اسم تكوينى خارجى شاءنى از شئون ذات واجب الوجودى است كه
((كل يوم هو فى شاءن )). و مرتبه
عاليه اسم قرآنى و عرفانى همين است كه ((و علم آدم الاسماء
كلها)). هر چند هر يك از اسم و اسم اسم را در شرع مطهر احكام
خاصه است .
نزاع در اين كه آيا اسم عين مسمى است يا غير آن است ، نزاعى كلامى ريشه دار است و
به همين دليل از ائمه عليهم السلام در اين مورد سوالاتى بعمل آمده كه در باب معانى
اسماء كتاب توحيد اصول كافى روايتى نقل شده چه اينكه در جوامع روائى رواياتى در اين
باب آمده است .
به اسنادش از هشام نقل كرده است : عن هشام بن الحكم انه ساءل
ابا عبدالله (عليه السلام ) عن اسماء الله و اشتقاقها، مما هو مشتق ؟ فقال : يا
هشام الله مشتق من اله و اله يقتضى ماءلوها، و الاسم غير المسمى فمن عبدا الاسم دون
المعنى فقد كفر و لم يعبد شيئا. و من عبد الاسم و المعنى فقد اءشرك و عبد اثنين ، و
من عبد المعنى دون الاسم فذاك التوحيد....
هر شخصى از كانال وجودى خود كه جدول ارتباط او به درياى بيكران هستى اسمى از اسماى
حق است و عين مسمى است كه در متن واقع وجود متحقق است و موجى از امواج درياى وجود
است و بدين وجه از مسمى گسيخته و جدا نيست كه از او منفطر است و جدايى بين اسم و
مسمى بدين وجه محال است لذا مستلزم استقلال وجودى اسم در مقابل مسمى است . ولى به
جهت مفهوم و لفظ و صوت و حدود غير مسمى است كه اسم الاسم است .
26- ازينجا فرق خالق بين و مخلوق |
|
كه خالق رازق است و خلق مرزوق |
با معرفت به جدول وجودى هر شيئى ، معلوم مى شود، كه مراد از خلق همان ظهورات و
بروزات وجوداند كه هر يك به مقدار سعه وجوديشان از جدول ارتباط و امكان فقرى شان به
حق و وجود صرف و صمد، مرزوق اند كه دم بدم از اين جانب ((يسئله
من فى السموات و الارض )) است و از آن جانب اضافه اشراقيه كه
((كل يوم هو فى شاءن )).
با نيل به مغزاى و سر توحيد صمدى قرآنى هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن ، روشن
است كه واجب الوجود تعالى يكتاى همه است و ماسوايش همه فيض اويند و او دائم الفضل
على البرية است و چون همه فيض اويند، همه روابط محضه و تعلقات و تدليات صرفه اند كه
فقر وجودى دارند و به اضافه اشراقيه حق برقرارند.
از كران ازلى تا به كران ابدى |
|
درج در كسوت يك پرهنش ساخته اند |
و چون خود صراح و ظاهر است ماسوايش همه شئون اويند.
همه عالم صداى نغمه اوست |
|
كه شنيده چنين صداى دراز |
و اين وجود كه به همه رزق ظهور مى دهد يعنى در هر مظهر به مقدار سعه او در او متجلى
مى گردد خالقش گويند و همين امكان فقرى موجودات ، علت احتياج شان به علت است كه
ماسوى الله از آيات و شئون وجود صمدى حق است كه عم نو اله و وسعت رحمته .
اين همه عكس مى و رنگ مخالف كه نمود |
|
يك فروغ رخ ساقى است كه بر جام افتاد |
27- رواياتى كه در اسم و مسمى است |
|
لسان صدق حل اين معمّى است |
روايات باب معانى اسماء و اشتقاق آن در اصول كافى كتاب التوحيد در اينكه اسم عين
مسمى است و غير مسمى است كافى است . اسم از آن جهت كه حد دارد غير مسمى است و چون
ربط وجودى دارد و با جدول وجودى به مسمى وابسته است عين او است .
همه كلمات وجودى اسماء حق اند و بدان جهت كه به او پيوسته اند در حق اند در عين حال
محدود به حداند كه در فص هودى فصوص الحكم بدان اشارت شده است كه حرف صاحب فصوص ،
بصورت حمد حق تعالى در خطبه رساله گرانسنگ انه الحق حضرت مولى آمده است :
((حق حمد به جميع السنه حامد و محمود، حق عين وجود است كه
صمد حق منزه از مشاين حدود، و محدود بح حد كل محدود است )).
يعنى اسم عين مسمى است و غير از اين نيست و نيز غير مسمى است و اين ضررى ندارد كه
حق صمدى از مشاين حدود و نقائص اشياء منزه باشد و لذا غير اشياء است و در عين حال
در حد همه اين محدودها از جهت تعلق شان به حق ، متجلى باشد كه ((هو
معكم اءينماكنتم )) و بدين جهت عين اشياء باشد.
در فص هودى آمده : فهو محدود بحد كل محدود فما يحد شى ء الا
و هو حد للحق فهو السارى فى مسمات المخلوقات و المبدعات ولو لم يكن الامر كذلك ما
صح الوجود فهو على كل شى ء حفيظ بذاته و لا يوده حفظ شى ء... فالعالم صورته و هو
روح العالم المدبر له .
از آن جهت كه اسم عين مسمى است يعنى اشياء با جداول وجوديشان به حق مرتبطند، حق در
همه سريان دارد و در اين صورت حد هر شى اى حق است و اگر اين سريان حق در موجودات
نباشد وجود هيچ كلمه اى ابدا تحقق نمى يابد زيرا وجود او بنفسه نيست بلكه بلحاظ
تعلق صرف به حق موجود است . پس حق عين وجود محض است و اين وجود محيط به اشياء است و
حافظ آنها است بدين معنى كه به حقايق اشياء عليم است و آنها را از انعدام محفوظ مى
دارد و اين حفظ حقايق اشياء حق را به زحمت نمى اندازد زيرا كه عين شى ء بر خودش
ثقيل نيست . پس عالم صورت حق است و حق روح مدبر آن .
حق جان جهان است و جهان جمله بدن . در حقيقت بيان اسم عين مسمى است و هم غير مسمى
است همان است كه مولى الموالى در نهج فرمود:
داخل فى الاشياء لا بالممازجة و خارج عن الاشياء لا
بالمزايلة كه بينونت عزلى بين حق و خلق نيست بلكه بينونت و صفى دارند.
لذا عبد متقى با وقايه اى كه در دست دارد، نقائص را از حق سلب مى نمايد و كمالات را
از خويش منتفى مى داند و آنچه كه كمال و وجود است به حق مى دهد و آنچه كه نقص و حد
و شين است به خود نسبت مى دهد.
28- نهفته گر چه ميبايد بود راز |
|
سخن از اسم اعظم گشت آغاز |
آنچه كه در دل نهفته است نبايد آن را ظهور داد كه راز را بايد پنهان داشت ولى در
مورد اسم اعظم بحثى را به تناسب مطالب مطرح شده بيان مى فرمايند كه بايد بدان
اهتمام داشت و به سر اسم اعظم در كلمات اساطين حكمت و عرفان رسيد.
اطلاقات اسم اعظم
در اين باب اسم اعظم به معانى گوناگون آمده است كه اولين اطلاق اسم اعظم را
به جدول وجودى هر كسى متوجه فرمود كه آمده :
29- تر اين جدول آمد اسم اعظم |
|
كه هر موجود هم داراست فافهم |
فيض الهى ، فعل اوست كه ماسوى را فرا رسيده است و همين فعل كلام اوست كه ماسوى
گويايند و به تسبيح اويند. اين فيض ، حصه وجودى هر موجودى است كه واسطه ارتباط او
با حق مطلق است . ارتباطى كه عين ربط است و از آن به جدول تعبير نموده اند كه در
صحف عارفان بالله به حصه وجودى هر شخص و نيز تعبير به اسم اعظم او مى گردد.
و همين فيض است كه روزى همه است و همه بدان مرزوقند كه الهى موج از دريا خيزد و با
وى آميزد و در وى گريزد و از وى ناگزير است . انا لله و انا اليه راجعون .
هر موجى كه از دريا برمى خيزد، حقيقت آن همان خيزش آب است ؛ آب شكن يافته دريا، موج
نام دارد و هر آب خيزاب يافته مى شود اسم اعظم هر موجى كه از آن خيزاب تشكيل مى
شود. چه اينكه موج بدون اين مقدار آب برخاسته موج نيست و لذا هر موجودى به همان
جدول وجوديش كه اسم اعظم اوست قوام دارد. و اگر موجودات را جداولى بدانيم مرتبط به
درياى بيكران هستى هر جدولى به قدر سعه وجوديش از دريا آب مى گيرد كه به همان مقدار
مرتبط به دريا است و همان مقدار اسم اعظم اوست زيرا ذات دريا با تجلى از تجلياتش شد
اين جدول وجودى . و راه ارتباط اين موج با امواج ديگر نيز همين جدول و آب خيزش
يافته است كه به دريا مرتبط است ؛ زيرا هر موجى به مقدار آب خيزش يافته مخصوص به
خويش به دريا مرتبط و هر موجى به همان مقدار فقط دريا را مى شناسد و از امواج ديگر
كه حدود و خيزاب هاى ديگرند خبر ندارد.
شناخت اين موج خودش را مترتب بر شناخت اوست به دريا، زيرا موج بى ارتباط فقرى به
دريا موج نيست و شناخت اين موج دريا را نه به علم فكرى اوست كه به عين علم شهودى
اوست ؛ منتهى به مقدارى كه آب بحر خيزاب گرفته و او را ظهور داده او دريا را مى
شناسد. پس شناخت او دريا را به كنه و تمام حقيقت ممكن نيست .
و شناخت او امواج ديگر را نيز به همين مقدار آب خيزش يافته و همان ارتباط فقرى او
به دريا است و بدون ارتباط به دريا از كانال آب برخاسته شده ، او نمى تواند به
امواج ديگر آگاهى يابد كه جناب رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود:
((اللهم ارنى الاشياء كما هى )) يعنى
از دريا طلب مى كند كه امواج را به او بنماياند و چون هر موجى و موجودى در حقيقت به
همان ربط وجودى و آب خيزش يافته دريا موجود و موج است و حضرتش خواست ربط وجودى
اشياء به دريا را، دريا به او نشان دهد نه حدود و نقائص كه امر عدمى اند و ماهياتند
كه مثار كثرت است ؛ پس حضرتش از حق و دريا، شناخت دريا و آب هاى برخاسته را طلب
كرده است .
در واقع شناخت حقائق موجودات همان شناخت عينى و معرفت شهودى به حق است و لذا از
حضرتش سوال شد كه : بماذا عرفت ربك قال بالله عرفت الاشياء.
سوال شد به چه چيزى رب خودت را شناختى ؟ در جواب فرمود اشيا را به خدا شناختم . به
مثل اين است كه شما به موجى بگوييد كه تو به چه چيز دريا را شناختى او در جواب
بگويد من امواج ديگر را به دريا شناختم . يعنى من بدون دريا چيزى نيستم و چون دريا
خيزاب يافت من شدم و من به تمام حقيقتم به دريا مرتبطم و به همه حصه وجودى و آب
خيزاب شده اش او هستم و چيزى غير او را نمى بينم و نمى شناسم لذا معنى ندارد از من
سوال شود كه تو دريا را چگونه شناختى زيرا علم به ذات خود كه عين من است عين ربط به
علم من به دريا است زيرا من بدون دريا چيزى نيستم كه حتى بخواهم به خودم علم داشته
باشم پس علم من به ذات خودم نيز عين ربط به همان آب خيزش يافته دريايم هست . و چون
به همين مقدار آب مرتبط به من ، عين دريا هستم در جواب مى گويم كه اگر از من كه
موجى از اين دريا هستم سوال بنمايى كه امواج ديگر را آيا مى شناسى ؟ در جواب گويم
كه من به دريا و به همين خصه آبى مخصوص خود به دريا، اشياء و امواج ديگر را مى
شناسم .
من به يارم شناختم يارم |
|
نى به نقش و نگار پندارت |
زبان حال هر موجى از امواج دريا اين است كه :
همه يار است و نيست غير از يار |
|
واحدى جلوه كرد و شد بسيار |
چون همه امواجها همان آب خيزاب يافته دريايند و اين دريا يار است كه با خيزش مختلف
و حركت حبى به تلاطم در آمده و اين همه امواج را تجلى داده است . لذا اين موج چون
با جدول ارتباطى خود به دريا مرتبط است و همه امواج نيز اينطورند لذا او همه امواج
را از آن جهت كه مرتبط به دريا هستند مى نگرد كه همان علم شهودى اوست لذا همه را
يار مى بيند و البته هر يكى از امواج كه حد و نقصى موجى دارد كه امر عدمى است را
ملاحظه نمى كند چون عدم چيزى نيست تا مورد توجه قرار گيرد.
لذا اين موج زبان حالى دارد مى گويد: دريا است كه مشهود من است و من دريا هستم و جز
دريا نيستم و من جز دريا نمى بينم و جز دريا ندارم كه تا او را كه غير است ببينم و
من جز دريا را نمى يابم و فقط او را مشاهده مى كنم و همه امواج ديگر را از باب
اينكه همين درياى هستى من است كه بدانها جلوه كرده است به عنوان همين دريا مى بينم
و اين دريا همان وجود است و مساوق با حق است و خلق موجهاى اين وجوداند و كثرت امواج
، به تشناءت دريا و وجود است ؛ لذا در درس اول معرفت نفس آمده :
وجود است كه مشهود ما است ؛ ما موجوديم و جز ما همه موجودند؛ ما جز وجود نيستيم و
جز وجود نداريم و جز وجود را نمى يابيم و جز وجود را نمى بينيم .
لذا در منظر حق بين اين موج ، توحيد صمدى قرآنى تجلى مى كند كه دريا را يكى مى داند
منتهى نه يكى عددى بلكه يكى سعى كه هو معكم اينما كنتم و هو
الذى فى السماء اله و فى الارض اله و بر اين موج حق بين و دريانگر، وحدت
شخصى دريا و وجود، و وحدت حقه حقيقيه صمديه ذاتيه دريا متجلى مى شود و هر موجى كه
از دريا برمى خيزد وحده لا شريك له مى گويد. و اين همان توحيدى است كه هر موجودى با
حصه وجوديش بدان متلبس است . پس اسم اعظم هر موجى و هر جدولى همان مقدار آبى است كه
از دريا برخاسته و اين موج را تشكيل داده است .
ما جدولى از بحر وجوديم همه |
|
ما دفترى از غيب و شهوديم همه |
ما مظهر واجب الوجوديم همه |
|
افسوس كه در جهل غنوديم همه |
قهرا هر موجودى كه به مقامات شهودى در دريا مى رسد از همان حصه وجودى خويش كه اسم
اعظم اوست مى رسد.
در فص اسماعيلى فصوص الحكم آمده : كل موجود فما له من الله
الا ربه خاصة يستحيل ان يكون له الكل ، فلكل شخص اسم هو ربه ، و ذلك الشخص جسم و هو
قلبه .
براى هر موجودى از درياى بيكران الهى ، رب خاص است كه اسم گويند و اين همان اسم
اعظم اين موجودى است كه همه القاءات آنسويى از نداها و خطابات و تعليمات و الهامات
و منامات و تجليات و مكاشفات و مراتب وحى ، و همچنين نداها و دعاهاى اين سويى همه
از اين جدول و حصه وجودى انسان و آن موجود صورت مى گيرد.
پس تو خودت اسم اعظم الهى هستى و قدر خود را بشناس و مشمر سرسرى اگر چه بر انگشترى
اسم اعظم كتبى را حك مى نمايند و تو به انگشتت مى گذارى ولى بايد بدانى كه :
گر انگشت سليمانى نباشد |
|
چه خاصيت دهد نقش نگينى |
خودش كه اسم اعظم است را حفظ نمى كند و به فكر انگشتر بدست گرفتن است ولى عمده آن
است كه خودش اسم اعظم گردد و توجه به ارتباط وجوديش به درياى بيكران وجود باشد و
خويش را در حدود و نقائص كثرات غرق نكند و جدول وجوديش را بايد لايروبى نمايد تا به
اسم اعظم جانش دست يابد.
اسم اعظم نه از الف و باء و تا است |
|
سر مكتوم ما لاف افسانه شد |
و هر موجودى چون به لحاظ ارتباط فقرى نوريش به حق ، اسم اعظم است لذا از عارف
بسطامى سوال كردند كه اسم اعظم چيست ؟ در جواب بگفت كه شما اسم اصغر را به من نشان
دهيد تا من اسم اعظم را برايتان بيان كنم !! بر همين مبنى كه هر انسانى اسم اعظم
خود است ، بيان امام صادق (عليه السلام ) نيز در مقام مطرح شده است كه :
31- امام صادق از اين اسم اعظم |
|
عجب نقشى زده بر آب و آدم |
و آن مربوط به واقعه اى است كه فرمود:
32- يكى پرسيده از آن قطب عالم |
|
كدامين اسم باشد اسم اعظم |
شخصى از حضرت در مورد اسم اعظم سوال كرد حضرت به جاى جواب قولى با عملى جواب وى را
داد زيرا جواب عملى تاءثيرش بيشتر از قولى است لذا در بيت بعدى آمد
33- جواب فعلى از قولى به تاءثير |
|
بسان لفظ اكسير است و اكسير |
اكسير كيميا را گويند و آن جوهرى است كه ماهيت جسم را تغيير مى دهد مثالا جيوه را
نفره و مس را طلا مى كند. بسان جواب فعلى به قولى مَثَل خود اكسير است با لفظ اكسير
كه با لفظ اكسير و علم فكرى بدان حقيقت اكسير را دارا نمى شود كه لفظ و علم اكسير
را دانستن و خودش را نداشتن مثل حلوا حلوا كردن و خود آن را نچشيدن است .
اكسير را دانستن ، دانايى مفهومى است ولى خودش را داشتن دارايى است لذا جواب فعلى
به منزله دارا شدن است و جواب قولى شبيه دانا شدن است .
وقتى آن شخص از اسم اعظم سوال كرد. حضرت به اصحابش دستور فرمود كه اين شخص را به
درون حوضى بياندازند. و وى را به حوض انداختند و هر چه دست و پا مى زد كسى به فرياد
او نرسيد و داشت غرق مى شد اصحاب خواستند نجاتش دهند حضرت آنها را منع كرد، و آن
شخص ماءيوس شد.
در آن لحظه كه از همه جا قطع اميد كرد صداى استغاثه اش بلند شد و گفت :
((يا الله اغثنى )). بدون اينكه تروى
و فكر كند به توحيد فطرى كه در جان وى نهفته بود كه با جدول وجوديش آن را دارا بود
متوجه شد و يا الله اغثنى گفت .
34- مثالش داد نزد جمع اصحاب |
|
كه مى رو اندرين حوض پر از آب |
مثالش داد يعنى فرمان داد.
35- هم آنان را به منع از نجاتش |
|
كه تا ماءيوس گرديد از حياتش |
36- ز سرّ سرّ و توحيد فطرى |
|
مبرّى از ترويّهاى فكرى |
بحث توحيد فطرى در شرح بيت نود و يكم از باب چهارم گذشت - تروى يعنى انديشه و فكر
كردن .
37- طلوع كرده است چون خورشيد خاور |
|
كه حكم حق بر او گرديد داور |
38- به ((يا الله اغثنى ))
ندا كرد |
|
جوابش را امام آندم عطا كرد |
39- بدو فرمود اين است اسم اعظم |
|
كه يعنى خود تويى اى ابن آدم |
يعنى بدان آن جدول وجودى كه خودت دارى همان اسم اعظم تو است كه به واسطه او به
درياى بيكران حق متصل هستى و به هر مقدارى كه از غير ماءيوس شد يعنى بدان جدول و
سرّش متوجه شد به همان اندازه از اتصال به حق بهره مى برد و با نااميدى از غير است
كه مى توان به اسم اعظم رسيد يعنى به كانال ارتباطى و فقر نورى خويش رسيد و با آن
حقيقت عالم را يافت لذا فرمود:
40- چو از هر در درآيد نااميدى |
|
به اسم اعظمت آنگه رسيدى |
41- چو از هر جا اميدت قطع گرديد |
|
بيابى دولت سلطان توحيد |
42- چو دارى اسم اعظم اى برادر |
|
چرا سرگشته اى زين در به آن در |
تا اينجا يكى از اطلاقات اسم اعظم و آن جدول وجودى هر شخصى به حقيقت وجود است بيان
شد.
اما بيان اطلاق ديگر از اطلاقات اسم اعظم :
43- بيا و گوش دل را مى نما باز |
|
سخن از اسم اعظم گويمت باز |
44- نباشد هيچ اسمى اسم اصغر |
|
كه اكبر بايد از الله اكبر |
بر اساس تناسب بين حكم و موضوع ، از حق سبحانه كه اكبر است اسماى او جز اكبر نشايد
لذا همه اسماى حسناى الهى اعظم اند. شخصى از عارف بسطامى پرسيد كه اسم اعظم كدام
است ؟ گفت : تو اسم اصغر به من بنماى كه من اسم اعظم به تو بنمايم ، آن شخص حيران
شد، پس گفت : همه اسماء حق عظيم اند.
45- در اين معنى حديثى از پيمبر |
|
معطر سازدت چون مشك اذفر |
مشك اذفر يعنى مشك پر بو و خالص و معطر.
46- سوالش كرده اند از اسم اعظم |
|
به پاسخ اينچنين فرموده خاتم |
47- كه هر اسم خداوند اسم اعظم |
|
چه او واحد قهار است فافهم |
باب نوزدهم مصباح الشريعة : سئل رسول الله (صلى الله عليه و
آله و سلم ) عن اسم الله الاءعظم ، فقال : كل اسم من اسماء الله اعظم ففرج قلبك عن
كل ما سواه وادعه باءى اسم شئت فليس فى الحقيقة لله اسم دون اسم بل هو الله الواحد
القهار.
در حديث معراجى كه حضرتش مخاطب به ((يا احمد يا احمد))
است امر به ((عظم اسمائى )) فرموده
است . كاءن جناب عارف بسطامى از اين كلمه سامى آن بيان شريف را اقتباس كرده است كه
نقل گرديد.
در دعاى سحر از زبان حضرت باقر علوم اولين و آخرين (عليه السلام ) به
((و كل اسمائك كبيرة )) تعبير آمده
است .
از خداى اكبر اكبر صادر مى شود مگر اينكه اكبر و اعظم بعضى از اسماء با بعضى به جهت
مقايسه آنها است با بعضى ديگر در سيطره اسماء، نه از آن حيث كه انتصاب به حق دارند
چون از حيث اسنادشان به حق تعالى همه اسماى الهى اعظم اند. لذا در بيت بعدى به
عنوان اقتباس از حديث مذكور فرمود:
48- خدا را نيست اسمى دون اسمى |
|
كه قسمى اعظم است و دون قسمى |
49- چو قلبت را كنى تفريغ از غير |
|
به هر اسمش بخوانى باشدت خير |
در حديث فوق از حضرت خاتم (صلى الله عليه و آله و سلم ) آمده كه فرمود قلبت را از
آنچه كه غير حق است تفريغ بنما سپس او را به هر اسمى كه خواستى بخوان پس در حقيقت
براى الله اسمى دون اسمى نيست بلكه او واحد قهار است .
دو اسم شريف واحد و قهار كه با هم جمع شوند مقام احديت اسماء الله است و در مقام
احديت همه اسماء الله به نحو جمعى ، احدى بسيط با هم جمع اند و هيچگونه تفصيل در
اسماء الله نيست و در آن مقام همه اسماء اعظم اند. وانگهى از خدايى كه خودش واحد
است و قهار چگونه مى شود اسمى غير اعظم بوده باشد!!
با هر يك از اسماء الله حشر پيدا شود دولت آن اسم متجلى مى گردد. در درس نود و نهم
معرفت نفس آمده است .
((بزرگانى كه سيرهاى علمى كرده اند و در تجريد و تصفيه نفس
واديها پيموده اند فرموده اند كه روح انسانى ، چون هم خود را واحد گرداند و با
اطمينان خاطر و عدم اضطراب با هر اسمى از اسماى شريف عين حيات و صرف كمال و فعل
مطلق انس بگيرد و حشر پيدا كند، سلطان آن اسم در او تجلى كند و اثر آن اسم در وى
ظاهر گردد و به اقتضاى آن اسم عمل كند و اين زمينى رنگ آسمانى گيرد و اين جهانى به
خوى آن جهان درآيد و در عالم طبيعت كار آن جهانى نمايد و دست تصرف به كائنات دراز
كند و در كشف و كرامات به روى خود باز كند و كم كم به جايى رسد كه هرگاه اراده كند
از اين نشاءه اعراض كند و بدان نشاءه پرواز كند... تجربه ضرر ندارد)).
لذا به هر اسمى از اسما رو كنى همه وجه الله اند و حق را نشان مى دهند و براى شخص
بركات وجودى تنزل پيدا مى كند؛ منتهى در تجلى اسماء الله كه او با هم آنها را قياس
مى كند بعضى را اعظم و بعضى ديگر را غير اعظم مى نگرد.
50- ز اسم اعظمت بشنو دگر بار |
|
كه تا گردد روان تو گهربار |
51- هر آن اسمى كه در تعريف سبحان |
|
به از اسم دگر بينى همى دان |
52- كه آن نسبت به اين اسم است اعظم |
|
ز عينى و جز او والله اعلم |
اگر در اسماء الله كتبى كه غير اسماء الله عينى اند و نيز در اسماء الله عينى اسمى
را اعظم از ديگرى مشاهده مى كنى بايد توجه داشتى كه اين به مقايسه پيش مى آيد. مثلا
اسماء الله را گاهى به يك اسم منتهى مى كنند كه همه را به ((الله
)) يا ((هو))
برمى گردانند كه اين يك اسم ، جامع همه است و همه را زير پر دارد. لذا او را نسبت
به ديگر اسماء اعظم مى نامند و گاهى به چهار اسم مثل هو
الاول و الاخر و الظاهر و الباطن كه اين چهار را نسبت به ديگر اسماء اعظم مى
دانند. و گاهى به هفت اسم كه الحى ، العالم ، المريد،
القادر، السميع ، البصير، المتكلم و نيز بر آنها ائمه سبعه اسماء اطلاق مى
كنند و اسم ((الحى )) را امام اين
ائمه دانند. و گاهى به دو اسم منتهى مى كنند كه جمالى و جلالى اند يعنى
((ذوالجلال و الاكرام )) و گاهى به
نود و نه اسم كه ان لله تسعة و تسعين اسما مائة الا واحدا من
احصاها دخل الجنة و گاهى به هزار و يك اسم چون جوشن كبير و غير آن . و گاهى
به چهار هزار كه از رسول الله نقل شد: ((ان لله اربعة الاف
اسم )) و گاهى به ((و لا يعلم جنود
ربك الا هو)).
بعضى از بزرگان ((علم )) را اسم اعظم
دانسته اند، و بعضى ديگر يقين را، و عده اى الحى القيوم را؛ كه همه اين اقوال و نيز
اقوال ديگرى مثل اسم اعظم دانستن ((بيان ))
و يا ((هفتاد و سه حرف )) دانستن اسم
اعظم ، و نيز ((واحد)) و
((واحد قهار)) و ((محيط))
و نيز اسم اعظم ((المصور)) و
((القدير)) و ((احد))
در موطن خود درست است .
و در عين ، بر اساس مراتب وجودى اشياء از صادر اول و عقل اول تا هيولاى اولى ، همه
را مطابق مراتبشان اسم اعظم عينى فرمودند زيرا هر مرتبه عالى كه مرتبه دانى را زير
پر دارد را نسبت به مادون اعظم دانسته اند و يا عالم عقل نسبت به عالم مثال و وى را
نسبت به عالم ماده ، و يا نفس نسبت به بدن و يا عقل مجرد مخرج نفس از نقص به كمال
نسبت به نفس .
53- بترتيب است چون تعريف دانى |
|
تو وجه جمع اخبارى كه خوانى |
رواياتى كه در باب اسم اعظم است اگر چه مختلف است ولى مى شود بين آنها جمع نمود. يك
وجه جمع همان بود كه در ابيات قبلى گفته آمد و آن اين بود كه اسماء را وقتى نسبت به
همديگر مقايسه مى فرمائيد بعضى را نسبت به بعضى ديگر اعظم مى يابيد.