نشان از بى نشانها
(شرح حال و كرامات و مقالات و طريقه سير و سلوك عرفانى
عارف ربانى مرحوم شيخ حسنعلى اصفهانى )

على مقدادى اصفهانى

- ۱۳ -


عشق و محبت 
در باب عبادت كتاب اصول كافى از حضرت ابى عبدالله جعفر بن محمد الصادق عليه السلام روايت شده است كه فرمود: پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمودند: افضل الناس من عشق العبادة فعانقها و احبها بقلبه وباشرها بجسده و تفرغ لها فهو لايبالى على ما اصبح من الدنيا على عسرام على يسر
يعنى : برترين مردمان كسى است كه به عبادت حق تعالى عشق ورزد و هم چون عاشقان با عبادت خداوند، بجوشد و آن را به دل دوست بدارد و تن خويش در خدمت آن بگمارد و دل و جان خود را از غير عبادت وبندگى حق ، فارغ سازد و به سختى و سستى دنيا نينديشد .
مرحوم مجلسى در كتاب بحارالانوار از رسول خداصلى الله عليه و آله نقل كرده است كه : ان الجنة لاعشق الى السلمان من سلمان الى الجنة يعنى : اشتياق بهشت به سلمان ، بيش از اشتياقى است كه سلمان به بهشت دارد و در همان كتاب آمده است كه حضرت ابوجعفر امام محمد باقر عليه السلام از پدر بزرگوارش نقل كرده است كه وقتى گذر اميرالمؤ منين عليه السلام به دشت كربلا افتاد، با ديدگانى لبريز از اشك و اندوه به اصحاب خود فرمود: هذا مناخ ركابهم الى ان قال عليه السلام : حتى طاف بمكان يقال له المقدمان
فقال : قتل فيها ماء تانبى و ماء تاسبط كلهم شهداء قال عليه السلام : و مناخ ركاب و مصارع عشاق شهداء لايسبقهم من كان قبلهم و لا يلحقهم من بعدهم يعنى : اينجا مكانى است كه سوارانشان فرود خواهند آمد. پس از آن به محلى رسيد كه آن را مقدمان مى گفتند. گرد آنجا گرديد و فرمود: در اينجا دويست تن از پيامبران خدا و دويست تن از فرزندانشان كشته شده و به شهادت رسيده اند. آنگاه گفت : اين جا منزلگاه سواران و محل زور آزمايى و نبرد عاشقان و شهيدانى است كه هيچكس از پيشينيان بر آنان پيشى نگرفته است و از آيندگان نيز كسى به منزلت و مرتبت ايشان نتواند رسيد.

همت نگر كه پيش تو با يك جهان اميد
هرگز نشد گشوده لب التماس ما
عريانى است كسوت ازادگان عشق
زيبنده نيست بر تن هر كس لباس ما
تعمير ما ز آب و گل عشق كرده اند
ايمن ز سيل حادثه باشد اساس ما
افلاطون حكيم را گفتند: پسرت دچار عشق شده است ، گفت : اينك در آدميت خود، كمال يافته است .
عشق درد است به نزديك طبيبان مجاز
پيش داناى حقيقت بجز از درمان نيست
چراغ انجمن عقش اگر دهد پرتو
زخاك باديه هر ذره شبچراغ شود
باشد سفال ميكده آئينه مراد
بى بهره آنكه در طلب جام جم شود
نيست چشم نقص بين مرد كمال افزوده را
عنبرين گل مى شمارد خار گرده آلوده را
گر كمالى بايدت خوكن به تلخيهاى عشق
نوشداروى شفا پندار زهر سوده را
صاحب كتاب ريحان وريعان نوشته است : محبت ، نخستين گام در وادى هوى (142) است . پس از آن به ترتيب ، علاقه و دلبستگى و كلف (143) و وجد و عشق خواهد بود عشق نام و عنوان حالتى است كه از محبت ، فراتر باشدت و سپس حالت شعف حاصل مى شود. شعف ، همان سوزش و احتراق دل آدمى در آتش محبت است كه با احساس لذتى مخصوص دست مى يابد و پس از اينها حالت لوعه (144) و لاعج (145) و عرام (146) و جوى (147) ظاهر مى شود جوى ، اشتياق شديد دل و آنگاه حال تتييم (148)و تبل بيمارى عشق و هيام (149) است هيام چيزى شبيه جنون است
از رسول خدا صلى الله عليه و آله روايت شده است كه فرمودند: قال لله تعالى اذا علمت ان الغالب على قلب عبدى الاشتغال بى جعلت شهوت عبدى فى مساءلتى و مناجاتى فاذا كان عبدى كذلك عشقنى عبدى و عشقته فاذا كان عبدى كذلك فاراد ان يسهو عنى حلت بينه وبين سهو عنى اولئك اوليائى حقا، اولئك الابطال ، اولئك الذين اذا اردت اهل الارض بعقوبة زويتها عنهم لاجلهم . (بحارالانوار)
يعنى : خداوند متعال فرمود: وقتى دانستم كه ياد من و مشغوليت به من بر قلب بنده ام مستولى است او را به سؤ ال و نجوى با خود مايل مى كنم . پس ‍ چون بنده چنين شد بر من عاشق مى شود و من نيز به او عشق مى ورزم . پس ‍ از آن اگر اين بنده خواست مرا فراموش كند من خود بين او و فراموشيش ‍ حائل مى شوم . آنان به حق دوستان منند. آنان شجاعند و اگر اراده كنم كه اهل زمين را به عقوبتى دچار كنم آنان كسى هستند كه به خاطر ايشان عذاب و عقوبت را از اهل زمين برميدارم .
با ياد روى او نفس آتشين خوش است
هر كس كه لاف مهر زند اينجنين خوش است
عشقى كه رفته رفته جنون آورد چه سود
ديوانه گشتن از نظر اولين خوش است
اين دو بيت به حضرت جواد الائمه منسبو است كه به هنگام بيمارى و تب انشاء فرمود:
انت امرضتنى و انت طبيبى
فتفضل بنظرة ياحبيبى
و اسقنى من شراب و دك كاءسا
ثم زد فى حلاوة التقريب (150)
مخمس عاشقانه ذيل از شيخ بهائى رحمة الله عليه است :
بد مرا شب دوشين مزكى به پنهانى
كز درم آمد يار با جمال نورانى
گفتم اين سخن هر دم نزد دلبر جانى
ساقيا بده جامى زان شراب روحانى
تا دمى بياسايم زين حيات جسمانى
آمد از در و بنشست با وفا كنار من
بزم ما گلستان كرد يار گلعذار من
گفتمش دلا بنگر چشم مست يار من
بى وفا نگار مى كند به كار من
خنده هاى زير لب عشوه هاى پنهانى
روشن عالمى را چون از جمال و.ى ديدم
تشنه وصال او خضر نيك پى ديدم
در خرابه ساقى را مى كشان ز وى ديدم
زاهدى به ميخانه سرخ رو ز مى ديدم
گفتم مبارك باد بر تو اين مسلمانى
دل كباب شد از غم يار مهربان رحمى
مى كنم ز هجرانت ناله و فغان رحمى
هر زمان مرا باشد چشم خون فشان رحمى
يوسف عزيزم كو اى برادران رحمى
كز غمش بپرسم من حال پير كنعانى
ما به نرد هجرانت همچو مهره در بنديم
دل ز غير ببريديم ديده از جهان كنديم
ديده ايم ، رويش را باز آرزومنديم
دين و دل به يك ديدن باختيم و خرسنديم
در قمار عشق اى دل كى بود پشيمانى
از صفاى رخسارش زنگ لوح دل شستم
از لبان ميگونش همچو غنچه بشكفتم
او كله فكند از سر من چو زلفش آشفتم
كاكل پريشانش ديدم و به دل گفتم
كاين همه پريشانى بر سر پريشانى
دين ودل ربود از من باز آن بت ترسا
عالمى چو صنعان كرد آن صنم به يك ايما
زاهدا مده پندم بيش از اين تو اى دانا
از حرم گذشتم من راه مسجدم ، منما
كافر ره عشقم داد از اين مسلمانى
كعبه را بنه اى دل دير را زيارت كن
ملك هستى خود را در رهش تو غارت كن
گر هلاك من خواهى اى صنم اشارت كن
خانه دل ما را از كرم عمارت كن
پيش از آن كه اين خانه رو كند به ويرانى
اى نگار مه سيما بشنو ازوفا پندم
من به دام زلف تو چون اسير در بندم
تا تو رابتا ديدم دل ز غير بر كنم
گر تو بر سر جنگى من سپر بيفكندم
ميكشسى مرا اخر ميكشى پيشمانى
سر عشق مه رويان برملا نمى شايد
بعد هر نعم جانا حرف لا نمى شايد
كس چو ما ز هجرانش مبتلا نمى شايد
ما سيه گليمان را جز بلا نمى شايد

اشعار ذيل ، بيان عشق عارفانه اى است از مرحوم عراقى :
مه من نقاب بگشا ز جمال كبريايى
كه بتان فرو گذارند اساس خودنمايى
شده انتظارم از حد چه شود ز در درآيى
زد و ديده خون فشانم ز غمت شب جدايى
چه كنم كه هست اينها گل باغى آشنايى
چه كسم چه كاره ام من كه رسم به عاشقانت
شرف است آنكه بوسم قدم ملازمانت
به كمين استخوانى كه شها برم از خوانت
همه شب نهاده ام سر چوسگان بر آستانت
كه رقيب در نيايد به بهانه گدايى
نگشوده عقده دل نه ز شيخ و نه و از برهمن
نه ز دير طرف بستم نه زكعبه و نه زايمن
كه نصيب عاشقان شد ز ازل فضاى گلخن
سر سير گل ندارم ز چه رو روم به گلشن
كه شنيده ام ز گلها همه بوى بى وفايى
ز حدوث پاك گشتم به قدم رهم ندادند
ز وجود هم گذشتم به عدم رهم ندادند
به كنشتن سجده كردم ، به صنم رهم ندادند
به طواف كعبه رفتم به حرم رهم ندادند
كه تو در برون چه كردى كه درون خانه آيى
چو بناى عشق عاشق زعشوه بى نياز است
دل مبتلاى محمود به كمند طره اياز است
كه مدار شوخ چشمان به كرشمه است و ناز است
در گلستان چشمم ز چه هميشه باز است
باميد آنكه شايد تو به چشم من در آيى
چو بناى كار عاشق همه سوز وساز ديدم
ز جهانيان گروهى همه در مجاز ديدم
به شرابخانه رفتم همه سمت ساز ديدم
به قمارخانه رفتم همه پاكباز ديدم
چو به صومعه رسيدم همه زاهد ريايى
چو خوش است مطرب آيد به سماع ذكرياحى
كند التفات ساقى سوى بزم ما پياپى
غم عشق را دوايى نبود به جز نى و مى
ز فراق چون ننالم من دل شكسته چون نى
كه بسوخت بند بندم ز حرارت جدايى
چو به صحن باغ سروم قد خود عيان نمايد
ز عذار لاله گونش چمن ارغوان نمايد
رخ خود پى نظاره چو به گلستان نمايد
مژه ها و چشم شوخش به نظر چنان نمايد
كه ميان سنبلستان چرد آهويى ختايى
ز حديث لعل گاهى زندم ره دل و دين
كشدم به ناز گاهى به كمند زلف پرچين
زندم به تير مژگان كشدم به خنجر كين
به كدام مذهب است آن به كدام ملت است اين
كه كشند عاشقى را كه تو عاشقم چرايى
سحرى به خواب بودم كه ندا ز در درآمد
كه نويد وصل گويا ز ديار دلبر آمد
بتو مژده باد اى دل كه شب غمت سرآمد
در دير مى زدم من كه يكى ز در درآمد
و اينك شور و اشتياق و عشق در ابيايت پراكنده
گرچه كارى نتوان يافت به دشوار عشق
كارها مى شود آسان به مددكارى عشق
گرچه عنوان صفت از ضعف به خاكم يكسان
زير دستم شده گردون به مددكارى عشق
عشق خود يارى دهد يعنى كه كار كوه كن
قوت بازوى عشق است آن نه از بازوى اوست
اى صبا از من بگو فرهاد بى بنياد را
در ميان عشقبازان تخم ننگى كاشتى
بيستون را كنده اى از بهر شيرين اى عجب
تيشه آهن چه لازم بود مژگان داشتى
شاها دل آگاه ، گدايان دارند
سر رشته عشق بينوايان دارند
گنجى كه زمين و آسمان طالب اوست
چون در نگرى برهنه پايان دارند
كجا ديدى بيابانى كه مجنونش نبودم من
ز هر صحرا كه نامش مى برى خارى است در پايم
شب و روز دگر محتاج مهرو مه نخواهد شد
اگر يك شب خيال او شود شمع شبستانم
مكن در صيد گاه عشق پاى جستجو رنجه
كه صيد اين زمين خود از پى صياد مى آيد
من نمى دانم كه اين عشق و محبت از چه خواست
اين قدر دانم كه ميل از جانب محبوب بود
دل جز ره عشق تو نپويد هرگز
غير از سخن عشق نگويد هرگز
صحراى دلم عشق تو شورستان كرد
تا مهر كسى در آن نرويد هرگز
تا ديه دهد نور به رويت نگرم
تا قوت پا بود به سويت گذرم
چون نور ز ديده پا زقوت ماند
بنشينم و جان به خاك كويت سپرم
عشق باقى به سر و موى سر از غصه سپيد
زير خاكستر خود آتش پنهان دارم
همچو آن آهن از كوره برون آمده ام
كه به سر پتك و به زير تنه سندان دارم
عاشق به مكاان در طلب جانان است
جانانه برون ز حيز امكان است
نايد به مكان آن ، نرود اين ز مكان
اين است كه درد عشق بى درمان است
چه دل شه چه گدا عشق كند يكسان كار
سايه يكرنگ فتد خواه ز گل خواه زخار
در عشق توام تاب و توانايى نيست
در هجر توام صبر و شكيبايى نيست
تا تاب و توان بود تحمل كردم
اكنون چه كنم تاب و توانايى نيست
عشق بازان كه تمناى نگار انديشند
ننگشان باد اگر ز آنكه به عار انديشند
كسوت مردم عيار بر آن قوم حرام
كه در انديشه گنجند و ز مار انديشند
آذرى برگل اين باغ به بويى نرسند
ناز كانى كه ز آزردن خار انديشند
عشق آمد و شد چو جانم اندر رگ و پوست
تا كرد مرا تهى و پر كرد ز دوست
اجزاى وجودم همگى دوست گرفت
نامى است ز من باقى و باقى همه اوست
در سينه تويى وگرنه دل خون كنمش
در ديده تويى و گرنه جيحون كنمش
اميد وصال توست جان را ورنه
از تن به هزار حيله بيرون كنمش
دل داغ تو دارد ارنه بفروختمى
در ديده تويى وگرنه بردوختمى
جان همدم توست ورنه روزى صد بار
در پيش تو چون سپند بر سوختمى
چو كردم تنگدل شرح غمت هم با غمت گويم
كه در شرع محبت كفر باشد محرم ديگر
نهم جنازه عرفى به دوش و مى نازم
كه ساق عرش محبت به روى دوش من است
آن گرد حرم گردد و اين گرد خرابات
من گرد سرت گردم و هرجا كه تو باشى
مرغ حرمت به طوف گردون نرود
خو كرده به باغ سوى هامون نرود
زين گوشه محال است برون رفتن من
كانكس به بهشت رفت بيرون نرود
فلاطون حاذق است اما نيايد گو به بالينم
كه بيمار محبت جز محبت نيست درمانش
انصاف بده كه عشق نيكوكار است
ز آنست خلل كه طبع بد كردار است
تو شهوت خويش را لقب عشق دهى
از شهوت تا به عشق ره بسيار است
شرح غم عشق را بيانى دگر است
داغ دل خسته را نشانى دگر است
گر فهم سخن نمى كنى معذورى
كافسانه عشق را زبانى دگر است
ما به جرم عشق بدناميم و زاهد از ريا
هر دو بدناميم اما ما كجا و او كجا
شبى به ديدن پروانه رفت بلبل زار
كه ناله اى بكن اى مرغ آتشين منظر
جواب داد كه اى هرزه گرد وادى عشق
چو هيچ شكوه ندارم چه نالم از دلبر
تو ناله كن كه ز سر منزل فنا دورى
وگرنه من شدم اين دم تمام خاكستر
نيست اليوم من عشقى غذائى
فلا ادرى غذائى من عشائى
فذكرك يا سيدى اكلى و شربى
و وجهك ان نظرت شفاء دائى
صد باره سوختيم چو پروانه و هنوز
آگاه نيستيم ز سوز و گداز عشق
عشق را طى لسانى است كه صد ساله سخن
يار با يار به يك چشم زدن مى گويد
اى شيخ خاطرم به حديث تو شاد نيست
عاشق نيى مرا به تو هيچ اعتماد نيست
كجاست دل كه از دل حجاب بردارد
ز ديده بار گرانى چو خواب بردارد
رتبه عشق نگه كن كه به وادى طلب
آتش طور برون از شجرى مى آيد
گفتى چه كسانند اسيران ره عشق
ماتم زده اى ، سوخته اى ، در به درى چند
يا مقسم بالمثانى ان لا يجى ء مكانى
كفر يمينك حتما فانت وسط جنانى
متى تباعدت عنى و انت فى القلب دانى
متى تغيبت عنى و انت عين عيانى
والله ما كنت وحدى الا راءيتك ثانى
از هرچه غير دوست چرا نگذرد كسى
كافر براى خاطر بت از خدا گذشت
انى عشقت و ما فى العشق من ياءس
ما اطيب العشق لو لا شنعة الناس
والله ام طلعت شمس و ما غربت
الا و انت منى بقلبى و وسواس
و لا تنفست محزونا و لا فرحا
الا و ذكرك مقرونا بانفساس
و لا جلست الى قوم احدثهم
الا و انت حديثى بين جلاس
ان كان حبكم كالورد منصرفا
فان حبى لكم عطرى من الآس
مالى وللناس كم يحجوننى سفها
دينى لنفسى و دين الناس للناس
غازى كه پى غزوات اندر تك و پوست
غافل كه شهيد عشق فاضلتر از اوست
فرداى قيامت اين به آن كى ماند
كاين كشته دشمن است و آن كشته دوست
ديد مجنون را عزيزى دردناك
كو ميان رهگذر مى بيخت خاك
گفت اى مجنون چه مى جوئى چنين
گفت ليلى را چه مى گوئى ببين
گفت ليلى را كجا يابى ز خاك
كى بود در خاك شارع در پاك
گفت من مى جويمش هرجا كه هست
بو كه جائى آوردم او را به دست
عرفان و تصوف 
در كتاب غوالى اللئالى آمده است كه از: حضرت على عليه السلام پرسيدند معنى تصوف چيست ؟ فرمود: التصوف مشتق من الصوف و هو ثلثه احرف ، ص ، واو - فاء؛فالصاد صبر و صدق و صفاء و الوار ورد و وفاء و الفاء فقر و فرد و فنا.
تصوف از كلمه صوف اشتقاق يافته و مركب از سه حرف صاد - واو - فاء است ؛حرف صاد، كنايه از صبر وصدق و صفا و حرف واو اشاره به ورد و ود و وفاء و حرف فاء نمايشگر فقر و فرد و فناء است .
از حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله روايت شده است كه فرمود:
لما اسرى بى الى السماء و دخلت الجنة ، راءيت فى وسطها قصرا من ياقوتة حمراء، فاستفتح لى جبرائيل بابه فدخلت القصر فراءيت فيه بيتا من درة بيضاء فدخلت البيت فراءيت فى وسطه صندوقا من نور مقفل بقفل من نور فقلت يا جبرائيل ما هذه الصندوق و ما فيه ؟ فقال جبرئيل : يا حبيب الله فيه سر لايعطيه الا لمن يحبه فقلت : افتح له بابه . فقال : انا عبد ماءمور فاساءل ربك حتى ياءذن فى فتحه فساءلت فاذا النداء من قبل الله يا جبرائيل افتح بابه ففتحه فراءيت فيه الفقر و المرقعة فقلت يا سيدى و مولاى ما هذه المرقعة و الفقر؟ فنوديت يا محمد هذان اختر تهما لك و لامتك من الوقت الذى خلقتهما و لا اعطهما الا لمن احب و ما خلقت شى ء اعز منهما. ثم قال عليه السلام : قد اختار الله لى الفقر و المرقع فانهما اعز شى ء عنده فلبسها النبى صلى الله عليه و آله و توجه الله بها فلما رجع من المعارج البسها عليا عليه السلام باذن الله و امره فكان يلبسها و يرقعها بيده و رقعة حتى قال و الله لقدر رقعت و مدرعتى هذه حتى استحييت من راقعها و البسها بعده ابنه الحسن ثم الحسين ثم لبسها اولاد الحسين فلبسها واحد بعد واحد حتى اتصلت بالمهدى فهى معه مع ساير مواريث الانبياء عليهم السلام
يعنى : در آن وقت كه مرا به آسمانها سير دادند، به بهشت وارد شوم ، قصرى از ياقوت قرمز در آن ديدم . جبرائيل درب آن قصر را براى من گشود، داخل شدم ، در آن جا، اطاقى از در سپيد بود، وارد آن شدم ، صندوقى از نور را در آن جا ديدم كه قفلى از نور بر آن نهاده بودند. از جبرائيل پرسيدم اين صندوق چيست و چه چيز در آن است ؟ گفت : اى حبيب خدا، در اين صندوق ، راز بزرگى است و خداوند، آنرا به هر كس دوست بدارد، عنايت مى فرمايد. گفتم : قفل از آن بردار و درب آن را بگشا. گفت : من بنده اى تحت فرمان حقم ، از او بخواه تا اينكار را به من اجازت دهد. من از حضرت پروردگار، استدعا كردم خطاب آمد: اى جبرائيل درب صندوق را براى پيامبر برگشا. به فرمان عالى صندوق را بگشود، ديدم كه در آن فقر و مرقع نهاده است گفتم : خداى من ، اين مرقع و فقر چيست ؟ ندا آمد: اى محمد، اين دو را آغاز براى تو و امت تو آفريده و برگزيده ام و تنها به كسانى كه دوستشان بدارم ، عنايت خواهم كرد هرگز چيزى گرانمايه تر از اين دو نيافريده ام ، پس از آن پيامبر گويد: خداوند متعال فقر و مرقع كه عزيزترين چيزها نزد او است ، براى من انتخاب فرمود. بارى رسول خدا آن لباس ‍ عزت را به بر كرد و خداوند بر آن توجه فرمود و چون از معراج باز آمد، به فرمان خدا، آن را به على عليه السلام در پوشاند. على نيز آن جامه را بر تن مى كرد و به دست خويش بر آن وصله ها مى زد تا آنجا كه وقتى گفت : آن قدر جبه خود را وصله در وصله دوخته ام كه ديگر از روى وصال شرمنده ام . آن حضرت نيز پس از خود، آن جبه را به امام حسن بپوشاند، و پس از وى نوبت امام حسين شد و به همين ترتيب فرزندان حسين عليه السلام يكى پس از ديگرى آن را بر تن مى كردند تا بالاخره به حضرت مهدى عليهم السلام رسيد وهم اكنون آن جامه عزت همراه با ديگر مواريث انبياء خدا نزد آن حضرت است .
صاحب كتاب غوالى اللئالى پس از نقل اين حديث در حاشيه توضيح داده است بدانكه مقصود از خرقه و مرقع در اين روايت ، نه خرقه اى است كه ميان اهل تصوف و عرفان مصطلح است ، زيرا كه اين كلمه نزد ايشان كنايه از امرى معنوى و عبارت از اخذ معنى و حقيقت از صاحب مقامى است كه سالك پس از استعداد و اتصاف به صفات ارشاد و تخلق به اخلاق مرشد، از او مى گيرد، و به ديگر عبارت ، مقصود اين گروه از اصطلاح ، خرقه همان مصاحبت و نسبت سالك است و لبس خرقه ، كنايه از اخذ و تلقى معنويت است كه از معنى آن ، به فقر و از صورت آ، به خرقه تعبير مى شود (151) به اميرالمؤ منين على عليه السلام منسوب است كه فرمود: الشريعة نهر و الحقيقد بحر فالعلماء حول النهر يطوفون و الحكماء فى البحر للدر و يغوصون و العرفاء على سفنن النجاة يسيرون شريعت نهر است و حقيقت دريا. علماء در اطراف نهر شريعت مى گردند، ولى حكما براى يافتن مرواريد معنى در درياى حقيقت زير و زبد مى روند و در اين ميان ، عارفان ، سرنشينان ، كشتى نجات و رستگارى ، بر اين دريا در سير و حركتند.
قال على عليه السلام : الصوفى من لبس الصوف على الصفى و سلك طريق المصطفى و رفض الدنيا خلف القفاء و يستوى عنده الذهب و الحجر و الفضة و المدر و الا فالكلب الكوفى خير من الف الصوفى يعنى : على عليه السلام فرمود: صوفى كسى است كه از روى صفا باطن لباس ‍ پشمينه پوشد و راه مصطفى صلى الله عليه و آله را بپيمايد و دنيا را پشت سراندازد و نزد او طلا و سنگ ، نقره و گل يكسان باشد، در غير اين صورت سگ كوفى از هزار صوفى بهتر است .
بدان اى عزيز كه لباس پشمينه پوشيدن و ترك دنيا گفتن صفت جميع انبياء و اولياء از آدم تا خاتم بوده است . حضرت رسول صلى الله عليه و آله عليكم بلباس الصوف تجدون حلاوة الايمان ، و قله الاكل تعرفون فى الاخرة و ان النظر الى الصوف يورث التكفر و التفكر يورث الحمكة تجرى فى اجوافكم مثل الدم يعنى : شما را به پوشيدن لباس پشمينه سفارش مى نمايم ، كه به وسيله آن شيرينى ايمان را خواهيد چشيد. و شما را كه به خوردن توصيه مى كنم كه بدان سبب در آخرت شناخته مى شويد. نظر كردن بر لباس پشمينه موجب تفكر، و ثمره تفكر حكمت است به نحوى كه حكمت در درون شما همانند خون جريان مى يابد.
فى نهج البلاغه ، قال اميرالمؤ منين عليه السلام : و قد دخل موسى بن عمران و معه اخوه هارون صلى الله عليهما على فرعون و عليهما مدارع الصوف يعنى : حضرت موسى بن عمرن با برادرش هارون در حاليكه لباس پشمين بر تن داشتند، بر فرعون وارد شدند .
در خبر است : جوعوا بطونكم و عطشوا اكبادكم و البسوا جلباب الحزن لعلكم ترون الله فى قلوبكم لانه ليس عند الله شى ء ابغض من بطن ملان يعنى : شكمهاى خود را گرسنگى و جگرهاى خود را تشنگى دهيد ولباس حزن و اندوه بر تن كنيد، شايد كه خدا را در قلبهايتان ببينيد، زيرا كه نزد خداوند چيزى مبغوض تر از شكم پر نيست .
در تفسير مجمع البيان ، ذيل آيه شريفه ولا تحسبن الذين قتلوا فى سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون (152) از حضرت باقر عليه السلام روايت شده است كه : و يشتمل كل من قتل فى سبيل الله عزوجل سواء كان قتله بالجهاد الاصغر و بذل النفس طلبا لرضاء الله او بالجهاد الاكبر و كسر النفس و قمع الهوى بالرياضة يعنى : اين آيه شريفه به نحو يكسان شامل هر كسى است كه در راه خداى عزوجل كشته شود، چه آنكس كه جان خود را براى رضاى خدا در جهاد اصغر از دست داده باشد، و چه آنكه در جهاد اكبر نفس خود را به وسيله رياضت و نابود كردن خواهشهاى نفسانى شكسته باشد.
اى عزيز! تصوف طريقه همه انبياء و اولياء است ، اما از آنجا كه هر چيزى داراى ظاهرى و باطنى است ، تصوف نيز چنين است : مثل نماز كه ظاهر آن حركات ركوع و سجود و قرائت است و باطن آن توجه به معانى و ولايت ائمه طاهرين عليهم السلام است ، كه اين ولايت در جميع ازمنه ميان همه خلايق معهود بوده است ؛ و باطن تصوف نيز چيزى جز ولايت نيست . اما همانطور كه هر چيزى غالبا بر اثر مرور زمان حقيقت و معنويت خود را از دست مى دهد، تصوف نيز با گذشت زمان به تدريج حقيقت خود را كه همان ولايت باشد از دست داده است ، و در ميان مردم از آن جز ظاهرى باقى نمانده است . تصوف كه همان طريق وصول الى الله است ، مخصوص ‍ اسلام نبوده است بلكه در همه اديان وجود داشته است ، جز آنكه صورت كامل آن در اسلام به ظهور رسيده است ؛ تصوف چيزى جز شريعت نيست ، چنانكه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: الشريعة اقوالى و الطريقة افعالى و المعرفة راءس مالى و العقل اصل دينى و الحب اساسى و الشوق مركبى و الخوف رفيقى و العلم سلاحى و الحلم صاحبى و التوكل ردائى و القناعة كنزى و الصدق منزلى و اليقين ماءواى و الفقر فخرى و به افتخر على سائر الانبياء يعنى : سخنان من شريعت و افعال من طريقت و سرمايه من معرفت و ريشه دين من عقل و اساس من محبت و مركت من شوق و رفيق من خوف و سلاح من علم و مصاحبم حلم و لباسم توكل و گنجم قناعت و منزلم صدق و جايگاه يقين و مايه افتخارم فقر است و به وسيله آن بر ساير انبياء افتخار مى كنم .
بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله خلافت غصب شد و امت از صراط مستقيم كه ولايت اميرالمؤ منين عليه السلام منحرف شد، بالخصوص بعد از رحلت حضرت امير عليه السلام كه به امر معاويه آن حضرت را بر منابر لعن مى كردند، و هر كس به دوستى آن حضرت متهم مى شد خون و مالش مباح بود ولى در آن زمان ، عده معدودى از شيعيان ، كه اهميت حقيقت ولايت را دريافته بودند با استفاده از عناوين تصوف و صوفى كه در زبان شرع نيز آمده بود، اما هنوز براى عوام مردم ناماءنوس بود، مردم را به ولايت اميرالمؤ منين عليه السلام و اولاد طاهرنيش دعوت كردند. از اينرو بود كه گفتند هر كس ‍ داخل طريقت نشود، اعمالش قبول نيست و هر فرد مسلمان بايد به قطب وقت سر بسپرد و سر طريقت نشود تا اعمالش مقبول واقع شود، اگر سرش ‍ را كه همان ولايت حضرت امير عليه السلام بوده است فاش كند سرش ‍ مى رود و اعمال واجبه اش قبول نخواهد شد. مراد از طريقت ولايت حضرت امير عليه السلام بوده است چنانكه در ذيل آيه شريفه و ان لو استقاموا على الطريقة لاسقيناهم ماء غدقا در اصول كافى وارد شده است كه : سئل عن الصادق عليه السلام عن هذه الاية قال : يعنى لو استقاموا على ولاية اميرالمؤ منين على و اولاوصياء من ولده عليهم السلام و قبلوا طاعتهم فى امرهم و نهيهم لاسقيناهم ماء غدقا يقول لاشربناهم فى قلوبهم الايمان و الطريقة هى الايمان بولاية على و الاوصياء عليهم السلام يعنى : از حضرت صادق عليه السلام درباره اين آيه سؤ ال شد و آن حضرت فرمود: يعنى : اگر بر ولايت اميرالمؤ منين على و اوصياء از نسل او عليهم السلام استقامت ورزند و اطاعت از آنان را در امر و نهيشان بپذيرند به آنان آبى گوارا خواهيم نوشاند، يعنى قلبهايشان را از ايمان آبيارى خواهيم كرد و طريقت همان ايمان به ولايت على و اوصياء او عليهم السلام مى باشد.
حضرت امير عليه السلام مى فرمايد: لقد حملتكم على الطريق الواضح التى لايهلك عليها الا هالك من استقام ، فالى الجنة و من زل فالى النار و قال عليه السلام : رحم الله امراء سمع حكما فوعى حتى قال : ركب الطريقة الغراء و لزم المحجة البيضاءو قال عليه السلام : الزموا طرقتكم يعنى من شما را به راه و طريقت واضح و روشنى هدايت كردم كه جز هلاك شونده در آن هلاك نمى شود، هركس كه در اين طريقت استقامت ورزد به سوى بهشت ، و آنكه بغلزد به سوى دوزخ خواهد رفت و نيز فرمود: رحمت خداوند بر شخصى كه حكمى را بشنود و آنرا بپذيرد، تا آنكه ، فرمود: چنين شخصى در طريقتى زيبا و درخشنده و راهى روشن گام مى زند و نيز آن حضرت فرمود: ملازم طريقت خود باشيد
درباره كلمه قطب نيز، عباراتى از حضرت امير عليه السلام به ما رسيده است كه در آن كلمه مزبور به كار رفته است . چنانكه در خطبه شقشقيه ، مى فرمايد: و انه ليعلم ان محلى منها محل القطب من الرحى يعنى : درحاليكه او - ابوبكر - مى دانست كه جايگاه من در خلافت همچون جايگاه محور در سنگ آسيا است و در جاى ديگر فرمود: انما انا قطب الرحى تدور على و انا بمكانى فاذا فارقته استحار مداره فاضطرب ثقالها يعنى : بدون ترديد من همچون محور آسيا هستم كه چون بر جاى خود هستم ، سنگ آسيا به دور من مى گردد.و اگر از آن جدا شوم در گردش خود سرگردان ، و حركت سنگهايش مختل خواهد شد كلمه قطب مانند كلمه امام است كه براى طريق ضلالت نيز به كار برده مى شود چنانكه آن حضرت مى فرمايد: راية ضلال قد قامت على قطبها و تفرقت بشعبها يعنى : پرچم گمراهى كه بر محور و قطب آن برافراشته شد و شاخه هاى آن پراكنده گرديد .
بنابراين هر كس كه به ولايت و امام وقت اتصال يافته باشد، قطب هدايت است واگر منقطع شود، و مردم را دعوت كند قطب ضلالت و گمراهى است .
از اينرو و تصوف داراى ظاهرى و باطنى است ظاهر آن همان شريعت مصطفوى و باطن آن اتصال به ولى وقت يا اتصال به كسى است كه او متصل به ولى وقت است ، و اين همان دين حقه اسلام است ، كه اميرالمومنين عليه السلام فرمود: ان الدين عند الله الاسلام و الاسلام هو التسليم يعنى : دين در نزد خداوند اسلام است ، و اسلام چيزى جز تسليم نيست . بنابراين اگر كسى به ولايت متصل نباشد، اگر چه ظاهر اعمالش نيز با شرع نبوى مطابقت كند، او را از اسلام و تصوف بهره اى نيست
شيخ ابوسعيد رحمة الله عليه كه از بزرگان مشايخ است ، مى فرمايد: التوصف التكلف تو را بدتر از توئى تو نيست ، چون به خويشتن مشغول گشتى از خدا بازمانى . چنانكه رسول خدا صلى الله عليه وآله فرمود: اعدى عدوك نفسك التى بين جنبيك يعن ين دشمن ترين دشمنان تو، نفس تو است كه ميان دو پهلويت قرار دارد و نيز در حديث قدسى وارد شده است كه وقتى سؤ ال شد: كيف الطريق اليك يعنى : راه بسوى تو چگونه است ؟ جواب آمد دع نفسك و تعال يعنى : نفس خود را رها كن ، و بيا
يك قدم بر سر وجود بنه
وان دگر بر در ودود بنه
از شيخ ابوسعيد رحمة الله عليه پرسيدند كه صوفى كيست ؟ گفت : آنچه در سر دارى بنهى ، وآنچه در كف دارى ، بدهى و آنچه بر تو آيد نرنجى . و نيز فرمود: اين است و بس و اين بر ناخنى توان نوشت كه : اذبح النفس و الا فلا تشغل بترهات الصوفية يعنى : نفس را سر ببر، و در غير اين صورت خود را به ياوه هاى صوفيه مشغول مساز .
اى عزيز با تو گفتيم كه جان و حقيقت دين محبت به اهل بيت پيغمبر صلى الله عليه وآله به مقام ولايت است ، و تصوف چيزى جز اين نيست ، جز آنكه بيگانگان از اين معنا نيز ظاهرى از تصوف اختيار كرده ، و مدعى تصوف شده اند. چنانكه شيخ ابوسعيد رحمة الله عليه فرمود: كان التصوف حالا ثم صار قالا ثم ذهب الحال و القال و جاء الاحتيال يعنى : تصوف در ابتدا حال بود و سپس تبديل به گفتار شد و آنگاه حال و گفتار از ميان رخت بر بست و حيله و مكر جايگزين آن شد و نيز شيخ فرمود: اين تصوف عزتى است در ذل و توانگرى است در دروشيى و خداوندى است در بندگى و زندگانى است در مرگ و شيرينى است در تلخى ، هر كه در اين راه درآيد و در اين راه بدين صفت نرود، هر روز سرگردان تر بود
.
دانستن راه دين شريعت باشد
گر در عمل آورى طريقت باشد
ور علم و عمل جمع شود با اخلاص
مى دان به يقين كه آن حقيقت باشد
در راه طلب اگر تو نيكو باشى
فرمانده اين سراى نه تو باشى
اول قدم آن است كه او را طلبى
آخر قدم ، آن است كه با او باشى
ليس التصوف ان يلاقيك الفتى
و عليه من خلق الثياب مرقع
ان التصوف ملبس متعارف
و انما ضحكها زور و مختلق
يا رب باك و ليكن لادموع له
و رب ضاحك سن ما به رمق (153)
عارف رومى گويد:
الجوهر فقر و سوى الفقر عرض
و الفقر من العالم لب و غرض
العالم كله خداع و غرور
الفقر شفاء و سوى الفقر مرض (154)
تصوف آن است كه از هر چه جز خداى تبرى جويند، و خويشتن از ما سوى الله خالى سازند .
در چشمت ار حقير بود صورت فقير
كوته نظر مباش كه در سنگ گوهر است
كيمخت نافه را كه حقير است و شوخگين
عزت بدان كنند كه پر مشك از فراست
در مدرسه وجود و در حجره تن
نه ذوق نوشتن و نه ميل خواندن
نه كاسه نه كوزه و نه فرزند و نه زن
بايد آموخت شرح تجريد از من
من مقامات العارفين 
قال بعض العارفين : اعلم ان عالمى الملك و الملكوت اثران نم آثار الجبروت و بحران من بحاراللاهوت وليكن ما يساوى البحران ، هذا هذب فرات سائغ شرابه ، اى بحر الروحانيات الذى هو زلال صاف واف و لشرب العقول و الارواح كاف شاف ، اذ هو لب لاقشر فيه و لاحشو و هذا ملح اجاج ، اى الذى هو زبد كدر جفاء و غثاء، اذ هو قشر كله و مادة لالب فيه فالعقل لب الاجاج كما ان الاجاج قشر اللب فلهذا سمى العقل لبا
و تجرى من كل من البحرين نهران عظيمان ، اما من بحر الجسمانيات فجيحون العنصريات و سيحون الفلكيات و اما من بحر و الروحانايت فنيل عقول العالم و فرات النفوس السائله و هذه الانهار الاربعة تجرى فى الجنة التى وعد المتقون و هى انهار من العيون الاربعة التى هى العلوم الاربعة : المنطقيات و هى ماء غير آسن و الرياضيات و هى انهار من لبن لم يتغير طعمه و الطبيعيات و هى انهر من خمر لذة للشاربين والالهيات و هى انهار من عسل مصفى ، لانه صفى من شمع القشر و الالهيات من لباس العلوم كما ان الاله لب الوجود و لكل من البحرين سفينة و لها راكب اما راكب بحر المعقولات فهو العقل و سفينده قوة النظرية الفكرية و اما راكب بحر المحسوسات فهو الفهم و سفينة قوة المتخليد فقد مرج البحرين يلتقيان ، بينهما برزخ لايبغيان و الروح و هو الحائل بين الشيئين و هو الخيال فانه كالخيل الحائل بين عالم المعقول و عالم المحسوس ولولاه ما صنع موسى بن عمران ... ان رؤ ية الحق و غايته و هذه السباحة و السياحة و هذا السفر فى البر و التجارة لن تبور هو بدل متاع هذا الجوه الفانى ، و اخذ العوض من الوجه الثانى فما عند الله خير للابرار و هذا الوصول الى كعبة المقصود و وجهه الماءمول لايمكن الا بالشير الحسب العلمى الباطنى بقدم التفكر و التدبر لابمجرد، حركات البلدان ، التى لايوجب الا السفر دون تحصيل الزاد و المتاع للمعاد. نعم الفائدة فى العلم البدنى و الفكرى هى صفوة المرآة و ازالة الخبث و هو امر عدمى و انما المطلوب المقصود هو صورة وجه الوجود و من عمل بما علم ورثه الله علم ما لم يعلم و العمل هو التفكر فيه به تمرين القلب و تخميره و تليينه و تخشعه و تخضعه مرة بعد اخرى و كرة بعد اولى حتى يزيد النفس جلاء و ضياء و اشراقا و اعتبارا و نورا و استبصارا و لهذا قال عليه السلام : تفكر ساعة خير من عبادة ستين سنة لم صورة المعشوق الذى صرف العمر مدة مديدة فى الترداد فى ساحة داره و قال صلى الله عليه وآله لباب مدينة علمه :يا على اذا تقرب الناس الى خالقى بانواع البر تقرب اليه بانواع العقل تسبقهم يعنى اذا عنى الناس انفسهم فى تكثير خيرات البدنية فانت عن نفسك فى تكثير العلوم حتى تسبقهم قال ابوعلى بن سينا: هذا الخطاب منه انما يليق و يستقيم لعظيم كريم مثل على العالى حيث كان بين الناس كالمعقول بين المحسوس فيحدث من هذا ان المقصود من العبادات الشرعية الاحكام كالقيام و الصيام و ساير اوضاع (رياضات )البدنية انما هو الفكر فيها من حيث انها تعبد للمعبود الحق و قربان للاله المطلق لاحركات الاركان و لا لقلقلة اللسان ، لان الله غنى ، عن حركات الناسكين كما انه بريى ء عن اعتقادات المشركين

رباعى :
مى از خم معرفت چشيدن مشكل
وز هسيت خويش وارهيدن مشكل
تحقيق نكات اهل عرفان آسان
اما به حقيقتش رسيدن مشكل
معرفت از آدميان برده اند
آدميان را ز ميان برده اند
با نفس هر كه در آميختم
مصلحت آن بود كه بگريختم
سايه كس فر همايى نداشت
شان عسل خانه زنبور گشت
معرفت اندر گل آدم نماند
اهل دلى در همه عالم نماند
در سر كارى كه در آيى نخست
رخنه بيرون شدنش كن درست
تا نكنى جاى قدم استوار
پاى منه در طلب هيچ كار
/font>