صله ارحام ، آثار و ثمرات آن

سلمان زوّارى نسب ميانجى

- ۵ -


21 - داستان حاج على بغدادى  
اين روايت را محدث عالى مقام همانند علامه شيخ حسين نورى طبرسى ره در جنة الماوى و مرحوم شيخ عباس قمى از النجم الثاقب و مفاتيح الجنان و سيد محمد كاظم قزوينى در الامام المهدى من المهد الى الظهور با اندك تفاوتى نقل فرموده اند.
و در النجم الثاقب فرموده است كه اگر نبود در اين كتاب شريف مگر اين حكايت متقنه صحيحه كه در آن فوائد بسيارى است و در اين نزديكيها واقع شده است هر آئينه كافى بود در شرافت و نفاست آن پس بعد از بيان مقدماتى فرموده است كه حاجى مذكور ايده الله نقل كرد كه در ذمه هشتاد تومان مال امام عليه السلام جمع شد پس رفتم به نجف اشرف بيست تومان از آنرا به جناب علم الهدى و التقى شيخ مرتضى اعلى الله مقامه دادم و بيست تومان به جناب شيخ محمد حسين مجتهد كاظمينى و بيست تومان به جناب شيخ محمد حسن شروقى و باقى ماند در ذمه من بيست تومان كه قصد داشتم در مراجعت بدهم به جناب شيخ محمد حسن كاظمين آل ياسين ايده الله پس چون مراجعت كردم به بغداد خوش داشتم كه تعجيل كنم در اداى آنچه باقى مانده بود در ذمه ام روز پنجشنبه بود كه مشرف شدم به زيارت امامين همامين كاظمين عليهما السلام و پس از آن رفتم خدمت جناب شيخ سلمه الله و قدرى از آن بيست تومان را دادم و باقى را وعده كردم كه بعد از فروش بعضى از اجناس به تدريج بر من حواله كنند كه به اهلش برسانم و عزم كردم بر مراجعت به بغداد در عصر آن روز و جناب شيخ خواهش كرد كه بمانم متعذر شدم كه بايد مزد عمله كارخانه شعربافى را كه دارم بدهم چون رسم چنين بود كه مزد هفته را در عصر پنجشنبه ميدادم پس برگشتم چون ثلث از راه را طى كرده بودم سيد جليلى را ديدم كه از طرف بغداد رو به من مى آيد چون نزديك شد سلام كرد و دستهاى خود را گشود براى مصافحه و معانقه و فرمود اهلا و سهلا و مرا در بغل گرفت و معانقه كرديم و هر دو يكديگر را بوسيديم و بر سر عمامه سبز روشنى داشت و بر رخسار مباركش خال بزرگ سياهى بود پس ايستاد و فرمود حاجى على خير است به كجا مى روى گفتم كاظمين عليهما السلام را زيارت كردم و بر مى گردم به بغداد فرمود امشب شب جمعه است برگرد گفتم يا سيدى متمكن نيستم فرمود هستى برگرد تا شهادت دهم براى تو كه از مواليان جد من اميرالمومنين و از مواليان مائى و شيخ شهادت دهد زيرا كه خداى تعالى امر فرموده دو شاهد بگيريد، ( و استشهدوا شهيدين من رجالكم ) (163)
و دو نفر مردان عادل خود را بر اين حق شاهد بگيريد). و اين اشاره بود به مطلبى كه در خاطر داشتم كه از جناب شيخ خواهش كنم نوشته اى به من دهد كه من از مواليان اهلبيت عليهم السلامم و آن را در كفن خود بگذارم پس گفتم تو چه مى دانى و چگونه شهادت مى دهى فرمود كسى كه حق او را به من مى رسانند چگونه آن رساننده را نمى شناسند گفتم حقى فرمود آنچه رساندى به وكيل من گفتم وكيل تو كيست فرمود شيخ محمد حسن گفتم وكيل تو كيست فرمود وكيل تو وكيل من است و به جناب آقا سيد محمد گفته بود كه در خاطرم خطور كرد كه اين سيد جليل مرا به اسم خواند با آنكه او را نمى شناسم پس به خود گفتم شايد او مرا مى شناسد و من او را فراموش كرده ام باز در نفس خود گفتم كه اين سيد از حق سادات از من چيزى مى خواهد و خوش دارم كه از مال امام عليه السلام چيزى به او برسانم پس گفتم كه اى سيد در نزد من از حق شما چيزى مانده بود رجوع كردم در امر آن به جناب شيخ محمد حسن براى آنكه ادا كنم حق شما يعنى سادات را به اذن او پس در روى من تبسمى كرد و فرمود آرى رساندى بعضى از حقوق ما را به سوى وكلاى ما در نجف اشرف پس گفتم آنچه ادا كردم قبول شد فرمود آرى پس در خاطرم گذشت كه اين سيد مى گويد: بالنسبه به علماء اعلام وكلاى مايند و اين در نظرم بزرگ آمد پس گفتم علماء وكلايند در قبض حقوق سادات و مرا غفلت گرفت انتهى ...
آنگاه فرمود برگرد جدم را زيارت كن پس برگشتم و دست راست او در دست چپ من بود چون به راه افتاديم ديدم در طرف راست ما نهر آب سفيد و صاف جارى است و درختان ليمو و نارنج و انار و انگور و غير آن همه با ميوه در يك وقت با آنكه موسم آنها نبود بر بالاى سر ما سايه انداخته اند گفتم اين نهر و اين درختها چيست ؟ فرمود هر كس از مواليان ما كه زيارت كند جد ما را و زيارت كند ما را اينها با هست پس گفتم مى خواهم سوالى كنم فرمود سوال كن گفتم شيخ عبدالرزاق مرحوم مردى بود مدرس روزى نزد او رفتم شنيدم كه مى گفت كسى كه در طول عمر خود روزها روزه باشد و شبها به عبادت به سر برد و چهل حج و چهل عمره بجاى آورد و در ميان صفا و مروه بميرد و از مواليان اميرالمومنين نباشد براى او چيزى نيست فرمود آرى والله براى او چيزى نيست پس از حال يكى از خويشان خود پرسيدم كه از مواليان اميرالمومنين است فرمود آرى او و هر كه متعلق به تو پس گفتم سيدنا براى من مسئله اى است فرمود بپرس گفتم روضه خوانان تعزيه امام حسين عليه السلام مى خوانند كه سليمان اعمش آمد نزد شخصى و از زيارت سيد الشهداء عليه السلام پرسيد گفت بدعت است پس در خواب ديد سودجى را ميان آسمان و زمين پس سوال كرد كه كيست در آن سودج گفتند به او فاطمه زهرا عليهما السلام و خديجه كبرى عليهما السلام پس گفت به كجا مى روند گفتند به زيارت امام حسين عليه السلام در امشب كه شب جمعه است و ديد رقعه هائى را كه از هودج مى ريزد و در آن مكتوبست : امان من النار لزوار الحسين عليه السلام فى ليلة الجمعة امان من النار يوم القيامة ) اين حديث صحيح است ؟ فرمود آرى راست و تمام است .
گفتم سيدنا صحيح است كه مى گويند هر كس زيارت كند حسين عليه السلام را در شب جمعه پس براى او امان است فرمود آرى والله و اشك از چشمان مباركش جارى شد و گريست گفتم سيدنا مسئله اى دارم فرمود بپرس گفتم سنه هزار دويست و شصت و نه حضرت رضا را زيارت كرديم و در درود يكى از عربهاى شروقيه را كه از باديه نشينان شرقى نجف اشرفند ملاقات كرديم و او را ضيافت كرديم و از او پرسيديم كه چگونه است ولايت امام رضا عليه السلام گفت بهشت است امروز پانزده روز است كه من از مال خود حضرت رضا عليه السلام خورده ام چه حق دارد منكر و نكير كه در قبر نزد من بيايند گوشت و خون من از طعام آن حضرت روئيده در مهمان خانه آن جناب اين صحيح است على بن موسى الرضا عليه السلام مى آيد و او را از منكر و نكير خلاص مى كند؟فرمود آرى والله جد من ضامن است گفتم يا سيدنا مسئله كوچكى است فرمود آرى والله جد من ضامن است گفتم سيدنا مسئله كوچكى است مى خواهم بپرسم فرمود بپرس ‍ گفتم زيارت من حضرت رضا عليه السلام را مقبولست فرمود قبول است انشاء الله گفتم سيدنا سوال ديگر دارم فرمود بسم الله گفتم حاجى محمد حسين بزاز باشى پسر مرحوم حاجى احمد بزاز باشى زيارتش قبول است يا نه ؟ و او با من رفيق و شريك در مخارج بود در راه مشهد امام رضا عليه السلام فرمود عبد صالح زيارتش قبول است گفتم سيدنا سوال ديگرى دارم فرمود بسم الله گفتم فلانى كه از اهل بغداد و همسفر ما بود زيارتش قبول است ؟ پس ساكت شد گفتم سيدنا مسئلة فرمود بسم الله گفتم اين كلمه را شنيدى يا نه زيارت او قبول است يا نه جوابى نداد حاجى مذكور نقل كرد كه ايشان چند نفر بودند از اهل مترفين بغداد كه در اين سفر پيوسته به لهو و لعب مشغول بودند و آن شخص مادر خود را نيز كشته بود پس رسيديم در راه به موضعى از جاده وسيع كه دو طرف آن بساتين و مواجه بلده شريفه كاظمين است و موضعى از آن جاده كه متصل است به بساتين از طرف راست آن كه از بغداد مى آيد و آن مال بعضى از ايتام سادات بود كه حكومت به ستم آن را داخل در جاده كرد و اهل تقوى و ورع سكنه اين دو بلد هميشه كناره مى كردند از راه رفتن در آن قطعه از زمين پس ديدم آن جناب را كه در آن قطعه راه مى رود پس گفتم اى سيد من اين موضع مال بعضى از ايتام سادات است تصرف در آن روا نيست فرمود اين موضع مال جد ما اميرالمومنين و ذريه او و اولاد ماست حلال است براى مواليان ما تصرف در آن و در قرب آن مكان در طرف راست باغى است مال شخصى كه او را حاجى ميرزا هادى مى گفتند و از متولين معروف عجم بود كه در بغداد سكونت مى ورزيد گفتم : سيدنا راست است كه مى گويند زمين باغ حاجى ميرزا هادى مال حضرت موسى بن جعفر عليه السلام است فرمود چه كار دارى به اين ؟ و از جواب اعراض نمود پس رسيديم به ساقيه آب كه از شط دجله مى كشند براى مزارع و بساتين آن حدود، و از جاده مى گذرد و آنجا دو راه مى شود به سمت شهر يكى راه سلطانى است و ديگرى راه سادات و آن جناب ميل كرد به راه سادات پس گفتم بيا از اين راه يعنى راه سلطانى برويم فرمود نه از اين راه خود مى رويم پس آمديم و چند قدمى نرفتيم كه خود را در صحن مقدس و در نزد كفشدارى ديديم و هيچ كوچه و بازارى را نديديم پس داخل ايوان شديم از طرف باب المراد كه از سمت شرقى و طرف پائين پا است و در رواق مكث نفرمود و اذن دخول نخواند و داخل شد و در درب حرم ايستاد پس فرمود زيارت بكن ، گفتم من قادر نيستم فرمود براى تو بخوانم گفتم آرى پس فرمود، ءادخل يا الله السلام عليك يا رسول الله السلام عليك يا اميرالمومنين .
همچنين سلام كردند بر هر يك از ائمه عليهم السلام تا رسيدند در سلام به حضرت عسكرى عليه السلام و فرمود: السلام عليك يا ابا محمد الحسن العسكرى آنگاه فرمود امام زمان خود را مى شناسى گفتم چرا نمى شناسم ، فرمود سلام كن بر امام زمان خود گفتم : السلام عليك يا حجت الله يا صاحب الزمان يا بن الحسن پس تبسم نمود و فرمود عليك السلام و رحمة الله و بركاتة پس ‍ داخل شديم در حرم مطهر و ضريح مقدس را چسبيديم و بوسيديم پس فرمود به من زيارت كن گفتم من قارى نيستم فرمود زيارت بخوانم براى تو؟گفتم آرى فرمود كدام زيارت را مى خواهى گفتم هر زيارت كه افضل است مرا به آن زيارت ده فرمود زيارت امين الله افضل است آنگاه مشغول شد به خواندن و فرمود: السلام علسكما يا امين الله فى ارضه و حجته على عباده الخ و چراغهاى حرم را در اين حال روشن كردند پس شمعها را ديدم روشن است ولكن حرم روشن و منور است به نورى ديگر مانند نور آفتاب و شمعها مانند چراغى بودند كه روز در آفتاب روشن نمايند و مرا چنين غفلت گرفته بود كه هيچ ملتفت اين آيات بينات نمى شدم چون از ريارت فارغ شد از سمت پائين پا آمدند به پشت سر و در طرف شرقى ايستادند و فرمودند: آيا زيارت مى كنى جدم حسين را گفتم آرى زيارت مى كنم شب جمعه است پس پس زيارت وارث را خواندند و موذنها از اذان مغرب فارغ شدند پس به من فرمود نماز كن و ملحق شو به جماعت پس تشريف آوردند در مسجد پشت حرم مطهر و جماعت در آنجا منعقد بود و خود به انفراد ايستادند در طرف راست امام جماعت محاذى او و من داخل شدم در صف اول و برايم مكانى پيدا شد چون فارغ شدم او را نديدم پس از مسجد بيرون آمدم و در حرم تفحص كردم او را نديدم و قصد داشتم او را ملاقات كنم و چند قرانى به او بدهم و شب او را نگاه دارم كه مهمان من باشد آنگاه به خاطرم آمد كه آن سيد كه بود و آيات و بينات گذشته را ملتفت شدم از انقياد من امر او را در مراجعت به آن شغل مهم كه در بغداد داشتم و خواندن مرا به اسم با آنكه او را نديده بودم و گفتن او مواليان ما و اينكه من شهادت مى دهم و ديدن نهر جارى و درختان ميوه دار در غير موسم و غير از اينها از آنچه گذشت كه سبب شد براى من يقين حاصل شود به اينكه او حضرت مهدى عليه السلام است خصوص در فقره اذن دخول و پرسيدن از من بعد از سلام بر حضرت حسن عسكرى عليه السلام كه امام زمان خود را مى شناسى چون گفتم مى شناسم فرمود سلام كن چون سلام كردم تبسم كرد و جواب داد پس آمدم در نزد كفشدار و از حال جنابش سوال كردم گفت بيرون رفت و پرسيد كه اين سيد رفيق تو بود؟گفتم بلى پس آمدم به خانه مهماندار خود و شب را به سر بردم چون صبح شد رفتم به نزد جناب شيخ محمد حسن و آنچه ديده بودم نقل كردم پس دست خود را بر دهان گذاشت و نهى نمود از اظهار اين قصه و افشاء اين سر و راز و فرمود خداوند تو را موفق كند پس آن را مخفى مى داشتم و به احدى اظهار ننمودم تا آنكه يك ماه از اين قضيه گذشت روزى در حرم مطهر بودم سيد جليلى را ديدم كه آمد نزديك من و پرسيد كه چه ديدى و اشاره كرد به قصه آن روز گفتم چيزى نديدم باز اعاده كرد آن كلام را به شدت انكار كردم پس از نظرم ناپديد شد و ديگر او را نديدم . (164)
22 - كلام امام باقر عليه السلام در پيوند  بااهل بيت (ع )
ميسر مى گويد در خدمت امام باقر عليه السلام بودم و در خيمه آن حضرت حدود پنجاه نفر مرد بودند بعد از سكوت طولانى ما امام عليه السلام فرمودند چرا حرف نمى زنيد؟ شايد گمان مى كنيد كه من پيامبر شما هستم به خدا سوگند من پيامبر نيستم ولكن من فرزند و خويشاوند رسول خدا هستم كسى كه با ما پيوند برقرار كند خدا با او پيوند مى كند و كسى كه ما را دوست بدارد خداوند او را دوست مى دارد و كسى كه از ما احترام كند خداوند حرمت او را نگه مى دارد آنگاه حضرت فرمودند آيا مى دانيد كدام زمين پيش خداوند افضل است ؟ راوى مى گويد كسى از ما نتوانست جواب گويد حضرت خودشان فرمودند: اين مكه است كه خداوند آن را براى خودش حرم انتخاب فرمود و بيتش را در آنجا قرار داد سپس فرمودند آيا مى دانيد كدام زمين در مكه افضل است ؟ پيش خداوند از جهت احترام باز كسى از ما حرف نزد و حضرت خودشان جواب فرمودند كه اين مسجدالاحرام است سپس فرمودند آيا مى دانيد كدام قسمت مسجدالحرام افضل است در پيشگاه الهى ؟ از نظر احترام باز كسى از ما جواب نداد حضرت فرمودند اين محل بين ركن و مقام در كعبه است و حضرت اسماعيل آنجا نماز خواند به خدا سوگند اگر بنده اى از بندگان خدا در اين مكان شب را به روز با عبادت بياورد و روز را به شب با روزه گرفتن برساند در حالى كه حق حرمت ما اهل بيت عليهم السلام را نشناسد خداوند چيزى را از او قبول نخواهد فرمود. (165)
23 - پيوند با فرزندان امام حسين عليه السلام .  
محدث عالى مقام مرحوم (نورى طبرسى ) در (مستدرك الوسائل ) نقل فرموده است كه يكى از اعيان مغرب به مقصد زيارت بيت الله الحرام از شهر خودش عازم مكه معظمه شد مردى از اهل خير و صلاح يكصد دينار به او داد و گفت اين صد دينار را به مدينه منوره برسان و در آنجا به يكى از سادات صحيح النسب حسينى از فرزندان امام حسين عليه السلام برسان تا به دين وسيله با جد بزرگوارشان صله و پيوند برقرار كرده باشيم و در روزى كه نه مال و نه اولاد سودى نخواهد داشت مگر كسى كه قلب سليم داشته باشد بدين وسيله به آن حضرت نزديك باشم .
آن مرد مغربى پول را گرفت وقتى كه وارد مدينه منوره شد سئوال كرد از سادات صحيح النسب حسينى به او گفتند شبهه اى در صحت نسب اينها (سادات مدينه منوره ) نيست مگر اينكه اينها اهل سنت و مخالفين (سنيها) را دشمن مى دارند و آنها را سب و دشنام مى دهند دشنام دادنشان را هم علنى و آشكار انجام مى دهند.
و قضاوت و ايراد خطبه هاى نماز جمعه و سخنرانيها و رهبريت مسلمانها هم در دست آنهاست و احدى غير از آنها دخالتى در امور ندارد مرد مغربى مى گويد متحير و به فكر فرو رفتم و به ياد سفارشى افتادم كه صاحب مال كرده بود كه بايد به يك سيد صحيح النسب حسينى بدهم با يكى از آنها يك جا خلوت كردم و از مذهب او پرسيدم گفت به شما درست گفته اند كه ما شيعه على عليه السلام هستيم و اين مذهب پدران و اجداد ما است از زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله .
مرد مغربى مى گويد براى من ثابت شد و يقين حاصل كردم كه او شيعه است و مخالفين را سب مى كند و من متحير و مبهوت و با حالت فكر ماندم كه چه كار كنم پول را به او بدهم يا نه ؟
گفتم اى سيد اگر شما از اهل سنت (يعنى سنى مذهب ) بودى پول را به شما مى دادم و مقدار پول هم اين قدر است آن سيد بزرگوار شكايت از مستمندى و نياز شديد خودش را به من كرد و از من التماس كرد مقدارى از پول را به او بدهم گفتم امكان ندارد به تو اين پول را بدهم سيد گفت ممكن نيست كه من هم دين و مذهب حق و صحيح خود را به چند دينار پول دنياى پست بفروشم من هم خدائى دارم .
مرد مغربى مى گويد از هم جدا شديم و من در همان شب در خواب ديدم گويا قيامت بر پا شده است و مردم از پل صراط رد مى شوند من هم خواستم عبور كنم فاطمه زهرا عليهما السلام امر فرمودند و جلوى مرا گرفتند و مانع شدند كه عبور نمايم استغاثه كردم كسى پيدا نشد كه از من حمايت و شفاعت كند ناگاه ديدم رسول خدا صلى الله عليه و آله تشريف مى آوردند به آن حضرت استغاثه نمودم و گفتم يا رسول الله : من از امت تو هستم و دختر بزرگوارتان امر فرموده است كه مانع شوند از عبور من رسول خدا صلى الله عليه و آله به حضرت فاطمه زهرا عليهما السلام فرمودند: چرا دستور داديد از اين مرد جلوگيرى كنند حضرت فاطمه عليهما السلام عرض كرد يا رسول الله اين مرد جلوى روزى فرزند مرا گرفت رسول خدا به طرف من التفات كردند و فرمودند چرا مانع روزى فرزند فاطمه عليهما السلام شدى ؟ گفتم يا رسول الله چون او شيعه مذهب بود و دشمن اهل سنت را و دشنام مى داد به صحابه تو، رسول خدا فرمودند به تو چه ربطى دارد كه در ميان فرزندان و اصحاب من دخالت مى كنى ناگاه از خواب بيدار شدم با حالت اضطراب و تشويش كننده تمام پول را برداشتم و از مال خودم هم يكصد دينار به او افزودم و با اين پول ، خدمت آن سيد بزرگوار (مهنا بن سنان ) رسيدم دست او را بوسيدم ديدم سيد حمد خدا را گفت و از خداوند تشكر كرد و ثنا گفت آن طورى كه سزاوار خداوند بود سپس به من فرمود تعجب از شماست كه من ديروز از شما التماس كردم مقدار كمى از اين پول را و شما نداديد و اما الان تمام پول را به اضافه پولى كه از خودت به آن اضافه كردى آورده اى ؟ اين امر خيلى عجيب است ، از شما مى پرسم آيا جدم رسول خدا صلى الله عليه و آله را در خواب ديدى ؟ و جده ام فاطمه زهرا عليهما السلام شما را امر كرده است كه اين پول را به من بدهى بعد از آنكه شما را منع فرمود از عبور كردن بر پل صراط مرد مغربى مى گويد گفتم بلى به خدا سوگند اى فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله مطلب همان است كه فرمودى آن وقت آن سيد بزرگوار فرمودند: اگر شما آن بزرگواران و رسول خدا صلى الله عليه و آله و فاطمه زهرا عليهما السلام را در خواب نمى ديدى پيش من نمى آمدى و اگر شما پيش من نمى آمدى من در صحت نسبم با آنها (رسول خدا و فاطمه زهرا) شك مى كردم و در اينكه مذهب من مانند آنهاست نيز به شك مى افتادم اكنون اين شك و ترديد من برطرف شد.(166)