص جسم و هو قلبه
))
(182)
حال بدان كه همه القاء ات آنسويى از نداها و خطابات و تعليمات و
الهامات و منامات و تجليات و مكاشفات و مراتب وحى و همچنين نداها و
دعاهاى اين سويى همه از اين جدول و حصه وجودى انسانى صورت مى گيرد.
لذا بر اساس همين سر شريف است كه از درون به حضرت مولى القاء مى كندكه
جواب را به منظوم بدهد.
نكته : بحث مناسبت و سنخيت را درنظام هستى جايگاه خاصى است . همانند
مناسبت بين طالب و مطلوب و مناسبت بين نفس انسانى و حق تعالى و بين فيض
الهى با حصه وجودى ؛ و بين نبى و امت و بين هر فرع با اصل ان و بين
حروف و اعداد و حقايق عينى و مناسبت بين زمان و مكان با حالات و واردات
انسان و مناسبت تسميه نفس انسان با ناطقه و مناسبت بين اعضاء حيوانات
با احتياجاتشان ، و بين مدرك و مدرك و بين نفس و عقل و بين نفس و عقل و
غيب الهى و بين ملكات و صور برزخى آنها و بين عمل و جزاى آن ، و مناسبت
بين علم و عمل با نفس انسانى ، و بين عالم و آدم ، و مناسبت بين قرآن و
انسان كامل و همه نفوس ناطقه مستعده و شيقه الى الكمال ، و بين ثمر و
شجر، و بين فعل و فاعل و بين اسم و مسمى ، و...
33 - كه نظم اندر نظام آفرينش
|
اين بيت و دو بيت بعد به منزله برهان و استدلالند براى اينكه چرا جواب
را به منظوم فرموده اند.
جايگاه نظم و وحدت صنع در عالم
در نظام هستى آنكه موجب بقاء و پايدارى عالم است وحدت نظم و وحدت صنع
است كه هرج و مرج در مصنوعات خالق حكيم خبير لطيف راه ندارد چه هرج و
مرج موجب از هم گسيختگى عالم و كلمات وجودى از هم مى شود لذا براى بقاء
و ثبات تجليات الهيه در عالم نظم و وحدت آن نياز است .
و اين نظم عالم بر اساس حكمت و اسباب و وسائط است كه عزل وسائط و اسباب
در ديده حق بين موحد حقيقى ناروا است كه نقض حكمت است كه موحد عاقل باش
و توحيد قرآنى را كه
((هو الاول و الاخر
و الظاهر و الباطن
)) است بر جان و دل
نشان كه در همين دفتر دل آورده است :
(بيت 41 از باب 8)
كه كار من به حكمت هست دائم
|
به حكمت نظام عالم هست قائم
|
و اگر به اندازه يك ميكرون در نظام عالم و اندام آدم كژى و كاستى روى
آورد همانست كه شيخ شبسترى در گلشن راز فرموده است :
اگر يك ذره را برگيرى از جاى
|
امام صادق عليه السلام در آخر توحيد مفضل ارسطو را به بزرگى ياد مى كند
كه وى مردم را از وحدت صنع و نظم و تقدير و تدبير نظام احسن عالم به
وحدت صانع مقدر مدبر آن ، رهبرى كرده است .
عارف رومى در دفتر اول مثنوى گويد:
هيچ گندم كارى و جو بر دهد
|
ديده اى اسبى كه كره خر دهد
|
آنچنان نظم و ترتيبى كه هر مرتبه مافوق بطون است نسبت به ما تحت و ما
تحت ظهور است نسبت به ما فوق مثلا مرتبه ذات نسبت به مرتبه صفات بطون
است و شهود علمى است و همچنين مرتبه صفات نسبت به مرتبه عقول و نفوس
بطون است و شهود علمى است ، و عالم مثال بطونست نسبت به عالم ملك كه
سماوات و ارض است .
در برهان ان در آفريبنش جهان تامل و نظ مى كنند از آثار صنع محكم و
نظام متين و متقن جهان و از تمام صنع و اتصال تدبيرپى مى برند كه جهان
را ناگزير است از جهانبانى كه صانعى است غير مخلوق و وجودى است قائم
بذاتش و عليت عين ذات او است .
از هشام ابن حكم روايت شده است كه
((قال : قلت لابى عبدالله عليه السلام ما
الدليل على ان الله واحد؟ قال : اتصال التدبير و تمام الصنع ، كما قال
عزوجل : (لو كان فيهما الهة الا الله لفسدتا)
(183)
بر اساس امكان استعدادى در هر حركتى استكمالى نظم خاص مطرح است كه شى ء
متحرك بدان نظم به كمال لائق خويش نايل مى شود و اين نظم از سنت الهى
است كه هرگز تبديل و تغيير و تحويل در آن راه ندارد
((فلن تجد لسنه
الله تبديلا و لن تجد لسنه الله تحويلا)).
(184)
و اين نظم ارتقائى در تحت تدبير متفرد به جبروت است كه اين وحدت صنع
دلالت بر وحدت صانع دارد كه صانع آن مستجمع جميع كمالات و وجود صمدى
است . و همين وحدت نظم و صنع برهان قاطع است كه نظام وجود اتفاقى نيست
. و اين وحدت نظم و صنع موجب بقا اثر وجودى هر موجودى است چه اينكه اگر
وحدت نظم نباشد هيچيك از علوم و رشته هاى حقايق شناسى پا نخواهد گرفت و
اين وحدت بر اين نظم است كه شبيه به يك حركت دورى است كه همواره از
اصلى ، فرع ظهور مى كند و از فرع نتايجى به بار مى آيد و به همين ترتيب
در يك سنتى بدون تبديل و تحويل براى بقاء نوع خودشان و حفظ نظام اداره
هستى در كارند. مثلا از نارنج تخم نارنج و از تخم آن دوباره مى رويد؛
چه از تخم مرغ و از تخم مرغ مرغ متحقق مى شود .و دانه كنجد به دانه
كنجد و دانه گندم به دانه گندم و نطفه به نطفه كه زير سر حركت استكمالى
و استعداد است .
متقدمين از اهل توحيد مبدء مبادى سبحانه و تعالى را به عقل نام مى
بردند و مى گفتند كه عقل عالم را تدبير مى كند، و عقل موجب وحدت صنع
است ازلا و ابدا و اين وحدت صنع نظم را از كثرت بهاء و جمال حسن و
زيبايى ان به
((قوسموس
)) نام مى برند كه : (فتبارك الله احسن الخالقين )
امام صادق عليه السلام به مفضل فرمود: اسم معروف و متداول اين جهان در
زبان يونانى قوسموس است و معنى قوسموس زينت است كه چون در جهان نظام و
تدبير ديدند و اكتفا نكردند كه تقدير و نظام نام نهند بلكه پاى فراتر
گذاشته آن را
((زينت
)) ناميدند تا مردم را آگاه كنند كه جهان با همه درستى و
حكمت و استادانه كه خلق شده در غايت زيبايى و آراستگى نيز هست .
از حضرتش در مورد بقاى نظم بشنو:
((غالب اعاظم علماى ما، چه عرب و چه عجم
علاوه بر مقامات علمى متداولشان ديوان شعر و نظم دارند و قصايد دارند
مثلا جناب فيض را در نظر بگيرند، ايشان با اينكه آن همه تاليفات در
تمام رشته هاى علوم اسلامى دارند، ديوان شعر هم دارند. مرحوم حاجى
سبزوارى هم ديوان شعر دارند، مرحوم مير داماد مرحوم شيخ بهايى ،! ملا
صدرا و بسيارى از بزرگان ما همين طور، از آن طرف به زبان عربى هم ديوان
شعر دارند، شعر معارف را در قالب موزون و حساب كرده و سنجيده در آوردن
است كه معارف ، مضبوط و ماندگار مى شود مثلا ابن مالك نحو و صرف را به
شعر در آورده است
((الفيه
)) و خيلى از آقايان علم درايه و علم رجال را به شعر در
آورده اند عروض و كتب ادبى ديگر را به شعر در آورده اند در علم تجويد
خدمت استاد علامه شعرانى شرح شاطبى مى خواندم شرح شاطبى متن و شرح است
. متن آن يك هزار و يكصد و هفتاد و يك بيت به عربى در تجويد قرآن است و
تمام اين ابيات به قافيه لام است و آن كتاب استدلالى در فن تجويد قرآن
است و همينطور ديوان شعر محى الدين عربى و همينطور بزرگان ديگر اينها
معارف را در قالب الفاظ موزون در آورده اند كه قهرا طبايعى كه مستقيم و
سليم و روان هستند، شعر را خوش دارند و اين يك امر غريزى است در كسوت
شعر بهتر حفظ مى كنند مثلا گلشن راز شبسترى چقدر خدمت به عالم عرفان
كرده كه آن مطالب نغز را در لباس زيباى شعر در آورده است .
34 - ز نظم است فكر را تعديل و
توسيط
|
بدر آيد ز افراط و ز تفريط
|
بر اساس نظم است كه فكر در عدل و وسط است و مشوش نيست و لذا از افراط و
تفريط در آمده است و صغرى و كبرى و حد وسط و منطق براى نظم فكر است
همانگونه كه عالم بر اساس نظم است فكر انسانى نيز بر اساس نظم و منطق
است . لذا تار و پود سرشت انسان بينش و كاوش است و برهان و نظم در آن
رهنماى عقل تا به سر منزل ايقان است .
ترازوى راستين سنجش درست از نادرست و محك سره از ناسره علم ميزان است
كه (علم منطق علم ترازوست )
صغرى و كبرى و نتيجه هر يك در كمال استوارى است يعنى برهانى است كه
مقدماتش قضاياى يقينى و منتج يقين است و لذا كسى كه خوكرده است بدون
دليل باور كند از آفرينش انسانى به در است .
و عمده در منطق و در صناعات خمس صناعت برهان است كه قلب و روح دانش
ترازوست كه فائده برهان يقين و پيدا كردن حق است .
و نظم در برهان از حد اصغر و حد اكبر و حد اوسط است كه فكر را از
اعوجاج و كژيها در مى آورد و در صراط مستقيم تفكر انسانى قرار مى دهد؛
زيرا انسان در رسيدن به مجهولات از راه معلومات براى در امان ماندن فكر
از غلط به قانونى نيازمند است كه طرق و شرايط انتقال از معلومات به
مجهولات را افاده كند تا غلط به فكر عارض نشود و آن قانون منطق است چه
اينكه در تمام رشته هاى علمى به قانون نظم براى رسيدن به مقصود و مطلوب
نيازمنديم و علم شريف منطق محك و معيار صدقى است كه با مراعات قواعد آن
تمييز ميان حق و باطل در افكار و انظار داده مى شود كه
((قامت السموات و الارض بالحجة
))
و آنكه فرموده كه
((ز نظم است فكر را...
))
فكر همان حركت نفس از معلولات به مجهولات است .
و الفكر حركه الى المبادى و من مبادى الى المراد
35 - ز نظم آيد سخن در حد موزون
|
ز اندازه نه كم باشد نه افزون
|
در نثر ممكن است در الفاظ كم و زيادى پيش آيد ولى نظم و شعكر كلام را
حفظ مى كند كه حضرت استاد علامه از جناب علامه شعرانى رحمة الله عليه
نقل فرموده اند كه ايشان فرمود: اگر انسان مى خواست اشعار سعدى در
گلستان را از نظم به نثر تعبير كند و به نثر تبديل كند بهتر از اين
پياده نمى شد يعنى بدانچه كه ممكن بود در مقام نثر پياده شود ايشان
بدان زيبايى به نظم در آورده است در نظم آنچنان الفاظ را به شيرينى و
زيبايى پياده كرد كه اگر مى خواستيم به نثر به بهترين وجه پياده شود
ايشان به نظم به بهترين صورت پياده كرده است .
البته روشن است كه كلام وحى الهى به صورت نثر به بهترين صورت پياده شد
كه كتاب تدوينى انسان و عالم از اولين و آخرين است كه كتاب صمدى است و
بهتر از آن فرض ندارد و بقاء آن ابدى است ولى در بين آحاد رعيت نظم
بيشتر موجب بقاء است .
36 - چو حق اندر كلامت هست منظور
|
كلام حق چه منظوم و چه منثور
|
حال كه بنا شد جواب نامه را به ادله فوق و به آنچه كه از سر حضرتش
برايش معلوم گشت به منظوم بدهند منتقل شده اند به اينكه چون در كلام
خودت حق رااراده نمودى چه بنحو منظوم باشد و يا به صورت منثور بيان حق
مهم ملاك است كه در جواب نامه نگاشته شود منتهى تاثير اشعار معجون از
حكمت چه بسا بسيار باشد و بر اساس مناسبات شايد طبكع آن دلنواز نكته
پرداز و امثال او در خصوص اين قضيه خاص به منظوم بيشتر ميل داشت تا به
منثور؛ چه اينكه جواب نامه همان روشن روان شيرين بيان در موارد ديگرى
كه در نامه ها بر نامه ها به طبع رسيد به صورت منثور بلند بود كه در آن
موارد مناسبت با نثر داشت و تشخيص اين مناسبات را خود صاحبان دلها مى
دانند كه شايد ديگرى را در همين مورد خاص مشرب خاص ديگرى باشد.
37 - بسا شعر بحكمت گشته معجون
|
38 - چه بينى شعر از طبع روان را
|
بشوراند بسى پير و جوان را
|
در مصاحبه با كيهان فرهنگى (شماره - 5) مرداد سال 63 در مورد شعر و نظم
مطالبى ارزنده مطرح فرموده اند كه به بخشى از آنها اشاره مى شود:
ما يك شعر مذموم داريم ، و يك شعر ممدوح و اين دو اشتراك لفظى دارند.
آن شعرى كه مذموم است ، شعر به اصطلاح منطق است كارى به نظم ندارد،
كارى به شعر متعارف ، و شاعرى ندارد. آنجا قضايايى را كه قضاياى برهانى
و خطابى نيستند اگر بخواهند به تخيل و به تصرف در قوه خيال و وهم و به
خلاف و مجاز سفسطه كنند، آنرا درمنطق شعر ميگويند، خواه منظوم باشد يا
غير منظوم اما نه اين شعرى كه درلباس الفاظ موزون در آمده است .
اين شعر
((ان الشعر لحكمه
)) است ؛ كه بسيارى از شعرا از ائمه ما صله گرفته اند.
در بخش ديگرى فرمود: حقيقت اين است كه در زمينه شعر، بنده مثل ديگر
رشته ها خوشه چين خرمن آقايان هستم اما تصديق مى فرماييد كه نفس
انسان خوپذير است حشر با هر كسى ايجاب مى كند كه انسان به لحن و روش و
خوى انو دربيايد و به گفتار و شيوه او نزديك شود. اين يك امر قهرى است
قسمتى از ديوان را كه براى نشر و طبع داده ام ، به روش غزليات متعارف
شعراى بزرگ ما است قسمتى از ديوان را كه براى نشر و طبع داده ام به روش
غزليات متعارف شعراى بزرگ ما است قصايد و دوبيتى هم همينطور است قصايدى
دارم گاهى شبيه قصايد سنايى ، چون خيلى با اينها حشر داشته ام آن سبك و
روش اثر گذاشته است و همان سبك را پسنديده م شعر نو ندارم و طبع من هم
اين را اجازه نمى دهد بالاخره از اين آقايان رنگ گرفته ، اما يك حقيقتى
را به عرض برسانم كه به صورت تقليد شعر نگفته ام و نمى شود هم گفت .
البته بنده درد و حال ندارم ، با اينهمه انسان تا خودش به سوز و گداز
نيامده باشد و حالى نيافته باشد شعر نمى آيد چنانچه خيلى از اصطلاحات
فنى را در شعر آورده ام مثلا
امكان به جز سمر چه ثمر دادت اى
فلان
|
در بين ايس و ليس چه ربط و چه آيت
است
|
يا خيلى از اشعار ديگر ما را كه مى خوانيد مى بنيد خيلى با اصطلاح است
و با شعر روان و طبيعى يك آدم بى اصطلاح فرق دارد. آن مزه ديگرى دارد و
اين يك طور ديگر است .
فرق است بين يك حكيم شاعر يك فيلسوف شاعر، يك عارف شاعر، با كسى كه با
قطع نظر از اين علوم ، شاعر است فرق است بين آن كسى كه شاعر است و خيلى
با جان بى رنگ و بسيطش حرف مى زند با كسى كه اصطلاحاتى دارد و با
اصطلاحاتش حرف مى زند. بنده نوعا در اشعارم (اصطلاحات را بكار برده ام
، مگر بعضى از قصايد يا غزليات يا تك بيتى ها كه بى اصطلاح است ، يك
قصيده توحيديه دارم كه در آنجا زياد اصطلاح بكار نرفته و با قطع نظر از
اصطلاحات گفته شده :
جز تو ما را هواى ديگر نيست
|
جز وصال تو هيچ در سر نيست
|
ولى در جاى ديگر يك مرتبه مى بينيد كه اين شعر مى آيد:
سر قدر ز امر قضا حكم مبرم است
|
واعظ زبان به رفق بدار اين زبانه
چيست
|
به هر حال سبك شعرى ما بطور اجمال به اين شكل است .
اين آقايان (سعدى ، حافظ، نظامى و...) همه از مفاخر عالم علم و ادبيات
و فرهنگ و شعر و شاعرى هستند و آنها بزرگانى هستند كه نوعا معارف قرانى
و مضامين عرفانى و نكات و مراتب و مدارج انسانى را در سير و سلوك
اعتلاء و ارتقاى انسان ، به نظم در آورده اند. منتهى هر يك ويژگى خاص
داشته اند. همان طور كه چهره ها مختلف است ، لهجه ها مختلف است قهرا
بينش ها متفاوت است و اشخاص درگفتارشان گوناگونند و هر يك به منزله
مطبعه خاصى هستند كه معانى در اين مطبعه به صورت خاصى حروفچينى مى شود.
اين را به عنوان مثال مى گويم : سنايى در قصايد خيلى تبحر دارد، چنانكه
سعدى و حافظ در غزليات بخصوص حافظ كه بعضى غزليات او سكر آور است . و
همانطوريكه خودش مى فرمايد، بيت و شعر حافظ همه بيت الغزل معرفت است .
اما حافظ مى گويد ديگر غزلى نيست كه بگوييد تنها اين يك بيت بيت الغزل
است
((شعر حافظ همه بيت الغزل معرفت است
)) يا خود بابا طاهر كه دو بيتى هايش مثل
شعله هاى آتش است از يك كوره آتشين ، از يك آتشفشان خارج مى شود وقتى
بنده به حضور شريف جناب باستاد علامه حاج ميرزا مهدى الهى قمشه اى
رضوان الله عليه درباره شعرا نظر شريفشان راجع به شعرا سخن به ميان
آوردم ، عرض كردم نظر شريفتان راجع به گفتار اين بزرگان چيست ؟ تعبير
ايشان از بعد معنوى سروده ها اين بود كه
((تمام
اين ديوانها فداى ديوان چند تن
)) كه اين
چند تن را اسم بردند: ملاى رومى ، نظامى ، سعدى ، حافظ، سنايى كه همه
فداى اينها و بعد فرمودند كه همه اين گفته ها فداى اين دو بيت بابا
طاهر:
خوشا آنانكه الله يارشان بى
|
به حمد و قل هو الله كارشان بى
|
خوشا آنان كه دائم در نمازند
|
به هر حال نظم را اثر خاص بر نفوس مستعد است و حتى ساربان ها و
شتربانان و مال دارها حدى مى خوانند و با لحن لهجه و خاص آنها اسب ها و
شتران احساس خستگى نمى كنند و نيز در اثناى راه نرم نرم مى خوانند كه
در حيوانات اثر مى كند و يا در مارد را مى بيند كه درحين خواب كردن
فرزندش با لحن خاص مى خواند و فرزند وى از اين لحن مليح و نرم او به
خواب مى رود.
و لذا اشعار به طبع روان خيلى در پيران و جوانان تاثير خاص دارد و آنها
را در راه تكامل شامخ الهى مى شوراند و به راه مى اندازد و لذا در
ابيات بعدى واقعه اى را كه براى حضرتش پيش آمده بود را بعنوان شاهد
مطرح فرموده اند كه با اشعارى متحول شده اند.
39- شناسم من كسى را محض شاهد
|
كه از اين مائده او راست عائد
|
40- شحر گاهى در آغاز جوانى
|
41- بخلوتخانه صدق و صفايش
|
42- ز شعرى ناگهان زير و زبر شد
|
چو گوگردى كز آتش شعله ور شد
|
44- كه تار و مار گشته تار و پودش
|
بشد از دست او بود و نمودش
|
45 - چو يكسر تارك نفس و هوى شد
|
46 - ز شعرى شد زمينى آسمانى
|
47 - از اين هجرت بدان اجرت رسيده
است
|
كه چشم مثل من او را نديده است
|
آنكه گفته شد كه چه شعر آميخته با حكمت نيك بختى را دگرگون مى كند،
اكنون بعنوان شاهد كسى را مطرح مى فرمايند كه از اين سفره پر فائده
بهره گرفته و خويش را به مقامى رسانيد كه براى او در اين زمان عديلى
نمى شود پيدا كرد.
حال چشم دل را باز كن و باز نگهدار و از گوش دل بدان گوش دار و بشنو
مراد از اين
((كسى
))
در اين مصراع كه شاهد آورده خود صاحب دفتر دل است كه اشاره دارد به
داستان آن شب كه در سن پانزده سالگى بوده است و گفت : بعد از ترك تحصيل
حدود يك سال و نيم در نزد خانواده به سر مى بردم تا آنكه بارقه الهى
نصيب شد. چون ابتدا با خواجه حافظ شيرازى و ديوان اشعارش انس و علاقه
اى خاص داشته ام و از عنفوان جوانى با خواجه حافظ شيرين سخن كه در
ديوان غزل صدر نشين است ، الفتى و ارادتى شگفت داشتم .
يك بنده خداى بود، كه خدا رحمتش كند قرائت قرآنش خوب بود و يك روز در
صحرا زمين شخم مى زد آن زمان هنوز آگاهى نداشتم و در قرآن مى ديدم كه
نوشته
((ولم يكن له كفوا احد
))
و ما در نماز مى خوانديم
((و لم يكله
كفوا احد
)) به اين آقاى كشاورز گفتم قرآن
دارد
((ولم يكن له
))
چرا در نماز مى خوانديم
((و لم يلكه
)) ايشان گفتند حروف يرملون است گفتم
يرملون يعنى چه و ايشان قدرى بدان فن صحبت كرد و گفت الان كه وقتش
است چرا شما معطليد برو دنبال تحصيل علوم و معارف آنوقت به نجف اشاره
كرد... حرف او در دلم نشست و همين وضعيت مرا دگرگون كرد.
در اين مورد فرمود: اولين جرقه و بارقه الهى از سوره توحيد نصيب ما شد
كه در غزل
((پرورد در يتيمى را بدامان
خزف
)) فرمود:
دولتى آمد به كف با خون دل آمد به
كف
|
حبذا خون دلى دل را دهد عز و شرف
|
خردسالى بودم اندر دشت چون آهو بره
|
ناگهان صياد چابك دست غيبى را هدف
|
سوره توحيد تير جانشكارش تا به پر
|
بر دلم بنشست يا درى فروشد در صدف
|
يوسفم تحصيل دانش گشت و من يعقوب
وار
|
از فراقش كو به كو، كوكو ببانگ يا
اسف
|
لوحش الله صنع نقاشى كه از ماء مهين
|
پرورد در يتيمى را بدامان خزف
|
چون با خواجه حافظ و ديوان او الفتى داشتم به سبب اين معارفت چنين
اتفاق افتاد كه در نخستين ليله مباركه كه به مشيت حق جل و على ، همت
گماشتم و عزم را جزم كرده ام ، تا دست به كارى بزنم كه غصه سرآيد، يعنى
فرداى آن به آمل بروم و در مدرسه مسجد جامع آن تحصيل علوم دينى را پيش
گيرم - كه شرح ماجراى آن را طول و عرض بسيار است - هنگامى كه اهل خانه
همگى را خواب كردم كه نخواستم اظهار كنم كه آنها بدانند به اقتضاى اوان
جوانى كه نفس قريب العهد به مبدا را صفاى خاص است ، نصف شب برخاستم و
وضو ساختم و در خانه ما يك ديوان حافظ به امانت بود كه در اصل ما ما
نبود بلكه از ديگرى بود و من به امانت گرفته بودم - چراغ را روشن كردم
و ديوان حافظ را در حال ايستاده به سوى قبله بدست گرفتم و خطاب به آقاى
حافظ عرض كردم كه اينها كه به ديوان تو تفال مى زنند، نمى دانم در حال
تفال چه مى گويند چون نه درسى خوانده ام و نه سرى در سينه اندوخته ام .
من يك فاتحه برايت قرائت مى كنم و ثواب آن را نثار روحت مى كنم ، و تو
هم به كرمت مرا در اين امر كه گويند لسان الغيبى دلالت و هدايت بفرما
كه در اين تصميم چه كنم آيا بدنبال تحصيل بروم و اين زندگى را رها كنم
يا نه ؟ ديوان را گشودم ، همه اشعارش را كه نمى فهميدم چون خردسال بودم
و قوه تحصيلاتم تا ششم ابتدايى بود. بالاخره درباره من و اين تصميمم
اين غزل آمد:
كنون كه در كف گل جام باده صاف است
|
به صد هزار زبان بلبلش در اوصاف است
|
به درد صاف ترا حكم نيست دم دركش
|
كه هر چه ساقى ما ريخت عين الطاف
است
|
ببر زخلق و زعنقا قياس كار بگير
|
كه صيت گوشه نشينان زقاف تا قاف است
|
حديث مدعيان و خيال همكاران
|
كه صيت گوشه نشينان زقاف تا قاف است
|
همان حكايت زرد و زروبوريا است
|
بخواه دفتر اشعار و راه صحراگير
|
كه وقت مدرسه و بحث كشف كشاف است
كلمه مدرسه در من خيلى اثر گذاشت و اين غزل ، بى تاب و بى خوابم كرد كه
آن شب را به روز بياورم و صبح بروم به سراغ مدرسه و از كلمه
((راه صحرا گير
))
كه مناسب حالم بودو همچنين از صيت گوشه نشينان و به خصوص از حديث
مدعيان و خيال همكاران ، حيرت بر حيرت افزود. تا شب را به روز آوردم و
راه مدرسه را پيش گرفتم كه گاهى سرگرم به حفظ امثله بودم ، كه بدان
مصدر اصل كلام است و از وى نه وجه باز مى گردد: ماضى و مستقبل و اسم
فاعل و اسم مفعول و امر و نهى و جحد و نفى و استفهام و بارى خوشدل و
خوشنود به از بركردن بحر تقارب نصاب الصبيان كه :
چو گفتى بگو اى مه دل رباى
|
و آنكه در ديوان آمد كه
((راه صحرا گير
))
واقع اش آن بود كه بايد صبح آن شب راه صحرا گيرم . چون پدرم از آمل به
جهت كسب و كار در روستاى اهلم آمل ملك و خانه و زندگى فراهم كرده بود و
در اهلم بود (اهلم روستايى است كه بين محمود آباد و نور واقع شده است و
مرقد مطهر آن مادر فانى در ولايت و پاكدامن فاطمى مشهد در همان روستا
واقع شده است و مرقد مطهر پدر بزرگوار حضرتش در امامزاده ابراهيم آمل
واقع گرديد) و من بايستى صبح از اهلم (كه آنروز راه خوب و جاده نداشت و
اطراف آن را جنگل و صحراى مخوف فرا گرفته بود) فرار كنم و به مسجد جامع
آمل بيابم (كه چيزى در حدود هجده الى بيست كيلومتر راه است ) و لذا اين
شعرو اين كلمات در من خيلى اثر گذاشت و بخصوص كه از كتابهاى مدرسه اى
كه دستم بود كتابى را ورق ورق مى كردم با حال هيمان و اضطراب چشمم
افتاد باين بيت كه :
اين شعر و ابيات غزل حافظ دست بدست هم داده بودند و خيلى مرا شوراندند.
در كلمه 149 هزار و يك كلمه در جواب نامه اى كه از حضرت مولى شرح
زندگانى حضرتش را طلبيده بود آورده اند كه :
((و فى الرابع عشر
من سنى قد اصابنى بارقه مشرقيه الهيه و شهاب قبس كان ملتمسى على اقتضاء
عينى الثابته من فضل ربى فترنم السر عندئذ بما نطق به لسان الوحى انى
آنست نارا لعلى آتيكم منها بقبس او اجد على النار هدى و البارقه كنور
يسعى امامى و يهدينى الى كسب المعارف الالهيه و يرغبنى كرة الى التخلق
بالاخلاق الربوبيه و يحرضى مرة بعد مرة الى التادب بالاداب الانسانيه و
يحرضنبى برهه بعد برهه الى الفرار و الانزجار عن اناسى الزمان و رسومه
الرذيله الرديه و ذلك لان الظلمات كانت فى الايران غالب فى ذلك الزمان
و العلماء كانوا كاسرى فى اغلال الجور و العدوان ))
آنكه حضرت مولى در عبارت فوق فرمود:
((كان ملتمسى على اقتضاء عينى الثابته من
فضل ربى )) اشاره به يك مطلب
بسيار عرشى صحف نوريه عرفانيه است كه مسمى به اعيان ثابته و ماهيات و
صور علميه اشياء در صقع ذات ربوبى است كه هر موجود عينى در خارج به وفق
اقتضاى عين ثابت و صورت علميه خويش در علم پياده مى شود.
جناب شارح محقق قيصرى در شرح فص ابراهيمى در شرح اين متن كه
((و معنى لهديكم
لتبين لكم و ما كل ممكن من العالم فتح الله عين بصيرته لادراك الامر فى
نفسه على ما هو عليه فمنهم العالم و الجاهل ))
مى فرمايد:
((ليس المراد من
الهدايه هنا اليمان بالرسل كما سبق على الذهن ليرد السوال بل معناه
لوشاء ليبين لكم حقيقه الامر بالكشف و رفع الحجاب عن عيون قلوبكم
لتدركوا الامر على ما هو عليه فتعلموا ان اعيانكم فعضكم اقتضت الايمان
و اعيان بعضكم بعض الاخر اقتضت الكفر فتكون الحجة لله عليكم و لكن ليس
كل واحد من اهل العالم بحيث يمكن ان ينفتح عين قلبه ليدرك الامر فى
نفسه ....))
(185) كه هر موجودى در كمال اولى اش كه اصل تحقق و وجود
او است به اقتضاى عين ثابت خويش تنزل مى كند در قوس صعود در رسيدن به
كمالات ثانوى نيز به اقتضاى عين ثابتش سعه وجودى پيدا مى كند و مراتب
وجودى را طى مى كند؛ لذا جناب خواجه عبدالله انصارى رحمة الله عليه
گويد:
((الهى همه از آخر ترسند و عبدالله از
اول
)) كه مراد وى از اول همان عين ثابت
است منتهى چون اكثرى به جز كمل از اولياى الهى از اول خود و ديگران خبر
ندارند از خداوند عاقبت بخيرى طلب نمايند و گرنه اول به خيرى اصل است .
و عين ثابت حضرت استاد بر علم سرشته شده است كه علم اسم اعظم است لذا
در قوس صعود در راه تحصيل حقيقت علم از هر چه كه غير حق بود از نفس و
هوى را تارك گشت و به حق سوى خدا شد كه اولين بارقه الهى اش نيز از
سوره مباركه توحيد بوده است .
در تشنگى شان نسبت به علم فرمود:
منم آن تشنه دانش كه گر دانش بود
آتش
|
مرا اندر دل آتش همى باشد نشيمنها
(186)
|
سزاوار است كه در اين مقام از خاطره اى سبوحى از حضرتش بهره مند گرديم
كه فرمود:
((در عنفوان جوانى و آغاز درس زندگانى كه
در مسجد جامع آمل سرگرم به صرف ايام در وارداتى ثابت داشتم ، در روياى
مبارك سحرى به ارض اقدس رضوى تشرف حاصل كردم و به زيارت جمال دلاراى
ولى الله الاعظم ثامن الحجج على بن موسى الرضا - عليه و على آبائه و
ابنائه آلاف التحيه و الثناء - نائل شده ام در آن ليله مباركه قبل از
آنكه به حضور با هر النور امام عليه السلام مشرف شوم مرا به مسجدى
بردند كه در آن مزار حبيبى از احباء الله بود، و به من فرمودند در كنار
اين تربت دو ركعت نماز حاجت بخواه كه برآورده است ، من از روى عشق و
علاقه مفرطى كه به علم داشتم نماز خواندم و از خداوند سبحان علم خواستم
.
سپس به پيشگاه والاى امام هشتم سلطان دين رضا - روحى لترابته الفداه و
خاك درش تاج سرم - رسيدم و عرض ادب نمودم بدون اينكه سخنى بگويم امام
كه آگاه به سر من بود و اشتياق و التهاب و تشنگى مرا براى تحصيل آب
حيات علم مى دانست اشاره فرمود كه نزديك بيا.
نزديك رفتم و چشم به روى امام گشودم ديدم با دهانش آب دهانش را جمع
كرده و بر لب آورد و به من اشارت فرمود كه بنوش . امام خم شد و من
زبانم را در آوردم و با تمام حرص و ولع كه گويى مى خواستم لبهاى امام
را بخورم از كوثر دهانش آب حيات را نوشيدم و در همان حال به قلبم خطور
كرد كه امير المومنين على عليه السلام فرمود: پيغمبر اكرم صلى اللّه
عليه و آله آب دهانش را به لبش آورد و من از آن را خوردم كه هزار در
علم و از هر درى هزار در ديگر به روى من گشوده شد.
پس از آن امام عليه السلام طى الارض را عملا به من بنمود. چون از آن
خواب نوشين شيرين كه از هزاران سال بيدارى من بهتر بود بدر آمدم ، به
آن نويد سحر گاهى اميدوارم كه روز به گفتار حافظ شيرين سخن به ترنم آيم
كه :
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
|
و اندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند
|
چه مبارك سحرى بود و چه فرخنده شبى
|
آن شب قدر كه اين تازه براتم دادند
|
من اگر كامروا گشتم و خوشدل چه عجب
|
مستحق بودم و اينها به زكاتم دادند.
|
اين كمترين گفته است : الهى مولى و آقايم را يعن علم آفريدى و از دهن
مطهر و كوثر آب حيات وليت حقيقت علم را كه اسم اعظم است به جان مباركش
نوشانيدى پس مولايم تمثل علم حضرت ولى الله اعظم ثامن الحجج عليه
السلام و شيره و عصاره جان حضرتش است و همه كتابها و مرقومات مولايم
تنزلات اين يك تمثل است همانگونه كه با رحمت رحيميه ات ما را از تنزل
علمش بهره مند فرمودى همچنان با بارقه نوريه ات به جان عين علم و ذوق و
شهود حضرتش نيز نزديك فرما.
الهى به حكم اتحاد عاقل بمعقول و آكل به ماكول مولايم آنچه را كه از
كوثر مطهر و عصمت حضرت ثامن الائمه عليهم السلام چشيده است همان شده
است كه فرمود:
آنچه تا حال در نوشته و مصاحبه ها از خودم حرف زده ام از باب (فاما
بنعمه ربك فحدث ) است كه بر اهل بصيرت روشن است چنانكه در باب يازدهم
دفتر دل گفته ام :
نه روى افتخار و اعتزار است
|
مقام شكر احاسن فوق اين است
|
كجا در طاقت اين مستكين است
|
اگر خود صاحب حالى كه دانى
|
و گرنه هر چه ام خواهى بخوانى
(187)
|
راستى اين چنين است كه صاحبان حال مى دانند كه مولايم چه فرمايد و گرنه
حديث چشم با كوران چه گويى
|
حضرت ايشان در توحيد صمدى قرآنى آنچنان متوغل اند كه به حقيقت ، به
مقام شهود و ذوق رسيده اند و سر از حيرت تام در آورده اند كه
دولتم آمد به كف با خون دل آمد هدف
|
حبدا خون دلى را دهد عز و شرف
(188)
|
از مولايم به زبان تبرى بشنو:
توره كه دارمه مال و مناله كورمه
|
زر ره كه دارمه سنگ و سفاله كورمه
|
اونى كه وسه ياد بايرم باينه
|
حرف زيادى و قيل و قاله كورمه
|
در اواخر ماه مبارك رمضان 1388 ه ق فرمود:
من نه مرد اين ور و نه مرد او نه
هسمه
|
من گرفتار دل و شه جانه دلبر هسمه
|
من بيمه اتا كلوا و دكته پيته زغال
|
شكر كمه كه اسا خورشيد خاور هسمه
|
توشه خوده اشنى نونى كى هسى اى برار
|
من ش خوده اشمه ويمه كه محشر هسمه
|
لطف اون جانه خدا هسه كه در درياى
علم
|
هم كه كشتى هم كه لنگر هم كه بندر
هسمه
|
دين پاك مصطفى ره به على مرتضى
|
هم سپاه و هم سلاح و هم كه سنگر
هسمه
|
نصف شو كه پرسمه گيرمه وضو خومه
نماز
|
كمه چى پروازها با اين كه بى پر
هسمه
|
شو كه بيه شو پر هر ور خوانه شونه
پر زنون
|
جانه آمى من مگر كمتر ز شوپر هسمه
|
خوانى از سر حسن سر در بيارى دون كه
من
|
بنده فرمونبر آل پيمبر هسمه
(189)
|
آنكه فرمود: ز شعرى شد زمينى آسمانى ، در حقيقت در قوس نزول حضرتش از
افق اعلاى عرش الهى تنزل يافت و همانگونه كه قرآن كريم از فوق عرش به
فرش در قالب و الفاظ و عبارات اينسويى ، تجلى مى كند تا در قوس صعود به
صورت مدارج قرآنى ، معارج انسانى محقق شود و نفوس مستعد و شيق به
كمال به عوالم بى انتهاى قرآنى درآيند و از آيات قرآنى بهره گيرند و
بال و پر پرواز در آورند و به عوالم بى كران وجودى سفر نمايند. مولاى
ما نيز از فوق عرش تنزل يافت و بر اساس اقتضاى عين ثابتش در قوس صعود،
آن آسمانى مشهد دوباره از زمين به آسمان كه در حقيقت رجوع به اصل خويش
است پرواز مى كند تا آنان كه سيمرغ جانشان به ملكوت عالم شائق است را
بالا برد كه به لطلف الهى از محضر عرشى و انسى حضرتش جانهاى آسمانى شده
اند مولاى ما در مطلق رشته هاى علمى صاحب نظرند و در همه رشته ها داراى
تاليفات و مقالات و رسائل اند كه هيچ رشته علمى از نظر صائب و تيزبين
حضرتش پنهان نگشت و همه علوم و معارف در اين يكى همه ، تجلى يافته است
و بحق بايد گفت كه :
آنچه كه در رشته هاى علمى بود در اين كتاب نوشته آمد و اين كتاب جامع
همه آنها است و هر بيننده صاحب دلى با حالت اعجاب انگيزى مى گويد كه :
((ما لهذا الكتاب
لا يغادر صغيره ولا كبيره الا احصيها))
و اين دفتر دل همان كتابى است كه همه آنچه را كه اساتيد علم در
همه رشته ها داشته اند در آن نوشته اند كه اين دفتر دل اگر باز شود
علامه شعرانى ، و جناب علامه رفيعى ، و جناب علامه فاضل تونى و جناب
علامه طباطبايى و آسيد مهدى قاضى و حضرت آقا محمد حسن الهى و آقا ميرزا
احمد آشتيانى و جناب علامه آقا ميرزا مهدى الهى قمشه اى و جناب علامه
آشيخ محمد تقى آملى و ده ها اساتيد ديگر با آنچه كه داشته اند. در اين
كتاب نوشته شده اند و همه اين اعاظم در يك حقيقت جمع شده كه حضرتش
يكى همه اين بزرگان اساتيد و همه اساطين علوم و فنون در طول تاريخ است
.
يوم الحسرة اى در انتظار ما است كه اگر كسى اهل بينش باشد مى بيند كه
همين الان يوم الحسرة ظهور كرده و در آتش حسرت آن در حال سوختن هستيم
منتهى بايد لب فروبست زيرا كه اگر بنا بود انچه كه واقع بود بروز مى
كرد ائمه معصومين عليهم السلام آنچنان مظلوم نمى شدند كه اول باب ولايت
آنها را دشمن بست و سپس آنچه را مى خواست به سر دين خدا و قرآن كريم
آورد.
اين يك جان چه استعداد و همتى است كه اينهمه رشته ها را طى كرده و
اينهمه اساتيد را در خويش جاى داد. و حق صاحب اين دفتر دل است كه
بگويد:
((هاوم
اقرء و اكتابيه انى ظننت انى ملاق حسابيه ))
پس ((فهو فى عيشه راضيه فى جنه عاليه
))
اين كتاب انسانى چه كتاب عظيم الشانى است كه همه دانشمندان آگاه عالم
را به تعجب واداشته است كه در او به تفكر بنشينند و به مطالعه جمال
دلاراى وى بپردازند.
از سير عملى و معنوى و روحى حضرت استاد كه نمى شود سخن راند زيرا كه ما
را از اسرار ايشان خبرى نيست آنهم براى كمل اين مقام است كه ميتوانند
از خودشان ابرى ايجاد نمايند تا ديگران را در حجاب قرار دهند كه آنها
نتوانند از اسرار و حقايقشان اطلاع يابند. علاوه آنكه مادون هرگز نمى
تواند ما فوق را آنطورى كه واقع او است دريابد و بشناسد كه دائما در
حجاب نورى و جلال و عظموت مافوق قرار دارد و تازه :
((در نيابد حال پخته هيچ خام
)).
حضرت آية الحق و اليقين در توحيد صمدى شهود كامل را دارا است كه البته
اين دولت در ابتدا بى خون دل آمد به كنار ولى در مقام تفصيل و فرق با
خون دل آمد به كنار كه :
دولتم آمد به كف با خون دل آمد به
كف
|
حبذا خون دلى دل را دهد عز و شرف
|
در دوران عنفوان جوانى و قبل از آن حضرتش را افعال ارهاص گونه بود كه
حكايت از يك آينده اى بسيار درخشان و ارزنده اى مى نمود.
در كتابهاى كلامى در مورد انبياء و ائمه هدى عليهم السلام سخن از ارهاص
دارند كه
((الرهص
العرق الاسفل من الحائط يقال رهصت الحائط بما يقيمه
)) در منتهى الارب دارد:
((رهص
))
بالكسر چينه بن ديوار و ارهاص احداث معجزات و خوارق عاداتى است كه
دلالت بر بعثت شخص مى نمايد و دكان ارهاص تاسيس براى قاعده و پايه
نبوت است و پايه و اساس ديوار است براى آنچه كه در آينده بر آن بنا
گذارى مى كنند جناب علامه حلى رحمة الله عليه در شرح مساله پنجم از
مقصد چهارم تجريد در نبوت كه در مورد كرامات است آن را مطرح فرموده است
كه بين متكليمن اختلاف واقع شد در اينكه آيا صالحين داراى كرامت و ظهور
آن هستند يا نه عده اى از معتزله آن را منع نموده اند و تكذيب كرده اند
ولكن عده اى ديگر از معتزله و اشاعره تجويز نموده اند كه حق با اين
طائفه است و جناب خواجه در متن نيز به قصه مريم عليهما السلام استناد
كرد و فرمود:
((و
قصه مريم و غيرها تعطى جواز ظهوره على الصالحين ))
و لذا جناب علامه در شرح فرمود:
((و استدل المصنف
- رحمة الله - بقصه مريم فانها تدل على ظهور المعجزات عليها و غيرها
مثل قصه آصف و كالاخبار المتواتره المنقوله عن على عليه السلام و غيره
من الائمه و حمل المانعون قصه مريم على الارهاص لعيسى عليه السلام و
قصه آصف على انه معجز لسليمان عليه السلام مع بلقيس و قصه على عليه
السلام على تكمله معجزات النبى صلى اللّه عليه و آله
))
در متن بعدى نيز جناب خواجه رحمة الله مى فرمايد:
((و
معجزاته عليه السلام قبل النوره تعطى الارهاص
)).
خواننده گرامى اين سطور آگاه است كه به استثناى نبوت تشريعى كه با رحلت
حضرت خاتم صلى اللّه عليه و آله منقطع گرديد باب نبوت انبايى و ولايت
تكوينى و مقام خلافت يعنى اتصاف بر اوصاف الهى و امامت كه (و اجعلنا
للمتقين اماما) و عصمت و باب كرامات و تصرف در عالم و امثال اين امور
الهى باز است و هر كس را به قدر همت و سعه وجوديش مى تواند از اين
حقايق ، حظى باشد و اين منافاتى با مقامات انسانهاى كامل ندارد كه آن
ذوات نوريه الهى در افق اعلاى عوالم وجودى به همه نفوس مستعده نداى
تعالوا داده اند و همگان را به سفره پر فائده ملكوت دعوت كرده اند به
برهان و به عرفان و به قرآن ، اين راه همچنان باز است و خلقت انسان
براى رسيدن به اين كمالات انسانى است و اولياى حق را دائما از آن ذوات
نوريه حظى وافر است كه با عطايا و هبات و منح انبياء و ائمه معصومين
عليهم السلام به اين مقامات بلند نائل مى آيند.
پس امامان معصوم عليهما السلام بمنزله حجاب نورى براى اين اعاظم از
عرفايند.
در تعليقات قيمه بر كشف المراد در بخش ارهاص فرموده اند:
((ان النفوس
الانسانيه مجبوله و مفطوره على الاعتلاء الى مقاماتها الشامخه التى
تعطى المفاتيح و التصرف فى مادة الكائنات باذن الله سبحانه و الانبياء
و الاوصياء دعوا ما سواهم من النفوس الانسانيه الى الارتقاء الى
معارجهم كما يناديك بذلك القرآن الفرقان بقوله السلام الصدق تعالوا فلو
لا هذه الشانيه لهم لما وقعوا فى محل الخطاب بذلك الامر المستطاب و هم
عليهم السلام معصومون فى جميع شوون احوالهم فحاشاهم ان يدعوا الذين
ليسوا بمستحقين لذلك الخطاب و قابلين له فان هذا من اعمال الجهال قال
تعالى شانه : قالوا تتخذنا هزوا قال اعوذ بالله ان اكون من الجاهلين
(190) نعم يجب الفرق بين النبوت الانبائيه و النبوة
التشريعيه ))
(191)
آنان كه از شنيدن اينگونه فضايل انسانى در مورد عرفاى شامخين استنكاف
دارند و اين امور را منافات با مقامات الهى انبياء و ائمه هدى عليهم
السلام مى دانند سرش آن است كه انسانهاى كامل را نشناخته اند و آن ذوات
فوق عرش را در امورى خلاصه كرده اند كه در حقيقت در امام شناسى و شناخت
اولياى اعظم و معصومين گرامى ناقص اند و مثلا حضرت امير عليه السلام را
به شبى هزار ركعت نماز و بخشيدن انگشتر و قتال در ميدان جنگ مى شناسند
و نمى دانند كه او را مقام هباء و صادر اول است كه اگر در خطبه البيان
، خودش را عقل اول ، عرش لوح و قلم و همه ما سواى صادر اول مى داند در
حقيقت بيان تمام حقيقت شخصيت وجودى حضرتش نيست ؛ كه تبيين شانى از شوون
انسان كامل است .
اين طائفه به اصطلاح متعبد و محب اهل بيت بهتر آن است كه در نزد عرفاى
جليل القدر و عظيم الشانى همانند محى الدين بن عربى ها زانوى ادب به
زمين زنند و در مقابل باب ششم و باب سيصد و شصت فتوحات و نظائر آن سر
تعظيم فرود آورند و از دهن متخصصين در فن عرفان ، حقايق و اسرار سفراء
و اولياى الهى را بشنوند و در انسان كامل شناسى كامل شوند آنگاه بيابند
كه اين تناكر بر اساس جهل و نادانى و چه بسا خويش را به تجاهل زدن و يا
از باب تقربا الى الجهال بوده است .
حال كه سخن به اين مقام رسيد خوب است كه جناب امير المومنين عليه
السلام را از تحيت جناب شيخ اكبر در رساله تحيت نسبت به امام اولين و
آخرين بشناسيم .
((صلوات الله و
ملائكته و حمله عرشه و جميع خلقه من ارضه و سمائه على سر الاسرار و
مشرق الانوار المهندس فى الغيوب اللاهوتيه و السياح فى القيافى
الجبروتيه المصور للهيولى الملكوتيه و الوالى للولايه الناسوتيه انموذج
الواقع و شخص الاصلاق المنطبع فى مرايا الانفس و الافاق ، سر الانبياء
و المرسلين و سيد الاوصياء و الصديقين صوره الامانه الالهيه و مادة
العلوم الغير المتناهيه الظاهره بالبرهان و الباطن بالقدر و الشان
فاتحه مصحف الوجود بسمله كتاب الموجود حقيقه نقطه البائيه المتحقق
بالمراتب الانسانيه حقدر اجام الابداع الكرار فى معارك الاختراع النير
(السر خ ل ) الجلى و النجم الثاقب امام الائمه على ابن ابى طالب عليه
السلام ))
(192)
استاد عاليقدر مى فرمود: كه اگر محى الدين بن عربى ها و خواجه طوسى ها
و شيخ مفيدها و همه اعاظم و مشايخ از اهل كشف و شهود و علوم و معارف
جمع شوند و در محلى اجتماع كنند و جناب امام معصوم عليه السلام تجلى
كند مثلا حظت امير المومنين تجلى فرمايد و ظهور نمايد همه اين مفاخر
اسلام و عالم علم در مقابل آن ولى اعظم الهى امى اند كه از مشكاة ولايت
ائمه معصومين بهره مند اند.
اما چه استبعادى است كه اگر شاگردى از مكتب جناب حشمت الله سليمان نبى
عليه السلام كه به بيان ايه شريفه چهل و يكم از سوره نمل
((قال الذى عنده
علم من الكتاب انا آتيك به قبل ان يرتد اليك طرفك ))
جناب آصف به طرفه العينى تخت بلقيس از سبا نزد جناب حشمت الله
حاضر مى كند، شاگردى از مكتب حضرت امام ملك و ملكوت ثامن الحجج عليه
السلام كه حقيقت علم را از دهن مبارك و منبع آب حيات حضرتش مى نوشد از
خودش خبر دهد كه :
از اين هجرت بدان اجرت رسيده است
|
كه چشم مثل من آنرا نديده است .
|
كه بايد لطيفه در اين بيت را از مصراع دوم آن طلب نمود كه فرمود:
((چشم مثل من آنرا نديده است
)) نه چشم هر كسى . زيرا بايد در فهم اين
بيت ، ابتدا چشم حق بين و متوغل در توحيد صمدى قرآنى و در ولايت ، را
پيدا كرد آنگاه بدان چشم ببيند كه مثل اين شخصيت عظماى الهى را نمى شود
پيدا كرد.
آنچه كه مسلم است كه اعضاء و قوا و شؤ ون هر كسى بمقدار سعه نفس
ناطقه اوست . مثلا
هب لى كمال الانقطاع
در همه زبانها به يك مرتبه نيست بلكه مطابق با دهن و نفس و سعه وجودى
هر فردى اين جمله معنى پيدا مى كند كه
ان
الهدايا على قدر مهديها، قهرا اين جمله وقتى از دهان مبارك و
عرشى حضرت سر الانبياء و المرسلين امير المؤ منين عليه السلام صادر شود
باندازه سعه وجودى آن در يتيم نظام هستى معنى پيدا مى كند؛ كه از دهن
يك اعرابى باديه نشين بمقدار جان وى ظهور مى يابد.
و هميگونه است در شوون ديگر نفس ناطقه .
غرض آنكه بايد چشم استاد علامه را پيدا كرد تا مدعى شد كه مثل او را
نمى شود پيدا كرد و گرنه چه مثبتين و چه نافين به اين مصراع بمقدار فهم
و ادراك و سعه وجودى خويش سخن مى گويند كه اگر لسان لسان نفى بود قهرا
منكر اين مصراع با جهل خودش در ستيز است و به تعبير شيواى مولانا كه
فرمود:
هر كس از ظن خود شد يار من
|
و جناب حاجى در شرح آن گويد:
هر كسى از ظن خود: چنانكه حق فرموده است :
((انا
عند ظن عبدى بى
)) پس قبول مى كند قلب هر
كس از شوون او به قدر ظرف و حوصله خود و منكر مى شود زياد از وسع خود
را
((و من الناس من يعبد الله على حرف
)).
فما انسان كامل ، پس قبول مى كند حق را به جميع تجليات و شوون
فهو عبدالله فى الحقيقه و هو الاسم الاعظم .
و از اينجاست كه شيخ محيى الدين قدس سره مى فرمايد: كه در روز محشر كه
حق على ما هو عليه تجلى كند بر ناقص محجوب خواه مقيد به تنزيه و خواه
مقيد به تشبيه منكر شود او را مگر در صورتى كه معتقد او است درباره
حضرت بيچون كامل على الاطلاق .
و بيان اين نحوه از حقايق از باب (فاما بنعمه ربك فحدث ) است و شاهد آن
تضرع و زارى حضرتش در همين ديوان است كه از آن حال بشنو: