حاجز عبارت اءخراى حاجب است يعنى مانع .
در تشرف حضورى به محضر اقدسش در اين باره فرمود: ((در ايام
سرودن دفتر دل آنچنان داغ شده بودم كه اين ابيات از جانم همانند يك دستگاه چاپ ،
سرازير شده بود و مى آمد و مرا از همه كارهايم باز داشته بود، و ديدم دارم از همه
كارهايم مى مانم ، آنقدر خدا خدا كردم كه تا اين حال از من گرفته شد و از آن حال در
آمدم . سپس با لبخند مليحانه مى فرمود: چه عجب كه وقتى استدعا كنى كه بگيرند زود مى
گيرند، ولى وقتى مى خواهند بدهند جان را به لب مى آورند!.))
البته صاحبان نفوس نوريه را اين قدرت هست كه از خود حجاب و حاجزى ايجاد نمايند تا
مادون را در پشت پرده حجاب قرار دهند و حقيقت خود را در كتمان نگه دارند تا ديگران
از حقيقت آنها اطلاع نيابند. فتدبر.
8- حسن تا شاعرى شد پيشه او |
|
بسجع و قافيه است انديشه او |
9- كجا دارد حضورى با خدايش |
|
كه از وى قافيه كرده جدايش |
10- بخوابش قافيه در خواب بيند |
|
چنانكه تشنه چشمه آب بيند |
11- همينش مجد و وجد و ابتهاج است |
|
كه هم قافيه با تاج ، باج است |
12- مگر بر شيشه صبرش خورد سنگ |
|
بخشم آيد چو گردد قافيه تنگ |
13- ز نظم و نثر خود در انفعال است |
|
خموشى بهتر از اين قيل و قال است |
14- بچندى دفتر دل را بياراست |
|
نداند گيردش از چپ و يا راست |
مراد نامه عمل است كه به اصحاب يمين به دست راستشان دهند و به اصحاب شمال به دست
چپشان .
مژده اى دل كه شب هجر به پايان آمد |
|
پيك روح القدس از جانب جانان آمد |
زان دلارا كه در اين باغ وجودت آراست |
|
جنت ذات طلب كردى و خواهان آمد |
جز خداوند نبوده است در انديشه تو |
|
كه جزاى تو خداوند به احسان آمد |
آنچه در مزرع دل تخم وفا كاشته اى |
|
همه نور و همه حور و همه غلمان آمد |
تن خاكى بسوى خاك روانست ولى |
|
دل عرشى بسوى عرش خرامان آمد |
حمد لله كه حسن تاز نداى خوش دوست |
|
اِرجعى را بشنيده است غزلخوان آمد |
31- بقدر معرفت كردم عبادت |
|
كه علم تو دهد بهتر شهادت |
32- بوفق اقتضاى عين ثابت |
|
زمين شوره نبود مثل نابت |
بحث عين ثابت يا اعيان ثابته در شرح بيت سوم از باب اول گذشت كه به صورت مبسوط گفته
آمد.
دولتم آمد به كف با خون دل آمد به كف |
|
حبّذا خون دلى دل را دهد عز و شرف |
خردسالى بودم اندر دشت چون آهو بره |
|
ناگهان صياد چابك دست غيبى را هدف |
سوره توحيد تير جان شكارش تا به پر |
|
بر دلم بنشست يا درى فروشد در صدف |
يوسفم تحصيل دانش گشت و من يعقوب وار |
|
از فراقش كو به كو، كوكو ببانگ يا اسف |
لوحش الله صنع نقاشى كه از ماء مهين |
|
پرورد در يتيمى را به دامان خزف |
برشد از اكيل چرخ نيلگون تاج حسن |
|
رتبت فرقش نگر از تربت پاك نجف |
در غزل
منم آن تشنه دانش ؟ گرد دانش شود آتش |
|
مرا اندر دل آتش همى باشد نشيمنها |
همه عشق و همه شورم همه عيش و همه سورم |
|
كه از آيات قرآنى بجانم هست مخزنها |
دل دانا حسن آن بيت معموريست كاندر وى |
|
خدا دارد نظرها و ملايك راست مسكنها |
35- چه خواهى كردن اى سلطان مطلق |
|
به رسمى كان ز ذات تست مشتق |
36- چه بتوان گفت در كار خدايى |
|
ندارد كار او چون و چرايى |
37- چو ذاتش فعل او حق مبين است |
|
((و لا يسئل عما يفعل ))
اين است |
در حق محض و وجود صرف كه خير محض است جاى چون و چرا نيست .
ديد موسى يك شبانى را به راه |
|
كو همى گفت اى كريم واى اله |
تو كجايى تا شوم من چاكرت |
|
چارقت دوزم كنم شانه سرت |
اى خداى من فدايت جان من |
|
جمله فرزندان و خان و مان من |
اى فداى تو همه بُزهاى من |
|
اى بيادت هى هى و هيهاى من |
43- خداوندا دل ديوانه ام ده |
|
بصحراى غمت كاشانه ام ده |
44- مرا از كار من بيزاريم ده |
|
به اذكار خودت بيداريم ده |
45- چه خوش از لطف خاص كردگارى |
|
به اميدش رسد اميدوارى |
46- مرا محو جمال خويش فرماى |
|
دمادم جلوه هايت بيش فرماى |
47- به ذات و خوى خود محشور ميدار |
|
ز زرق و برق دنيا دور ميدار |
48- به احسانت حسن را احسنش كن |
|
مر اين يك دانه را صد خرمنش كن |
49- دگر دعواى آخر باشد اين |
|
الحمد لله رب العالمين |
بيت آخرى دفتر دل در وهله اول بدين صورت آمده بود كه :