پاى درس پروردگار ، جلد ۱۵

جلال الدين فارسى

- ۵ -


بـا مـرگ اليـزابت در 1603م و به سلطنت رسيدن پسر عمويش ژاك اولى ، كه سى و هفت سـاله اسـت ايـن دو سـيـاسـت بـه اجـرا در مـى آيـد. او مـردى خشن ، فاسق و فاجر است . شـرابـخوار است . پايى كج و چشمى چپ دارد. وقتى حرف مى زند دهانش كف مى كند. چندان بـزدل اسـت كـه بـا ديدن شمشير آخته لرزه بر اندامش مى افتد و اين ترسويى را صلح طـلبـى مـى خـوانـد... سلطنت را عطيه خداوندى خوانده آن را مطلقه و بدون قيد و شرط مى دانـد و در اثـبـات ايـن مـطـلب ، كـتـابـى تـاليـف مـى نـمـايـد.(46) در اوليـن سـال سلطنت ، براى تحميل شاه پرستى بر مردم آزاده و مسيحيان حقيقى ، شش هزار نفر را مـحـاكـمه و محكوم مى كند. جمعى از نهضت مقاومت ملى تصميم به اعدام او و ساير طاغوتچه هـاى سـلطه گرى مى گيرند كه به نام ارباب ، خود را مالك مردم و اراضى كشاورزى و تـعيين كننده سرنوشت ملّت در صحنه بين المللى مى دانند. مناسب ترين مكان و زمان براى اعـدام دسـتـه جـمـعى آنها و دفع شر مستكبران و مترفان ، پارلمان و روز افتتاح جلسه آن تـوسـط شـاه اسـت . بـه اين منظور چندين پيت باروت را زير تالار پارلمان جاسازى مى كنند تا شاه ، خانواده سلطنتى ، لردها، و اربابان زمين و مردم را يكباره از ميان بردارند و خـود و نـسـلهـاى آيـنـده را آزاد و سـربـلند گردانند. اما شب آن روز، قضيه كشف و خنثى مى شـود. ايـن واقـعـه را تـوطـئه بـاروت ، مـى خـوانـنـد. چـون مـعـلوم مـى شود كار انسانهاى آزاديـخـواه و بـاايـمـان اسـت يا بستگان هزاران مسيحى پرهيزگارى كه به فرمان شاه و رضايت اربابان زمين و مردم كشته و اعدام شده اند همه كاتوليكها را متهم به آن كرده تا دو قـرن تـمـام يـعـنـى از 1605م كـه وقـوع ايـن مـاجـرا بـاشـد تـا سـال 1839م از مـشـاغـل عـمـومـى و كـارمـنـدى دولت مـحروم مى سازند. حتى به آنان اجازه تعليم و تربيت فرزندان خردسالشان را نمى دهند و آن كودكان معصوم را با خرافات و بدعتها و اباطيلى كه تا امروز رايج است بار مى آورند.
جـنـايـات و ستمهاى مستكبران و مترفان و اوباشى كه مزدور آنها هستند به مردم كاتوليك مـحـدود نـمـى شـود بـلكه پورى تنى ها هم كه جمعى از مردم اند تحت فشار و مورد اذيت و آزار قـرار مى گيرند. ژاك اول ، شاه مستكبر و خون آشام مى گويد: مقام شامخ سلطنت و مـذهب پورى تنى به خدا و شيطان مى مانند كه هرگز نمى توانند همراه باشند. اين جـمـاعـت هـم چـون وضـع را چـنـيـن مـى بـيـنـنـد تـرك يـار و ديـار كـرده بـه سـواحل شرقى آمريكاى شمالى كه جديدا كشف شده هجرت مى كنند تا چندين مهاجرنشين در آنـجـا تـاسـيـس ‍ مـى شـود. هـمـيـن مـردم ستمديده اند كه بعدها عليه استعمارگران تبهكار انـگليسى قيام كرده انقلاب استقلال طلبانه ايالات متحده آمريكا را برپا مى كنند. مورخان مـى نـويـسند: هنگامى كه ژاك در سال 1625م مرد مردم انگلستان از او بى نهايت نفرت داشتند. مردم ستمديده و زحمتكش نه تنها از جنايات او مرعوب نشدند بلكه نسبت به آزادى و عـزت خـويـش و نـسـلهـاى آيـنـده مشتاقتر گشتند و بر آن شدند كه حدود حقوق ملت و مرز اختيارات شاه را مجددا و به نحوى دقيق مشخص گردانند.
98. عدم دولت - دگرتباهگرى
در بـيان فلسفى تاريخ ناگزيريم گزارشهاى مورخان را مد نظر قرار داده حتى الامكان مـصـطـلحـات و الفـاظ بـكـار رفـتـه در آن را بـيـاوريـم تـا گـواهـيـهـاى مـورخـان قابل استناد به ايشان بماند و از اعتبار نيفتد. رعايت اين قاعده در درسهاى اخير عباراتمان را بـشـكـلى در آورد كـه وجود دولتهايى در اروپاى اواخر قرون وسطى تا پايان قرون جـديـد و مـآلا پـس از آن را افـاده مـى نـمـايـد و خـواننده عزيز را اين گمان دست مى دهد كه اروپاييان طى آن روزگاران برخوردار از دولت اند و نظمى سياسى و نه هرج و مرج برقرار است . و اين خلاف واقع تاريخى تكوينى است .
واقـعيت اروپاى آن عصر، عدم دولت است . چه ، تعريف عام دولت يا سازمان سياسى جامعه ، پـيـدايـش خـدمات عمومى است كه اولين آنها و در راس ديگر خدمات عمومى سه خدمت دفاع مـلى ، حـل و فـصـل دعـاوى ، و كـيـفـر مـجرمان قرار دارند. و اين مستلزم سه نهاد دفاع ملى ، دادگسترى ، و امور انتظامى است . و چون انجام اين خدمات بدون جمع ماليات و تامين هزينه هـاى عـمـومـى امـكـان پـذيـر نـيست خدمت ماليه يا وزارت دارايى گريزناپذير نيست . چنين دولتـى ، دولت حـداقـلى اسـت . بـه مـرور زمـان و بـا تـكـامـل جـوامـع ، دولت حـداقـلى بـه دولت حـداكـثـرى تـبديل شده ارتقا مى يابد، دولتى كه برخى از مسؤ ولانش بر آموزه هاى وحيانى احاطه داشـتـه قـادرنـد مـردم را رشد معنوى داده از طريق خدمت تعليم و تربيت ، آنان را در مراتب قرب خدا بالا ببرند. يا اگر از چنين مسؤ ولان نادرى محروم اند به علت شرايط اقليمى و اقـتـصادى ، كمر به خدماتى نظير سدسازى ، حفر ترعه و نگهدارى آن ببندند چنانكه در عـهـد بـاستان در بين النهرين ، مصر، و جلگه پهناور سند اتفاق مى افتد. راهسازى و راهـدارى ، بـازرگـانـى ، كـشـتـيـرانـى ، بهداشت و درمان ، علوم و تحقيقات و فناورى ، و اقتصاد بتدريج بر آنها افزوده مى شود تا نوبت به وزارت و خدمت محيط زيست برسد.
دو خدمت عمومى دفاع ملى ، و انتظامات - جلب و دفع مجرمان داخلى - هدف امنيت عمومى مردم را در برابر مهاجمان بيگانه و تبهكاران درون كشور تضمين مى كند. چه ، گروه نخست قصد تـصـرف اراضـى ، امـوال و ثـروتهاى ملى و برده گيرى مردم را دارند؛ و گروه دوم نيز مـتـعـرض هـمـيـن اشـيـاء و خـود مـردم يـا جان ايشان هستند. حكومت كنندگان راستين قاعدتا در برابر مهاجمان به مردم و غارتگران اموال آنان قرار مى گيرند نه اين كه خودشان همان تعديات را نسبت به مردم و ثروت و درآمدشان داشته باشند.
در حالى كه از مشاهده و ملاحظه اكثريت قريب به اتفاق پادشاهان اروپا و طاغوتچه هايى كـه نـام اربـاب رعـيـت را دارند و القابى چون دوك ، سينور، و پرنس را يـدك مـى كشند از جنس مهاجمان بيگانه و دزدان و جانيان داخلى اند. بدتر از آنها، چـون كـارهـاى دشـمن و مجرمان داخلى را لباس قانون ، حق مالكيت و حق حاكميت هم پوشانده موجه جلوه مى دهند. نه دزد و قاتل بى سر و پا و نه مهاجم بيگانه هيچگاه ادعاى قانونى بودن يا مشروعيت كار خويش را ندارد؛ لكن اين جماعت حتى اجازه اعتراض و دادخواهى و تظلم هـم بـه قربانيان خويش نمى دهند. و اين ، رنج آورتر، اهانت آميزتر، و دردناك تر است . غـارتـگـرى بـيـگـانـه هـر چـند سال يكبار و متناوب است و اين دائمى و شبانه روزى . دزد غـالبـا شـب بـه سـراغ امـوال مـردم مـى رود و غـيـر مـسـلح اسـت حال آن كه اينها روز و بى خجالت و مسلحانه مى روند.
رعـيـت اروپـا، مـردم زحـمـتـكـش ، مـولد، و مـسـتـضـعـف انـد. حـقـوقـشـان از حـال و مـال و مـحـصـولات گـرفـتـه تـا نـام و حـيـثـيـت و عـقـيـده و ايـمـان ، پـايـمال مستكبران و مترفان سلطه گر است . براستى بى پناه و بى حامى و بى دفاع انـد. در شـرايـط عـدم دولت بسر مى برند. با دشمنى خانگى و بومى بسر مى برند و درگيراند. ذات و اسارتى سخت تر از اين بشريت به چشم خود نديده است .
مـسـتكبران بيش از مترفان نسبت به ايشان ستم روا مى دارند. چه ، بر خلاف مترفان تنها از غـارت و باجگيرى و استثمار ايشان لذت نبرده دگر تباهگرى فرهنگى و جسمى را نيز بـر آن مـى افـزايـنـد. آن مـردم بـى پـنـاه را هـر چـه ذليـل تـر مـى خواهند و حتى با زجر و شكنجه كشته يا در آتش مى سوزانند يا به دار مى آويزند. غير عادى ترين جنايتى كه از آنان سر مى زند كشتن با زجر و شكنجه اى است كه طـى آن از قـربـانـى مـى خواهند اطاعت از آنها را بپذيرد و از اطاعت خدا به اطاعت طاغوت و مـوجـود پـسـت و مـنحطى مانند آنها تن در دهد. اسم اين ذلت پذيرى را نيز گذاشته اند در آمدن به دين شاه !
ايـن تـبـهـكـارى كـه بـراى عـمـوم مـورخـان غـربـى و حـتـى پـاپـهـا و كـشـيـشـان مـجـهـول و ناشناخته مى ماند و به مستكبران اختصاص دارد دگر تباهگرى فرهنگى و نوع ويـژه اى از اذلال اسـت كـه تـنـها آموزه هاى وحيانى آن را بيان و روشن كرده و پروردگار مـتـعـال در درسـش بـه بـشـر پرده از آن بر مى دارد. در قرن هفتم ميلادى به پيامبر خاتم عـليه و على آله السلام چنين وحى مى فرستد: ... به آسمان برجدار (يا جهان برين و غـيـر طـبـيـعى و غير مادى واجد لايه هاى متعدد) سوگند، و به رخداد موعود (زندگى پس از مـرگ هـر كـس ، از جـمـله رخـداد قـيـامـت ) سـوگـنـد، و به شاهد و به مشهود سوگند كه آن سازندگان چاله هاى افروخته با آتش مايه دار كشته شدند همان دم كه بر كنارش نشسته بـودنـد بـه تـمـاشـاى آنـچـه بـا مـؤ مـنـان مـى كـنـنـد. و از هـيـچ كـارشـان كـيـنـه بـه دل نـگـرفـتـند جز اين كار كه به خداى عزيز حميد ايمان مى آورند همان كه فرمانروايى جـهان هاى برين و جهان طبيعى او راست ، و خداوند شاهد هر چيزى است . بيشك ، كسانى كه مـردان و زنـان مـؤ مـن را شـكـنـجـه كـردنـد بعد توبه نكردند عذاب دوزخ را دارند و عذاب سوختن به آتش را يقينا كسانى كه ايمان آورده و كارهاى شايسته كردند بهشتهايى دارند كه از كف آنها جويها روان است ، كاميابى بزرگ آن است ...(47)
همين جنايت اختصاصى مستكبران در حق مردان و زنان مؤ من ، در اروپايى كه گرفتار وحوش سـيـاسى و بدترين نوع آنها يعنى مستكبران است در مقياس ‍ سراسر قاره اى و مستمرا طى قـرون مـتـمـادى از پادشاهان و طاغوتچه هايى كه اربابان رعيت و اراضى آنان نام دارند سـر مى زند. از هانرى هشتم شاه انگليس (1547 - 1509م ) ياد كرديم كه كاتوليكها را به نام خائن به دار مى آويزد و پروتستانها را به نام مرتد در آتش مى افكند و بيش از پـنـجـاه هـزار انـسـان مـؤ مـن را از ايـن دو طـريـق شـهـيـد مى كند چون حاضر نيستند از اطاعت پـروردگـارشـان بـه اطـاعـت او در آيـنـد. اليـزابـت (1603 - 1558م ) نـيـز بـه دنبال او با شكنجه و آزار، كاتوليكها و پيروان حقيقى كالون را مجبور به اظهار اطاعت از شخص تبهكار خودش مى كند.
مـسـيـحـيانى را كه به حق و به حكم خرد حاضر نيستند بپذيرند كه پيامبر عظيم الشاءن خداوند، عيسى (عليه السلام ) در نان و شراب ظهور و تجلى كرده است و پروتستان و يا پـيـرو كـالون مـحـسـوب مـى شـونـد زيـر شكنجه و آزار وادار به اظهار قبولى اين پندار كفرآميز مى كنند وگرنه كشته مى شوند.
در فـرانـسـه ، بـه سـال 1534م فـرانـسـواى اول فـرمـان پـيـگـرد و دسـتگيرى مسيحيان پروتستان را صادر مى كند، و چهل نفر محكوم به اعدام شده و در آتش سوزانده مى شوند. در جـنـوب فـرانسه ، دوپد به جان مردم ايالت وو مى افتد، مردمى كه از قرن سيزدهم تا آن روز در معرض هيچ تهديد و خطرى نبوده اند بازيچه تهاجم وحشيانه اين مستكبر مى شوند. سه شهر و بيست و دو دهكده را آتش مى زند؛ سه هزار نفر را به دار مـى آويـزد؛ چند صد نفر را به بيگارى و بردگى مى گيرد. حتى شمارى از كودكان اين مردم را گرفته به عنوان برده به غير مسيحيان مى فروشد (1545م ). اين جنايات چنان هـولنـاك اسـت كـه جـمـعـى از علماى مسيحى به خشم آمده به آن اعتراض مى نمايند. يكى از كشيشان پاريس اعدام پيروان لوتر را كه در 1534م اتفاق مى افتد اجراى حكمى وحشت انـگـيـز مـى نـامـد. دوبـله ، اسـقـف اعـظـم پـاريـس ، و سـادوله اسـقـف ايـالت كـارپـان تـراس چهار سال مانع قتل عام ساكنان وو مى شوند. اسقف اخير مـى نـويـسـد: مـن حافظ و پاسدار اين مردم هستم و خطا و اشتباه مردم را حقيقت ، و بويژه رفتار تواءم با مهربانى و ملاطفت به ايشان تفهيم مى كند نه مجازات و شكنجه و ارعاب . گـفتار سادوله كه با تعاليم عيسى (عليه السلام ) مطابقت دارد به مذاق مستكبران درنده خويى كه جز از ريختن خون و دگر تباهگرى ارضا نمى شوند خوش نمى آيـد و ايـن روحـانـيون خداترس و رحمدل را سرزنش كرده بى سياست مى خوانند. شاه يكى از آنهاست و به راستى آنان را دشمن سلطنت خود، و انقلابى مى داند. به فرمان او از 1547 تـا 1550م يـعـنـى زمـانـى كـمـتـر از سـه سـال فـقـط يـكـى از دادگاههاى پاريس پانصد نفر را محكوم مى كند. حبس ابد، سوختن در آتش ، از جمله احكام اين دادگاههاست . محكومى را كه مى خواهند بسوزانند با زنجيرى بسته بـه بـالاى آتـشـى شـعـله ور بـه دار مـى كـشند. اما اگر متعهد گردد كه با مردمى سخنى نـگـويـد امكان دارد كه با او همراهى كرده او را زنده آتش بزنند و پيش از سوزاندن ، به دار آويـزنـد تـا خـفـه شـود. هـرگـاه مـحـكـوم مـتـعـهـد بـه ايـن شـرط نـشـود جـلاد اول زبانش را مى برد و بعد او را زنده در آتش مى سوزاند.
يـكـى از عـلمـاى مـسيحى مى نويسد: همانطور كه پيروان عيسى (عليه السلام ) شكنجه كـافـران را تـحـمـل مـى كـردنـد مـعـتـقـدان مـذهـب كـالون هـم در تحمل شكنجه و آزار پايدارى مى نمودند. ريختن خون ايشان سبب افزايش ‍ پيروان كالون شـد و آتـشـى كـه گـرفـتـاران را مـى سـوخـت مـردمـان پـاك نـهاد با وجدان را متوجه آنان كرد.
بـديـنـسـان جـنـبش سياسى انسانى - وحيانى مردم اروپا رشد و توسعه مى يابد. محتواى فـرهـنـگـى آن عـبـارت اسـت از مـطـالعـه آزادانـه انـسـانـهـا و انـديـشـه و تـعـقـل در وحـى مـكـتـوب يـا آنـچـه مـمـكـن اسـت از وحـى در كـتـابـهـاى مـوجـود و قـابـل دسـتـرس بـاشـد و نـيز مطالعه حديث پيامبران عليهم السلام ، و پذيرش آگاهانه آنـهـا، و پـرهـيـز از عـقـايـد كـفـر آلودى مـانـنـد الوهـيت عيسى (عليه السلام )، و پرهيز از اعمال زشتى نظير شرب خمر، ستم بر ديگران و كشتن آنان . اين جنبش فرهنگى - سياسى رفـتـه رفـتـه از فـرانسه و آلمان به ساير جوامع نفوذ مى كند. لكن همين نفوذ و پيدايش پـايـگـاههاى مردمى آن در كشورهاى مختلف امكان سوء استفاده از آن را براى طاغوتچه ها و براى سلاطين فراهم مى آورد. چنانكه در فرانسه پس از 1555م جمعى از طاغوتچه ها با تظاهر نفاق آميز مى توانند از اين مستضعفان براى رسيدن به مطامعشان سوء استفاده كنند. مـثـلا هـر گـاه پـادشـاهـى بـراى ايـجـاد وحـدت و امـنـيـت و آرامـش حـكـم بـه امـنـيـت جـانـى و مال پروتستانها مى دهد يا حكم به تساوى حقوق آنان با كاتوليكها منافع شوم و مطامع طـاغـوتـچـه هـا و عـقب ماندگان سياسى اقتضا مى نمايد احساسات و دوستى و دشمنى هاى دسـتـه اى از ايـن مـردم ناآگاه را مورد بهره بردارى قرار دهند و حتى آنان را به كشتار و دگرتباهگرى ساير مسيحيان وادارند.
در فـرانـسـه هـمـيـن اتـفـاق مى افتد و مى بينيم عده اى از پروتستانها به دگرتباهگرى كـاتـوليـكـهـا دسـت مى آلايند. و اين جز طبق برنامه ريزى و سياست طاغوتچه ها صورت نـمـى گـيرد. كاترين دومديسى (1589 - 1519م ) نايب السلطنه منافع خود را در وحدت مـلت و صلحا و آشتى اتباعش مى بيند و مى كوشد ميان كاتوليكها و پروتستانهاى صلح و صـفـا و دوسـتـى بـرقـرار بـاشـد و اغـمـاض مـذهـبـى دوام يـابـد. صـدر اعـظـم او، ميشل دولوپيتال ، در اجراى اين سياست با او همكارى و همرايى دارد و مى گويد: كارد را در بـرابـر فـهـم و ادراك ، ارزشى نيست و كارآيى ندارد و مى نويسد: اين اسامى زشـت : فـرقـه ، حـزب ، گـروه ، پـيـرو كالون ، پيرو لوتر، طرفدار پاپ ، را از ميان بـرداريم و در كلمه عيسوى يا مسيحى تغيير و تبديلى ندهيم . اين همان سياستى است كـه سـابـقـا شـارل پـنـجـم در آلمـان پـيـش ‍ گـرفـتـه است و مى خواهد ميان كاتوليكها و پـروتـسـتـانها صلح باشد. اين سياست ، مطامع طاغوتچه هاى مستكبر و مترف را به خطر مى افكند و مانع مى آيد. پس به تحريك و طبق نقشه آنها، عده اى در جنوب فرانسه تلاش ‍ مـى كـنـنـد تـا كـاتـوليـكـهـا را بـا تـهـديـد بـه قـتـل و آتـش زدن بـه ذلت و قـبـول اطاعت از اميرى كه طاغوتچه آنان باشد وادارند. جمعى كه پروتستان نام دارند در مـون تـوبـان كـاتوليكها را با ضرب تازيانه و چوب به مجلس وعظ خـود مـى برند. در مون پليه درب كليساى اعظم را بسته چندين كاتوليك را مى كـشـنـد. آتـش هـشـت جـنگ فرقه اى بر اثر اين حوادث افروخته مى شود، چهار جنگ در دوره شـارل نهم - كه كاترين دومديسى ، مادرش نيابت سلطنت را دارد - از 1562م تا 1574م . و چهار جنگ بعدى در دوره سلطنت هانرى سوم و هانرى چهارم . و طرفين از خارجيان كمك مى گيرند.
هـمـه ايـن جـنـگـهـا تـنازع بقاى وحوش سياسى است ، جنگ مستكبران عليه مترفان ، مترفان عليه يكديگر، و مستكبران عليه يكديگر كه مستضعفان قربانى آن مى شوند؛ خواه ذلت - سـلطـه پـذيـر بـاشند و خواه انسانهاى آزاده و انسانهاى مؤ من به آموزه هاى وحيانى يعنى مردم پرهيزگار دشمن طاغوت و طاغوتچه ها.
شـاهـدى از فرانسه اواخر قرن شانزدهم و اوايل قرن هفدهم مى نويسد: اكثريت اشراف (طاغوتچه هاى ارباب رعيت و اراضى و اموال آنان ) ديگر هواخواه شاه نيستند و ملت هم نه شاه (طاغوت ) را مى خواهد و نه شاهزاده و اشرافى را به رسميت مى شناسد. ناچيزترين فـرد روسـتـايـى و دهـقـان نـيـز بـر خـود نـمـى پـسـنـديـد كـه زيـر بـار اطـاعـت ايـشـان بـرود.(48) و ايـن وصفى است نه محدود به فرانسه بلكه متعلق به سرتاسر اروپا، و تقريبا با تفاوتهايى چند، وضعيت عمومى تاريخ بشر و جغرافياى فرهنگى - سياسى عصر حاضر است .
تـعـمـيـم ايـن وصـف بـر اروپـا را مـورخـان غـربـى نـيـز قـبـول دارنـد. مـى نـويـسـنـد: در قـرن هـفـدهم نيز مانند قرن شانزدهم ، همه (طاغوتها، پـادشـاهـان ) بر اين متفق اند كه مردم مكلفند مطيع مذهبى پادشاه باشند و شاه حق دارد كه مـذهـب خـويـش را بـر مـردم تـحميل كند. چنان كه پيشتر نوشتيم در آلمان هم پس از جنگ سى سـاله ، مـعـاهـدات وسـتـفالى (1648م ) اين حق را براى پادشاهان تثبيت مى كند. خلاصه ، دولت پـروتـسـتـان انـگـليـس كـاتـوليـكـهـا را آزار مـى رسـانـد و امـپـراتور كاتوليك ، پروتستانها را شكنجه مى كند.(49)
در فـرانـسـه ، لويـى چـهـاردهـم ، فـرداى روز مـرگ مـازارن ، صـدر اعظمش ، يعنى مارس 1661م ، سياست دگرتباهگرى جسمى - فرهنگى را پيشه مى كند و تصميم مى گيرد يك ميليون و دويست هزار پروتستان را به مذهب كاتوليك در آورد. البته اين تعبير خود او از سـيـاسـتـش هـست . واقعيت اين است كه به اطاعت و پرستش خودش در مى آورد. و اين در حالى اسـت كـه از زمـان صـدور فـرمـان عفو، تا به آن روز پروتستانها هيچگاه به مخالفت با دولت و شـاه بـرنـخـاسـتـه اند و در دو شورش فروند شركت نكرده اند و لويى چـهـاردهـم قبلا به همين خاطر از ايشان تمجيد كرده است . سياست دگرتباهگرى وى كه جز اذلال ، سـتـم ، تـجـاوز، هـتـك حـرمـت ، و كـشـتـن نـيـسـت بـيـسـت و پـنـجـسـال تـمـام طـول مـى كـشـد. همه اين جنايات را به اين بهانه مرتكب مى شود كه در فرمان يا قانون نانت 1598م ، تصريحى بر عدم انجام اين جنايات نشده است . چـون در فـرمان نانت گفته نشده است كه پروتستانها حق دارند هر وقت و هر طور دلشـان مـى خـواهـد امـواتـشـان را بـه خـاك بـسـپـارنـد و هـنـگـام غـسل تعميد و عروسى هر چند نفر كه بخواهند گرد هم جمع شوند و يا به عنوان شاگرد در هر صنفى داخل شوند پس مى توان در اين موارد براى آنان حكم تازه داد. شاه تبهكار و بـى شـرم فـرمـانـهـا صـادر مـى كـنـد كـه حـكـم قـانون را دارد و به موجب آنها دفن اموات پـروتـسـتـانـهـا بـعـد از ساعت شش صبح و پيش از ساعت شش عصر ممنوع شده عدد تشييع كـنـنـدگـان جـنـازه بـه سـى نـفـر مـحـدود مـى گـردد. از آن پـس در مـوقـع عـروسـى يـا غسل تعميد بيش از دوازده نفر نمى توانند شركت كنند. معبدهايى را كه پس از فرمان نانت ساخته اند خراب مى كنند و در مدرسه هاى آنان فقط آموختن علوم اجتماعى مجاز است .
چـنـدى بعد كار را برايشان سخت تر مى گيرند. كودكان پروتستان در سن هفت سالگى كـه بـه مـوجـب فـرمـان نانت ، 1598م ، زمان رشد شناخته مى شود مختارند كه بر خلاف نظر پدر و مادرشان به مذهب كاتوليك در آيند. پروتستانها را ابتدا از شغلهاى دولتى و سـپـس از هـمـه كـارهـاى آزاد مـحـروم مـى سـازنـد، چـنـانـكـه نـمـى تـوانـنـد مـنـصـب و شغل دولتى بخرند يا وكيل دعاوى و پزشك شوند. براى آنان كارى جز تجارت و صنعت نـمـى مـاند. به همين سبب همه به بازرگانى و صنعتگرى همت مى گمارند و از اين دو راه منافع و ثروت بسيار بدست مى آورند.
دگـر تـبـاهـگـرى طـاغـوت فـرانـسـه بـه اينها محدود نمى شود و به فاسد كردن اخلاق پـروتـستانها نيز دست مى آلايد. صندوقى به نام صندوق تغيير مذهب مى سازد، 1676م ، كـه بـه هـر كـس از پـروتـسـتانها كه كاتوليك شود و مطيع شاه ، شش فرانك پـرداخـت مـى كند. چند صد بينوا و بيمار با اظهار لفظى داير بر مطيع شاه شدن هر يك شـش فـرانـك مـى گـيـرند. جايزه چنين افرادى معافيت مالياتى هم هست . اين سياست افساد فـرهـنـگى ، نتيجه معكوس مى دهد و به مردم آگاه و پرهيزگار ثابت مى نمايد كه شاه ، تبهكار و مفسد فى الارض بيش نيست .
بـه امـر طـاغـوت وقـت ، در سـال 1680م اسـتاندار پواتو براى ترويج طاغوت پـرسـتـى ، پـسـت ترين وحوش و درندگان روى زمين را كه دراگون هاى مزدور و ماءمور مسلح باشند احضار كرده دستور مى دهد به خانه پروتستانها رفته در كنار زن و فرزندان آنان جاى گيرند. اين نانجيبى در زبان فرانسه دراگوناد مصطلح شده است . مورخان فرانسوى در توضيحش چنين مى آورند: در آن ايام ، بيشتر افراد لشكرى از مـردم پـسـت بـودنـد. اينها پروتستانها را بديده افرادى مغلوب و مقهور مى نگريستند. خانه هاى را غارت مى كردند و به ساكنانش آزار مى رساندند. در نتيجه ، كسانى كه به چـنـگ چـنـيـن سـتـمـگـرانـى گـرفـتـار مـى شـدند براى رهايى خويش ، از مذهب خود دست مى كـشـيـدنـد.(50) حـقـيـقـت ايـن اسـت كـه بـر عـقـيده خويش و مسيحيتى كه شناخته اند پابرجاتر و راسخ ‌تر مى شوند و اظهارى كه بنابر وجوب تقيّه مى نمايند هيچ اعتبارى ندارد و به اظهار عمار ياسر در زير شكنجه دگر تباهگران مكه مى ماند.
ايـن دگـر تـبـاهـگـرى كـه روش دراگـونـاد نام مى گيرد به فرمان و زير نظر لووا، وزيـر جـنـگ فـرانـسـه ، در ايالتهاى پروتستان نشين اجرا مى شود و چنان وحشتى ايجاد مى كند كه به محض شنيدن خبر نزديك شدن اين جنايتكاران ، اهالى روستاها و شـهـرهـا نـاچـار فـريـاد بـرمـى آورنـد كـه مـا پروتستان نيستيم ! گزارشهاى پياپى اين فريادهاى گوشخراش در ماههاى اوت و سپتامبر 1685م به شاه مستكبر و مفسد فى الارض كه در ورساى نشسته است او را مست پيروزى ساخته موجب مى شود در اوايـل مـاه اكـتـبـر ضرورتى براى مشروعيت فرمان نانت نبيند و روز 18 اكتبر آن سال فرمان الغاى آن را امضا كند. مطابق آن ، تمام معابد بايد خراب شود و علماى مسيحى پـروتـسـتـان ظـرف پـانـزده روز كـشور را ترك گويند وگرنه آنها را در كشتى ها به عـملگى اجبارى و بردگى وادارند. و كسانى كه به عقايد پروتستانى بمانند موقتا با آنـان كـارى نـداشـتـه بـاشـنـد امـا اگـر بـعـدهـا قـصـد مـهـاجـرت كـنـنـد بـايـد مـثـل بـردگـان در كـشـتـى هـا بـه كـار گـمـاشـتـه شـونـد آن هـم اعمال شاقه ؛ بعلاوه فرزندانشان را از آنان گرفته به طريقت كاتوليكى بار آورند.
در تـاريـخ تـمـدن اسـلامـى نـظير اين مجازاتهاى وحشيانه و هولناك تنها از چند كافر و مـشـرك معلوم الحال يعنى معاويه ، يزيد، و عمالشان كه به خانواده اموى محدود و منحصر است سر مى زند، و هيچ موردى ديده نمى شود تا عصر رژيمهاى دست نشانده غربى ها كه به امر اربابانشان چنين سياستى را پيش مى گيرند و رضاخان نمونه اى از آن اسـت . شـگـفـت انـگـيـزتـر ايـن كه در آن عصر، افرادى مانند بوسوئه (51)، راسـيـن ،(52) لابـرويـر،(53) و لافـونـتـن ،(54) از اين سياست دگرتباهگرى شـادمـانـى كـرده آن را و طـاغـوت زمـان را تـجـليـل و تـعـظـيـم مـى نـمـايـند.(55) خانم دوسوين يه كه صاحب آثار و تاءليفاتى است درباره آن واقعه ننگين اسفناك مى نويسد: بزرگترين و شايسته ترين چيزى كه به تصور آمده و اجرا شده است همين است . فقط دو نفر: يكى ووبان و ديگرى سن سيمون اين كار مخالف وجدان را ملامت و نكوهش كردند زيرا كه نتيجه هاى شوم آن را مى دانستند.(56)
پروتستانها تظاهر به اطاعت از طاغوت را به اين اميد مى كنند كه اين روزگار تلخ ‌تر از زهـر بـسـر آمـده آزادى اعـتـقـاد بـه چشم ببينند. اما چون بعكس ، الغاى قانون نانت را مى بـيـنند ماءيوس شده با كمال شجاعت اعلام مى دارند كه به عقايد پاكشان افتخار كرده از اظـهـارات مـبتنى بر تقيّه خويش برائت مى جويند. بر اثرش ، طاغوت تبهكار بر سياست دگـر تباهگريش شدت مى دهد و وحشيگرى را از حد سابق مى گذراند با اين اعلان عمومى اراده مـلوكـانه بر آن است كه طعم ناگوارترين شكنجه و آزار را به كسانى كه نمى خـواهـنـد بـه مـذهـب او در آيـنـد بـچـشـانـد. دوبـاره اوبـاش مـسـلح طـاغـوت را در خانه پـروتـسـتـانـهـا جا مى دهند. بيمارانى را كه در مراسم كاتوليكهاى دربارى حضور نمى يـابـنـد پـس از بـهـبـودى بـه كـشـتـى هـا مـى فـرسـتـنـد تـا بـا اعـمـال شـاقـه بـگـذرانـنـد. در كـمـيـن كـشـتى هايى كه به فرانسه باز مى گردند و يا پروتستانهايى كه به انجمن ها و جلسات دينى خود مى روند مرگ نشسته است . سرانجام ، تـاب تـحمل شدايدى غير قابل توصيف از اين جماعت آزاده و با ايمان و پرهيزگار سلب شـده چـاره اى جـز هـجـرت بـراى مستضعفان آزاديخواه و طاغوت ستيز نمى ماند. اما مهاجرت ايشان همانند مهاجرت پيروان موسى كليم از مصر فرعونى جرمى مستوجب اعدام به حساب مـى آيـد. ابـتـدا كـيـفـر مـهـاجـر دسـتـگـيـر شـده حـبـس در كـشـتـى هـاى بـاربـرى بـا اعمال شاقه است و از سال 1687م اعدام . مرزها را هم بكلى بسته و شديدا مراقبت مى كنند. امـا عشق به ايمان و قدرت آزاديخواهى كه از ايمان به توحيد برمى خيزد هر مرز و سدى را از پـيـش پـا بـرمـى دارد. بـا وجـود مـراقـبـت دقـيـق در سرحدها و ساحلها هزاران هزار پـروتـسـتـان راه سـفـر پـيـش مـى گـيـرنـد. دويـسـت هـزار نـفـر و شـايـد بـيـشتر، دست از مـال و خـانـه و خانواده و وطن مى كشند و آزادى و جان خود را به خطر افكنده براى بسلامت داشـتـن ايـمـانـشـان راه سـفـر پيش مى گيرند. فقدان مردمانى چنين پرشور كه از همه چيز گـذشـت مـى كـنـنـد فـرانـسـه را بـى نـهـايـت ضـعيف مى كند، ولى انگلستان ، هلند، و على الخـصـوص بـرانـد بورگ را كه پناهگاه و ملجاء ايشان است به آبادانى و اقتدار ملى مى رسـانـد. بـيـش از بـيـسـت هزار نفر در براند بورگ اقامت مى گزينند و شهر برلين كه پايتخت آن ، است و بعد پايتخت دولت پروس ‍ مى شود طورى است كه گويى پناهندگان فـرانـسـوى آن را بنا كرده اند. نام فرزندان مهاجران مذكور امروز (نيمه قرن بيستم ) هم در مـيـان نـامـهـاى صـاحـب مـنـصـبـان پـروسـى بـسـيـار اسـت . در مـقابل ، بعضى از نواحى فرانسه مانند تورن ، ليون ، پواتو خراب مى شود و از اين هجرت در كار صنعت و سياست شكستى بزرگ پديد مى آيد. الغاى قـانـون نانت تمام دولتهاى پروتستان اروپا را به مخالفت با دولت فرانسه برمى انگيزد و در تشكيل اتحاديه اوكس بورگ تاثير فراوان مى بخشد و هنوز هـم آتـش ‍ خـشـم و نـفـرتـى كـه از آن بـر مـى خـيـزد چـنـانـكـه بـايـد فـرو نـنـشـسته است .(57)
هـمـه ايـن رويـدادهـاى تـاريـخى كه مشتى از خروار است و بيش از آن در بحث ما نمى گنجد دلالت قـطـعـى دارنـد بـر عدم دولت . چه ، سازمان سياسى دولت دست كم سه خدمت دفاع ملى ، حل و فصل عادلانه دعاوى ، و دفع مجرمان داخلى - يعنى امر انتظامات عمومى - را به مردم تقديم مى دارد. حال آن كه وحوش سياسى اروپاى اواخر قرون وسطى به بعد و تا بـه امـروز كـه جـز دو گـروه بـشـرى و اجـتماعى مستكبران و مترفان نيستند سرآمد مجرمان تـاريـخ بشر بشمار آمده از هر بيگانه اى - جز آنها كه از قماش ايشان نباشند - بيگانه تـرنـد. پس هر جا كه واژه دولت را بناچار و از ره بيان همگانى بكار مى بريم نـبـايـد بـه مـعـنـاى حقيقى آن انگاشته شود بلكه پيش ‍ انگاره اى بنمايد كه در خصوص صـحـت و سقمش انديشه و بحث مى كنيم . آنچه مورخان و به تبع ايشان علماى اجتماعى با بـكـارگـيـرى واژه دولت از آن يـاد مـى نـمـايـنـد سـرزمـيـنـى ، و قـاره اى مـاقـبـل دولت اسـت كـه در آن ، كـشـمكش مستضعفان آزاديخواه ، و مردم باايمان به آموزه هاى وحـيـانـى عـليـه مـسـتـكـبـران و مـتـرفـان سـلطـه گـر يـا مـهـاجـم جـريـان دارد؛ و در هـمـيـن حـال مـتـرفـان عليه يكديگر و عليه مستكبران ، و مستكبران با يكديگر و عليه مترفان در تـخاصم و جنگ و اعمال سياست اند. در سرزمين هايى كه مرزهاى ناپايدار دارند يا اصولا بـى مـرزنـد، نيروهايى بشرى هم زندگى دارند و هم منازعه ، منازعه اى ناشى از تضاد نوع زندگيشان با يكديگر. هرج و مرج بيش از جامعه - دولت برقرار است . آنچه شاه يا حـكـام و طـبقه ارباب يا سلطه گر خوانده مى شوند دشمن مردم مستضعف و مردم پيرو درس پروردگار، بشمار مى آيند كه متاءسفانه هموطن شده اند.
بـراى مثال ، در فرانسه زمان خردسالى لويى چهاردهم و رياست وزيران مازارن هرج و مرج يا عدم دولت ، برقرار است نه حاكميت سياسى به معنى تاءمين خدمات عمومى . آلبـر مـاله ، و ژول ايـزاك فـرانـسـوى در وصـف مـازارن كـه هـمـه كـاره اسـت مى نويسند: سـيـاسـت شـنـاسـى عـاليـمـقام محسوب مى شود. سياست اروپا را خوب مى شناسد و در گـفـتـگـو با دولتها زبردست و نكته سنج است ... اما مملكتدارى نمى داند و جز در كارهاى مـالى خـود در هـيچ امر مالى ديگر بينايى ندارد. خسيسى نفع پرست ، و دزدى بى پروا و بـى حـيـاسـت (58)... از راه مـعـامـلات فـضـاحـت آمـيـز از قـبـيـل فـروش مـشـاغـل ، و اخـتـلاس پـول دولت ، در هـشـت سـال ثـروتـى فـراوان جـمـع مـى كند و روزى كه مى ميرد، 8 مارس 1661م ، خزانه شاه تـقـريـبـا خـالى اسـت ولى او پـنـجـاه مـيـليـون پـول كـه بـه پـول امـروز (نـيمه قرن بيستم ) ششصد ميليون فرانك است براى ميراث خواران خود بجا مـى گـذارد. و هـرگـز چـشـمـى چـنـيـن دزدى و اخـتـلاسـى نـديده بود.(59) در همين حـال ، طـاغـوتـچـه هـايى كه متصرفات وسيع و مردم كشاورز و دامدار را مالك اند با او و نـايب السلطنه و شاه كه سه طاغوت باشند در كشمكش و منازعه اند، تا آنچه را در معده ، دهـان ، زيـر دندان و چنگال ديگران است به چنگ آورده ببلعند يا در قبضه خود نگاه دارند. اربـابـانـى كـه ابـتـدا بـه اطـاعـت ريـشـيـليـو گـردن نـهـاده اند بر آن مى شوند كه خـودكـامـگـى مـطـلقه ديرينه را بدست آورند. بر اين گزارشهاى تاريخى بايستى جنگهاى دوره سلطنت لويى چهاردهم را در قاره اروپا بيافزاييم تا فقط از منظر نگاه به فـرانـسـه عـهـد ايـن پادشاه و طاغوتچه هاى همدوره اش به دولت شناسى اروپاى قرون جديد و معاصر راه يابيم و بفهميم مدرنيته و جامعه نوسازى شده چه معنى و مفهومى دارند؟
از هـفتاد و دو سال سلطنت اين طاغوت چهل و سه سالش در لشكركشى و جنگ مى گذرد. جنگ سى و سه ساله و جنگ اسپانيا كه در دوره خردسالى اوست از پدرش به او ارث مى رسد و مـازارن عـهـده دار آن اسـت و انـدكـى پـيـش از شـانـزده سـال طـول مـى كـشـد و مـالكـيـت او را بـر ايـالات آلزاس ، آرتـوا، و روسـيـون مـسـجـل مـى نـمـايـد. چـهـار جـنـگ بـعـدى كـه آتـشـش را شـخـصـا مـى افـروزد سـى سـال دوام دارد. جـنـگ بر سر حق وراثت ، 8 - 1667م ، جنگ هلند، 78 - 1672م ، جنگ اتحاد اوكـس بـورگ ، 97 - 1688م ، و جـنـگ جانشينى اسپانيا، 14 - 1701م . اين جنگها باستثناى جنگ جانشينى اسپانيا معلول علائق پست دنيادارى است كه ريشيليو در موقع بستن عهدنامه كاتو كامبرزى از آن بدين عبارت ياد مى نمايد: فرانسه را بايد تا مـرزهـاى بـاسـتـانـى گـل تـوسـعـه دهـيـم ! لويى چهاردهم و كارگزارانش مى خواهند ايـالتـهـاى قـديم فرانسه و تمام سرزمينهايى را كه مردمش با فرانسويها همنژادند به مـالكـيـت خود در آورند البته با مردمش و دسترنجشان . و براى تثبيت نظامى سلطه خويش بـر ايـن مـردم و مـيهنشان ناچار بايد آن قلمرو وسيع را به كناره رودى بزرگ و ژرف يا كـوهـسـتـان و مـرتـفـعـاتـى بـرسانند كه با برپايى برج و بارو و استحكامات نظامى قـابـل دفـاع بـاشـد. چـنـانـكـه پـيـش از جـنـگ جـهـانـى دوم دولت فـرانـسـه به بناى خط ماژينو در مرزش با آلمان مبادرت مى ورزد تا حكم رود و كوهستان را داشته باشد. بى دليل نيست كه هلنديهاى معاصرش او را بلع كننده گستاخ سرزمينها و دولتها مى خوانند. اين وحشى سياسى مى تواند علائق پست دنياداريش را كه با بلعيدن همه آنچه در نظر دارند ارضا مى شود بتمامى ارضا كند. به تصرف هلند اكتفا مى كنم .
در مـه 1672م ، لويـى چـهـاردهـم با يكصد و بيست هزار مرد جنگى كه زير فرمان دو امير اوست قدم به ميدان جنگ مى گذارد و روز دوازدهم ژوئن معبر رن را گرفته از نظر نـظـامـى ظـاهـرا مـتصرف هلند است . اما هلنديها كه حاضر نيستند به بردگى او در آيند و ضـمـنـا مـى دانند كه بخش وسيعى از ميهنشان پايين تر از سطح درياست از روز پانزدهم ژوئن بـنـدهـا و سـدهـايـى را كـه پـيـش روى آب دريـا بـسـتـه انـد مـى گـشايند و باغها و كـشـتزارهايشان را كه حاصل قرنها رنج و زحمت است به آب مى سپارند چنانكه چهار روزه هـمـه را آب مـى گـيـرد و غير قابل عبور مى گردد. مهاجمان در مرز اين آب پهناور از حركت بـاز مـى مـانـنـد و پـس از يك لشكركشى هشت روزه مجبور به عقب نشينى مى شوند. متحدان سـيـاسـى ايـن طـاغـوت ، او را تـنـهـا مى گذارند و مردم هلند اتحادى از دولتهاى عليه او تـشكيل مى دهند. جنگى اروپايى يعنى قاره اى برپا مى شود. طاغوت فرانسه بدون هيچ مـتـحـد و شـريـكـى نـاچـار بـا مـسـتكبران و مترفان و مردمان اروپا به جنگ مى پردازد. نه سال در سرتاسر مرزهاى فرانسه آتش جنگ و زد و خورد برپاست در خشكى و دريا و تا عـمـق سـرزمـيـن بـريـتـانـيـا يـعـنـى ايـرلنـد. عـاقبت ، خستگى ، فرسودگى ، و ناتوانى جنگجويان ، آنها را مجبور به صلح و آشتى ريس ويك ، 1697م ، مى كند.
هـزيـنـه گـزاف لشـكـركـشـى هـا، و جـنـگـهـا بـعـلاوه ويـرانـى مـعلول آنها همه بر دوش ‍ مستضعفان بار مى شود و بيش از همه بر دهقانان ، دهقانانى كه سـه چـهـارم در آمـدشـان را بـه اربـاب ، كـليسا، و به دو صورت مستقيم و غير مستقيم به شـاه مـى پـردازنـد. سـراسـر قـرن هفدهم به استثناى دوره سلطنت هانرى چهارم ، عـصـر سيه روزى و تنگدستى دهقانان است . لابروير شاهد اوضاع ، مى نويسد: حـيـوانـاتى وحشى ، نر و ماده ، ديده مى شوند سياه و آفتاب سوخته كه در بيابان ها پـراكـنـده انـد و زمينى را كه به آن وابسته اند با علاقه تمام مى كاوند و زير و رو مى كـنـنـد. لكـن گـويى صدايى واضح و روشن دارند و هر وقت كه به پا مى ايستند سيماى آدميزاد دارد و در حقيقت اينها انسان اند. شب هنگام به سوراخهاى خود مى روند تا در آنها با لقـمـه نـانـى سياه و آب و ريشه گياه زندگى كنند. اين مردم ، مشقت تخم پاشى و كشت و كار و برداشت محصول را از گردن ديگران برداشته اند و از اين نظر رواست كه از نانى كه دسترنج ايشان است بى نصيب نمانند.
كـارگـزار شـاه در شـهـرسـتـان بـرى در سـال 1675م مـى گويد: كشاورزان اين مرز و بوم از بردگان سياه كشورهاى اسلامى سـيـاه روزتـرنـد. و در هـمـين سال حاكم دوفينه مى نويسد: بيشتر اهالى زمـسـتـان را بـا نـانـى سـاخـتـه از آرد بلوط جنگلى و ريشه گناهان گذرانيده اند و اكنون (بـهـار و تـابـسـتان ) نيز پوست درخت و علف مى خورند. خانم دوسوين يه نويسنده مشهور دربارى و طرفدار سلطنت و دگرتباهگرى در 1680م مى گويد: من جز اشـخـاص بـى نـان گـريـان كـه روى كـاه مـى خوابند نمى بينم . فنلون ، فرانسه سـال 1692م را جـز بـيمارستان ويران بى آذوقه اى نمى داند. ووبان كـه سـراسـر آن كـشـور را زيـر پـا گـذاشـتـه و مـطـالعـه كـرده در سال 1707م عدد گدايانى را كه گرسنگى و برهنگى ، بى خانمان كرده است . به دو ميليون يعنى ده درصد جمعيت كشور تخمين مى زند و مى نويسد: قرص نان را مى توان با گرفتن يكى از پوشالهايى كه در آن است گرفته از زمين بلند كرد. عامه مردم سـالانه سه بار گوشت هم نمى خورند و سه چهارم آنان تابستان و زمستان لباسى جز پارچه پاره پاره نيمه پوسيده اى ندارند و وضع كفش ‍ چوبى آنان چنان است كه گويى تمام سال با پاى برهنه راه مى روند.
دو سـال بـعـد، يـعـنـى در سـال 1709 م وضـع بـدتـر و وخـيـم تر از اين مى شود. چه ، گـرسـنگى به قصر و محله ورساى مى كشد و از نرده هاى كاخ ديده مى شود كه نـوكـران شـاه هـم گـدايـى مـى كنند. زيرا بخش بزرگى از آن سرزمين بعلت ويرانى و فقر و جنگ دو ميليون نفر جمعيت را از دست داده و بى كشت و زرع مانده است . چون درآمد طبقه حاكمه از تحميل ماليات گزافه و باج و خراج است و چيزى هم براى مردم زحمتكش نمانده تـا بـه آنـهـا بـپـردازنـد اعـضـاى ايـن طـبـقـه كـه كـارگـزاران شـاه انـد دسـت بـه غارت امـوال عمومى مى زنند. فنلون مى نويسد: ديگر كسى نمى تواند بدون دزدى و اختلاس نـوكـرى دولت كـنـد و چنين زندگى شايسته افراد بى سر و پاى بيابانگردى است كه بـه نـقـد سـاخـته اند و در بند فردا نيستند نه سزاوار آدمهايى كه زمان امور دولت را در دست دارند. خلاصه ، آثار ورشكست از همه جا پديدار است .