پاى درس پروردگار ، جلد ۱۲

جلال الدين فارسى

- ۳ -


از ايـن زمـان درونـى چـگونه به زمان اشياء مى رسيم ؟ ما با حواسمان جهان مادى را ادراك مى كنيم و اين ادراك به درستى يا به اشتباه براى ما اين طور جلوه مى كند كه در آن واحد هـم در مـاسـت و هم خارج از ما. از يك سو حالت وجدانى و آگاهى است و از سوى ديگر لايه نـازكـى از مـاده كـه حـس و محسوس در آن تلاقى كرده اند. بدينسان هر جزئى از زندگى درونى ما هماهنگ مى شود با جزئى از بدنمان و آنچه در محيط بيرونى بدنمان را در بر گـرفـتـه اسـت ، يـعـنـى در مـعـيـت آنـهـا سـيـر مـى نـمـايـد. در ايـن حال اين ماده چنان مى نمايد كه در دوام آگاهى و وجدانمان مشاركت دارد. رفته رفته اين دوام و اسـتـمـرار و معيت را به كل جهان طبيعى تعميم مى دهيم ، چون دليلى نداريم كه آن را به مـحـيـط مـجـاورمـان مـحـدود سازيم و به اين دليل كه به نظر مى آيد جهان طبيعى ، عالمى يكپارچه است .
به اين ترتيب ، انديشه دوام و معيت جهان متولد مى گردد.
ايـن زمـان فـيـزيـكـى بـا زمان درونى ما مرتبط است . از سوى ديگر ارزش زمان فيزيكى بـراى مـا بـا طـبيعت زمان درونى ما رابطه دارد. زمان ما جريانى از تغييرات باز نگشتنى بـافـتها و اندامهاى ماست و مى توان آن را تقريبا با واحدهاى زمان فيزيولوژيك - كه هر واحـد مـرادف بـا نـوعـى تـغـيـيـر عملى سرم خون باشد - سنجيد. خصايص زمان درونى از سـاخـتـمـان بـدن و اعـمـال حـيـاتـى آن نـاشـى مـى شـود و در هـر جـنس و هر فرد و حتى در مراحل مختلف عمر يك فرد نيز فرق مى كند. چون جزئى از جهان طبيعى هستيم عمرمان را با زمـان سـاعـتـهـايـمـان مـى سـنـجـيـم و تـقـسـيـمـات طـبـيـعـى آن را بـا روز و سـال حـسـاب مـى كـنـيـم . بـه ايـن تـرتـيـب كـودكـى و دوره بـلوغ 18 سال ، و دوره كمال و پيرى 50 يا 60 سال طول مى كشد و آدمى از يك دوره كوتاه رشد و يك دوران طولانى ركود و فرسودگى تدريجى اعضا مى گذرد. ولى اگر برعكس ، زمان طـبـيـعـى يـا فـيـزيـكـى را بـا زمـان فـيـزيـولوژيـك مـقـايـسـه كـنـيـم كـيـفـيـت عـجـيـبـى حـاصـل مـى شـود. زمـان فـيـزيـكـى قطعيت ارزش خود را از دست مى دهد و دقايق و ساعات و سـالهـا بـراى هـر فـرد و در مـراحـل مـخـتـلف عـمـرش نـيـز مـتـفـاوت مـى گـردد. يكسال فيزيولوژيك در كودكى خيلى طولانى و در پيرى خيلى كوتاه به نظر مى رسد و ارزش آن بـراى كـودك و پـدر و مـادرش يـكـسان نيست . براى اولى گرانبهاتر است زيرا واحدهاى بيشترى از زمان درونى را در بر دارد.
ما تغييرات ارزش زمان فيزيكى را در طول عمر خود كم و بيش به وضوح ادراك مى كنيم . روزهاى كودكى در نظرمان به كندى مى گذرد ولى هنگام پيرى سرعت بهت آورى پيدا مى كـنـد. شـايـد عـلت ايـن خـطـاى در ادراك آن بـاشـد كـه ندانسته ارزش زمان فيزيكى را در بـرابـر عـمـر گـذشـتـه مان مى سنجيم و در نتيجه ، هر چه گذشته ما طولانى تر باشد روزهـايـمـان در قـيـاس بـا آن كـوتـاه تر جلوه مى نمايد. گذشت زمان فيزيكى يكنواخت و ثـابـت اسـت در صـورتـى كـه سرعت زمان درونى ما رفته رفته كم مى شود. اولى را مى توان به رودخانه بزرگى تشبيه كرد كه در دشت پهناورى جارى است . در سپيده دم ، ما در كـنـار رودخانه و در جهت حركت آب با سرعت زياد راه مى رويم و جريان آب به نظرمان كند مى آيد. تدريجا خسته مى شويم و گامهايمان كندتر مى شود و وقتى به آب نظر مى افـكـنيم مى پنداريم جريان آن تندتر شده است . سرانجام از حركت باز مى مانيم ولى آب جـريـان يـكـنـواخـتـش را ادامـه مـى دهـد و مـا مـى پـنـداريـم جـريـانـش تـنـدتـر شـده اسـت حال آن كه سرعت ما كم شده است .
مـمـكـن اسـت حـقـيقت اين باشد كه ما سير زمان درونى خود را كه تدريجا آهسته تر مى شود بـطـور مـبـهـمـى حـس مـى كـنـيـم . هـر يـك از مـا در كـنـار نـهـر زمـان فـيـزيـكـى در حال راه رفتنيم و از افزايش تدريجى سرعت آب تعجب مى كنيم .
در لحظه مردن و انتقال به زندگى برزخى چون بدن را وانهاده و هستى غيرزمانى و غير مـكـانـى يـافـته ايم احساس بى زمانى داريم . زمان براى ما متوقف شده است . پروردگار مـتـعـال براى تفهيم اين حقيقت در چهار آيه مباركه از رخداد توقف زمان براى مردگان سخن مـى گـويـد: و در رخـدادى كـه زمان(68) باز ايستد در آن رخداد باطلگويان زيان بـرنـد.(69)و يوم تقوم الساعه يبلس المجرمون .(70) و در رخدادى كـه زمـان بـاز ايـسـتـد تـبـهـكـاران نـومـيـد شوند. و يوم تقوم الساعه يومئذ يتفرقون .(71) و در رخـدادى كـه زمـان باز ايستد در آن رخداد (مردگان ) از هم جدا گردند. كـسـانـى كـه ايـمـان آوردند و كارهاى شايسته كردند آنان در گلزارى شادان مى خرامند. و كـسـانى را كه كافر شدند و درسهاى ما را و ديدار زندگى بازپسين را گفتند دروغ است در عذاب حاضر آورند.
احـسـاس بـى زمـانـى مردگان را در آيات ديگرى بيان مى فرمايد از جمله : كاءنهم يوم يرون ما يوعدون لم يلبثوا الا ساعه من نهار...(72)
79. درس خـــداشـنـاسـى از سه طريق : الف . هستى شناسى ب . جهان - انسان شناسى ج .زندگى شناسى
در درس سـوم دانـسـتـيـم كـه مـوضـوع درس پـروردگـار مـتـعـال زنـدگى و انواع پست و عالى آن است ، زندگيهايى كه آدميان با اختيار آگاهانه و ارادى هـر يـك از آنها هستى پست يا عالى ويژه اى پيدا مى كنند. و با اين دانسته وارد بحث هـسـتـى شـنـاسـى شديم . هستى هاى پست و عالى يى كه انسان پيدا مى كند از موضوعات انـسـان شـنـاسى است . از طرف ديگر انسان در جهان بسر مى برد و با جهانهاى برين و پـست از جمله جهان طبيعى ارتباط وثيق دارد. هستى خودش سه مرتبه يا مرحله پياپى دارد: هستى ويژه زندگى دنيا، هستى زندگى برزخى ، و هستى ويژه قيامت كه بر خلاف هستى زندگى برزخى و مانند زندگى دنيا مشتمل بر هستى طبيعى و جسمانى هم هست .
در درسهاى بيست و هفتم ، بيست و هشتم ، و بيست و نهم ، انسان شناسى وحيانى را آموختيم و بـا سـاخـتار آدمى و ساختار تعالى شناختيش آشنا شديم و دانستيم كه آفريده شدن انسان تـدريـجـى بوده دورانهايى داشته است و ساختارش لايه به لايه است و از دوازده گونه هـسـتـى يـا لايـه تـركـيـب مى شود كه لايه طبيعى يا بدنش يكى از آنهاست . در راءس اين هستى ها، لايه خودمختارى يا اراده قرار دارد كه خود اصلى باشد و پروردگار در ده آيه شريفه از آن با ذات الصدور ياد مى فرمايد.
در درس بيست و هشتم يادآور شديم كه ساختار آدمى چيزى در بدنش يا لايه طبيعى او نيست و نـه مـسـتـقـل از جـهـان بـلكـه منظومه اى است واقع در نظام هستى ، پيدايش و زندگى ، و تـابـع آن . در ايـنـجـا و در ايـن نـقـطـه بـاز وارد جهان شناسى مى شويم . بدينسان به معرفتى دست مى يابيم كه در آن واحد انسان - جهان - هستى - زندگى - خداشناسى است .
مـوضـوع درس پـروردگـار گرچه زندگى شناسى است از آنجا كه زندگى انسان جزء بـسـيـار نـاچـيـزى از نـظـام هـسـتـى ، پـيـدايـش ، و زنـدگـى را كـه مشتمل بر بى نهايت رخداد است تشكيل مى دهد جز با تعليم و شناساندن آن نظام پهناور و لا يتناهى نمى توان به آموزش آن پرداخت . از طرف ديگر لازمه ارتقاى انسان از زندگى انـسانى به حيات طيبه يا اسلام و ارتقاى انسان از زندگيهاى پست به زندگى انسانى مستلزم معرفت به اين نظام و معرفت به تنوع هستيهاست . چنانكه مستلزم آموزش راههاى اين تـعـالى و ارتقاست . در اين ارتقا، آدمى هستيهاى پست را فرو مى نهد تا هستيهاى برين را جـايـگـزيـن و از آن خـود گرداند. اين رفتار با آگاهى از اين هستيها و آگاهى از چگونگى تـحـول خـويـش صـورت مـى گـيرد. طى اين تجربه ، آدمى با همه وجودش و نه تنها با عقلش ادراك مى كند كه درس پروردگار درسى درباره يك واقعيت تجربى عظيم و همگانى و جـهـانـى اسـت . بـه صـدق آن گـزاره ها با همه وجودش و به گونه معرفت شهودى مى رسد و باور مى بندد.
پـيـوسـتـگـى مـعـرفـت به انواع زندگى و به حيات طيبه يا اسلام ، با معرفت به نظام هـسـتـى ، پـيـدايـش ، تـحـولات ، و زنـدگـى كـه امـرى اسـت تـكوينى و در همين نظامى كه آفـريـدگـار مـتـعال برقرار ساخته و بر آن قيوميت مى فرمايد و مالكيت ، وحى و ترتيب تـدريـس پـروردگـار مـتـعـال را به اين صورت فعليت بخشيده است كه در همان هفته هاى ابـتداى بعثت و تدريس ، سخن از الدين به ميان آورده بفرمايد: ...اءراءيت الذى يكذب بالدين . فذلك الذى يدع اليتيم و لا يحض على طعام المسكين ... ياد فرمايد به معنى رخدادهاى نامتناهى منظم هستى ، پيدايش ، آفرينش ، و زندگى .
براى مثال تدريس و آموزش دادن چگونگى سه زندگى پياپى هر فرد بشر جز در سياق تـدريـس هـسـتـى شـنـاسـى ، و جـهـان - انـسـان شـنـاسـى امـكان ندارد. باز در همين سياق و روال است كه پروردگار متعال خود را در محدوده ادراك بشر و ظرفيتش مى شناساند. چه ، معرفت ما به او در مرزهاى وجودى ما صورت مى پذيرد و ظرفيتى كه به ما داده شده است .
يـگـانـه راه مـمكن براى شناختن خدا تفكرى از راه هستى ، جهان ، جهان طبيعى ، رخدادهايش ، جـهـان انـسـانـى و تـنـوع زنـدگـى و مـردمـان در آن ، هـسـتـى هـاى پـسـت و برين ، و هستى مـتـعـال اسـت . شـيـوه تـدريـس و تـعـليـم پـروردگـار متعال به اين تفكر مى انجامد، و خود مكرر از بشر مى خواهد كه در تنهايى و دو نفره ، يا پـاى درس پـروردگـار بـه هـمـيـن تـفـكـر بـپـردازد و سـپـس تعقل نمايد و سرانجام به تفقه در دين يا زندگى شناسى همت گمارد.
پـس از نـشـسـتـن پـاى درس پـروردگـار و يـادگـيـرى آن هـر گـاه در گـفـتـه هـاى مدعيان خـداشـنـاسى ، زندگى شناسى ، هستى شناسى ، و تعالى شناسى يا اخلاق و نظائرش بـيـنديشيم و تتبع كنيم در مى يابيم كه نه اين شيوه تدريس را برگزيده اند و نه به جـايـى رسـيـده انـد كـه مـفـيـد به حال بشر و مايه هدايت و تعالى و پيروزيش باشد. نه انـسـان شـنـاسـى آنـان مـعـرفت قابل ملاحظه و كارسازى به ما مى دهد و نه آنچه درباره آفـريدگار، هستى برين ، تعالى و فضيلت يافته يا گفته اند. حتى تجارب انسانهاى مـتـعـالى و كـمـال يـافته و با فضيلت را به درستى و امانت و دقت گردآورى نكرده اند و داورى در نتيجه گيرى متقنى از آنها نداشته اند.
تـنـهـا در درس زنـدگـى شـناسى پروردگار است كه هم هستى برين را مى شناسيم و هم يـگـانـه راه يا صراط مستقيم قرب خدا را كه طى آن از سطح عادى و عامى فرا مى رويم و بـه چـنـديـن آزادى - عـزت نـائل آمـده منزلت والايى در نظام هستى ، پيدايش و زندگى مى يـابـيـم . در عـيـن حـال خـدا را هـم مـى شـنـاسيم . يقين مى كنيم كه اين معرفت اختصاص به آفـريـدگارى كه پروردگار موجودات و آدميان است دارد، پروردگارى كه عليم و خبير و حكيم و حى و قيوم است .
هـنـگـامـى كـه ايـن مـعـرفت وحيانى را در يك مطالعه تطبيقى و مقايسه اى با آنچه ناموران عـرصه اخلاق و روانشناسى كمال و غير آن گفته يا نوشته اند مورد ارزيابى قرار دهيم يـا بـه مـحـك آزمـايـش بـزنـيـم در مـى يـابـيـم كـه فـرق مـيـان آن دو فـرق مـيـان حـق و باطل است و فرق ميان آفريدگار انسان و جهان با فرد بشر.
ايـن مـطـالعـه تـطـبـيـقـى و مـقـايـسـه اى بـزودى طـى چـنـديـن درس - يـا فصل - از نظرتان خواهد گذشت .
انـسـان شـنـاسـى هاى رقيب انسان شناسى وحيانى در درسهاى خاص ديگرى به نظرتان خـواهـد رسيد تا ثابت شود انسان شناسى اخير درس آفريدگار عليم و حكيم است و بشر بدون وحى شدن آن و تدريسش در جهلى عميق نسبت به خودش مى ماند و موفق به حفظ خود در زندگى انسانى نمى شود تا چه رسد به اين كه برترين حيات ممكن تعالى يابد.
در غـيـاب درس پـروردگـار، بشر حتى از شناخت پروردگارى كه آفريدگار و معلم است مـحـروم مـى مـانـد. ايـن حقيقت زمانى براى ما آشكار مى گردد كه مرورى داشته باشيم بر بهترين انديشه هاى فلسفى درباره آفريدگار.
آفـريـدگـارى كه به پندار ارسطو در آمده است تنها به خودش مى انديشد و هرگز به بشر نمى پردازد. درسى هم براى بشر ندارد. معلم نيست . هيچ درسى درباره سازماندهى اجـتـمـاعـى و اداره بـشـر ارائه نمى نمايد. او حتى آفريدگار بشر نيست و فقط خودش را آفريده است و چيزى يا كسى غير از خودش را نمى شناسد آفريدگار در عرش خويش است و تدبير جهان و جامعه هاى بشرى را به عهده انسان گذاشته است .
رنـه دكـارت (1596 - 1650) از نـظـام هـستى ، پيدايش و زندگى فقط دو جهان طبيعى و انـسـانى را واقعى پنداشت . در نتيجه ، نظام هستى در نظرش ‍ جهان هاى برين را نداشت و جهانى مكانيكى بود كه در آن هر چيزى را مى توان از طريق خواص و صفات هندسى مكان و قـوانـين فيزيكى حركت ، تبيين كرد. چون به آفريدگار به عنوان تنها تبيين ممكن براى وجـود چـنـين جهانى نگاه كرد صفت اصلى آفريدگارش ضرورتا علت خود بودن ، قدرت مـطـلق و مـنـشـاء عليت خلاقه خود بودن شد نه چنانكه ارسطو مى گفت انديشيدن به وجود نـامـتـنـاهـى خـويـش . يـك قـوه وجودى كه خود علت خويش است و صانع جهان طبيعى و جهان بشرى و ديگر هيچ . هنر ديگر اين آفريدگار آن است كه انسان را طورى آفريده كه عقلى دارد. مصون از خطا در درك امور و در استدلال و نتيجه گيرى و داورى . البته بشرطى كه اين فعاليتهاى عقلى بنحو صحيح رهبرى شود. در اين صورت است كه معرفتى به ما مى دهـد كـه مـعرفت حقيقى ساختار واقعى جهان طبيعى و بشرى بوده حكايت از جهان است آنطور كه خدا آفريده است .
مـالبـرانش ، لايپ نيتز، و اسپينوزا اين آفريدگار را نمى پسندند. اما وصفى بهتر از آن هـم بـرايـش نـمـى يـابند و هر چه به جاى آن مى نهند رنگى از آن دارد. در سده نوزدهم و نـيـمـه اول سـده بـيـسـتـم بـا تـنـزل تفكر فلسفى به سطح معرفت علمى ، آنچه درباره آفـريـدگـار گفته مى شود تحت تصرف نظريات كانت و اگوست كنت است . معرفت علمى هـم در ايـن دوره بـه نـوعـى فـعـلپـذيـرى كـه فـيـزيـك نـيـوتـن تـمـهـيـدش كـرده اسـت تـنـزل مـى يـابـد. دانستن عبارت مى شود از شرح نسبتهاى محسوس ميان حقايق مفروض بر حسب نسبتهاى رياضى . بر اثر آن ، هيچ واقعيت مفروضى ما بازاى تصور ما از خدا نيست . چـون آفـريـدگـار مـتـعـلق مـعـرفـت تـجـربـى نـيـسـت تـصورى از او نداريم . در نتيجه ، آفـريـدگـار موضوع معرفت نيست و امر موسوم به الهيات عقلى صرفا بيهوده گويى و مهمل است .
آفـريدگار با آمدن كانت ديگر صانع طبيعت و ساعت ساز نيست و تنها تصور محضى است كـه مـعرفت ما را نسبت به جهان نظم و وحدت مى بخشد و براى توجيه اخلاق و رفتارهاى پسنديده به كار مى آيد.
80. هستى غيب
مـا بـا زنـدگـى جـانوريمان يكسره با اشياء، امور و رويدادهاى طبيعى سر و كار داريم و بـتدريج اين توهم در ما پيدا مى شود كه هستى جز جهان طبيعى و زندگى جانورى نيست . لكـن رخـدادهـاى مـهم تر و بزرگترى هست كه ما را از اين غفلت بدر آورده متوجه هستى هاى بـرتـرى مـى سازد كه آن را داريم و در ديگران هم مشاهده يا ادراكش مى كنيم . هستى هايى كه مادى و محسوس و مشهود نيستند اما بر اشياء و رويدادهاى طبيعت و محيطش اثر تعيين كننده دارنـد. فعاليتهاى مهمى كه در ذهن ما انجام مى گيرد از يادگيرى ، نگهدارى ، ياد آورى ، تـخـيـل ، حـافـظه ، فكر، استدلال ، داورى تا تعقل و تفقه در دين - يا زندگى شناسى - سـرنوشت ما و جهان طبيعى را رقم مى زند. آگاهى ما بر اشياء و امور، و خود آگاهى ما، و اراده مـا رخـدادهـا و توانايى هايى است برتر از تمامى هستى هاى طبيعى و زمين و آسمان و كهكشانهايش .
هـسـتـى جـهـان طـبـيـعـى جـز لايه اى پست از هستى نيست . اين لايه است كه مشهود و ملموس و محسوس است . لايه هاى جهان برين ، مشهود و محسوس نبوده ، غيب و پنهان از حواس ماست .
جـهان برين كه غيب هستى باشد منشاء و سرچشمه جهان طبيعى و جهان انسانى است . اين را در درس بـيـسـت و دوم تـحت عنوان جهان - انسان شناسى ، توحيدى ، مبداء هستى از نـظـر مـى گـذرانـيـم . جـهـان يـا جـهـانـهـاى بـريـن كـه بـخـش عـمـده غـيـب هـسـتـى را تـشـكـيـل مـى دهـد بـدون اين كه آفريدگار متعال از آن به ما خبر مى دهد نمى تواند مورد آگـاهـى و اطـلاع مـا واقـع شـود. لكـن مـعـرفـت به وجودش براى اعتلاى ما ضرورت دارد. چـنـانـكـه عـلم مـا به وجود نوعى از زندگى كه زندگى بازپسين باشد و براى ما غيبى نـسـبى - و نه مطلق است براى تعالى يافتن ما ضرورى است . بايد بدانيم بدن يكى از دوازده لايه هستى ماست و با از كار افتادن ، پوسيدن و خاك شدنش ‍ ما از ميان نرفته نيست نـمـى شـويـم . كـسـى دچـار پـنـدار نـيـسـت شـدن آدمـى پـس ‍ از اخـتـلال كـامل بدنش مى شود كه از ساختار دوازده لايه اى وجودش بكلى غفلت كرده باشد. خـداونـد مـتـعـال بـراى تـفـهـيـم ايـن مـعـنـا مـى فـرمـايـد عوامل مخل زيستن و مفسد رشد معنوى از مرئى و نامرئى ، آدمى را عبارت از يك بدن و ساخته شده از خاك تلقى مى نمايند و به اين كه منشاء خودشان آتش ‍ است تفاخر مى نمايند.
بـدن مـا بخش مشهود و محسوس وجود ماست و ساير لايه هايش غيبى هستى ماست ، البته غيب نـسـبـى و نـه مـطـلق . غيب مطلق آن است كه علم به آن و ادراك آن ممكن نباشد. غيب نسبى غير مشهود و محسوسى است كه امكان علم به آن است اما نه از طريق حواس و رؤ يت با چشم . غيب نـسـبى ديگرى وجود دارد كه زمانى و براى نسلى مشهود است و براى ديگران غيب . حوادث تـاريـخـى تـنـهـا براى معاصرانش محسوس و مشهود است . آنچه در اقليمى يافت مى شود تـنـهـا بـراى سـاكـنـان و حـاضـرانـش مـشـهـود اسـت . ديـگـران بـا اعـتـمـاد بـه اقوال آنان مشهودش مى شمارند. از همه آنچه در تاريخ بشر بوده و خواهد بود تنها آنچه در عصر ما واقع مى شود براى ما مشهود و مابقى غيب نسبى است .
هستى غيب مطلق
الف . سرچشمه هاى اشياء، و موجودات طبيعى
فلاسفه عهد باستان سرچشمه اشياء و موجودات را چهار عنصر آب ، خاك ، باد، و آتش مى پـنـداشـتـنـد و يكى از اينها را سرچشمه سر ديگر. بعضى چيز ديگرى را منشاء اشياء مى انگاشتند.
آفـريـدگـار مـتعال براى هر چيزى كه در جهان طبيعى و جهان انسانى هست چندين سرچشمه غير مادى ، غير طبيعى و نامحسوس و نامشهود يا غيب - پنهان از حواس و علم بشر - قـائل اسـت . ايـنـهـا لايـه هـاى هـسـتـى بـريـن انـد و غـيـر قـابـل ادراك بـراى مـا. بـراى تـفـهـيـم ايـن مـعـنـا، قـطـره هـاى بـاران را مـثـال مـى زنـد كه از ابر بر زمين فرود مى آيند تا آب آشاميدنى ما باشند، و مى افزايد همانطور كه قطره باران از ابر صادر و نازل مى شود آب ، خواه قطره باران و خواه ابر و دريـا و جـويـبـار، هـمه يك چيز مادى و طبيعى است كه خزائنى - منابع و سرچشمه هايى - دارد از غـيـر اشـيـائى كه شما مى شناسيد و احساس و ادراكش مى كنيد. ما كه پروردگار و آفريدگاريم وجود آب را به گونه اى از هستى برين تعبيه كرده ايم و با تغيير هستى آن بـه هـسـتـى طـبـيـعـى و جسمانى آب در جهان طبيعى و انسانى ظهور يافته و براى شما مـحـسـوس و مشهود گشته است . اين نمونه اى است از هر چيز و هر موجود مشابه آن در جهان شـمـا. فـانـزلنـا مـن السـمـاء مـاء فـاءسقيناكموه و ما اءنتم له بخازنين .(73) از آسـمـان آبـى فـرو فـرسـتـاديـم تـا آن را بـه شـمـا نـوشـانـديـم حـال آن كـه شـمـا آن را در مـنـابعش ننهاده ايد. در درسى ديگر همه چيز را مشابه آب داراى مـنـابـع يـا خـزائنـى در لايـه هـاى جـهـان بـريـن مـى دانـد كـه بـا تحول هر لايه به لايه پايين تر سرانجام تقدير گشته و سپس به صورت يك شى ء يـا يـك مـوجـود يـا يـك رويـداد ظاهر و محسوس و مشهود مى گردد. و ان من شى ء الا عندنا خـزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم .(74) هر چيزى كه هست منابعش در حضرت ماست و آن را فرو نمى فرستيم (به جهان طبيعى و جهان انسانى در نمى آوريم ) مگر با تقدير معينى .
و لله خـزائن السموات و الارض و لكن المنافقين لا يفقهون .(75) منابع آسمانها و زمـيـن بـه خـدا تـعـلق دارد ولى مـنـافـقـان فـهـم زنـدگـى شـنـاسـى نـدارنـد. قـل : لا اقـول لكـم عـنـدى خـزائن الله و لا اعـلم الغـيـب و لا اقـول لكـم انـى ملك .(76) بگو: من به شما نمى گويم كه مالك منابع متعلق به خـدا هـسـتـم و نـه مـى گـويم كه غيب را مى دانم و نه به شما مى گويم كه من فرشته ام .
در تكذيب ادعاهاى واهى كفار و اشاره به آنان به پيامبرش مى فرمايد: مگر اينها مالك منابع پروردگارت هستند يا مگر اينها بر جهان هستى سيطره دارند؟!(77)
مالكيت خدا بر خزائن يا منابع و سرچشمه هاى اشياء، موجودات و رويدادهاى جهان طـبـيـعـى و جـهان انسانى كه هستى غيب نسبت ما باشد با علم خدا بر آن ملازمه دارد. ما نسبت به هستى غيب نه مالكيت و توانايى تصرف يا سيطره داريم و نه علم به آن داريم و نه قـادريـم از آنـچـه پـيـش ‍ خـواهـد آمـد خـبـر دهـيـم . بـه هـمـيـن دليل ، پروردگار متعال در برخى درسهايش ‍ از مالكيتش بر خزائن غيب با عبارت علم به آن يـاد مـى فرمايد: و آنچه را در خشكى و درياست مى داند و هر برگى از درخت را كه بـيفتد مى داند و دانه اى در تاريكيهاى زمين و تر و خشكى نيت كه آن را نداند همه اينها در كـتـابـى روشـنگر هست (78) كتاب روشنگر، هستى منعكس كننده اشياء و موجودات و حـركات و حالات آنهاست و شبيه حافظه اى كه ما داريم . ما اصاب من مصيبه فى الارض و لا فـى انـفـسـكـم الا فـى كـتـاب مـن قبل اءن نبراءها.(79) هر پيشامدى كه در جهان طـبـيـعـى اتـفـاق افـتـد و يـا در وجودتان پيش از آن كه آن را پيش آوريم و محقق سازيم در كـتابى تكوينى هست يا هستى دارد. در آيه 61 يونس مى فرمايد ذره اى كه در زمين باشد در آسـمـان و كـوچـكـتـر از ذره و بـزرگـتـر از آن مـعـلوم پـروردگار تو است و در كتابى روشنگر هستى دارد.
نـه تـنـهـا هـسـتـى هـاى طبيعى و انسانى پيش از آن كه اين نوع از وجود را پيدا كنند هستى خاص غيب بلكه هستى هاى متدرج و لايه به لايه خزائن غيب را دارند و با حفظ آن موجوديتها وجـود طـبـيـعـى يـا جـسمانى را هم پيدا كنند و مثلا هر يك از ما از جنين بوجود مى آيد و سپس مـتـولد مـى شـود. مـوجـوديـت ويـژه مـا در زنـدگـى بـرزخى نيز در خزائن غيب يا منابع آن زندگى يافت مى شود و در زمان معين و به گونه مقدر وجود برزخى ما را پديد مى آورد. تـحـول از يـك وجـود بـه وجـود ديـگـر اسـت بـدون آن كـه وجـود اول معلوم گردد. دقيق بگوييم بى آن كه سلسله متدرج وجودهاى اوليه هر يك از ما كه در مـنـابع غيب است هستى خود را وابهلند. هيچ گونه واهليدن در اين رخدادهاى بى نهايت روى نـمـى دهـد و هـيـچ مـعـدوم شـدنى اتفاق نمى افتد. هستى هاى متوالى است از لا و ابدا. هستى دنـيـايـى مـاسـت كه فنا مى پذيرد نه آن كه هستى هاى متدرج وجودمان كه خزائن غيب الهى بـاشـد نـابـود گـردد و مـا بـه گـونـه هـسـتـى زنـدگـى برزخى در مى آييم و در رخداد برپايى قيامت به گونه هستى ويژه آن .
ب . سرچشمه رخدادهاى پس از مردن
اسـاسـا دوزخ بـرزخـى كـه از بـدو تـاريـخ بـشر بوجود آمده است و بهشت آن نيز مولود مـردنـهـاى يـكـايك گذشتگان ماست . و در هر يك از مردنها وجود اصلى فردى كه مرده است مـتـحول به هستى دوزخى يا هستى بهشتى او مى گردد. دقيق تر بگويم بر حجم درجه اى از درجـات بـهـشـت مـى افـزايـد يا بر عمق دركى از دركات جحيم . اين حقيقت را پروردگار مـتـعـال در مـكـالمـه اى مـيـان دوزخـيـان بـرزخ بـا خـزائن غـيـب ريـخـتـه اسـت : و قال الذين فى النار لخزنه جهنم ادعوا ربكم يخفف عنا.(80) كسانى كه در آتش اند به خزائن دوزخ گفتند: از پروردگارتان بخواهيد عذاب ما را سبك تر گرداند. منابع دوزخـى (بـرزخـى ) بـه دوزخـيـان گـفـتـنـد: مـگـر پـيـامـبـرانـى از خـود شما به سراغتان نـيـامـدنـد؟(81)هـر بار كه فوجى به آن در افتادند منابع دوزخ برزخى از آنـان پـرسـيدند مگر هشدار دهنده اى به سراغتان نيامد؟!(82) و در مكالمه اى ميان مـنـابـع بـهـشـت بـرزخـى با هر گروهى از انسانها كه به بهشت در مى آيند: و منابع بهشت به آنان گفتند: سلام بر شما (يا شما در امنيت و سلامت هستيد.(83)
هـمـانـسـان كـه ابـر مـتـحـول بـه قـطره باران شده از بالا به پايين آمده مى ريزد تا در زنـدگـى گـياهى و جانورى و بشرى مشاركت نمايد هستى هاى تقدير شده برين بتدريج ولى پيوسته و بيشمار - در حد بى نهايت - در جهان طبيعى و جهان بشرى وجود ويژه خود را پـيـدا مـى كـنـنـد. هـستى هاى مقدر بنوبه خود ريزش هستى هاى برتر از خود هستند بر سطح يا لايه وجودى خاصشان ، و آنها نيز از ريزش لايه هستى برتر از خود ظهور پيدا مـى كـنـنـد تـا بـرسـد بـه عـرش ‍ پـروردگـار. مـا نـيـز بـر حـسـب آن هـسـتـى كـه بـا اعـمـال و تـصـمـيـم گيرى ها و گزينش ‍ زندگى براى خود ساخته ايم به وجود برزخى خـويـش مـتـحـول مـى شـويـم كـه يا پست است و يا عالى و برين . چيزى يا فردى و كسى نـابـود نـمى شود بلكه تغيير هستى مى دهد بى آن كه هستى هاى پيشين او نيست شوند يا منابع يعنى خزائن غيب تهى گردد. تهى شدن به كميت وابسته است و كيفيت از تهى شدن ايـمـن و مـصـون اسـت . اگـر انـدكـى پـيـش براى بهشت لفظ حجم و براى دوزخ برزخى واژه عمق بكار بردم استعاره اى را بكار گرفتم .
ذهن ، و هستى هاى لايه به لايه
فـراگـردى شـبـيـه آن در ذهـن يـكـايـك آدمـيـان پـيـوسـتـه در حـال روى دادن اسـت . مـثـلا يـادآورى يـا حـافـظـه مـوجـوديـتـى اسـت كـه از تحول چندين هستى به يكديگر و تاثيرشان بر هم پديد مى آيد.
هـر كـسـى مـى دانـد كـه يـادآورى عـبـارت اسـت از تـصـور كردن اشياء، مكانها، اشخاص و رويدادهايى كه پيشتر مشاهده كرده ايم . در هر لحظه رويدادهاى و اشيائى را به خاطر مى آوريـم . ايـن بـه خـاطـر آوردن ، مـحـصـول چـنـديـن هـسـتـى و تـحـول آنـهـا بـه يـكديگر و سرانجام به يادآورى است . يادآورى عبارت است از آفرينش دوباره گذشته طى چندين حركت يا فعاليت آفريننده . نخستين حركت آفريننده عبارت است از تـشـكـيـل صـورتـهـاى ذهنى اشياء، اشخاص ، اماكن ، و رويدادها. اين حركت همان است كه تـخـيـل مـى نـامـنـد. صورتهاى ذهنى عبارتند از بازگشت يك احساس يا ادراك در حالى كه چـيـزى كه سبب ايجادش شده حاضر نيست و غايب است . از بوستانى كه در آن گردش ‍ مى كـنـم دور مـى شـوم نـغـمـه بـلبلانى را كه مى شنيدم ديگر به گوشم نمى رسد و عطر دل انـگـيـز گـلها را كه استشمام مى كردم با من فاصله پيدا كرده است اما باز هم در درونم صـورت بـوسـتان و گلزارش ، و آواى بلبلان و عطر گلها را تصور و ادراك مى نمايم . چون صورتهاى ذهنى نمايشگر آنها را دارم . گونه هاى مختلف صورتهاى ذهنى را حواس بينايى ، شنوايى ، بويايى ، ذائقه عرضه مى دارند. چنين مى نمايد كه همه موضوعهاى احـسـاسـى مـمـكن است به شكل صورتهايى در وجدان نمايان شوند. گرچه افراد از نظر ظـرفـيـت تـخـيـل يكسان نيستند اما صورتهاى بينشى مهمترين و فراوان ترين صورتهاى ذهنى بشمار مى آيند.
بـا وجـود ايـن يـاد آورى و حـافـظـه چـيـزى خـيـلى بـيـش از تـخـيـل و صـورتـهـاى ذهـنـى اسـت . بـه ايـن مـعـنـى كـه تـخـيـل را بـكـار مـى گـيـرد و هـدايت كرده در جهت مقصود از آن استفاده مى برد بطورى كه صـورت ذهـنـى فـقـط عـنـصـرى از يـادآورى اسـت . يـادآورى شـامـل تـوجـه - يـا تـمـركـز ذهـن - و درك يـا بـه اصـطـلاح مـتـجـددهـا بـازشناسى است . تخيل فقط پايه فعاليتى را تشكيل مى دهد كه بدون آن تذكار گذشته امكان پذير نيست يـا نـمـى تـوانـد بـه شـكـل اوليـه اش پـديـد آيـد. نـقـش تـخـيـل مـنـحـصـر بـه كـمـك بـراى تـذكـار نـيـسـت و مـى تـوانـد بـه خـدمـت عـامـل اخـتـراعـى در آمـده ديـگـر تـخـيـل تـجـديـد كـنـنـده نـبـاشـد و تبديل به تخيل خلاق گردد. تخيل خلاق تخيلى است كه توسط انديشه اى نيرومند و اراده اى كـه بـه اعـاده خـاطـرات و بـازسـازى گـذشته تعلق گرفته باشد هدايت نمى شود. حال آن كه يادآورى در صورتى كامل و حقيقى خواهد بود كه تمام فكر به سوى آن متوجه بـاشـد. عـمـل حـافـظـه تـنـهـا عـمـل صـورتـهـاى ذهـنـى نيست بلكه عملى است كه بر روى صـورتـهـاى ذهـنـى كـار مـى كند. اين كار با نيروى تفكر صورت مى پذيرد و آگاهيهاى معقول و معرفت را ببار مى آورد.
حـافـظـه كـه عـادت ، تـخـيـل ، و فـكـر مـجـرد را بـه كـار مـى انـدازد نـه عـادت است و نه تـخـيـل و نـه قـوه تـفـكـر. تـذكـار عـادتـى فـقـط بـه عـامـل حـافـظـه اجـازه مـى دهـد كـه بـه كـمـك عـادت ، خـاطـرات لفظى را كسب كند. حافظه صورتهاى ذهنى بواسطه تعقلى كه هنگام خطور اين صورتها به ذهن همراه آنهاست يعنى شـنـاسـايـى ، جـاى دادن ، و سـازمـان دادن ، راهـش را از تخيل جدا مى كند. حافظه ، تركيب ويژه اى از چند هستى است .
تـفـكـر در فـعـاليـت يـاد آورى ، نـقـش عـمـده اى دارد، هـمـيـن طور آگاهى ادراكى . منظور از آگـاهـيـهـاى مـربـوط بـه ادراك ، نـوعـى ادراك فـكـرى اسـت . مـثـلا پـس از ديـدن شكل دايره اى كه روى تخته سياه ترسيم شده است و بدون اين كه آن را بطور حسى درك نماييم مى توانيم تصورى از آن داشته باشيم ، چنان كه دايره را در ذهنمان درك كنيم .
مـفـهـومها آن علائم مجرد و عمومى است كه از مجموع چند تجربه حسى كه معناى فكرى آنها هـسـتـنـد تـشـكيل شده و به اصطلاح جانشين آنها هستند. ما بوسيله اين مفهومها مى انديشيم و عـمـل كـلمـات عـبـارت اسـت از حـمـل و نـقـل ايـن مـفـهـومـهـا. قـضـاوت و استدلال عبارت است از سازمان دادن اين مفهومها بين خودشان .
مـا بـا آنـچـه از تـجـربـه هـاى گـذشته در ذهن خود داريم مى انديشيم و با انديشيدن به حـقـايـقـى پـى مـى بـريم كه پيش از آن نمى دانستيم . به همين سبب روانشناسان تفكر را يادگيرى در مرتبه اى عاليتر شمرده اند. تفكر ما به وسيله رمزها يا علامات صورت مى گـيـرد و علامات نماينده تجربه هاى گذشته ما هستند. اين علامات ممكن است كلمات باشند يـا حـروف يـا صـورتهاى ذهنى . وقتى درباره چيزى ، كسى ، يا رخدادى مى انديشيم ممكن اسـت بـه وسـيـله كـمـالات يـا صـورتـهاى ذهنى يا جانشين ديگرى مانند تنش عضلانى كه نـمـايـنـده آن اسـت بـيـنـديـشـيـم . تـعـقـل فـعـاليـتـى بـرتـر از تـفـكـر اسـت . تعقل زنجير بهم پيوسته اى از فعاليتهاى رمزى ذهن است و تفكرى كه در جهت معينى سير مى كند و در ضبط نيروهاى ذهن است .
هـر گـاه تـفـكـر مـتوجه زندگى انسان و انواع پست و عالى آن شده باشد سپس ‍ بر روى بـهـتـريـن زنـدگى و هستى برين و پروردگار متعال تمركز يابد كه در اين حالت اراده اعـتـلا و ارتـقـا از سـطـح عـادى و عـامـى را در بـنـيـادش دارد عـالى تـريـن تـحـول در مـاهـيـتـش رخ داده بـه تـفـقـه در ديـن يـا زنـدگـى شـنـاسـى بدل مى گردد.
در ايـن نـقـطـه از فـعـاليـت ذهـنـى ، بـه هـسـتـى بـريـن نائل مى گرديم .
حـال اگـر يـكـايـك آنـچـه را كـه در فـراگـرد يـادآورى ، تـفـكـر، تـعـقل ، زندگى شناسى مشاركت داشته اند از رخدادها و هستى ها احصا نماييم به اين حقيقت مـى رسـيم كه اين فرا گرد متعارف و شناخته شده لايه هاى متوالى هستى هاى گوناگون است .
وانگهى در شرحى كه از هستى هاى تركيب كننده اين فراگرد دادم رخداد فراموشى را ياد نـكـردم . بـايـد دانـسـت گـرچـه يـاد آورى هـمـان حفظ و نگهدارى صورتهاى ذهنى و ساير مـكـتـسبات است اين كار جز با رها كردن پاره اى از مكتسبات امكان پذير نيست . رها كردن و مـحـو پـاره اى از مـكتسبات همان فراموشى است . فراموشى همان حفظ نكردن و از دست دادن اطـلاعـاتـى است كه ياد گرفته ايم . فراموشى مانند يادآورى جزء لازم يادگيرى است . زيـرا بـايـد بـتـوانـيـم ضـمـن نـگـهدارى پاسخهاى درست از نگهدارى پاسخهاى نادرست خـوددارى كـنـيم تا يادگيرى صورت پذيرد. يادگيرى و بيادسپارى و فراموشى با هم ارتباط تنگاتنگ دارند.
گونه هاى ديگر هستى
اغـلب آن چـيـزى را واقـعـيـت مـى شماريم كه رو در روى ما باشد و نه در گذشته و نه در آيـنـده بلكه در اكنون حضور داشته باشند. آنچه در برابر ما مقاومت كند يا ما را از كارى كه مى خواهيم انجام دهيم باز دارد؛ و آنچه عواطف ما را برانگيزد يا ما را به ترحم و شفقت وا دارد. در گـفـتـگـو بـا مـردم و داد و سـتـد بـا آنـان ، در حال بكارگيرى وسايل و ابزارها و از طريق معرفت فنى با واقعيت ها آشنا مى شويم .
هـمـچـنـيـن از طـريـق مـعـرفـت عـلمـى بـا آنـچـه كـه رو در روى مـا بـاشـد و در عـمـل با آن برخورد كنيم آشنايى پيدا مى كنيم . اين معرفت فنى و اين معرفت علمى كه هر دو، معرفت از واقعيات اند به ما كمك مى كنند تا بتوانيم كارهاى مفيد تازه اى انجام بدهيم و در عين حال علائق زيستى ما را تقويت مى كنند.
كـارهـاى مـفـيـد زنـدگـى روزانـه مـا مـاهـيـت مـبـارزه بـا عـوامـل مـخـل و مـفـسـد، و در همشكستن مقاومت آنها، و فتح محيط را دارد؛ و ما براى موفقيت در آن ناگزيريم به معرفت علمى و معرفت فنى مجهز شويم . اما همين كه اين معارف را به كار بـرديـم در اثـنـاى عـمـل بـه مـعـرفـت تـازه اى يـا آگـاهـى روشـن تـرى از عـوامـل مـخل و مفسد محيط دست مى يابيم كه در پيشبرد كارهاى آتى ما - و حتى ديگران - مى تواند نقش مهمى را ايفا كند.
1. مـا بدنى داريم كه كارش زيستن است و جز آن فعاليتى ندارد. بدن ما همواره ولى به آهـسـتـگـى از عـوامل شيميايى و فيزيكى و روانى محيط استفاده مى نمايد. بدن ما كه اصلا جـزئى از عـالم طـبيعى است بيش از هر چيزى و هر موجودى با هستى طبيعى سر و كار دارد. عـالم طـبـيـعـى جـهـان اشـيـاء، گـيـاهان ، جانوران ، بدن آدمى ، نيروها و ميدانهاى جاذبه و مـغـنـاطيس ، پديدارهاى شيميايى و زيستى از جمله زيستن آدمى است . لكن اين فقط نوعى از هـسـتى و واقعيت است ، و هستى انواع ديگرى هم دارد و واقعيت به واقعيات در رخدادهاى عالم طبيعى و بدن ما محدود نمى شود.
مـا خـيلى بيش از آن وجودى هستى كه كالبدشناسى به ما ارائه مى دهد. اين علم جز شبحى از ما را توصيف نمى كند. حتى فهم ساختمان حقيقى موجود زنده از روى جسدش امكان پذير نيست . زيستن بيش از هر چيز يك جريان تغذيه است و به محيط خارجى - طبيعى ، اجتماعى ، و بين المللى - بستگى دارد. رودى از مواد غذايى كه از بيرون سرچشمه گرفته از بدن مـا گذشته دوباره به بيرون برمى گردد. ما به وسيله دستگاه عصبى خود تحريكاتى را كـه از سـه مـحـيـط خـارج به ما مى رسد درك مى كنيم و به روشهاى معينى به واسطه قـواى مختلف و نيز اندامها و عضلاتمان به آنها پاسخ مى دهيم . مغز و نخاع با اعصاب و عضلات دستگاه غير قابل تفكيكى را مى سازند كه واكنشهاى ما را بر عهده دارد. عضلات از نظر عمل چيزى جز دنباله مغزى نيست كه در خدمت ذهن و اراده ما قرار دارد.
2. مـا عـلاوه بـر بـدن ، داراى ذهـنـى هـسـتـى كـه از طـريق مغز با بدن ما و با عالم طبيعى ارتـبـاط دارد. مـا بـا ذهـنـمـان انـديـشـه را پـديد آورده معرفت علمى توليد مى كنيم . عالم انديشه ، جهان فرآورده هاى علمى است . اين ، هستى ديگرى و جز هستى عالم طبيعى است .
عـلوم كـه هـر يك موضوعى را برگزيده و مركز اهتمام و پژوهش خويش ‍ ساخته و به همين علت شاخه شاخه شده اند خود را ناتمام مى يابند و به همين سبب به سوى نامتناهى پيش مـى تازند. اما نقص آنها اين است كه انديشه را تنها در معرفت معين و متجسم به رسميت مى شـنـاسند آنهم پس از آنكه ارزش خود را در مقام ابزار كشف ثابت كرده و در فرايند تحقيق در مـعـرض دگرگونى هاى بى پايان قرار گرفته باشد. بدينسان براى ديگر امكان هـاى تـفـكـر ارزش چـنـدانـى قائل نيستند. حال آن كه علوم فقط در ميان نمودهاى وجود جنب و جـوشـى دارنـد بى آنكه بتوانند به خود وجود دسترسى يابند. آنچه علوم به آن رسيده انـد يـا در آيـنـده خـواهـنـد رسـيـد حـقـائقـى اسـت دربـاره مـوضـوعـاتـى مـتـنـوع كـه قـابـل نـوشتن و بيان كردن است براى همه افراد و در همه جا، قانع كننده و درك شدنى و مشخص است و براى همه مردم متفكر قابل دسترسى .
امـا حقيقت ، افقى پهناورتر از اين دارد و بخشى از آن خود را فقط در پيشگاه خرد فلسفى آشكار مى نمايد.
3. ذهـن مـا اگـر بـه خـردورزى بـپـردازد فـرآورده هـاى فـلسـفـى بـبـار مـى آيـد. مسائل و براهين فلسفى اعم از درست و نادرست ، و ارزيابى آنها به اين جهان تعلق دارد. مـعـرفـت كـلى فـلسـفـى ، مـعـرفـت علمى نيست . كار متجسم دانشمند يك رشته علمى بوسيله فـلسـفـه آگـاهـانـه يـا نـاآگـاهـانـه او هـدايت مى شود و اين فلسفه نمى تواند موضوع شـنـاسـايـى عـلم قـرار گـيـرد. نـسبت هاى منطقى مانند قابليت استنتاج ، و تناقض نه ميان انديشه ها بلكه ميان محتويات آنها برقرار مى گردد. چنانكه ارزيابى درباره محتويات انديشه و نه درباره فرايند ذهنى تفكرى كه رخ داده است صورت مى گيرد.
خردورزان باستان نخست اين مسائل را طرح كرده اند كه چه چيزى هست ؟ وجود حقيقى چيست ؟ وجـودى كه هر چه هست از آن ناشى مى شود كدام است ؟ آن گاه به دوگانگى عالم - معلوم پى برده در صدد بر مى آيند تا از آن دوگانگى فراتر رفته وجود فراگير يا محيط بر هستى ها را دريابند ولى با مرز تفكر فلسفى برمى خورند.
4. انـديشه علمى به محض آنكه به سطح فلسفه همان علم فرا رفت به اين معنى كه با مـسـائل ، نـظـريـه پـردازى ، و بـراهين درگير شد هستى جديدى پيدا خواهد كرد متمايز از هـسـتـى انـديـشه . آن را از نظر على نمى توان به صرف استقرايى كه از تجربه امور واقـعـى از طـريق تعميم به قانون رسيده باشد نسبت داد. مثلا ممكن است خلق نظريه اى در لبـاس فـرضـيـه اى بـاشـد كـه در نـظـر دانـشـمـنـدان هـمـان رشـتـه احتمال صحت آن ضعيف است اما تجارب آتى ثابت مى كند كه ما را به حقيقت امر نزديك تر ساخته است .
اين ، جهان ويژه اى از معرفت بشرى است كه در قالب زبان صورتبندى مى شود اما پيش از آن هـم كـه بـه قـالب زبـان ريـخـتـه شـود موجود است و به همين عالم - و نه به عالم معرفت علمى - تعلق دارد. اين جهان ، جهان مسائل ، نظريه ها، براهين ، و طراحى هاست . در هـمـيـن جـهـان اسـت كـه مـعرفت علمى به فناورى و نقشه آنچه بايد ساخته و آفريده شود تحول مى پذيرد و اختراعات صورت مى گيرد. در اينجاست كه اراده آدمى با بكارگيرى هـوش ، تـخـيـل خـلاق و نـيـز خـرد مـثـلا نظريه و طرحى براى برپايى انقلاب اجتماعى ، تـدارك يـك جـنـگ ، ساختن يك شهر، يا يك فرودگاه بين المللى ، مى آفريند. طرح پديد آوردن و ساختن قدرت ملى و بكارگيرى آن در جهت اهداف ملى به همين جهان تعلق دارد.