صله ارحام ، آثار و ثمرات آن

سلمان زوّارى نسب ميانجى

- ۴ -


9 - عدم اذن به دخول  
امام حسن عسكرى عليه السلام به احمد بن اسحاق اجازه دخول نداد و فرمودند: شما پسر عموى ما را از در منزل خودت برگردانيدى ( قال عليه السلام ، لانك طردت ابن عمنا عن بابك )
مرحوم علامه مجلسى ره مى فرمايد: صاحب تاريخ قم از مشايخ قم روايت كرده كه ابوالحسن حسين بن حسن بن جعفر بن محمد بن اسماعيل بن امام جعفر صادق عليه السلام در قم بود و شرب خمر مى كرد و اين عمل شرب را هم آشكارا انجام مى داد يك روز براى حاجتى به در منزل احمد بن اسحق اشعرى كه وكيل اوقاف بود در قم رفت و اذن دخول خواست احمد او را اذن دخول نداد سيد برگشت به منزل خود با حال غم و اندوه بعد از اين قصه احمد بن اسحق به حج مشرف شد همين كه بسر من راى رسيد اجازه خواست كه خدمت حضرت ابومحمد حسن عسكرى عليه السلام مشرف شود حضرت او را اجازه نداد احمد بدين جهت گريه طولانى كرد و تضرع نمود تا حضرت اذنش داد چون خدمت آن حضرت رسيد عرض كرد يا بن رسول الله به چه علت من را منع فرمودى از تشرف به خدمت خود؟ و حال آنكه من از شيعيان و مواليان شما هستم امام عليه السلام فرمودند بدين جهت كه تو برگردانيدى پسر عموى ما را از در منزل خود. احمد باز هم گريه كرد و قسم ياد كرد كه او را منع نكرده است از دخول مگر به جهت آنكه توبه كند از شرب خمر فرمود: راست گفتى و لكن چاره اى نيست از احترام و اكرام ايشان به هر حالى كه باشد و آنكه حقير نشمارى ايشان را و اهانت نكنى به ايشان كه از زيانكاران خواهى بود به جهت انتسابشان به ما پس چون احمد برگشت به قم مردم به ديدن او آمدند و حسين نيز با ايشان بود چون احمد حسين را ديد برجست از جاى خويش و استقبال كرد و اكرام نمود او را و نشانيد او را در صدر مجلس خود، حسين اين كار را از احمد بعيد شمرد و سبب آن را از او پرسيد احمد براى او نقل كرد آنچه ما بين او و امام عسكرى عليه السلام گذشته بود حسين چون آن را شنيد از افعال قبيحه خود پشيمان شد و توبه كرد از آن و برگشت به منزل خود و ريخت هر چه خم داشت به زمين و شكست آلات آن را و از پارسايان و از صالحان اهل عبادت گرديد و پيوسته ملازمت مساجد داشت و متعكف در مساجد بود تا آنكه وفات كرد و در نزديكى مزار حضرت فاطمه بنت موسى عليهما السلام ( در نزديكى حرم حضرت معصومه عليهما السلام ) (146)
10 - پيوند على بن عاصم كوفى با ائمه اطهار (ع )  
على بن عاصم كوفى نابينا مى گويد: بر مولايم امام حسن عسكرى عليه السلام داخل شدم و بر آن حضرت سلام كردم و آن بزرگوار جواب سلام مرا دادند و فرمودند مرحبا اى پسر عاص كوفى ! بنشين گوارا باد بر شما اى فرزند عاصم آيا مى دانى زير پايت چه هست گفتم اى مولاى من زير پاى من همين زيرانداز و فرش است كه خداوند گرامى بدارد صاحب آن را، امام فرمودند اى فرزند عاصم بدان كه شما روى فرشى و بساطى ايستاده اى كه بر روى آن انبياء و پيامبران نشسته اند گفتم اى مولاى من اى كاش مادامى كه زنده هستم از شما مفارقت نمى كردم سپس در نفس خود گفتم اى كاش مى ديدم اين فرش را امام عليه السلام دانست آنچه از قلب من گذشت فرمود اى فرزند عاصم بيا پيش من رفتم جلوتر امام عليه السلام دست مباركش را كشيد بر صورت من . به اذن خداوند من بينا شدم سپس فرمود اين جايگاه قدم پدرمان آدم است و اين اثر هابيل تا رسيدند به اينكه فرمودند و اين اثر قدم جدم رسول الله صلى الله عليه و آله است و اين اثر جدم على بن ابيطالب است .
على بن عاصم مى گويد: افتادم روى قدمها و همه آنها را بوسيدم و دست مبارك امام عليه السلام را هم بوسيدم به امام عليه السلام گفتم من عاجز هستم از نصرت و يارى شما با دست (يعنى از دست من كارى ساخته نيست ) فقط شما را دوست دارم و از دشمنان شما بيزارم و در خلوت بر آنها لعن مى كنم اى مولاى من ! چگونه مى بينى حال مرا امام عليه السلام فرمودند پدرم از جدم رسول خدا نقل كرد كه آن حضرت فرمودند: كسى كه از كمك ما اهل بيت ناتوان باشد و در خلوت دشمنان ما را لعنت كند خداوند صداى او را به تمام فرشتگان مى رساند هر وقت يكى از آنها لعن كند دشمنان ما را فرشتگان هم با آن هم صدا مى شوند و اگر يكى از دشمنان فراموش شود در لعن شما فرشتگان به آن هم لعن مى كنند وقتى كه صداى شما بر لعن كردن دشمنان ما به فرشتگان هم مى رسد آنان از خداوند براى شما استغفار و ثنا مى طلبند و مى گويند خدايا درود بفرست بر روح اين بنده ات كه در راه اوليائت كوشش و سعى خودش را كرده است و اگر بيش از اين قادر بود انجام مى داد ناگاه ندا از جانب خداوند مى رسد كه مى فرمايد اى فرشتگان ! من ، دعاى شما را درباره اين بنده ام استجابت كردم و شنيدم نداى شما را و صلوات فرستادم بر روح او. (147)
11 - داستان زندگى بهلول عاقل  
اسم او (وهب ) است و از جهت علم و معرفت و عقل و عدالت در حد كامل بود وى از اهل كوفه است كه مشهور بود به بهلول ديوانه و از خواص شاگردان امام جعفر صادق عليه السلام است و در فنون حكمت و معارف و آداب كامل بوده و از كسانى بود كه اهل فتوى بودند به طريقه شيعه و بهلول در زمان خودش مورد قبول همه بوده است و پدرش عمرو عموى هارون الرشيد بود و رشيد وقتى كه تصميم بر از بين بردن اثر امام كاظم عليه السلام گرفت و دنبال حيله و بهانه بود كه مدرك به دست بياورد بر عليه امام كاظم عليه السلام كسى را فرستاد دنبال مجتهدين و اهل فتواى آن زمان از آنان سوال كرد كه ريختن خون امام معصوم عليه السلام به جهت خروج بر عليه حاكم وقت جائز است يا نه ؟ همگى غير از بهلول فتوا دادند بلى جائز است و بهلول هم از جمله مجتهدين و اهل فتوى بود مخفيانه خدمت حضرت امام موسى كاظم عليه السلام رفت و آن حضرت را در جريان كار گذاشت و از آن امام معصوم راه چاره خواست كه از اين بليه ، نجات پيدا كند امام كاظم عليه السلام فرمودند: برو در جلوى چشم مردم خودت را به ديوانگى بزن و اظهار سفاهت كن و هذيان بگو به خاطر حفظ خود و دينت تا قادر باشى كه احقاق حق و ابطال باطل نمائى به طورى كه مى خواهى .
صاحب رضوات الجنات يك عامل ديگرى هم براى ديوانگى بهلول از سيد نعمت الله شوشترى نقل كرده است كه هارون الرشيد خواست براى قضاوت در بغداد يك نفر را معين كند با اطرافيانش مشورت كرد همگى گفتند فرد ديگرى صلاحيت ندارد براى قضاوت در بغداد مگر بهلول ، هارون از بهلول خواست كه ما را در اين كار يارى كن بهلول گفت در كدام كار؟ هارون گفت اهل بغداد همگى اتفاق نظر دارند كه فقط شما براى اين كار صلاحيت داريد بهلول گفت : سبحان الله ، به درستى كه من خودم را بهتر از آنان مى شناسم اينكه خودم خبر مى دهم به اينكه صلاحيت ندارم براى قضاوت از دو حال خارج نيست يا راست مى گويم كه مطلب همان است و يا دروغ مى گويم و اگر دروغ مى گويم ، دروغگو صلاحيت ندارد بالاخره بر بهلول اصرار كردند و سخت گرفتند و گفتند شما را رها نمى كنيم الا اينكه اين عمل قضاوت را بايد بپذيرى بهلول گفت اگر ناچارم كه بايد قبول كنم پس امشب را به من مهلت دهيد تا فكر كنم او را مهلت دادند از پيش ‍ آنان خارج شد وقتى كه صبح شد خودش را به ديوانگى زد و يك نى سوار شد و داخل بازار مى رفت و مى گفت راه را باز كنيد اسب من شما را زير نگيرد مردم گفتند بهلول ديوانه شده است رفتند و به هارون الرشيد خبر دادند بهلول ديوانه شده هارون گفت ديوانه نشده است با اين وسيله خواسته دينش را حفظ كند و تا آخر عمرش به حالت ديوانگى باقى ماند.
بهلول و هارون الرشيد  
بهلول روزى بر هارون الرشيد داخل شد كه در بعضى از ساختمانهاى جديدش بود گفت اى بهلول در اين ساختمان چيزى بنويسيد بهلول به بعضى از ديوارهاى ساختمان نوشت كه گلها را بالا بردى و دينت را پائين آوردى آجرها را بلند كردى و روايات ائمه اطهار عليهم السلام را گذاشتى كنار اين همه پول اگر از مال خودت باشد اسراف است و خداوند اسراف كنندگان را دوست ندارد و اگر از مال غير باشد ظلم و ستم كردى و خداوند ستمكاران را دوست ندارد به بهلول گفتند ديوانگان را بشمار! گفت : اين به طول مى انجامد من عقلا را براى شما مى شمارم .
هارون گفت اى بهلول مرا موعظه كن ! گفت من شما را به چه موعظه كنم اين قصرها و آن قبرها گفت باز موعظه كن ! گفت هر كسى كه خداوند به او مال و جمال و سلطنت بدهد و آن كس كه مالش ‍ را انفاق كند و از حيث جمال عفت به خرج بدهد و در حكومتش با عدالت رفتار كند در ديوان خداوند از خوبان و نيكان نوشته مى شود.
هارون گفت اى بهلول با جايزه چطور هستى ؟ بهلول گفت : جائزه ها را رد كن به آنهائى كه از آنها گرفته اى من به آنها نيازى ندارم .
هارون گفت اى بهلول اگر قرض داشته باشى ما آن را اداء مى كنيم گفت اى امير اينها اهل علم كوفه هستند و مى دانند كه اداء دين به دين جايز نيست (يعنى پولى كه شما مى خواهى با آن پول قرض مرا اداء نمائى مال خودت نيست بلكه خود مديون ديگران هستى ).
گفت اى بهلول مى خواهم براى شما ماهانه ، مستمرى قرار دهم بهلول گفت اى امير تو و من از عيال خداوند هستيم محال است كه خداوند شما را ياد كند ولى مرا فراموش فرمايد.
و در مناظرات بهلول با ابى حنيفه آمده است كه بهلول روزى شنيد كه ابى حنيفه مى گويد من از امام صادق عليه السلام سه مطلب را قبول دارم :
1 - او مى گويد شيطان را آتش مى سوزاند در حالى كه شيطان از آتش خلق شده است و آتش چيزى را كه از خودش باشد اذيت نمى كند 2 - او مى گويد خداوند موجود است با اينكه ديده نمى شود و هر چيزى موجود باشد، بايد ديده شود 3 - امام صادق عليه السلام مى گويد اعمال و افعال انسانها به خودشان نسبت داده مى شود در حالى كه نص بر خلاف اوست بهلول خواست او را جواب عملى بدهد يك كلوخ را از زمين برداشت و زد به صورت ابى حنيفه و او را زخمى كرد و خون آمد و بهلول را دنبال كردند و گرفتند آوردند به دارالخليفه بهلول در حضور هارون الرشيد به ابى حنيفه گفت از من چه شكايتى دارى او گفت از دردى كه از ضربت تو در سر من بوجود آمده است بهلول گفت كجاست ؟ اين دردى كه تو مى گوئى در حالى كه ديده نمى شود پس تو چطور اذيت شدى از كلوخى كه اصل شما از آن است كه خاك باشد چطور آن درد را به من نسبت مى دهى در حالى كه امر در اختيار من نيست ابو حنيفه مبهوت ماند و آنجا فهميد كه بهلول خواسته جواب عملى شبهات او را بدهد ابو حنيفه خجالت زده از مجلس بلند شد و رفت (148)
12 - آلام حضرت زهرا عليه السلام  
به جاى پيوند و احترام با دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله او را اذيت كردند، ابى بصير عن ابى عبدالله عليه السلام قال و كان سبب و فاتها ان قنفذا مولى عمر لكزها بنعل السيف بامره فاسقطت محسنا و مرضت مرضا شديدا . (149)
امام صادق عليه السلام فرمودند: علت وفات مادرم فاطمه عليه السلام ضربتى بود كه به دستور ثانى (توسط قنفذ) به آن وارد شد و موجب شد كه محسن را سقط كند و سبب مريض شديد آن بزرگوار گرديد.
عبدالله بن عباس مى گويد: رسول خدا هنگام رحلت گريه مى كردند به حدى كه از چشم مباركش به محاسن شريفش سرازير شد گفتند يا رسول الله چرا گريه مى كنى فرمودند گريه مى كنم بر فرزندانم و آنچه به آنان از طرف امت ستمكار و شرورم مى رسد گو اينكه فاطمه عليهما السلام مورد ظلم و ستم قرار گرفته و ندا مى كند و كسى از امتم او را يارى نمى كند فاطمه اين كلام رسول خدا را شنيدند و گريه كردند رسول خدا فرمودند دخترم گريه مكن فاطمه (س ) گفت : گريه من براى ستمهايى كه به من مى شود نيست بلكه براى مفارقت شماست رسول خدا او را بشارت دادند به اينكه تو اولين كسى هستى كه از اهل بيت من به من ملحق مى شود. (150)
آن دو نفر (ابوبكر و عمر) از اصحاب رسول خدا از على عليه السلام خواستند كه از آنها پيش فاطمه شفاعت كند تا به آنها اجازه ملاقات و عيادت بدهد اميرالمومنين از حضرت زهرا عليهما السلام خواست كه اجازه بدهد تا آنان به عيادت بيايند وقتى كه داخل شدند به حضرت زهرا گفتند حالت چطور است ؟ حضرت فرمودند بخير الحمد الله سپس به آنها فرمود آيا شنيده ايد رسول الله فرمودند فاطمه پاره تن من است هر كه او را اذيت كند مرا اذيت كرده است و كسى كه مرا اذيت كند خدا را اذيت كرده است ؟ گفتند بلى شنيده ايم حضرت زهرا عليهما السلام فرمودند: به خدا قسم شما دو نفر مرا اذيت نموديد آنان بلند شدند رفتند در حالى كه حضرت زهرا بر آنها خشمناك بود.
و يكى از وصيتهاى حضرت زهرا به على عليه السلام اين بود كه يا على از كسانى كه به من ظلم كرده اند در تشييع جنازه من ، حاضر نشوند و بر من نماز نخوانند.
حضرت زهرا عليهما السلام هنگام شهادتش نظر حادى كردند و فرمودند السلام على جبرئيل السلام على رسول الله و بر ملك الموت هم سلام كردند و حس ملائكه ها را شنيدند و يك بوى خوش احساس كردند.(151)
و در قسمتى از حديث ديگر آمده است كه وقتى كه آن اولى از عدم رضايت حضرت زهرا عليهما السلام از آنان اظهار ناراحتى كرد دومى به او گفت تعجب دارم از مردمى كه چگونه شما را براى امور خودشان والى قرار دادند در حالى كه تو شيخى پيرى هستى از خشم يك زن جزع و ناراحتى مى كنى و به رضايت او خوشحال مى شوى . (152)
محدث عالى مقام حاج شيخ عباس قمى از زكريا بن آدم در منتهى الامال نقل مى كند كه او مى گويد وقتى در خدمت امام رضا عليه السلام بودم كه امام جواد عليه السلام را خدمت آن حضرت آوردند در حالى كه سن شريفش از چهار سال كمتر بود پس از آن جناب دست خود را بر زمين زد و سر مبارك را به جانب آسمان بلند كرد و مدت طويلى فكر نمود امام رضا عليه السلام فرمود جان من فداى تو باد! براى چه اين قدر فكر مى كنى عرض كرد فكرم در آن چيزى است كه با مادرم فاطمه عليهما السلام بجا آوردند، اما و الله لاخرجناهم ثم الا حرقنهما ثم لا ذرينهما ثم لانفسهما فى اليم نفسا پس امام رضا عليه السلام او را نزد خود طلبيد و ما بين ديدگان او را بوسيد و فرمود: پدر و مادرم فداى تو باد توئى شايسته از براى امامت . (153)
على بن هلال از پدرش روايت كرده است كه گفت رفتم به خدمت حضرت رسول صلى الله عليه و آله در حالى كه آن حضرت از دنيا مفارقت مى كرد و حضرت فاطمه عليه السلام بالاى سر آن حضرت نشسته و گريه مى كرد چون صداى گريه آن حضرت بلند شد حضرت رسول سر به جانب او برداشت و فرمود اى حبيبه من فاطمه ! چه چيز باعث گريه تو شده است فاطمه گفت : مى ترسم كه امت تو بعد از تو مرا ضايع كنند و رعايت حرمت من ننمايند...(154)
14 - قطع ارتباط بت پرستى
او از قبيله (مزينه ) بود و نامش عبدالعزى (عزى اسم يكى از بتها است ) در كودكى پدرش را از دست داد، عموى بت پرستش كفالت وى را به عهده گرفت ،از او حمايت و سرپرستى نمود بزرگش كرد به جوانيش رسانيد و قسمتى از اموال و اغنام خود را به او بخشيد.
در آن موقع اسلام شور و تحركى در مردم بوجود آورده بود و همه جا پيرامون دين جديد بحث و گفتگو مى شد، عبدالعزى جوان نيز به جستجو و تحقيق برخاست و با عشق و علاقه مسائل اسلامى را دنبال مى كرد بر اثر شنيدن سخنان پيامبر اسلام و آگاهى از تعاليم الهى به فساد عقيده خود و خاندان خود پى برد، از بت پرستى و رسوم جاهليت دل بر گرفت و در باطن به دين خدا ايمان آورد اما به رعايت عموى خود اظهار اسلام نمى نمود.
تا به چندى وضع به همين منوال بود پس فتح مكه روزى به عموى خود گفت : مدتى در اين انتظار ماندم كه به خود آئى و مسلمان شوى و من نيز با تو قبول اسلام نمايم اينك مى بينم كه بت پرستى را ترك نمى گوئى و همچنان در كيش باطل خود پافشارى مى كنى پس موافقت كن من مسلمان شوم و به گروه مسلمانان بپيوندم عمو كه قبلا گرايش او به اسلام را حس كرده بود از شنيدن سخنان وى سخت بر آشفت و گفت هرگز اجازه نمى دهم و سپس قسم ياد كرد اگر تو راه محمديان را در پيش گيرى تمام اموالى را كه به تو داده ام پس مى گيرم عمو تصور مى كرد برادرزاده جوانش ‍ با تهديد پس گرفتن اموال تغيير عقيده خواهد داد و او از تصميم خود بر مى گردد فكر مسلمانى را از سر به در مى كند، و در بت پرستى پايدار مى ماند ولى او مسلمان واقعى بود و با تندى و خشونت و تهديد مالى اراده اش متزلزل نشد از تصميم خود دست نكشيد و در كمال صراحت و قاطعيت ، اسلام باطنى خود را آشكار كرد و كمترين اعتنائى به تهديد مالى او ننمود.
سخنان بى پرده عبدالعزى ، در قبول آئين اسلام ، عمو را به عملى ساختن تهديد خود وادار كرد تمام اموال را از وى پس گرفت حتى جامه اى را كه در تن داشت از برش بيرون آورد او با بدن برهنه نزد مادر رفت و گفت : آهنگ مسلمانى دارم و از تو جز تن پوشى نمى خواهم مادر قطعه كتانى كه در اختيار داشت به فرزند خود داد او پارچه را گرفت به دو نيم كرد و خود را به آن دو قطعه پوشاند و براى شرفيابى محضر رسول اكرم صلى الله عليه و آله راه مدينه را در پيش گرفت . او دلباخته حق و حقيقت بود قلبى داشت كه از شور و هيجان ، پاكى و خلوص ، و صميمت و صفا لبريز بود و مانند مرغى كه از قفس آزاد و بال و پر گشوده باشد با سرعت مى رفت تا هرچه زودتر به رهبر اسلام برسد آزادانه از تعاليم حيات بخش او استفاده كند خود را به شايستگى بسازد و موجبات سعادت واقعى و كمال انسانى خود را فراهم آورد.
بين الطلوعين در موقعى كه مردم براى اداى فريضه گرد آمده بودند وارد مسجد شد و نماز صبح را با پيامبر به جماعت خواند پس از نماز رسول اكرم او را نزد خود طلبيد و فرمود كيستى ؟ گفت نامم (عبدالعزى ) و جريان خود را شرح داد حضرت فرمود: اسم تو عبدالله است و ديد خود را با دو جامه پوشانده است او را (ذوالبجادين ) خواند و از آن پس بين مسلمين به همان لقبى كه پيامبر به او داده بود مشهور گشت .
او براى شركت در جنگ تبوك با ديگر مسلمانان در معيت پيامبر از مدينه خارج شد و در همين سفر از دنيا رفت ، موقع دفنش پيامبر گرامى به احترام و تكريم او داخل شد و جسد عبدالله را گرفت و با دست خود در قبر خواباند. پس از پايان يافتن كار دفن رو به قبله ايستاد و دستها را بلند كرد و گفت : اللهم انى اميست عنه راضيا فارض عنه .
13 - لذت عفو و گذشت  
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: هيچ بنده اى نيست كه در احسان و بخشش را به رويش باز كند و پيوند با خويشان برقرار كند مگر اينكه خداوند در مال او بيفزايد محدث عالى مقام مرحوم نورى طبرسى صاحب كتاب شريف مستدرك الوسائل نقل فرموده است كه ابوبكر پيش رسول خدا صلى الله عليه و آله بود و فرد ديگرى هم حاضر بود ابوبكر را دشنام مى داد و ابوبكر ساكت بود و رسول خدا تبسم مى كرد سپس ابوبكر هم شروع كرد به جواب گفتن و بعضى از دشنامهاى او را بر او برگردانيد حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله غضب ناك و خشمگين شدند و بلند شدند و رفتند و ابوبكر هم بعد از حضرت بلند شد دنبال حضرت راه افتاد وقتى كه به حضرت رسيد گفت يا رسول الله آن مرد مرا دشنام مى داد و شما خنده مى كردى اما وقتى من شروع به جواب گفتن به بعضى از دشنامهاى او كردم شما خشمگين شدى و بلند شدى ما را ترك فرمودى حضرت فرمودند: بلى او شما را دشنام مى داد و تو ساكت بودى ، يك ملك ايستاده بود و دشنام او را از شما رد مى كرد و من او را مى ديدم و تبسم مى كردم اما وقتى كه تو هم شروع به دشنام كردى آن ملك رفت و به جاى او شيطان آمد و من در جائى كه شيطان باشد نمى باشم اى ابابكر اين سه مطلب را از من بشنو:
1 - هيچ بنده اى نيست كه بر او ستم شود و او عفو كند مگر اينكه خداوند متعال او را كمك مى كند و عزيزش مى گرداند. 2 - و هيچ بنده اى نيست كه براى خودش در سوال كردن را باز كند تا به اين وسيله مالش را زياد كند مگر اينكه خداوند فقر و نيازمندى او را افزون مى كند. 3 - هيچ بنده اى نيست كه به روى خودش در احسان و بخشش را باز كند و با اقوام و خويشاوندانش پيوند برقرار سازد مگر اينكه خداوند مال او را زياد مى كند. (155)
14 - نفرين پدر بر فرزندش  
امام حسين عليه السلام فرمودند من با پدرم اميرالمومنين در شب تاريكى در كنار بيت الله كه خلوت شده بود و زوار هم خوابيده بودند به طواف خانه خدا مشغول بوديم در اين هنگام متوجه ناله اى جانگداز و آهى آتشين شديم كه شخص دست نياز به درگاه پروردگار احديت دراز كرده و با سوز و گداز بى سابقه به تضرع و زارى مشغول است و مى گويد اى خدائى كه جواب درمانده در تاريكى را،تو مى دهى و اى خدائى كه بلا و گرفتارى و مرض را تو برطرف مى سازى اى خدايى كه عده اى در كنار بيت تو خواب هستند و عده اى بيدار و تو را مى خوانند اما به تو خواب راه ندارد به من احسان كن گناهم را ببخش ! اى آن خدائى كه بندگانت در حرمت به تو اشاره مى كنند اگر عفو و بخشش تو شامل اسراف كار نشود پس كيست كه معصيت كار و محروم را نعمت دهد؟ پدرم فرمود اى حسين آيا مى شنوى ناله گناهكارى را كه به درگاه پروردگار خود پناه آورده و با قلبى پاك اشك ندامت و پشيمانى مى ريزد او را پيدا كن و پيش من بياور اباعبدالله فرمود در آن شب تاريك من اطراف خانه خدا را گشتم و مردم را در تاريكى يك طرف مى كردم تا او را در ميان ركن و مقام پيدا كردم و دقت كردم ديدم در حال قيام است و نماز مى خواند.
بر او سلام كردم و گفتم اى بنده اى كه به گناهت اقرار مى كنى و استغفار مى كنى اميرالمومنين پسر عموى پيامبر شما را مى طلبد در سجود و ركوعش تسريع كرد و اشاره كرد كه من جلو بيافتم و او را راهنمائى كنم او را خدمت اميرالمومنين على عليه السلام آوردم حضرت ديد جوان زيبا و خوش اندام با لباسهاى زيبا و گران قيمت مى باشد فرمود تو كيستى ؟ عرض كرد من از اعرابم حضرت فرمود اين ناله و سوز و گدازت براى چه بود؟ جوان جواب داد چگونه مى شود حال كسى كه عاق باشد و از من چه مى پرسى يا على عليه السلام كه بار گناه پشتم را خميده و نافرمانى پدر و نفرين او اساس زندگى ام را در هم پاشيده است و سلامتى و تندرستى را از من ربوده است حضرت فرمود داستان تو چيست ؟ گفت پدر پيرى داشتم كه به من خيلى مهربان بود ولى اوقات من به كارهاى زشت و بيهوده صرف مى شد هر چه پدرم مرا نصيحت مى كرد و راهنمائى مى نمود قبول نمى كردم و گاهى هم او را آزار رسانده دشنام مى دادم ، يك روز پولى در نزد او سراغ داشتم و براى پيدا كردن آن پول به صندوقى كه در آن پول را پنهان كرده بود رفتم تا پول را بردارم پدرم از من جلوگيرى كرد من دست او را پيچيدم و بر زمين انداختم خواست از جاى برخيزد ولى از شدت درد نتوانست بلند شود من پولها را برداشتم و رفتم در آن لحظه شنيدم كه پدرم مى گفت به خانه خدا مى روم و تو را نفرين مى كنم چند روز، روزه گرفت و نماز خواند پس از آن آماده سفر شد بر شتر خود سوار شد و به طرف مكه حركت كرد بعد از آن پيمودن بيابانها و بالا رفتن از كوهها، خود را به كعبه رسانيد و من شاهد كارهايش بودم دست به پرده كعبه گرفت و با آهى سوزان مرا نفرين كرد به خدا سوگند هنوز نفرينش تمام نشده بود كه اين بيچارگى مرا فرا گرفت و تندرستى را از من سلب كرد امام حسين عليه السلام مى فرمايد در اين موقع پيراهن خود را بالا زده ديدم يك يك طرف بدن او خشك شده و، حركتى ندارد جوان گفت بعد از اين پيشامد بسيار پشيمان شدم و نزد پدرم رفتم عذرخواهى كردم ولى نپذيرفت و به طرف خانه خود برگشت سه سال به همين وضع گذراندم و مدام از او پوزش و عذرخواهى كردم ولى او قبول نمى كرد سال سوم در ايام حج از او درخواست كردم همانجائى كه مرا نفرين كرده اى دعا كن شايد خداوند سلامتى را به بركت دعاى تو، به من بازگرداند او قبول كرد و با هم به طرف مكه حركت كرديم .
تا به وادى اراك رسيديم (اراك چوبى است كه از آن براى مسواك استفاده مى كنند)شب تاريكى بود ناگاه مرغى از كنار جاده پرواز كرد و بر اثر بال و پر زدن او شتر پدرم رميد و او را پشت به زمين افكند پدرم در ميان دو سنگ قرار گرفت و همانجا از دنيا رفت و من او را همانجا دفن كردم و مى دانم اين گرفتارى من بواسطه نفرين و نارضايتى پدرم است .
اميرالمومنين عليه السلام فرمود اينك فرياد رس تو رسيده است دعائى كه پيامبر به من تعليم داده است به تو مى آموزم و هر كس آن دعا را كه اسم اعظم الهى در آن است بخواند،بيچارگى و اندوه و درد و مرض و فقر و تنگدستى از او برطرف مى شود و گناهانش آمرزيده مى شود، حضرت مقدارى از مزاياى آن دعا را بيان فرمودند امام حسين عليه السلام فرمود من از آن دعا،بيشتر از جوان ، بر سلامتى خويش مسرور شدم .
آنگاه اميرالمومنين به جوان فرمود در شب دهم ذيحجه دعا را بخوان و صبحگاه پيش من بيا تا تو را ببينم و نسخه دعا را به او داد صبح روز دهم جوان با خوشحالى پيش ما آمد و نسخه دعا را تسليم نمود امام حسين (ع ) مى فرمايد: وقتى كه از او جسستجو كرديم متوجه شديم كه سالم شده و ناراحتى ندارد جوان گفت به خدا اين دعا اسم اعظم دارد سوگند به پروردگار كعبه دعايم مستجاب و حاجتم بر آورده گرديد حضرت فرمود: قصه شفا يافتن خود را بگو: گفت در شب دهم همين كه ديده هاى مردم به خواب رفت دعا را به دست گرفتم و به درگاه خداوند ناليده و اشك ندامت ريختم براى مرتبه دوم خواستم بخوابم آوازى بر آمد كه اى جوان ! كافى است خدا را به اسم اعظم قسم دادى و مستجاب شد پس از لحظه اى به خواب رفتم پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله را ديدم كه دست بر بدن من گذاشت و فرمود: ( احتفظ بالله العظيم فانك على خير ) از خواب بيدار شدم و خود را سالم يافتم (156)
15 - عامل وسعت روزى  
مرحوم محدث عالى مقام ( نورى طبرسى ) در مستدرك نقل نموده است كه در بنى اسرائيل مردى صالح و شايسته بود اين مرد يك شب در خواب ديد كه به او مى گويند: خداوند عمر تو را در دو قسمت كرده است مدت قسمت اول عمر تو اين مقدار است و مدت قسمت دوم اين مقدار، نصف عمرت را خداوند در رفاه و وسعت روزى قرار داده است و نصف ديگر را در مضيقه و تنگدستى كدام قسمت را اول مى خواهى ؟ مرد گفت مرا زنى است صالح و شايسته او شريك زندگى من است مرا مهلت دهيد تا با او در اين مورد مشورت كنم بعد بيائيد تا شما را خبر دهم كه كدام قسمت را اول مى خواهم وقتى كه صبح كرد مرد به زنش گفت در خواب اين چنين ديدم بعد از مشورت با زن ، او گفت : اى مرد اختيار كن در نصف اول حالت وسعت مالى را شايد خداوند به ما رحم كرد و نعمتش را به ما تمام كرد و ادامه داد وقتى كه شب دوم شد در خواب به او گفتند كدام قسمت را اول اختيار كردى مرد گفت قسمت رفاه و وسعت روزى را گفت قبول است نعمتهاى دنيا به او اقبال كرد و وسعت مال فراوان پيدا كرد وقتى كه نعمت فراوان به دست آنها رسيد زنش گفت اى مرد! از خويشاوندان و مستمندان صله مالى به جاى بياور و به وضع آنها رسيدگى كن و به آنها احسان كن و همسايه ها و برادرانت را فراموش مكن وقتى كه نصف اول عمرش به پايان رسيد مرد همان كسى را كه در خواب ديده بود رويت نمود و گفت اين خيرات و احسانات شما، مورد قبول خداوند عالم قرار گرفت و خداوند عالم در تمام عمرت ، وسعت روزى ، و فراوانى نعمت را به تو مرحمت فرمود. (157)
16 - مادرى كه فرزند نوزاد خويش را با آتش مى سوزانيد  
محدث كبيره و علامه والا مقام مجلسى (ره ) در بحار نقل فرموده است كه زنى بود كه عمل خلاف عفت ، انجام مى داد و هر اولادى كه به دنيا مى آورد او را با آتش مى سوزانيد به خاطر ترس از خويشاوندانش و از اين قضيه غير از مادرش كسى اطلاع نداشت وقتى كه اين زن خلاف كار مرد و دفنش كردند زمين او را قبول نكرد خويشاوندانش آمدند خدمت امام صادق عليه السلام و قصه اين زن را به خدمت آن حضرت بيان كردند امام صادق عليه السلام به مادر آن زن فرمودند او در حال حياتش كدام گناه را مرتكب مى شده مادرش عين واقعيت را به امام گفت حضرت فرمودند: زمين او را قبول نخواهد كرد چون او خلق خدا را ( نوزاد را) به عذاب خدا (آتش ) عذاب مى كرده مقدارى از تربت جدم امام حسين عليه السلام را در قبر او بگذاريد دستور حضرت را عملى كردند آن وقت خداوند آبروى او را بپوشانيد. (158)
17 - قال امام صادق عليه السلام : اءنها كم ان تطر حو التراب على  ذوى الارحامفان ذالك يورث القسوة
علامه مجلسى ره در بحار نقل فرموده است كه فرزند يكى از اصحاب امام صادق عليه السلام مرد امام صادق عليه السلام در تشييع جنازه او حاضر شد وقتى كه او را در لحد قبر گذاشتند پدرش ‍ آمد جلو كه به روى جنازه فرزندش بريزد امام صادق عليه السلام دست او را گرفت و فرمود تو بر روى جنازه او خاك نريز و كسانى هم كه با اين ميت خويشاوندى دارند آنها هم خاك نريزند مردم گفتند يا بن رسول الله آيا ما را نهى مى فرمائيد از اين كار امام عليه السلام فرمودند نهى نمى كنم شما را از اينكه خاك بريزيد بر روى جنازه كه خويشاوندتان باشد به درستى كه اين كار موجب قساوت و سختى قلب مى شود و كسى كه قلب او سخت باشد از خداوند عزوجل دور مى شود. (159)
و مرحوم علامه مجلسى در ذيل حديث مى فرمايد از اين حديث منع ريختن خاك به وسيله خويشاوند بر روى جنازه ميت استفاده مى شود و مشهور كراهت اين كار است و در روايات فراوانى منع از اين كار شده است كه حمل بر كراهت گردد.
18 - پيوند با امام رضا عليه السلام  موجب نزول باران .
علامه والا مقام محدث كبير مرحوم محمد باقر مجلسى و همچنين محدث عالى مقام صاحب كتاب شريف (اثبات الهداة ) مرحوم شيخ محمد بن الحسن الحر العاملى نقل كرده اند كه وقتى كه امام رضا عليه السلام را ماءمون وليعهد خود قرار داد باران قطع شد بعضى از اطرافيان متعصب مامون مى گفتند نگاه كنيد وقتى كه امام رضا وليعهد ما شد خداوند بارانش را از ما قطع كرد اين سخنان به گوش مامون رسيد و حال او دگرگون شد به امام گفت باران قطع شده اگر بخواهيد دعا كنيد كه خداوند بر مردم باران بفرستد امام رضا عليه السلام فرمودند انشاء الله دعا مى كنم مامون گفت چه وقت اين درخواست اين در خواست مامون روز جمعه بود) امام فرمودند در روز دوشنبه دعا مى كنم به درستى كه جدم رسول خدا ديشب به خوابم آمد كه امام على عليه السلام هم با آن حضرت بودند حضرت به من فرمودند فرزندم ! منتظر باش و در آن روز به صحرا برو و از خداوند باران بخواه به درستى كه خداوند به مردم باران خواهد فرستاد و به مردم بگو كه خداوند چيزى را كه نمى دانيد به شما نشان خواهد داد تا علم مردم به مقام و فضل شما (امام رضا) در پيشگاه خداوند فزون شود.
وقتى كه روز دوشنبه رسيد امام رضا عليه السلام عازم صحرا شدند و مردم خارج شدند نگاه مى كردند امام رضا عليه السلام بالاى منبر رفت پس از حمد و ثناى الهى عرضه داشت خداوندا تو بزرگ فرمودى حق ما اهل بيت را مردم به ما توسل كرده اند همانطورى كه تو دستور داده اى و آرزوى فضل و رحمت ترا دارند و احسان و نعمت تو را متوقع هستند خداوندا به آنها بارانى كه نفع عمومى داشته باشد و تاخير و زيان در آن نباشد مرحمت فرما و خدايا شروع باران رحمتت بعد از رسيدن اينها ( مردم ) به مقر و منزلشان باشد.
راوى مى گويد به خدا سوگند كه حضرت محمد را به حق نبوت فرستاده است باد در هوا ابرها را پيچيد و مردم به جنب و جوش آمدند هنگامى كه ديدند باران رحمت مى خواهد نازل شود امام رضا عليه السلام فرمود مردم ! صبر كنيد اين ابر مال شما نيست اين مال فلان شهر است آن ابر رفت و هوا صاف شد سپس ابر ديگرى آمد كه توام با رعد و برق بود مردم به حركت در آمدند امام رضا فرمود صبر كنيد اين هم مال شما نيست و اين مربوط به اهالى فلان شهر است تا ده ابر آمد و رفت و هوا صاف شد و امام عليه السلام در هر كدام از ابرها كه ظاهر مى شد مى فرمود صبر كنيد اين ابر مال شما نيست بلكه مال فلان شهر است سپس ابر يازدهمى ظاهر شد امام عليه السلام فرمود: مردم ! اين ابر را خداوند براى شما فرستاده است براى خاطر خدا بر شما شكر كنيد و بلند شويد برويد به منازل خودتان به درستى كه اين ابر علامت است بر شما در بالاى سرتان خواهد ايستاد تا شما داخل مقرتان بشويد آنگاه از خيرات الهى آن طور كه لايق و شايسته اوست به شما نازل خواهد شد و آنگاه از منبر پائين آمد مردم بگشتند و ابر بالاى سر مردم ايستاد تا مردم به منزل خود نزديك شدند باران شديدى درگرفت و دشت و صحرا گوديها، بيابانها پر شدند و مردم گفتند گوارا باد بر فرزند رسول خدا اين كرامت خدائى ! سپس امام رضا عليه السلام حضور پيدا كرد در مقابل مردم و جماعت كثيرى جمع شدند امام عليه السلام فرمودند اى مردم بلكه تقوى داشته باشيد درباره نعمت خداوند و نعمت خدا را فرارى ندهيد با گناهان خود آن را ادامه دهيد به اطاعت و شكر او بر نعمتهايش و بدانيد كه شما بعد از ايمان و بعد از اعتراف به حقوق اولياء الله از آل محمد رسول الله صلى الله عليه و آله نمى توانيد شكر خدا را به جا بياوريد با چيزى كه محبوب شما باشد، از كمك كردن به برادران دينى تان بر دنياى آنها آن دنيائى كه محل عبور شماست به بهشت پروردگارتان به درستى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در اين باره سخنى دارند كه مى فرمايند: سزاوار نيست بر انسان در صورتى كه در فضل الهى و نعمت او فكر كند و بر نتيجه فكرش عمل كند اينكه اين انسان از نعمت الهى اعراض نمايد و نعمت الهى را از خود دور سازد.
اصحاب گفتند: يا رسول الله فلانى هلاك شد در اثر گناهانى كه مرتكب شد رسول خدا فرمودند: بلكه آن شخص نجات پيدا كرد و خداوند عمل او را ختم به خير مى كند و گناهان او را محو مى سازد و مبدل به حسنات مى فرمايد چون آن شخص روزى از راهى عبور مى كرد ديد عورت يك مومن پيداست و او نمى داند عورت خود را پوشانيد و به او خبر نداد به خاطر اينكه شايد خجالت بكشد سپس او مومن را شناخت و به او گفت خداوند ثواب شما را افزون كند و تو را در قيامت گرامى بدارد و در حساب تو دقت نكند خداوند دعاى او را درباره آن شخص قبول فرمود پس آن شخص عاقبت به خير نمى شد مگر بوسيله دعاى اين مومن .
اين سخن رسول خدا به آن شخص رسيد توبه كرد و برگشت و اقبال كرد به طاعت الهى هفت روز نگذشته بود كه غارتگران در مدينه اموال و حيوانات مردم را به غارت بردند كه رسول خدا عده اى را به دنبال آنها فرستاد كه آن شخص هم يكى از آنها بود و در معركه شهيد شد.
حضرت امام جواد عليه السلام مى فرمايد خداوند به بركت دعاى امام رضا عليه السلام خير و بركتش را در شهر فزون كرد و در اطراف مامون حسودانى بودند كه يكى از آنها بنام حميد بن مهران كه حاجب و وزير مامون بود به مامون گفت به خدا پناه مى برم كه اين خلافت از بنى العباس به خاندان فرزند على عليه السلام منتقل نشود شما بر عليه خودت كمك مى كنى و خودت را هلاك مى سازى اين ساحر و فرزند ساحر (يعنى امام رضا عليه السلام ) را كه نامى و نشانى از او نبود آوردى و او را ظاهر كردى و مقام او را بالا بردى و سحر و شعبده او به اين باران دنيا را پر كرده است من مى ترسم كه اين فرد خلافت را از خاندان بنى العباس خارج كند و به خاندان على عليه السلام سوق بدهد بلكه مى ترسم كه با سحرش نعمت شما را زائل سازد و بر مملكت تو مستولى گردد آيا احدى مانند تو بر خودش اينطور جنايت مى كند مامون گفت ايشان مخفيانه مردم را به خودش دعوت مى كرده ما مى خواستيم او را وليعهدمان قرار دهيم تا مردم را به ما دعوت كند و ملك و خلافت ما را معرفى كند تا كسانى كه به او عقيده داشتند بدانند كه اين خلافت حق ما بوده نه حق آن اگر او را با اين حال رها كنيم مى ترسم كه از جانب او در خلافت شكافى بوجود بيايد كه قابل جبران نباشد و كارى پيش بيايد كه طاقت آن را نداشته باشيم حالا كه اين كار را (وليعهدى را) به او داده ايم و در اين كارمان خطا كرده ايم و در شرف هلاكت قرار گرفته ايم حالا جائز نيست كه در امر او سستى كرد ولكن احتياج داريم كه از مقام او كم كم بكاهيم تا اينكه مردم گمان كنند صلاحيت اين امر را ندارد سپس ريشه بلا او را از بين ببريم حاجب (وزير) گفت اى اميرالمومنين صحبت با او را به من واگذار كن كه من او را و اصحابش را ساكت خواهم كرد و از قدر و منزلت او خواهم كاست اى مامون اگر هيبت تو در دل من نبود به مردم روشن مى كردم كه او صلاحيت اين مقام را ندارد مامون گفت بهتر از اين چيزى نمى خواهم وزير گفت : اى مامون بزرگان مملكت و نظاميان و قضات و فقها را جمع كن تا من در حضور آنها نقص او را آشكار سازم تا علت پائين آوردن او را از مقامش براى همه معلوم كنم مامون در مجلسى بزرگ و مهم عده اى از مردم را جمع كرد و خودش هم نشست و امام رضا عليه السلام هم در جاى وليعهدى نشستند وزير مامون كه تعهد كرده بود كه از مقام امام رضا عليه السلام بكاهد رو كرد به امام عليه السلام و گفت مردم از شما خيلى حكايتها دارند و در وصف تو چيزهائى مى گويند كه اگر آگاهى پيدا كنى از آنها بيزارى خواهى جست نخستين آن چيزها اين است كه شما طلب باران كردى و آمدن باران هم وقتش بود و باران آمد آن را براى شما معجزه دانستند و آن را موجب بى نظيرى تو قرار دادند و اين اميرالمومنين مامون كه ملك او بقاء او را خداوند پايدار بدارد به احدى مقايسه نمى شود مگر اينكه به او رجحان خواهد داشت و شما را به مقامى كه مى دانى رسانيد آيا حق او بر شما اين نيست كه دروغگويان بر شما و بر او تكذيب كنى ؟ امام رضا عليه السلام فرمودند من به دنبال شر و ستم نيستم و جلو صحبت مردم را كه در ارتباط با نعمت خداوند صحبت مى كنند نخواهم گرفت .
اما اى وزير! اينكه گفتى مامون مرا به مقامى رسانيده است بدان كه او مرا مقامى نداد مگر مقامى كه ملك مصر (پادشاه مصر) به يوسف داد و جريان آنها را هم مى دانى در اين وقت حاجب خشمگين شد و گفت اى پسر موسى بن جعفر عليه السلام از قدر و مقام خودت تجاوز كردى شما بارانى را كه خداوند براى آن وقت معين مقدر كرده بود و در آن دير و زودى نبود آن را براى خودت نشانه قرار دادى و مسئله را طول مى دهى گو اينكه شما هم مانند خليل بن ابراهيم كار بزرگى انجام داده اى كه او پرنده ها را وقتى كه كشت و به هم آويخت سر چند كوهى مقدارى از آنها را گذاشت و آنها را صدا كرد آمدند به خدمتش اگر شما راست گو هستى در مدعاى خودت زنده كن اين دو صورت را (دو صورت شيرى كه در مسند مامون بود) و آنها را مسلط كن بر من آن وقت اين معجزه مى شود براى شما اما بارانى كه چيزى عادى و متعارفانه است آمدنش سزاوار نيست كه گفته شود به دعاى شما آمد نه به دعاى ديگران ، و وزير اشاره كرد به آن دو صورتى كه در پشتى و مسندى كه مامون به آن تكيه مى كرد بود.
در اين وقت امام رضا خشمگين شدند و فرياد برآوردند بر آن دو صورت كه بگيريد اين فاجر و پاره كنيد او را و از عين او اثرى باقى نگذاريد، آن دو صورت جستند و به صورت دو تا شير در آمدند وزير را گرفتند و پاره پاره كردند و او را خوردند و استخوانهاى او را شكستند و مردم نگاه مى كردند و از اين جريان متحير بودند وقتى كه آن دو شير از خوردن وزير، فارغ شدند رو كردند به امام رضا عليه السلام و گفتند يا ولى الله اى حجت خدا در روى زمين ديگر چه امرى داريد آيا مامون را به او ملحق كنيم ؟ وقتى مامون سخن گفتن آن دو شير را با امام رضا عليه السلام شنيد بى هوش شد امام رضا عليه السلام خطاب به شيرها فرمودند توقف كنيد سپس امام فرمودند به او آب بريزيد و به هوشش بياوريد او را وقتى به هوش آوردند، آن دو تا شير دوباره به امام گفتند آيا او را هم به رفيقش ملحق سازيم امام رضا عليه السلام فرمودند نه به درستى كه خداوند درباره او مقدراتى دارد كه عملى مى كند گفتند ما را چه امر مى فرمائيد حضرت فرمودند: برگرديد به مقرتان همان طورى كه بوديد و برگشتند بر مسند همان طورى كه قبلا بودند.
مامون گفت الحمدالله كه خداوند شر حميد بن مهران را از ما كم كرد و گفت يابن رسول الله اين مقام (اعجاز) مال جدتان رسول خدا بود سپس مال شماست اگر بخواهى من از مقامى كه دارم كناره گيرى مى نمايم به نفع شما امام رضا عليه السلام فرمودند اگر مى خواستم نيازى به مناظره و سوال كردن نبود خداوند به ما عطا فرموده است از طاعات ساير مخلوقاتش مثل اينكه از اطاعت اين دو صورت كه ديدى مگر جهال مردم كه آنها از اطاعت ائمه اطهار عليهم السلام محرومند و از اين جهت زيان كارند اما براى مخلوقات خداوند در آنها عبرتى هست و خداوند مرا امر كرده است كه بر تو اعتراض نكنم ، و اطاعت در زير فرمان تو را مامور هستم همان طور كه حضرت يوسف عليه السلام مامور شد كه در تحت فرمان فرعون مصر عمل كند.
راوى مى گويد تا شهادت امام رضا عليه السلام مامون خودش را مقابل حضرت حقير و كوچك مى ديد. (160)
19 - خويشاوندى ، رسالت و شفاعت .  
ابو سعيد از پدرش نقل مى كند كه او گفت شنيدم از رسول خدا كه در بالاى منبر مى فرمود: چه شده است كه عده اى مى گويند به درستى كه خويشاوند رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز قيامت شفاعت نمى كند به خدا سوگند خويشاوند من پيوند برقرار مى كند (با مومنين ) هم در دنيا و هم در آخرت و اى مردم به درستى كه من قبل از شما وارد حوض مى شوم وقتى كه شما به من وارد شديد مردى از شما مى گويد يا رسول الله من فلان بن فلان هستم من مى گويم اما نسبت را شناختم ولكن شما بعد از من منحرف شديد و از خويشاوندانتان روگردان شديد. (161)
20 - شش سال قهر با فرزند  
سعيد بن يسار از امام صادق عليه السلام نقل مى كند كه آن حضرت فرمودند رسول خدا صلى الله عليه و آله سر بالين جوانى كه در حال احتضار و جان كندن بود حاضر شد و به او فرمود بگو (لا اله الا الله ) چون جوان خواست كه بگويد زبانش بند آمد و نتوانست كلمه شهادت را بگويد حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله به زنى كه در بالاى سر آن جوان نشسته بود فرمودند آيا اين جوان مادر دارد گفت بلى من مادر او هستم حضرت فرمودند آيا تو از او ناراضى هستى گفت بلى شش سال است كه با او حرف نمى زنم رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود از او راضى باش ‍ گفت خدا از او راضى باشد به خاطر رضايت تو يا رسول الله من هم راضى شدم آن وقت حضرت به آن جوان فرمود بگو لا اله الا الله جوان گفت لا اله الا الله حضرت فرمودند چه چيز را مى بينى گفت يك مرد با چهره زشت با لباس چركين و بوى بد و گنديده كه همين الان به سوى من آمد و گلوى من را مى فشارد رسول خدا به جوان فرمودند بگو اى خدائى كه عمل كم را مى پذيرد و از گناهان فراوان مى گذرد از من عمل كم را بپذير و از گناهان فراوانم درگذر به درستى كه تو بخشنده و مهربان هستى جوان اين جملات را گفت حضرت فرمودند نگاه كن ببين چه مى بينى ؟ جوان گفت : يك مرد سفيد با صورت زيبا و با لباس تميز و بوى خوب به طرف من آمد و مى بينم كه مرد سياه چهره مى رود حضرت فرمودند آن جملات را تكرار كن جوان تكرار كرد آن وقت حضرت فرمودند چه مى بينى گفت ديگر مرد سياه چهره را نمى بينم و مرد سفيد را مى بينم كه پيش من آمد سپس جوان با اين حالت از دنيا رفت . (162)