پس از غروب
تحليل رخدادهاي پس از رحلت پيامبر (ص)

يوسف غلامى

- ۱۲ -


شكيبايى ،نه سازش
برخى از نويسندگان در ترسيم دوره شكيبايى 25 ساله امام على بن ابى طالب عليه السلام رويدادها را چنان تفسير مى كنند كه گويا آن حضرت در اين دوره با خلفا سازش نموده و بلكه پيوسته با ايشان همكارى داشته است . اين تفسير هر چند به سليقه سياسى كاران ، بهترين تحليل از رفتار امام على عليه السلام را رائه مى كند ، مورد تاييد اخبار شيعه نيست .اگر نه چنان بودكه در اثر انقلاب حضرت ،به اسلام و مسلمانان لطمه وارد مى آمد و ميان امت اختلاف مى افتاد ،آن جناب حتى به اندازه يك نيم روز حكومت آنان را تحمل نميكرد. بنابراين آن چه على بن ابى طالب عليه السلام را به شكيبايى در برابر رفتار حكمرانان عصر خويش واداشت ، فراهم نبودن زمينه انقلاب بود كه برخى از عوامل اصلى آن عبارت است از :
1. هراس از تفرقه ميان مسلمانان .
2. حسد و كينه قريش نسبت به امام .
3. تفكر جاهلى مردم .
4. احساس دشوارى تحمل حكومت امام از سوى مردم .
5. نداشتن ياور.
1. هراس از تفرقه
چنان كه پيشتر گذشت ، يكى از عوامل تثبيت حكومت ابوبكر ، مخالفت هاى فراگيرى بود كه از نواحى اطراف مدينه بر ضد حكومت وى صورت گرفت . آن شورش ها نيروهاى داخلى را به وحدت نظر ناچار ساخت و همين امر قدرت دولت مركزى را ريشه دار نمود.
رحلت پيامبرگرامى اسلام صلى الله عليه و آله جامعه اسلامى و خاندان رسالت را با بحران عجيبى روبه رو ساخت و هر لحظه بيم آن مى رفت كه براى عهده دارى خلافت و فرمانروايى ،آتش جنگ داخلى ميان مسلمانان شعله ور شود و سرانجام جامعه اسلامى به انحلال گرايد و قبايل عرب تازه مسلمان ،به عصر جاهليت و بت پرستى بازگردند.
با انتشار خبر در گذشت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در ميان قبايل تازه مسلمان ،گروهى از آنها به آيين نياكان خود بازگشتند و پرچم ارتداد برافراشتند. از سويى ،مهاجران و انصار وحدت كلمه را از دست داده و مدعيان دروغگو در استان هاى نجد و يمامه به ادعاى نبوت برخاسته بودند.پيشتر در خارج مدينه نيز چند نفر مانند مسيلمه ادعاى پيامبرى كرده بودند.او چهل هزار مرد جنگى گرد آورد تا با حمله به مدينه آن جا را با خاك يكسان كند. اگر لشكر وى به مدينه مى رسيد اول كسى را كه مى كشت از خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله بود و آن گاه آثار نبوت را نابود مى كرد. زنى از بنى تيم به نام سجاح نيز با ادعاى پيامبرى ،عده اى را به دو خود جمع كرده بود و برخى مثل نعمان بن منذر مرتد شده ، ادعاى پادشاهى مى كردند.او در بحرين تاجگذارى كرده بود.همچنين لقيط بن مالك ذوالتاج در عمان شورش بر پا ساخته بود.
در آن اوضاع كه عقيده اسلامى در دل ها رسوخ نكرده ، عادات و تقليدهاى جاهلى هنوز از مغزها بيرون نرفته بود ، هر نوع جنگ داخلى و دسته بندى گروهى ،مايه انحلال جامعه و موجب بازگشت بسيارى از مردم به بت پرستى و شرك مى شد. چنين جنگ داخلى يا هر نوع خونريزى كوچك ، انفجارهايى در داخل و خارج مدينه پديد مى آورد. اين در حالى بود كه قبايل عرب جاهلى به انتقام جويى و كينه توزى مشهور بودند.اگر در تاريخ عرب جاهلى مى خوانيم كه در پى حوادث كوچك ،همواره رويدادهاى بزرگى به دنبال داشته است به همين سبب بود كه آنان هيچ گاه از فكر انتقام بيرون نمى آمدند.(406)
در چنين موقعيت ، عثمان بن عفان نزد پسر عموى پيامبر ، على بن ابى طالب عليه السلام رفت و گفت : وضع را مى بينى !اگر بيعت نكنى اسلام با خطر جدى رو به روست . پس از اين بود كه وى براى حفظ اسلام بيعت كرد و ابوبكر توانست از مدينه به اطراف لشكر اعزام كند.(407)
على بن ابى طالب عليه السلام خود در اين باره مى گويد :
به خدا سوگند ،من هرگز فكر نمى كردم كه عرب ،خلافت را از خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله باز ستاند يا مرا از آن باز دارد. مرا به تعجب وا نداشت جز توجه مردم به ديگرى كه دست او را به عنوان بيعت ،مى فشردند.از اين رو ، من دست ،نگاه داشتم . ديدم گروهى از مردم از اسلام بازگشته اند و مى خواهند آيين محمد صلى الله عليه و آله را محو كنند. ترسيدم كه اگر به يارى اسلام و مسلمانان نشتابم رخنه و ويرانى يى در پيگر آن مشاهده كنم كه مصيبت و اندوه آن بر من بالاتر و بزرگ تر از حكومت چند روزه اى است كه به زودى مانند سراب يا ابر از ميان مى رود. پس به مقابله با اين حوادث برخاستم و مسلمانان را يارى كردم ،تا باطل محو شد و آرامش به آغوش اسلام باز گشت . (408)
بدين ترتيب ،على بن ابى طالب عليه السلام ، بر سر دو راهى احقاق حق خود و حفظ اصول و اساس اسلام ،موقعيت خويش را فراموش كرد و براى حفظ آيينى كه پيامبر براى حفظ آن كوشيده بود ، سكوت اختيار كرد. (409)
زمانى كه ابوسفيان او را به شورش فرا خواند على بن ابى طالب عليه السلام به او فرمود : به خدا سوگند ،تو جز آشوب و فساد هدف ديگرى ندارء تنها امروز نيست كه مى خواهى آتش فتنه بيفروزى بارها خواسته اى در اجتماع مسلمانان شر بيافرينى . مرا به كمك تو نيازى نيست .بنابراين ،على عليه السلام از حق خود گذشت تا اسلام ، كه با خون جگر و چكاچك شمشير و همت بلند او در جهادها و پكارها پاى گرفته است و از فرزند نزدش پرارج تر است ،تجزيه نشود.اندك زمانى پيشتر چون رسول گرامى صلى الله عليه و آله در آستانه رحلت تصميم داشت امت را به پيروى على عليه السلام وصيت كند ايشان را از آن وصيت بازداشتند و آن جناب به بهاى دفاع از جانشين خود و به منظور جلوگيرى از گمراهى امت ، ناگوارترين جسارت را به جان خريد و امروز زمان آن بود كه على بن ابى طالب عليه السلام با شكيبايى زنج آور ، از حاصل كوشش بيست و سه ساله پيامبر صلى الله عليه و آله محافظت كند.
على بن ابى طالب عليه السلام تلاش هاى خود را به سويى سازمان مى داد كه خطرى متوجه اساس اسلام نشود.مبادا حركت هاى افراطى و به دور از انديشه و تفكر ، وحدت جامعه نو پاى اسلامى را فرو پاشد.بدين علت ،هرگاه بعضى از ياران او به تلاش ها و موضع گيرى هاى خود در حمايت از او ،جنبه تخاصمى و افراطى مى دادند، از شدت آن مى كاست و خطر تجزيه وحدت اسلامى را بدآنها گوشزد مى كرد.از اين نظر بايد وجود على عليه السلام را براى حكومت خلفا غنيمت ياد كرد. (410)
امام بهتر از هر كس مى دانست كه بردبارى در برابر فتنه ها ،اقدام آموخته با سنجش عوامل تاءثيرگذار در فتنه ،و شناخت اوضاع و عرضه امور بر عقل و منطق و سپس پيگيرى موضعى ،عاقلانه و با مصلحت است ،نه حركتى عجولانه و بى نتيجه .آيا همين كه كسى به حقانيت خويش يقين داشته باشد بايست به هر ترتيب قيام كند و حق خود را باز ستاند ؟!هرگز. با اين همه ، شك نيست كه آن چه على بن ابى طالب عليه السلام را در چنان موقعيت قرار داد ، حمايت نكردن مردم بود.
همبستگى ظاهرى مسلمانان ، ميراث گرانقدر پيامبر صلى الله عليه و آله بود و على بن ابى طالب عليه السلام روا نمى داشت كبا سازماندهى جناحى مستقل ، آن همبستگى ،گسسته و مصلحت مهم تر ،ناديده انگاشته شود و فسادى پديد آيد. آنان با على عليه السلام را به سامان دهى جناحى ديگر در برابر حكومت دعوت و تشويق مى كردند مردانى آينده نگر و ژرف بين نبودند، هر چند برخى مانند ابن عباس منظورى خير خواهانه داشتند.شك نبود كه بانگ طرفدارى از على عليه السلام در آن زمان ، بر وسعت تفرقه مى افزود و قدرت حكومت مركزى را به نفع دشمنان كمين كرده خارجى ، سست مى كرد.
با همه آن چه گذشت بايد بدين نكته بسيار دقيق توجه افزون داشت كه در حقيقت ، حق خواهى على ،نبود كه همبستگى مسلمانان را فرو مى پاشيد. سماجت مخالفان وى در تصاحب منصب خلافت بود كه راه را بر اين حق خواهى مى بست و كار امت را به اختلاف مى كشاند.اين نكته از نگاه بسيارى از نويسندگان دور مانده است ، تا جايى كه در نگاشته هاى خود چنين تحليل مى كنند كه على بن ابى طالب عليه السلام پيوسته در صدد بود با حكومت خلفا بستيزد ، ولى آنها وى را هشيار مى ساختند كه براى حفظ اسلام ،از دنبال كردن اين تصميم ، بازايستد.(411)
2. در امان ماندن از حسد و كينه قريش
اين عامل تا بدان جا در تنها گذاشتن على عليه السلام موثر بود كه يكى از نويسندگان برجسته اهل سنت مى گويد :
من از استادم پرسيدم :از شرح حال على بسيار در شگفتم كه چگونه در اين مدت طولانى بعد از وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله زنده ماند و با وجود آن همه كينه هاى قريش ، جان به سلامت برد.
استاد به من گفت : اگر او خود را تا به آن اندازه كوچك نكرده و به كنج انزوا نخزيده بود ، كشته شده بود. همين امر او را از يادها برد و به عبادت ، نماز و قرآن مشغول كرد و از مرام نخستين خود فاصله گرفت و شمشير را به فراموشى سپرد و چون راهب در كوه ها گرديد.از آن جا كه به اطاعت حاكمان زمان خود پرداخت و خود را در برابر آنان كوچك كرد ، او را رها كردند.اگر چنين نكرده بود او را مى كشتند ، چنان كه به وسيله خالد بن وليد قصد كشتن او را داشتند.(412)
اين محقق در جاى ديگر مى نويسد :
روزى كه على بن ابى طالب بر مسند خلافت نشست ، بيست و پنج سال از رحلت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مى گذشت و انتظار مى رفت كه در اين مدت طولانى عداوت ها و كينه ها به فراموشى سپرده شده باشد. ولى بر خلاف انتظار ،روحيه مخالفان على پس از گذشت ربع قرن ، عوض نشده و از عداوت و كينه اى كه در دوران پيامبر و پس از درگذشت وى ،نسبت به على داشتند ، كاهش نيافته بود. حتى فرزندان قريش و نوباوگان و جوانان آنان كه شاهد حوادث خونين معركه هاى اسلام نبوند و قهرمانى هاى على را در جنگ هاى بدر و احد و بر ضد قريش نديده بودند، بسان نياكان وپدران خود،سرسختانه با على عداوت ورزيدند و كينه او را به دل داشتند.(413)
3.افكار جاهلى
على ابن ابى طالب عليه السلام را اسلام را آيين جهانى و جاويد مى دانست و هميشه از اين كه مبادا اعراب ،اسلام را آيين نژادى و وسليه سياست و حكومت عرب بدانند،بيم داشت .شايد فكر مى كرد با توجه به فراهم نبودن زمينه و تبليغات مسموم مخالفان ،قيام او به جانشينى رسول خدا صلى الله عليه و آله كه فرزند پسر نداشت ،در چشم اقوامى كه بايد به تدريج دين پدرى خود را ترك كنند و اسلام بياورند،به سلطنت موروثى و حكومت خانوادگى تعبير شود و اين موضوع مانع انتشار و جهانگردى اسلام شود.
از همين انديشه خرد بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله پس از نزول آيه ابلاغ رسالت در غدير،نخست در اعلام موضوع جانشينى ضسر عمويش على عليه السلام درنگ كرد،زيرا مى دانست كسانى از حسد برخى از جهل و عده اى به سوداى رياست ،اين مسئله را به آسانى نمى پذيرند.اين خطر بدان حد رسيده بود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله مى دانست اگر حمايت الهى او را فرا نگيرد پس از اين ماجرا بعضى براى كشتن وى به توطئه رو خواهند كرد و مشكلاتى براى او وامت اسلامى پديد خواهند آورد.
اين پندار از رحلت حضرت بهتر هويدا شد و خليفه دوم در گفتگويش باابن عباس به همين نكته تصريح كرد كه مردم پس از رسول خدا خلافت را از شما خاندان دور داشتند .زيرا نمى خواستند نبوت و خلافت نصيب يك خاندان شود.
موضوع رنج آور ديگر كه بر گرفته از همين عامل بود ،اتهام رياست طلبى به على عليه السلام بود.هر چند حكومتيان يقين داشتند على ابن ابى طالب عليه السلام نا انديشيده و بدين سادگى در پى تصاحب مقام خلافت بر نمى آيد ،بارها او را به طعنه مى آزردند كه تو به خلافت سخت حريصى !(414)
در همان روزهاى سقيفه ،ابو عبيده جراح به ايشان گفت :اى فرزند ابوطالب ،چقدر به خلافت علاقه مند و حريص هستى ؟ ر او در پاسخ گفت :به خدا سوگند ،شما از من به خلافت حريص تريد ،در حالى كه از نظر دارندگى ويژگى هاى و موقعيت ،از آن بسيار دور هستند و من به آن نزديك ترم .من حق خويش را خواهانم و شما من و حقم مانع مى شويد و مرا از آن باز مى داريد.(415)
پس از آن دوران نيز ،با اين كه او پيوسته خود را از كشمكش هاى سياسى دور مى داشت ، از از سوى معاويه ،به حسادت بر خلفا و دشمنى با آنان متهم شد(416)
و گرچه از كشته شدن عثمان بدان كيفيت جلوگيرى مى كرد،به همدستى در كشتن خليفه متهم گشت .
4.امتيازات تحمل نشدنى
به طور طبيعى براى معاصران على عليه السلام كه خون جاهليت در تن داشتند و افراد را به تفكر پوسيده جاهلى امتيازبندى مى كردند ،پذيرش ‍ حكومت فردى چون على ابن ابى طالب عليه السلام آسان نبود و برگزيدن ديگرى -با دارابودن هر ويژگى - خوشايندتر بود.همسر على عليه السلام بانو فاطمه عليه السلام در اين باره مى فرمايد:
ابوالحسن چه عيبى داشت ؟ به چه چيز بر او خرده گرفتند؟ به خدا سوگند، ايرادش شمشير برنده و كوبنده او بود كه بر پيكر مشركان فرو آورده بود و ضربات شديد و مؤ ثراو بر دشمن و خشم و غضب شديد او در راه خدا.(417)
على ابن ابى طالب عليه السلام به خاطر هيچ كس و هيچ چيز ،حق را فراموش نمى كرد و مردم آن قدر كه از عدالت خواهى او و ستيزش با ستم پيشگان هراس داشتند،نسبت به رسول خدا صلى الله عليه و آله چنين نبودند .شك نيست كه على عليه السلام اين درس ها را همه از پيامبر صلى الله عليه و آله آموخته بود ،اما تصور بيشتر مردم معاصر پيامبر چنان بود كه وى براى ترويج آيين خود و جلب نظر مخالخان ،به نرمش و آسان گيرى ،توجه دارد تا خشونت و قصاص و ستيز.
افزون بر اين ،رسول اكرم صلى الله عليه و آله خود قانونگذار شريعت بود و چنان كه حكمى را نسخ با وضع مى كرد،چيزى را مى بخشيد يا باز مى ستاند و امر يا نهى مى نمود ،در اين همه از جانب پروردگار اختيار كامل داشت ،حال آن كه جانشين او ،در ولايت خويش ،خود را مجرى قانون پيامبر صلى الله عليه و آله مى شناخت نه فردى قانونگذار چون رسول خدا ص الله و عليه و اله .
در نظر داشتن اين امور زمينه زمامدارى على ابن ابى طالب عليه السلام را نامساعد و حضرت را به شكيبايى ناگزير مى ساخت .معاصران على عليه السلام اگر چه از ستم روزگاران گذشته خاطرات تلخى در سينه داشتند ،چندان به بى قرارى حكومت فرد عدالت خواه باريك بين نيز مشتاق نبودند. تاريخ نشان داد كه آن مردم براى عدالت على عليه السلام بايد سال ها بيشترى از اين ،طعم ستم بچشند .بيست و پنج سال بعد هم كه او به خلافت رسيد توطئه ها و رياست طلبى و دنيا خواهى شمارى چند از همين مردم ،به ثمر نشستن آرزوى پيامبر صلى الله عليه و آله را در بر قرارى زمامدارى على ابن ابى طالب عليه السلام با مشكل روبه رو ساخت .
پس از طى شدن دوره حكومت خليفه اول و دوم نيز به دلايلى چند هنوز راه براى زمامدارى على ابن ابى طالب عليه السلام هموار نمود .وى در آن برهه حدود 46 سال عمر داشت و اين بار بهانه جوانى او كار ساز نبود .مسئله عصبيت قومى و كينه قبايل نسبت به وى تا حدى كاسته و شخصيت وى بهتر شناخته شده بود(418)
و احتمال حمايت عمومى از على بيشتر از قبل بود.با اين همه ،با سياست زمامدار دوم در تعين شوراى خلافت ،راه براى زمامدارى بى منازع على ابن ابى طالب عليه السلام هموار نشد و عثمان بدون كمترين مقاومت عمومى مردم به خلافت رسيد!
علت اين امر ،گذشته از شيوه تعيين جانشينى خليفه دوم كه مردم را خلع سلاح كرد و به پذيرش حكم شورا واداشت ،همان مقايسه روحيات على عليه السلام و عثمان بود .عثمان افزون بر سن بيشتر حدود68سال ،به نرمى ضعف اراده ، راحت طلبى و خويشاوند دوستى و سخاوتمندى نسبت به هواخواهانش ،شهره بود.مسلمانان در آن زمان از سخت گيرى زمان خليفه دوم به تنگ آمده بودند و مشتاقانه جوياى بهره مندى از ثروت اقليم هاى نوگشوده و نعمت هاى تازه رسيده بودند .اگر از طرفى برخى از هواداران على ابن ابى طالب عليه السلام به وى رشك مى بردند،از طرف ديگر مى كوشيدند جامه خلافت را بر اندام يك تن از افراد خود راست كنند و آن كس جز عثمان نبود كه عضو شوراى خلافت و رقيب على عليه السلام بود.
اگر اين سومين رمامدار مسلمانان ،به مرگ طبيعى در مى گذشت و اوضاع مدينه عادى بود هرگز شيوخ و صاحبان جاه و مال ،در دستگاه حكومت نفوذ داشتند ،به حكومت على ابن ابى طالب عليه السلام راضى نمى شدند و اگر هم شورايى ديگر تشكيل مى شد به ضرر خلافت او دسته بندى مى كردند. شايد هم كار به شورا نمى كشيد و مردان با نفوذ بنى اميه ،عثمان را وادار به انتخاب و تعيين كسى مى نمودند كه خود مى پسنديدند ،چنان كه خليفه اول ،عمربن خطاب را جانشين خود ساخت و كار را به شورا وانگذاشت .
بعد از عثمان هم اگر انقلاب مردم و نيروى آنان نبود،با توجه به اين كه على عليه السلام هيچ گاه خود را نامزد خلافت نمى كرد،كسانى مانند طلحه ،زبير ،عمروبن عاص و معاويه از ترس سخت گيرى هاى على عليه السلام و پس ‍ گرفتن اموال و املاكى كه در زمان عثمان از بيت المال مسلمانان ويژه خود ساخته بودند،در راه خلافت او مانع ،پديد مى آوردند.
افزون بر اينها عايشه ،دختر ابوبكر و دشمن سرسخت على عليه السلام كه نفوذى چشمگير در ميان حكومتيان داشت ،مرگ را بر زندگى در دوره خلافت على عليه السلام ترجيح مى داد و با اين وضع ،هيچ زمينه اى براى زمامدارى على ابن ابى طالب عليه السلام پيش ‍ نمى آمد.(419)
5.نداشتن ياور
عبدالحميد مداينى مى نويسد:اگر به موقع على عقيده مند بود كه جانشين بر حق رسول خدا است بايست بى درنگ حق خويش را از مخالفانش ‍ مى ستاند يا دست كم ،مردم را بيدار مى ساخت و به آنها مى گفت كه اى مردم ،هنوز از سفارش پيامبر چيزى نگذشته است و او به شما دستور داد كه از من اطاعت نماييد و مرا خليفه بعد از خود بر شما قرار داد و دستورى كه نشانگر فسخ آن گفته باشد ،نرسيده است .پس به چه سبب مرا ترك مى كنيد!
اگر شيعه امامى مذهب بگويد او از كشته شدن باك داشت كه به وصيت پيامبر تمسك نجست ،گوييم چگونه هنگام امتناع از بيعت از كشته شدن نترسيد،در حالى كه او را به زور براى بيعت مى كشيدند و او گاهى به قبر رسول الله صلى الله عليه و آله پناهنده مى شد و گاهى به قبر عموى خود حمزه و برادرش جعفر و گاهى به انصار متوسل مى گرديد!(420)
اين محقق نكاتى چند را از نظر دور داشته است :
الف .اين كه على ابن ابى طالب عليه السلام از حقانيت خود هيچ نگفته باشد نظرى بر خلاف واقعيت تاريخى است .(421)
ب .هرگاه در پى توطئه ها ،زمينه اجتماعى براى زمامدارى فردى فراهم نباشد ،اندرز مردم چه سود دارد؟
ج .ترس از كشته شدن نبود كه كه على عليه السلام را به سكوت و شكيبايى واداشت .وى از كشته شدنى بيمناك بود كه نتيجه اى براى اسلام نداشته باشد.
حقيقت آن است كه كوشش هاى آميخته با خشونت برخى صحابيان سالخورده و سر شناس براى عهده دارى جانشينى پيامبر صلى الله عليه و آله گوياى تصميمى عميق بر كنارگذارى خاندان پيامبر از حكومت بود و داماد پيامبر ،على ابن ابى طالب عليه السلام از اين حقيقت به خوبى آگاه بود و شايد همين امر وى را از دفاع جدى از حق خود باز داشت ،تا جايى كه حتى در برابر آتش زدن خانه خويش شكيبايى ورزيد.زيرا رياست خواهى مخالفان خود را در اوج مى ديد و كمترين دفاع ،آنان را به رفتارهايى به مراتب پرخشونت تر و مخاطره انگيزتر وا مى داشت .
در هنگام رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله مخالفان تا بدانجا بر ننوشتن وصيت سياسى حضرت تاءكيد كردند كه نزديك بود رسالت او نيز خدشه پذيرد. نبابراين هرگاه على ابن ابى طالب عليه السلام بر حق خويش اصرار مى ورزيد ،شك نبود كه جنگى خانمان برانداز رخ دهد كه نه از جبهه على عليه السلام كسى باقى بماند ،از جبهه مخالفان وى .آن گاه حكومت نبوى تنها به دست مشركان و مرتدان افتد.
اين در حالى بود كه از سوى على عليه السلام هيچ انگيزه اى براى تصاحب حكومت وجود نداشت ،مگر آن كه در سايه آن حقى را پاس بدارد و از ظلمى جلو گيرد،در آن زمان براى اجراى اين منظور نيز مدعيان بسيارى وجود داشت .در چنان موقعيت اگر على عليه السلام با توسل به قدرت و قيام مسلحانه به دنبال باز ستاندن حق خويش بر مى آمد جز نتايج زير عايد وى نمى شد:
1.او در اين نبرد بسيارى از ياران و عزيزان خود را،كه از جان و دل به امامت و رهبرى او معتقد بودند و كمر همت به حمايت وى بسته بودند ،از دست مى داد. (422)
البته هرگاه با شهادت اين افراد ،حق به جاى خود باز مى گشت جانبازى آنان در راه هدف چندان تاءسف بار نبود،ولى چنان كه خواهيم گفت ،با كشته شدن اين افراد ،حق به صاحب آن باز نمى گشت .