زمينه فراهم
روز رحلت پيامبرگرامى اسلام صلى الله عليه و آله در مدينه را بايد شديدترين
ايام حزن و حيرت مسلمانان ياد كرد.در آن روز ،جز عده اى كه در كمين فرصتى به سر مى
برند،بقيه سخت گرفتار ماتم و بهت گشته ،بيمناك آينده خود و اسلام بودند.آن روزها
عده اى ادعاى پيغمبرى كرده ،در پى فرصتى براى حمله به مدينه بودند.گروهى از قبايل
غير مسلمان شبه جزيره يا كشورهاى همسايه نيز با اين فرصت طلبان هم انگيزه و هم راءى
بودند.
در اين زمان ،عاقلانه ترين كارى كه به ذهن مردم ساده انديش مى رسيد اين بود كه در
مقابل نا آرامى هاى احتمالى شهر،آرامش و انزوا اختيار كنند و نامطمئن از پيروزى كسى
،به مخالفت با ديگرى برخيزند.اين مردم هنوز سابقه جنگ هاى داخلى عرب را از ياد
نبرده بودند كه گاه براى به دست آوردن چراگاه حيواناتشان سال ها به كشتار يكديگر مى
پرداختند.سر در گمى مردم مدينه در آن روز ،وصف نشدنى است .وفات پيامبر بزرگ اسلام
صلى الله عليه و آله براى بيشتر مردم در باور نمى گنجيد ،تا آنجا كه افكار وفات او
ممكن مى نمود.در اين موقعيت ،براى فرصت جويان با ذكاوت ،بهترين فرصت براى نيل به
بزرگترين مقاصد سياسى فراهم بود،به خصوص اگر از سال ها پيش در انديشه اين روز به سر
ببرند و برايش نقشه داشته باشند.
جز اينان هيچ مسلمانى باور نمى كرد كه عده اى در آن ساعات ،پيكر مطهر پيامبرشان را
بى غسل و كفن رها كرده ،و به دنبال اخذ راءى و بيعت براى رياست خود باشند.شايد هم
مى انديشيدند اگر كسى در پى اين مقاصد باشد،جز شرمسارى و شكست چيزى به دست نمى
آورد.افزون بر اين ،مردم آن گونه دورنگر و چاره انديش نبوند تا حركت هاى مرموز را
بى درنگ شناسايى كنند و براى جلوگيرى از آن تصميم فورى گيرند.
براى آنها نيز كه به منزلت اهل بيت عليه السلام آشنايى داشتند،اين باور كه عده اى
اندك بخواهند مقام ايشان را خوار بشمرند و خود بر مناصب آنان تكيه زنند،بسيار دور و
دشوار بود.
(356)
يعقوبى مى نويسد:چون جنجال بيعت با ابوبكر بالا گرفت براءبن عازب با تعجب و حيرت به
خانه بنى هاشم آمده گفت :با ابوبكر بيعت شد!آنان گفتند:مسلمانان در غياب ما چنين
نخواهند كرد ما به محمد صلى الله عليه و آله سزاوارتريم .سپس عباس گفت :به خداى
كعبه ،چنين كردند!(357)
ابن ابى الحديد مى نويسد :در همان روزهاى سقيفه ،كسى از بستگان على اشعارى در مدح
او سرود كه ترجمه آن چنين است :هرگز فكر نمى كردم رهبرى امت را از خاندان هاشم و از
ابوالحسن سلب كنند...(358)
على ابن ابى طالب عليه السلام خود فرموده است :به خدا سوگند،من هرگز فكر نمى كردم
عرب خلافت را از خاندان پيامبر بستاند يا مرا از آن باز دارد.(359)
ادعاى نسخ فرمان پيامبر صلى الله عليه
و آله
از آنجا كه بيشتر رويدادهاى پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله از طرف
مخالفان شيعه نگاشته شده است وپس از آن نيز بيشتر تاريخ نگاران ،عناصر وابسته به
دربار خلفابودند،به درستى نمى توان دانست كه بعد از رحلت رسول اكرم صلى الله عليه و
آله آنها كه حكومت را به دست گرفتند،كردار خويش را چگونه توجيه كردند و به مردم ،چه
گفتند!آيا مردم ،بيعت با على ابن ابى طالب عليه السلام در غدير را فراموش كرده
بودند؟ آيا با خود نمى گفتند چگونه آن بيعت رانقص مى كنند؟ مگر نه اين است كه عرب
براى بيعت و عهد حود بيش از هر چيز اهميت قائل است !آيا برخى سران سقيفه از اولين
كسانى نبودندكه در سرزمين غدير با على بن ابى طالب بيعت كردند؟پس چگونه توانستند
نزد مردم رفتار خود را تا اين حد قانونى بنمايانند و مردم آن را بر خلاف سفارش
پيامبر صلى الله عليه و آله ندانند؟انصار چه فكر مى كردند و براى اقدام خود چه
بهانه يا عذرى داشتند؟!ترديد نيست كه از روز غدير تا وفات رسول اكر.صلى الله عليه و
آله عده اى با كوشش هاى شبانه روزى زمينه هاى به خلافت رسيدن على ابن ابى طالب عليه
السلام را ناهموار ساخته و در اين باره با گروهى به گفتگوهاى سرى پرداخته
بودند.بااين حال ،وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله وفات كرد،برخى از مردم ،حتى
آنان كه با خليفه جديد بيعت كردند،گمان نمى بردند اين بيعت به معناى تصاحب مقام
فردى از اهل بيت عليه السلام است . شايد هم به آنها چنان نماياندند كه آنچه در غدير
بر آن تعهد سپرده اند،لزوم آور نيست ،يا تعهد امروزبه معناى نقض تعهد غدير نيست
.بدين معنا كه خليفه اى كه امروز با او بيعت مى شود در حقيقت مجرى قانون اسلام است
نه بيشتر .بنابراين ،مى شود كه رهبر معنوى مردم فردى ،و متصدى كارها ،شخص ديگرى
باشد.
اما بيشتر چيزى كه به طور رسمى ،پس از رحلت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بهانه
سرپيچى از بيعت غدير شد،ادعاى نسخ فرموده رسول خدا صلى الله عليه و آله بود.به
ادعاى ابوبكر و عمر ،رسول اكرم صلى الله عليه و آله در آستانه رحلت خود موضوع
زمامدارى دامادش على ابن ابى طالب را نسخ كرد و كار را به ديگرى يا به امت واگذاشت
.
ابان بن ابى عياش مى گويد:امام باقر عليه السلام فرمود : ما اهل بيت ،از ستم قريش و
متحد شدنشان عليه ما و كشتار ، چه چيزها ديده ايم و شيعيان و دوستداران ما چه ها
ديده اند ! پيامبر صلى الله عليه و آله از دنيا رفت ، در حالى كه درباره حق ما
اقدام فرموده و به اطاعت ما فرمان داده و ولايت و دوستى ما را واجب كرده بود و به
مردم خبر داده بود كه ما صاحب اختيارتر از خود آنه بر ايشانيم و دستور داده بود كه
اين موضوع را حاضران به غايبان برسانند.
آنان بر ضد على عليه السلام متحد شدند. آن حضرت هم با آن چه پيامبر صلى الله عليه و
آله درباره او فرموده بود و مردم شنيده بودند ، در مقابل آنان استدلال كرد.گفتند :
درست مى گويى ، پيامبر صلى الله عليه و آله اين را فرموده است ولى آن را نسخ كرده و
گفته : ما اهل بيتى هستيم كه خداوند عزو جل ما را بزرگوار داشته و برگزيده و دنيا
را براى ما زيبنده ندانسته و بدان راضى نشده است و خداوند ، نبوت و خلافت را براى
ما جمع نمى كند.
چهار تن بر درستى اين سخن گواهى دادند :... پدر حفصه ،ابوعبيده ، معاذبن جبل و سالم
مولا ابى حذيفه . اينان مسئله را بر مردم مشتبه كردند و مطلب را بر آنان راست جلوه
دادند.ايشان را به عقب برگرداندند و خلافت را از جايى كه خدا قرار داده بود ، خارج
كردند.بر ضد انصار با حق ما و دليل ما استدلال كردند.(360)
به سبب همين پندار بود كه وقتى بعدها داماد پيامبر و دخترش از انصار كمك خواستند ،
آنها گفتند : اى دختر پيامبر اين كار گذشت . ما با اين مرد بيعت كرديم . اگر پسر
عموى شما پيش از اين بيعت ، از ما بيعت مى خواست ما جز او با ديگرى بيعت نمى كرديم
! على در جواب آنها گفت : آيا بايد جنازه پيامبر را در خانه اش واگذارم ، به كار
غسل و كفن و نماز و دفن جسد مباركش نپردازم و از خانه بيرون آيم و با مردم در كار
حكومت به كشمكش مشغول شوم ؟!
(361)
گويا آنان با اعتقاد به مقام معنوى على بن ابى طالب عليه السلام ،به رياست كسى راى
داده بودند و ديگر نمى توانستند راى خويش را باز ستانند!
حقيقت آن است كه امروز پس از گذشت قرن ها معلوم نيست كه حاضران در غدير ، در روز
تشكيل سقيفه يكايك چه مى پنداشتند ؟شايد برخى را با اين توجيه ، گروهى را با توجيه
ديگر ، عده اى را با تهديد و كسانى را با تطميع راضى كرده باشند. اما رفتارهاى
نابخردانه اهالى مدينه ، پس از سقيفه ، حاكى از آن است كه خام كردن اين دسته از
مردم براى گردانندگان سقيفه چندان مسكل نبوده است . به هر تحليل ، آنها چنين
وانمودند كه آن چه رخ داده است در حقيقت بر طبق دستور رسول اكرم صلى الله عليه و
آله بوده است .
عزالدين ابو حامد معتزلى مى نويسد :
از آن جا كه براى من بسيار دشوار بود بپذيرم صحابيان سالخورده با فرمان رسول اكرم
صلى الله عليه و آله بر نصب على ، به مخالفت برخاسته باشند ، نزد استاد ، يحيى بن
محمد بن ابى زيد ، مشهور به ابوجعفر نقيب اخبار فضايل على را ذكر كردم و تاكيد كردم
كه چنان چه مشاهده مى كنى اين خبار با صراحت ، گويا خلافت على است . بنابراين ،
اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله به چه عذرى دستور او را درباره على انكار كردند
؟
ابوجعفر در پاسخ به نكاتى اشاره كرد و در ضمن آنها گفت :مردم ساده انديش زمانى كه
ديدند صحابيان بزرگ با راى قاطع ، خلافت را از على بازداشتند ، پنداشتند كه اين
رفتار آنان حتما به موجب دستور ويژه اى از جانب رسول خدا است كه ايشان از آن بى
اطلاع بوده اند و حضرت با دستورى پنهانى سفارش هاى گذشته خود را در مورد خلافت على
نسخ نموده است ،به خصوص كه ابوبكر روايتى نقل نمود كه مردم تصور كردند آنها در
انتخاب پيشواى خود آزاد هستند. ابوبكر مى گفت : پيامبر فرموده است :
الائمة من قريش امامان از قريش هستند. بنابراين مردم
گمان كردند كه براى عهده دارى منصب پيشوايى مردم ، قريش بودن كافى است ،هر كه مى
خواهد باشد.
مردم با خود مى گفتند : اينان با اهداف پيامبر صلى الله عليه و آله بيش از ما
آشنايند. به همين علت در مقابل مخالفت با دستور خاص پيامبر صلى الله عليه و آله
نسبت به على ، مقاومتى از خود نشان ندادند.
آنچه باعث تاكيد اين مطلب گرديد ، روايتى چنين از پيامبر صلى الله عليه و آله بود
كه هرچه را مسلمانان نيكو بپندارند ،خداوند نيز آن را روا مى داند. گفتند : نيز
پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است ن از خداوند در خواست نمودم كه امت مرا در
گمراهى جمع ننمايد و خداوند اين در خواست مرا پذيرفت . همه اين امور سبب شد كه مردم
به بيعت طلبان خوشبين باشند.(362)
اين محقق در ادامه مى گويد :
آنها دستور پيامبر درباره على را انكار نكردند ،بلكه توجيه و تاويل نمودند.دليل و
بهانه آنها اين بود كه ما امروز در موقعيتى قرار گرفته ايم كه پيامبر صلى الله عليه
و آله در آن حاضر نيست و فرد حاضر در صحنه بسا به امورى اطلاع مى يابد كه شخص غايب
از صحنه از آن بى اطلاع است . گاه دستور شخص غير حاضر به علت آن كه از اوضاع جارى
بى خبر است و در صحنه حضور ندارد به خاطر مصلحتى فراگير ، ناديه گرفته مى شود. آن
مصلحت به ادعاى آنان ، فتنه انصار بود كه اگر از آن جلوگيرى نمى شد آنها حكومت را
به دست مى گرفتند و آن گاه ميان عرب اختلاف نمى شد آنها حكومت را به دست مى گرفتند
و آن گاه ميان عرب اختلاف و كشتار رخ مى داد. زيرا انصار مى كوشيدند كه مهاجران را
از مدينه بيرون برانند ، تا مبادا به كينه هاى قبلى ،با انصار به جنگ برخيزند.
نيز گفتند : علت مخالفت ما با فرموده رسول خدا صلى الله عليه و آله آن است كه اگر
ما على را به خلافت نصب مى نموديم ، مردم از اسلام به جاهليت پيشين باز مى گشتند و
مرتد مى شدند! آيا سزاوار است كه براى پابرجايى فرمان رسول خدا، كه ارتداد امت را
در پى داشت ،اصل مهم تر را كه حفظ دين باشد از دست دهيم ! پس چه بهتر كه به مصلحت
بزرگ تر عمل شود ، هر چند با مخالفت با دستور پيامبر صلى الله عليه و آله !
بنابراين براى فردى مانند... چندان دشوار نبود كه با چنين توجيه ، دستور پيامبر صلى
الله عليه و آله را كنار نهد. او به مخالفت با دستورهاى پيامبر در حضور وى عادت
داشت ، چنان كه در صلح حديبيه و نماز خواندن حضرت بر جنازه عبدالله بن ابى مخالفت
كرد. مهم تر از همه ، مخالفت با دستور پيامبر در روزهاى آخر زندگانى است كه تقاضاى
قلم و كاغذ كرد تا وصيت كند و... اين سرپيچى ها راه را براى سركشى هاى آينده هموار
كرد.بنابراين ديگر براى گفتار و كردار پيامبر چه امتياز و فضيلتى باقى مانده بود ؟
تا مخالفت هاى بعدى با مقاومت مردم روبه رو شود. كسى كه رويا روى پيامبر ، از پيروى
دستور او سرپيچى كند ، تا كار به جايى رسد كه برخى به طرفدارى از او بگويند آوردن
قلم و كاغذ لازم نيست و سپس كسى هم بر او نهيب نزند و اعتراض نكند ، آيا چنين فرد
با جرات نمى تواند براى مصلحتى كه خود در نظر دارد ،دستور پيامبر را كنار نهد و با
ابوبكر بيعت نمايد ؟! زمانى كه مردم حديث پيامبر را در مورد خلافت على بن ابى طالب
عليه السلام به عمر يادآور مى شدند او مى گفت : همين كه رسول خدا در آخرين روز
زندگانى ، ابوبكر را براى برقرارى نماز جماعت به مسجد فرستاد ، دليل نسخ گفتار
گذشته خود در تاكيد بر زمامدارى على است .
(363)
آن چه بسيار حايز اهميت است و سزاوار بود مردم پيرامون آن بيشتر بينديشند ، اين
پرسش است : با فرض آن كه بر پايه منابع معتبر ، موضوع زمامدارى و جانشينى على بن
ابى طالب عليه السلام در حدود بيست سال پيش يوم الانذار ، در مكه به هنگام دعوت
پيامبر صلى الله عليه و آله از خويشاوندانش صورت گرفت و در زمان هاى بعد ، ده ها
بار تكرار گرديد و در غدير رسميت يافت ، چگونه طرحى اين گونه كه بيست سال درباره
تثبيت آن سرمايه گذارى شده است در آستانه وفات رسول اكرم صلى الله عليه و آله از
سوى آن حضرت ، در زمانى كمتر از يك ساعت ، نسخ مى شود ؟! آيا نسبت دادن چنين سياستى
به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بدترين اهانت به وى نيست !
در انتظار تصميم امام
پس از همدستى جناح قدرتمند و با نفوذ مهاجران در تصاحب منصب خلافت و رسميت
يافتن زود هنگام خلافت ابوبكر ، بيشتر دوستداران اهل بيت عليه السلام چشم به تصميم
داماد پيامبر ، على بن ابى طالب عليه السلام ، داشتند و چون آن حضرت را مامور به
صبر و در تنگنا ديدند ، نااميد از پيگيرى هر اقدام نتيجه بخش ، مهر سكوت بر لب زدند
و شيوه بى تفاوتى پيش گرفتند. اين موضع گيرى ، پايه هاى حكومت را استوارتر كرد و
جرات آنان را در هتك مقام اهل بيت عليه السلام افزون ساخت و رفته رفته كار به جايى
رسيد كه دم زدن از حق على بن ابى طالب عليه السلام جرم شناخته شد.
به سبب همين امر بود كه چون بشيربن سعد انصارى استدلال هاى داماد پيامبر را شنيد ،
گفت : اى ابوالحسن ! اگر مردم اين كلمات را قبل از اين از تو شنيده بودند هيچ كس
درباره تو اختلاف نكرده ، همه با تو بيعت مى كردند ،جز آن كه تو در خانه نشستى و
مردم گمان كردند كه تو به خلافت نياز ندارى !
از طرفى بنى هاشم و هوا خواهان على بن ابى طالب عليه السلام بر اين باور بودند كه
به فرض تصاحب مقام خلافت از سوى غير هاشميان ، بنى هاشم مى توانند حق خويش را باز
ستانند.
(364)
به همين عليت چندان از كوشش تصاحب كنندگان حكومت بيمناك نبودند.
كينه و حسادت نسبت به داماد پيامبر
صلى الله عليه و آله
يكى از عمده ترين دلايل سكوت مردم در مقابل پايمال شدن حق امير مومنان على
بن ابيطالب عليه السلام ،كينه و حسادتى بود كه قبايل عرب ،به خصوص قريش و برخى
مهاجران ، از او داشتند.رسم قبايل چنين بود كه اگر از قبيله آنان كسى كشته مى شد ،
همه آنان و قبايل هم پيمانشان وظيفه داشتند از قبيله قاتل انتقام گيرند.هر چند اين
رسم جاهلى پس از اسلام بى هويت شد ،اما آثار آن هنوز باقى بود. سال ها بعد ، در
پرتو تعاليم رسول خدا صلى الله عليه و آله و رشد نسبى افكار ،ديگر زمينه چنين
انتقام ها فراهم نبود ، اما دل ها از كينه زدوده نشده بود و اگر كسى اين اندازه به
قبيله اش دلبستگى نداشت با عرب و عصبيت عربى بيگانه شناخته مى شد. اين در حالى بود
كه بيشتر قبايل در نبرد با رسول خدا صلى الله عليه و آله شركت كرده ،فرد يا افرادى
از آنها به دست داماد وى على يا بنى هاشم كشته شده بودند.
از سوى ديگر از دير باز همه قبايل مكه ،به خصوص قريش ،به نوادگان هاشم و كمالات
ايشان حسد مى ورزيدند و از اين كه آنان مناصب اجتماعى را در دست دارند ، رنج مى
بردند وبراى زمانى كه اين منزلت و منصب از ايشان سلب شود ، روز شمارى مى
كردند.سرانجام زمان جلوه كينه و حسادت آنان فرا رسيد و تعصبات قبيله اى بيدار شد و
قدرت طلبان به آرزويشان دست يافتند.
بلاذرى مى نويسد :حباب بن منذر ،كه خود از انصار بود ، در ماجراى سقيفه گفت : ما
چون در جنگ ها پدران اينان (مهاجران ) را كشته ايم از ما انتقام خواهند گرفت . وقتى
انصار به سبب كشتن پدران مهاجران ، از آنها بهراسند ، پس على بن ابيطالب عليه
السلام كه داماد پيامبر است بايد در انتظار خشن ترين برخوردهاى قريش به سر ببرد ،
زيرا در بدر نيمى از كشتگان قريش را او به تنهايى به سوى مرگ روانه ساخته است .
عزالدين ابوحامد معتزلى مى نويسد :
روزى پيامبر خدا بر شانه على زد و گريست و فرمود : براى كينه هايى مى گريم كه در دل
قومى است و براى تو آشكار نمى كنند مگر پس از آن كه مرا از دست بدهند.(365)
ابن جرير طبرى مى نويسد : زمانى عمر بن خطاب به ابن عباس گفت : مى دانى چرا قريش از
خاندان شما جانبدارى نكردند ، در حالى كه پدرت عموى رسول خدا و تو پسر عموى او هستى
؟... زيرا قريش مايل نيست اجازه بدهد نبوت و خلافت در اختيار خاندان شما باشد براى
اين كه بدين وسيله احساس غرور و شادمانى خواهيد كرد.
(366)
گوينده اين سخن به خوبى از شدت بد خواهى مردم نسبت به داماد پيامبر آگاه است و از
همين رو به ابن عباس مى گويد : پس عمويت على به خلافت سراوارتر است ، اما قريش از
وى فرمان نمى برد. اگر وى زمامدار مردم شود آنان را به راه حق پيش مى برد...ولى در
آن صورت نارضايتى پنهانى مردم ، سبب مى شود كه بيعت او را بشكنند و با وى بجنگند.
(367)
حقيقت آن است كه قبايل عرب ، رسول خدا صلى الله عليه و آله را نيز به سختى تحمل
كرد. سران برخى از قبايل آشكارا اظهار مى داشتند : حال كه قدرت عرب به تو روى كرده
است ،به تو ايمان خواهيم آورد ، به شرط اين كه براى روزگار پس از خود ، از ما كسى
را جانشين كنى !(368)
مشركانى كه پس از فتح مكه ، به ظاهر اسلام آوردند ،اغلب به سبب ناتوانى ،از ستيز با
پيامبر صلى الله عليه و آله دست برداشتند.از طرفى ، شكوه و منزلت رسول خدا صلى الله
عليه و آله آنان را به تسليم وا مى داشت و از سويى ، آتش كينه و حسد را در جان هاى
آنان شعله ور مى ساخت . در حقيقت اينان همه كينه و حسادت خود به پيامبر صلى الله
عليه و آله را با دامادش ، على بن ابى طالب عليه السلام تصفيه كردند.پيامبر صلى
الله عليه و آله بر پا كننده حكومتى بود كه آنان آروزى دستيابى بدان را در دل
داشتند و بدين سبب ،به طور طبيعى فرصت تحقق اين مقصود را براى وى فراهم مى آوردند.
پس از رحلت آن حضرت نيز ، ديگر جايى براى درنگ نبود. هر چه زودتر ، حتى قبل از آن
كه پيكر پ يامبرصلى الله عليه و آله غسل داده شود ، بايد خلافت را تصاحب مى كردند ،
هر چند به بهاى ورود بى اجازه به خانه دختر گرامى آن حضرت .
على بن ابى طالب عليه السلام خود در تاييد اين نظر گويد:
... عرب از كار محمد صلى الله عليه و آله متنفر بود و نسبت به آن چه خداوند به او
عنايت كرده ، حسادت مى ورزيد...آنها از همان زمان حضرت كوشيدند كه كار را پس از
رحلت آن حضرت ، از اختيار اهل بيت او خارج كنند. اگر قريش نام او را وسيله سلطه
خويش قرار نمى داد و نردبان ترقى خود نمى ديد ، حتى يك روز پس از رحلت آن حضرت ،
خدا را نمى پرستيد و به ارتداد مى گراييد.(369)
ايشان در نامه اى به برادرش عقيل مى نويسد : بگذار قريش تا مى توانند در گمراهى و
فاصله افكنى خود ميان امت بتازند.اين جماعت ، امروز همان گونه براى معارضه و جنگ با
برادرت همدست شده اند كه ديروز در جنگ با رسول خدا صلى الله عليه و آله هماهنگ
بودند.
ابن عباس در بيان علت لعن و دشنام بنى اميه ،به على بن ابى طالب عليه السلام مى
گويد : بنى اميه در حقيقت با لعن و ناسزا به على مى خواستند به رسول خدا صلى الله
عليه و آله ناسزا گويند.زيرا پيامبر فرموده بود : هر كس به على ناسزا گويد ، به
من ناسزا گفته است .
(370)
اما چون مسند حكومت را از بعثت آن حضرت به دست آورده بودند به جاى پيامبر ، على را
هدف تير دشنام خود قرار دادند.
رسول خدا صلى الله عليه و آله از همه توطئه هاى قريش و مشركان مكه ، جان به سلامت
برد. در مدينه بارها بر ضد او لشكر كشيدند و خاندان او از بنى هاشم ،پيوسته بر ديگر
قبايل قريش پيروز مى شد. زمانى كه دشمنان او اطمينان يافتند با اصل نبوت او نمى
توانند مقابله كنند ،ناچار رسالتش را پذيرفتند و حسد و كينه خود را نسبت به بنى
هاشم فرو خوردند.اما با رحلت او به هيچ صورت رضايت ندادند كه شوكت نبوت او با جلوه
خلافت ، همچنان در اختيار بن هاشم باشد و استمرار يابد.
(371)
عبدالحميد مداينى معتزلى در ياد كرد جملات ابو جعفر نقيب به ذكر نكاتى مى پردازد كه
پرده از انگيزه آلوده مخالفان على عليه السلام بر مى دارد. وى مى نويسد :
گروهى كه مى پنداشتند عرب از على اطاعت نخواهد كرد ،بعضى به علت حسادت ، برخى براى
انتقام و خونخواهى و برخى ديگر به بهانه جوانى او وى را كنار زدند و برخى دوست
نداشتند على بر آنان برترى يابد. بعضى هم نمى پذيرفتند كه نبوت و خلافت نصيب يك
فاميل شود. بعضى ديگر هم از بيم پايبندى شديد و سخت گيرى او در امور دينى ، و گروهى
به اميد اين كه خلافت در قبايل عرب گردش كند و در قبيله خاص استقرار نيابد و هر
قبيله اميدوار باشد خلافت به آنان برسد. و برخى نيز به سبب دشمنى با او به حكومتش
رضايت ندادند.اين دشمنى به خاطر خويشى او با پيامبر بود. از اين گروه مى توان
منافقان را بر شمرد كه به نبوت اعتقاد قلبى نداشتند. اينها همه دست به دست هم دادند
تا خلافت را از على باز دارند و آن را به ديگرى وا گذارند.شخصيت هاى سرشناس آنان
گفتند : ما از ترس بروز فتنه ، خلافت را از او بازداشتيم و مى دانستيم كه عرب از او
اطاعت نخواهد كرد.
(372)
اين محقق در جمله اى ديگر مى گويد :
اين كه مردم در برابر انكار دستورهاى صريح پيامبر نسبت به زمامدارى على سكوت كردند
، بدان سبب بود كه آنها در آن روزگار ،انديشه هاى مختلف داشتند.برخى از آنها دشمنان
و رقيبان سرسخت على شناخته مى شدند كه بركنارى على از خلافت ،مايه چشم روشنى ايشان
بود.
(373)
تجربه نشان داده است كه گذشت زمان ، آتش كينه ها و حسادت ها را خاموش مى سازد و پس
از يك نسل ،كينه هاى ديرين فروكش مى كند. اما عجيب آن كه اين اصل در حق على بن ابى
طالب جارى نشد و اين كينه و حسد با گذشت زمان حتى پس از 25 سال ، كاهش چشمگير نيافت
.
(374)
ابن عباس در گفتگويش با عثمان در دوران خلافتش ، در پاسخ عثمان كه مى گويد اگر
خلافت حق شما بود ،قوم خودتان بودند كه آن را از شما بازداشتند. مى گويد : اما اين
كه اين قوم ، خلافت را از ما بازداشتند ،به خدا سوگند كه به سبب حسد بود و تو خود
خوب مى دانى .
(375)
على بن ابى طالب عليه السلام خود به خزيمة بن ثابت فرمود : مى بينى كه چگونه بر فضل
خدا نسبت به موقعيت من به پيامبر خداصلى الله عليه و آله و آن چه خداوند از علم به
من داده ، حسادت مى كنند !(376)
به سبب همين مسايل ،بارها على عليه السلام نزد پيامبر صلى الله عليه و آله شكايت
كرد.
(377)
در گردهمايى سقيفه و تا سال ها بعد ، موضوع كمى سن على بن ابى طالب عليه السلام
،مهم ترين عذر ، براى كنار گذاشتن ايشان ياد مى شد ،ولى حقيقت آن است كه علت اصلى
،همان حسد و كينه بود كه در دل هاى افراد مى جوشيد و تمسك به سنت پير گرايى عرب ،
بهانه اى بيش نبود. طبرسى در كتاب خود مى نويسد : چون ابوبكر به پدرش ابوقحافه نامه
نوشت تا وى به مدينه آيد و از حكومت او فرمان برد ، ابوقحافه به آورنده نامه گفت :
چه شد كه از على روگردانديد ؟ وى گفت : سن او كم بود و بسيارى از بزرگان قريش و غير
ايشان را به قتل رسانيده بود. از طرفى ،ابوبكر از او مسن تر بود. ابوقحافه به وى
پاسخ داد : اگر اين امر بايد در مسن ترين فرد باشد ، من از فرزندم شايسته تر. ترديد
ندارم كه در حق على ستم كردند ، در حالى كه پيامبر خدا با او بيعت كرده و از ما نيز
بيعت گرفته بود.
(378)
نكته برجسته اين گفتگو در آن است كه پيام آور در پاسخ ابوقحافه ، گر چه موضوع كمى
سن را عذر مى آورد ، بى درنگ از كينه و حسد عرب نسبت به على ياد مى كند.
به درستى معلوم نيست كه در آن روزها چه كسانى و تا چه اندازه ،اين عذر را واهى
دانستند ! آيا آنان بدين نكته توجه نداشتند كه رسول گراميى اسلام صلى الله عليه و
آله بارها على عليه السلام را ، با همان سن كم ماموريت هاى ويژه داد ؟! روانه كردن
على عليه السلام به سوى مردم يمن براى انجام امور قضايى ،فرماندهى جنگ ها ، ابلاغ
سوره برائت ، ماموريت براى حمله به دروازه خيبر - با وجود آن كه ديگر صحابيان
نامدار و مسن وجود داشتند - و... چگونه توجيه مى شود ؟!