نهضتهاي اسلامي در صد ساله اخير

متفكر شهيد استاد مرتضی مطهری

- ۳ -


((مـثـاليـگـرى اروپـا هـرگـز به صورت عامل زنده اى در حيات آن در نيامده ، و نتيجه آن پـيـدايـش ((مـن )) سرگردانى است كه در ميان دموكراسيهاى ناسازگار با يكديگر به جـسـتـجـوى خـود مـى پـردازد كـه كـار مـنـحـصـر بـه آن بـهـره كشى از درويشان به سود تـوانـگران است . سخن مرا باور كنيد كه اروپاى امروز بزرگترين مانع در راه پيشرفت اخـلاق بـشـريـت اسـت . از طـرف ديـگـر مـسـلمـانـان مـال انـديـشـه هـا و كـمـال مطلوبهاى نهائى مطلق مبتنى بر وحيى مى باشند كه چون از درونى ترين ژرفاى زندگى بيان مى شود، به ظاهرى بودن آن رنگ باطنى مى دهند.))
مـزيـت ديـگـر اقـبـال ايـنـست كه در ذهن خود درگيريهائى كه محمد عبده گرفتار آنها بوده داشـتـه اسـت . يـعـنـى يـافـتـن راه حـلى كـه مـسلمانان بدون آنكه پا روى حكم يا اصلى از اصـول اسـلام بـگـذارنـد مـشـكـلات سـيـاسـى و اقـتـصـادى و اجـتـمـاعـى زمـان خـود را حـل كـنـنـد. از ايـنـرو دربـاره مـسـائلى از قـبـيـل اجـتـهـاد، اجـمـاع و امـثـال ايـنـهـا زيـاد مـى انـديـشـيـده اسـت . اقـبـال ، اجتهاد را موتور حركت اسلام مى شمارد. (29)
از جـمـله مـزايـاى اقـبـال اينست كه بر خلاف ساير پرورش يافتگان فرهنگ غرب شخصا مـعـنـويـتـگرا است و از بعد روحى عرفانى و اشراقى نيرومندى برخوردار است . از اينرو بـراى عـبـادت و ذكـر و فكر و مراقبه و محاسبه النفس و بالاخره سير و سلوك و معنويت و آنـچـه امـروز آن را درونـگـرائى مـى خـوانـنـد و احـيـانـا تـخـطئه مى نمايند ارزش فراوان قـائل اسـت و از جـمـله مـسـائلى كـه در ((احـيـاء فـكـر ديـنـى )) طـرح مـى كـنـد ايـن مـسـائل اسـت . اقـبـال احـياء فكر دينى را بدون احياء معنويت اسلامى بى فائده مى شمارد. مـزيـت ديـگـر او ايـنـسـت كـه تـنـهـا مـرد انـديـشـه نـبـوده ، مـرد عـمـل و مـبـارزه هـم بـوده اسـت عـمـلا بـا اسـتـعـمـار درگـيـرى داشـتـه اسـت . اقبال يكى از پايه گذاران و موسسان كشور اسلامى پاكستان است .
مـزيـت ديـگـر اقـبـال قـدرت شـاعـرى او اسـت ، قـدرتى كه در خدمت اهداف اسلامى او قرار گـرفـتـه اسـت . اقـبـال از نـوع شـاعـرانـى اسـت كـه كـواكـبـى آنـهـا را سـتـود از قـبـيـل كـمـيـت اسـدى و حـسـان بن ثابت انصارى و دعبل بن على خزاعى . سرودهاى انقلابى اقـبـال كه به زبان اردو بوده ، به عربى و فارسى ترجمه شده و همچنان اثر حماسه آفرين و هيجان آور خود را حفظ كرده است .
اقـبـال بـا آنـكـه بـه طـور رسـمـى مـذهـب تـسـنـن دارد، بـه اهل بيت پيغمبر علاقه و ارادتى خاص دارد و به زبان فارسى اشعارى انقلابى و آموزنده در مـدح آنـهـا سـروده كـه گـمـان نـمى رود در ميان همه شاعران شيعى مذهب فارسى زبان بـتـوان نـظـيـرى بـرايـش پـيـدا كـرد. بـه هـر حـال شـعـر بـراى اقبال هدف نبوده ، وسيله بوده است ، وسيله بيدارى و آگاهى امت مسلمان .
اقبال فلسفه اى دارد كه آن را ((فلسفه خودى )) مى نامد. او معتقد است كه شرق اسلامى هـويـت واقـعـى خـود را كـه هـويـت اسـلامـى اسـت از دسـت داده و بـايـد آن را بـاز يـابـد. اقـبـال مـعـتـقـد اسـت هـمـانـطـور كـه فـرد احـيـانـا دچـار تـزلزل شـخـصـيـت و يـا گـم كـردن شخصيت مى شود، از خود فاصله مى گيرد و با خود بـيـگـانـه مـى گـردد، غـيـر خـود را بـه جـاى خـود مـى گـيـرد و بـه قـول مـولانا كه اقبال سخت مريد و شيفته او و تحت تاءثير جاذبه قوى او است ((در زمين ديگران خانه مى سازد و به جاى آنكه كار خود كند كار بيگانه مى كند)) جامعه نيز چنين اسـت . جـامـعـه مـانـنـد فـرد روح و شـخـصـيـت دارد، مـانـنـد فـرد احـيـانـا دچـار تـزلزل شـخـصـيـت و از دست دادن هويت مى گردد، ايمان به خود را و حس احترام به ذات و كـرامـت ذات را از دسـت مـى دهد و يكسره سقوط مى كند. هر جامعه اى كه ايمان به خويشتن و احـتـرام بـه كـيـان ذات و كـرامـت ذات خـويـشـتـن را از دسـت بـدهـد مـحـكـوم بـه سقوط است . اقـبـال مـعـتـقـد اسـت كه جامعه اسلامى در حال حاضر در برخورد با تمدن و فرهنگ غربى دچـار بـيـمـارى تـزلزل شـخـصـيـت و از دسـت دادن هـويـت شـده است . ((خود)) اين جامعه و ((خويشتن )) اصيل اين جامعه و ركن ركين شخصيت اين روح جمعى ، اسلام و فرهنگ اسلامى است . نخستين كار لازمى كه مصلحان بايد انجام دهند بازگرداندن ايمان و اعتقاد اين جامعه به ((خود)) واقعى او يعنى فرهنگ و معنويت اسلامى است و اينست ((فلسفه خودى )).
اقـبـال در اشـعار و مقالات و سخنرانيها و كنفرانسها خود همواره كوشش ‍ دارد مجدها، عظمتها، فرهنگها، لياقتها شايستگيهاى اين امت را به ياد او آورد و بار ديگر او را به خودش مؤ من سـازد. ايـنـكـه اقـبـال ، قـهرمانان اسلامى را از لابلاى تاريخ بيرون مى كشد و جلو چشم مـسـلمـانـان قـرار مـى دهـد بـه هـمـيـن مـنـظـور اسـت . از ايـنـرو اقبال حق عظيمى بر جامعه اسلامى دارد.
اقـبـال انـدكـى مـانـنـد سيد جمال ، و نه در حد او، شعاع انديشه و فعاليتهاى اصلاحيش از مرزهاى كشور خودش گذشته و كم و بيش در همه جهان اسلام اثر گذاشته است .
نقصى كه در كار اقبال است عمده در دو چيز است : يكى اينكه با فرهنگ اسلامى عميقا آشنا نيست . با اينكه به مفهوم غربى واقعا يك فيلسوف است ، از فلسفه اسلامى چيز درستى نـمـى دانـد. اظـهـار نـظـرهـاى اقـبـال دربـاره بـراهـيـن فـلسفى اثبات واجب ، و درباره علم قبل الايجاد، كه از مسائل مهم الهيات است و همچنين فلسفه او درباره ختم نبوت كه به جاى آنـكـه خـتـم نـبوت را اثبات كند به ختم ديانت منتهى مى شود كه خلاف منظور و مدعاى خود اقـبـال است دليل نا آگاهى اقبال از فلسفه اسلامى است ، همچنانكه در زمينه ساير علوم و مـعـارف اسـلامـى نـيـز مـطـالعـاتش سطحى است . اقبال با آنكه سخت شيفته عرفان است و روحـش روح هـندى و اشراقى است و به علاوه سخت مريد مولانا است ، عرفان اسلامى را در سطح بالا نمى شناسد و با انديشه هاى غامض ‍ عرفان بيگانه است .
نـقـص ديـگـر كـار اقـبـال ، ايـنـسـت كـه بـرخـلاف سـيـد جـمـال به كشورهاى اسلامى مسافرت نكرده و از نزديك شاهد اوضاع جريانها و حركتها و نهضت ها نبوده است و از اينرو در ارزيابيهاى خود درباره برخى شخصيتهاى جهان اسلام و بـرخـى حـركـتـهـاى اسـتـعـمـارى در جـهـان اسـلام دچـار اشـتـبـاهـات فـاحـش شـده اسـت . اقـبـال در كـتـاب ((احـيـاى فـكـر ديـنـى در اسلام )) نهضت وهابيگرى را در حجاز، و جنبش بـهـائيـت را در ايـران (30) و قيام آتاتورك را در تركيه ، اصلاحى و اسلامى پـنـداشته ، همچنانكه در اشعار خود برخى ديكتاتورهاى چكمه پوش كشورهاى اسلامى را ستوده است .
اين خطاها بر اقبال مسلمان مصلح مخلص نابخشودنى است .
در عـثـمـانـى (تـركـيـه فـعـلى ) نـيـز كـم و بـيـش مـدعـيـان اصـلاح پـديـد آمـده انـد. اقـبـال در ((احـيـاء فـكـر ديـنـى )) مـكـرر نـظـريـات مـردى بـه نـام ضـيـاء شـاعـر را نـقـل مـى كـنـد ولى نـظـريـات او آنـچـنـان افـراطـى اسـت كـه خـود اقبال هم با همه وسعت مشرب ، زير بار همه آنها نمى رود.

حركتهاى اصلاحى شيعى
آنـچـه تـاكـنـون گـفـتـيـم مـربـوط بـه جـهـان تـسـنـن بـود. هـرچـنـد سـيـد جـمـال كه سلسله جنبان نظريه اصلاح است خود ايرانى و شيعه است ، ولى آنچه تاكنون گـفـتـيـم ، حـتـى در مـورد سـيـدجـمـال ، مـربوط به حركتهاى اصلاحى در جهان تسنن بود. حـركـتـهـاى اصـلاحـى در جـهـان تـشـيع حال و وضع ديگرى دارد و با آنچه در جهان تسنن گذشته تفاوت دارد . در جهان تشيع سخن اصلاح كمتر به ميان آمده و طرح اصلاحى كمتر داده شـده و دربـاره ايـنـكـه ((چـه بـايـد كـرد؟)) كـمـتـر تـفـكـر بـه عـمـل آمـده اسـت . امـا على رغم همه اينها در شيعه نهضت هاى اصلاحى ، مخصوصا نهضت هاى ضـد اسـتـبـدادى و ضـد استعمارى بيشتر و عميق تر و اساسيتر صورت گرفته است . در تـاريـخ جـهـان تسنن ، جنبشى مانند جنبش ضد استعمارى تنباكو به رهبرى رهبران دين كه مـنجر به لغو امتياز انحصار تنباكو در ايران شد و استبداد داخلى و استعمار خارجى هر دو بـه زانـو در آمـدند. و يا انقلابى مانند انقلاب عراق كه عليه قيمومت انگلستان بر كشور اسـلامـى عـراق بود و منجر به استقلال عراق شد و يا قيامى مانند قيام مشروطيت ايران كه رژيـم سـلطـنـتـى استبدادى ايران را مبدل به رژيم مشروطه كرد و يا نهضتى اسلامى به رهبرى رهبران دينى مانند آنچه در ايران امروز مى گذرد مشاهده نمى كنيم .
ايـن انـقـلابـهـا هـمـه بـه رهـبرى روحانيت شيعه صورت گرفت ، همان روحانيتى كه كمتر دربـاره اصـلاح و طـرحـهـاى اصـلاحـى سخن گفته و طرح داده است . جنبش تنباكو را علماى ايـران آغـاز كـردنـد و بـا دخالت زعيم بزرگ مرحوم حاج ميرزا حسن شيرازى به پيروزى نـهـائى رسـيـد. انـقـلاب عـراق را عـلمـاى شـيـعـه عـراق كـه در راس آنـهـا مـجـتـهـد جـليل القدر آقاميرزامحمدتقى شيرازى قرار داشت رهبرى كردند. راستى حيرت آور و درس آموز است كه از شخصيتى مانند مرحوم ميرزامحمدتقى شيرازى ، مجسمه زهد و تقوا و تهذيب نفس و به اصطلاح درونگرائى ، يكمرتبه در شرائط خاص شخصيتى مجاهد طلوع مى كند كه گوئى همه عمر با جهاد و مبارزه به سر كرده است . نهضت مشروطيت ايران را در درجه اول مـرحـوم آخـونـد ملامحمد كاظم خراسانى و مرحوم آقاشسيخ عبدالله مازندرانى از مراجع نجف ، و دو شخصيت بزرگ از علماى تهران ، مرحوم سيدعبدالله بهبهانى و مرحوم سيدمحمد طباطبائى رهبرى كردند.
در جـهان تسنن ، نه تنها جنبشهائى نظير جنبشهاى فوق الذكر وسيله اصلاح طلبان مذهبى و مـقـامـات روحانى سنى صورت نگرفته است ، نهضت هائى نظير نهضت اصفهان و نهضت تـبـريـز و نـضـهـت مـشـهـد كـه در نـهضت اخير، مجتهد بزرگ مرحوم حاج آقا حسين قمى نقش اول را داشت نيز صورت نگرفته است .
چـرا بـا ايـنـكه در جهان تسنن سخن از اصلاح و مبارزه عليه استعمار و استثمار بيشتر به مـيـان آمـده ، عـلمـاى اهـل تـسنن كمتر توانسته اند نهضتى را رهبرى كنند، و برعكس روحانيت شـيـعـه بـا ايـنـكـه انـقـلابـهـاى عظيمى بپا كرده است كمتر حاضر شده است درباره دردها بينديشد، نظر بدهد، طرح اصلاحى ارائه نمايد، فلسفه سياسى اسلام را مطرح نمايد؟
ايـن جـهـت بـه نـظام خاص روحانيت شيعه و روحانيت سنى مربوط است . نظام روحانيت سنى به گونه اى است كه او را كم و بيش به صورت بازيچه اى در دست حكام كه خود، آنها را اولى الامـر مـعـرفـى كـرده اسـت در آورده اسـت . شـخصيتى مانند عبده اگر بخواهد منصب افـتاء را احراز نمايد بايد خديو عباس ابلاغ آن را صادر نمايد، و يا مقام افتاء و رياست جـامـع الازهـر شـخـصـيـت بـزرگ و مـصـلحـى مـانند شيخ محمود شلتوت ، بايد با نوشته شخصيتى نظامى و سياسى مانند جمال عبدالناصر حجيت و سنديت بيابد. روحانيت سنى يك روحانيت وابسته است . روحانيت وابسته قادر نيست عليه آن قدرتى كه وابسته به آن است قد علم كند و توده مردم را به دنبال خود بكشاند.
امـا روحـانـيـت شـيـعه در ذات خود يك نهاد مستقل است ، از نظر روحى به خدا متكى بوده و از نـظـر اجـتـمـاعـى بـه قـدرت مـردم . ولهـذا در طـول تاريخ به صورت يك قدرت رقيب در مـقابل زورمندان تاريخ ظاهر شده است . در پيش گفتيم علت آنكه در كشورهاى سنى مستقيما بـه سـراغ توده مردم مى رفت و در ايران به سراغ علما، در كشورهاى سنى مخاطبش توده مردمند و در ايران علما، در آنجا انقلاب را از توده مى خواهد آغاز كند و در ايران از علمااينست كـه روحـانـيـت شـيـعـه از دسـتـگـاه حـاكـمـه مستقل بوده و استعداد انقلابى شدن داشته است برخلاف روحانيت سنى .
روحـانـيـت شـيـعـه عملا بر تز ماركس خط بطلان كشيده كه مى گويد: مثلث دين و دولت و سـرمـايـه هـمـواره در طـول تـاريـخ بـا يـكـديـگـر هـمـدسـت و هـمكار بوده و طبقه اى را در مقابل توده تشكيل داده اند و سه عامل از خود بيگانگى خلق به شمار مى روند.
مـا در مـقـاله ((مـشـكـل اساسى در سازمان روحانيت )) (31) يك بررسى مختصر درباره روحانيت شيعه و روحانيت سنى به عمل آورديم و به نقاط قوت و نقاط ضعف هركدام اشاره كرديم ، و گرچه اميدوار به اينكه روحانيت سنى بتواند برضعف خود پيروز شود نـيـسـتـيـم ، امـا اظـهـار امـيدوارى كرده و آرزو كرديم كه روحانيت شيعه بر نقطه ضعف خود پـيـروز شـود و ايـن آرزو را قـريـب الوقـوع دانـسـته ايم . فكر مى كنم اكنون كه در حدود پانزده سال از آن مى گذرد شرائط مساعدترى براى غلبه بر آن نقطه ضعف پديد آمده باشد.
در عـيـن حـال ، از نـظـر انديشه اصلاحى و طرح اصلاحى در جهان شيعه نيز شخصيتهائى ظـهـور كـرده انـد كـه انـديشه هاى اصلاحى در بعضى زمينه ها داشته اند. مرحوم آيت الله بروجردى و علامه شيخ محمدحسين كاشف الغطاء و علامه سيد محسن عاملى و علامه سيدشرف الديـن عاملى و بالخصوص علامه نائينى را از اين نظر نبايد از نظر دور داشت . شايسته اسـت اهـل نظر انديشه هاى اصلاحى اين شخصيتها را هرچند محدود به زمينه خاص است مورد بـررسى و تجزيه و تحليل قرار دهند. ما در مقاله تحت عنوان ((مزايا و خدمات مرحوم آيت الله بـروجـردى )) (32)بـرخـى انـديـشـه هـاى اصـلاح طـلبـانـه آن مـرحوم ، مخصوصا توجهش به اتحاد اسلامى را تشريح كرده ايم و در دائره المعارف اسلام ، همه آنها اقتباس شده است .

نهضت اسلامى ايران

مقدمه
بـه اعـتـراف دانـشـمـنـدان و آگاهان تاريخ معاصر، در نيمه دوم اين قرن ، در همه يا اكثر كـشـورهـاى اسـلامـى بـه طـور پـنـهـان يـا آشـكـار نـهـضـت هـائى اسـلامـى در حال شكل گرفتن است و عملا درگيريهائى ميان گروههاى اسلامى و قدرتهاى استبدادى و استعمارى سرمايه دارى و يا مسلكهاى مادى وابسته به استعمار تازه پاى ديگر، و غالبا بـا هـر دو، در جـريـان اسـت . كـارشـنـاسـان اعـتـراف دارنـد كـه مـسـلمـانان پس از يك دوره فروريختگى و از هم پاشيدگى ذهنى ، بار ديگر در جستجوى ((هويت اسلامى )) خود در بـرابـر غـرب سـرمـايـه دارى و شـرق كـمـونـيـسـتـى بـر آمده اند. ولى مسلما در هيچيك از كـشـورهـاى اسـلامـى نـهـضـتـى بـه عـمـق و وسـعـت نـهـضـت اسـلامـى ايـران كـه از سـال 42 آغـاز شـده اسـت و روزافـزون در حـال گـسـتـرش اسـت وجـود نـدارد. لازم است به تحليل اين نهضت با ارزش بپردازيم .
ايـنـكـه مـردم مـا فـعـلا در مـتـن جـريـان نـهـضـت قـرار دارنـد، آنـهـا را از تحليل ماهيت نهضت بى نياز نمى كند. هر نهضت در حالى كه در جريان است ، براى مردمى كه در متن آن قرار دارند بيشتر نيازمند به تحليل و بررسى است تا وقتى كه پايان مى پذيرد و يا نسبت به مردمى كه در خارج و يا حاشيه قرار دارند.
هنگامى كه نهضتى در جريان است مانند اين است كه صحنه اى را در حالى كه گرد و غبار بـرانـگيخته است بخواهيم مشاهده كنيم يا از آن عكسبردارى نمائيم كه البته اندكى دشوار اسـت ، برخلاف هنگامى كه نهضت پشت كرده و پايان يافته باشد (كه ) مانند آن است كه صـحنه اى را پس از فرو نشستن گرد و غبار بخواهيم ببينيم يا از آن عكسبردارى نمائيم . به هر حال تحليل اين نهضت چه براى مردم معاصر كه خود در آن شركت دارند و چه براى آيندگان تاريخ كه بخواهند درباره آن قضاوت نمايند هم اكنون امرى ضرورى و حياتى است . به نظر مى رسد مسائل ذيل بايد مورد بررسى قرار گيرد:
ماهيت نهضت
هدف نهضت
رهبرى نهضت
آفات نهضت

ماهيت نهضت
وقـايـع و حـوادث اجـتـمـاعـى و تـاريـخى ، همانند پديده هاى طبيعى احيانا از نظر ماهيت با يكديگر اختلاف دارند. همه نهضت هاى تاريخى را، نمى توان از نظر ماهيت ، يكسان دانست . هـرگـز مـاهـيـت انقلاب اسلامى صدراسلام با ماهيت انقلاب كبير فرانسه و يا انقلاب اكتبر روسيه يكى نيست .
تـشـخـيـص مـاهـيـت يـك نـهـضـت از راهـهـاى مـخـتـلف مـمـكن است صورت گيرد: از راه افراد و گـروهـهـائى كـه بـار نـهـضـت را بـه دوش مـى كـشـنـد، از راه علل و ريشه هائى كه زميه نهضت را فراهم كرده است ، از راه هدفهائى كه آن نهضت تعقيب مى كند، از راه شعارهائى كه به آن نهضت قدرت و حيات و حركت مى بخشد...
نهضت كنونى ايران به صنف و طبقه خاصى از مردم ايران اختصاص ‍ ندارد؛ نه كارگرى است ، نه گشاورزى ، نه دانشجوئى ، نه فرهنگى ، و نه كارگرى است ، نه كشاورزى ، نـه دانـشـجـوئى ، نـه فرهنگى ، و نه بورژوازى . در اين نهضت غنى و فقير، مرد و زن ، شـهـرى و روسـتـائى ، طـلبـه و دانشجو، پيله ور و صنعتگر، كاسب و كشاورز، روحانى و آموزگار، با سواد و بى سواد يكسان شركت دارند. يك اعلاميه كه از طرف مراجع بزرگ عـاليـقـدرى كـه نـهضت را رهبرى مى كنند صادر مى شود در سراسر كشور و در ميان عموم طـبـقـات طـنـيـن يكسان مى افكند، طنينش در شهر همان قدر است كه در روستا، در اقصا نقاط خـراسـان و آذربـايـجـان همان آهنگ را دارد كه در جو دانشجويان ايرانى دورترين شهرهاى اورپـا يـا آمـريـكـا. مـظـلوم و مـحروم را همان اندازه به هيجان مى آورد كه بركنار مانده را، استثمار نشده در همان حد احساس ضداستثمار پيدا مى كند كه استثمار شده .
ايـن نـهـضـت يـكـى از صدها واقعيتهاى عينى تاريخى است كه بى پايگى نظريه مفسران مادى تاريخ و طرفداران ماترياليسم تاريخى را كه اقتصاد را زيربناى جامعه معرفى مـى كـنـنـد و هـر جـنـبـش اجـتـمـاعـى را انعكاسى از تضادهاى طبقاتى مى دانند و همواره دست تـوسـلشـان بـه سـوى دامـن كـشدار درگيريهاى مادى و تضادهاى طبقاتى دراز است و همه راهها را به شكم منتهى مى فرمايند، برملا مى كند.
اين نهضت نهضتى است از تيپ نهضت پيامبران ، يعنى برخاسته از ((خود آگاهى الهى )) يـا ((خـدا آگـاهـى )). ايـن خـود آگاهى ريشه اش ‍ در اعماق فطرت بشر است ، از ضمير بـاطـن سـرچـشمه مى گيرد. هرگاه تذكرى پيامبرانه شعور فطرى بشر را به خالق و آفـريـدگـارش ، بـه اصـل و ريشه اش ، به شهر و ديارى كه از آنجا آمده و يك آشنايى مـرمـوز نـسـبـت بـه آنـجا در خود احساس مى كند، بيدار سازد، اين بيدارى خود به خود به دلبـسـتـگـى بـه ذات جـمـيل على الاطلاق منتهى مى گردد دلبستگى به خدا كه سرسلسله ارزشـهـا اسـت بـه دنـبـال خـود دلبـسـتـگـى بـه كـمـال و زيـبـائى و عدل و برابرى و گذشت و فداكارى و افاضه و خير رسانى در او به وجود مى آورد.
آن احـسـاسـى كـه پيامبران در انسان بيدار مى كنند، يعنى احساس ‍ خداجوئى و خداپرستى كـه در فـطرت هر فرد نهفته است و او را جوياى تعالى و متنفر از كاستى و پستى در هر شكل و هر مظهر مى نمايد، به انسان ايده مى دهد، او را طرفدار حق و حقيقت از آن جهت كه حق و حـقـيـقـت اسـت نـه از آن جـهـت كـه پـيـونـدى بـا مـنـافـعـش دارد مـى نـمـايـد، و دشـمـن باطل و پوچى مى كند از آن جهت كه باطل ، باطل است و پوچى ، پوچى است ، فارغ از هر مـنـفـعـت يـا زيـانـى . عدالت و برابرى و راستى و درستى از آن جهت كه ارزشهاى خدائى هـسـتند، خود به صورت هدف و مطلوب در مى آيند نه صرفا وسيله اى براى پيروزى در تنازع زندگى .
انـسـانى كه بيدارى خدائى پيدا مى كند و ارزشهاى متعالى انسانى برايش ‍ به صورت هـدف در مـى آيـنـد، از اينكه طرفدار يك فرد به عنوان يك فرد و يا دشمن يك شخص به عـنـوان يـك شـخـص بـشـود آزاد مـى شـود. او ديـگـر طـرفـدار عـدل اسـت نـه عـادل ، دشـمـن ظـلم اسـت نـه ظـالم ، طـرفـداريـش از عـادل و دشمنيش با ظالم از عقده هاى روانى و شخصى ناشى نمى شود، اصولى و مسلكى است .
وجـدان اسـلامـى بيدار شده جامعه ما، او را در جستجوى ارزشهاى اسلامى برانگيخته است و ايـن وجـدان مشترك و روح جمعى جوشان جامعه است كه طبقات مختلف و احيانا متضاد را در يك حركت هماهنگ به راه انداخته است .

ريشه نهضت
ريـشه اين نهضت را در جريانهاى نيم قرن اخير كشور از نظر تصادم آن جريانها با روح اسـلامـى ايـن جـامـعـه بايد جستجو كرد. در نيم قرن اخير جريانهائى رخ داده كه بر ضد اهـداف عـاليـه اسلامى و در جهت مخالف آرمانهاى مصلحان صدساله اخير بوده و هست و طبعا نـمـى تـوانـسـت بـراى هـمـيـشـه از طـرف جـامـعـه مـا بـدون عـكـس العمل بماند.
آنچه در اين نيم قرن در جامعه اسلامى ايران رخ داد عبارت است از:
استبدادى خشن و وحشى و سلب هر نوع آزادى .
نفوذ استعمار نو، يعنى شكل نامرئى و خطرناك استعمار، چه از جنبه سياسى و چه از جنبه اقتصادى و چه از جنبه فرهنگى .
دور نگهداشتن دين از سياست ، بلكه بيرون كردن دين از ميدان سياست .
كـوشـش بـراى بـازگـردانـدن ايـران بـه جاهليت قبل از اسلام و احياء شعارهاى مجوسى و ميراندن شعارهاى اصيل اسلامى .
تغيير تاريخ هجرى محمدى به تاريخ مجوسى يك نمونه آن است .
قـلب و تـحـريـف در ميراث گرانقدر فرهنگ اسلامى و صادر كردن شناسنامه جعلى براى اين فرهنگ به نام فرهنگ موهوم ايرانى .
تـبـليـغ و اشـاعـه مـاركـسـيـسـم دولتى ، يعنى جنبه هاى الحادى ماركسيسم منهاى جنبه هاى سـياسى و اجتماعى آن . چنانكه مى دانيم عناصر خود فروخته ماركسيست به يك توافق با دسـتگاه حكومت نائل گرديدند و آن ، تبليغ جنبه هاى الحادى و ماترياليستى و ضدمذهبى مـاركـسـيـسم و سكوت از جنبه هاى سياسى و اجتماعى آن است . ما در دانشگاه از نزديك شاهد اينگونه فعاليتهاى عناصر ماركسيست كه در زير چتر حمايت بى دريغ دستگاه ، خوشبخت مى زيستند بوديم .
كشتارهاى بى رحمانه و ارزش قائل نشدن براى خون مسلمانان ايرانى و همچنين زندانها و شكنجه ها براى متهمان سياسى .
تبعيض و ازدياد روزافزون شكاف طبقاتى على رغم اصلاحات ظاهرى ادعايى .
تسلط عناصر غيرمسلمان بر مسلمانان در دولت و ساير دستگاهها.
نـقـض آشـكار قوانين و مقررات اسلامى چه به صورت مستقيم و چه به صورت ترويج و اشاعه فساد در همه زمينه هاى فرهنگى و اجتماعى .
مـبـارزه بـا ادبـيـات فـارسى اسلامى كه حافظ و نگهبان روح اسلامى ايران است به نام مبارزه با واژه هاى بيگانه .
بريدن پيوند از كشورهاى اسلامى و پيوند با كشورهاى غيراسلامى و احيانا ضداسلامى كه اسرائيل نمونه آن است .
ايـن امـور و امـثال اينها، در طول نيم قرن ، وجدان مذهبى جامعه ما را جريحه دار ساخت و به صورت عقده هاى مستعد انفجار در آورد.
از طـرف ديـگـر جـريـانـهـائى در جـهـان رخ داد كـه چـهـره دروغين تبليغات سياسى دنياى ليـبـرال غـربـى و دنياى سوسياليست شرقى را آشكار ساخت و اميدى كه طبقات روشنفكر به اين دو قطب بسته بودند تبديل به ياس شد.
و از جـانـب سـوم در طـول سـى وانـد سـال گذشته يعنى از شهريور 20 تاكنون محققين و گويندگان و نويسندگان اسلامى توفيق يافتند كه تا حدودى چهره زيبا و جذاب اسلام واقعى را به نسل معاصر بنمايانند.
روحـانـيـت آگـاه و شجاع و مبارز ايران كه از ناهنجاريهاى گذشته رنج مى برد و در پى فـرصـت مـنـاسـبـى بـراى بـپـاخـاسـتـن بـود، در ايـن شـرائط بـپـاخـاسـت و نـسـل بـه سـتـوه آمـده از نـاهـنـجـاريـهـاى پـنجاه ساله ، و سرخورده از غرب مابى و شرق گـرائى ، و آشنا به تعاليم نجاتبخش اسلام ، به تمام وجود و هستى خود نداى روحانيت را لبيك گفت ، و از چنين ريشه هائى بود كه نهضت اسلامى ايران مايه گرفت .
شـعـارهـاى اسـلامـى نهضت ، سراسر كشور را، از مركز تا دورترين دهات مرزى گرفته اسـت . كسى به اين مردم ديكته نكرده و برايشان شعار انتخاب نكرده است . اين شعارها را مـردم از اعـمـاق ضـمـير اسلامى خود الهام مى گيرند. آيا در همه شعارهائى كه اين مردم از پيش خود ابتكار مى كنند، شعارى غيراسلامى ديده مى شود؟

هدف نهضت
اين نهضت چه هدفى را تعقيب مى كند و چه مى خواهد؟
آيـا دموكراسى مى خواهد؟ آيا مى خواهد دست استعمار را از اين كشور كوتاه كند؟ آيا براى دفـاع از آنچه امروز حقوق بشر ناميده مى شود بپاخاسته است ؟ تبعيضها نابرابريها را مـى خـواهد معدوم كند؟ ريشه ظلم را مى خواهد بكند؟ ماترياليسم را مى خواهد نابود سازد؟ آيا...
پـاسـخ ايـن پـرسـشـها را از آنچه درباره ماهيت نهضت و ريشه هاى آن بيان كرديم و هم از بـيـانـيـه هـا و اعـلامـيـه هـاى رهـبـران نـهـضـت مـى تـوان بـه دسـت آورد. آنـچـه ايـنـجا به اجمال در پاسخ اين پرسشها مى توان گفت اينست كه : آرى و نه .
آرى ، يعنى همه آن هدفها جزء اهداف نهضت است . و نه ، يعنى محدود به هيچيك از آنها نيست . يـك نـهـضـت اسـلامـى نـمـى تـواند از نظر هدف محدود باشد. زيرا اسلام در ذات خود يك ((كل تجزيه ناپذير)) است و با به دست آوردن هيچيك از آن هدفها پايان نمى پذيرد.
البته اين به معنى اين نيست كه نهضت از نظر تاكتيك ، برخى هدفها را بر برخى ديگر مـقـدم نـمـى دارد و مـراحـل وصـول بـه هدف را در نظر نمى گيرد . مگر خود اسلام از نظر تـاكـتـيـك تـدريـجـا پـيـاده نـشد؟ امروز نضهت مرحله نفى و انكار و درهم كوبيدن استبداد و اسـتـعمار را مى پيمايد. فردا كه از اين مرحله عبور كرد و به سازندگى و اثبات رسيد، هدفهاى ديگرش را دنبال خواهد كرد.
جـمـله هـائى كـه در ابـتـداى گـفتار، از نهج البلاغه از بيان مولاى متقيان درباره هدفهاى اصـلاحيش نقل كردم ، و هم نقل كردم كه فرزند بزرگوارش حسين عليه السلام نيز عين آن جـمـله هـا را در بـيـان نهضتى كه قصد آن را داشت . در عهد معاويه در جمع كبار صحابه و شـخـصـيـتـهـاى بـرجـسـتـه اسـلامـى در مـوسـم و مـوقـف حـج آورده اسـت ، بـه طـور اجـمـال بيانگر اهداف كلى همه نهضت هاى اسلامى است ، و البته در هر دوره اى هر نهضتى يـك سـلسـله هـدفـهاى فرعى و جزئى خاص خود نيز دارد. هدفهاى كلى در چهار جمله بيان شده است :
نـرد المـعـالم مـن ديـنـك : نـشـانـه هـاى مـحـو شـده راه خـدا را كـه جـز هـمـان اصول واقعى اسلام نيست بازگردانيم . يعنى بازگشت به اسلام نخستين و اسلام راستين ، بـدعـتها را از ميان بردن و سنتهاى اصيل را جايگزين كردن ، يعنى اصلاحى در فكرها و انديشه ها و تحولى در روحها و ضميرها و قضاوتها در زمينه خود اسلام .
((نظهر الاصلاح فى بلادك )): اصلاح اساسى و آشكار و چشمگير كه نظر هر بيننده را جلب نمايد و علائم بهبودى وضع زندگى مردم كاملا هويدا باشد، در شهرها و مجامع به عمل آوريم . يعنى تحولى بنيادين در اوضاع زندگى خلق خدا.
((يـامـن المـظـلومـون مـن عـبـادك )): بـنـدگـان مـظـلوم خـدا از شر ظالمان امان يابند و دست تـطـاول سـتـمـكـاران از سـر سـتمديدگان كوتاه شود. يعنى اصلاحى در روابط اجتماعى انسانها.
((تـقـام المـعـطـله مـن حـدودك )): مقررات تعطيل شده خدا و قانونهاى نقض شده اسلام بار ديگر بپا داشته شود و حاكم بر زندگى اجتماعى مردم گردد. يعنى تحولى ثمربخش و اسلامى در نظامات مدنى و اجتماعى جامعه .
هـر مـصـلحى كه موفق شود اين چهار اصل را عملى سازد افكار و انديشه ها را متوجه اسلام راسـتـيـن سـازد و بدعتها و خرافه ها را از مغزها بيرون راند، به زندگى عمومى از نظر تغذيه و مسكن و بهداشت و آموزش و پرورش سامان بخشد، روابط انسانى انسانها را بر اسـاس ‍ برابرى و برادرى و احساس اخوت و همسانى برقرار سازد، و ساخت جامعه را از نـظـر نـظـامـات و مـقـررات حـاكـم طـبق الگوى خدائى اسلامى قرار دهد به حداكثر موفقيت نائل آمده است .

رهبرى نهضت
هـر نـهضتى نيازمند به رهبر و رهبرى است . در اين جهت جاى سخن نيست . يك نهضت كه ماهيت اسلامى دارد و اهدافش همه اسلامى است ، وسيله چه كسانى و چه گروهى مى تواند رهبرى شود و بايد رهبرى شود؟
بـديهى است كه وسيله افرادى كه علاوه بر شرائط عمومى رهبرى ، اسلام شناس باشند و بـا اهـداف و فـلسفه اخلاقى و اجتماعى و سياسى و معنوى اسلام كاملا آشنا باشند، به جهان بينى يعنى بينش و نوع ديد اسلام درباره هستى و خلقت ، مبداء و خالق هستى و جهت و ضـرورت هـسـتـى ، و ديـد و بينش اسلام درباره انسان و جامعه انسانى كاملا آگاه باشند، ايـدئولوژى اسـلام را يـعـنـى طـرح اسـلام را دربـاره ايـنكه انسان چگونه بايد باشد و چگونه بايد زيست نمايد و چگونه بايد خود را و جامعه خود را بسازد و چگونه به حركت خـود ادامـه دهد و با چه چيزها بايد نبرد كند و بستيزد و خلاصه چه راهى را انتخاب كند و چگونه برود و چگونه بسازد و چگونه زيست نمايد و ... درك نمايند.
بـديـهـى اسـت ، افـرادى مـى توانند عهده دار چنين رهبرى بشوند كه در متن فرهنگ اسلامى پـرورش يـافـتـه بـاشـنـد، و بـا قـرآن و سـنـت و فـقـه و مـعـارف اسـلامـى آشـنـائى كـامـل داشـتـه بـاشـنـد و از اينرو تنها روحانيت است كه مى تواند نهضت اسلامى را رهبرى نمايد.
در حدود يك سال و هشت ماه پيش ، يعنى در شب دوازدهم محرم / 97 به مجلسى دعوت شدم كه جـمـعـى از آقـايان و خانمهاى مسلمان حضور داشتند. قبلا پيش بينى نمى كردم كه به چنين مـجـلسـى دعـوت شـده ام . مـى پـنـداشـتم به جلسه اى خصوصى مركب از سه چهار نفر از دوسـتـان خـصـوصـى بـايـد بـروم . در آن جـلسـه سـه چهار نفر از صاحبنظران و متفكران اسـلامـى هـم حـضـور داشـتـند كه اكنون برخى از آنها در خارج ايران به سر مى برند و برخى در تبعيدند و برخى به رحمت حق پيوسته اند.
طـبعا به حكم موقعيت و زمان ، و به حكم اينكه حضار مجلس همه مسلمان و علاقمند بودند، و به حكم اينكه چند نفر از حضار جزء صاحبنظران به شمار مى رفتند، از آن سه چهار نفر و از مـن تقاضا شد كه بحثى را مطرح كنيم كه براى حضار مفيد و سودمند باشد. دوستان ديگر هر كدام مطالب مفيد و سودمندى اظهار داشتند و من به نوبه خود از آنها بهره بردم و استفاده كردم .
اين بنده مردد و در انديشه بودم كه چه مطلبى را طرح كنم ، خصوصا با توجه به آنكه همه گفته ها ضبط مى شد و اين سخن در ميان بود كه همه اينها به عنوان پيام به دانشجو پـخـش شـود (33). در ايـن بـيـن يـكـى از افـراد غـيـر مسوول جلسه ، جمله اى گفت كه همان ، موضوع قسمت عمده سخنان من شد.
جـمـله اى كـه آن فـرد گـفـت خـلاصـه اش ايـن بـود: بايد مردم را از شر اين درياى معارف (معارف اسلامى ) راحت كرد.
نـظربه اينكه فكر مى كنم آنچه در آن جلسه گفته ام براى اين بحث كه در آن هستيم مفيد است ، در اينجا آنها را بازگو مى كنم . گفتم :
ارسـطـو جـمـله اى دارد دربـاره فـلسـفـه ، مى گويد: ((اگر بايد فيلسوفى كرد بايد فيلسوفى كرد، و اگر نبايد فيلسوفى كرد باز هم بايد فيلسوفى كرد)). توضيح دادم كـه مـقـصـود ارسـطو اين است كه فلسفه يا درست است و بايد آن را تاءييد كرد و يا غـلط اسـت و بـايـد آن را طـرد كـرد. اگـر درسـت و قـابـل تـاءيـيـد اسـت بـايد فيلسوف شد و با نوعى فيلسوفيگرى ، فلسفه را تاءييد كـرد، و اگـر هـم غـلط اسـت و طرد شدنى باز بايد فيلسوف شد و فلسفه را آموخت و با نـوعـى فـيـلسـوفـيـگـرى فـلسـفـه را نـفـى و طـرد كـرد. پـس بـه هـر حـال فـلسـفـه را بـايـد آمـوخـت و ضـمـنـا بايد دانست كه هر نوع انكار فلسفه خود نوعى فـلسفه است و كسانى كه مى پندارند تنها با دست آوردهاى برخى علوم بدون آنكه توام با انتزاعات فلسفى بشود، فلسفه را نفى و رد مى كنند سخت در اشتباهند.
اضـافـه كـردم كـه : مـن فـعـلا كـار نـدارم كـه عـلمـاء اسـلام در طـول هـزار و چـنـد صـد سـال به فرهنگ جهان و معارف جهان و تمدن جهان ، علوم رياضى جـهـان ، عـلوم طـبـيـعى جهان ، علوم انسانى جهان ، علوم فلسفى جهان ، حقوق و ادبيات و ... خدمتى كرده اند يا نكرده اند، كه البته كرده اند.