آه ! از آن ساعتى كه با تن چاك چاك |
|
نهادى اى تشنه لب ! صورت خود روى خاك |
تنت به سوز و گداز، تو گرم راز و نياز |
|
سوى خيام حرم دو چشم تو مانده باز |
آمده از خيمه گه خواهر غم ديده اش |
|
ديد كه شمر از قفا نشسته بر سينه اش |
گفت بده مهلتى تا برسم بر سرش |
|
برادرم تشنه است مبُر سر از پيكرش |