ساقى به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو كه كار جهان شد بكام ما
ما در پياله
عكس رخ يار ديدهايم
اى بىخبر ز لذت شرب مدام ما
5 ـ واردات قلبى از نوع كشف لمسىاز
جمله كشفهاى صورى است به صورت لمس درونى (از نوع واردات قلبى) و اين نيز داراى
مراتبى است كه به مرور، سالك به درجاتى از اين نوع كشف ـ در خواب يا بيدارى ـ نايل
مىشود.
6 ـ واردات قلبى از نوع كشف معنوىكشف معنوى، بعد از كشف صورى به وجود مىآيد، و در
اين مقام، حالت وحدت شخصيتى ايجاد مىشود و تمام وجود سالك الى الله متوجه حق مىشود
كه داراى درجاتى بىنهايت است، اما به طور اجمال آن را به هفت مرحله يا سه مرحله
تقسيم كردهاند كه ما به سه نوع آن اشاره مىكنيم:
اوّل ـ واردات قلبى از نوع كشف حدسىواردات قلبى از نوع كشف حدسى، مقام فكر برين است
كه در ارتباط با غيب است.
كشف حدسى، پايينترين درجه از كشفهاى معنوى است.
در كشف حدسى، قوّه تفكر از نور ربوبى بهرهمند مىشود و كمال مىيابد و تفكر سالك،
بدون مقدمات، با غيب ارتباط مىيابد.
در حقيقت، به علت تطهير قلب سالك، اسماى حُسناى عليم و حكيم، بر قلب سالك تجلّى
مىيابد و علم به غيب پيدا مىكند و شعور فكرى سالك به طرف كمال پيش مىرود.
دوم ـ واردات قلبى از نوع كشف قدسىمقام عقل برين را گويند.
در اين مرتبه از كشف، نفس به مقام عمل مىرسد و در حقيقت، ارتباط غيب است از طريق
عقل; يعنى عقل با غيب ارتباط پيدا مىكند; زيرا حقيقت قرآن نيز در مقام عقل است.
در كشف قدسى، انسان با اصل و باطن قرآن مرتبط مىشود و همين طور با معانى قرآن انس
مىيابد.
سوم ـ واردات قلبى از نوع كشف الهامىاگر كشف حدسى، كشف قدسى، كشفهاى فكرى و عقلى
بودند، كشف الهامى، نخستين درجه كشف واقعى (معنوى) است; يعنى كشف قلبى است و كشف
قلبى نيز از حالت اتحاد شخصيت و شهود به وجود مىآيد و اين مرتبه، ديگر مقام حس
نيست، بلكه حالت انصراف از حسها پديد مىآيد.
سالك در اين مرحله، از طريق قلب و مقام قلب با غيب ارتباط پيدا مىكند، اما نكته
زيبا اين است كه، انسان، قلب خود را كشف مىكند، خود را كشف مىكند و در خود سير
مىكند و آخرين مرحله كشفهاى الهامى، رسيدن و اتحاد با اسماى حُسناست كه مرحله فعليت
است.
در اين حال، ديگر پراكندگى وجود ندارد; چرا كه او به قلب خود و به وحدت شخصيّت
رسيدهاست.
در اين مرتبه، سالك دريافت قلبى دارد كه به واسطه اين دريافت، ملائكه به عنوان
مراتب اوليّه به قلبش وارد مىشوند، بدون اين كه متوجه اين حقيقت باشد.
اما حق بودن آن را به طور پوشيده درمىيابد.
در مراتب بالاتر، كلام مَلَك را مىشنود و در مراتب بالاتر از آن، مَلِك را مشاهده
مىكند.
اما سِرّ عجيب و زيبا اين است كه، جلوه مَلِك، جلوه افضل خود انسان است (= قلب
برين) كه به درجه نازل قلب جلوه مىكند و مشهود مىگردد:
مراتب سهگانه كشف معنوىحدسىقدسىالهامى (ارتباط با غيب از طريق فكر)(ارتباط با غيب
از طريق عقل)(ارتباط با غيب از طريق قلب)هر سه از افاضات و آثار روحى خود انسان
سرچشمه گرفته، مقام برين خود انسان است.
حقيقت خداى متعال از طريق تجلّى در خود انسان (در مقام روحى يا به طور نزولى) كشف
مىشود.
حقيقت اين راه به طور اسرار آميزى به خدا مىرسد و از او نشأت مىگيرد.
اسماى حُسنا
مقام خدا، مقام ذات پروردگار است و آن، مقام هويت غيبيّه و مقام سرّ مىباشد كه
يقين و ظهور ندارد.
صفات خدا نيز عين ذات اويند، امّا صفات خدا، جلوههايى مختلف دارند كه اين جلوهها،
اسماى خدا هستند كه در ظهور، هستى را به وجود مىآورند.
بنابراين، اگر بگويند، اسم (يا اسما) چيست؟ خواهيم گفت:
ذات است در موطن نزول، يا تجلّى به نزول و لذا ما با اسم، كه تجلّى ذات است به
نزول، رو به رو هستيم، و اسم، تجلّى خداست در صحنه، كه همان ظهور غيب با اسم باشد.
اسماى خدا، يعنى مقام تجلّى غيبى به شكل صفات كمال، كه كمال مطلق تجلّى كردهاست به
صورت اسماى كمال; مانند رحيم، رحمان، حى و ... .
مىدانيم كه اسما در مقام جلوه فرق مىكنند (صفات مختلفند)، در حالى كه در مقام ذات،
عين ذاتند; چرا كه در مقام ذات، پروردگار، بىنهايت همه بىنهايتها را در عين يكديگر
دارد و مقام وحدت است و ذات و صفات يكى هستند.
بنابراين، مقام جامع اسما كه اسم خدا هستند (نه اين كه اينها مخلوق باشند كه وجه
خدايند)، در ظهور، هستى را ظاهر مىكنند و همين است كه مىگوييم هستى، آيت خداست.
اما از طرف ديگر، مقام جامع اسما در تجلّى، مقام روح را خلق مىكند، كه روح، عين ربط
با اسماست.
بنابراين، انسان، در مقام اصلى خود، در فضاى اسما قرار مىگيرد، يا محلّ تجلّى
اسماست:
«باده از جام تجلى صفاتام دادند.»
ولى چگونه انسان در فضاى اسما قرار مىگيرد؟ در قرآن كريم داريم:
(كلّ شىء هالك إلاّ وجهه)
جز ذات او همه چيز نابودشونده است.
و باز در آيه ديگرى داريم:
(كلّ من عليها فان ويبقى وجه ربّك ذوالجلال والإكرام)
هر چه بر زمين است، فانى شونده است و ذات با شكوه و ارجمند پروردگارت باقى
خواهد ماند.
بنابراين، آنچه مىماند، وجه پروردگار است كه وجه او، اسماى اويند.
و انسان نيز اگر در تعالى و سير و سلوك خود، بتواند در فضاى اسما قرار گيرد، بقاى
در فنا دارد و همين است كه درقرآن كريم آمده است:
(ذلك خير للّذين يريدون وجه الله واُولئك هم المفلحون)
(كتاب أنزلناه إليك لتخرج النّاس من الظّلمات، إلى النّور بإذن ربّهم إلى صراط
العزيز الحميد)
(ومن يسلم وجهه إلى الله وهو محسن)
از سه آيه فوق ـ كه نظاير آن در قرآن كريم بسيار است; مانند من (من أسلم وجهه
لله)
و (يريدون وجهه ...)
ـ برمىآيد كه اگر انسان بتواند با كوشش در راه رسيدن به وجه خدا، موفق گردد،
اين امر عبارت است از اين كه سالك الى الله نشاندهنده صفات و اسماى خدا (اصطلاحات
مشابه آن:
مظهر، واسطه، محلّ تجلّى اشراق صفات و اسماى خدا) مىشود.
البته، اين مقامات، مقام فعليت و شدن و رسيدن است و از حالت يوسفى به يوسفزايندگى
يا از شكر بودن به شكرزايندگى رسيدن.
يادمان باشد كه كسى نمىتواند متصف به صفات خدا شود، اما مىتواند محلّ تجلّى آن
گردد.
اگر بتوانيم در فضاى اسما قرار گيريم، اسما ما را جذب خواهند كرد و ما را از خود
پُر مىكنند و سالك در چنين مقامى، ديگر از تعلّقات تن و نفس، رهايى يافته و به مقام
بقاى در فنا رسيده است.
انسان، اگر به اين مقام برسد (عَلَّم آدم الأسماء كلّها)
، مقامى است كه مسجود ملائك است و (اُسجدوا لآدم)
را به ملائك امر مىكند (داستان خلقت انسان و اعتراض ملائك و بعد خداوند اسما را
به انسان مىآموخت و سپس مقام اصلى انسان در فضاى اسما به ملائك نشان داد فرمود:
به او سجده كنيد:
آيه 30 به بعد سوره مباركه بقره.
اسم حُسنا، كه در صحنه است، ذات است كه در صحنه است و بنابراين، جهتگيرى هستى، در
جهت اسماى حُسناست.
انسان نيز از طريق همين اسما به حق متصل مىشود.
اما نكته مهم اين است كه خلقت و هستى، كه ظهور اسما هستند، حجاب آن اسما نيزهستند و
يادمان باشد كه خلقت، آيت است كه اگر به خلقت نگاه كنيم، بايد ملكوت آن را نگاه
كنيم; يعنى در خلقت، اسما را بنگريم (با چشم دل) و از طريق خلقت، كه آيت است، با
اسما مرتبط شويم و همين است كه در دعاى كميل داريم:
بأسمائك الّتى ملأت أركان كلّ شىء.
به حقّ نامهايت، كه اركان هر چيزى را پر كردهاست.
عوالم وجود و هستى و خلقت، در مراتب مختلف، همه آثار (= آيت) و جلوه اسمايند.
هر نمودى، از آثار و تجلّى بارىتعالى است; يعنى در حقيقت، پشت سر عوالم وجود، حضرت
حق با اسماى حُسنا، كه متناسب با هر جلوه است، قرار مىگيرد.
پس، اگر اين عوالم (كه حجاب اسما هستند) كنار رَوَند، اسماى حُسنا مشهود مىشوند و
سرانجام، در آن سوى اسما، ذات پروردگار است.
و در دعاى امام حسين(عليه السلام) آمدهاست:
و أنت الّذى تعرّفت إلىّ فى كلّ شىء فرأيتك ظاهراً فى كلّ شىء وأنت الظّاهر لكلّ
شىء.
تويى همان كه در همه چيز، خود را به من شناساندى و سپس در همه چيز تو را ظاهر ديدم
و تويى ظاهر بر همه چيز.
اينك بايد دريابيم كه چگونه مىتوانيم به اسما برسيم.
به هر يك از اسما، كه مىخواهيم برسيم، بايد در عمل خود را به آن نزديك كنيم.
اگر مىخواهيم به اسم كريم برسيم، بايد بخشنده باشيم; اگر مىخواهيم به اسم رزّاق
برسيم، بايد به رزق ديگران كمك كنيم; اگر مىخواهيم به اسم خالق برسيم، بايد خلاّق
باشيم; اگر مىخواهيم به اسم عليم برسيم، بايد عالم شويم; اگر مىخواهيم به اسم ساتر
برسيم، بايد عيب پوش باشيم; اگر مىخواهيم به اسم عفوّ برسيم، بايد عفو و گذشت
داشتهباشيم; و بالاخره ديگر اسما نيز چنينند.
قرآن كريم، مشحون از اسماست و بيشتر دعاهاى وارده پر از اسمايند.
دعاى كميل، در شروع با چندين اسم از اسما شروع شده، دعاى سمات سرتاسر، اسماست، دعاى
سحر، چيزى جز اسما و خواستن از خدا، براى رسيدن به اسما نيست، دعاى جوشن كبير، هزار
اسم از خدا را بيان مىكند و در قرآن كريم آمده است:
(ولله الأسماء الحسنى فادعوه بها)
و نامهاى نيكو به خدا اختصاص دارد، پس او را با آنها بخوانيد.
در اين قسمت، به بعضى از اسما اشاره مىشود:
اسم نور
چنان كه مىدانيم، عالم هستى، موجود است; يعنى ظهور يافته و هستى خود را از پرتو
(نور) خدا گرفته است.
پس، خدا نور آسمان و زمين است:
(الله نور السّموات والأرض).
درباره نور در انسان، در سوره انعام، آيه 122، آمده است:
(أومن كان ميتاً فأحييناه وجعلنا له نوراً يمشى به فى النّاس ...)
آيا كسى كه مرده ]دل[ بود و زندهاش گردانيديم و براى او نورى پديد آورديم تا در
پرتو آن، در ميان مردم راه برود.
همچنين آمده است:
(يخرجهم من الظّلمات إلى النّور)
و همين است كه در آغاز دعاى سحر، از خدا مىخواهيم كه:
خدايا از نور خود، كه همه نور متعلق به تو است، به ما عنايت كن.
حق فشاند آن نو را بر جانهامقبلان برداشته دامانهانور حس بر نور حق تزيين شودمعنى
نور على نور اين بودجان ابراهيم بايد تا به نوربيند اندر ناى فردوس و قصور
اسم بصير
هنگامى كه در جهت اسم بصير باشيم، بصيرت و بينش صحيح بر ما حاكم مىشود و آنچه
از نظر ديگران، محجوب است و حقيقت امور و صحّت امور را به اذن پروردگار و تجلّى اسم
بصير متوجه مىشويم و خلاصه، بصيرت ما، به درياى بىنهايت اسم بصير متصل مىشود.
اسم عليم
پوينده راه حق، به تناسب مرتبه سلوك، از اسم عليم برخوردار مىشود كه او عالمِ
حقيقى است و علمش، علمى زاينده و پويا خواهد بود.
قطره علم او به درياى بىنهايت علم خداوند عليم، متصل مىشود.
در حقيقت، او چشمه جوشان علم مىشود، نه اين كه همواره در پى انباشتهكردن علم
بودهباشد.
اسم جميل
در روايت آمده است:
إنّ الله جميل ويحبّ الجمال.
خداوند زيباست و زيبايى را دوست دارد.
و مىدانيم بىنهايت همه زيبايى و حقيقت زيبايى، نزد اوست.
اگر سالك راه حق نيز بتواند در فضاى اسم جميل قرار گيرد، محلّ تجلّى اسم جميل مىشود
و جمله «وما رأيت إلاّ جميلا»
، يعنى زيبا ديدن حقيقت هستى، و همه چيز و همه امور، شامل حال او مىشود; يعنى
او زيبا مىبيند، چرا كه همه چيز را فعل خدا مىداند (كه مىبيند) و آنچه فعل غير
خداست، كه ممكن است بگوييم زيبا نيست، او در تدبير و تقدير مدبّر حكيم مىداند.
اگر هم برخى مردم بگويند كه در جهان، زشتى هست، او زشتىپذير نيست و زشتى را دوست
ندارد و هرچه پيش آيد، او بر حسب تكليف الهى خود عمل مىكند.
در موقع انجام تكليف الهى باز نتيجهاش همان زيبايى است.
اسم ربّ
تجلّى اسم ربّ (= هدايت و تربيت)، بر قلب بنده، همان ولايت حق بر بنده مؤمن است
كه:
إنّ ولىّ الله نزّل الكتاب وهو يتولّى الصّالحين.
ولايت من، به دست خداست، خدايى كه كتاب را نازل فرمود و او خود، ولايت بندگان صالح
را دارد.
و در اين صورت، سالك، شايستگى عبوديّت كامل را پيدا مىكند و به مقام صالحان مىرسد.
در اين مقام، تربيت و هدايت از طريق كاملتر شدن تجلّى اسم ربّ و نزول قرآن بر قلب
به وجود مىآيد.
تجلّى اسم ربّ، خود جلوههاى گوناگون دارد; چرا كه ربّ، اسم عام است و شامل اسماى
هادى، توّاب، عزيز و ... مىشود.
روزى كميل از على(عليه السلام) پرسيد:
«يا على! حقيقت چيست؟» على(عليه السلام) فرمود:
«هتك السّتر لغلبة السّرّ»
، يعنى:
اى كميل! حقيقت، عبارت است از برداشتن پردهها براى غلبه سرّ.
و برداشتن پردهها، همان حجابهاى ظلمانى و نورانى و حجاب خودى و حجاب خلقت است كه
مىرسيم به سرّ آنها كه همان اسماست.
5 ـ مرتبه عشق
تعريف عشق
محرّك و جاذبهاى كه روح را در سير الى الله و تمام كائنات، در سير به كمال، به
جنبش و حركت وامىدارد، عشق است.
عشق، محبت بىحساب است.
به عبارت ديگر، عشق عبارت است از يك كشش فطرى كه در همه كاينات و در ابناى بشر، به
سوى خدا وجود دارد.
عشق به وجود مىآيد، چرا كه كمال را همه دوست دارند و بىنهايت كمال، نزد خداست.
پس، بىنهايت عشق، نزد ما به وجود مىآيد.
مشكلى كه در توصيف عشق داريم، اين است كه اگر بندهاى به عشق حقيقى دست يابد، يعنى
به بىنهايت كمال بپيوندد، او شخصيّت ديگرى مىشود و سخنش براى كسى كه به اين كمال
نپيوسته است، قابل فهم نيست.
به هر حال، در مورد عشق حق مطلب را نمىتوانيم بيان كنيم و هرچه گفته مىشود از روى
اضطرار است.
هر چه گويم، عشق از آن باشد فزونمطلق از كيف و كم و از چند و چونراست گويم، عشق
مصداق حق استدر حقيقت، عشق حق مطلق است العشق هوالطّريق، وروية المعشوق هو الجنّة،
والفراق هو النّار والعذاب.
و لذا بايد به عشق حقيقى برسيم و عشق را به دست آوريم.
عشق، شكار كردنى نيست، اما همين يك شكار، در دنيا، باقيات صالحات است و ارزش دارد.
پس چه كنيم؟ ما مىرويم و شكار او مىشويم.
آنكه ارزد صيد را عشق است و بسليك او كى گنجد اندر دام كستو مگر آيى و صيد او
شوىدام بگذارى و دام او شوىعاقلان، صيّادند، و عاشقان، صيد، و شكار، عشق.
و در اين راه:
«دعوى شمعى نكن، پروانه باش.»
عشق، يك كيفيت روانى است كه همه استعدادها و نيروهاى ما را براى رسيدن به بىنهايت
كمال آماده مىكند.
پوينده راه حق، با توجه به عشق و ميزان رسيدن به عشق، هويّت و موجوديّت و سرنوشت
خود را رقم مىزند; چرا كه عشق رهايى از خود را در پى دارد و در عشق عاشق، نيّت
معشوق مطرح است; يعنى عاشق مىشود معشوق.
حتى در عشقهاى مجازى نيز او، مىشود معشوق.
عاشق و معشوق را در رستخيزدو بدو بندند و پيش آرند تيزكه گفتهاند:
المرء مع من أحبّ.
انسان، با همان است كه دوست دارد.
نيز گفتهاند:
يولو أَنّ رج أحبّ حجراً لحشر الله معه.
اگر كسى سنگ را دوست بدارد، خداوند او را با آن سنگ محشور مىكند.
قوّه جاذبه عشق، تمام موجودات را به هم متصل و مرتبط مىكند; چرا كه عشق، حقيقتى است
كه در همه هستى وجود دارد.
عشق، در جمادات به صورت جاذبه به سوى كمال و كلّ مطلق است و در حيوان، به شكل قواى
حيوانى، و در انسان، سوزاننده منِ مجازى.
بنابراين، عشق، يك موهبت ربّانى و يك قوّه ملكوتى است كه نصيب آنان مىشود كه آينه
دل را از زنگارها زدودهاند و در نتيجه مىشوند آينه تمام نماى معشوق.
عشق، مقامى مافوق عقل است، و عشق توجه به كمال مطلق است.
در عشق مجازى، عاشق و معشوق به خيال عشق حقيقى، دنبال هم مىروند، اما يكديگر را
پيدا نمىكنند و رسيدنى در ميان نيست; چرا كه عشق مطلوب، عشق ربّانى و الهى است.
عشق، غذا و حلاوت جان است.
حلاوتهاى تن و نفس، خوب است، اما همه حلاوتها، حقيقت حلاوت نيستند، بلكه حقيقت
حلاوت، در عشق الهى است.
در عشق حقيقى، همه رذايل از دست مىرود; چرا كه وجود عاشق از معشوق پر مىشود و در
عشق حقيقى، وجود معشوق همه اسماى حُسناست و اگر وجود عاشق از كمال، پر شود، جايى
براى بديها و كينهها وجود ندارد.
در اشعار زير، كه از ديوان شمس برگزيدهايم، وصف عشق آمده است:
تو ز عشق خود نپرسى كه چه خوب و دلربايىدو جهان به هم برآيد چو جمال خود نمايىتو
شراب و ما سبويى، تو چو آب ما چو جويىنه مكان ترا نه سويى و همه به سوى مايىبه تو
دل چگونه پويد نظرم چگونه جويدكه سخن چگونه پرسد ز دهان كه تو كجايىتو به گوش دل چه
گفتى كه به خندهاش شكفتىبه دهان نى چه دادى كه گرفت قندخايىتو به مى چه جوش دادى به
عسل چه نوش دادىبه خرد چه هوش دادى كه كند بلند رايىز تو خاكها منقش دل خاكيان
مشوشز تو ناخوشى شده خوش كه خوشى و خوشفزايىطرب از تو باطرب شد عجب از تو بوالعجب
شدكرم از تو نوش لب شد كه كريم و پر عطايىدل خسته را تو جويى ز حوادثش تو شويىسخنى
به درد گويى كه همو كند دوايىز تو است ابر گريان، ز تو است برق خندانز تو خود هزار
چندان كه تو معدن وفايى
انواع عشق
اوّل:
عشق مجازى نامعقول، كه منشأ آن، شهوات و مستند به خودخواهيهاى متنوعى است كه مورد
ابتلاى بيشتر مردم است.
دوم:
عشق مجازى معقول، كه عبارت است از محبّت به مظاهر اين دنيا و مبدأ آن خير و كمال و
زيبايى پروردگار است كه اين، در صورتى مطلوب است كه در آن نمانيم و قلب خود را با
آن گره نزنيم، و آن را پلى براى رسيدن به عشق حقيقى كنيم، و خلاصه همه چيز را به
عنوان آيتى از محبوب حقيقى دوست بداريم.
سوم:
عشق حقيقى، كه عشق به كمال و زيبايى مطلق است كه همه كمالات و همه زيباييها نزد
اوست.
توجه به صورت و ظاهر، عشق مجازى است و توجه به باطن و گوهر وجودى، عشق حقيقى.
عشق مجازى، قوّت تن و نفس است و عشق حقيقى، قوّت جان.
اگر انسان، سركردن با خدا و حلاوت توجه به او را دريابد، عشقهاى ديگر و لذّات ديگر،
براى او كمرنگ مىشوند.
غير آن زنجير زلف دلبرمگر دو صد زنجير باشد بگلسمو هنگامى كه به آن بىنهايت توجه
كند، توجه خود را از آنچه مادون آن است، كمتر مىكند.
چون به دريا مىتوانى راه يافتسوى يك شبنم چرا بايد شتافتقطره باشد هر كه را دريا
بودهر كه جز دريا بود سودا بودهر كه داند گفت با يك قطره رازكى تواند ماند از يك
ذرّه باز
عشق به غير خدا
گفتيم كه انسان، بنابر فطرت خود، درپى رسيدن به كمال است و در اين راه، عشق،
محرّك و مركب اوست.
اما بايد مواظب باشد كه عشق اصلى را گم نكند، يا آن را در غير خدا دنبال نجويد كه
در اين صورت، وقت و نيروى خود را تلف مىكند و راه به جايى نمىبرد، مگر اين كه
عشقهاى مجازى، پلى براى رسيدن به عشق حقيقى شود.
بايد هستى را آيت خدا بدانيم و در حدّ «آيت بودن» با آن برخورد كنيم و در مورد عشق
به مال و مقام هم ذكر چند نكته ضرورى است:
اوّل:
مال و مقام، اعتبارى هستند و آنچه اعتبارى است، فقط ابزار است.
ما بايد آن را به عنوان امانت و تكليف الهى خود مواظبت كنيم و نه بيشتر.
دوم:
مال و مقام، حرص و هراس و غم دارد.
تا موقعى كه نرسيدهايم، حرص مىخوريم كه چرا نداريم و موقعى كه به آن مىرسيم، هراس
نگهدارى آن را داريم و در موقع از دست دادن، غم از دست دادن را داريم.
همين است كه خداوند مىفرمايد:
(لكيلا تأسوا على مافاتكم ولاتفرحوا بما أتاكم)
تا بر آنچه از دست شما رفتهاند اندوهگين نشويد و به ]سبب[ آنچه به شما دادهاست
شادمانى نكنيد.
سوم:
دلبستگى به مال و مقام، دلزدگى و سردرگمى مىآورد، و علت آن اين است كه مظاهر مادى و
مال و مقام، غير از ابزار رسيدن به خدا، خودشان هدف نيستند.
اگر به دنبال آنها رويم، چون جان ما سيراب نمىشود، در نهايت نسبت به آنها دلزدگى
پيدا مىكنيم و چون آنها را با هدف اصلى اشتباه گرفتهايم، سردرگم مىشويم.
اما عشق به غيرخدا، خود آفل است و لذا دلبستگى ندارد:
بر جمادى دل چه بندى اى سليمواطلب آن را كه مىتابد مقيمو در قرآن كريم آمده است:
(مثل الّذين اتّخذوا من دون الله أولياء كمثل العنكبوت اتّخذت بيتاً وإنّ أوهن
البيوت لبيت العنكبوت لو كانوا يعلمون)
داستان كسانى كه غير از خدا دوستانى اختيار كردهاند، همچون داستان عنكبوت است
كه ]با آب دهان خود[ خانهاى براى خويش ساخته، و در حقيقت ـ اگر مىدانستند ـ سستترين
خانهها همان خانه عنكبوت است.
هر كه در هر دو جهان بيرون ماسر فرود آرد به چيزى دون ماما زوال آريم بر وى هر چه
هستز انكه نتوان زد به غير دوست دستو سرانجام اين كه، در نگاه بايستى خالق را نگاه
كرد.
به زير پرده هر ذرّه پنهانجهان جانفزاى روى جان استاز عجايب شؤونات الهى آن است كه
در عين ظهور و خفا، ظاهر است.
فسبحانه و تعالى ما ظهر فى مظهر إلاّ واحتجب به.
پاك و بزرگوار است خدايى كه، ظاهر نشد در ظاهرى مگر آنكه به آن پنهان است.
نگاه به مخلوق بايستى نگاه به خالق باشد.
ما يك مخلوق و يك خالق جدا از هم نداريم; مثل رابطه مادر و فرزند كه جداى از همند و
(لم يلد ولم يولد)
اشاره به همين امر مهم است و هنگامى كه مىگوييم:
«جلوه»، يعنى همان وجود اصلى كه موجودات نازله او هستند.
اى جهان موجهاى اين درياستموج و دريا يكى است، غير كجا استنتيجه اين كه، بايد مواظب
باشيم ارتباط ما با دنيا، ارتباط حسى و وهمى نباشد، ارتباط بر مبناى عقل و تفكر
برين باشد.
چشم را سوى بلندى نه هلاهر چه در هستى است آمد از عُلىعاشق اين عاشقان غيب
باشعاشقان پنج روزه كم تراش
تحصيل عشق
تحصيل عشق، در مقام معرفت انسان به دست مىآيد.
اين محبت هم نتيجه دانش استكى گزافه بر چنين تختى نشستدر مقام معرفت ناخودآگاه، به
عشق مىرسيم.
در عشق، منِ مجازى را از دست مىدهيم و به مقام اصلى انسانى خود مىرسيم.
عشق، معلّم بزرگ ايثار است و در عشق همه منِ مجازى از دست مىرود.
گرچه گفتيم تحصيل عشق با معرفت حقيقى است، اما يادمان باشد كه عشق واقعى و قرب به
خدا، با علوم مدرسه و تكرار دروس همچون فقه و صرف و نحو و علوم رسمى حاصل نمىشود،
بلكه تحصيل عشق، ترك خودپرستى است.
غرق حق بايد كه باشد غرقترهمچون موج بحر جان زير و زبربىعنايات حق و خاصان حقگر ملك
باشد سياهستش ورقدر پناه لطف حق بايد گريختكو هزاران بر ارواح ريخت
دريافت عشق
دريافت عشق، يعنى حلاوت عشق واقعى را دريافت كردن.
ما دو نوع حلاوت داريم:
حلاوت تن و نفس، كه حلاوتهاى معمولى و موقتى است و در حد مجاز و منطقى و شرعى آن،
مطلوب است.
اما حلاوت اصلى، حلاوت جان ماست كه در هدف اصلى و اعلاى حيات، كه توجه به بىنهايت
كمال است، نصيب ما مىشود.
(سستى ما از شرابى ديگر است.) اگر پوينده راه حق، حلاوت جان را بچشد، چون حضرت
سجاد(عليه السلام) مىگويد:
أستغفرك من كلّ لذّة بغير ذكرك ومن كلّ راحة بغير أُنسك.
خدايا از همه لذتها و راحتيهايى، كه در چيزى جز ارتباط با تو داشتهام، استغفار
مىكنم.
و اين لذت، همان (رحيق مختوم) و (سقيهم ربّهم شراباً طهوراً)
خواهد بود.
گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتادبالله كز آفتاب فلك خوبتر شوىهر كه را جامه ز عشق
چاك شداو ز حرص و عيب كلى پاك شدديو اگر عاشق شود هم گوى بردجبرئيلى گشت و آن ديوى
بمرد
حال و مقام
پس از اين كه سالك الى الله، متنبّه گرديد و با نفس خود مجاهده كرد و قلب را از
حجابهاى ظلمانى و نورانى رهايى داد، قلب، با توجهى كه به مبدأ فيّاض پيدا مىكند، از
انوار ربوبى بهرهمند مىشود و گاهگاهى حالات نورانى پيدا مىكند، و همين است كه رسول
گرامى(صلى الله عليه وآله) مىفرمايد:
إنّ لله فى أيّام دهركم نفحات ألا فتعرّضوا.
به درستى كه از طرف خداوند، در روزهاى عمر شما نسيمهايى مىوزد، آگاه باشيد و خود را
در معرض آن رحمتها قرار دهيد.
و اين حالات نورانى موقت را «حال» مىگويند.
و در ادامه سير و سلوك به سوى الله، به تدريج، طلب و آمادگى قلبى سالك بيشتر مىشود
و به حالات نورانى «مقام» مىرسد كه حالتهاى پايدار و ماندنى نور الهى بر جان و قلب
ماست.
البته، اين احوال در زبان نمىآيد و قابل انتقال نيست، بلكه رسيدنى و شدنى است و
احوال اولياى خدا مىباشد.
عشق واقعى، رازى است روحانى كه از عالم غيب بر قلب سالك الى الله ريزش مىكند، و آن
نورى است كه قلب او را به انوار الهى منوّر مىكند.
نشانههاى عشق حقيقى
اوّل، گفتيم كه عشق حقيقى، توجه به بىنهايت كمال «وجود» دارد.
از اين رو، در دريافت بىنهايت كمال، رذايل اخلاقى، درمان و كم مىشود.
هر كه را جامه ز عشقى چاك شداو ز حرص و عيب كلى پاك شدديو اگر عاشق شود هم گوى
بردجبرئيل گشت و آن ديوى بمرددوم ـ در پناه عشق حقيقى، خواست و نظر انسان، خواست و
نظر خدا مىشود، و لذا او با چشم وام گرفته از خدا و با اسم عليم، به همه امور و با
پاكى نظر مىنگرد:
«منم كه ديده نيالودهام به بد ديدن.»
در نتيجه، در چارچوب منِ مجازى نيست; زيرا منِ مجازى، همه چيز را در ظلمت و وهم و
خيال مىنگرد، بلكه در چارچوب منِ اصلى است كه:
نور حق بر نور حس تزيين شودمعنى نور على نور اين بودو هميشه او در سايه «وما رأيت
إلاّ جميلاً»
قرار دارد.
آنان كه زشت مىبينند و تلخ مىنوشند، عيب از خود آنان است; چرا كه عالم بيرون،
انعكاس عالم درون و رنگ درون است كه بر بيرون زده مىشود.
سوم ـ عشق، ايثار مىآورد; زيرا وجود عاشق، از معشوق پر مىشود و ديگر او نيست.
نبودن او، يعنى نبودن منِ مجازى و اين بزرگترين ايثار اوست.
سگ نفس او در نمكزار عشق، استحاله مىيابد.
چهارم ـ عشق واقعى، در وراى غم و شاديهاى اين دنياست.
پوينده راه حق و عاشق حق، وقتى به عشق حقيقى مىرسد چون انبساط حقيقى پيدا مىكند، با
هيچ اندوه و انقباضى آلوده نمىشود و اين سرور و انبساط همواره در افزايش است كه:
«المحبة موافقة المحبوب من محبوبه ومكروهه.»
باغ سبز عشق تو بىمنتهاستجز غم و شادى در او بس ميوههاستاز غم و شادى نباشد جوش
ماوز خيال و وهم نبود هوش ماحالتى ديگر بود كان نادر استتو مشو غافل كه حق بس غافل
استناخوش او خوش بود بر جان منجان فداى يار دل رنجان منعاشقم بر قهر و بر لطفش به
جداى عجب من عاشق اين هر دو ضدپنجم ـ نفسِ محبّت، پاداش اوست.
محبّت، فى نفسه، خود پاداش و عنايت و رحمت و شراب جان است.
بنابراين، هر نوع محبّتى، نياز به پاداش ندارد، و آنان كه در امور خود و در
محبّتها، منتظر پاداش هستند، حقيقت محبّت را نچشيدهاند.
سالك راه حق، در اين مرتبه، به اسم محبّ و حبيب مىرسد و او، خود، زاينده محبّت است.
در ديدگاه الهى او، توقعى از غير خدا نيست و باز از ديدگاه الهى او، عقبافتادگان از
كاروان رشد و كمال، مورد دلسوزى و كمك هستند، نه كينه و تنفّر.
يششم ـ خواست خدا، بر خواست او مقدم مىشود; چرا كه اص خواست او، خواست خداست و او
ديگر خواستى ندارد، جز خواست خدا، نه اين كه بخواهد خواست خود را بر خدا ديكته كند.
او، محلّ تجلّى اراده خداست.
هفتم ـ آلودگى و زشتى را نمىپذيرد.
شايد او اعتقاد دارد كه آلودگى و زشتى وجود ندارد; چرا كه او با ديد الهى نگاه
مىكند (خويش را تعديل كن عشق و نظر) و اما اگر فكر كنيم كه آلودگى و زشتى هست، او
زشتىپذير نيست و او دريايى است كه كثافات را به راحتى در خود هضم مىكند.
كاسه آبى نيست كه با كوچكترين كثافتى كدر و تيره مىشود.
هشتم ـ مرگ را لقاى خدا مىداند، و اين صفت اولياى خداست; چرا كه او معشوق است و عشق
او، خداست و با مرگ به اين معشوق مىرسد، و لذا اولياى خدا هميشه اوضاع و احوال
زندگىشان طورى است كه آماده مرگ هستند و اگر عمرى از خدا مىخواهند، براى بندگى
بيشتر است.
6 ـ مرتبه حيرت
هنگامى كه عشق، بر قواى حيوانى و ديگر قوا چيره شود و سالك راه حق، رو در روى
اسماى خدا قرار گيرد، حالت بُهت و شكر در او يافت مىشود و خلاصه، حيرت، غلبه سرّ و
اسماست.
سالك در مقام حيرت، از اين كثرتى كه بىنهايت است و همهاش به وحدتى بىنهايت
مىپيوندد، در حيرت فرو مىرود.
در اين مقام و مرتبه، نه از دل خبرى هست و نه از دلدار و همين است كه رسول
گرامى(صلى الله عليه وآله) مىفرمايد:
«ربّ زدنى تحيّراً.»
پروردگارا! بر حيرتم بيافزا.
خرّم آن كو، عجز و حيرت قوت او استدر دو عالم خفته اندر ظل دوستو بايد گفت كه همه
مراحل سير الى الله با درجاتى از حيرت رو به روست.
نيست مردم را نصيبى جز خيالمىنمايد هيچ كس تا چيست حالهر كه او در وادى حيرت فتادهر
نفس را صد جهان حسرت فتادحسرت و سرگشتگى تا كى برمپى چو گم كردند، من چون پى برممن
ندانم كاشكى مىدانمىكى اگر مىدانمى، حيرانمىو همين است كه مىگويند:
«زيركى بفروش و حيرانى بخر.»
حيرت عبارت است از وادى رسيدن به مشاهده اسماى خدا و عظمت آن، و اين مرتبه نيز از
مراتبى است كه وصفپذير نيست، بلكه رسيدنى و شدنى است.
7 ـ مرتبه فنا
نتيجه و محصول عشق، فناست.
فنا به معنى معدوم شدن نيست، بلكه محو شدن در وجود الهى است كه:
(إنّا لله وإنّا إليه راجعون).
ما ز بالاييم و بالا مىرويمما ز درياييم و دريا مىشويمكمال عشق ورزيدن، فانى
شدن است و فانى شدن، محو شدن و جاودان شدن است.
بميريد، بميريد، در اين عشق بميريددر اين عشق چو مرديد، همه روح پذيريدبميريد،
بميريد، و زين مرگ نترسيدكز اين خاك برآييد و سماوات بگيريديكى تيشه بگيريد، پى
حفره زندانچو زندان بشكستيد همه شاه و وزيريدهنگامى كه انسان به چيزى نگاه مىكند،
نبايد از آن جهت كه شخصيّت و استقلالى دارد، بدان نظر كند (=فنا)، بلكه از آن جهت
كه ربط و نسبتى با صانع دارد و آيت اوست (=بقا) بدان نگاه كند; چرا كه به تعبير
قرآن كريم (فأينما تولّوا فثمّ وجه الله)
كه معنايش اين است كه هر چه را هست، در حق فانى ببيند و به جز يك حقيقت وحدانى
و محيط، چيزى نبيند.